- Jul
- 698
- 15,414
- مدالها
- 2
پارت۱۹۸
امید با دور شدن شاهپور پشت سر سوزان، بدون حرف زدن با اشارهی سرش از دِیمن خواست دنبالش برود. دِیمن هم در حالیکه سیگاری دود میکرد، پشت سر امید سمت اتومبیلش در داخل کوچهی مدرسه حرکت کرد. امید پشت رُل نشست و دِیمن هم لحظاتی بعد درب سمت شاگرد اتومبیل را گشود، ته سیگارش را زیر پایش له کرد و کنار امید نشست.
امید آرام بدون اینکه به دِیمن نگاه کند، مستقیم روبهرویش را از پشت شیشهی تمیز و براق اتومبیلش نگاه میکرد.
- چی شده به زمین اومدی! با اون دختر چیکار داشتی؟
دِیمن پوزخندی زد.
- هه، تو مثلاً نمیدونی من الان چرا اینجام؟
امید با همان آرامش و خونسردی خاص خودش سمت دِیمن روی برگرداند و به چشمان موذی او چشم دوخت.
- چون فقط اون دختر نشون طبیعت رو داره، صرفاً نمیتونه کُشندهی تو باشه.
دِیمن خندهی بلندی زد.
- آه آمیدان، واقعاً زمین عوضت کرده یا من رو با انسانهای دور و برت داری مقایسه میکنی؟
امید جدی تأکید کرد:
- دِیمن، اون دختر ربطی به کُشندهی تو نداره. اون کاملاً یه انسانِ، بدون هیچ قدرت ماورائی.
دِیمن لحنش رنگ تمسخر گرفت.
- چرا پس باید نگران یه انسان بدون انرژی ماورائی باشی؟ تو کل این محل رو برای یه دختر بچه معمولی قُرُق* کردی و این همه بپا براش گذاشتی؟
امید اخمی کرد.
- این یه مسئلهی شخصیه، نکنه فکر کردی دارم از کُشندهی تو محافظت میکنم؟ من با تو صلحنامه امضا کردم؛ تموم این سالها هم خلاف اون رفتاری... .
دیمن وسط حرف امید پرید.
- البته غیر حملهی اخیر قبیلهت به قصر و سرزمین تاریکی که کلی از قبیلهی من تلفات گرفتن و اینکه سالهاست کُشندهی من رو در طالع انسانی پنهون کردین و شخص خودت محل زندگیش رو حصار کرده بود! واقعاً اینها خلاف صلحنامه نیست؟ این من بودم که با وجود حملهی وحشیانه قبیلهت، جلوی قدرتها و ارشدهای قبیلهم وایسادم تا برای گرفتن غرامت، سرزمینت رو به تاریکی نکشونن. حالا کدوممون بیشتر سر قول و قرارش مونده؟
امید قیافه متفکری بهخود گرفت.
- من از مسائل ماوراء اطلاعی ندارم. میدونی سالهاست به زمین اومدم و اداره امور قبیلهم دست من نیست. حصار من هم برای نگهداری از کُشندهی تو نبوده. اون حصار به خواست لوسیفر برای کارهای مافیائیش روی زمین انجام شده بود. من هم طی این سالها بدعهدی نکردم. کنار وایسادم تا تو به پادشاهیت برسی. اینکه تو از ترس کُشندهت واسه خودت رقیب سلطنت تراشیدی، پشت اون قایم شدی و نتونستی تا الان منتخب طبیعت رو نابود کنی به من دخلی پیدا نمیکنه.
دِیمن چهره جدیتری به خودش گرفت.
- آمیدان یا واقعاً احمقی یا خودت رو زدی به خریت!
امید عصبی از توهین دِیمن، هشداری به او داد.
- مراقب حرف زدنت باش، دیمن!
دِیمن با بیخیالی کمی زاویه بدنش را بر روی صندلی اتومبیل سمت امید چرخاند.
- میدونی من آدمی نیستم از تهدید بترسم. خوب گوش کن زیبای لوسیفر! اول اینکه زمانی که تو با پادشاه تاریکی صلحنامه امضا کردی من فرمانروای تاریکی بودم اما میدونی در حال حاضر میکا جانشین من شده و اونِ که الان پادشاه تاریکیه؛ پس دیگه بین تو و پادشاه تاریکی صلحنامهای در کار نیست!
امید خواست حرفی بزند که دِیمن دستش را بالا آورد و به او اجازهی سخن نداد.
- خوب گوش کن، نه من نه اون پادشاه تاریکی به تو و اون دَدی جونت اجازه نمیده ابزار کُشتنش رو توی مشتتون بگیرین. اون دخترِ به قول تو معمولی، طالعش به طالع کُشندهی تاریکی گِره خورده و اگه به سن بلوغ برسه، قدرتهای ماورائی طبیعت رو به ارث میبره. پس برای تاریکی درستش اینه به بلوغ نرسه! اگه واقعاً قصدت حمایت از کُشندهی تاریکی نیست کنار وایسا، خودم میدونم چطوری بدون ردی از دخالت تاریکی نابودش کنم یا توی حصارم نگهش دارم. اینجوری میتونی اون صلحنامه رو هم با میکا تمدید کنی.
امید ناگهان خشمگین بدون کنترل، یقهی دِیمن را در مشت گرفت و دندانهایش را از خشم بر هم سایید.
- اگه یه تار موی اون دختر کم بشه، جانشینت که هیچ، کل سرزمین تاریکی و خودت رو هم توی آتیش جهنمم میبلعم!
دیمن به چشمان تغییر کرده از خشم امید که به سرخی با رگههایی خونین در اطرافش، تغیر شکل داد؛ نگاهی انداخت و سعی کرد گرهی مشت محکم او را از یقهاش باز کند.
- اینجوری خوشگلیت رو از دست میدی، ابلیس ترسناکی میشی. آروم باش آمیدان. دلیلی نداره برای جون بیارزش یه دختر بچه، دشمنی با تاریکی رو به جون بخری. اگه من بخوام اون رو نابود کنم نه از تو نه از قبیلهت کاری برنمیاد. فکر کن، همین چند دقیقه پیش لمسش کردم؛ اگه سم جادو بهش زده باشم چی؟ میتونی اکسیری برای جادوی من پیدا کنی؟ چطوری میخوای جونش رو حفظ کنی، هان؟
امید همچنان از خشم چشمانش تغییر حالت داده بود.
- دشمنی با تو برای من باکی نیست، اگه تموم این سالها کنار وایسادم که هر غلطی بخوای بکنی، چون دلم نمیخواست به ماوراء برگردم. اما اگه قرار باشه چه تو چه هر قدرت دیگهای آرامش زمینم رو بههم بزنه، آروم و قرار براتون نمیذارم. بهت هشدار دادم چه با جادوی کثیفت چه قدرت تاریکیت بخوای به اون دختر تعرضی کنی، میشم همون ابلیسی که کل جهانت رو تو خودش میسوزونه!
{پینوشت:
قُرُق* کردن، جایی را خلوت نمودن و مانع ورود دیگران شدن؛ ممانعت کردن.}
forumroman.com
امید با دور شدن شاهپور پشت سر سوزان، بدون حرف زدن با اشارهی سرش از دِیمن خواست دنبالش برود. دِیمن هم در حالیکه سیگاری دود میکرد، پشت سر امید سمت اتومبیلش در داخل کوچهی مدرسه حرکت کرد. امید پشت رُل نشست و دِیمن هم لحظاتی بعد درب سمت شاگرد اتومبیل را گشود، ته سیگارش را زیر پایش له کرد و کنار امید نشست.
امید آرام بدون اینکه به دِیمن نگاه کند، مستقیم روبهرویش را از پشت شیشهی تمیز و براق اتومبیلش نگاه میکرد.
- چی شده به زمین اومدی! با اون دختر چیکار داشتی؟
دِیمن پوزخندی زد.
- هه، تو مثلاً نمیدونی من الان چرا اینجام؟
امید با همان آرامش و خونسردی خاص خودش سمت دِیمن روی برگرداند و به چشمان موذی او چشم دوخت.
- چون فقط اون دختر نشون طبیعت رو داره، صرفاً نمیتونه کُشندهی تو باشه.
دِیمن خندهی بلندی زد.
- آه آمیدان، واقعاً زمین عوضت کرده یا من رو با انسانهای دور و برت داری مقایسه میکنی؟
امید جدی تأکید کرد:
- دِیمن، اون دختر ربطی به کُشندهی تو نداره. اون کاملاً یه انسانِ، بدون هیچ قدرت ماورائی.
دِیمن لحنش رنگ تمسخر گرفت.
- چرا پس باید نگران یه انسان بدون انرژی ماورائی باشی؟ تو کل این محل رو برای یه دختر بچه معمولی قُرُق* کردی و این همه بپا براش گذاشتی؟
امید اخمی کرد.
- این یه مسئلهی شخصیه، نکنه فکر کردی دارم از کُشندهی تو محافظت میکنم؟ من با تو صلحنامه امضا کردم؛ تموم این سالها هم خلاف اون رفتاری... .
دیمن وسط حرف امید پرید.
- البته غیر حملهی اخیر قبیلهت به قصر و سرزمین تاریکی که کلی از قبیلهی من تلفات گرفتن و اینکه سالهاست کُشندهی من رو در طالع انسانی پنهون کردین و شخص خودت محل زندگیش رو حصار کرده بود! واقعاً اینها خلاف صلحنامه نیست؟ این من بودم که با وجود حملهی وحشیانه قبیلهت، جلوی قدرتها و ارشدهای قبیلهم وایسادم تا برای گرفتن غرامت، سرزمینت رو به تاریکی نکشونن. حالا کدوممون بیشتر سر قول و قرارش مونده؟
امید قیافه متفکری بهخود گرفت.
- من از مسائل ماوراء اطلاعی ندارم. میدونی سالهاست به زمین اومدم و اداره امور قبیلهم دست من نیست. حصار من هم برای نگهداری از کُشندهی تو نبوده. اون حصار به خواست لوسیفر برای کارهای مافیائیش روی زمین انجام شده بود. من هم طی این سالها بدعهدی نکردم. کنار وایسادم تا تو به پادشاهیت برسی. اینکه تو از ترس کُشندهت واسه خودت رقیب سلطنت تراشیدی، پشت اون قایم شدی و نتونستی تا الان منتخب طبیعت رو نابود کنی به من دخلی پیدا نمیکنه.
دِیمن چهره جدیتری به خودش گرفت.
- آمیدان یا واقعاً احمقی یا خودت رو زدی به خریت!
امید عصبی از توهین دِیمن، هشداری به او داد.
- مراقب حرف زدنت باش، دیمن!
دِیمن با بیخیالی کمی زاویه بدنش را بر روی صندلی اتومبیل سمت امید چرخاند.
- میدونی من آدمی نیستم از تهدید بترسم. خوب گوش کن زیبای لوسیفر! اول اینکه زمانی که تو با پادشاه تاریکی صلحنامه امضا کردی من فرمانروای تاریکی بودم اما میدونی در حال حاضر میکا جانشین من شده و اونِ که الان پادشاه تاریکیه؛ پس دیگه بین تو و پادشاه تاریکی صلحنامهای در کار نیست!
امید خواست حرفی بزند که دِیمن دستش را بالا آورد و به او اجازهی سخن نداد.
- خوب گوش کن، نه من نه اون پادشاه تاریکی به تو و اون دَدی جونت اجازه نمیده ابزار کُشتنش رو توی مشتتون بگیرین. اون دخترِ به قول تو معمولی، طالعش به طالع کُشندهی تاریکی گِره خورده و اگه به سن بلوغ برسه، قدرتهای ماورائی طبیعت رو به ارث میبره. پس برای تاریکی درستش اینه به بلوغ نرسه! اگه واقعاً قصدت حمایت از کُشندهی تاریکی نیست کنار وایسا، خودم میدونم چطوری بدون ردی از دخالت تاریکی نابودش کنم یا توی حصارم نگهش دارم. اینجوری میتونی اون صلحنامه رو هم با میکا تمدید کنی.
امید ناگهان خشمگین بدون کنترل، یقهی دِیمن را در مشت گرفت و دندانهایش را از خشم بر هم سایید.
- اگه یه تار موی اون دختر کم بشه، جانشینت که هیچ، کل سرزمین تاریکی و خودت رو هم توی آتیش جهنمم میبلعم!
دیمن به چشمان تغییر کرده از خشم امید که به سرخی با رگههایی خونین در اطرافش، تغیر شکل داد؛ نگاهی انداخت و سعی کرد گرهی مشت محکم او را از یقهاش باز کند.
- اینجوری خوشگلیت رو از دست میدی، ابلیس ترسناکی میشی. آروم باش آمیدان. دلیلی نداره برای جون بیارزش یه دختر بچه، دشمنی با تاریکی رو به جون بخری. اگه من بخوام اون رو نابود کنم نه از تو نه از قبیلهت کاری برنمیاد. فکر کن، همین چند دقیقه پیش لمسش کردم؛ اگه سم جادو بهش زده باشم چی؟ میتونی اکسیری برای جادوی من پیدا کنی؟ چطوری میخوای جونش رو حفظ کنی، هان؟
امید همچنان از خشم چشمانش تغییر حالت داده بود.
- دشمنی با تو برای من باکی نیست، اگه تموم این سالها کنار وایسادم که هر غلطی بخوای بکنی، چون دلم نمیخواست به ماوراء برگردم. اما اگه قرار باشه چه تو چه هر قدرت دیگهای آرامش زمینم رو بههم بزنه، آروم و قرار براتون نمیذارم. بهت هشدار دادم چه با جادوی کثیفت چه قدرت تاریکیت بخوای به اون دختر تعرضی کنی، میشم همون ابلیسی که کل جهانت رو تو خودش میسوزونه!
{پینوشت:
قُرُق* کردن، جایی را خلوت نمودن و مانع ورود دیگران شدن؛ ممانعت کردن.}

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصویر مربوط به پارت ۱۸۹ رمان...🍁

آخرین ویرایش: