جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,649 بازدید, 312 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,414
مدال‌ها
2
پارت۱۹۸

امید
با دور شدن شاهپور پشت سر سوزان، بدون حرف زدن با اشاره‌ی سرش از دِیمن خواست دنبالش برود. دِیمن هم در حالی‌که سیگاری دود می‌کرد، پشت سر امید سمت اتومبیلش در داخل کوچه‌ی مدرسه حرکت کرد. امید پشت رُل نشست و دِیمن هم لحظاتی بعد درب سمت شاگرد اتومبیل را گشود، ته سیگارش را زیر پایش له کرد و کنار امید نشست.
امید آرام بدون این‌که به دِیمن نگاه کند، مستقیم‌ روبه‌رویش را از پشت شیشه‌ی تمیز و براق اتومبیلش نگاه می‌کرد.
- چی شده به زمین اومدی! با اون دختر چیکار داشتی؟
دِیمن پوزخندی زد.
- هه، تو‌ مثلاً نمی‌دونی من الان چرا اینجام؟
امید با همان آرامش و خونسردی خاص خودش سمت دِیمن روی برگرداند ‌و به چشمان موذی او چشم دوخت.
- چون فقط اون دختر نشون طبیعت رو داره، صرفاً نمی‌تونه کُشنده‌ی تو باشه.
دِیمن خنده‌ی بلندی زد.
- آه آمیدان، واقعاً زمین عوضت کرده یا من رو با انسان‌های دور و برت داری مقایسه می‌کنی؟
امید جدی تأکید کرد:
- دِیمن، اون دختر ربطی به کُشنده‌ی تو نداره. اون کاملاً یه انسانِ، بدون هیچ قدرت ماورائی.
دِیمن لحنش رنگ تمسخر گرفت.
- چرا پس باید نگران یه انسان بدون انرژی ماورائی باشی؟ تو کل این محل رو برای یه دختر بچه معمولی قُرُق* کردی و این همه بپا براش گذاشتی؟
امید اخمی کرد.
- این یه مسئله‌ی شخصیه، نکنه فکر کردی دارم از کُشنده‌ی تو محافظت می‌کنم؟ من با تو صلح‌نامه امضا کردم؛ تموم این سال‌ها هم خلاف اون رفتاری... .
دیمن وسط حرف امید پرید.
- البته غیر حمله‌ی اخیر قبیله‌ت به قصر و سرزمین تاریکی که کلی از قبیله‌ی من تلفات گرفتن و این‌که سال‌هاست کُشنده‌ی من رو در طالع انسانی پنهون کردین و شخص خودت محل زندگیش رو حصار کرده بود! واقعاً این‌ها خلاف صلح‌نامه نیست؟ این من بودم که با وجود حمله‌ی وحشیانه قبیله‌ت، جلوی قدرت‌ها و ارشدهای قبیله‌م وایسادم تا برای گرفتن غرامت، سرزمینت رو به تاریکی نکشونن. حالا کدوممون بیشتر سر قول و قرارش مونده؟
امید قیافه متفکری به‌خود گرفت.
- من از مسائل ماوراء اطلاعی ندارم. می‌دونی سال‌هاست به زمین اومدم و اداره امور قبیله‌م دست من نیست. حصار من هم برای نگهداری از کُشنده‌ی تو نبوده. اون حصار به خواست لوسیفر برای کارهای مافیائیش روی زمین انجام شده بود. من هم طی این سال‌ها بدعهدی نکردم. کنار وایسادم تا تو به پادشاهیت برسی. این‌که تو از ترس کُشنده‌ت واسه خودت رقیب سلطنت تراشیدی، پشت اون قایم شدی و نتونستی تا الان منتخب طبیعت رو نابود کنی به من دخلی پیدا نمی‌کنه.
دِیمن چهره جدی‌تری به خودش گرفت.
- آمیدان یا واقعاً احمقی یا خودت رو زدی به خریت!
امید عصبی از توهین دِیمن، هشداری به او داد.
- مراقب حرف زدنت باش، دیمن!
دِیمن
با بی‌خیالی کمی زاویه بدنش را بر روی صندلی اتومبیل سمت امید چرخاند.
- می‌دونی من آدمی نیستم از تهدید بترسم‌. خوب گوش کن زیبای لوسیفر! اول این‌که زمانی که تو با پادشاه تاریکی صلح‌نامه امضا کردی من فرمانروای تاریکی بودم اما می‌دونی در حال حاضر میکا جانشین من شده و اونِ که الان پادشاه تاریکیه؛ پس دیگه بین تو و پادشاه تاریکی صلح‌نامه‌ای در کار نیست‌!
امید خواست حرفی بزند که دِیمن دستش را بالا آورد و به او اجازه‌ی سخن نداد.
- خوب گوش کن، نه من نه اون پادشاه تاریکی به تو و اون دَدی جونت اجازه نمی‌ده ابزار کُشتنش رو توی مشتتون بگیرین. اون دخترِ به قول تو معمولی، طالعش به طالع کُشنده‌ی تاریکی گِره خورده و اگه به سن بلوغ برسه، قدرت‌های ماورائی طبیعت رو به ارث می‌بره‌. پس برای تاریکی درستش اینه به بلوغ نرسه‌! اگه واقعاً قصدت حمایت از کُشنده‌ی تاریکی نیست کنار وایسا، خودم می‌دونم چطوری بدون ردی از دخالت تاریکی نابودش کنم یا توی حصارم نگهش دارم. این‌جوری می‌تونی اون صلح‌نامه رو هم با میکا تمدید کنی.
امید ناگهان خشمگین بدون کنترل، یقه‌ی دِیمن را در مشت گرفت و دندان‌هایش را از خشم بر هم سایید.
- اگه یه تار موی اون دختر کم بشه، جانشینت که هیچ، کل سرزمین تاریکی و‌ خودت رو هم توی آتیش جهنمم می‌بلعم!
دیمن به چشمان تغییر کرده از خشم امید که به سرخی با رگه‌هایی خونین در اطرافش، تغیر شکل داد؛ نگاهی انداخت و سعی کرد گره‌ی مشت محکم او را از یقه‌اش باز کند.
- این‌جوری خوشگلیت رو از دست میدی، ابلیس ترسناکی میشی. آروم باش آمیدان. دلیلی نداره برای جون بی‌ارزش یه دختر بچه، دشمنی با تاریکی رو به جون بخری. اگه من بخوام اون رو نابود کنم نه از تو‌ نه از قبیله‌ت کاری برنمیاد. فکر کن، همین چند دقیقه پیش لمسش کردم؛ اگه سم جادو بهش زده باشم چی؟ می‌تونی اکسیری برای جادوی من پیدا کنی؟ چطوری می‌خوای جونش رو حفظ کنی، هان؟
امید همچنان از خشم چشمانش تغییر حالت داده بود.
- دشمنی با تو برای من باکی نیست، اگه تموم این سال‌ها کنار وایسادم که هر غلطی بخوای بکنی، چون دلم نمی‌خواست به ماوراء برگردم. اما اگه قرار باشه چه تو چه هر قدرت دیگه‌ای آرامش زمینم رو به‌هم بزنه، آروم و قرار براتون نمی‌ذارم. بهت هشدار دادم چه با جادوی کثیفت چه قدرت تاریکیت بخوای به اون دختر تعرضی کنی، میشم همون ابلیسی که کل جهانت رو تو خودش می‌سوزونه!

{پینوشت:
قُرُق* کردن، جایی را خلوت نمودن و مانع ورود دیگران شدن؛ ممانعت کردن.
}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,414
مدال‌ها
2
پارت۱۹۹

دیمن
که امید را در قبال تهدید سوزان خشمگین‌تر از آنی دید که تصورش را می‌کرد، مشت گره شده‌ی او را با زور از یقه‌اش باز نمود و در سکوت، متفکر رویش را از او برگرداند! توجه‌اش را به دو پسر بچه جلب کرد که با توپ فوتبال از خانه‌ای بیرون آمدند و با سر و صدا مشغول توپ بازی شدند؛ دیمن خیره به بازی پسرها، سری به تأسف تکان داد.
- فکر می‌کردم تو بین قبیله‌ت ابلیس با مغزتری باشی. نمی‌فهمم چطور به این نتیجه رسیدی با حفظ اون دختر بچه می‌تونی تاریکی رو نابود کنی... !
امید همان‌طور با خشم، وسط حرف دِیمن پرید.
- بهت گفتم من دنبال نابودی تو نیستم... .
دیمن این‌بار همان کار امید را تکرار کرد و حرفش را قطع نمود.
- پس چرا داری سنگ اون دختر رو به‌سی*ن*ه می‌زنی! نکنه هوس عروسک بازی‌های ماورائیت رو کردی؟
امید سعی کرد با تمرکز خشمش را کنترل کند و بعد از لحظاتی سکوت که چشمانش را بست با لحنی قاطع چهره‌اش به‌حالت عادی برگشت.
- اگه این خیالت رو راحت می‌کنه بدون، من قصدم از حمایت اون دختر اینه، می‌خوام روی زمین باهاش پیمان ببندم. از نشون طبیعتی هم که داره تا قبل اومدن شاهین و هانوفل به زمین بی‌خبر بودم. با سیاست‌های لوسیفر و دشمنی شما دو تا با همدیگه هم کاری ندارم. وقتی روی زمین در پیمان من باشه به طبیعت هم اجازه نمی‌دم انرژی‌ و قدرتی بهش بده که تو ازش این همه واهمه داری. خودم ازش مراقبت می‌کنم، می‌فهمی؟
دِیمن لحظه‌ای سکوت کرد و با دقت، قاطعیت و جدیت لحن امید را سنجید، ناگهان چون بمبی از خنده ترکید و صدای قهقهه بلندش در فضای اتومبیل پیچید؛ طوری که توجه دو پسر بچه را هم به‌سمت اتومبیل جلب کرد!
امید با خشم به خنده‌ی تمسخرآمیز دِیمن، نفس بلندی کشید و سعی کرد خونسردی خودش را از دست ندهد. اما دِیمن بدون توجه به او با تکان دادن سرش، بلند می‌خندید و انگار نمی‌خواست خنده‌ی پر تمسخرش را تمام کند! امید خشمگین فریاد زد:
- بسه، دهنت رو ببند، واقعاً اهریمن لوده‌ای* هستی!
دیمن که قصد نداشت تمسخر نمودن امید را تمام کند، یک دم می‌خندید.
- یعنی می‌خوای بگی ابلیس جهنمی می‌خواد یه دختر بچه‌ی زمینی رو هم‌‌پیمان خودش کنه؟!
امید چند بار بی‌صدا آب دهانش را قورت داد و سعی کرد در مقابل تمسخر دِیمن از کوره در نرود. توپ پسر بچه‌ها با شوت یکی از آن‌ها به شیشه‌ی جلوی اتومبیل برخورد کرد؛ ناگهان دِیمن ساکت شد و نگاهی جدی به امید انداخت.
- این اراجیف رو برای دَدی جونت بباف. همین‌که دنبال پیمان بستن با اون دختری، یعنی می‌خوای سلاح کشتار تاریکی رو در غلاف خودت نگه داری. گوش کن آقا پسری که حالا زمینی شدی، بین تو و من صلح‌نامه‌ای دیگه وجود نداره و اگه بخوای به انحصاری کردن کُشنده‌ی تاریکی اصرار کنی، مجبوریم چه با خودت چه قبیله‌ت اعلان جنگ کنیم.
سکوتی سنگین بین نگاه تهدیدآمیز هر دو به‌هم در فضای اتومبیل حکم‌فرما شد. لحظاتی بعد دِیمن که سکوت مرموز امید کلافه‌اش کرد از فریاد و هیاهو دو پسر بچه عصبی‌تر شد و با انرژی نگاهش توپ در حال حرکت را شتاب بیشتری داد و به صورت یکی از آن دو کوبید! خون از بینی پسرک جاری شد و با فریاد روی زمین نشست. امید متحیر، سکوتش را با اعتراض به دِیمن شکاند.
- چه غلطی می‌کنی؟ نباید روی زمین از انرژیت استفاده کنی.
دیمن بی‌تفاوت به مادرِ بچه‌ها که سراسیمه بیرون دوید و از دیدن بینی خونین پسرش هراسان سمت او دوید و با نگرانی پسرش را در آغوش گرفت، خیره ماند.
- خاک بر سرم، فریبرز چی شده؟
مادر به پسر بزرگتر غرید:
- فرزاد چه کار کردی؟ چه بلایی سر این اوردی!
دِیمن با نظاره‌ی آن‌ها لبخند کم‌رنگی بر لب نشاند.
- این نبایدها برای تو اینجا قانون شده. من هر جا باشم قوانین خودم رو دارم. انگار تو به این هیاهوهای رو مخی عادت کردی. اما من حالم از هر چی بچه‌ی تخس و پر سر و صداست به‌هم می‌خوره. در هر حال من حرف آخرم رو بهت زدم؛ بهتره با طناب لوسیفر توی چاه تاریکی نری.
دیمن خواست پیاده شود که شاهپور درب پشت اتومبیل را باز کرد و با تشویش داخل نشست!
دیمن و امید هر دو با نگاه پرسش‌گرانه‌ای او را نگریستند و امید با نگرانی تشویش چهره‌ی شاهپور را کاوید.
- چرا برگشتی؟
شاهپور نگاه پر غضبی به دِیمن انداخت و ساکت ماند. دیمن پوزخندی زد.
- هه، دختره رو نتونسته برات بیاره؟
امید نگران‌تر تأکید کرد.
- حرف بزن، چی شده؟
شاهپور که اصرار امید برای شنیدن وقایع را در مقابل دیمن دید، فهمید می‌تواند حرف بزند و با شرم نفس بلندی کشید.
- فرار کرد! یعنی هانوفل با موتور فراریش داد!
دیمن بین سکوت پر خشم امید با شاهپور دوباره بلند از خنده منفجر شد!
- پس شوالیه تاریکی واقعاً از کنترل خارج شده و تنها دشمن سرسخت من نیست، رقیب توام شده آمیدان.
امید عصبانی به شاهپور پرخاش کرد:
- پس چرا الان اینجایی! چرا تعقیبش نکردی؟
شاهپور با خشم دندان برهم سایید.
- با موتور از روی کانال پرید. ما نتونستیم با ماشین تعقیبشون کنیم. افرادم رو دنبالش پخش کردم. اما با سرعتی که داشت از زمین خالی پشت کانال به‌سمت اتوبان میون‌بُر زد و توی چشم به‌هم‌ زدنی از مقابل ما دود شد رفت!
امید عصبی‌تر فریاد زد:
- این بهونه‌های احمقانه رو برای من نیار. نباید می‌ذاشتی دود شه، می‌فهمی؟
دیمن لبخند تمسخرآمیزش از چهره‌اش محو نمی‌شد.
- واؤو، واؤو، با داد و فریاد که دستتون به دختره نمی‌رسه. اما من می‌تونم کمکتون کنم ردیابیش کنین؛ آخه من چند درس جادو رو هم پاس کردم!
امید سعی کرد ظاهری آرام‌تر به خود بگیرد.
- می‌دونم جادوگر کثیفی هم هستی؛ اگه کاری ازت برمیاد انجام بده، وگرنه لاف الکی نزن!
دیمن که هاله‌ی سوزان را از گیره‌ی سری که از او همراه داشت، می‌توانست ردیابی کند؛ ابرویی به غرور بالا انداخت و چشمانش را بست، کمی تمرکز گرفت و شروع به خواندن وردی نمود. چشمانش را که باز کرد، آیینه‌ی وسط اتومبیل را کمی پایین کشید و همراه وردی که زمزمه‌وار‌ می‌خواند، دستی بر آن کشید و ناگهان تصویر سوزان و شهاب پشت موتور، در حال عبور از اتوبان ظاهر شد‌! دیمن پوزخندی به امید زد و او با خشم به شاهپور توپید:
- ببین کدوم اتوبان هستن، سریع افرادت رو دنبالشون بفرست!

{پینوشت:
لوده یا لوده‌گی به معنای مسخرگی و مسخره‌بازی درآوردن می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,414
مدال‌ها
2
پارت۲۰۰

سوزان
که ترک موتور شهاب انگار از هیچ اتفاق دیگری، بیمی نداشت با راحتی بیشتری دستانش را دور کمر او حلقه کرده بود و از سرعت و ویراژهای پشت موتور شهاب، غرق هیجان و سرخوشی بود.
شهاب گرمای عجیبی از اتصال دستان سوزان در وجودش حس می‌کرد و هر جا می‌دید سوزان محکم‌تر دستانش را دور کمر او فشار می‌دهد، ویراژ بیشتری می‌داد و از هیجان سوزان که همراه با سکوت شرمگینی بود، احساس رضایت و لذت می‌کرد!
شهاب بعد از طی مسافتی با سرعت و مهارتی که در موتور سواری داشت؛ سمت خیابان درختی خلوتی پیچید و سوزان از دیدن محیط درختی و مزرعه‌های اطرافش، حدس زد باید در خیابان درختی «احمد آباد مستوفی» حومه تهران باشند که اکثر جمعه‌ها همراه خانواده‌اش برای پیک‌نیک به آنجا می‌رفتند و پدرش نهار، جوجه یا چنجه برای آن‌ها کباب می‌کرد.
با متوقف نمودن موتور در خلوتی جاده‌ی درختی، سوزان هیجان موتور سواری را رها کرد و تازه ترسی وجودش را در بر گرفت.
شهاب پیاده شد و همان‌طور که سوزان هنوز ترک موتور نشسته بود، موتور را روی جک آورد و به‌صورت نگران و معصوم سوزان نگاهی انداخت. لبخند محوی بر چهره نشاند که باز قلب سوزان از دیدن آن لبخند کم‌رنگ، تپش بالایی گرفت و محو چشمان آبی و چهره‌ی خشن شهاب با خود اندیشید، (چطور می‌تونه بدون خندیدن لبخندی داشته باشه! نکنه من توهم می‌زنم و فکر می‌کنم لبخندی به چهره پنهون داره!)
شهاب هم از فاصله‌ی نزدیک‌ اشتیاقی را در نگاه سوزان دید و صدای ضربان بالای قلب او را که شنید با اعتماد به‌نفس بیشتری دستش را روی دست سرد سوزان بر زین موتور گذاشت و با فشار اندکی اعتماد بیشتری به او داد.
- دیگه لازم نیست نگران باشی؛ من نمی‌زارم کسی اذیتت کنه. نمی‌خوام دیگه توی این چشم‌های خوشگلت ترسی ببینم.
سوزان سرش را با شرم پایین انداخت. شهاب کاپشن چرمش را از تنش در آورد و دور شانه‌های سوزان انداخت.
- هوا ابری شده، بارون تو‌ راهه. دستتم که یخ زده؛ اگه سردته بپوشش.
سوزان مسـ*ـت از عطر کاپشن شهاب با اشتیاق از پوشیدن دوباره‌ی لباس او و استنشاق عطر تلخی که از خاطرش نمی‌رفت؛ بدون اعتراض با شرم آن را پوشید.
- اون یکی لباست هم نگه داشتم؛ همین عطر رو داره.
شهاب که عادت به خندیدن نداشت از حرف سوزان احساس کرد عضلات صورتش فلج شد! هیچ حرکتی نتوانست به چهره‌اش بدهد و تنها نگاه خیره‌اش را مشتاقانه‌تر در چشمان سوزان نگه داشت.
- قابل تو رو که نداره. تو جونم‌ رو هم بخوای، مال خودته!
***
امید که در آیینه‌ی اتومبیل شاهد حرکات و حرف‌های آن دو به‌هم‌ بود. بدون اراده از خشم سرریز شد و با کف دست محکم به فرمان کوبید. دیمن چشمانش را به او‌ ریز کرد و پوزخندی زد:
- هه، واقعاً انگار برات مهمه!
امید نفس بلندی کشید تا از خشم صدایش نلرزد.
- نمی‌خوای به خراب شده‌ی خودت برگردی؟ راهت‌ رو بکش برو دِیمن. بهت گفتم، وقتی هم پیمان من بشه، تحت کنترل و اراده‌ی من میشه. من هم قصد ندارم نه دنبال سلطنت به ماوراء برگردم نه دلم می‌خواد تو نابود بشی. چون وجود منحوست برای کنار نگه داشتن لوسیفر از بازی‌های کثیفش لازمه.
دِیمن با جدیت چشمان حیله‌گرش را در چشمان مغموم امید ثابت کرد.
- انگار تو‌ نمی‌خوای بفهمی من چی میگم! در حال حاضر پادشاه تاریکی من نیستم. میکا از من چندان حرف شنوی نداره. هنوز من در مورد محل زندگی این کُشنده‌ روی زمین، چیزی بهش نگفتم. معلوم نیست اگه از وجودش بویی ببره، عکس‌العملش چی باشه.
امید تُن صدایش را خشن کرد.
- که چی! نکنه توقع داری الان از ترس پادشاه جدید تاریکی بلرزم؟
دِیمن نوچ‌نوچی کرد.
- لازم نیست بلرزی؛ فقط عروسک بازیت با دختره تموم شد، بسپارش به خودم. می‌دونم چند وقت دیگه که خوب چریدیش، ازش خسته میشی. تو عروسک بازی عادته. تا بلوغش زمان داری، من هم‌ سعی می‌کنم تا چند سال دیگه نزارم میکا از وجودش روی زمین بویی ببره. اما بدون زمان زیادی نمی‌توتی زنده نگهش داری. میکا اهریمن غیر قابل پیش‌بینی‌ هست.
دِیمن با اشاره به تصویر درون آیینه ادامه داد:
- تا اندازه‌ای که انرژیم اینجا باقی بمونه، می‌تونی تصویرشون رو داشته باشی.
دِیمن مهلت پاسخ‌گویی به امید را نداد و از همان داخل اتومبیل ناپدید شد به ماوراء برگشت!
امید با رفتن دِیمن چند مشت دیگر از خشم به فرمان اتومبیل کوبید! همان‌طور که هنوز در آیینه حرکات سوزان و‌ شهاب را زیر نظر گرفته بود با حس دل‌شکستگی با خود زمزمه کرد، (چرا‌! چرا از من فرار می‌کنی؟ لعنتی! حتماً کشش روحت از تسخیر، باعث میشه از من بیشتر بترسی! ماه، کاش می‌تونستی بفهمی تو دیگه راه فراری از من نداری‌!)
***
سوزان با پوشیدن کاپشن از موتور پایین آمد، شهاب بار دیگر محو گشادی کاپشن بر تن او غرق لذت شد.
- هیچ می‌دونی لباس‌های بزرگ‌تر از خودت خیلی بهت میاد!
سوزان کمی بیشتر خودش را داخل بزرگی کاپشن غرق کرد و با شیطنت، آب بینی کیپ شده‌اش را بالا کشید.
- نه نمی‌دونستم. تا به حال کسی لباس بزرگ بهم نداده بود که بپوشم.
شهاب از صدای توی بینی سوزان فهمید سرما خورده. چند گل وحشی و خود روی کوچک به رنگ بنفش را از کنار جوی آب کند و سمت سوزان رفت.
- پس حتماً این هم نمی‌دونی این گل‌ها خواص دارویی دارن. اگه چند بار عمیق بو کنیشون، کیپی بینیت باز میشه.
سوزان با تردید به گل‌ها که همه جا مانند علف‌های هرز به وفور دیده بود، نگاه کرد.
- جدی میگی؟
شهاب با تأیید گل‌ها را سمت صورت او گرفت.
- آره بگیر بو کن، امتحانش مجانیه!
سوزان تا گل‌ها را در مشتش فشرد، شهاب مجدد دست او را همراه گل‌ها گرفت و مقابل بینی او برد.
- حالا یه نفس عمیق بکش.
سوزان چند بار سعی کرد آن‌ها را عمیق بو بکشد و در همان لحظه شهاب از اتصال دستش بر دست او، انرژی برتری وارد بدن سوزان نمود تا ضعف و بیماری را ازش دور کند! سوزان در کمال تعجب دید نفسش باز و بازتر شد و با خوشحالی کمی بالا پایین پرید.
- راست گفتی، نفسم باز شد! وای خدا جونم، چقدر این گل‌ها عالی‌ بودن و من نمی‌دونستم!
شهاب به حرکات کودکانه‌ی سوزان لبخند محوی زد و بدون حرفی مقنعه‌ی او را از سرش در آورد.
- دلم برای سیاهی موهات تنگ شده بود، میشه موهات رو باز کنی و یکم بزرگ‌تر بشی؟
سوزان کمی گونه‌هایش سرخ شد و بدون این‌که خودش هم بداند چرا به این راحتی خواسته‌ی او‌ را پذیرفت و‌ دوست نداشت او را بچه ببیند، گیره موهایش را باز کرد؛ سرش را تکان‌تکان داد تا موهایش پریشان‌تر شود!
شهاب محو رقص موهای بلند و سیاه سوزان، مبهوت، نمی‌توانست چشم از او بردارد! سوزان نیز مثل دقایق اول از تنهایی با او دیگر احساس وحشتی نداشت و از این‌که تا این حد توانسته بود نزدیکش شود که بوی تلخ پیپ و عطر تنش را دوباره حس کند، خشنود بود!
شهاب با حالی که خودش هم نمی‌فهمید چطوری باید خوددارتر باشد، پایین گیسوان سوزان را در دست گرفت و عمیق بویید.
- دوست داری باد رو هم لابه‌لای این سیاهی جادویی، دیوونه و حیرون کنی؟
شهاب به سوزان مهلت نداد معنی جمله‌ی او را درست درک کند؛ مچ دست او را گرفت و سمت موتور کشید. دقایقی بعد، سوزان بی‌خبر از نزدیک شدن شاهپور با افرادش که توانستند با کمک دِیمن محل حضور آن‌ها را بفهمند، ترک موتور شهاب در کوچه‌باغ‌های خلوت در حالی که باد آشفته و حیران در گیسوان سیاهش می‌رقصید، ترک موتور شهاب، اولین هیجان و شور و نشاط نوجوانیش را تجربه می‌نمود!
شهاب همان‌طور که موتور را با مهارت، سرعت بیشتری می‌داد از آیینه‌ها چشم بر پریشانی موهای سیاه سوزان و بازی باد با آن‌ها داشت؛ ضربان قلبش چنان بالا رفته بود که حس می‌کرد دو قلب هم‌زمان در وجود او می‌تپد. سوزان نیز با تمام وجود بدون این‌که خودش هم علتش را بداند به شهاب اعتماد کامل پیدا کرده بود؛ از سرعت موتور و جریان وحشی باد بر پیکرش که اندام تنومند و عضلانی شهاب چون سدی از او حفاظت می‌کرد، غرق لذت و هیجان بود!
کمی بعد شهاب سرعت را کمتر کرد و سوزان به خودش جرأت بیشتری داد از شانه‌های شهاب گرفت و اندامش را بر روی زین موتور بالاتر کشید و با زانو بر روی آن نشست؛ چشمانش را بست، دستانش را از هم باز نمود و چند فریاد پر هیجان کشید! شهاب محو حرکات او از آیینه، کمی سرش را عقب‌تر برد و باد، سیاهی طره‌های گیسوان سوزان را بر صورت او پریشان نمود و شهاب برای اولین بار در کل زندگیش آرزویی در دل کرد، (کاش همان لحظه، همان جا، زمین دهان باز می‌کرد و می‌توانست سوزان را برای همیشه درعمیق‌ترین لایه زیرین زمین با خود همراه کند و خیالش راحت باشد آنجا نه اهریمنی توان دسترسی به او را دارد نه ابلیسی در کمینش است؛ تنها برای خودش بماند!)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,414
مدال‌ها
2
پارت۲۰۱

با نزدیک شدن شاهپور و افرادش به حوالی خیابان درختی احمدآباد، شهاب هاله‌ی آن‌ها را حس کرد و با همه شور و‌ شوقی که از سرزندگی سوزان در هوای بهاری که آسمان حالا نم‌نم هم می‌بارید گرفته بود، می‌دانست باید سریع از آن محل دور شوند. کنار مزرعه بلال‌های سبز و بلند موتورش را متوقف نمود و پیاده شد؛ با نگاهی نافذ به چشمان زیبا و چهره‌ی شاداب و پر هیجان سوزان دقیق شد! هر جوری فکر می‌کرد این همه زیبایی این همه معصومیت و بی‌خبری از بدی‌ها و اهریمن‌ها و ابلیسانی که اطرافش بودند برای دریده شدن توسط نیروهای تاریک و آتشین، حیف بود.
سوزان بی‌خبر از تمام چیزهایی که ذهن شهاب را مشغول کرده بود، لبخند دلنشینی بر لب نشاند.
- خسته شدی؟
شهاب ناخوداگاه اندیشید، آخرین بار چه وقتی خستگی را حس کرده بود! شاید در آخرین لایه زیرین زمین ماوراء، بعد از شکست آخرین اهریمن قدرتمند و درنده، کاملاً از انرژی خالی شد؛ شمشیر از دستش افتاد و حس کرد دستی که با آن شمشیر زده است، دیگر انرژی و توانی ندارد! برای اولین بار بدون هیچ تلاشی برای سرپا ماندن بر زمین، کنار جنازه‌ی در حال تجزیه‌ی اهریمن غول‌پیکری که قلبش را خارج نموده بود، افتاد. یادش نمی‌آمد چند ساعت چند روز یا شاید چند هفته بیهوش مانده بود. فقط می‌دانست وقتی به‌هوش آمد از به‌دست آوردن قدرت تنفس در لایه‌های زیرین، انرژی تاریک و قدرتی مهار نشدنی در درونش حس می‌کرد و محاسنش* نیز بلند شده بود!
سوزان که عمق سکوت شهاب را دید، لبخندش جمع شد و سرش را پایین گرفت.
- می‌دونم مزاحمت شدم؛ ببخش.
شهاب حتی علاوه بر حس کردن هاله‌ی افراد شاهپور، صدای ماشین‌های آن‌ها را هم در حال نزدیک شدن می‌شنید. باید در آن زمان کم تصمیمی بزرگ می‌گرفت! ناخواسته دستش به سمت صورت سوزان حرکت کرد و با انگشتان بزرگ و ضخیمش که از بازی با قبضه‌ی* شمشیر همیشه پینه داشت، گونه‌ی سوزان را نوازش داد.
سوزان متحیر به چشمان شهاب خیره ماند. چیزی که با ناباوری داشت می‌دید، تغییر رنگ‌‌ سفیدی چشمان شهاب بود که به تیرگی می‌رفت و‌ رگه‌هایی تیره کنار چشمانش ظاهر میشد! خواست حرکتی به‌خود بدهد، حس کرد پاهایش از سنگینی وزن اندامش خالی شد! دهانش خشک شد؛ صدای ضربان قلب خود را نزدیک‌تر حس کرد و همه چیز انگار اطراف و پیرامونش به رنگ سرخ در آمد!آسمان، درخت‌ها، بلال‌زار، دست شهاب هم سرخ‌سرخ بود و آخرین صدا، ضربان قلبش بود که بلندتر کنار گوشش انگار می‌تپید!
***
امید به چهره‌ی شرمگین شاهپور دقیق شد. شاهپور سرش را پایین نگه داشته بود.
- امید می‌دونی من آدم بی‌مسئولیتی نیستم؛ هاله‌ی شهاب رو تا یک کیلومتری خودمون حس کردم! من مطمئنم همون‌‌جا بودن!
امید با لحن خشمگینی غرید:
- چرند نگو شاهپور، فرض و‌ بر این بگیر اصلاً شهاب ناپدید شده به ماوراء برگشته؛ ماه چی شده؟ موتورش چی شد؟
شاهپور گیج سری تکان داد.
- امید من مطمئنم شهاب اونجا بود؛ شاید سوزان رو‌ هم با خودش به ماوراء برده.
امید کلافه مشتی به دسته‌ی مبلی که بر روی آن نشسته بود کوبید و از روی آن برخاست.
- نمی‌خواد بیشتر از این برای نالایقی‌هات بهونه بیاری. سوزان با یه جسم ضعیف زمینی چطور می‌تونه توی ماوراء دووم بیاره. نکنه موتورش هم برده ماوراء؟ تو که گفتی همه جای اون خراب شده رو گشتی!
شاهپور که می‌دانست ادامه هر حرفی بی‌فایده است، سری تکان داد و سکوت کرد. امید چند بار کلافه طول پذیرایی را قدم زد و سعی کرد ارتباط ذهنی با شاهین بگیرد.
***
شاهین‌ روی مبل راحتی پذیرایی خانه تجملاتی‌اش در حالی‌که مارگاریتا روی پاهایش لم داده بود، چای ایرانی را با لذت می‌نوشید و روزنامه اطلاعات، قسمت حوادثش را با دقت مطالعه می‌نمود. با ارتباط گرفتن امید و درخواست دیدار با او روزنامه را کنار گذاشت و مارگاریتا را خطاب قرار داد.
- آآ، مهمون داریم، خانم مارگاریتا!
امید با اجازه‌ی ورود شاهین درون پذیرایی خانه‌ی او ظاهر شد و شاهین که از خشم نگاه او بی‌خبر بود با کنجکاوی او را نگریست.
- چیزی شده آمیدان؟
امید ناگهان با سرعتی غیر قابل دید به شاهین نزدیک شد یقه‌ی او‌ را در دست گرفت و از روی مبل بلندش کرد! مارگاریتا با فریاد گربه‌ای خود از بین آن دو فرار نمود و گوشه‌ای پنهان شد!
امید با لحن تهدیدآمیزی، دندان‌هایش را از خشم برهم فشرد.
- شهاب کجاست؟ حرف بزن، کجا قایم شده؟
شاهین عصبانی مشت گره شده‌ی امید را از یقه‌اش باز کرد و با خشم و هیجان او‌ را به عقب هُل داد.
- باز چه مرگته؟ من چه می‌دونم شهاب کجاست! دوباره چی شده؟
امید صدایش را بلندتر کرد:
- برای من فیلم بازی نکن؛ سوزان رو کجا قایم کردین؟ حرف بزن تا این خونه رو‌ روی سرت آوار نکردم، بگو کجا هستن؟
شاهین که فهمید غیبت امروز شهاب بوی دردسری تازه می‌دهد، لحن صدایش را ملایم‌تر نمود.
- امید آروم باش. من از چیزی خبر ندارم! شهاب رو از دیشب که به اینجا برگردوندم، ندیدم. عصبانی بود از دستم که چرا بعد شکوندن گردنش با تو نجنگیدم؛ از خونه بیرون زد و تا الان ازش خبری ندارم. حالا درست حرف بزن بدونم چی شده؟
امید اینقدر خشمگین بود که لطافت لحن شاهین هم افاقه‌ای نکرد. با خشم لگدی به مبل سلطنتی کنارش زد، پایه‌های مبل از هم باز شد و فرو ریخت! شاهین اخم‌هایش با کلافگی درهم رفت.
- لعنتی! می‌دونی درست کردنش روی زمین، چقدر زمان می‌بره؟
امید بی‌تفاوت به نگرانی شاهین از شکستن اسباب خانه‌اش، لحن تهدیدآمیزی به‌خود گرفت.
- بجنب اون شوالیه‌ی کله‌خر رو احضارش کن؛ به اون لعنتی بگو سوزان رو برگردونه تا کل سرویس چوب آشغالت رو نترکوندم.
شاهین دستانش را سمت امید مماس با تنش بالا آورد.
- خیله خب، آروم باش ببینم کجاست؛ بگیر بشین لازم نیست خشمت رو سر سرویس چوب من خالی کنی!

{پینوشت:
محاسن* به معنای ریش و موی صورت مردانه می‌باشد.

قبضه‌ی* شمشیر به معنای دسته‌ی شمشیر می‌باشد.
}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,414
مدال‌ها
2
پارت ۲۰۲

امید
با جواب ندادن شهاب به ارتباط ذهنی شاهین خشمگین‌تر انگشت اشاره‌اش را سمت شاهین گرفت.
- یادت باشه اون شوالیه‌ی احمق، خودش این جنگ رو‌ شروع کرد. اگه بخوای پشتش رو بگیری، توام باید تقاص کارهای اون رو پس بدی!
با ناپدید شدن امید، شاهین هراسان به ماوراء برگشت. نگران شده بود مبادا شهاب، کار احمقانه‌ای انجام داده و سوزان را به ماوراء برده باشد!
امید که از ناپدید شدن سوزان همراه شهاب کلافه بود به شاهپور دستور داد افراد بیشتری را در محل و‌ کل شهرهای اطراف پخش کند؛ چون می‌دانست موتور شهاب هم در آن‌ خیابان درختی احمدآباد پیدا نشده، مطمئن بود او از راهی گریخته که شاهپور و افرادش نتوانستند آن‌ها را ردیابی کنند. اما شاهپور که با حس کردن هاله‌ی شهاب در همان خیابان، می‌دانست تا چند متری او رسیده بود و یک دفعه هاله‌اش محو‌ شد، مطمئن بود شهاب باید به ماوراء برگشته باشد! فقط نمی‌توانست بفهمد سوزان و‌ موتور را چگونه با خودش ناپدید کرد! بردن چنین وسایلی به ماوراء ممنوع بود و نمی‌توانست از تونل‌ بُعد زمانی انتقالش بدهد!
شاهین بعد از رفتن به ماوراء و گشتن تمام مخفیگاه‌های شهاب، ناامید از یافتن او نزد امید در خانه‌اش رفت که از نگرانی و بی‌قراری برای سوزان یک تکه آتش سوزان بود! شاهین با لحن اطمینان بخشی سعی کرد از میزان خشم امید بکاهد.
- شهاب مطمئناً سوزان رو به ماوراء نبرده. لااقل خیالمون می‌تونه راحت باشه که کار احمقانه‌ای نکرده.
امید با کنایه چشمانش را به شاهین ریز کرد.
- کار احمقانه‌ای نکرده؟!
شاهین با آرامش و متانت خاص خودش شانه‌ای بالا داد.
- ببین امید، من حال تو رو درک می‌کنم. اما به شهاب هم حق بده. وقتی گردنش رو برای بار دوم شکستی، باید منتظر همچین عکس‌العملی هم ازش بودی.
امید خشمگین سری تکان داد.
- این‌بار همه‌ی استخون‌هاش رو می‌شکنم و بدون ترمیم توی جهنمم زنده‌زنده پوست‌کَنِش می‌کنم؛ ببین اون‌وقت عکس‌العملش چیه.
شاهین با اندوه ابروانش را درهم کشید.
- خشمت رو کنترل کن. من مطمئنم شهاب به اون دختر آسیبی نمی‌زنه. از چی نگرانی؟ با اون همه انرژی تاریک و آتشین که نمی‌تونه به دختره نزدیک بشه؛ اون فقط می‌خواد تلافی کار تو رو دراره. مطمئن باش صحیح و سالم برمی‌گردونتش. من بهت قول میدم هر جوریه پیداش کنم. چند محل روی زمین می‌شناسم که گهگاهی اونجاها پاتوق می‌کنه؛ میرم سر و گوشی آب میدم.
نیمه شب شده بود و امید می‌دانست غیبت سوزان خانواده‌اش را هم‌ تا الان نگران نموده و‌ حتماً برای یافتنش به تکاپو‌ افتاده‌اند. اما می‌دانست فعلاً نگرانی آن‌ها در الویت نیست و باید اول سوزان را هر چه سریع‌تر پیدا می‌کرد؛ بعد می‌توانست ذهن خانواده‌ی سوزان را از نبودنش خالی کند. می‌دانست نباید وقت را زیاد تلف کند و تنها چاره‌ی پیدا کردن سوزان را در استفاده از جادوی ردیابی دید! با غضبی که وجودش را داغ و آتشین نموده بود به شاهپور فرمان داد برنارد، جادوگر قصرش را هر چه زودتر بر روی زمین احضار کند.
برنارد یکی از کارآموزهای علم‌ سِحر نزد پیراما بود. پیراما جادوگر بزرگی که عضو انجمن آکاریستا و علم زیادی در جادو داشت تا قبل از تجزیه شدنش توسط دِیمن، این شاگردش را پنهانی آموزش می‌داد. چون برنارد غیر از این‌که جوانی مستعد و کارآمد بود با انگیزه‌ای از فرا گرفتن علم سِحر نزد پیراما رفت که او را مجاب نمود می‌تواند برنارد را پنهانی چون سلاحی برای رویارویی با دِیمن تربیت کند!
سال‌ها قبل دیمن در ماوراء قبیله‌ی برنارد را که از نسل گرگینه‌ها بودند با جادوی خونینی به نابودی کشانده بود! آن زمان برنارد را که پسر نوجوانی بود با سحر کردن عقیم نمود و تنها بین قبیله‌اش زنده نگه‌ داشت تا شاهد مرگ با درد و خونریزی اعضا قبیله‌اش باشد و نتواند دیگر نسلی از قبیله‌ی گرگینه‌ها ادامه دهد!
برنارد هم که شاهد درد و عذاب خانواده و قبیله‌اش تا نابودی دردناکشان از سِحر دِیمن بود، می‌دانست تنها راه انتقام از چنین جادوگر تاریکی، آموختن همان علم و سِحری است که بتواند با او رو در رو شود. پیراما در آن زمان تنها جادوگری بود که اندازه‌ی دِیمن در قدرت سِحر و جادو شهرت داشت. وقتی از پیراما کمک خواست و انگیزه‌اش برای نابودی دِیمن را مطرح کرد، پیراما هم که دشمنی زیادی با دیمن داشت، پذیرفت او را پنهان از دیگر شاگردانش نگه دارد و تا جایی که توانسته بود از علم و تجربیاتش به او آموخته بود.
برنارد بعد از مرگ شنیع استادش توسط دِیمن، نزد جادوگر کاتار رفت و از او خواست با علم سِحری که از استادش آموخته هم به قبیله‌ی آتش خدمت نماید و هم در کنار کاتار بیشتر علم سِحر را بیاموزد. کاتار هم که او را جوانی ساحر و مستعد دید، بعد از مدتی که‌ خودش هم از علم جادو تا حدودی به او آموخت از لوسیفر درخواست کرد برنارد را به عنوان جادوگر به قصر آمیدان بفرستد و امید هم او‌ را در قصر خودش پذیرفت.
جادوگرها در قصرهای ماورائی همانند دکترهای متخصص در بیمارستان‌های زمین، حضورشان واجب بود و علاوه بر علم سِحر از علم طبابت و اکسیرهای درمانی هم برخوردار بودند.
شاهپور به درخواست امید، برنارد را به زمین احضار نمود. اما برنارد جوابی به ارتباط ذهنی شاهپور نداد! امید که خبر جواب ندادن برنارد را شنید، خشمگین‌تر به شاهپور فرمان داد:
- برنارد عادت داره وقتی درگیر پروژه سِحر و جادوی جدیدی میشه، مدار ذهنش رو می‌بنده. خودت دنبالش به ماوراء برو، هر چی سریع‌تر اینجا بیارش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,414
مدال‌ها
2
پارت۲۰۳

شاهپور
بعد از رفتن به ماوراء و نیافتن برنارد در زمین نزد امید بازگشت و از دستیار او نقل کرد که برنارد برای یافتن گیاهی نایاب که کاربرد ساخت اکسیر بسیار قوی‌ای دارد، راهی سرزمینی دور شده است و در آن سرزمین، امکان ارتباط ذهنی ندارد!
امید کلافه از گذر زمان و نیافتن سوزان، خودش علی‌رغم‌ میل باطنیش با این احتمال که شاید جادوگر قصر لوسیفر، کاتار، بتواند در ردیابی سوزان کمکش کند، ناچار تصمیم گرفت به ماوراء نزد جادوگر کاتار برود!
کاتار در تالار بزرگ آزمایشگاهی که در آن وسایل و دستگاه‌های مجهز شیشه‌‌ای و پیچ در پیچ، همچنین ابزار قوی رصد ستاره‌ها، قرار داشت‌ در عمارتی بزرگ و بلند خارج از محیط داخلی قصر لوسیفر، مشغول تکثیر اکسیری درمانی بود که هاله‌ی قوی امید را در چند قدمی خود حس کرد!
چنان از حضور به یک‌باره‌ی امید غافلگیر شد که با تکان شدیدی به «بالن تَه گِرد*» و بزرگ‌ در حال جوشیدن اکسیر، برخورد کرد! با زحمت آن را از فرو افتادن نگه داشت و به چشمان سبز و‌ خیره‌ی امید در چند قدمی‌اش مات ماند!
کاتار دستپاچه نفس بلندی کشید و هیجان درونی‌اش را خالی نمود.
- آه سرورم آمیدان، من اصلاً متوجه‌ی حضور شما نشدم! چطور هاله‌ی شما رو هم در حصار قصر حس نکردم؟!
امید که هر بار پا به حصار لوسیفر می‌گذاشت و با او‌ و کاتار روبه‌رو میشد، خاطرات تلخ عذاب و‌ درد مادرش چون نمک بر زخم‌های پنهان وجودش سوزش و دردی تازه نمایان می‌کرد، همچنان در سکوت به کاتار خیره ماند و گویا از جوشش خشمی دوباره، فراموش کرد برای چه کاری به حصار لوسیفر پا گذاشته!
این حالت عجیب و سکوت مرموز امید، ترسی در دل کاتار نشاند و با احتیاط کمی از او فاصله گرفت و لبخند مصنوعی بر لب نشاند.
- در هر حال خوش اومدین. خیلی وقت بود این حصار از حضور شما خالی شده بود. پدر خونده‌‌تون می‌دونن اینجایین؟
کاتار که در سکوت ادامه‌دار امید ترسی در دلش حس می‌کرد، خواست با بهانه‌ای از مقابل او‌ گذر کند و از امید بیشتر فاصله بگیرد.
- بهتره برم به جناب لوسیفر خبر بدم که اینجایین. حتماً از دیدنتون خوشحال میشن.
کاتار به هنگام گذر از مقابل امید با جمله، (لازم نیستِ) امید، سر جایش خشک شد و با تردید به چهره‌ی خالی از هر احساس او نگریست و با لرزشی در صدایش پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
امید در یک قدمی کاتار، خشک و خشن، رخ به رخ او صاف‌تر ایستاد.
- چرا تقدیر سوزان رو‌ به تقدیر کُشنده‌ی تاریکی گره زدین؟
کاتار که می‌دانست امید به آن دختر همزاد احساس دارد و با شناختی که از او داشت از حرکات سریع و غیر منتظرانه‌اش وحشت داشت؛ به‌سختی آب دهانش را قورت داد و با تفکر در تک‌تک کلماتی که می‌خواست ادا کند، گفت:
- من نه، سرورم آمیدان! یه جورایی مقدر اون ستاره این بود. جادوگر پیراما اون زمان این طالع رو رصد کردن و اون تنها ستاره‌ای بود که هم‌زمان با ستاره‌ی کُشنده‌ی تاریکی متولد میشد.
امید کمی چشمانش را ریز کرد.
- خُب، حالا که اون جادوگر لعنتی، پیراما، تجزیه شده این تویی که باید این پیوند رو قطع کنی.
کاتار با تردید و محتاطانه به چشمان قاطع امید خیره ماند.
- سرورم، چرا باید این پیوند رو قطع کنم! اون کُشنده تنها امید ما برای نابودی تاریکیه.
امید در حرکتی سریع شانه‌های کاتار را در دست گرفت و داغی مذاب‌ گونه‌ای به شانه‌های کاتار وارد شد که فریاد او‌ را بلند نمود.
- سرورم آمیدان چه کار می‌کنین! دارم می‌سوزم، لطفاً... !
امید خشمکین در حالی‌که دندان‌هایش را برهم می‌فشرد، حرف او را قطع کرد.
- لعنت به همه‌تون، جادوگرهای کثیف! چطوری به خودتون جرأت دادین با تقدیر اون دختر، وقتی در انحصار منه، بازی کنین!
کاتار وحشت‌زده و با التماس نمودن به ذوب شدن گوشت شانه‌هایش نگریست!
- سرورم خواهش می‌کنم، اون زمان روح اون دختر در تسخیر شما نبود!
امید از شنیدن جمله‌ی کاتار شانه‌های او‌ را رها کرد و بلافاصله پُر غضب با یک دست گلوی کاتار را در چنگ داغش فشرد!
- تکرار کن! چی گفتی؟!
کاتار هراسان در حالی‌که حس می‌کرد حنجره‌اش با سرعت در حال ذوب شدن است، فهمید رازی را که از امید می‌دانست، ناخواسته بیان نموده! با وحشت به حنجره‌‌ی در حال ذوب شدنش اشاره نمود.
- رها... م کن... ین!
امید که می‌خواست بیشتر از کاتار بشنود، گلوی او را با هُل دادنش به عقب رها نمود و با غیظ تأکید کرد:
- می‌شنوم!
کاتار وحشت‌زده کمی عقب رفت و گلویش را در دستانش گرفت و در حالی‌که می‌خواست با نفس‌هایی بلند اکسیژن را به ریه‌هایش برساند، سعی کرد با تمام انرژی‌اش، سریع سوختگی حنجره‌اش را ترمیم نماید! بعد از لحظاتی با لحن پر ندامتی سرش را بالا گرفت و به چشمان جدی و جهنمی امید خیره شد.
- من می‌دونم اون دختر مُرده و شما دوباره احیاش کردین. وقتی ستاره‌ی کُشنده‌ی تاریکی از طلسم پنهون سازی خارج شد، فهمیدم فقط با مرگ ستاره‌ی همزاد اون طلسم می‌شکست. سرورم می‌دونم شما توی تقدیرش دست بردین و روحش رو حتماً در دنیای پنهونی، غیر جهنمتون در تسخیر دارین!
امید با نگاهی خوفناک چند قدم به کاتار نزدیک شد، او چند قدمی عقب‌عقب رفت تا به میز بزرگی که وسایل شیشه‌ای ساخت اکسیرها، انواع بالن‌ها و «ارلن مایر*»، «بورت‌ها*» و «دکانتورها*» بر آن قرار داشت، برخورد نمود! با گرمایی که محلول‌های در حال جوشِ درون ظروف آزمایشگاهی می‌گرفتند، صدای پولُق‌پولُقی در فضا در حال پخش بود. کاتار با وحشت خود را بین میز بزرگ و هیبت درشت و خشمناک امید در تله دید.
- سرورم آمیدان، لطفاً آروم باشین، من این راز رو به کسی نگفتم.
امید با صدایی عاری از هر احساسی به تکان محلول‌های جادوگری و‌ اکسیرهای درون بالن‌های روی میز از برخورد کاتار با آن‌ها نگاه کرد.
- مادرم رو با همین اکسیرها به تدریج کُشتی، نه؟
کاتار رنگ از چهره‌اش پرید و‌ به‌ مِن‌مِن افتاد.
- نه سرو... رم! با... نو، اون... مریض شده بودن، من... .
امید یقه‌ی کاتار را با حالتی هجومی و پر تهدید گرفت و اجازه نداد ادامه دهد.
- تقدیر اون دختر رو از کُشنده‌ی تاریکی جدا کن؛ تنها راه زنده موندنت همینه.
کاتار با نگاه به چشمان آتشین امید کمی به خودش جرأت بیشتری داد.
- سرورم، من جادوگر مخصوص پدرخونده‌‌ی شما جناب لوسیفر هستم و از ایشون دستور می‌گیرم. شما نمی‌تونین بدون اذن* ایشون من رو وادار به انجام کاری کنین. اون تاریکی باید کُشنده داشته باشه و شما به‌خاطر دشمنی پدرخونده‌تون با دِیمن، اجازه ندارین من رو تجزیه کنین!
امید با لحن پر قصاوتی، پوزخند محوی روی لبانش نشاند.
- آره، تو‌ رو نباید زود تجزیه کرد؛ اما بهت قول میدم من هر قطره از اشک‌های هر شب مادرم رو از درد اکسیرهایی که به خوردش می‌دادی با یه فریاد درد و عذاب تو، توی جهنمم چوب خط بزنم؛ شاید باورت نشه، من حساب تک‌تک قطره‌های اشکش رو دارم!
کاتار از نگاه پر کینه و لحن قاطع و بی‌ترحم امید، لرزشی را در اندامش حس کرد و به التماس افتاد!
- سرورم، من فقط دستورات رو اجرا می‌کنم؛ من... .
جمله‌ی کاتار را این‌بار لوسیفر در حالی‌که در آستانه‌ی درب تالار ایستاده بود، قطع نمود.
- آمیدان ازش فاصله بگیر؛ یادت نره تقدیر اون دختر رو باز هم می‌تونیم تغییر بدیم!

{پینوشت:
بالن ته گرد*، از این وسیله برای جوشاندن و تقطیر مایعات، تهیه و تعیین چگالی گازها و… استفاده می‌گردد.

ارلن مایر*، ظرفی مخروطی شكل است كه برای گرم كردن محلول‌ها و مایعات و یا نگهداری آن‌ها و همچنین برای هم‌زدن مخلوط‌ها كاربرد دارد.

بورت*، یکی از لوازم و شیشه آلات آزمایشگاهی است که برای اندازه‌گیری و برداشتن حجم معینی از مایعات به‌کار می‌رود. از متداول‌ترین انواع آن بورت شیردار است. بر اساس میلی‌لیتر درجه‌بندی می‌شود و صفر آن بالا، 100 آن در پایین قرار دارد.

دکانتور* یا قیف جداکننده، از آن برای جدا کردن مایعاتی که مخلوط نشدنی‌اند همانند آب و نفت استفاده می‌شود.

اذن* به معنای اجازه، فرمان و دستور گرفتن می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,414
مدال‌ها
2
پارت۲۰۴

امید
با شنیدن صدای پر تهدید لوسیفر با خشم سمت او چرخید! کاتار از حضور به موقع لوسیفر که با حس کردن هاله‌ی امید در حصارش به آنجا خودش را رسانده بود، نفس راحتی کشید و سریع از تنگنایی که گیر افتاده بود، خود را نجات داد و از کنار امید گریخت!
لوسیفر با قامتی صاف و عصا قورت داده در حالی‌که دستانش را پشت کمرش گره زده بود، جلوتر آمد. نزدیک امید ایستاد و با نگاه غمگینی به چشمان پر کینه‌ی او خیره ماند.
- آمیدان، نگران اون دختر نباش. ما کمکش می‌کنیم تا بتونه اون تاریکی رو شکست بده. حالا که می‌تونه حمایت تو رو هم داشته باشه، محاله دِیمن بتونه نابودش کنه.
امید با فریاد خشمگینی، مقابل لوسیفر قد راست کرد.
- چرا باید یه دختر کم سن زمینی، قربونی کینه‌ی تو از تاریکی بشه؟! چرا ابلیسی مثل تو با این همه قدمت و قدرت مثل یه بزدل باید کنج عُزلت* پنهون باشه؟ تویی که این همه از دِیمن کینه نگه داشتی، پس چرا جُربزه‌ی* رویارویی با اون تاریکی لعنتی رو نداری؟ حالا هم می‌خوای پشت یه دختربچه‌ی زمینی قایم‌ بشی و دم از حمایت کردنش می‌زنی! دِیمن رو اینقدر بی‌دست و پا فرض کردی که با یه حصار محل، اون رو‌ از کُشنده‌ش دور نگه داری؟ اینقدر طولانی عمر کردی که مشاعرت* از دست رفته؛ می‌فهمی، یه ابلیس کودن شدی!
لوسیفر با همه خشمی که درونش از توهین مستقیم امید حس کرد، نتوانست نگاه مشتاقش به او‌ را پنهان نماید و با اندوه از بی‌محبتی امید با برهم گذاشتن چشمانش سعی کرد خون‌سردی خودش را حفظ نماید.
- کمی آروم‌ باش و گوش کن پسر... .
با شعله کشیدن خشم در چشمان امید، واژه‌ی «پسرم» را قورت داد و ادامه داد:
- می‌دونی من اصلاً حاضر نیستم هیچ انسان ضعیفی پاش به قصر تو باز بشه، چه برسه به این‌که بخواد کنار تو قرار بگیره و هم‌پیمانت باشه. اما با همه‌ی این‌ها چون تو به اون انسان داری علاقه نشون میدی، من هم بهش احترام می‌ذارم؛ درکت می‌کنم. نیازی نیست برای داشتنش تو خودت رو ضعیف کنی و روی زمین باشی. اون تقدیرش با قدرت طبیعت گره خورده؛ می‌تونه به راحتی انرژی و قدرت لازم برای موندن توی ماوراء رو به‌دست بیاره. کم‌کم جسمش رو می‌تونیم برای تو آماده کنیم و به ماوراء بیاریمش. این گره خوردن تقدیر اون به قدرت ملکه طبیعت به نفع توئه! آمیدان، در حال حاضر تو پادشاه ماورائی؛ چرا باید برای موجود تاریک و پلیدی مثل دِیمن کناره‌گیری کنی! برگرد به قصرت و فرمانروایی کل ماوراء رو به‌دست بگیر. تو می‌تونی همین‌جا توی قصرت اون دختر رو حمایت کنی و به عنوان ملکه‌ت داشته باشیش؛ پس چرا داری خودت رو ریاضت میدی تا روی زمین به‌دست بیاریش؟!
سکوت سنگینی بین نگاه خشمگین امید و نگاه اندوهگین لوسیفر برقرار شد. لوسیفر می‌دانست وسوسه‌ی داشتن بی‌دردسر سوزان برای امید قابل تأمل خواهد بود و امید هم به‌خوبی می‌دانست در مقابل ابلیسی هزاران ساله نباید تردید کند... کاتار بعد از لحظاتی محتاطانه خطاب به امید، سکوت را شکست.
- جناب آمیدان، انسان‌ها عمر محدودی دارن. اما اگه جسم اون دختر رو با انرژی طبیعت همراه کنیم و‌ به ماوراء بیاریدش تا همیشه در انحصار خودتون می‌تونین نگهش دارین و دردسرهای حفاظت روی زمین رو هم ندارین.
امید با حفظ سکوتش وسوسه سخنان آن دو را برای داشتن ابدی سوزان سبک_سنگین می‌کرد. لوسیفر جرأت بیشتری به خودش داد.
- من می‌تونم حمایت نریوس پادشاه طبیعت هم از اون دختر برای قوی‌تر کردنش با نیروهای طبیعت تضمین کنم. به ماوراء بیارش آمیدان. تو روی زمین، حالا که دِیمن از جای کُشنده‌ش مطلع شده، نمی‌تونی از مکر اون افعی حفظش کنی... !
امید عصبی یقه‌ی لوسیفر را چسبید و حرف او را قطع کرد.
- تقدیرش رو از اون قدرت طبیعت لعنتی جدا کنین. فقط دست از سرمون بردارین؛ می‌فهمی؟ نمی‌خوام به این خراب شده برگردم که سرتاسرش با ناله‌های مادرم و درد کشیدن‌هاش عجین* شده. هر چقدر هم اون دختر عمر کوتاهی داشته باشه، می‌خوام همون‌قدر کنارش خوشبخت زندگی کنم؛ بدون این قدرت‌های آتشین و جهنمی، مثل یه انسان، فهمیدی؟
لوسیفر با خوردن تیر وسوسه‌هایش به سنگ جدیت امید، اخم‌هایش را درهم کشید و با اعصابی مشوش صدایش را بلند کرد.
- چطوری می‌خوای از ذات خودت فرار کنی وقتی تو‌ از نطفه‌ی منی... !
لوسیفر از بیان ناخواسته جمله‌اش از روی خشم، صورتش را با اکراه جمع کرد و چشمانش را با شرم از چشمان شعله‌ور امید گرفت و برای لحظاتی از فشار اندوه آن‌ها را بست! امید یقه‌ی او‌ را رها کرد، پوزخندی زد.
- این آرزو رو که من تو رو به عنوان پدرم بپذیرم، به جهنم می‌بری و تاوان عذابی که به مادرم دادین رو پس می‌دین!
امید با خشم ناپدید شد. کاتار با وحشت به لوسیفر نزدیک شد و با لحن پر استیصالی گفت:
- جناب لوسیفر، من مطمئنم سرورم آمیدان به زودی تهدیداتش رو برای تجزیه من عملی می‌کنه!
لوسیفر متحیر به لرزش دستان کاتار نگریست!
- چت شده کاتار؟ چرا می‌لرزی!
کاتار صدایش هم دچار لرزش شده بود!
- متوجه‌ی شعله‌های خشم و کینه توی چشم‌های سرورم آمیدان نشدین؟ من کینه و میل انتقام رو توی نگاهش به وضوح دیدم؛ ما با دست خودمون موجودی ساختیم که دیگه توان مقابله با اون رو نداریم. ما خودمون هم از میزان توانایی‌های جهنمی اون بی‌خبریم. اون با تموم توانش دنبال نابودی ماست و تا انتقام مرگ مادرش رو نگیره، این شعله‌ی کینه و خشم توی نگاهش فروکش نمی‌کنه. هر بار که با اون کینه نگاهم می‌کنه، مطمئن‌تر میشم که به پایان عمرم و تجزیه شدن نزدیک‌تر میشم.
لوسیفر نفس بلندی کشید.
- به‌خودت مسلط باش کاتار! درسته از ما کینه داره اما برای حفظ اون دختر، ناچاره حمایت ما رو هم داشته باشه. ترس رو از خودت دور کن و صبور باش. آمیدان برمی‌گرده! اون به تزویر هم شده، باید من رو به عنوان پدرش بپذیره!

{پینوشت:
عزلت* به معنای انزوا، تجرد، تنهایی، کناره گیری، گوشه گیری و گوشه نشینی می‌باشد.

جُربزه* به معنای زیرکی، جرأت، شهامت، قابليت، شايستگی، لياقت و توانایی انجام کاری می‌باشد.

مشاعر* به معنای ذهن، حواس و شعور می‌باشد.

عجین* به معنای خمیر شده، آمیخته و سرشته شده می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,414
مدال‌ها
2
پارت۲۰۵

نیمه‌های شب صدای حزن‌انگیز چنگ از بین درختان سرسبز باغ قصر امید بلند شد.
کاترین، ندیمه محرم بارگاه که امید از طفولیت او را کنار خود چون مادری داشت و بعد از مرگ کارمینا به او وابسته‌تر شده بود با شنیدن نوای چنگ بر روی تختش نشست و با ناباوری به صدا، بیشتر دقت نمود! خودش بود؛ این صدا را بارها و بارها به وقت دلتنگی امید با لذت گوش می‌کرد و با رفتن او‌ به زمین، مدتی میشد که دلتنگ این نوا شده بود.
کاترین با ناباوری حریرهای سرخ اطراف ستون‌های تخت را کنار زد و از تخت پایه بلند و اشرافی‌اش پایین آمد. پیراهن سفید بندی و کوتاه خوابش را با پیراهن بلند و فاخری که مخصوص ندیمه‌های بارگاه بود به‌سرعت تعویض نمود. از پنجره‌ی اتاقش رو به باغ زیبای قصر، بیرون را نگاهی انداخت؛ در تاریکی باغ چیزی جز سایه‌ی درختان بلند دیده نمی‌شد! با عجله دنبال کفشی گشت و اولین کفش لِژدار ساده‌ای که دستش آمد را سراسیمه به‌پا کرد و از اتاقش خارج شد.
کاترین سریع‌تر قدم برداشت و تقریباً دوان‌دوان به آخر تالار بارگاه خود را رساند. مقابل آخرین اتاق که تنها کلیدش را خود او داشت ایستاد و کلید را در قفل درب آن چرخاند و وارد اتاق بزرگ و مرموزی شد که از محتویات درون آن فقط خود او در بین ندیمه‌ها و خدمه مطلع بود.
کاترین بی‌توجه به صحنه‌های دردناک و تکراری اتاق به‌سمت درب چوبی که در کنجی از اتاق قرار داشت، رفت و با کلیدی دیگر قفل آن را نیز باز نمود. وارد پاگرد راه پله باریک و پیچ در پیچی به‌سمت پایین شد. درب را مجدد بست و با شتاب و سرعت پله‌های گرانیتی سفید را دو تا یکی طی کرد و خود را به پایین رساند و مقابل درب فولادی سنگینِ انتهای پله‌ها ایستاد. با نزدیک‌تر شدن آوای چنگ به گوشش با لرزش بیشتر دستانش، کلید بزرگ‌تری را در قفل سنگین درب فولادی چرخاند و صدای چِق‌چِق کنار رفتن زبانه‌ی سنگین قفل در فضای تاریک باغ پژواک گرفت و با صدای باز شدن پُر ناله‌ی درب سنگین، کاترین بیتابانه بیرون به داخل تاریکی باغ دوید.
کاترین که هر چه به صدای چنگ نزدیک‌تر میشد نفس‌هایش را سنگین‌تر حس می‌کرد در باغ زیبا و رویائی امید که در زیر نور کم‌سوی ماه، بیشتر خوفناک‌ به‌نظر می‌رسید تا رویایی به قدم‌هایش سرعت بیشتری داد تا به محل قرار گرفتن چنگ در وسط باغ مقابل آبگیر زیبا برسد. باغ تاریک و هراس‌آور شده بود اما برای کاترین آن صحنه‌ها هم از تکرار، دیگر هراس و ترسی نداشت! فقط می‌خواست یک‌بار دیگر چشمانش به جمال زیبای پسری که احساس مادری به او داشت روشن شود.
امید با حس کردن نزدیک شدن کاترین، لبخند کم‌رنگی بر لب نشاند و همچنان زیر نور کم‌سوی ماه، پنجه‌هایش را ماهرانه بر تارهای چنگ بازی می‌داد.
کاترین در چند قدمی امید نفس‌زنان ایستاد؛ از هیجان دست بر قلبش گذاشت و اشک‌هایش از دیدن نیم‌رخ زیبای او در زیر نور رنگ پریده‌ی ماه بر گونه‌هایش روان شدند.
امید بدون این‌که به چهره‌ی او نگاه کند، چشمانش را بست و آرام‌آرام سرش را به چپ و راست تکان داد و نوای چنگ را به اوج خود رساند.
کاترین لحظاتی بعد با لرزش تمام اندامش حس کرد از این نوا قلبش دیگر توان تپیدن ندارد و پاهایش نمی‌تواند وزن او را تحمل کند و با بغض نجوا‌ کرد:
- سرورم‌سرورم!
امید حال کاترین را از دلتنگی می‌فهمید، دستانش بر تن چنگ آرام گرفت و سکوت باغ را به‌دست نوای قورباغه‌های آبگیر و جیرجیرک‌های باغ سپرد.
کاترین آرام و محتاطانه نزدیک‌تر شد، امید از پشت دستگاه طلائی چنگ برخاست و سمتش چرخید، آغوشش را سخاوتمندانه به‌ روی او باز کرد. کاترین با تمام دلتنگیش، خود را به آغوش مردانه‌ی امید انداخت و در حالی‌که پیراهن او را در مشت گرفته بود، صورتش را به سی*ن*ه‌ی امید چسباند و بلند به گریه افتاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,414
مدال‌ها
2
پارت۲۰۶

امید
آرام و‌ محکم ایستاد و دستی بر گیسوان طلایی و پریشان کاترین کشید و بوسه‌ای سبک بر آن گذاشت. کاترین در میان گریه، بغض گلویش را می‌فشرد.
- سرورم من حق مادری به گردن شما دارم، این همه بی‌خبری از شما انصاف نیست.
امید آغوشش را برای کاترین تنگ‌تر نمود و صورتش را بر گیسوان نرم او گذاشت.
- حق با توئه کاترین عزیز، من رو عفو کن.
کاترین از همین اندازه لمس امید و بوییدن او که گویا هنوز برایش همان پسر کوچولویی که تنها هم‌راز دردها و تنهاییش خودش را می‌دید، راضی و‌ خوشنود بود و حالا اون پسر کوچولو چون دژی محکم او را در حمایت آغوش امنش جا داده بود و کاترین با ولع بوی تن و عطر وجود امید را با تمام وجود درون ریه‌هایش می‌بلعید‌!
امید صبور و آرام امنیت آغوشش را از کاترین دریغ نکرد تا بیتابی او از دلتنگی‌هایش آرام‌تر شود. کاترین دقایقی بعد از آرام‌تر شدن ضربان قلبش با چشمانی اشک‌بار از سی*ن*ه‌ی امید سر برداشت و به چشمان گیرا و سبز او چشم دوخت. امید با لبخندی همان‌طور که او‌ را در آغوش داشت، بوسه‌ای بر پیشانیش گذاشت.
- دیگه زیادی داری لوسم می‌کنی.
کاترین با دستانی لرزان صورت امید را نوازش داد.
- کاش جونم رو می‌گرفتین، بعد می‌رفتین؛ این قصر بدون حضور شما، عطر وجودتون، نوای چنگتون و آرامش بودنتون، غیر قابل تحمله! باور کنین در نبودتون، شب و روز نبوده که جای اشک، خون نبارم!
امید دستش را روی دست کاترین بر گونه‌ی خود گذاشت.
- می‌فهمم مهربونم، گفتم که باید من رو عفو کنی.
کاترین غمی در صدایش لرزید:
- اومدین که باز هم برین؟
امید لبخند غمگینی زد.
- کمی باید تحملتت رو بیشتر کنی، اگر هم‌ برنگردم حتماً تو رو‌ کنار خودم‌ می‌برم.
کاترین بغضش دوباره ترکید.
- بیچاره کاترین! درد مادری که از پسر شیرینش دور شده، کمر شکنه سرورم. کِی پس؟ تا کِی صبر کنم تا دوباره کنار شما باشم؟
امید با همان لبخند غمگین با سرانگشتانش اشک‌های کاترین را از روی گونه‌اش گرفت.
- کمی دیگه زمان می‌بره اما می‌خوام ببرمت روی زمین تا مادر شوهر بشی؛ هر چند برای مادر شوهر بودن روی زمین، خیلی جوون موندی.
کاترین با تعجب به امید نگاه کرد و تکرار کرد:
- مادر شوهر!
امید بلند خندید، کاترین را بیشتر در آغوشش فشرد.
- خُب روی زمین این‌جوری میگن، می‌خوام برات عروس بیارم؛ توام مادر شوهرش میشی دیگه.
کاترین با ناباوری به شیرینی لحن امید میان اشک‌هایش لبخند زد.
- راست می‌گین سرورم! یعنی می‌خواین پیمان ببندین؟ پس برای چی باید باز هم صبر کنم؟
امید با همان لبخند دل‌نشینش سر تکان داد.
- بله بانو، چون عروست هنوز کوچیکه. در حد همون عروسک‌هایی که برای بازی باهاشون برام میاوردی! یکم زمان می‌بره تا بتونم جسمم رو ضعیف کنم. با این انرژی که نمی‌تونم به یه جسم زمینی ضعیف نزدیک‌ بشم. تا اون زمان اون هم بزرگ‌تر میشه. اما باید بهم‌ قول بدی همون‌طور که مراقب من بودی از اون هم مراقبت کنی.
کاترین با خوشحالی صورتش را به سی*ن*ه‌ی امید چسباند و‌ محکم دستانش را دور کمر او حلقه کرد و‌ با حالی منقلب بین اشک و لبخند نفس بلندی کشید.
- این بهترین خبری بود که از پسر کوچولوی قشنگم شنیدم.
امید این‌بار چشمان اشک‌‌بار او را بوسید.
- بانو، درسته پسر کوچولوت بزرگ شده اما من هنوز مثل همون زمون‌ها، وقتی وجودم از درد و عذاب تنهایی‌هام لبریز میشه، همون‌قدر محتاج آغوش پر مهرت میشم. بمون برام کاترین عزیزم، آغوش مهربون تو بوی مادرم رو داره و آرامش خلسه‌واری* بهم میده.
کاترین با کنجکاوی به چشمان غمگین امید نگریست.
- کاترین مرده باشه باز غمی به چشم‌های زیبای شما بشینه.‌ از همون لحظه که صدای ساز غمگین شما رو‌‌ شنیدم، فهمیدم باز غم و دردی روی دل پسرک زیبای من نشسته!
امید آرام دهانش را به گوش کاترین نزدیک کرد.
- بانو‌ با وجود شما این غم‌ها موندگار نیستن. برام بمون، کنارت باز آروم میشم.
کاترین ناآرامی امید را که سالیان درازی هم‌راز غم و تنهایی جنون‌وارش بود را خوب می‌فهمید. لبخند سادیسمی* زد، نگاهش شبیه نگاه عجیب امید بی‌روح و مات شد! دست امید را گرفت و همراه خود او‌ را کشید.
- پس امشب همون پسرک ناآروم خودم رو دارم. من همیشه از اتاق مخفی‌مون مراقبت کردم و با خیال راحت مثل همه‌ی این سال‌ها می‌تونین اونجا آروم‌ بشین!
امید با حالی جنون‌وار خندید!
- تنها فرق تو با مادرم تو همین بود که هیچ‌وقت برای کارهای بدم سرزنشم‌‌ نکردی.
کاترین همان‌طور که امید را‌ همراه خود به اتاق ذِبح* نوزادان‌ می‌برد، سر برگرداند و‌ نگاه پر جنونش را به چهره‌ی خسته‌ی امید دوخت!
- راز شما تا همیشه در قلب و وجود من می‌مونه. لطفاً امشب رو‌ بعد از این همه سال خودتون باشین، بدون هیچ نگرانی از برملا شدن رازتون. با سر زدن سپیده‌ی صبح، نباید آثاری از این‌ غم و‌ خستگی در چهره‌ی شما بمونه.
امید علی‌رغم میل باطنیش، هیچ‌وقت از همان کودکی نمی‌توانست در مقابل وسوسه‌های جنون‌وار کاترین که پنهانی از دید مادرش و ندیمه‌های قصر به سفارش لوسیفر خون تازه نوزادان ذبح شده را برایش می‌آورد، مقاومت کند! این‌بار هم تسلیم وسوسه‌ای دیگر‌ با کاترین همراه شد!

{پینوشت:
خلسه* به معنای جذبه، ربایش، ربودگی و حالتی بین خواب و بیداری که بر اثر فضایی خوشایند ایجاد می‌شود، می‌باشد.

سادیسم* از اختلالات روانی محسوب می‌شود به معنای مردم‌ آزاری و شهوت‌رانی توام با بی‌رحمی می‌باشد.

ذبح‌* به معنای گلو بریدن، سر بریدن گاو یا گوسفند، قربانی کردن و کشتار می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,414
مدال‌ها
2
پارت۲۰۷

دِیمن
مشغول سر و‌ کله زدن با میکا و تدارک حمله‌ی دیگری به سرزمین‌های طبیعت بودند که ارتباط ذهنی امید را گرفت و‌ درخواست او‌ برای دیداری پنهانی را پذیرفت!
به اتاق کارش بازگشت و‌ حصارش را برای ورود امید باز گذاشت و بعد از ظاهر شدن امید درون اتاق کارش با خواندن وِردی آنجا را مُهر و‌ موم کرد تا میکا و‌ بقیه از حس کردن هاله‌ی امید، متوجه‌ی حضور‌ او در قصر نشوند!
امید دست به‌ سی*ن*ه به وِرد خواندن دِیمن پوزخندی زد.
- فکر نمی‌کنی تو‌ی سرزمین‌های جادو‌، نقش کار اومدتری داشته باشی تا زیر سایه‌ی مترسکی که از تاریکی ساختی؟
دِیمن ابرویی بالا انداخت.
- حتماً همین اَجی‌‌ مجی‌های من برای تو جذاب‌تر شدن که باز تو‌ی سوراخ تاریکی اومدی! نمی‌ترسی راه برگشتت رو ببندم؟
امید بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت و روی مبل چرمی اتاق کار دیمن نشست، پاهایش را روی هم انداخت و دست‌هایش را بر دسته‌های بلند مبل نهاد.
- راه برگشت جهنم رو می‌خوای ببندی که بسوزونتت؟ اینقدرها هم احمق نیستی!
دِیمن بالای میز کارش به پهلو‌ نشست و سیگاری روشن کرد، هم‌زمان که دود آن را بیرون می‌داد به جعبه‌ی سیگار روی میز کوتاه بین مبلمان اشاره کرد.
- اگه اهل دودی یا نوشیدنی از خودت پذیرایی کن.
امید به شیشه‌های بار نگاهی انداخت.
- از همه‌ی مهمون‌هات با این‌ها پذیرایی می‌کنی؟
دِیمن چشمانش را کمی ریز کرد و پوزخندی زد.
- نه، البته که خون‌ برای ابراهریمن‌ها در الویته؛ اما قبل اومدنت به اینجا انگار به‌خوبی ازت پذیرایی شده و زیادی ساختنت! فکر نکنم دیگه میلی به خوردن خون داشته باشی!
امید که می‌دانست دِیمن از میزان انرژی او به‌خوبی بر احوالات او آگاه شده، لبخند مرموزی زد.
- واقعاً؟ اینقدر معلومه!
دِیمن از روی میز برخاست و روبه‌روی امید روی مبل دیگری لم داد و پاهایش را روی میز مقابلش گذاشت،
- آره، معلومه بعد از مدت‌ها که از قصرت دور بودی، شب خوبی داشتی!
امید سری تکان داد.
- از کجا می‌دونی توی قصرم بودم؟
دِیمن با بی‌قیدی پُک عمیقی به سیگارش زد.
- کلاغ‌های خبرچین من، صدای ساز مسخره‌ت، چنگ زدنت رو از بقیه صداها خوب تشخیص میدن. اگه خواستی یواشکی بیای بری، بهتره اون صدای گوش‌خراش مسخره رو در نیاری. همین یه روانی که بغل گوشم دارم و تکون می‌خوره پشت پیانوست، برای کل ماوراء کافیه.
دِیمن که سکوت امید را دید ته سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد.
- چیه، دختره رو‌ هنوز نچریدی؟
امید با اخم‌ نگاهش کرد.
- می‌خوام یه بار دیگه با اون گوی لعنتیت رصدش کنی!
دِیمن با پوق زدنی، بلند خندید.
- دیدی تو به جادوی من بیشتر نیاز داری؛ چیه نکنه باز گمش کردی!
امید غمگین سری تکان داد.
- از همون روز که رصدش کردی، ناپدید شده! ظاهراً باید هانوفل پنهونش کرده باشه، هیچ آثاری ازشون پیدا نکردیم!
دِیمن چهره‌ای جدی به خودش گرفت.
- یعنی دقیق سه شبانه روزه حتی هاله‌ش رو هم نتونستی رصد کنی؟!
امید‌ نگاهش رنگ نگرانی گرفت.
- هیچی!
دِیمن ناگهان خشمگین از روی مبل بلند شد.
- می‌فهمی با سه شبانه روز بی‌خبری تو، چه کارها که نمی‌شه با جسم و‌ روح اون دختر کرد؟ این‌جوری می‌خواستی ازش مراقبت کنی؟
امید از خشم دِیمن متحیر او را نگریست!
- چه کاری از من برمیومد! نه جادو جمبل بلدم نه اثری از جسم و هاله‌ش بود. جادوگر قصرم هم در دسترس نبود؛ وگرنه فکر می‌کنی الان پیش تو بودم؟
دِیمن بی‌توجه به امید، سریع پشت میز کارش رفت و از کشوی بزرگ آن گوی رصدش را بیرون آورد و روی میز گذاشت. چند بار با عجله جیب‌ها و لباس تنش را تجسس‌وار دست کشید و کلافه شروع به گشتن کشوهای میزش کرد!
امید با کنجکاوی به تجسس دِیمن به دنبال چیزی، شاهد به‌هم ریختن کل میز بود!
- چیه؟ جادو جمبلت رو گم کردی؟
دِیمن کلافه، دستانش را روی میز گذاشت و کمی بدنش را به جلو خم کرد.
- نیست! برای جادوی ردیابیش، باید یه شیئی که متعلق به خودشه رو داشته باشم.
امید با خشم برخاست.
- لعنتی، ازش چی داشتی که حالا گمش کردی؟
دِیمن دستانش را بالا برد.
- الان وقت سین‌ جیم کردن من نیست. هر ثانیه که داره می‌گذره، زمانیِ که برای پیدا کردنش از دست میدی! اگه وسیله‌ای، چیزی ازش داری بهم بده!
امید با بی‌اعتمادی کمی متفکر سرتاپای دِیمن را با ابروانی درهم برانداز نمود و سرانجام ناچار، گیره‌‌ی سری که سوزان در خانه‌ باغ جا گذاشته بود و از آن روز با خودش همه جا حمل می‌کرد را از جیب شلوار جذبش در آورد و به‌سمت دِیمن گرفت.
دِیمن گیره را قاپ زد و با دقت نگاه کرد.
- کِی این رو‌ از من کف رفتی؟!
امید متعجب نگاهش کرد! دِیمن گیره‌ی سر سوزان را بو کرد!
- آخه مال من هم عین این بود!
امید پشیمان با حسادت خواست گیره را از دِیمن بقاپد! دِیمن سریع دستش را مشت کرد و عقب کشید.
- خیله خب، آروم باش، بزار کارم رو بکنم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین