- Jul
- 660
- 13,381
- مدالها
- 2
پارت۲۱۸
ناهید خانم با ورود سوزان به خانه اسفنددان بهدست در حالیکه دود آن را دور سر سوزان میچرخاند به استقبال دخترش رفت و شروع به قربان صدقه رفتن او کرد!
- ماشاالله چشم بد ازت دور باشه، دخترم دیگه خانم شده. خاک پاش رو باید به چشم سُرمه بکشن.
سوزان مات و مبهوت در غبار دود اسفندی که اطرافش میچرخید، سیاه بختی خود را به تماشا ایستاد. با این عکسالعمل مادرش مطمئن شد که امید بلوف نزده! با ترسی در نگاهش به لکنت افتاد.
- چه خبره... مامان؟ چی... شده!
ناهید خانم گونهی سوزان را بوسید.
- بس که دختر من خوشگله، ماه هم به پاش نمیرسه؛ لیاقتت بیشتر از اینهاست دختر قشنگم.
سوزان گیج، اشک در نینی چشمانش بازی را آغاز کرد. ناهید خانم به چهرهاش شرمی ساختگی داد.
- پدرت با اومدن مهندس با خونوادهش برای خواستگاری موافقت کرد. آخر همین هفته قرار اومدنشون رو گذاشته.
سوزان احساس کرد نیرویی پر قدرت او را به داخل زمین میکشد و تمام هیولاهای ذهن کودکیهایش در آن حفره او را انتظار میکشند! تلویی خورد و دستش را از آرنج مادرش گرفت تا سقوط نکند.
ناهید خانم با نگرانی اسفنددان را روی عسلی نزدیکش گذاشت و زیر بغل سوزان را گرفت و او را سمت مبل برد و نشاند!
- چت شد سوزان؟ حتماً چشمت زدن. بشین تا برات شربت خنک بیارم، فشارت افتاده!
با رفتن ناهید خانم، سوزان از آنچه شنیده بود به اشکهایش اجازهی ریختن داد و با ناامیدی صورتش را میان دستانش گرفت و با خود زمزمه نمود:
- نه، این حرفها همه یه خوابه! کابوسه! خدایا من رو از این خواب پر وحشت بیدار کن! امکان نداره پدرم قبول کنه تو این سن و سال از من کسی خواستگاری کنه!
ناهید خانم با لیوان شربت بالا سر سوزان بازگشت.
- بخور دختر خوشگلم، سرحال بشی. خدا کنه تا آخر هفته رنگ و روت سر جاش بیاد. این چه سر و وضعیه. باید بیشتر بهخودت برسی؛ دیگه واسه خودت خانمی شدی، بچه که نیستی.
سوزان با دهان باز دور شدن مادرش در حال غرغر کردن را نگاه کرد! اصلاً توان حرکت و حرف و اعتراضی نداشت. نمیخواست بپذیرد که آنچه شنیده در واقعیت است و میخواست همهی اینها کابوسی زود گذر باشد.
مگر میشد اطمینان نگاه و حرفهای صبح پدرش را فراموش کند! حاج معین غیرمستقیم سوزان را مطمئن کرده بود که نگران هیچی نباشد؛ یعنی با دیدن مهندس، اینقدر خودخواهانه تغییر جبهه داده بود! چرا کسی از او سؤال نمیکرد خواستهی قلبی او چیست، مگر نه اینکه پدرش نگران بیرنگ و رویی او شده بود؟ او که میدانست غصه دل دخترش چیست! چرا همه چی ناجوانمردانه داشت برای او پیش میرفت!
شب، لحظات نزدیک شدن به آمدن حاج معین به خانه، دل توی دل سوزان نبود. از طرفی با حجب و حیای دخترانه، رویِ رو در رو شدن با پدرش را نداشت. از طرفی دلش میخواست خودش از زبان پدرش رضایتش برای آمدن خواستگار را بشنود تا باورش بشود.
حاج معین ماشین شورلت سیاه رنگش را روی پل ورود به حیاط خانه پارک کرد و پیاده شد تا با کلید درب را باز کند و ماشین را داخل حیاط ببرد. به محض اینکه کلید را در قفل درب انداخت، کسی از پشت سرش او را صدا زد.
- حاج معین عرضی داشتم.
حاج معین کنجکاو پشت سرش را نگریست و با هیبت درشت و زیبای شاهین رو به رو شد!
شاهین بلافاصله چشمانش را درون چشمان حاج معین خیره نگه داشت و سعی کرد کنترل ذهن او را از القا ذهنی امید آزاد سازد و همانطور از چشمانش بهسر پدر سوزان انرژی داد.
- حاج معین شما نباید اجازه بدی مهندس رادمهر به خواستگاری دخترت بیاد.
حاج معین با خونسردی جواب داد:
- نمیتونم! من بهش اجازه دادم آخر هفته با خونوادهش به خواستگاری دخترم بیان!
شاهین فهمید توان شکستن القا ذهنی امید را ندارد و کلافه دست بر شانهی حاج معین گذاشت و نیروی بیشتری به سر او داد.
- گفتم نباید این اتفاق بیفته، نباید بزاری به دخترت نزدیک بشه.
حاج معین مسخ* شده در عمق چشمان شاهین مات مانده بود!
- نمیتونم، نمیتونم! باید به خواستگاری بیان!
شاهین که دید شکستن القا ذهنی امید که نیروی برتری از او داشت، فایده ای ندارد؛ تصمیم دیگری گرفت. عنبیه چشمانش درشتتر شد و به ذهن حاج معین القا دیگری داد!
- باشه، حالا که القا ذهنی امید رو نمیتونی رد کنی، پس من هم به عنوان خواستگار دخترت بپذیر و هر کدوم شایسته تر بودیم رو به همسری دخترت قبول کن.
حاج معین تحت القا ذهنی جدیدش سر تکان داد.
- باشه تو هم میتونی به خواستگاری دخترم بیای، هر کدوم مقبولتر بودین به همسری دخترم میپذیرم!
شاهین که چارهای برای شکشتن القا ذهنی پدر سوزان نداشت با اندوه به بازوی او کوبید.
- فراموش کن چه حرفهایی بینمون گفته شد. فقط تو یادت نگه دار، دخترت خواستگار دیگهای هم داره که باید به اون هم فرصت شناسوندن خودش رو بدی. من شاهین رادمهر پسر عموی مهندس رادمهر هستم.
شاهین با گفتن جمله آخرش از حاج معین دور شد. پدر سوزان گیج لحظاتی اطرافش را کاوید، نگاهی به کلید درون قفل درب انداخت و یادش آمد، داشت اتومبیلش را داخل حیاط میبرد.
با ورودش به خانه، نظم خاصی خانه را در بر میگرفت و ریخت و پاشها و سر و صداها کم میشد! سوزان برعکس هر شب آمدن پدرش که با رویی باز به استقبال او میرفت، درون اتاق خودش گوشهای چون گنجشک سرما دیدهای کز کرد و ماند. اما دقایقی بعد، این پدرش بود که با چند ضربه به درب، اجازهی ورود گرفت و وارد اتاق سوزان شد.
حاج معین به چشمان متورم و سرخ شدهی سوزان دقیق شد. چیزی از درون او را میجوید و با حس تمام دردهای دنیا بر قلبش، توان حرف زدن و کمک به دخترش را نداشت و زبانش جور دیگری میچرخید!
- دخترم، ماه من، قربون این چشمهای خسته و سرخت برم، میدونم دلت نمیخواد تو این سن و سال خواستگاری برات بیاد. اما تو دیگه خانم شدی باید اگه موقعیت خوبی برات پیش میاد، بهش فکر کنی.
سوزان با شرم دخترانهای سرش را پایین گرفت و با گوشهی بلوزش بازی میکرد. حاج معین که از درون در حال سقوط بود، ناچار سخنی دیگر میگفت!
- مهندس رادمهر جوون برازنده و مقبولیه و خیلی هم ظاهراً به تو علاقه پیدا کرده. بهش این فرصت رو دادم که بیشتر بشناسیمش، اما تو خواستگار دیگهای هم داری که هر کدوم مقبولتر باشن رو خودت باید انتخاب کنی.
سوزان با شنیدن خواستگار دیگر با کنجکاوی سرش را بالا آورد و با شرم پرسید:
- خواستگار دیگه؟
حاج معین خنده تلخی زد.
- بله پسر خوش قد و سیمای دیگهای از همین خونوادهی مهندس رادمهر، خواهان خواستگاری از تو شده. شاهین رادمهر، میشناسیش؟
سوزان فهمید شاهین برای کمک به او دست بهکار شده است و همین روزنهی امیدی در دلش روشن نمود. دستپاچه به مِنمِن افتاد.
- بله... می... شناسم. با همین مهندس دیدم... شون!
حاج معین سر تکان داد.
- پس فعلاً جای غصه خوردن، پاشو بریم شام بخوریم تا ببینیم قسمت چی میشه.
حاج معین، سوزان را بلند کرد و از پهلو بهخودش چسباند و زیر بالِ پُر قدرت خود نگه داشت و همانطور که او را از اتاق بیرون میبرد، آرزو میکرد کاش میتوانست همانجا درون قلبش دخترش را پنهان نماید و از گزند موجودات اهریمنی و شیطانی دور کند. اما هیچ اختیاری در حرکات و حرفهایش نداشت!
forumroman.com
ناهید خانم با ورود سوزان به خانه اسفنددان بهدست در حالیکه دود آن را دور سر سوزان میچرخاند به استقبال دخترش رفت و شروع به قربان صدقه رفتن او کرد!
- ماشاالله چشم بد ازت دور باشه، دخترم دیگه خانم شده. خاک پاش رو باید به چشم سُرمه بکشن.
سوزان مات و مبهوت در غبار دود اسفندی که اطرافش میچرخید، سیاه بختی خود را به تماشا ایستاد. با این عکسالعمل مادرش مطمئن شد که امید بلوف نزده! با ترسی در نگاهش به لکنت افتاد.
- چه خبره... مامان؟ چی... شده!
ناهید خانم گونهی سوزان را بوسید.
- بس که دختر من خوشگله، ماه هم به پاش نمیرسه؛ لیاقتت بیشتر از اینهاست دختر قشنگم.
سوزان گیج، اشک در نینی چشمانش بازی را آغاز کرد. ناهید خانم به چهرهاش شرمی ساختگی داد.
- پدرت با اومدن مهندس با خونوادهش برای خواستگاری موافقت کرد. آخر همین هفته قرار اومدنشون رو گذاشته.
سوزان احساس کرد نیرویی پر قدرت او را به داخل زمین میکشد و تمام هیولاهای ذهن کودکیهایش در آن حفره او را انتظار میکشند! تلویی خورد و دستش را از آرنج مادرش گرفت تا سقوط نکند.
ناهید خانم با نگرانی اسفنددان را روی عسلی نزدیکش گذاشت و زیر بغل سوزان را گرفت و او را سمت مبل برد و نشاند!
- چت شد سوزان؟ حتماً چشمت زدن. بشین تا برات شربت خنک بیارم، فشارت افتاده!
با رفتن ناهید خانم، سوزان از آنچه شنیده بود به اشکهایش اجازهی ریختن داد و با ناامیدی صورتش را میان دستانش گرفت و با خود زمزمه نمود:
- نه، این حرفها همه یه خوابه! کابوسه! خدایا من رو از این خواب پر وحشت بیدار کن! امکان نداره پدرم قبول کنه تو این سن و سال از من کسی خواستگاری کنه!
ناهید خانم با لیوان شربت بالا سر سوزان بازگشت.
- بخور دختر خوشگلم، سرحال بشی. خدا کنه تا آخر هفته رنگ و روت سر جاش بیاد. این چه سر و وضعیه. باید بیشتر بهخودت برسی؛ دیگه واسه خودت خانمی شدی، بچه که نیستی.
سوزان با دهان باز دور شدن مادرش در حال غرغر کردن را نگاه کرد! اصلاً توان حرکت و حرف و اعتراضی نداشت. نمیخواست بپذیرد که آنچه شنیده در واقعیت است و میخواست همهی اینها کابوسی زود گذر باشد.
مگر میشد اطمینان نگاه و حرفهای صبح پدرش را فراموش کند! حاج معین غیرمستقیم سوزان را مطمئن کرده بود که نگران هیچی نباشد؛ یعنی با دیدن مهندس، اینقدر خودخواهانه تغییر جبهه داده بود! چرا کسی از او سؤال نمیکرد خواستهی قلبی او چیست، مگر نه اینکه پدرش نگران بیرنگ و رویی او شده بود؟ او که میدانست غصه دل دخترش چیست! چرا همه چی ناجوانمردانه داشت برای او پیش میرفت!
شب، لحظات نزدیک شدن به آمدن حاج معین به خانه، دل توی دل سوزان نبود. از طرفی با حجب و حیای دخترانه، رویِ رو در رو شدن با پدرش را نداشت. از طرفی دلش میخواست خودش از زبان پدرش رضایتش برای آمدن خواستگار را بشنود تا باورش بشود.
حاج معین ماشین شورلت سیاه رنگش را روی پل ورود به حیاط خانه پارک کرد و پیاده شد تا با کلید درب را باز کند و ماشین را داخل حیاط ببرد. به محض اینکه کلید را در قفل درب انداخت، کسی از پشت سرش او را صدا زد.
- حاج معین عرضی داشتم.
حاج معین کنجکاو پشت سرش را نگریست و با هیبت درشت و زیبای شاهین رو به رو شد!
شاهین بلافاصله چشمانش را درون چشمان حاج معین خیره نگه داشت و سعی کرد کنترل ذهن او را از القا ذهنی امید آزاد سازد و همانطور از چشمانش بهسر پدر سوزان انرژی داد.
- حاج معین شما نباید اجازه بدی مهندس رادمهر به خواستگاری دخترت بیاد.
حاج معین با خونسردی جواب داد:
- نمیتونم! من بهش اجازه دادم آخر هفته با خونوادهش به خواستگاری دخترم بیان!
شاهین فهمید توان شکستن القا ذهنی امید را ندارد و کلافه دست بر شانهی حاج معین گذاشت و نیروی بیشتری به سر او داد.
- گفتم نباید این اتفاق بیفته، نباید بزاری به دخترت نزدیک بشه.
حاج معین مسخ* شده در عمق چشمان شاهین مات مانده بود!
- نمیتونم، نمیتونم! باید به خواستگاری بیان!
شاهین که دید شکستن القا ذهنی امید که نیروی برتری از او داشت، فایده ای ندارد؛ تصمیم دیگری گرفت. عنبیه چشمانش درشتتر شد و به ذهن حاج معین القا دیگری داد!
- باشه، حالا که القا ذهنی امید رو نمیتونی رد کنی، پس من هم به عنوان خواستگار دخترت بپذیر و هر کدوم شایسته تر بودیم رو به همسری دخترت قبول کن.
حاج معین تحت القا ذهنی جدیدش سر تکان داد.
- باشه تو هم میتونی به خواستگاری دخترم بیای، هر کدوم مقبولتر بودین به همسری دخترم میپذیرم!
شاهین که چارهای برای شکشتن القا ذهنی پدر سوزان نداشت با اندوه به بازوی او کوبید.
- فراموش کن چه حرفهایی بینمون گفته شد. فقط تو یادت نگه دار، دخترت خواستگار دیگهای هم داره که باید به اون هم فرصت شناسوندن خودش رو بدی. من شاهین رادمهر پسر عموی مهندس رادمهر هستم.
شاهین با گفتن جمله آخرش از حاج معین دور شد. پدر سوزان گیج لحظاتی اطرافش را کاوید، نگاهی به کلید درون قفل درب انداخت و یادش آمد، داشت اتومبیلش را داخل حیاط میبرد.
با ورودش به خانه، نظم خاصی خانه را در بر میگرفت و ریخت و پاشها و سر و صداها کم میشد! سوزان برعکس هر شب آمدن پدرش که با رویی باز به استقبال او میرفت، درون اتاق خودش گوشهای چون گنجشک سرما دیدهای کز کرد و ماند. اما دقایقی بعد، این پدرش بود که با چند ضربه به درب، اجازهی ورود گرفت و وارد اتاق سوزان شد.
حاج معین به چشمان متورم و سرخ شدهی سوزان دقیق شد. چیزی از درون او را میجوید و با حس تمام دردهای دنیا بر قلبش، توان حرف زدن و کمک به دخترش را نداشت و زبانش جور دیگری میچرخید!
- دخترم، ماه من، قربون این چشمهای خسته و سرخت برم، میدونم دلت نمیخواد تو این سن و سال خواستگاری برات بیاد. اما تو دیگه خانم شدی باید اگه موقعیت خوبی برات پیش میاد، بهش فکر کنی.
سوزان با شرم دخترانهای سرش را پایین گرفت و با گوشهی بلوزش بازی میکرد. حاج معین که از درون در حال سقوط بود، ناچار سخنی دیگر میگفت!
- مهندس رادمهر جوون برازنده و مقبولیه و خیلی هم ظاهراً به تو علاقه پیدا کرده. بهش این فرصت رو دادم که بیشتر بشناسیمش، اما تو خواستگار دیگهای هم داری که هر کدوم مقبولتر باشن رو خودت باید انتخاب کنی.
سوزان با شنیدن خواستگار دیگر با کنجکاوی سرش را بالا آورد و با شرم پرسید:
- خواستگار دیگه؟
حاج معین خنده تلخی زد.
- بله پسر خوش قد و سیمای دیگهای از همین خونوادهی مهندس رادمهر، خواهان خواستگاری از تو شده. شاهین رادمهر، میشناسیش؟
سوزان فهمید شاهین برای کمک به او دست بهکار شده است و همین روزنهی امیدی در دلش روشن نمود. دستپاچه به مِنمِن افتاد.
- بله... می... شناسم. با همین مهندس دیدم... شون!
حاج معین سر تکان داد.
- پس فعلاً جای غصه خوردن، پاشو بریم شام بخوریم تا ببینیم قسمت چی میشه.
حاج معین، سوزان را بلند کرد و از پهلو بهخودش چسباند و زیر بالِ پُر قدرت خود نگه داشت و همانطور که او را از اتاق بیرون میبرد، آرزو میکرد کاش میتوانست همانجا درون قلبش دخترش را پنهان نماید و از گزند موجودات اهریمنی و شیطانی دور کند. اما هیچ اختیاری در حرکات و حرفهایش نداشت!

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصاویر مربوط به پارت ۲۰۹ رمان...🍁

آخرین ویرایش: