جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,071 بازدید, 312 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,380
مدال‌ها
2
پارت۲۲۸

دِیمن
کلافه از جواب ندادن میکا برای بار هزارم سعی کرد با او ارتباط ذهنی بگیرد. اما مدار ذهن میکا همچنان بسته بود. جیسون سیگاری روشن نمود و دست دِیمن داد.
- بی‌فایده‌ست، من مطمئنم همراه مورتال رفته!
دِیمن همراه با پُک زدن به سیگارش چشمانش را نیز ریز نمود.
- چرا بدون اطلاع باید چنین ریسکی بکنه؟ میکا می‌دونه مورتال اگه به عدم ببرتش در اون صورت برگشتی نداره.
جیسون شانه‌ای بالا انداخت.
- شاید مورتال به میکا در باغ سبزی نشون داده که مُجاب شده چنین ریسکی انجام بده.
دیمن جدی‌تر سر تا پای جیسون را برانداز نمود.
- از در باغ سبز، منظورت چیه؟
جیسون قیافه‌ای متفکرتر به خودش گرفت.
- دِیمن تا حالا کسی به ریاضتی از عدم نرفته! به‌نظرت ممکنه مورتال اجازه بده میکا قدرتی از عدم بگیره؟
دیمن سیگار را بین دو لب خود نگه داشت و برای لحظاتی در فکر فرو رفت.
- مورتال چرا باید رقیب قدرتی برای خودش بتراشه؟ قدرت عدم در اختیار کسی جز اون نیست؛ یعنی اینقدر بی‌عقله!
جیسون پوزخندی به دِیمن زد.
- یادت رفته خود توام دقیقاً دچار همچین بی‌عقلی شدی؟
دِیمن چپ‌چپ به جیسون نگریست.
- من دشمن زخم خورده‌ای مثل لوسیفر با قدرت‌های آتشین دارم.‌ نمی‌تونستم اجازه بدم از من در خفا پیشی بگیره. دیدی که با همه‌ی مراقبت‌های ما باز هم‌ اون کُشنده رو پنهون کردن.
جیسون با گرفتن نگاهش از دِیمن و خیره شدن به نقطه‌ای دیگر نشان داد استدلال او برایش قانع کننده نیست.
- در هر حال اگه میکا بتونه قدرت برتری از عدم بگیره و برگرده، معلوم نیست چه اژدهای هفت سری می‌خواد بشه. باید زودتر سر به نیستش می‌کردی؛ کشنده‌ی تو مشکل حادی نبود که تو بخوای مترسکی علم کنی و اجازه بدی تا این اندازه قدرتمند بشه.
دِیمن بی‌توجه به سرزنش جیسون پُک عمیق‌تری به سیگارش زد.
- از کجا معلوم میکا توان ریاضت‌های عدم رو داشته باشه؟ مورتال تنها ابر اهریمنی که تا الان تونسته ارواح رو‌ پشت دروازه‌ی عدم نگه داره. شاید ریاضت بین ارواح عدم میکا رو ضعیف‌تر هم بکنه.
جیسون سر چرخاند و به دود غلیظ اطراف دِیمن نگریست.
- اون موجودی که تو با تاریکیت ساختی، سگ جون‌تر از این حرف‌هاست که ریاضتی بشکنتش. مطمئن باش اگه ریاضتی در کار نبود، این همه غیبتش طول نمی‌کشید. بهتره برای اطمینان لوحی به مورتال بزنی و خواهان پاسخ گویی از احوال پادشاه تاریکی بشی. این‌جوری اگه میکا برای ریاضت به عدم رفته باشه، مجبور میشه اعلام کنه. اون‌وقت توام باید فکر رویارویی با ابر اهریمنی از خودت قوی‌تر باشی؛ ابر اهریمنی تاریک با قدرت‌های ناشناخته‌ی عدم!
دِیمن خونسرد و بی‌تفاوت ته سیگارش را زیر پایش له کرد.
- واؤو، جیسون ترسیدم! شب دیگه خوابم نمی‌بره؛ امشب باید بیای من رو بغل کنی.
جیسون متحیر به دور شدن و بی‌تفاوتی دِیمن خشمگین فریاد زد:
- تو انگار عادت کردی همه چیز رو به مسخره بگیری. حالا ببین کی بهت گفتم این غولتشن بلای جون همه‌مون میشه.
دِیمن برای این‌که بیشتر جیسون را حرص بدهد در میان بهت و خشم او بدون این‌که برگردد، دستانش را بغل گرفت، لرزی در اندام و پاهایش انداخت و به مسخره نشان می‌داد با ترس در حال دور شدن از اوست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,380
مدال‌ها
2
پارت۲۲۹

خبرِ به ریاضتِ عدم رفتن پادشاه تاریکی، میکا، خیلی زود توسط لوحی که خود مورتال به آرماگدون فرستاد، پخش شد! مورتال در آن لوح اعلام نموده بود، اجازه‌ی ریاضت دیدن در عدم و گرفتن قدرت‌های ناشناخته‌ای از آن محل که هنوز هیچ ابر اهریمنی پایش به آنجا نرسیده بود را به پادشاه تاریکی، میکا، داده است و این اطلاعیه‌ باعث وحشت تمام قدرت‌ها و ابر اهریمن‌های ماورائی شده بود.
فِرانک که لوح دیگری از مورتال، خطاب بر تاریکی را دریافت کرد، عصبانی از اخبار ناخوشایند اخیر، برای دیدار با دِیمن که در اتاق کارش نبود به بارگاه او رفت. فِرانک می‌دانست دِیمن به ندرت به بارگاه سوت و کورش می‌رود و حتماً حوصله‌ی رویارویی با دیگر ارشدهای قصر و سرزنش‌های آن‌ها را نداشته است. با کسب اجازه از دِیمن وارد راهروی تاریک و بی‌نور بارگاه او شد. از تاریکی زیاد و عمیق کمی مکث نمود و صدایش را در تاریکی فضا رها کرد:
- دِیمن، من اندازه‌ی تو نمی‌تونم به این عمق تاریکی وارد بشم و دید کافی ندارم، لطفاً کمی فضا رو سبک کن.
دِیمن سنگینی تاریکی را با انرژی خود گرفت و کمی فضا را روشن‌تر نمود. از بالکن ته تالار ورودی بارگاهش فِرانک را فرا خواند:
- هی، من اینجام.
فِرانک که توان دیدش بالاتر رفت به سرعت خودش را به تراس بزرگ رو به تاریکی ژرف و عمیق رساند. دِیمن را دید لب حصارهای کوتاه سنگی و سیاه تراس نشسته؛ یک پایش را در حالی‌که کف کفشش روی حصار بود در شکمش جمع نموده، پای دیگرش در تاریکی رو به تراس معلق بود و به ستون پهن و بزرگی که به حصار وصل شده و سنگینی نمای قصر بر آن بود، تکیه داشت. فِرانک با تعجب به تیررس نگاه دِیمن به تاریکی عمیق پیش رویش نگریست.
- دِیمن واقعاً منظره‌ی چشم‌گیری در این تاریکی ژرف می‌بینی که این‌طوری محو تماشاش شدی!
دِیمن در حالی‌که باد گیسوانش را به بازی گرفته بود و پیراهن حریر سیاهش را بر تنش تکان می‌داد، نگاهش را از تاریکی نگرفت و همچنان در هیاهوی صدای پرندگان شوم بالای برج‌های قصرش به سیاهی روبه‌رو خیره ماند.
- برای من هم چشم‌گیره هم پر از آرامش، مثل بچه‌ای که در آغوش مادرش آروم میشه؛ یادت رفته من فرزند تاریکی هستم؟ حالا بگو چرا آرامش من رو در آغوش مامانیم به‌هم زدی!
فِرانک لوح را به‌سمت دِیمن گرفت.
- مورتال لوحی فرستاده و خواسته توام درخواست ریاضت عدم میکا رو تأیید کنی و به آرماگدون بفرستی.
دِیمن بی‌تفاوت همچنان نگاهش محو تاریکی بود.
- چیه توام مثل بقیه می‌خوای سر من غر بزنی که چرا زودتر میکا رو سر به نیست نکردم؟
فِرانک نزدیک‌تر رفت و از نیم‌رخ به زیبایی بازی موهای سیاه دِیمن به دست باد بازیگوش بر چهره سردش نگریست.
- شاید ندونی اما توی تاریکی خوشگل‌تری! دِیمن، من اینقدر به ذهن برتر تو اطمینان دارم که می‌دونم هیچ کاری رو بدون در نظر گرفتن عواقبش نمی‌کنی. برای من قدرت بیشتر گرفتن میکا مهم نیست. در هر حال اون از خود تاریکیه. اما خبری که «هانری» داد نگران‌ترم کرده.
دِیمن کنجکاو نگاهش را از تاریکی روبه‌رویش گرفت و ابتدا با نگاه نافذش از پا تا سر جثه‌ی بزرگ و قدرتمند فِرانک در لباس زرهی که بر تن داشت را برانداز نمود و بعد به موهای خرمایی بلند او که بالای سرش مهار نموده و دسته‌ای از موهای کوتاه‌تر جلوی سرش را باد در صورتش بازی می‌داد، خیره ماند.
- چرا موهات رو همیشه اون بالا قلمبه می‌بندی، بزار باد پریشونش کنه، فِرانک!
فرانک
بلند خندید.
- روانی برای دلبری نیومدم که موهام رو برات پریشون کنم. البته نمی‌دونستم تو بارگاهت می‌خوای ازم پذیرایی کنی وگرنه با لباس رزم نمیومدم.
دیمن هم به شوخی فرانک لبخند کم‌رنگی بر لب نشاند.
- بارگاه من مثل بارگاه تو پر رونق نیست؛ وسیله پذیرایی هم ندارم. منم و همین تاریکی!
فرانک با نگاهی پر محبت دستش را سوی دِیمن دراز کرد.
- بلند شو، باید بریم پیش هانری. ظاهراً حصار آتش برای کشنده‌ت قوی‌تر شده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,380
مدال‌ها
2
پارت۲۳۰

هانری
یکی از جنگجوها و ارشدهای قصر دِیمن، وظیفه تجسسی و رصد دیگر هاله‌های ابر اهریمن‌ها را بر عهده داشت و از کوچک‌ترین تغییراتی در ماوراء و زمین، توسط افرادش باخبر میشد.
هانری در اتاق کارش، پشت مانیتور بزرگی که به رادارهای ردیابی بسیار قوی وصل بود، قرار داشت. دیوار روبه‌روی او سرتاسر با مانیتورهای کوچک‌تر پوشیده شده بود که هر صفحه، تصویری از نقطه‌‌ای در حال رصد پخش می‌نمود!
با وارد شدن دِیمن و فِرانک، هانری صندلی بزرگ چرمینش را بر روی چرخ‌هایش، به‌سمت آن دو چرخاند. دو سگ بزرگ و عظیم‌الجثه‌ای که همیشه کنارش بودند با ورود دِیمن و فِرانک به‌حالت تهاجمی غریدند. فِرانک نگاه چپ‌چپی به هر دو سگ انداخت، سپس هانری را خطاب قرار داد:
- کِی می‌خوای دست از سگ‌بازی برداری؟
هانری از روی صندلی چرمین بلند شد، سایه هیبت درشت و تنومندش را در لباس رزمی که بر تن داشت، بر چهره‌ی فِرانک انداخت. موهای موج‌دار و بلندش را که به رنگ طلایی روشن بود از روی شانه‌هایش به پشت سرش کنار کشید. چانه‌ی زاویه‌دار وخوش‌تراشش را بالا داد، چشم‌های آبی لاجوردی که کمی به بنفش می‌رفت و فاصله‌ی کم ابروان کشیده‌اش با پلک‌هایش حیله‌گری خاصی به آن‌ها می‌داد را در چشمان فِرانک بُراق کرد.
- سگ‌بازی شرف داره به رفیق بازی‌ای که رفیقش تو باشی. معرفت این سگ‌ها خیلی از آدم‌های رفیق نما که وسط سختی و‌ جنگ رهات می‌کنن، بالاتره!
فِرانک متوجه‌ی کنایه‌ی هانری شد که در جنگ سختی که با طبیعت داشتند، او سخت مجروح شد و فِرانک مجبور شده بود سپاه هانری را عقب بکشد تا کشته‌ی زیادتری بر جای نگذارند و هانری به تنهایی و سختی از آن محل گریخته بود.‌
فِرانک در حالی‌که چهره به چهره‌ی هانری شد، پوزخندی به او زد.
- خُب از این به بعد جای لشکر بردن به میدونِ جنگ با سگ‌هات به چوپانی برو؛ خودت که عرضه‌ی جمع کردن گله رو نداری، لااقل اون‌ها می‌تونن گوسفندها رو سالم برگردونن!
هانری از خشم دندان‌هایش را بر هم سایید و یقه‌ی فِرانک را در مشت گرفت، فِرانک ناگاه شمشیرش را از نیام بیرون کشید! سگ‌های گرگ‌ نمای هانری بلافاصله هر دو باهم بالا پریدند و دست شمشیر کشیده‌ی فِرانک را میان دندان‌هایشان گرفتند!
دِیمن که آرام ایستاده و شاهد به‌هم پیچیدن هر دو جنگجواش بود با واکنش سگ‌ها، سریع با انرژی چشم‌هایش به هر دو سگ ضربه‌ای وارد کرد که آن دو با ناله و زوزه‌کشان به دیوار کوبیده شدند! هانری هراسان سوی آن دو دوید و غرید:
- دِیمن، چه غلطی می‌کنی؟
دِیمن خشمگین وِردی خواند و مارهای زیادی دور تا دور سگ‌ها ظاهر شدند و به بدن و دست و پای آن حیوان‌ها پیچیدند! هانری میانه‌ی راه هراسان ایستاد و با استیصال به‌سمت دِیمن سر برگرداند.
- نه دِیمن، خواهش می‌کنم، نزار بهشون آسیب بزنن. تقصیر فِرانک بود که شمشیر کشید.
دِیمن ناگهان انگار چیزی در صفحه‌ی مانیتور توجه‌اش را جلب نمود! نگاهش بر مانیتور تجسسی هانری خشک شد... شاهین را می‌دید که بازوی سوزان را گرفت و سوار اتومبیلش کرد! بدون توجه به ناله و زوزه‌ی سگ‌ها از مار گزیدگی و خواهش‌های هانری با قدم‌هایی سنگین نزدیک مانیتور رفت! همان‌طور خیره به صفحه‌ی مانیتور برای ساکت کردن سگ‌ها با حرکت دستش مارها را ناپدید نمود و به صحنه‌ی ضبط شده‌ توسط هانری که شاهین را رصد نموده بود، دقیق‌تر شد!
تنها حواس و نگاهش بر روی سوزان در اتومبیل شاهین بود... به بازی با بند کیف و شرم دخترانه‌اش می‌نگریست! هانری و فِرانک ناگهان از شنیدن صدای ضربان بالای قلب دِیمن، مبهوت یکدیگر را نگریستند!
دیمن داغی مذاب‌گونه‌ای را باز در رگ‌هایش حس کرد! ناخوداگاه دست بر قلبش گذاشت... شاهین چانه‌ی سوزان را بالا گرفت، دِیمن پاهایش سست شد و متعجب از حال زار خود بر روی صندلی چرمین هانری خودش را رها نمود! گویا اصلاً فراموش کرد در چه مکان و زمانی قرار دارد و تنها داغی عجیبی را در سر تا پای وجودش حس می‌کرد! دِیمن گیج و مستأصل، بی‌تفاوت به نگاه‌های متحیر اطرافیانش، خیره به تصویر سوزان با خود زمزمه نمود:
- لعنت به دستی که گیره سر تو رو توی عمق تاریکی رها کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,380
مدال‌ها
2
پارت۲۳۱

فِرانک
که نگاه مشکوک هانری به عکس‌العمل عجیب دِیمن از دیدن سوزان و شنیدن ضربان بالای قلب او را دید، دست بر شانه‌ی دِیمن گذاشت.
- دِیمن تو هنوز از دیدن پسر آیزنرا به‌هم می‌ریزی!
هانری با نگاهی به سگ‌هایش که بی‌حال گوشه‌ی دیوار افتاده بودند با خشم به‌سمت دِیمن رفت!
- دِیمن، این چه کاری بود کردی؟ من تو رو خبر کردم از حصار قوی دشمنت آگاهت کنم، تو با سگ‌های من باید این کار رو کنی!
فِرانک جدی سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ی هانری ایستاد.
- بجنب جای سگ‌ بازی گزارش کارت رو بده.
هانری با غرور به سی*ن*ه‌ی فِرانک کوبید و از خودش دورش نمود؛ پشت صفحه‌ی بزرگ مانیتوری شکلش رفت، تصاویری که از دامنه‌ی حصار شاهین ذخیره‌ کرده بود و تمام افراد شاهین و نگهبانی آن‌ها را به دِیمن نشان داد و اضافه کرد:
- امکان رد شدن از حصار شاهین وجود نداره. هاله‌ای به شدت قدرتمند از آتش و قدرت‌های بعیده! تنها راه ورود به این محله از همون راه زمین و با جسم امکان پذیره. اون هم افراد ماورائیش همه جا هستن و هر انسان ماورائی وارد محله بشه به سرعت از انرژیش شناساییش می‌کنن‌!
دِیمن سعی کرد آرامشش را به‌دست بیاورد.
- پس آمیدان چه غلطی می‌کنه که شاهین داره این‌جوری همه جا جولان میده!
هانری شانه بالا انداخت و تصویر خانه‌ی بزرگ و مجلل شاهین را بر صفحه نشان داد.
- گفته بودی حواسم به پسر آیزنرا باشه، من هم اون رو فقط رصد کردم. این هم خونه‌ای که توی همون محله برای خودش و افرادش فراهم کرده. بهتره این هم بدونی، شاهین و آمیدان باهم به خواستگاری همین دختر بچه که دیدی رفتن و هر دو هم ظاهراً رد شدن.
دِیمن عصبانی از جایش بلند شد.
- پس شاهین شمشیرش رو از رو بسته. با به‌دست اوردن اون دختر می‌خواد علناً به من اعلان جنگ بده. من به اون آمیدان لعنتی هشدار داده بودم نباید بزاره از این دختر بر علیه من استفاده کنن. حالا که عرضه‌ی نگهداریش رو نداره من هم روی حرفم نمی‌تونم بمونم.
فِرانک به چشمان موذی هانری نگاهی انداخت و می‌دانست به حال دِیمن و آن دختر مشکوک شده، سعی کرد ذهن هانری را از اصل موضوع که او کُشنده‌ی تاریکی‌ است، دور کند.
- دِیمن گفتم بهت زودتر کار این دختر رو که آمیدان بهش علاقه‌مند شده بساز. اما تو خواستی با اون مدارا کنی. آمیدان در هر حال از قبیله‌ی آتشه و از نواده‌ی دشمن قسم خورده‌ی تو، لوسیفر. حالا اصلاً آمیدان که اهل سازشه به کنار، الان با این یکی ابر اهریمن شاهین که قدرت‌های نادری هم به‌دست اورده چیکار می‌خوای بکنی؟ اون که اهل سازش با تو نیست. می‌بینی حتی آمیدان رو کنار زده، خودش یه محله رو برای کارهای مافیایی لوسیفر به حصار کشیده.
دِیمن بار دیگر صحنه‌ی نشستن سوزان در اتومبیل شاهین را بر صفحه مانیتور برگرداند و نگاه کرد. در سکوت ژرفی فرو رفته بود و هر چه بیشتر آن را می‌دید، داغی بیشتری در رگ‌هایش می‌دوید! هانری نیز متفکر احوال او را نظاره می‌کرد.
دِیمن سرانجام کلافه هانری و فرانک که پشت سر او ایستاده و منتظر عکس‌العملی از او بودند را کنار زد و در سکوت از اتاق رصد خارج شد! هانری با رفتن دِیمن پوزخندی به فِرانک زد.
- این دختر بچه همون کُشنده‌ی تاریکیه نه؟
فِرانک سرش را با غرور بالا داد و چشمانش را در چشمان هانری ریز کرد.
- تو به سگ بازیت برس، فضولیش به تو نیومده.
هانری بی‌تفاوت به‌سمت سگ‌هایش رفت.
- میکا برگرده بهتر می‌تونه تکلیف کُشنده‌‌ی تاریکی رو روشن کنه، لااقل اون ضربان قلبش بالا نمی‌ره!
فِرانک متوجه تیزبینی هانری در حس دِیمن به آن دختر شد و با خشم به‌سمت او چرخید.
- دهن گشادت رو بهتره بسته نگه داری. دِیمن و تصمیماتش توی این قصر به میکا اصلح‌تره. میکا فقط یه مترسک نمادینه؛ خود دِیمن حواسش به همه چی هست و بهتر می‌دونه صلاح تاریکی چیه.
هانری بدون این‌که به فِرانک نگاه کند، نگران سگ‌هایش آن دو را در آغوش گرفت و در حال خروج از اتاق، گفت:
- اما برای من در حال حاضر میکا پادشاه تاریکیه.
فِرانک با خروج هانری، نگران بار دیگر به چهره‌ی سوزان در مانیتور خیره شد و متحیر زمزمه کرد:
- نیم وجبی! تو رو چه به ضربان بالا دادن به تاریکی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,380
مدال‌ها
2
پارت۲۳۲

دِیمن
کلافه و عصبانی از اعمال قدرت شاهین در زمین و انحصاری کردن سوزان در حصارش با امید ارتباط ذهنی گرفت و او را به قصرش به‌طور پنهانی فرا خواند.
امید که می‌دانست تا الان دِیمن حصار شاهین را برای حفظ کُشنده‌ی تاریکی رصد کرده، دیدار با او را پذیرفت و بدون این‌که به کسی بروز دهد، وارد حصار تاریکی شد و دِیمن اجازه ورود او را به اتاق کارش که حصار نموده بود، داد.
دِیمن با حضور امید در اتاق کارش، پاهایش را روی میز بر روی هم انداخت و می‌دانست که امید این حرکت او‌ را بی‌احترامی به خود قلمداد خواهد کرد.
- خب خوشگل پسر، باز هم خواستی نشون بدی از اومدن توی حصار تاریکی ترسی نداری، نه؟
امید دستانش را بر سی*ن*ه‌اش گره زد و روبه‌روی دِیمن ایستاد.
- با حرمت شکنی عقده‌های تاریکی خالی نمی‌شه. می‌دونم دردت چیه.
دِیمن خشمگین پاهایش را زمین گذاشت و نیم‌خیز از آن سوی میز رو به امید خیز برداشت، کف دستانش را بر روی میز کوبید!
- می‌دونی و هیچ غلطی نمی‌کنی؟! من و تو قول و قرار گذاشتیم، من بهت هشدار دادم اگه کُشنده‌ی من بازیچه‌ی دست دشمن‌هام بشه، نمی‌تونم زنده بزارمش که تو باهاش عروسک بازی کنی.
امید خونسرد چند قدم به‌سمت دِیمن برداشت.
- خوب گوش کن، نه تنها دست هیچ‌ ابر اهریمنی به اون‌ دختر نمی‌رسه که دست خداش هم نمی‌زارم بهش برسه!
دِیمن از حرف درشت امید ناخواسته رگ کنار شقیقه‌اش به شدت نبض گرفت!
- چیه! تو که می‌خواستی از همه چی کنار بمونی؟ چی شده داری ادعای خدایی می‌کنی!
امید جدی بدون کوچک‌ترین احساسی در نگاهش به چشمان دِیمن زل زده بود‌.
- لازم باشه در قبال اون دختر خدا هم میشم. نمی‌خواد ترس برت داره، من سر قول و قرارم هستم. تو‌ کاریت با زمین نباشه، من شاهین رو به ماوراء برمی‌گردونم؛ خودم مراقب همه چی هستم.
دِیمن بی‌اعتماد به امید سرش را تکان داد.
- نمی‌تونم همچین ریسکی کنم. شاهین الان ابزار قدرتمند و خطرناکی توی دست لوسیفر، برای ضربه زدن به منه. برگشتنش به ماوراء کفایت نمی‌کنه، اون الان می‌دونه کُشنده‌ی تاریکی کیه و کجاست‌.
امید ابروانش در هم گره خورد.
- خیلی لرز افتادی اهریمن هزاران ساله‌ی تاریکی!
دِیمن با غرور از پشت میز کارش نزدیک امید آمد.
- خوب گوش کن آمیدان، قرار ما فقط در یک صورت سر جاش می‌مونه. اگه دختره رو می‌خوای، باید سر شاهین رو زیر آب کنی. در غیر این صورت هیچ جوری نمی‌تونی عروسکت رو از تاریکی حفظ کنی و بدون به مرگ شنیع کشته میشه. همین الان هم با حصار گسترده‌ی شاهین، افراد من جا و مکان کُشنده‌ی تاریکی رو رصد کردن. مطمئن باش خیلی زود به گوش میکا می‌رسونن. زودتر دختره رو به‌دست بیار، بازی‌هات باهاش تموم شد، دست خودم بسپارش. اگه قبول داری دوباره پیمان می‌بندیم، اگر نه زود حصار من رو ترک کن.
امید خشمگین چهره به چهره‌ی دِیمن ایستاد.
- بی‌خود شلوغش نکن. گفتم من مراقب اوضاع هستم. نه شاهین نه تو، دستتون به اون نمی‌رسه.
دیمن پوزخندی از نزدیک به چهره‌ی امید زد.
- با تموم این زیبایی نفس‌گیرت، رقیب داری پسر ناز! تو با وجود شاهین از پس یه خواستگاری ساده هم بر نیومدی. بهتره این رو بدونی، شاهین برای تو نه تنها رقیب عشقی شده، مطمئن باش به زودی جانشین پادشاهیت هم میشه. اونوقت تو دیگه هیچ جوری نمی‌تونی دختره رو از به ماوراء بردن حفظ کنی. خودت می‌دونی تموم خواسته‌ی لوسیفر همینه. حالا که از تو ناامید شده، شاهین رو برای اوردن دختره به ماوراء به قدرت می‌رسونه.
دیمن که سکوت ژرف امید را دید، جدی‌تر به دور او چرخی زد و دوباره مقابلش ایستاد.
- پیوندهای دست و پا گیر قبیله‌ای رو کنار بزار. شاهین باید نابود بشه؛ تا اون رفیق قلچماقش هانوفل دور و برش نیست و میکا در ریاضته، کارش رو یه‌سره کن. اینجوری دستش از عروسکت هم کوتاه میشه. می‌تونی روی کمک و جادوی من هم حساب کنی. اگه به حرف‌هام شک داری، تو که به ماوراء اومدی، یه سری هم به دَدی جونت بزن. ببین الان شاهین براش اصلح‌تره یا خودت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,380
مدال‌ها
2
پارت۲۳۳

آمیدان
در حالی‌که حرف‌های دِیمن را در سرش مرور می‌کرد، بی‌سر و صدا از حصاری که لوسیفر همیشه برای او باز می‌گذاشت به‌قصد دیدار با لوسیفر در بارگاهش از پله‌های کریستالی قصر او بالا رفت. با شنیدن صدای مصاحبت لوسیفر با کاتار مکثی نمود و به صحبت‌های آن‌ها گوش داد.
- عالیجناب، در حال حاضر سرورم شاهین قدرت‌های لازم جانشینی جناب آمیدان رو دارن. بهتره زودتر درخواست تغییر پادشاه رو به آرماگدون بفرستین.
لوسیفر با تردید لب پایینش را کمی خیس نمود.
- قدرت گرفتن شاهین برای آمیدان ممکنه دردسر ساز بشه. اگه اون هم بخواد کُشنده‌ی تاریکی رو از آن خودش کنه، آمیدان از ما دل‌چرکین میشه.
کاتار به نشانه‌‌ درک لوسیفر سرش را پایین گرفت.
- بله عالیجناب. اما خود سرورم آمیدان نخواستن مسئولیت پادشاهی ماوراء رو بپذیرن. در ماوراء این قدرت و انرژی‌های برتره که سرنوشت سازه. در حال حاضر سرورم شاهین برای به تخت نشستن به حق‌تر هستن و اون دختر رو هم کنار ایشون بهتر می‌تونیم از حملات تاریکی حفظ کنیم.
با پایان جمله کاتار، امید خشمگین در آستانه‌ی درب ظاهر شد. رنگ کاتار آشکارا پرید و قلبش از هیبت درشت و خشمناک امید ضربان بالایی گرفت.
لوسیفر هم از ورود ناگهانی امید یکه خورد اما به سرعت دستپاچگی خود را جمع و جور کرد؛ آغوشش را باز نمود و به‌سمت امید رفت.
- آه پسرم آمیدان، چقدر دلتنگت بودم.
لوسیفر هیبت سرد و بی‌حرکت امید را در آغوش فشرد و‌ امید تنها نگاه تهدیدآمیز و پر خشمش بر روی کاتار ثابت شده بود. لوسیفر کمی از او‌ فاصله گرفت و‌ به شعله‌های خشم در نگاهش نگریست.
- آمیدان می‌دونم از شنیدن حرف‌های ما برای جانشینی سلطنت بر ماوراء خشمگین شدی. اما این اجتناب ناپذیره. تو چند ساله عنوان پادشاهی ماوراء رو یدک‌ می‌کشی اما ذره‌ای مسئولیتی از این سلطنت رو نپذیرفتی. واقعاً این نوع حکومت کردن برای قبیله‌ی ما کسر شأن داره. اما با پادشاهی شاهین، آیزنرا هم در اداره امور به‌خوبی می‌تونه پسرش رو یاری کنه.
امید نگاه سنگینش را از کاتار گرفت و در چشمان تیله‌ای لوسیفر ثابت کرد.
- تو خودت اگه مسئولیت پذیر بودی، چندین سال عُزلت نشینی نمی‌کردی و یه گوشه پنهون نمی‌موندی تا تاریکی هر غلطی می‌خواد بکنه. الان هم تنها فکرت آروم کردن عقده و انتقام خودته و نگرانی از بی‌مسئولیتی حکومت بر ماوراء نداری‌.
امید با مکث کوتاهی، انگشت اشاره‌اش را به نشانه تهدید سمت کاتار و لوسیفر گرفت!
- اما خوب گوش کنین، من با بازی قدرت شماها، تعیین جانشین یا پادشاه جدیدتون، هیچ‌ کاری ندارم. برام هم مهم‌ نیست کی رو جانشین من می‌کنین؛ اما... از خط قرمز من رد نشین.‌ اون دختر هیچ ربطی به بازی کثیف شما نداره. سوزان فقط یه دختر زمینی معمولیه که هیچی از این تقدیر لعنتی که براش رقم زدین، نمی‌دونه. علاقه‌ی من به اون هم بدون دونستن و شناختی از تقدیرش بوده. خودم ازش مراقبت می‌کنم. هر غلطی می‌کنین ما رو وارد سیاست کثیفتون نکنین.
لوسیفر از شنیدن ابراز احساس امید به سوزان، کُشنده‌ی تاریکی، گویا قند در دلش آب شد و لبخند مرموزی بر لب نشاند.
- خوشحالم که عشق رو تجربه می‌کنی. اما عاشقی تاوان داره، درد داره، رسوایی به بار میاره. عاشق که میشی باید جنگیدن هم یاد بگیری. من به این عشق احترام می‌ذارم. اما متأسفم این رو میگم، اون دختر تقدیرش به ماوراء گره خورده. اگه واقعاً می‌خوای بی‌دردسر داشته باشیش، دست از لجاجت بردار. باید به ماوراء بیاریش و به عنوان ملکه‌ت باهاش پیمان ببندی؛ اگر نه مجبوریم اون رو کنار شاهین در ماوراء حفظ کنیم.
امید چنان از خشم داغ شد که خودش نیز نفهمید کی به لوسیفر چسبید و گلوی او را در چنگ می‌فشرد. کاتار با عجله وِردی خواند و لوسیفر را ناپدید کرد. امید خشمناک به‌سمت کاتار چرخید. کاتار با نگاهی پر وحشت کمی عقب‌عقب رفت و لرزش و ترس در صدایش آشکار شد.
- متأسفم سرورم، من رو ببخشین.
کاتار سریع با خواندن وِردی دیگر از مقابل امیدِ خشمگین، خودش را ناپدید کرد و گریخت. امید تنها توانست خشمش را با شکستن وسایل کریستالی داخل اتاق لوسیفر خالی کند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,380
مدال‌ها
2
پارت۲۳۴

فِرانک
که متوجه گوشه‌‌گیری دِیمن شده بود با نیافتن او در اتاق کارش، این‌بار بدون پرس و جو در تراس تاریک بارگاهش او را نشسته بر لبه‌ی حفاظ‌‌های سنگی، در حال دود کردن سیگاری یافت. پشت او دست به سی*ن*ه ایستاد و به تکان پاهای دِیمن که از نمای خارجی آویزان بود، نگریست.
- نه، قضیه جدی داره میشه؛ خلوت کردن‌هات در آغوش تاریکی زیاد شده!
دِیمن بدون این‌که به‌سمت فِرانک روی برگرداند به فریاد ترسناک و شوم پرندگان جاسوس عظیم‌الجثه بر فراز بام قصرش سری بالا گرفت.
- نگران نباش، آرامش تاریکی رو دوست دارم؛ البته اگه این جک و جونورا بزارن.
فِرانک به دِیمن نزدیک‌تر شد و خلاف جهت او در حالی‌که پاهایش در تراس بود، پشت به تاریکی ژرف بر لب حفاظ سنگی نشست و به چهره‌ی مرموز دِیمن در زیر هاله‌ی کمرنگ نور ماه و دود اطرافش نگریست.
- دِیمن چرا نمی‌کُشیش این بازی تموم بشه. چی داره مرددت می‌کنه؟ اصلاً چرا باید به‌خاطر آمیدان ریسک زنده نگه داشتن کشنده‌ت رو به جون بخری؟ به من هم بگو قضیه چیه؟ چرا با دیدن اون دختر ضربان قلبت اوج گرفت!
دِیمن پشت سرش را به ستون سنگی با تراش‌هایی از اشکال اهریمنی تکیه داد؛ همراه بیرون دادن دود غلیظ آخرین کامش، ته سیگارش را درون تاریکی رها کرد.
- آه فِرانک، خودم هم نمی‌دونم این چه کوفتیه! می‌دونی من آدمی نیستم به قبیله‌ی آتش امتیازی بدم. اما در این‌که آمیدان رابطه‌ی خوبی با لوسیفر نداره، شکی ندارم. رقابت سر اون دختر بین دو ابر اهریمن آتشین، شاهین و آمیدان می‌تونه خیلی از برگ‌ها رو‌ به نفع ما برگردونه.
فِرانک اخم‌هایش را درهم کشید.
- همون‌قدر هم می‌تونه بر علیه ما خطر آفرین بشه. دِیمن خودت رو وارد این بازی نکن. دخترِ تا بی‌دفاعه و دردسر ساز نشده، کلکش رو بِکَن.
دِیمن نگاهش را از تاریکی گرفت و این بار ژرف به زوایای چهره‌ی با جذبه‌ی فِرانک خیره شد.
- موهات رو بالاخره باز گذاشتی!
فِرانک موهای پریشانش در دست باد را با کلافگی به یک سمت شانه‌اش مهار کرد.
- میشه اینقدر طفره نری؟ جواب سؤال من رو بده؛ چرا دیدن اون دختر بچه به قلب تو ضربان میده؟
دِیمن دوباره نگاهش را به تاریکی روبه‌رویش خیره نگاه داشت، لبخند پر لذت کوتاهی زد.
- زیاد هم بچه نیست، زنانگی رو روی اندامش میشه دید.
فِرانک چند بار با ناباوری پشت هم پلک زد.
- نگو زوایای خصوصیش رو رصد می‌کنی؟!
دِیمن به یادِ انداختن گیره سر سوزان در عمق تاریکی پیش رویش، نگاهش را غمی گرفت.
- لعنت به من که دیگه نمی‌تونم رصدش کنم.
فِرانک با همان تحیر صدایش را بالاتر برد.
- دِیمن چرا اصلاً باید زوایای و احوالات شخصی اون دختر رو رصد کنی؟!
دِیمن بی‌تفاوت به سؤال فِرانک، ناگاه بر لبه‌ی حفاظ حصار تراسِ رو به تاریکی ایستاد! با نگاه گنگی که فِرانک از آن چیزی نمی‌توانست بفهمد، لبخند مرموزی بر لب نشاند!
- چون زوایای پنهون و شخصیش خیلی قشنگه! شاید فکر کنی زیادی هیز* شدم! اما باید دوباره بتونم رصدش کنم.
فِرانک تا بخواهد معنی کلمات دِیمن را هضم کند، ناگهان دِیمن به درون عمق تاریکی پیش رویش خود را رها کرد و‌ فِرانک وحشت‌زده از لبه‌ی حفاظ بلند شد. دستانش را بر لبه‌ی سنگی آن گذاشت و به درون تاریکی خم شد با فریادی سقوط دِیمن به داخل تاریکی را نگریست!
- دِیمن، نه دِیمن... !
دِیمن در حالی‌که در تاریکی عمیق بلعیده و ناپدید میشد، فریاد زد:
- برمی‌گردم، نگران نباش؛ یه امانتی دست تاریکی دارم.
فِرانک با محو شدن دِیمن درون سیاهی ژرف، آه خشمناکی کشید و با فریاد در حالی‌که صدایش در عمق تاریکی پژواک می‌گرفت و در هیاهوی شوم پرندگان گم میشد، شروع به غر زدن کرد:
- لعنت بهت دِیمن! چرا هیچ‌وقت نمی‌شه تو رو خوند و فهمید چی توی سرته. لااقل کاری کن من بتونم وارد عمق این تاریکی لعنتیت بشم. هیچ‌وقت نگرانی من رو نفهمیدی. اصلاً تو ارزش نگران شدن نداری؛ حیف عشقی به تو داشتن؛ می‌شنوی؟ فهمیدی لعنتی؟ حیف‌، حیف‌حیف... !

{پینوشت:
هیز* به معنای بدکار و بی‌شرم می‌باشد و نگاه هیز کردن به معنای چشم‌چرانی کردن است.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,380
مدال‌ها
2
پارت۲۳۵

دو ماه از پایان امتحانات سوزان گذشته بود. تیر ماه گرم تابستانی آغاز و ماه محرم نیز تمام خیابان‌های شهر را با برپایی تکیه‌ها و پرچم‌های عزاداریش، سیاه‌پوش نموده بود.
سوزان بعد از اتمام سال تحصیلی و قبولی با معدل بیست با خیالی آسوده برای دوری از دردسرهای بپاها و مراقب‌های شاهین و امید، کنج خانه را امن‌ترین جا می‌دید. امید از کم دیدن سوزان کلافه مدام سر کوچه‌ی آن‌ها کشیک می‌کشید و شاهین هم دورادور مراقب رفت و آمدها بود.
با زدن پرچم سیاه عزاداری امام حسین بر سر در خانه‌ی حاج معین و آماده کردن دیگ‌های بزرگ نذری در داخل حیاط خانه، همه اعضای خانواده و فامیل برای برپایی هیئت و کمک به پختن نذری‌ها قدم پیش گذاشتند و مثل تمام محرم‌های سال‌های قبل، برای تمیز کردن و آماده سازی فضای بزرگ زیرزمین حاج معین برای شب‌های عزاداری محرم بسیج شدند.
هستی دختر عموی سوزان هم مثل تمام سال‌های قبل همراه مادر بزرگش که با آن‌ها زندگی می‌کرد با ذوق و شوقِ کنار سوزان بودن به خانه‌ی عمویش آمده بود. ده روز اول محرم که مادر حاج معین کنار خانواده‌ی پسرش می‌ماند از بهترین دوران زندگی هستی و سوزان کنار هم بود و همیشه از زود گذشتن این ایام گله و شکایت داشتند.
در آن روزهای عزاداری امام حسین که هستی و سوزان کنار هم بودند، هستی از تمام وقایع اتفاق افتاده برای سوزان آگاه شده بود و برای دیدن امید و شاهین، بسیار کنجکاوی می‌کرد.
کمک به آماده‌سازی وسایل پختن نذری و شام عزاداران هیئت از کارهای لذت بخش سوزان و هستی بود که آرزو هم در آن چند ایام محرم با اجازه‌ی خانواده‌اش به آن‌ها می‌پیوست و تا دیروقت و اتمام عزاداری، برای کمک به جمع وجور کردن و تا شستن ظرف‌های شام هیئتی‌ها، اجازه‌ی ماندن داشت. بعد از اتمام کارها، حاج معین خودش آرزو را با اتومبیلش به خانه‌شان می‌رساند؛ گاهی هم پدر آرزو، آقا محسن، که دوستی دیرینه‌ای هم با حاج معین داشت، برای آوردن دخترش به دم درب خانه‌ی آن‌ها می‌رفت.
در خانه‌ی حاج معین میان رایحه دود کندر و اسفند، تکه‌های علم هفده تیغه هیئت از زیرزمین، توسط جوان‌ترها خارج میشد تا عَلم‌بندی شود و تیغه‌های آن بر روی شاسی آهنینش سر هم بسته شود. طنین لعنت بر یزید و صلوات‌ها، بغض‌های عزاداران حسینی را می‌شکست و اشک غم بر چهره‌ی همگان جاری می‌نمود.
هر سال در دهه اول محرم شاسی* علم هیئت به دیوار بیرون نمای خانه‌ی حاج معین در پیاده‌رو کوچه، تکیه داده میشد و به اصطلاح عَلم‌بندی میشد. بعد از آماده سازی، مردها به تمیز کردن و گردروبی آن همت می‌گماشتند. پرهای زردی را که حاج معین با وسواس در جعبه‌ی مخصوص آن نگهداری می‌کرد، بیرون می‌آوردند و سوزان با سر انداختن چادر سیاهش، خواهش می‌کرد او هم بتواند پری را سر جایش بر روی علم قرار دهد. سوزان در پایان آماده سازی عَلم‌بندی با چشمانی اشکبار دستی بر شال‌های سیاه و کتیبه‌ی* عَلم می‌کشید و بوسه‌ای بر آن می‌گذاشت و اندازه‌ی ارادتش به آقا امام حسین با تمام وجود دوست داشت در عزاداری او خدمتی نماید.
پوست کندن و خرد کردن پیاز و سیب زمینی‌های قیمه نذری توسط دخترهای جوان‌تر و زن‌های فامیل در تراس، همراه با شنیدن نوای نوحه‌ای که از ضبط صوت در حیاط خانه با صدایی بلند پخش میشد از لذت بخش‌ترین خاطراتی بود که از کودکی در ذهن سوزان حک شده بود.
ذبح و پوست کندن گوسفند نذری، شقه کردن گوشت آن برای خورُش، هیاهوی مردهای فامیل و آشنایان برای شکستن هیزم و بر پا کردن آتش، گذاشتن دیگ‌های سنگین نذری بر روی زغال چوب‌ها، هم زدن و سرخ کردن سیب زمینی‌های خلال شده؛ شستشوی پایانی و تمیز کردن بالکن و حیاط خانه بعد از اتمام کارها... کشیدن غذای عزاداران هیئت و پخش کردن غذا و نذری دادن؛ منتظر ماندن برای خالی کردن بشقاب‌ها و گرفتن آن‌ها پشت درب خانه‌ی همسایه‌ها، شستشوی بشقاب‌های نذری... همه و همه کارهای خستگی ناپذیری بودند که همه‌ی اعضای خانواده و آشنایان با جان و دل برای ثواب در راه عزاداری امام حسین در این دهه محرم انجام می‌دادند.

{پینوشت:
شاسی* علم همان چهارچوب فلزی علم است که تیغه‌ها و پرها و دیگر اجزای فلزی بر روی آن سوار می‌شود.

کتیبه‌ی* علمَ پارچه‌ی بلند و عریضی است که با درج دعا و متبرک شدن به اسامی ائمه روی شاسی علم کشیده می‌شود.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,380
مدال‌ها
2
پارت۲۳۶

دِیمن
در اتاق کارش پاهایش را برهم‌ روی میز گذاشته بود، گیره سر سوزان را که دوباره از دل تاریکی خارج نمود در دست داشت و متفکر با لبه‌ی فلزی آن بر روی سطح میز ضرب گرفته بود. نگاهی به رَمل و اُسطرلابش انداخت و دوباره نتوانست در مقابل وسوسه‌ی رصد سوزان مقاومت کند! گیره را بر روی میز گذاشت و با واسطه قرار دادن آن، سوزان را ردیابی نمود و تصویر آن را بر گوی جادویی‌اش نمایان کرد.
روز پنجم از دهه محرم برای سوزان بی‌خبر از رصد شدنش کنار هستی با جنب و جوش و انجام کارهای پختن نذری آغاز شد. آن شب قرار بود هیئت‌ها دسته‌های عزاداریشان را برای سی*ن*ه زدن و زنجیر زدن در خیابان‌ها و علم کشیدن، خارج نمایند و این برای سوزان و هستی اوج هیجان بود. شب هنگام بعد از سبک شدن کارهای آماده سازی غذای نذری با بیرون آمدن دسته‌های عزاداران حسینی، سوزان و هستی نیز با کسب اجازه از حاج معین با شرط دور نشدن از خانه و کوچه‌ی خودشان، چادرهای سیاهشان را بر سر انداختند و با ذوق و شوق دیدن دسته‌ها به سر کوچه‌ رفتند که دیگر همسایه‌ها و مردمان عادی نیز بر روی جدول‌های کنار جوی‌ها نشسته یا ایستاده در انتظار دیدن دسته‌ها بودند.
با بیرون آمدن دسته‌های عزاداری، صدای کوبیده شدن طبل‌ها و دهل‌ها همراه سنج‌ها، قلب جوان سوزان به لرزش افتاد. خواندن نوحه و مرثیه عزاداری همراه نی زدنی غمناک، اشکی پر درد از عزای امام حسین بر گونه‌های سوزان جاری کرده بود. خودش هم نمی‌فهمید در عزای امام حسین، این چه حسی بود که به تمام وجود او غمی ژرف می‌ریخت و از حال و احوال خودش خارج میشد! در اوج کوبیده شدن طبل‌ها مقابل سوزان، ناگهان او از پشت هاله‌ی اشک‌هایش، چشمان شاهین را مقابلش، خیره به چشمان اشکبار خود دید و گویا بند دلش پاره شد!
هستی که در آن چند روز با شنیدن تعریف‌های سوزان از امید و شاهین، بسیار علاقه‌مند به دیدار آن دو شده بود با تعقیب نگاه مات سوزان به مقابلش با دیدن هیبت درشت شاهین و نگاه خیره‌ی او به سوزان، قلبش از زیبایی عجیب او و رنگ چشم‌ها و موهایش، ضربان گرفت و ناخودآگاه دم گوش سوزان زمزمه کرد:
- شاهینِ نه؟ گفتی موها و چشم‌هاش هم‌رنگن؟
سوزان که متوجه بهت هستی شد، دست او را گرفت و به کنار خلوت‌تری کشید.
- خیله خُب، تابلو نگاه نکن.
هستی که نمی‌توانست چشم از زیبایی چهره‌ی شاهین بردارد با هیجان روی پنجه‌های پایش بلند شد تا جمعیت پیش رویش دید او‌ را نگیرند!
- سوزان واقعاً عمو به همچین خواستگاری جواب رد داده؟!
سوزان نگران از شلوغی اطرافش که همه جا میشد افراد شاهین و امید را برای پاییدن خودش دید به دور و‌ بر خود چشم گرداند و با دیدن امید در جهت سمت راستش که دست به چانه کنار شاهپور و بهمن ایستاده بود و او‌ را خیره نگاه می‌کرد، عرق سردی بر پیشانیش نشست. دهانش خشک شد، بازوی هستی را از روی چادرش گرفت.
- هستی، باید بریم.
هستی با شیطنت چادرش را بازتر نمود تا چهره‌اش را بیشتر به نظاره بگذارد.
- کجا بریم؟ تازه دسته‌ها دارن در میان. چرا اینقدر از دیدن پسر به این خوشگلی هُل کردی.
سوزان پشت به امید مقابل هستی ایستاد و وانمود کرد در حال درست کردن چادرش است و در حالی‌که نمی‌خواست امید لب‌خوانی از او داشته باشد به‌سمت راست هستی با چشم اشاره نمود.
- امید هم اونجاست. تابلو نگاه نکن ها، سه نفرن، دستش به چونه‌شه.
هستی با همه سفارش سوزان بلافاصله به‌سمتی که او اشاره نمود، نگریست و به زیبایی امید نیز مات ماند.
- تبارک‌ الله احسن‌ الخالقین*... این‌ها رو از کجا پیدا کردی! وای این یکی چقدر خوشگله؛ خدا جونم! چقدر خوشحالم بالاخره تونستم ببینمشون.
سوزان که می‌دانست هر بار امید و شاهین مقابل هم قرار بگیرند، دردسری تازه پیش روی دارد با نگرانی بازوی هستی را کشید.
- باید برگردیم زود باش. نیای خودم میرم ها.
هستی ناچار به اطاعت از سوزان با دلخوری همراه او به خانه بازگشت.

{پینوشت:
تبارک‌ الله احسن‌ الخالقین* جمله‌ای عربی است به معنای «پس بزرگ است خدايي كه بهترين آفرينندگان است.» که برای تحسین خداوند از مخلوقش به‌کار می‌رود.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,380
مدال‌ها
2
پارت۲۳۷

در دهه اول محرم که اقوام و آشنایان برای کمک و هم‌یاری به برپایی هیئت و‌ نذری‌های هر شبه در خانه‌ی حاج معین جمع می‌شدند، رختخواب‌های زیادی برای خوابیدن آن‌ها باید انداخته میشد. گاهی تعداد میهمان‌ها آنقدر زیاد بود که علاوه بر اتاق‌ها تا آشپزخانه هم رختخواب پهن می‌کردند. اما جای مورد علاقه‌ی سوزان ‌و هستی با توجه به فصل گرم تابستان، خوابیدن در پشه‌بندی بود که بر روی پشت‌بام خانه بنا میشد و تعدادی تشک درون آن پهن می‌کردند.
بعد از اتمام یک روز پر جنب و جوش کاری دیگر، سوزان بعد از پوشیدن لباس‌هایش در رختکن حمام، حوله‌ کوتاهی را دور موهای خیس و بلندش عمامه شکل بر روی سرش بست و به عشق خوابیدن بر روی پشت‌بام دوان‌دوان پله‌های راه پله که از درون خانه نیم طبقه‌ای به خرپشته* بالا می‌رفت و در ورودی به پشت بام در پاگرد آن قرار داشت را بالا دوید تا مادرش که مشغول انداختن رختخواب دیگر میهمان‌ها بود به او گیر ندهد قبل از خواب موهایش را خشک کند.
دِیمن که لحظه‌ای چشم از رصد سوزان درون گوی جادویی خود بر نداشته بود با خروج سوزان از حمام، نفس سنگینش را با آه بلندی بیرون داد و از شدت گرمای بازدم خود تعجب کرد. دستش را بالا آورد و مجدد به آن نفسی داد و با ناباوری حس داغی را از درون تجربه می‌کرد. بی‌تاب و پر هیجان نمی‌دانست با این فوران احساس درونی‌اش چه باید بکند! گیج دست بر قلب پر تپش خود گذاشت و از جای برخاست. چند قدم در اتاق کارش بی‌هدف برداشت و مجدد به‌سمت گوی برگشت و به شانه زدن موهای خیس سوزان توسط دختر عمویش هستی درون پشه‌بند مشبک خیره شد. آب دهانش را از خشکی داغی گلویش با زحمت قورت داد و تمام تنش مملو از خواهش و حس داشتن و لمس سوزان شده بود. قلبش گویا بین دندانه‌های شانه بر تارهای گیسوان شب‌زده و نمناک سوزان، ریش‌ریش میشد و فشار سنگین خون را در هر تپش از قلب خود حس می‌کرد! دیگر هیچ چیزی برایش مهم نبود، چیزی نه می‌شنید نه می‌دید! تنها میل در آغوش داشتن و لمس گیسوان سوزان چون پیچکی و قدرتمند، تمام ذهن و فکر و تمرکز او‌ را در برگرفت... !
سوزان با شیطنت بلندی موهای خیسش را در هوا چرخاند تا آب موهایش، بر روی صورت خواهرش، سهیلا که از خستگی به خوابی سنگین فرو رفته بود، بپاشد! با تکان سهیلا از خیسی صورتش، سوزان و هستی با هرهر ریزی زیر پتو فرو رفتند و خودشان را به خواب زدند.
سهیلا از قطرات آبی که روی صورتش پاشید، خواب و بیدار آسمان را نگاهی انداخت.‌ کلافه بر جایش نشست و با بی‌حوصلگی سوزان را صدا زد:
- سوزان، آجی بیداری؟ انگار داره بارون میاد! سوزان و هستی که خودشان را به خواب زده بودند، جوابی ندادند و با کشیدن نفس‌هایی بلند نشان دادند که به خواب رفته‌اند.
سهیلا کلافه از خواب، پتو و بالشتش را زیر بغل زد و با صدای خواب‌آلودی برخاست.
- من میرم پایین بخوابم. با این خستگیم این هوا، آدم رو آلاخون‌ والاخون* می‌کنه. خیس نشین؛ دیدین بارون تند شد، زود بیاین پایین.
با رفتن سهیلا، سوزان و هستی از شیطنتی که کرده بودند به خنده افتادند و چون پشه‌بند را اختصاصی یافتند، شروع به قِل خوردن بر روی خنکی تشک‌ها کردند و در حالی‌که سعی می‌کردند صدای خنده‌هایشان اوج نگیرد، یکدیگر را قلقلک می‌دادند.
دِیمن با باز ماندن درب زیپی پشه‌بند بعد از خروج سهیلا، ناگهان فکری به ذهنش رسید و برای آرام کردن حس داشتن و لمس سوزان که در حال سوزاندن تمام وجودش بود، دست به‌کار شد. به اتاق رصد و وسایل جادوگریش رفت و با نگاهی به قفسه‌ی اکسیرهایش با دیدن شیشه‌ای که تصویر گربه‌ای روی آن برچسب خورده بود به یاد مارگاریتا که از این اکسیر به او تزریق کرده بودند، لبخند مرموزی بر لب نشاند و‌ شیشه را از قفسه برداشت و مجدد به اتاق کارش بازگشت!

{پینوشت:
خرپشته* اتاق کوچکی در پشت‌بام است که آن را به راه‌پله متصل می‌کند.

آلاخون‌ والاخون* به معنای بی‌خانمان، بی‌سرپناه و سرگردان شدن می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین