- Jul
- 659
- 13,370
- مدالها
- 2
پارت۲۴۸
میکا وقتی به خواهرش نزدیک شد که جسمی سیاه و بدمنظر که گوشتهای فک و دهانش تجزیه شده بودند و دندانها و استخوان فکش بیرون زده بود، سر ماتیلدا را زیر لجن فرو برده و با فشار سعی در خفه کردن او داشت.
میکا با تمام نیرو چانهی جسم سیاه را گرفت و با هر دو دستش دهان باز او را به دو سمت مخالف از هم کشید و صورت او را از فک و دهان از هم درید! سر خواهرش را از زیر لجن بیرون آورد، او را که بیحال و نیمه بیهوش شده بود با قدرت بر شانههایش نشاند و دوباره بهسمت صخره چرخید. با خشم هر موجودی که بهسمتش حملهور میشد را از قسمتهای ریختهی گوشتهایشان از هم میدرید و پاره میکرد و همچنان مصمم به راهش ادامه میداد تا کمکم عمق لجنزار کمتر و فشار از اندام میکا برداشته شد.
میکا آخرین مهاجمان را نیز که به پاهایش آویخته بودند با لگد دور میکرد و با چنگ و زانو از صخره در حالیکه خواهرش را بر شانههایش نگه داشته بود، بالا میرفت تا سرانجام خسته و بیرمق خود و خواهرش را به بالای صخره رساند. بیحال در حالیکه توانی برای باز نگه داشتن چشمانش نداشت در تاریکی ذهنش گم شد!
میکا در سکوت ذهنش، صدای خواهرش ماتیلدا را تشخیص داد و کمکم تصویر شکنجه دیده و بههم ریختهی او در پیراهنِ پوسیدهی پارهپاره و کثیف، مقابلش جان گرفت.
- میکا حالت خوبه؟ صدام رو میشنوی؟
میکا هراسان با فکر ادامهی جنگیدنش با اجسام منفور و مهاجم از روی تخت چوبی که روی آن قرار داشت، نیمخیز شد و با درک پیرامونش کنجکاو و پرسشگر به چشمان آبی و پُر اشک خواهرش نگریست!
- ما کجاییم! ماتیلدا، چه اتفاقی افتاده؟
صدای بم و عجیب مورتال از تاریکی روبهروی میکا با نزدیک شدن او در فضا پیچید:
- ما توی دنیای ذهن تو هستیم.
میکا گنگ به پوشش فلزی روی سر و صورت مورتال که چون نقاب تاجداری بر روی کلاه شنل بزرگش کامل چهرهی او را پوشش داده بود، نگریست!
- با من چیکار کردی؟ چرا داری با ذهن من بازی میکنی!
صدای گامهای سنگین مورتال با نزدیک شدنش به میکا در تاریکی پژواک گرفت.
- بازیای در کار نیست؛ تو موفق شدی یک وادی از ریاضت عدم رو پشت سر بذاری.
میکا با تردید به خواهرش نگریست!
- این نمیتونه واقعی باشه! اگه اینجا دنیای ذهن منه، ماتیلدا چطوری اینجاست؟
مورتال سایه هیبت خوفناکش را بر چهرهی وحشتزدهی ماتیلدا انداخت.
- تو موفق شدی روح خواهرت رو از وادی عذاب بیرون بکشی؛ این روح الان متعلق به خودته. تو حالا با گذر از وادی عذاب، قدرت این رو داری که ارواح رو در دنیای خودت نگهداری کنی. میتونی روح اون رو داشته باشی و در عذاب درونت شریک باشه یا انرژی روحش رو برای خودت تجزیه کنی؛ اون در اختیارته.
ماتیلدا نالان و لرزان کنار پای میکا زانو زد.
- نه، لطفاً برادر، نزار من رو دیگه عذاب کنن. من خیلی درد و شکنجه دیدم. میدونم با خودکشی کار اشتباهی انجام دادم؛ نمیدونم چرا باید ملک عذاب من شبیه تو باشه یا اصلاً چطور دارم میبینمت. اگه حس برادری به من داری، کمکم کن. نزار باز هم من رو به اون لجنزار عذاب بکشن.
میکا از نالهی خواهرش چیزی در ته قلبش انگار لرزید! صدای دِیمن در گوشش پژواک گرفت، (آخرین رگ انسانیتت رو قطع کن.) میکا بهیاد آورد او آن زمان هم حاضر نشده بود گردنبند یادگار خواهرش را دور بیندازد. پس هنوز چیزی داشت که او را به خاطرهای وصل میکرد. میکا مصمم از جای برخاست و محکم رو به مورتال ایستاد.
- من میخوام روح اون از این دنیای پُر عذاب آزاد بشه؛ نمیخوام دوباره در وجود من عذاب ببینه.
مورتال سری به تحسین تکان داد.
- تنها راه آزادی روح اون اینه که تو تا وادی آخر عدم پیش بری و تموم قدرتهای مرگ و ارواح رو بهدست بیاری. در وادی آخر با بهدست آوردن تمامی انرژیهای دنیای مرگ، تو این قدرت رو داری که ارواح رو به خارج عدم رهسپار کنی و از درد و عذاب اهریمنها رهایی پیدا کنن.
forumroman.com
میکا وقتی به خواهرش نزدیک شد که جسمی سیاه و بدمنظر که گوشتهای فک و دهانش تجزیه شده بودند و دندانها و استخوان فکش بیرون زده بود، سر ماتیلدا را زیر لجن فرو برده و با فشار سعی در خفه کردن او داشت.
میکا با تمام نیرو چانهی جسم سیاه را گرفت و با هر دو دستش دهان باز او را به دو سمت مخالف از هم کشید و صورت او را از فک و دهان از هم درید! سر خواهرش را از زیر لجن بیرون آورد، او را که بیحال و نیمه بیهوش شده بود با قدرت بر شانههایش نشاند و دوباره بهسمت صخره چرخید. با خشم هر موجودی که بهسمتش حملهور میشد را از قسمتهای ریختهی گوشتهایشان از هم میدرید و پاره میکرد و همچنان مصمم به راهش ادامه میداد تا کمکم عمق لجنزار کمتر و فشار از اندام میکا برداشته شد.
میکا آخرین مهاجمان را نیز که به پاهایش آویخته بودند با لگد دور میکرد و با چنگ و زانو از صخره در حالیکه خواهرش را بر شانههایش نگه داشته بود، بالا میرفت تا سرانجام خسته و بیرمق خود و خواهرش را به بالای صخره رساند. بیحال در حالیکه توانی برای باز نگه داشتن چشمانش نداشت در تاریکی ذهنش گم شد!
میکا در سکوت ذهنش، صدای خواهرش ماتیلدا را تشخیص داد و کمکم تصویر شکنجه دیده و بههم ریختهی او در پیراهنِ پوسیدهی پارهپاره و کثیف، مقابلش جان گرفت.
- میکا حالت خوبه؟ صدام رو میشنوی؟
میکا هراسان با فکر ادامهی جنگیدنش با اجسام منفور و مهاجم از روی تخت چوبی که روی آن قرار داشت، نیمخیز شد و با درک پیرامونش کنجکاو و پرسشگر به چشمان آبی و پُر اشک خواهرش نگریست!
- ما کجاییم! ماتیلدا، چه اتفاقی افتاده؟
صدای بم و عجیب مورتال از تاریکی روبهروی میکا با نزدیک شدن او در فضا پیچید:
- ما توی دنیای ذهن تو هستیم.
میکا گنگ به پوشش فلزی روی سر و صورت مورتال که چون نقاب تاجداری بر روی کلاه شنل بزرگش کامل چهرهی او را پوشش داده بود، نگریست!
- با من چیکار کردی؟ چرا داری با ذهن من بازی میکنی!
صدای گامهای سنگین مورتال با نزدیک شدنش به میکا در تاریکی پژواک گرفت.
- بازیای در کار نیست؛ تو موفق شدی یک وادی از ریاضت عدم رو پشت سر بذاری.
میکا با تردید به خواهرش نگریست!
- این نمیتونه واقعی باشه! اگه اینجا دنیای ذهن منه، ماتیلدا چطوری اینجاست؟
مورتال سایه هیبت خوفناکش را بر چهرهی وحشتزدهی ماتیلدا انداخت.
- تو موفق شدی روح خواهرت رو از وادی عذاب بیرون بکشی؛ این روح الان متعلق به خودته. تو حالا با گذر از وادی عذاب، قدرت این رو داری که ارواح رو در دنیای خودت نگهداری کنی. میتونی روح اون رو داشته باشی و در عذاب درونت شریک باشه یا انرژی روحش رو برای خودت تجزیه کنی؛ اون در اختیارته.
ماتیلدا نالان و لرزان کنار پای میکا زانو زد.
- نه، لطفاً برادر، نزار من رو دیگه عذاب کنن. من خیلی درد و شکنجه دیدم. میدونم با خودکشی کار اشتباهی انجام دادم؛ نمیدونم چرا باید ملک عذاب من شبیه تو باشه یا اصلاً چطور دارم میبینمت. اگه حس برادری به من داری، کمکم کن. نزار باز هم من رو به اون لجنزار عذاب بکشن.
میکا از نالهی خواهرش چیزی در ته قلبش انگار لرزید! صدای دِیمن در گوشش پژواک گرفت، (آخرین رگ انسانیتت رو قطع کن.) میکا بهیاد آورد او آن زمان هم حاضر نشده بود گردنبند یادگار خواهرش را دور بیندازد. پس هنوز چیزی داشت که او را به خاطرهای وصل میکرد. میکا مصمم از جای برخاست و محکم رو به مورتال ایستاد.
- من میخوام روح اون از این دنیای پُر عذاب آزاد بشه؛ نمیخوام دوباره در وجود من عذاب ببینه.
مورتال سری به تحسین تکان داد.
- تنها راه آزادی روح اون اینه که تو تا وادی آخر عدم پیش بری و تموم قدرتهای مرگ و ارواح رو بهدست بیاری. در وادی آخر با بهدست آوردن تمامی انرژیهای دنیای مرگ، تو این قدرت رو داری که ارواح رو به خارج عدم رهسپار کنی و از درد و عذاب اهریمنها رهایی پیدا کنن.

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصویر مربوط به پارت ۲۳۹ رمان...🍁

آخرین ویرایش: