جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,906 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,372
مدال‌ها
2
پارت۲۴۸

میکا
وقتی به خواهرش نزدیک شد که جسمی سیاه و بدمنظر که گوشت‌های فک و دهانش تجزیه شده بودند و دندان‌ها و استخوان فکش بیرون زده بود، سر ماتیلدا را زیر لجن فرو برده و با فشار سعی در خفه کردن او داشت.
میکا با تمام نیرو چانه‌ی جسم سیاه را گرفت و با هر دو دستش دهان باز او را به دو سمت مخالف از هم کشید و صورت او را از فک و دهان از هم درید! سر خواهرش را از زیر لجن بیرون آورد، او را که بی‌حال و نیمه بیهوش شده بود با قدرت بر شانه‌هایش نشاند و دوباره به‌سمت صخره چرخید. با خشم هر موجودی که به‌سمتش حمله‌ور میشد را از قسمت‌های ریخته‌ی گوشت‌هایشان از هم می‌درید و پاره می‌کرد و همچنان مصمم به راهش ادامه می‌داد تا کم‌کم عمق لجن‌زار کمتر و فشار از اندام میکا برداشته شد.
میکا آخرین مهاجمان را نیز که به پاهایش آویخته بودند با لگد دور می‌کرد و با چنگ و زانو از صخره در حالی‌که خواهرش را بر شانه‌هایش نگه‌ داشته بود، بالا می‌رفت تا سرانجام خسته و بی‌رمق خود و خواهرش را به بالای صخره رساند. بی‌حال در حالی‌که توانی برای باز نگه داشتن چشمانش نداشت در تاریکی ذهنش گم شد‌!
میکا در سکوت ذهنش، صدای خواهرش ماتیلدا را تشخیص داد و کم‌کم تصویر شکنجه دیده و به‌هم ریخته‌ی او در پیراهنِ پوسیده‌ی پاره‌پاره و کثیف، مقابلش جان گرفت.
- میکا حالت خوبه؟ صدام رو می‌شنوی؟
میکا هراسان با فکر ادامه‌ی جنگیدنش با اجسام منفور و مهاجم از روی تخت چوبی که روی آن قرار داشت، نیم‌خیز شد و با درک پیرامونش کنجکاو و پرسشگر به چشمان آبی و پُر اشک خواهرش نگریست!
- ما کجاییم! ماتیلدا، چه اتفاقی افتاده؟
صدای بم و عجیب مورتال از تاریکی روبه‌روی میکا با نزدیک شدن او در فضا پیچید:
- ما توی دنیای ذهن تو هستیم.
میکا گنگ به پوشش فلزی روی سر و صورت مورتال که چون نقاب تاج‌داری بر روی کلاه شنل بزرگش کامل چهره‌ی او را پوشش داده بود، نگریست!
- با من چیکار کردی؟ چرا داری با ذهن من بازی می‌کنی!
صدای گام‌های سنگین مورتال با نزدیک شدنش به میکا در تاریکی پژواک گرفت.
- بازی‌ای در کار نیست؛ تو‌ موفق شدی یک وادی از ریاضت عدم رو پشت سر بذاری.
میکا با تردید به خواهرش نگریست!
- این نمی‌تونه واقعی باشه! اگه اینجا دنیای ذهن منه، ماتیلدا چطوری اینجاست؟
مورتال سایه هیبت خوفناکش را بر چهره‌ی وحشت‌زده‌ی ماتیلدا انداخت.
- تو موفق شدی روح خواهرت رو از وادی عذاب بیرون بکشی؛ این روح الان متعلق به خودته. تو حالا با گذر از وادی عذاب، قدرت این رو داری که ارواح رو در دنیای خودت نگهداری کنی. می‌تونی روح اون رو داشته باشی و در عذاب درونت شریک باشه یا انرژی روحش رو برای خودت تجزیه کنی؛ اون در اختیارته.
ماتیلدا نالان و لرزان کنار پای میکا زانو‌ زد.
- نه، لطفاً برادر، نزار من رو دیگه عذاب کنن. من خیلی درد و‌‌ شکنجه دیدم. می‌دونم با خودکشی کار اشتباهی انجام دادم؛ نمی‌دونم چرا باید ملک عذاب من شبیه تو باشه یا اصلاً چطور دارم می‌بینمت. اگه حس برادری به من داری، کمکم کن. نزار باز هم من رو‌ به اون لجن‌زار عذاب بکشن.
میکا از ناله‌ی خواهرش چیزی در ته قلبش انگار لرزید! صدای دِیمن در گوشش پژواک گرفت، (آخرین رگ انسانیتت رو قطع کن.) میکا به‌یاد آورد او آن زمان هم حاضر نشده بود گردنبند یادگار خواهرش را دور بیندازد. پس هنوز چیزی داشت که او‌ را به خاطره‌ای وصل می‌کرد. میکا مصمم از جای برخاست و محکم رو به مورتال ایستاد.
- من می‌خوام روح اون از این دنیای پُر عذاب آزاد بشه؛ نمی‌خوام دوباره در وجود من عذاب ببینه.
مورتال سری به تحسین تکان داد.
- تنها راه آزادی روح اون اینه که تو تا وادی آخر عدم پیش بری و تموم قدرت‌های مرگ و ارواح رو به‌دست بیاری. در وادی آخر با به‌دست آوردن تمامی انرژی‌های دنیای مرگ، تو‌ این قدرت رو داری که ارواح رو‌ به خارج عدم رهسپار کنی و از درد و عذاب اهریمن‌ها رهایی پیدا کنن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,372
مدال‌ها
2
پارت۲۴۹

میکا
با نگاهی پُر ابهام چانه‌اش را کمی بالا گرفت.
- وادی آخر! چند وادی مگه وجود داره؟
صدای بم و خوفناک مورتال که تنها میکا قادر به فهمیدن زبان او بود در فضا پیچید:
- ده وادی... تو تنها یک وادی کم‌ خطر رو گذروندی؛ وادی‌های دیگه پُر خطر و‌ دهشتناک‌تر هستن. طوری که گذر از اون‌ها می‌تونه گوشت‌‌های تنت رو بر استخونت ذوب کنه یا خون درون رگ‌های تنت منجمد بشه و تموم امعاء و احشائت* رو از هم بپاشه. ارواحی به‌وفور قوی‌تر و خبیث‌تر که سرعت هجومی‌ای بیشتر از باد با تخریبی دردناک‌ دارن، سر راهت قرار می‌گیرن. اما اجباری به ادامه‌ی راه نداری. تو‌ حالا با فتح همین یه وادی، اختیار ارواح خبیث رو داری و اون‌ها گوش به فرمان تو هستن.
میکا کنجکاو به دور مورتال قدم زد.
- چطوری گوش به فرمان من میدن؟ اون‌ها روح هستن و در دنیای عدم باید به‌سر ببرن؛ من چطوری می‌تونم خارج از عدم از اون‌ها استفاده کنم؟
مورتال دستانش را که در دستکش‌های فلزی و سیاهش پنهان می‌کرد از هم گشود و ناگهان چندین روح سیاه و خبیث از درونش بیرون جهیدند و به‌سمت میکا با جیغ و ناله‌ی باد مانندی حمله‌ور شدند. میکا از جیغ و وحشت ماتیلدا به‌ سرعت عکس‌العمل نشان داد و ارواح را با انرژی عظیمی که برای خودش تازگی داشت به درون خود کشید!
سکوتی بین مورتال و میکا برقرار شد... مورتال با پایین آوردن دستانش و صدای سایش لباس آهنینش، سکوت را برهم زد.
- فهمیدی؟ تو حالا مثل پل عبوری از دنیای عدم به سایر دنیای ماوراء هستی! هر کجا به ارواح خبیث نیاز داشته باشی، اون‌ها به فرمان تو می‌تونن از تو عبور کنن. با گذر از وادی عذاب، سرعت حرکت و انرژیت بالاتر رفته و هیچ اَبَر اهریمنی نمی‌تونه در سرعت استفاده از انرژی‌های اهریمنی از تو پیشی بگیره.
میکا به اشک‌های عاجزانه‌ی ماتیلدا نگریست که وحشت‌زده از چیزهایی که می‌دید، درون خودش کز کرده بود! مصمم به‌سمت او رفت و با اندوه به چهره‌ی عذاب‌ دیده‌ی او دقیق شد؛ گویی در هر خط و چین و زخم چهره‌ی ماتیلدا، دنبال ردی از زیبایی گذشته خواهرش که همیشه سیمای دلنشین مادرش را در او می‌دید، می‌گشت!
- ادامه میدم. من ترسی از هیچ ریاضت و درد و سختی ندارم. تاریکی چیزی برای از دست دادنِ من باقی نذاشته. من تموم قدرت‌های عدم رو به‌دست میارم تا بتونم روح تو رو آزاد کنم. ماتیلدا تا اون زمان تو رو در دنیای درونم نگه می‌دارم.
مورتال به احترام عزم راسخ میکا کمی سر خم نمود.
- هنوز هیچ اَبَر اهریمنی نتونسته زنده از ریاضت‌های عدم برگرده. اگه موفق به فتح هر ده وادی بشی، تو اولین اَبَر خدایی هستی که می‌تونی ارواح تجزیه شده رو احیا یا از دنیای عدم به دنیای برزخ رهسپار کنی. اگه می‌خوای روح خواهرت به آرامش برسه، اون رو قبل تجزیه شدن راهی برزخ کن‌.
میکا شانه‌های لرزان ماتیلدا را گرفت و او را از زمین بلند کرد.
- نگران نباش، تو آخرین پیوند من به رگ انسانیتم هستی؛ باید نگهت دارم.
میکا در میان بهت و وحشت نگاه خواهرش که چیزی از حرف‌های آن دو را نمی‌فهمید و گمان می‌کرد هنوز در توهم عذاب و شکنجه‌ای دیگر به‌سر می‌برد، ناگهان روح او را با انرژی خود به درونش کشید و با نفس عمیقی چشمانش را لحظه‌ای بست... و وقتی دیدگانش را گشود، برهوتی سوزان و لم‌‌یزرع* را مقابل خودش دید!

{پینوشت:
امعاء و احشاء* در کالبدشناسی، به اعضای داخلیِ بدن گفته می‌شود.

لم‌‌یزرع* به معنای بایر، خراب، کویر، نمکزار و هامون می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,372
مدال‌ها
2
پارت۲۵۰

***
شاهین با باز شدن درب خانه‌ی امید، شاهپور را کنار زد و وارد سالن بزرگ‌‌ پذیرایی شد. امید بر روی مبلی که نشسته بود، صاف و رسمی‌تر نشست.
- چی می‌خوای شاهین؟ چرا هماهنگ نکرده به خودت اجازه میدی وارد خونه‌ی من بشی!
شاهین بی‌توجه مقابل امید بر مبل دیگری نشست.
- دار و دسته‌ی تاریکی رو ندیدی؟ تا یه قدمی سوزان خودشون رو رسوندن!
امید که می‌دانست شاهین از حضور خود دِیمن بر زمین بی‌اطلاع است، پوزخندی زد.
- تو که مراقب سوزان هستی؛ افرادت هم خوب از پسشون بر اومدن! دیگه نگران چی شدی؟
شاهین با ناباوری به بی‌خیالی امید سری تکان داد.
- خیلی احمقی اگه به قول و قراری با دِیمن دل خوش کردی. اون الان از سمت کُشنده‌ش احساس خطر کرده و می‌خواد این دختر رو نابود کنه.
امید مغرورانه سرش را کمی بالا گرفت.
- از یه انسان! از یه دخترک احساس خطر کرده؟
شاهین اخم‌هایش را از غرور امید درهم کشید!
- انسان؟! یعنی دِیمن خدای مکر و کید، نمی‌دونه همین دخترک توی دست دشمن قسم خورده‌ش لوسیفر، می‌تونه چه سلاح خطرناکی براش باشه؟ فکر می‌کنی اگه ترسش رو نداشت، پشت میکا قایم میشد و اون رو جانشین خودش معرفی می‌کرد که حالا همون موی دماغش بشه؟ امید به خودت بیا! ما توی این شرایط باید باهم متحد باشیم. باید باهم از حصار این محل حفاظت کنیم.
امید آرنجش را بر دسته‌ی سلطنتی مبلش گذاشت.
- می‌خوای برای سوزان مشکلی پیش نیاد، جمع کن دار و دسته‌ت رو از این محل برو. به قصرت برگرد و به عنوان جانشین من تاج‌گذاری کن. هر چی تو دور و بر این دختر بمونی، دِیمن احساس خطر بیشتری می‌کنه. به سیاست و دشمنی لوسیفر با دِیمن کاری نداشته باش. تو پادشاه عادلی میشی و باعث سربلندی قبیله‌ی آتش هستی. برگرد شاهین تا اوضاع رو از این پیچیده‌تر نکردی.
شاهین متحیر ابروانش را بالا داد!
- من اوضاع رو پیچیده کردم؟ امید تو چته؟! این تویی که داری به تاریکی باج میدی! دِیمن در اولین فرصت بدون حمایت ما کار سوزان رو می‌سازه.
امید پاهایش را بر روی هم جابه‌جا نمود.
- هی دِیمن‌دِیمن نکن؛ تکلیف خودت رو روشن کن. دنبال اجرای فرامین لوسیفری؟
شاهین
جدی‌، عمق چشمان موذی امید را کاوید.
- من با لوسیفر و خواسته‌هاش کاری ندارم؛ این دختر یه قربونی معصومه. فکر می‌کنی لوسیفر اگه بتونه قدرت ملکه‌ی طبیعت رو از سوزان جدا کنه، دیگه این جسم زمینی رو زنده نگه می‌داره؟
امید خشمگین از روی مبل برخاست.
- کافیه شاهین، خودت رو خیلی جدی گرفتی! قدرت طبیعت باید هر جوریه از این دختر جدا بشه، لوسیفر می‌دونه و طبیعت که چطور می‌خوان از این قدرت کُشنده برای تاریکی استفاده کنن. من خودم مراقب همه چی هستم. سوزان بدون قدرت ملکه‌ی طبیعت، برای دِیمن اصلاً مهم نیست. تو فقط گورت رو گم کن و برگرد، همین.
شاهین هم برافروخته از جای برخاست.
- فکر نمی‌کردم اینقدر کم عقل باشی که نفهمی دور و برت چی می‌گذره. اگه اون‌‌ها قدرت طبیعت رو می‌تونستن از جسم سوزان جدا کنن، الان دست به دامن من و تو نبودن که محل زندگیش رو حصار کنیم. لوسیفر مجبوره این دختر رو بالاخره به ماوراء ببره. من مثل تو بی‌عرضه و اهل ساخت و پاخت با دِیمن نیستم. تا وقتی سوزان روی زمین هست، توی حصار خودم حفظش می‌کنم. اگر هم مجبور به رفتن باشه، باز هم در پیمان خودم حفظش می‌کنم. توام اگه نمی‌خوای کاری کنی، حق نداری به سوزان نزدیک بشی، فهمیدی؟
امید خشمگین از سخنان تحقیرآمیز شاهین، به‌سمت او هجوم برد و یقه‌ی او را در مشت گرفت.
- شاهین اینقدر احمق نباش! از خط قرمز من رد نشو. تا نکشتمت برگرد؛ نمی‌خوام قبیله‌م از داشتن قدرتی مثل تو محروم باشه.
شاهین با پوزخند دست مشت شده‌ی امید را از دور یقه‌ی پیراهنش پس زد.
- چطوری می‌خوای بکشیم، هان؟ تو اصلاً می‌دونی من با ریاضت‌هام چه قدرت‌هایی به‌دست اوردم؟ من از تو خیلی قوی‌تر هستم. ما هم‌خونیم امید، باید باهم متحد باشیم تا تاریکی رو نابود کنیم.
امید محکم با کف دست‌هایش به شانه‌های شاهین ضربه زد و او را از خودش دورتر نمود!
- گم‌ شو بیرون، زود باش. من می‌دونم تو دردت چیه! بی‌خود خودت رو نگران سوزان و دشمنی با تاریکی نشون نده. این رو بدون از اینجا به بعد، هر بلایی سرت بیاد خودت مسببش هستی؛ تو بودی که وارد حریم من شدی.
شاهین نگاه چپ‌چپی به امید انداخت و به‌سمت درب خروجی رفت.
- برای من هم مهم نیست چه غلطی می‌خوای بکنی؛ فقط دور و بر سوزان نپلک، تمام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,372
مدال‌ها
2
پارت۲۵۱

«آغاز «فصل چهارم» از رمان در حصار ابلیس...»

بانو...
عشق که ترس ندارد،
چرا همواره از جنون عشق من در گریزی!
اسب تک شاخت را زین کرده‌ای،
به فرار پروازش می‌دهی!
به کجا بانو؟
می‌خواهی آب شوی به زمین فرو روی؟
من آفتاب می‌شوم،
تو را از دل زمین به آسمانم میاورم.
شاید هم ابرک ناآرامی شوی و به هوا بروی؟
اما... من آن باد عاشقم که می‌پیچم به دور پیکرت
ریزریز می‌بوسم و می‌بویم تن خیس ابری‌ات را.
تو اصلاً رعد باش... غرش کن، برق بزن، بسوزانم.
فریاد می‌زنی به رهاییت از آغوشم!
هیس... هیس ناز بانو.
محکم‌تر می‌پیچم با طوفان وجودم
به دور پیکر سردت.
چرا آرام نمی‌گیری ابرک ناآرام من؟!
بانو، عشق جنون میاورد...
باز هم فرار؟!
وای بر تو‌ که این‌بار باران شدی
که از تن پر شهوت من دور شوی؟
باشد بانو... باشد الهه‌ی ناز طبیعت!
من هم شب هنگام ماه می‌شوم،
امشب، من می‌دانم و جزر و مدی با تن تو... !

#ساناز_هموطن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,372
مدال‌ها
2
پارت۲۵۲

«فصل چهارم»

(سه سال بعد... اردیبهشت ماه، سال ۱۳۷۴ هجری شمسی.)

سوزان در حالی‌که هن‌هن‌کنان گربه‌ی سیاهِ سنگینی را در آغوش داشت، پاورچین‌پاورچین از پله‌های زیرزمین خانه‌شان بالا آمد و‌ اطراف را کاوید تا کسی از اهل خانواده‌، او را که بارها منع کرده بودند گربه را در آغوش نگیرد، نبینند!
دِیمن که حاضر نبود به این سادگی خلوتگاه همیشگی‌اش با سوزان در زیرزمین خانه‌شان را از دست بدهد‌ با چند تکان خودش را از آغوش سوزان رها نمود، مجدد پله‌ها را پایین دوید و با چند میو ضعیف به زیرزمین بازگشت و منتظر پایین آمدن سوزان، چشم به پله‌ها دوخت.
سوزان کلافه موهای سیاه و پریشانش را به یک سمت شانه‌اش جمع کرد، آرام به درون زیرزمین بازگشت و دستانش را به کمر زد و‌ با نگاه شماتت‌باری به گربه، تن صدایش را پایین‌تر آورد.
- مشکی، این اداها یعنی چی؟ بهت میگم دیگه نمی‌تونی اینجا قایم بشی. چند روز دیگه ماه محرم شروع میشه، دیگه خودت می‌دونی که زیرزمین رو برای هیئت و عزاداری آماده می‌کنن. من که رهات نمی‌کنم؛ چند روز رو تحمل کن، بازم اینجا برمی‌گردی.
دِیمن که کاملاً می‌فهمید سوزان از چه چیزی نگران است با کلافگی دور ساق‌های سفید او از زیر دامن کلوشِ* میدی‌اش*‌ چرخی زد و دیوانه و واله، حریصانه او را بویید و اصلاً مایل نبود خلوتگاهی که طی این سه سال با سوزان پیدا کرده بود را از دست بدهد.
سوزان که متوجه اندوه و کلافگی مشکی شد، کنارش روی پا نشست و دستی به سر و بدن بی‌قرار او کشید.
- می‌دونم سخته، خب دیوونه منم دلتنگت میشم. می‌دونی من جز تو کسی رو ندارم که به این راحتی باهاش حرف بزنم و درد و دل کنم. اما بهت قول میدم زود می‌گذره. تازه امتحاناتمم داره شروع میشه، باید بیشتر روی درس‌هام تمرکز کنم.
دِیمن خودش را به آغوش سوزان کش داد و وادارش کرد بنشیند و او را در آغوش بگیرد.
سوزان با لبخند از اجبارهای گربه‌اش، دامنش را زیرش صاف‌تر کرد و بر گوشه‌ای از موکتی که تا شده، بر زمین بود و کارتن‌های وسایل هیئت روی آن چیده شده بود، نشست. دِیمن بلافاصله خودش را به آغوش سوزان انداخت و شروع به لیس زدن صورت او نمود.
سوزان لبخندزنان سعی کرد او را در آغوشش آرام کند.
- خیله خب، بسه؛ لوس نشو. باشه‌باشه یکم دیگه پیشت می‌مونم‌. تا مامانمینا بیدار بشن فرصت داریم.
سوزان با عشق و علاقه‌ای که به این گربه پیدا کرده بود، سه سال میشد پنهانی او را در زیرزمین خانه‌شان ملاقات می‌نمود! سوزان بیشتر ساعاتی که در خانه بود به هوای خواندن درس در محل ساکت زیرزمین، پنهانی کنار گربه‌اش به‌سر می‌برد و از تمام روزمر‌گی‌ها و علایق و آرزوهایی که به اقتضای* سنش داشت و‌ نمی‌توانست برای کسی بازگو کند، مشکی را در جریان می‌گذاشت! دِیمن هم با آن چشم‌های خاصش، نشان می‌داد حرف‌های سوزان را می‌فهمد و با صبوری و لذت از سادگی و پاکی او به سخنانش گوش فرا می‌داد.
دِیمن راضی از نگه داشتن سوزان کنار خودش در حالی‌که دیوانه‌ی عطر گیسوان او بود با رضایت صورت پشمالواش را به گردن سوزان مالید و حریصانه در شمیم شب‌زدگی گیسوان او گم شد. سوزان هم با محبت زیادی که طی این سه سال به او پیدا کرده بود دیگر می‌دانست از علایق مشکی، ریختن گیسوانش بر سر و روی اوست و با صبوری اجازه می‌داد زیر طره‌های* پریشانش پنهان شود. سوزان چشم‌ها و صورت گربه‌اش را غرق بوسه کرد.
- وای مشکی خان، اگه از اینجا بریم من بدون تو چیکار کنم؟ از دلتنگی تو می‌دونم دق می‌کنم.
دِیمن با شنیدن رفتن از سوزان، چشمانش را کنجکاو به چشمان او دوخت. سوزان با دقیق شدن در چشمان براق و عجیب او ادامه داد:
- با این چشم‌های وحشیت، این‌جوری نگام نکن. نخواستم بهت بگم، می‌دونم تو با گربه‌های دیگه فرق داری و حرف من رو می‌فهمی. می‌دونستم بفهمی داریم از این خونه و محله می‌ریم، غصه می‌خوری. راستش آقاجونم انگار یه خونه‌ی دیگه یواشکی خریده. اما از تهران خیلی دوره اصلاً یه شهر دیگه‌ست؛ نزدیک‌های کرج باید بریم. همه‌ش تقصیر این امید و شاهین با این بپاهاشونه. می‌دونم آقاجونم نگران منه؛ برای همین می‌خواد بی‌سر و صدا از اینجا اسباب بکشیم. وای فکرش رو‌ بکن، این ماه محرم آخرین محرمی که توی این محله و خونه‌ایم. آخرین هیئتی که توی این زیرزمین برگزار میشه. دلم خیلی پر غصه‌ست؛ اصلاً دلم نمی‌خواد از این محل برم؛ چطوری آخه دوست‌هام، معلم‌هام، همسایه‌ها یا حتی تو‌ رو فراموش کنم.
دیمن نگاه بی‌تفاوتی به خود گرفت که سوزان اخمی به او کرد.
- من رو بگو فکر کردم حالیته چی میگم! یکم لااقل از رفتن من ناراحت می‌شدی! پا شو یالا برو پی کارت.
سوزان، مشکی را زمین گذاشت و با دلخوری برخاست از پله‌ها بالا دوید. دِیمن با رفتن سوزان، به خشم او لبخندی زد‌.
- دیوونه، تو دود بشی بری هوا، آب بشی بری توی زمین، هرجا ببرنت، از دست من خلاصی نداری؛ دنبالت میام.

{پینوشت:
مدل کلوش* نمونه‌ای از دامن است که گشادی آن از قسمت کمر به پایین بیشتر می‌شود.

مدل
میدی* به نوعی دامن گفته می‌شود که بلندی آن بین زیر زانو تا مچ پا می‌باشد.

اقتضا* به معنای درخور و مناسب بودن، خواهش، درخواست، احتياج، حاجت، ضرورت، لزوم و نياز می‌باشد.

طره* به معنای زلف، مو، گیسوی پریشان می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,372
مدال‌ها
2
پارت۲۵۳

مدرسه‌ی راهنمایی الزهرا با صدای زنگ آخر از هیاهوی دختران جوان و پر شیطنت به لرزه افتاد... آرزو در حالی‌که کلاسورش* را محکم به سی*ن*ه‌اش چسبانده بود از جهت مخالف خروج دختران از درب کلاس، خودش را با زحمت وارد کلاس سوزان نمود و او را آرام در حال جمع‌آوری کیف محصلی‌اش دید.
- هی تنبل، هنوز که وسایلت رو جمع نکردی! بدو دیگه، مگه قرار نبود به قبرستون ارمنی‌ها بریم.
سوزان با تردید به چشمان براق آرزو نگریست.
- مطمئنی امروز خبری از امید و شاهپور نیست؟
آرزو‌ با اطمینان سر تکان داد.
- آره بابا، بهمن گفت قرارِ برای کاری با امید و شاهپور به خارج از تهران برن. پیچوندن بپاهاشون هم کاری نداره. دیگه مردیم بس از ترس این‌ها جرأت نکردیم بریم یه دوری بزنیم.
سوزان کیف سیاه رنگ اسپرتش را طبق عادت از بند بلند آن بر کتف راستش، اریب از روی سی*ن*ه تا پهلوی چپش انداخت. چادر کرپ سیاه رنگش را نیز سر کرد و کش بالای آن را پشت سر و گوش‌هایش مهار نمود.
- پس بزن بریم.
یکی از تفریحات سوزان و آرزو رفتن به آرامستان* ارامنه بود که در محل پشت مدرسه راهنمایی‌شان قرار داشت! دیدن مقبره‌های منقش و صلیب‌های بالای آن‌ها، برایشان جذاب می‌نمود و اگر شعری روی سنگ‌ قبرها نوشته شده بود با لذت یادداشت می‌کردند! اما با وجود مراقبت‌های امید و شاهین و افرادشان، طی این سال‌های اخیر که آن‌ها هم بزرگ‌تر و بالغ شده بودند، اجازه‌ی رفتن به هرجا و مکانی را به سوزان و آرزو نمی‌دادند. اما آن روز از نبود امید و شاهپور خیالشان راحت بود؛ با رفتن از ته خیابان مدرسه، بپاهای شاهین را نیز دور زدند، دوان‌دوان خودشان را به آرامستان رساندند‌.
با وارد شدن از درب سیاه و بزرگ گورستان که اشکال چند فرشته‌ی طلایی هم روی آن برجسته‌تر منقش بود، سکوت مرموز و سنگین اموات آن‌ها را در برگرفت. گویی در آن محل حتی صدای گام‌ها و کتانی‌های آن دو نیز خواب و آسودگی مدفونین را می‌آشفت... آرزو از همان ابتدا از خلوتی گورستان در ساعات عصر دچار هراس شد.
- سوزان، میگم همین چند قبر اول رو ببینیم، شعرهاشون رو بنویسیم، دیگه تا آخرش نریم.
سوزان پوزخندی زد.
- همین بود بدوبدو بریمت. تو که جرأت موندن نداری، چرا هی گیر دادی به اینجا بیایم؟
آرزو سعی کرد ترسش را پنهان نماید.
- من و ترس! من واسه خودت میگم به خونه‌تون دیر نرسی؛ راه خونه شما خب دورتره.
سوزان ناگهان کلاسور آرزو را از دست او قاپید و خنده‌کنان به‌سمت دیوار آجری آخر آرامستان از روی سنگ قبرها شروع به دویدن نمود.
- یالا بیا! اگه کلاسورت رو می‌خوای، باید بیای بگیریش.
آرزو با دهان باز، نگران به دویدن سوزان با چادر بلند سرش از روی پستی بلندی‌های گورها که بر زمین نیز کشیده میشد، نگریست!
- دیوونه، جلوی پات رو نگاه کن. اینجا جای دوییدن نیست؛ مراقب باش چادرت زیر پات گیر نکنه.
سوزان با مهارت و سرزندگی از روی سنگ گورها در حالی‌که چادر سیاهش با کِش پشت گوشش، رها در دست باد می‌رقصید؛ می‌دوید و به هن‌هن کردن آرزو، پشت سرش می‌خندید.
آرزو ترسان از شکستن سکوت رعب‌آور اطرافش با افتادن شاخه‌ای از درخت بالای سرش، ملتمسانه فریاد زد:
- سوزان، تو رو خدا وایسا. من این‌جوری استرس می‌گیرم. وایسا، باید مطلب مهمی رو بهت بگم.
سوزان نزدیک‌های دیوار گورستان که چسبیده به دیوار چند خانه‌ی آجری بود، کنار مقبره‌ی بلندی که صلیب سنگی بزرگی هم بالای آن نصب بود، ایستاد و بر روی آن نشست. با صدای بال‌ها و پرواز کبوترهایی بر خرپشته یکی از آن خانه‌ها با خود اندیشید، ( کی جرأت داره اینجا زندگی کنه و خونه‌ش به دیوار قبرستون بچسبه!)

{پینوشت:
کلاسور* محصلی به کاور و یا جلد نرم یا سختی گفته می‌شود که برای نظم دهندگی به کاغذها و جزوه‌های اوراق و برگ استفاده می‌شود. معمولاً کلاسورها دارای گیره و قفل‌های فلزی و پلاستیکی متنوعی هستند.

آرامستان* گورستان، قبرستان، مزارستان محل دفن اجساد انسان است.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,372
مدال‌ها
2
پارت۲۵۴

آرزو نفس‌زنان خودش را بر روی مقبره‌ی بلند، کنار سوزان، رها نمود و سعی کرد تنفسش را آرام‌تر کند. سوزان کلاسور او را کنارش گذاشت و کنجکاو منتظر گفتن موضوع مهم او‌ شد.
- خب بگو چی شده، این مطلب مهمت چی هست؟
آرزو ناگهان از قارقار شوم کلاغی که سکوت گورستان را شکست، تکانی خورد و با وحشت سرش را بالا گرفت.
- سوزان، بهتر نیست زودتر از اینجا بریم، تو‌ی راه برات تعریف می‌کنم.
سوزان پر جسارت به تکان او پُق‌زنان خندید.
- بی‌خیال، ترسو بازی در نیار. جا به این دنجی، ساکتی. همین‌جا بگو، باور کن این مرده‌ها رازدارهای خوبی هستن.
آرزو ناچار آب دهانش را با صدا قورت داد.
- می‌دونی، یهویی شد. اما بعد از امتحان‌ها قرار شده با بهمن عقد کنیم.
سوزان با دهان باز به چهره‌ رنگ پریده‌ی آرزو دقت کرد که ببیند آثاری از شوخی در آن پیدا می‌شود!
آرزو لبخند شرمگینی بر چهره‌اش نشست و از جیب مانتوی محصلی مشکی رنگش، جعبه‌ی انگشتری بیرون آورد و درب آن را باز نمود، مقابل بهت دیدگان سوزان از درخشش جواهرات رویِ انگشتر، گرفت.
- باور کن راست میگم. خود امید با آقام حرف زده و من رو‌ برای بهمن خواستگاری کرده. این انگشتر جواهر رو هم به عنوان نشون به آقام داده و قول عقد ما رو ازش گرفته!
سوزان همان‌طور مبهوت انگشتر را از داخل حفاظ جعبه بیرون آورد و از سنگینی و درخشش جواهرات آن، فهمید باید خیلی گران‌قیمت باشد.
- یعنی آقات با گرفتن همین یه انگشتر و درخواست امید که هیچ هم نمی‌شناستش، قانع شد و تحقیق بیشتری هم نمی‌خواد بکنه؟ یا اصلاً نمی‌خواد خود بهمن رو بیشتر بشناسه؟!
آرزو غمی در چشمان معصومش نشست.
- می‌دونم، منظورت اینه آقام با دیدن سنگینی انگشتر و جواهراتش، من رو می‌خواد به بهمن بده.
سوزان نگاهش را به چشمان مغموم آرزو دوخت.
- خودت چی فکر می‌کنی؟ تصمیم تو اصلاً برای خونواده‌ت مهمه؟
آرزو اندوهگین، سر پایین انداخت.
- تو که می‌دونی من و بهمن سه ساله باهم دوستیم و‌ به‌هم علاقه داریم. اما... همین که پدرم اصلاً نظری از من نخواست و قول و قرارش رو گذاشته، برام خیلی عجیب و سنگینه. البته می‌دونی پارسال مچ من و بهمن رو توی کافه گرفت و می‌دونست ما باهم دوستیم. همون‌جا هم بهمن ازش عذرخواهی کرد و گفت که قصدش ازدواجه. همه‌ش دارم خودم رو این‌جوری آروم می‌کنم که چون می‌دونست من و بهمن همدیگه رو می‌خوایم، دیگه نظری از من نخواسته.
سوزان لبخند تلخی زد و انگشتر را به انگشت نشان دست آرزو فرو برد.
- مبارکت باشه عزیزم. انشاالله که خوشبخت بشین. چون می‌دونم‌ واقعاً بهمن رو دوست داری، برات خیلی خوشحالم. الان دیگه لااقل از سن ازدواج مامان‌ بزرگت چند سالی عاقل‌تر شدی.
آرزو هم با نگاه کردن به برق جواهرات انگشتر بر دستش، لبخند رضایت‌آمیزی بر لب نشاند.
- آره، بالاخره مهر ماه پونزده ساله میشم. انشاالله به‌همین زودی‌ها نوبت تو و امید هم می‌رسه.
سوزان غمی در نگاهش نشست.
- من مثل تو‌ نیستم برای فرار از درس و مدرسه، دنبال شوهر کردن باشم. می‌خوام معلم بشم؛ حالا‌حالاها هم باید درس بخونم.
آرزو با بی‌خیالی بلند خندید.
- عمراً عاشق سی*ن*ه‌چاکی مثل امید، بزاره تو شوهر نکنی. توام بالاخره خیلی زود عقد اون میشی، ببین کی بهت گفتم. امید ول کن تو نیست. نمی‌بینی چطوری هرجا عین سایه دنبالته. آقاجونت هم می‌دونه امید شوهر خوبی برای تو میشه و دیر یا زود باید تو رو بهش بده.
سوزان خشمگین در حالی‌که مشت‌هایش را گره کرد، مثل جرقه‌ای از روی مقبره پرید.
- آقاجون من اگه مثل آقای تو با برق یه انگشتر جواهر گول ظاهر موجه امید رو می‌خورد، ست‌ جواهرش رو نمی‌خواست توی سطل آشغال بندازه.
سکوت سنگین آرزو و بازی اشک در چشمانش، قلب سوزان را از تندی به یکباره‌ی خودش فشرد و با اندوه لب پایینش را به دندان گزید.
- معذرت می‌خوام، آرزو. یه دفعه از کوره در رفتم؛ خواهش می‌کنم من رو ببخش.
آرزو با بغض سر پایین گرفت.
- شاید هم تو درست میگی. اما به‌نظر من، آقاجون توام اگه می‌خواست جواب منفی به خواستگاری امید یا شاهین بده، شرط مقبول بودن رو براشون نمی‌ذاشت. اگه تا الان هم می‌بینی آقاجونت امید رو قبول نکرده، برای اینه که خواستگار سمج‌تری مثل شاهین داری. اما به‌نظر من تو باید لااقل پیش خودت هم شده این دو‌ رو بسنجی و بفهمی واقعاً کدوم مقبول‌تر هستن. نهایت چه تو چه خونواده‌ت، بالاخره باید یکی از این دو رو انتخاب کنین و جواب خواستگاریشون رو بدین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,372
مدال‌ها
2
پارت۲۵۵

سوزان
غمگین به سنگ قبر کوچکی خیره شد که مجسمه‌ی فرشته بال‌داری، بالای آن بود.
- من نمی‌خوام هیچ‌کدوم رو انتخاب کنم. میگم می‌خوام درسم رو بخونم.
آرزو‌ دستانش را بر سی*ن*ه‌اش گره کرد.
- ببین بدت نیاد؛ اما اصلاً عشق و علاقه‌ی امید به تو با شاهین قابل قیاس نیست. امید اگه هر کاریم برای تو می‌کنه، همه‌ش دنبال اینه محبت تو رو به خودش جلب کنه. مدام بهت ابراز احساس می‌کنه، اون همه نامه‌ها و شعرهای عاشقونه‌ای که برات می‌نویسه یا هدیه‌های رنگارنگی که برات می‌فرسته، همه‌ش منتظر یه فرصتِ یه‌جوری بتونه خوشحالت کنه. حتی تو این سه سال وقتی حس کرد تو ازش می‌ترسی، فاصله‌ش رو باهات حفظ کرد و دورادور این همه بهت عشق و علاقه‌ش رو نشون داده. اما شاهین چی؟ تا حالا اصلاً بهت یه ابراز احساس ساده کرده؟ فقط انگار دنبال اینه از امید کم نیاره و می‌خواد از همه رفت و آمدهای تو مطلع بشه. من که عشقی در رفتار اون نمی‌بینم.
سوزان معترضانه لب پایینش را کمی بیرون‌تر داد‌.
- این‌طور نیست. شاهین خیلی مؤدب و‌ با اصالته. من هیچ‌وقت به چشم یه عاشق یا حتی خواستگار نگاهش نکردم. اون بیشتر برای من یه ناجی بوده.
آرزو عصبانی به سبزینگی نگاه سوزان خیره شد.
- سوزان، ناجی از کی؟ از یه عاشق بیچاره که شب و‌ روزش تو شدی. تو چقدر خودخواهی! حال و‌ روز امید رو نمی‌بینی؟ هر نگاه پر حسرتش به تو، قلب آدم رو می‌لرزونه. واقعاً دنبال نجات از دست یه همچین عاشق دلباخته‌ای هستی که ناجی می‌خوای؟! شاهین فقط یه پسر قلدر حسوده. انگار یه حس رقابت فامیلی با امید داره. فقط می‌خواد پیش اون کم نیاره. وگرنه توی رفتارش واضح میشه یه‌جور ملاحظه‌گری رو دید که نمی‌خواد شخصیت واقعیش رو نشون بده. تو اصلاً با خودت نشستی خلوت کنی، بفهمی از چه چیز امید در فراری؟ مگه چه آزار و اذیتی جز حمایتت برات داشته. تو الان سه ساله با کمک همین امید و دوست دکترش، نیما، بدون این‌که خونواده‌ت نگرانی از ناراحتی قلبیت داشته باشن، تحت درمونی. همین پنهونی درمون کردنت، حمایت نیست؟
سوزان با حرف‌های آرزو مغموم‌تر در خود فرو رفت.
- می‌دونم به من خیلی لطف داشته؛ آره، ازش آزاری ندیدم. اما آرزو‌ به خدا نمی‌دونم این چه حس ترسیِ از نزدیک شدن بهش، بهم دست میده!
آرزو دست بر شانه‌ی سوزان گذاشت.
- بچه‌بازی رو تموم کن. لطفاً لااقل یه فرصت عرض اندام بهش بده. خودت می‌بینی با این‌که این همه دخترهای محل و مدرسه دنبالش هستن، چطور وفادارانه فقط پی تو می‌گرده. منم اگه مثل تو هی می‌خواستم از بهمن بترسم و فرار کنم، چطوری می‌تونستم بشناسمش و بفهمم بهش علاقه دارم.
سوزان با معصومیت به چشمان پر انرژی آرزو خیره شد.
- میگی چیکار کنم؟ من مثل تو جرأت دوست شدن با پسری رو ندارم. نمی‌تونم با بی‌خیالی که تو داری، هی راه بیفتم این کافه، اون سینما، این پارک.
آرزو جدی‌تر شد.
- سوزان تو شرایطت فرق داره. الان دو تا خواستگار سمج و ایده‌آل داری؛ باید خب بیشتر بشناسیشون که بتونی لااقل تصمیم بگیری. ازت خواهش می‌کنم این فرصت رو از امید نگیر. تو رو خدا این یه‌بار رو به حرف من گوش بده؛ جون آرزو نه نگو.
سوزان متحیر، چشمانش درشت‌تر شد.
- منظورت چیه از فرصت و این‌بار؟
آرزو کمی این پا، اون پا کرد.
- آخه بهمن گفته بهت نگم.
سوزان ابروانش درهم گره خورد.
- مسخره نشو آرزو، بهمن غلط کرده. باز چه خبر شده که من نمی‌دونم؟!
آرزو که بی‌طاقت شدن سوزان را دید، دست او را گرفت و مجدد بر روی مقبره نشاند.
- خیله خب، قاطی نکن. آروم باش، بهت میگم. بهمن گفت امروز می‌خوان با امید و شاهپور برن خونه‌باغشون برای مراسم فردا، اونجا رو آماده کنن. سوزان، مگه فردا تولدت نیست، حواست کجاست؟
سوزان حس کرد خون درون رگ‌های تنش یخ زد! لب‌هایش لرزید و با یادآوری فرارش از آن خانه‌باغ، وحشت عجیبی در نگاهش نشست.
- آرزو... آرزو خجالت نمی‌کشی! با اون‌ها داری هم‌دستی می‌کنی باز هم من رو به اون خونه‌ی لعنتی بکشونین؟ نه... خدای من، باورم نمی‌شه! دوست خودم بهم این‌جوری داره خ*یانت می‌کنه! تو که می‌دونی من چه سختی کشیدم تا از اون خونه‌ی لعنتی فرار کردم؛ تا دم مرگ رفتم. آرزو واقعاً خجالت‌آوره، ازت خیلی ناراحتم، می‌فهمی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,372
مدال‌ها
2
پارت۲۵۶

سوزان
خشمگین از جای برخاست تا از شدت ناراحتی و خشم از آرزو فاصله بگیرد. ناگهان پسر درشت اندامی که کبوتری در دست داشت را در چند قدمی خودشان دید که با نگاه حریصانه‌ای آن‌ها را می‌نگریست. آرزو هم از نزدیکی پسر هراسان برخاست و بازوی سوزان را گرفت.
- حالا بیا بریم، وقت قهر کردن نیست.
پسر ناگهان سریع سد راه آن دو شد، کبوتر را به هوا پراند و با لحن اراذلانه‌ای دستش را مقابل آن‌ها حائل کرد.
- کجا؟ چه دختر خانم‌های خوشگلی!
پسر به همان خانه که دیوار به دیوار گورستان بود و کبوترهایی روی خرپشته داشت، اشاره کرد.
- بیاین بریم خونه‌ی من، خالیه. از همون ته دیوار راه داره.
آرزو با وحشت به سی*ن*ه‌ی پسر کوبید و به کنار هلش داد.
- گمشو کنار عقب مونده. قیافه‌ت شبیه نیم‌رخِ گلابیه.
پسر خشمگین به بازوی آرزو چنگ زد و او را در مشت پر قدرت خود گرفت.
- عه، گلابی دوست نداری، موز چطور؟
سوزان عصبانی مشت دخترانه‌ و کم قدرتی به کتف پسر زد.
- گمشو عوضی، ولش کن. تو سر تا پات دو زار هم نمیرزه.
پسر که از جسارت و تحقیر آن دو دختر بیشتر جری شد، هم‌زمان که بازوی آرزو را نگه داشته بود، مچ دست سوزان را هم گرفت!
- یالا بیاین نشونتون بدم کی دو زار نمیرزه.
سوزان و آرزو که خود را در دستان پر قدرت پسر اسیر دیدن هم‌زمان با جیغ و داد، شروع به مشت زدن و چنگ انداختن پسر کردن. پسر که دید از پس ضربات هر دو بر نمی‌آید، آرزو‌ را محکم به سنگ قبر بلندی کوبید! آرزو با فریاد دردناکی از برخورد کمرش با سنگ قبر بر زمین افتاد و پسر بی‌تفاوت سوزان را که نگران و با فریاد خواست به‌سمت آرزو خودش را بکشد، محکم‌تر در دستانش نگه داشت، چادر او را مانند طنابی به دور دستان و پیکرش پیچید و چون بقچه‌ای گره‌ی محکمی زد! پسر، سوزان را بین حصار چادرش بدون تحرک چون کودکی بلند کرد، بر شانه‌اش انداخت و با سرعت در حالی‌که فریادهای پر وحشت سوزان در خلوتی سکوت قبرستان پژواک می‌گرفت به‌سمت دیوار قبرستان پیش رفت.
آرزو که با درد تیر کشیدن کمرش، شاهد ربودن و دور شدن دوستش بر شانه‌ی پسر بود با تحمل درد برخاست؛ با گرفتن دو سمت کمرش لنگان‌لنگان از فشار درد، سعی کرد خودش را به درب خروجی آرامستان برساند و از مردم بیرون کمک بگیرد. ناگهان شاهین را دید که با عجله وارد آرامستان شد و به‌سمت او دوید‌.
- آرزو چی شده؟!
آرزو گریان با انگشت به‌سمت دیوار آخر گورستان که پسر هنوز سعی داشت سوزان را از پرچین ریخته‌ی آن بالا بکشد، اشاره کرد.
- سوزان رو داره می‌بره!
شاهین بدون توجه به حال آرزو و ادامه‌ی گریه‌اش به‌سمت دیوار از روی سنگ قبرهایِ پیش رویش با چالاکی، پرش‌کنان دوید و پسر را که بالای دیوار رفته بود و می‌خواست سوزان را از گره چادرش بالا بکشد، گرفت و از همان بالا او را به‌شدت با کمر به زمین کوبید! صدای شکستن استخوان‌های کمر پسر در سر سوزان پیچید... سوزان که در حصار چادرش بی‌تعادل بود با رها شدن از دست پسر از پشت بر زمین سقوط کرد و در شیب کنج دیوار به‌سمت سنگ قبرها قل خورد که شاهین بلافاصله دستش را به‌زیر سر او حائل گذاشت که سرش با گوشه سنگ قبری برخورد نکند.
شاهین با عجله گره‌ی محکم چادر سوزان را از دور پیکرش باز کرد و نگران او را از زیر کتف‌هایش از زمین بلند کرد. سوزان از درد اندامش بی‌تعادل ناله‌ای کرد که شاهین محکم‌تر در آغوش خودش او‌ را نگه داشت تا سقوط نکند... ناگهان با چسبیدن قلب سوزان به سی*ن*ه‌‌ی شاهین، او داغی عجیبی را حس کرد که گویی از قلبش آغاز شد و در خونش با فشاری عجیب درون رگهایش پخش شد!
شاهین متحیر در چشمان اشک‌آلود سوزان خیره، مات ماند! سوزان با داغی نفس شاهین بر صورتش به‌ناگاه متوجه‌ی شرایط و نزدیکی بیش از اندازه‌ی اندامش در آغوش شاهین شد و ترسان درد اندامش فراموشش شد، دست و پازنان سعی کرد خودش را از آغوش محکم شاهین بیرون بکشد. اما شاهین بدون این‌که خودش بفهمد با تقلای سوزان او را محکم‌تر نگه داشت که این باعث وحشت بیشتر سوزان شد و با نگاه در چشمان عجیب شاهین حرکت رگه‌هایی آتشین را در رنگ طوسی عنبیه او دید! ترس و وحشت غریبی بر وجود سوزان، مستولی* شد، ترسی از جنس همان ترسی که از نگاه کردن به چشمان امید به او دست می‌داد! سوزان با عجز چشمانش را بست و فریاد زد:
- کمک‌، تو رو خدا کمکم کنین!
شاهین که از فریاد سوزان گویی به خودش آمد، گره دستانش را شل‌تر کرد و سعی کرد سوزان را آرام کند.
- سوزان، آروم باش. منم، شاهین! از چی اینقدر ترسیدی؟ نترس، من اومدم کمکت کنم.

{پینوشت:
مستولی* شدن به معنای استیلا یافتن، تسلط یافتن، چیره شدن، دست یافتن و غالب شدن می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,372
مدال‌ها
2
پارت۲۵۷

سوزان
با وحشت شاهین را به عقب هل داد. خودش را از آغوش او بیرون کشید و با درد و ترس بر روی سنگ قبری نشست. از ضربان بالای قلبش دست بر آن گذاشت و به آن پسر کفترباز که از درد انگار داشت بی‌هوش میشد، نگریست. ترس مرگ پسر او‌ را در بر گرفت و درد اندام و وحشت از چشمان شاهین را فراموش کرد.
- این داره می‌میره! انگار همه جاش خرد شده.
شاهین که هاله‌ی تاریکی را بر جسم پسر حس کرده بود، بی‌تفاوت چند قدم به‌سمت او برداشت و در‌ میان بهت سوزان و‌ نگاه پر التماس پسر، ناگهان لگدی زیر چانه‌ی او زد که گردنش با صدای جان‌خراشِ خرد شدن مهره‌هایش، چرخید و بی‌جان چشمانش روی هم افتاد!
سوزان از دیدن شقاوت شاهین، فریاد وحشت‌زده‌ای کشید و به طرف جسم پسر دوید که شاهین میانه راه سد راه سوزان شد، بازوی او را گرفت و همراه خودش کشید.
- آروم باش، سوزان... اون پسر ارزش اشک‌های تو رو نداره. بجنب راه بیفت داره تاریک میشه، باید به خونه برگردی.
سوزان میان اشک و التماس برای کمک به پسر با کشیدن بازویش توسط شاهین، چاره‌ای جز همراهی او نداشت و به دنبال آرزو در گرگ و میش فضای گورستان، چشم چرخاند. آسمان غرش مهیبی کرد و سوزان می‌دانست در این فضای خوفناک، تنها ماندن آرزو برایش کافی بود که تا الان قالب تهی کرده باشد. سوزان، نزدیک درب خروجی آرامستان از نبودن آرزو، خودش را به عقب کشید و سعی کرد شاهین را از کشیدنش همراه خودش، متوقف نماید.
- کجا میری؟ نمی‌بینی آرزو نیست!
شاهین کمی قدم سست کرد و دنبال انرژی‌ای از آرزو اطراف را با چشم کاوید. با نبود هاله‌ی انرژی او، مطمئن شد داخل گورستان نیست و در حالی‌که بازوی سوزان هنوز در مشتش بود او را بر سنگ قبر بلندی نشاند تا آرامش را به او‌ برگرداند.
- عزیز دلم، می‌بینی که آرزو اینجا نیست. من رسیدم اون تا نزدیک در اومده بود، حتماً خارج شده.
سوزان بی‌قرار باز به اطرافش چشم چرخاند، قطره‌ای باران گُر گرفتگی صورتش را با تن سرد خود نوازش داد. شاهین با آرامش کنار سوزان نشست، دست لرزانش را در دست گرفت و دست دیگرش را نیز برای اطمینان دادن بر روی دست او گذاشت.
- ببین سوزان، تو دیگه یه دختر بچه‌ی کم سن نیستی که فکر کنی همه با دید یه بچه بازم بهت نگاه می‌کنن. به خودت نگاه کن، تو یه دختر بالغ شدی. یه دختر زیبا و تحریک‌آمیز برای گرگ‌های کثیفی مثل این جونور. اصلاً تو اینجا توی این گورستون خلوت و بدون رفت و اومد چیکار می‌کنی! هیچ فکر کردی اگه مورد هجوم و دست درازی این کفتارها قرار بگیری، چه بلای جبران ناپذیری سرت میاد؟ اگه افراد من خبرم نمی‌کردن که هنوز ندیدن از مدرسه به خونه برگردی، شاید منم نمی‌فهمیدم اینجایی.
سوزان با شرم سر پایین انداخت. شاهین چانه‌ی او را گرفت و صورتش را که از شروع نم‌نم باران خیس شده بود به‌سمت خودش چرخاند.
- می‌خوای تا همیشه آهوی فراری من باشی؟ سوزانم، باور کن گذر زمان نمی‌زاره تو توی دنیای بچگی و بی‌خیالی باقی بمونی، تو‌ رو جبر به بزرگ شدن می‌کنه. از اینجا به بعد باید جنگیدن با اجبارهای زندگی رو یاد بگیری.
سوزان با شرمندگی به چشمان شاهین که باز به همان آرامش قبل برگشته بود، دقیق شد. دیگر آن ترس لزج را حس نمی‌کرد و مثل سال‌های قبل که آشنا شده بودند، پر از حس اعتماد و آرامش بود.
- حق با توئه، ما نباید اینجور جاها بیایم. بله بزرگ شدن اجباره. معذرت می‌خوام، حواسم رو بیشتر جمع می‌کنم.
ناگهان امید سراسیمه به داخل آرامستان دوید و پشت سر او شاهپور و بهمن به همراه آرزو، مجال تکان خوردنی برای سوزان و شاهین نگذاشتند؛ فقط در اندکی از ثانیه، امید خودش را به آن‌ها رساند و مشت او بر صورت شاهین نشست و سوزان با فریاد از جای پرید!
- چرا می‌زنیش؟ اون کمکم کرد، نزنش!
شاهپور خشن و جدی بازوی سوزان را گرفت و در حالی‌که او همراه بارش آسمان، هق‌هق می‌کرد و به ضربات امید بر صورت شاهین که بر پیکرش خیمه زده بود، می‌نگریست، او را همراه خود به بیرون از آرامستان کشید. آرزو هم خودش را به سوزان رساند و زیر بغل او را گرفت. شاهپور هر دوی آن‌ها را سوار اتومبیل بهمن کرد و در حالی‌که افراد شاهین با عجله به درون آرامستان می‌دویدند به نگرانی نگاه بهمن، فرمان رفتن داد.
- تو برو این‌ها رو‌ به خونه‌شون برسون؛ نگران نباش، من هستم.
بهمن اطاعت کرد و در حالی‌که سوزان سر بر شیشه‌ی اتومبیل گریه می‌کرد، آن‌ها را از آن محل دور نمود. آرزو با کنجکاوی به نگاه تیز بهمن که هم‌زمان که رانندگی می‌کرد تمام جوانب را هم زیر نظر داشت، دقیق شد.
- از کجا فهمیدین ما اینجاییم؟ چطوری یهویی پیداتون شد!
بهمن خشک و جدی نگاه شماتت‌باری به آرزو انداخت.
- جای توضیح خواستن، تو خیلی چیزها رو باید توضیح بدی. چرا دو تا دختر تنها دم غروب توی این قبرستون لعنتی باید پرسه بزنن؟
آرزو با ترس از خشم بهمن، سر پایین انداخت و بهمن باز غرید:
- این جواب من نشد آرزو. تو دیگه دختر آزاد سابق نیستی هرجا واسه خودت بری و هر غلطی می‌خوای بکنی، انگشتر نشون من دستته، می‌فهمی؟ دیگه بدون اجازه‌ی من حق نداری هرجا پا بزاری.
بهمن مکثی از نگاه هراسان آرزو کرد و سپس سوزان را از آیینه جلوی اتومبیل نگریست.
- سوزان، این شرایط شامل توام میشه. شاید تو انگشتر نشونی هنوز دستت نکردی اما این رو بفهم، تو مال امیدی؛ حق نداری اینقدر به اون شاهین لعنتی نزدیک بشی، شنیدی؟
آرزو از عصبانیت بهمن و سکوت غمگین سوزان، در خودش جمع شد و زمزمه کرد:
- فهمیدیم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین