جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 15,905 بازدید, 312 پاسخ و 71 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,337
مدال‌ها
2
پارت۲۵۸

شاهپور
وقتی وارد آرامستان شد، افراد شاهین با دوره‌ کردنش، درگیری را با او آغاز نمودند... آن‌طرف‌تر شاهین بعد از دریافت چند مشت پی در پی از امید و ترکیدن گوشت صورتش، خشمگین مشت گره شده‌ی دیگری از امید را قبل از برخورد به فکش در هوا گرفت و با فشاری انگشتان او را از هم باز نمود، هر چهار انگشت امید را به‌سمت پایین کشید و با صدای شقی از جای در آوردشان. امید درد داغی را در وجودش حس کرد و تا خواست به‌خودش بجنبد، شاهین او را از زیر کتف‌هایش گرفت و از روی خودش به‌سمت صلیب بالای سنگ قبری پرتاب کرد. امید با انرژی ماورائی شاهین، چون تکه چوبی خشک با صدای شکستن استخوان‌هایش از ناحیه کتف و شانه به سنگ صلیب برخورد نمود و با درد بدون فریادی، ناتوان بر زمین افتاد.
شاهین با چالاکی از زمین برخاست، بلافاصله ترکیدگی‌های جای مشت‌های امید بر صورتش را با انرژی برترش ترمیم نمود. به سرعت بر روی امید خیمه زد و چند مشت بر سر و صورت و پیکر او کوبید. صدای ضربه‌های پی‌ در پی شاهین بر صورت امید در میان غرش آسمان گم میشد و ضربات پر درد هر لحظه برای امید مانند تندتر شدن باران پر شدت‌تر بدن و سر و صورت و گوشه‌ی ابروی او را ترکاند! امید همچنان صبورانه و ناتوان، مشت‌های سهمگین شاهین را تاب می‌آورد و باران دلسوزانه با نوای غمگین شرشر خود، خون سرخ را از صورت زیبای او می‌شست!
شاهپور که تنها میان حلقه‌ی افراد شاهین گیر افتاده بود، تمام سعی و تلاش خود را می‌کرد که بتواند راهی برای رسیدن به امید باز کند و هر یک نفری را که با نعره و ضرباتی از پیش روی برمی‌داشت، نفر بعدی سد راه او میشد.
شاهین که عاجزی امید را در پی مشت‌های مکرر خود دید با غیظ او را رها نمود و به افرادش فرمان کنار ایستادن داد. شاهپور پس از باز شدن سد راهش با عجله خود را به امید که انرژی‌ای دیگر برای ترمیم و بازسازی زخم‌هایش نداشت، رساند و تن پر دردش را در آغوش کشید و به شانه‌ی خود تکیه داد؛ نگاه تهدیدآمیزی به شاهین انداخت.
- می‌دونی انرژی ترمیم نداره، لازم نبود عین بزدل‌ها انرژی برترت رو بزاری.
شاهین خشمگین ناگهان زانوی خود را زیر گلوی شاهپور فشار داد و اسلحه‌ای را از جیب داخل کاپشن کتانی که بر تن داشت بیرون کشید و همان‌طور که شاهپور را با قدرت زانویش بر صلیب سنگ قبر نگه داشته بود، گلنگدن کلت را کشید و اسلحه را بر شقیقه* او گذاشت!
- هارت و پورت اضافی نکن. همین که تموم استخون‌هاش رو خرد نکردم شانس اوردین. نکنه دلت می‌خواد توام کنار اون دراز بشی؟
شاهپور با فشار آرام سر امید بر سی*ن*ه‌اش، فهمید باید ساکت بماند و تنها با انزجار سکوت نمود و نگاه پر خشم و تهدیدش را به هیبت خیس شده‌ی شاهین ثابت نگه داشت. شاهین هم همان‌طور که انگشتش بر ماشه اسلحه بود، دندان‌هایش را برهم فشرد.
- برای بار آخر بهتون هشدار میدم، دور و بر سوزان نپلکین؛ اون در حمایت منه. تا الان هم حرمت هم‌قبیله بودنمون رو نگه داشتم. امید، تو الان نه قدرتی در قبیله داری، نه توان و انرژی برتری. تا بیشتر آسیب ندیدین جمع کنین از این محل برید.
شاهین با تندتر ضرب گرفتن قطرات باران بر سنگ‌ قبرهای شسته شده، نفس بلندی کشید و خشمش را مهار نمود. فشار را از گردن شاهپور برداشت و کمی از او فاصله گرفت. اسلحه را در جیب بغل کاپشنش گذاشت و به افرادش فرمان رفتن داد.
- اون جنازه رو‌ هم از ته قبرستون جمع کنین. مراقب اطرافتون باشین، اون جسم تسخیر تاریکی بود، انرژی تاریکی هنوز اینجا هست.
شاهپور که می‌دانست یک تنه حریف افراد قوی و زیاد شاهین نمی‌شود، بی‌حرکت کنار جسم پر درد امید ماند تا آن‌ها از آرامستان خارج شدند.
شاهپور با نگرانی به خون سرخی که از کنار ابروی شکسته‌ی امید روان بود و به دست نوازش‌گر باران شسته میشد، نگریست.
- می‌بینی با خودت چیکار کردی؟ دیگه زخم‌هات هم ترمیم نمی‌شن!
امید با زحمت لبخندی زد که شاهپور خون سرخی را در دهان و بر ردیف دندان‌های او دید!
- امید بلند شو، باید پیش نیما بریم. اوضاعت خوب نیست، هم خونریزی داری هم شکستگی!
امید با درد انگشتان در رفته و متورمش را بر شکستگی گوشه‌ی ابروی خود کشید و با لذت به خون سرخی که باران سعی داشت اثر آن را نیز از سرانگشتان ورم کرده‌ی او بشوید، نگریست!
- عالیه سردار! با این انرژی بالای شاهین، بالاخره کاملاً از اون انرژی جهنمی لعنتی خالی شدم؛ زخم‌هام دیگه ترمیم نمی‌شه!

{پینوشت:
شقیقه* یا گیجگاه به قسمت‌های کناری سر در عقب چشم‌ها گفته می‌شود.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,337
مدال‌ها
2
پارت۲۵۹

شاهپور
غمگین به اشتیاق چشمان امید خیره شد!
- تو دیوونه‌ای! امید، این عشق چه بلایی سرت اورده که تنت رو زیر مشت و لگد میندازی و از ضعف خودت جلوی رقیب قدری مثل شاهین، ذوق می‌کنی!
امید به سختی خودش را با تکیه به شانه‌های قوی شاهپور از زمین بلند کرد و در حالی‌که با رضایت درد اندامش را تحمل می‌نمود، روی پا ایستاد.
- نگران نباش، دوست من... می‌دونی ریاضت‌های به مراتب بدتر از این‌ها دیدیم که این دردها دیگه به چشممون نمیان. در هر حال به داشتن سوزان میرزه. شاهین هر چقدر قوی‌تر بشه، یعنی نقطه ضعف اون برای نزدیکی به سوزان اما من حالا به راحتی می‌تونم سوزان رو تصاحب کنم. جای غصه خوردن برای من، برو کیک تولد رو سفارش بده.
شاهپور چشمانش از تعجب گشاد شد.
- هنوز می‌خوای برای سوزان تولد بگیری؟ تهدید شاهین رو نشنیدی! امید، افراد اون همه مسلح هستن. نباید روی زمین بیشتر از این باهاشون درگیر بشیم. توام که مِن بعد بدون انرژی برترت افرادت رو نمی‌تونی ساپورت* کنی؛ ما الان مقابل انرژی که شاهین از ماوراء می‌گیره ضعیف هستیم.
امید بی‌تفاوت به هشدار شاهپور در حالی‌که انگشتان در رفته‌اش را با فشردن دندان‌هایش بر روی هم از درد، سر جای خود برگرداند. لنگان‌لنگان در شرشر باران بر روی گِل و لای زمین گورستان به‌سمت درب خروجی حرکت کرد.
- کیکش دو طبقه باشه، من پیش نیما میرم. نگران نباش، من حالم خوبه. می‌خوام زودتر بتونم سوزان رو لمس کنم؛ بدون هیچ انرژی جهنمی!
در مدت سه سالی که امید بدون رفت و آمدی به ماوراء در زمین مانده بود، جادوگر برنارد که بر روی زمین دکتر نیما خطابش می‌نمودند، توانسته بود با دادن اکسیرهایی جادویی، بیشترِ انرژی جهنمی جسم امید را از بین ببرد و با تزریق مدام خون آدمیزاد، خون جهنمی امید را از تمام انرژی‌های مذابش خالی کرده بود. این روند گرچه برای امید بسیار دردناک و پر ریاضت بود و بارها مجبور به زنجیر کردن او از بیتابی و فشار درد می‌شدند اما او مصرانه تمام‌ آن مشقت‌ها و ریاضت‌های پر عذاب را برای به‌دست آوردن سوزان و داشتن او به‌جان می‌خرید... و حالا با گذراندن سه سال پر درد و عذاب، آنقدری ضعیف شده بود که انرژی برتری از ماوراء در وجودش نداشت و خیالش راحت بود با ‌پیمان بستن با سوزان یا همان عقد زمین و کنار او قرار گرفتن، دیگر آسیبی به جسم ضعیف سوزان نمی‌زند. و این حلاوت* به تمام دردها و ضربات سهمگین شاهین برایش می‌ارزید.
از طرفی با تداوم دردهای قلبی عروقی سوزان، آرزو با القاء ذهنی که از بهمن داشت، سوزان را ترغیب به کمک گرفتن از دوستِ دکترِ امید و بهمن نموده بود و نیما با دادن اکسیرهایی به‌جای شربت آرام‌بخش استرس، قلب و جسم سوزان را قوی‌تر می‌کرد تا از نزدیک شدن به جسم برتر امید آسیب زیادی نبیند. سوزان نیز با خوردن آن شربت‌ها چون درد گرفتگی عضلات قلبش بهتر میشد، بدون مشورت با خانواده‌اش آن‌ها را با پنهان سازی در جعبه‌ای زیر تختش، استفاده می‌نمود.
نیما با دیدن جسم لت و پار و شکستگی گوشه‌ی ابروی امید، لبخند رضایت‌آمیزی بر لب نشاند!
- اوه، دیگه چیزی از پادشاه ماوراء باقی نمونده! تو دیگه الان فقط مهندس امید رادمهری که باید مثل یه انسان عاشق‌ پیشه، فقط به فکر خرید حلقه‌‌ی ازدواجت باشی؛ نه قدرت جهنمی داری نه انرژی برتری. فقط یه قلب عاشق و بیتاب برات مونده.
امید هم از شنیدن سخنان نیما با رضایت لبخندی زد و بلوز خیس و خونینش را از تن خارج نمود و خودش را بر روی کاناپه‌ی خانه‌اش رها کرد.
- حالا دیگه مطمئنم جادوگر بزرگی شدی. قبیله‌ی آتش با وجود تو به قدمت و قدرت جادوگر بزرگ دیگه‌ای نیاز نداره. نمی‌خوای جای کاتار رو بگیری؟
نیما کنار امید بر کاناپه نشست، دستانش را بر کتف و شانه‌ی دردناک او گذاشت و انرژی برتری به شکستگی استخوان‌هایش داد تا ترمیم شوند.
- من دنبال قدرت و ریاست نیستم. استادم همیشه می‌گفت، هر چقدر بزرگ شدی در نگاه و دید دیگرون کوچیک‌تر باش. امید، من رو بزرگ نکن؛ این‌جوری بهتر می‌تونم بهت خدمت کنم.
امید که با ترمیم شکستگی استخوان‌هایش فشار درد بر پیکرش کم شد، نفس بلندی کشید و دست نیما را که می‌خواست بر شکستگی گوشه ابروی او بکشد و آن را نیز ترمیم کند، گرفت و مانع شد.
- این یکی نه، دُکی... می‌خوام سوزان با این زخم ببینتم.
نیما لبخندی زد.
- ادای پسر بچه‌های لوس رو دیگه در نیار! در هر حال باید زخمت تمیز بشه، تو دیگه انرژی برتری نداری. ممکنه عفونت کنه یا ممکنه حتی با این سر و وضع خیس، سرما هم بخوری!
امید نق‌زنان اخم کرد.
- نه‌نه، این یکی نه... یه محلولی، زهرماری بده؛ حوصله‌ی سرماخوردگی رو ندارم. فردا روز مهمی برای من!

{پینوشت:
ساپورت* کردن برگرفته از واژه‌ی لاتین Support است و به معنای پشتیبانی نمودن و حمایت کردن می‌باشد. همچنین می‌تواند به معنای کمک نمودن و طرفداری کردن هم باشد.

حلاوت* به معنای دلچسب بودن، دلپذیر بودن، خوشایندی، شیرین بودن، شهد و شيرينی می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,337
مدال‌ها
2
پارت۲۶۰

***
دیمن در اتاق کار خود، عصبانی از نقش بر آب شدن نقشه‌ی ربودن سوزان در آرامستان توسط شاهین، انرژی تاریکی که به جسم پسر کفترباز وارد نموده بود را بعد از کشته شدن او، به درون بدن خود کشید و به قیافه پر تمسخر فِرانک چپ‌چپ نگاهی انداخت.
- چیه مثل جغد به من خیره شدی!؟
فِرانک با پُقی، زیر خنده زد.
- تلاش جالبی بود، خسته نباشی!
دِیمن عصبانی لگدی بر پایه‌ی صندلی‌ای که فِرانک بر روی آن لم داده بود زد که فِرانک با چالاکی از روی آن برخاست تا با شکستن پایه‌اش سقوط نکند و بلندتر خندید.
- واؤو... بیچاره اهریمن تاریکی از مرحله‌ی لیس زدن گربه‌ای، می‌خواست به مرحله‌ی پسرک کفترباز ارتقا پیدا کنه؛ باز هم نشد!
دِیمن کلافه فریاد پر خشمش را در فضای اتاق رها کرد.
- خفه شو فِرانک، خفه... می‌فهمی؟ وگرنه به همون کفتر تبدیلت می‌کنم که باهات بازی کنم.
فِرانک باز هم به لودگی خود ادامه داد.
- چه خوب! اگه با من بازی کنی، من حاضرم برات کفتر هم بشم.
دِیمن بی‌حوصله از سربه‌سر گذاشتن فِرانک، نگاه خشمگینش را به گوی روی میزش دوخت و به سوزان که مغموم در زیرزمین در خودش کز کرده و منتظر آمدن گربه‌اش، مشکی بود؛ نگریست.
- فِرانک خسته شدم، می‌فهمی؟ خسته شدم بس حرف توی دلم مونده و فقط براش میومیو کردم. می‌خواستم فقط یکم مثل یه آدم کنارم نگهش دارم، باهاش حرف بزنم؛ این چیز زیادیه لعنتی؟
فِرانک جدی‌تر دست به سی*ن*ه ایستاد.
- دِیمن به حال و روز خودت و قصر نگاه کن. سه ساله از پای این گوی لعنتی تکون نمی‌خوری! یا گربه شدی روی زمینی یا بُق کردی پای این گوی نشستی. بسه مرد، بلند شو یکم به اوضاع قصر برس. میکا از ریاضت برگرده، تو چه دستاوردی مقابلش داری؟ اون رفته که از تو قوی‌تر برگرده، تو نشستی اینجا تازه دنبال کفتر بازی‌ای! طبیعت سرزمین‌هاش رو با کمک انرژی آتش هر روز بیشتر حصار می‌کنه؛ لوسیفر با حاکم کردن شاهین، علناً پادشاهی ماوراء رو به اون سپرده. چرا نمی‌فهمی، آمیدان دیگه نه در ماوراء نه در زمین قدرت برتری نداره که دلخوش به قول و قرار اون باشی. دیر بجنبیم شاهین تموم اراضیمون از طبیعت رو پس می‌گیره.
دِیمن با انزجار نام شاهین را تکرار کرد.
- شاهین، شاهین... این لعنتی لنگش زیادی دراز شده؛ باید پاش رو از وسط این معرکه قطع کنم.
فِرانک سی*ن*ه‌ ستبرش* را جلوتر داد.
- چطوری لنگش رو می‌خوای قطع کنی؟ اون الان عنوان حاکم ماوراء رو در غیاب آمیدان گرفته. یعنی اون اَبَر اهریمن‌های لعنتی آرماگدون با یه لقب مصلحتی که مثلاً پادشاه ماوراء رو تغییر ندادن، فقط یه حکمران اضافه کردن، عملاً شاهین رو پادشاه ماوراء کردن و به ریش من و تو می‌خندن! برای این بهت میگم بسه دِیمن، این حس لعنتی رو از خودت دور کن. تو سال‌ها بدون حس کردن گرما و این مسخره بازی‌های عشق و عاشقی توی اوج بودی؛ پس مِن بعد هم می‌تونی. برای رهایی از این حس بی‌خود، دختره رو بکش... دِیمن کُشنده‌ای برای تاریکی نباشه، مجبوراً تو رو به سلطنت ماوراء بنشونن؛ چرا دست‌دست می‌کنی؟!
دِیمن بی‌تفاوت به حرص خوردن‌های فِرانک، سیگاری روشن نمود.
- کُشنده‌ای برای تاریکی نباشه، من به سلطنت نمی‌شینم؛ یادت رفته پادشاه تاریکی در حال حاضر میکاست، نه من.
فِرانک کلافه به دود سیگار دِیمن نگریست.
- خب بدتر! الان با قدرت‌های ناشناخته‌ای که میکا از عدم گرفته، اگه بتونه برگرده، چطوری می‌خوای از سر راهت برداریش؟
دِیمن بی‌حوصله بازوی فِرانک را گرفت و به‌سمت درب اتاق هدایتش نمود.
- فعلاً فقط باید فکر نابودی شاهین باشم. بجنب برو پی کارت، سوزان منتظر منه.
فِرانک با ناباوری همان‌طور که به جلو هدایت میشد، سری تکان داد.
- خاک توی سر هَوَلت کنن؛ اصلاً خاک توی سر هر چی گربه‌ی بدبخت لیس بزنه کنن!

{پینوشت:
ستبر* به معنای بزرگ، گنده، فربه، سفت و سخت، کلفت، ضخیم، تناور و تنومند می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,337
مدال‌ها
2
پارت۲۶۱

شاهین
در قصر لوسیفر کنار مجسمه‌ی کریستالی از هیبت درشتی از غول‌های قبیله‌ی سانتورها* ایستاده بود و با دقت به زوایای مجسمه می‌نگریست... مجسمه، تمثیل* مردی نیمه انسان و نیمی اسب بود که روی دو پای عقب خود بلند شده و به‌حالت حمله با دهانی که از نعره‌ای نیمه پایان باز مانده به کریستال تبدیل شده بود!
شاهین به‌یاد روزی که کنار شهاب مجسمه‌ای را لمس کرده بود، افتاد که تصویر دردناکی از آن را در ذهنش در جهنم لوسیفر دیده بود! کنجکاو بار دیگر خواست لمس مجسمه‌‌ی کریستالی قصر لوسیفر را امتحان کند! آرام دستش را به‌سمت دُم بلند نیمه‌ی اسب مجسمه برد و آن را در دست فشرد. ناگهان هجوم داغی مذاب گونه‌ای را در پیکرش حس کرد که از دستش آغاز شد و گویی تا ذهنش پیش رفت... غول بزرگی، نصف انسان نصف حیوانی را در آتش سوزانی دید که شعله‌های مهیب آتش چون گوله‌ی بزرگ گِردی آن را در گُرگُر خود حبس نموده و نیزه‌هایی سه شعله از مواد مذاب در قلب و کمر و پهلوهای او فرو رفته بودند و آن غول با درد و وحشت سوختن، نعره‌هایی جان‌سوز سر می‌داد!
شاهین از دیدن عذاب دوباره‌ی دیگری از مجسمه‌‌ی کریستالی قصر لوسیفر با انزجار دُم مجسمه را رها نمود و چشمانش را با حالی منقلب گشود که ناگهان با گشودن دیدگانش، هیبت خونسرد و‌ عصا قورت داده‌ی لوسیفر را مقابل خود دید!
شاهین از دیدن به‌یکباره‌ی لوسیفر رو در روی خودش تکانی خورد و نتوانست دستپاچگی خود را جمع کند! لوسیفر به بهت شاهین لبخند ابلیس‌واری زد و چشمانش را به هیبت محکم و‌ جذابیت چهره او کمی ریز کرد.
اندام‌ شاهین ورزیده‌تر به‌نظر می‌رسید و چهره‌ی آرام و با متانتش با پختگی دلنشینی او‌ را جذاب‌تر نشان می‌داد که لوسیفر این مناعت‌ طبع* را در چهره‌ی آیزنرا، پدر او نیز می‌دید. رنگ موهای مش‌گونه و خاص شاهین در اثر گذر زمان و ریاضت‌های سنگین و انرژی‌های جهنمی که کسب کرده بود، کاملاً با رنگ طوسی چشمانش یک‌دست شده بودند و دیگر آثاری از رگه‌های طلایی مش مانند در آن‌ها دیده نمیشد. لوسیفر با این‌که به‌خوبی می‌دانست که در ماوراء بلندی و یک‌دستی رنگ موها، نشان از قدرت بیشتر آن ابر اهریمن دارد، زبانش را به کنایه چرخاند.
- می‌بینم که هنوز از عذاب‌های جهنمی منزجر* میشی؟!
شاهین سعی کرد دستپاچگی خودش را جمع و جور کند و به ستون قطردار کریستالی کنارش، شانه‌اش را تکیه داد.
- چرا باید مجسمه‌های کریستالی این قصر هنوز در عذاب باشن؟
لوسیفر با بالاپوش بلند و پر جواهری که بر تن داشت، مغرور دستانش را از هم باز کرد؛ سرخوش چرخی در تالار بزرگ قصرش زد که از گیسوان طلایی بلند او عطر سحرانگیزی در هوا پخش شد؛ سرش را به‌سمت تاق بلند قصر بالا گرفت.
- اون پرنده‌ها رو نگاه کن.
شاهین با اشاره‌ی لوسیفر به بلندی سقف تالار سر بلند کرد و به‌ چندین پرنده‌ی غول‌آسا و عظیم‌الجثه‌ی عجیب و غریب که گویا در حین پرواز به مجسمه‌هایی کریستالی تبدیل شده بودند، نگریست... آن‌ها در بالاترین قسمت سقف بلند که مانند دیگر قصرها با شیبی کله قندی بالا به‌سمت نورگیرها می‌رفت با سیم بکسل‌هایی از حصار فولادین مشبک نورگیرهای تاق قصر آویزان بودند!
لوسیفر که بهت شاهین را دید، انگشتان کشیده‌ی یک دستش را به‌حالت جذب انرژی به‌سمت یکی از پرنده‌ها چنگ نمود و با بلند کردن دستش آن را نشانه گرفت. لحظاتی بعد پرنده‌ی عظیم کریستالی پودر شد و از بالا به‌سمت کف تالار به شکل خرده شیشه‌هایی سقوط کرد!
شاهین با چالاکی خود را از تیررس فرود خرده شیشه‌های تیز کریستالی کنار کشید و متعجب به لوسیفر چشم دوخت! لوسیفر پلک‌ها و ابروانش را در پاسخ بهت نگاه شاهین بالا داد.
- اگه عذابشون رو تموم کنم، دیگه قصرم مجسمه‌های کریستالی قشنگی نداره. این‌جوری پودر و نابود میشن.
شاهین ابروانش را در‌هم کشید.
- عجب! جناب لوسیفر، برای زیباتر شدن قصر میشه از دکوراسیون و وسایل زینتی زیادی استفاده کرد؛ مجسمه‌های در حال عذاب، واقعاً حس خوشایندی به این قصر نمیدن.
لوسیفر پوزخندی به احساس جریحه‌دار شده‌ی شاهین زد.
- فکر می‌کردم ریاضت‌های صعب‌الدوام تو رو آبدیده کرده باشن و‌ به درجه و شأن ابلیس بودن خودت پی برده باشی. اما هنوز خیلی با احساس و شفقتی. دنبال زیبایی قصر یه ابلیسی! از عذاب و حس وحشت جهنمی مشمئز* میشی! تو چه ابلیسی هستی که جهنم و عذاب نمی‌خوای؟ با این روحیه، تاریکی به سادگی با بی‌رحمی و عذاب بی‌پایانش تو رو می‌بلعه. انگار خوی انسان‌وار مادرت هنوز تو رو رها نکرده!

{پینوشت:
سانتور* یا قِنطورِس در میان اساطیر یونان جزو معروف‌ترین موجودات افسانه‌ای هستند. سانتور موجودی است نیمی انسان و نیمی اسب؛ با سر و دو دست و بالاتنه‌ی انسان و بدن و چهار پای اسب. به این شکل که قسمت انسانی از قسمتی که گردن اسب باید شروع میشد، جایگزین شده‌ است.

تمثیل* به معنای صورت، نگاره، نماد، مثل، افسانه، حکایت، مثال آوردن و تشبیه نمودن می‌باشد.

مناعت طبع* به معنای بزرگ منشی، بزرگواری، عزت نفس، بلند نظر بودن، طبع عالی داشتن، استوار بودن و بلند نگر بودن می‌باشد.

منزجر* و مشمئز* به معنای بيزار، دل‌زده، متنفر و بی‌میل و رغبت می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,337
مدال‌ها
2
پارت۲۶۲

شاهین
با اشاره‌ی تمسخرآمیز لوسیفر به انسان بودن مادرش، خشمی در چشمانش نشست.
- بهتره شما نگران روحیه و احساسات و دشمنی من با تاریکی نباشین. چرا من رو احضار کردین؟
لوسیفر با تأسف سری تکان داد و شاهین را با اشاره‌ی دستش همراه خودش به‌سمت میز کریستالی بزرگ تالار پذیرایی قصرش هدایت کرد.
شاهین با اکراه و نگریستن به درد و عذاب چهره‌ی تک‌تک مجسمه‌هایی که در مسیر تالار اصلی تا تالار پذیرایی با سلیقه و وسواس خود لوسیفر کنار ستون‌های کریستالی یا برخی بر روی پایه‌هایی سنگی یا بر قابی آیینه‌‌کاری بر سی*ن*ه‌ی دیوارهای قصر نصب بودند، لوسیفر را همراهی می‌کرد و از صدای قدم‌های سنگینشان بر کف تالار براق و یخی رنگ که از سنگ‌هایی صیقل خورده که چون برش‌های از شیشه‌هایی مشجر به‌نظر می‌آمدند، صدایی مانند ترک خوردن قندیل یا کوه یخی در فضای خلوت قصر می‌پیچید!
شاهین کنار لوسیفر پشت میز بزرگ کریستالی بر صندلی سنگی پر ابهت از جنس گرانیت یخی کف تالار که قسمت نشیمن و تکیه‌گاهش از مخمل نقره‌ای رنگ اعلایی بود، نشست. لوسیفر از ناآرامی شاهین، چانه‌اش را اندکی بالا گرفت.
- انگار بودن در قصر من احساس خوشایندی برای تو نداره.
شاهین با جابه‌جا نمودن خود بر صندلی در جواب لوسیفر، تنها سکوت نمود. نگاهش را بر پایه‌های سنگی ضخیم و قطردار میز کریستالی دوخت که با ابهت، سنگینی رویه‌ی کریستالی میز را چون ستون‌هایی محکم بر تن خود حفظ می‌کردند و وجود آن همه ظروف پذیرایی سنگین و کریستالی بر روی میز را تاب می‌آوردند! لوسیفر که متوجه‌ی بی‌قراری و معذب بودن شاهین در قصرش بود، جامی برای او پر نمود و مقابلش گذاشت؛ سعی کرد او را به آرامش بیشتری برساند.
- می‌دونی با همه محافظه کار بودنت و رفتار و خوی و منش آرومت از تو خوشم میاد. هر چند از برده‌ای زمینی زاده شدی در هر حال تو از نسل خود من هستی و نمی‌تونی منکر ابلیس بودنت بشی. تو ابلیس پر قدرتی هستی، وقتشه تو هم قصر خودت رو داشته باشی.
شاهین متعجب در حالی‌که جرعه‌ای از جام را نوشید به چشمان موذی لوسیفر خیره شد. لوسیفر لبخند دوستانه‌ای به او‌ زد و ادامه داد:
- همون‌طور که با قدرت گرفتن آمیدان، اجازه‌ی بنای قصر با عظمتی براش دادم که در شأن پادشاه ماوراء باشه، حالا که توام یه ابر اهریمن پر قدرت شدی، می‌خوام قصر بی‌نظیری هم برای تو که در حال حاضر حاکم ماورائی و عملاً تموم مسئولیت‌ها بر دوش توئه، بنا کنم.
در ماوراء تنها ابر اهریمنانی که به قدرت‌های بعیدی دست پیدا می‌کردند و عنوان و قدرت اجرایی داشتند، اجازه‌ی بنای قصرهای پر جلال و جبروت* را به‌دست می‌آوردند که با درخواست اهریمن بزرگ قبیله به آرماگدون، اجازه‌ی این بنا به آن‌ها داده میشد. در قبیله‌ی آتش تنها این لوسیفر بود که به عنوان بزرگ قبیله، قدرت چنین درخواستی را برای ابر اهریمن‌های قبیله‌اش داشت.
شاهین در سکوت بدون این‌که از پیشنهاد باارزش لوسیفر وسوسه شود، طینت شیطانی او را ارزیابی می‌کرد! لوسیفر که بی‌اشتیاقی شاهین را برای داشتن قصری مستقل دید، لازم دانست موضوع دیگری را امتحان کند.
- نمی‌خوای ملکه‌ی خودت رو توی قصری که به‌خودت تعلق داره، داشته باشی؟ نکنه می‌خوای بعد از ثبت پیمان بستنت، هم‌پیمانت رو به قصر پدرت با سلایق مادرت ببری؟
شاهین که تیر وسوسه‌ی لوسیفر با شنیدن پیمان بستن بر قلبش نشست، کنجکاو دور لبانش را با زبانش خیس کرد.
- منظورتون از ثبت پیمان بستن من چیه؟
لوسیفر که موفق شده بود نقطه‌ی اشتیاق شاهین را پیدا کند، چشمانش با کشیدگی لبخندش هم‌سو شدند.
- بالاخره ابر اهریمن با اقتداری مثل تو که در زمانی کم با حکمرانی‌های مقتدرانه‌ش تونسته تاریکی رو از چپال‌گری‌های بی‌پایانش عاجز کنه، باید همون‌طور که در خور قصری با عظمته، ملکه‌ی زیبارویی هم داشته باشه. چه ملکه‌ای بهتر از دختری که باز هم روی زمین به‌خاطرش قتلی مرتکب شدی! سوزان... درست گفتم؟ مگه نمی‌خوایش؟
شاهین از بر زبان آوردن نام سوزان توسط لوسیفر نگرانی در سیمایش نشست.
- اون دختر کم سن و ساله، نباید قاطی بازی و سیاست‌های کثیف شما بشه. در ضمن اون پسر کفترباز انرژی تاریکی داشت، انرژیش رو ثبت کردم؛ باید می‌کشتمش.

{پینوشت:
جلال و جبروت* به معنای کلانی و عظمت، بزرگواری و سرافرازی و فر و شکوه می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,337
مدال‌ها
2
پارت۲۶۳

لوسیفر
نگاه پر حسرتی به رگ متورم گردن شاهین از بردن نام سوزان انداخت.
- بله، کار هوشمندانه‌ای بود که انرژیش رو ثبت کردی؛ برای همین اون یه انسان معمولی به حساب نمیاد که باعث بازخواست تو بشه. این هم بدون تو الان یه ابر اهریمن پر قدرت و ارزشمند برای کل ماوراء هستی، اگه مورد حمله‌ی دشمنی در زمین قرار بگیری چه انسان چه اهریمن، حق دفاع و کشتار داری و لازم نیست نگران غرامتی هم باشی. اما با همه‌ی قدرت و حفاظت و حصار قوی‌ای که روی اون محله گذاشتی، باز هم خودت دیدی تاریکی چقدر به کُشنده‌ش نزدیک شده بود. زمین جای امنی برای دختر سر به هوایی که تو سن بلوغ هم هست، مثل اون دختر همزاد نیست‌. برای حفاظت بیشتر خودش هم شده وقتشه که به ماوراء بیاریش و در حصار محکم قصر خودت ازش مراقبت کنی.
شاهین که می‌دانست تمام پیشنهادات وسوسه‌انگیز لوسیفر برای آوردن کُشنده‌ی تاریکی در حصار آتش به ماوراء است، لحن خشنی به سخنش داد.
- من اجازه نمیدم سوزان رو توی این سن و سال وارد بازی‌ها و دسیسه‌های شیطانی خودتون کنین. جنگ و کینه‌ی شما از تاریکی، نباید روزهای روشن اون دختر رو نابود کنه. اون انسانه، می‌فهمین؟ چطور توقع دارین برای پیش بردن منافع شما یهو از تموم وابستگی‌های زمینی و انسانیش دست بکشه و فرمان شما رو اطاعت کنه؟
لوسیفر با زیرکی در مقابل جبهه خشمناک شاهین، دستانش را به‌حالت تسلیم بالا برد.
- من؟ آه، نه! انسان‌ها در شأن سیاست و کیاست من نیستن. خودت می‌دونی اون یه جسم همزاده که از بد سرنوشتش به بازی با تاریکی محکوم شده. این‌که من می‌خوام هم‌پیمان تو باشه از حُسن نیتم به توئه، نه دسیسه و کینه از تاریکی. من می‌دونم اون دختر کنار تو در حصار تو‌ کاملاً در امنیته و دست تاریکی به این سادگی بهش نمی‌رسه. حالا صلاح نمی‌دونی از این بازی توی این سن و سال بدونه، به‌خودت مربوط میشه. من حرفم اینه، فقط می‌خوام در حمایت ابر اهریمن پر قدرتی مثل تو در حصار آتشِ قبیله‌ نگهش داری و با تربیت و منش خودت بزرگش کنی و ازش لذت ببری؛ البته، مگر تو چیز دیگه‌ای بخوای!
شاهین با بی‌اعتمادی به مظلوم نمایی لوسیفر پوزخندی زد.
- شما که انسان‌ها رو حتی در شأن حضور در قصرهای قبیله‌ی آتش هم نمی‌بینین، چطور راضی شدین انسانی با من هم‌پیمان بشه؟!
لوسیفر تمام محتویات جام خود را سر کشید و جام خالی را در دستش بر روی میز کریستالی نگه داشت و پایه‌ی بلند ته‌گرد جام را دورانی بر روی میز درخشان از انعکاس نورهای لوسترهای عظیم کریستالی‌ِ آویز از تاق بلند تالار با تبحر* و به‌ آرامی چرخاند.
- بله من راضی به هم ‌پیمانی هیچ یک از مردمان قبیله‌م با نژاد پست و پایین انسان‌ها نیستم. اما این فرق داره، خودت می‌دونی تنها کُشنده‌ی تاریکی در حال حاضر همین جسم همزاده. سوزان دیگه یه دختربچه نیست؛ مادر خودت هم توی سن و سال اون به قصر پدرت اورده شد. خیلی زود هم قوانین و قواعد قصر رو آموخت و تو رو هم تونست برای نسل ما فارغ بشه. پس لازم نیست دیگه به اون دختر به دیده‌ی ترحم و یه دختربچه نگاه کنی. بهتره قبل از این‌که تاریکی زهرش رو بهش بریزه در جای امنی مثل قصر خودت پنهونش کنی و در اختیار خودت راه و رسم زندگی در قصر رو هم آموزش ببینه.
شاهین با اندوه به چرخش دورانی جام در دست لوسیفر بر میز خیره شد که با صدای زیر برخورد دو سطح بلورین برهم از اشعه‌های نور مستقیم لوستری که بر تنه‌ی جام می‌تابید، نورهای هفت رنگی به دیگر ظروف پر و پیمون کریستالی از انواع میوه‌ها و دسرها و غذاها منعکس میشد و دیگر ظروف هم آن نور را به اطراف پخش می‌نمودند! شاهین که شاهد بازی زیبایی از تلألو* نورها با سمفونی گردش جام بلورین بر تن کریستالی میز بود، لبخند کوتاه غمگینی بر لب آورد.
- شما انگار فراموش کردین آمیدان چقدر عاشق اون دختره! خبر دارین که در حال حاضر به‌خاطرش از تموم انرژی‌های برترش خالی شده؟ پیمان بستن من با سوزان، ممکنه آمیدان رو خیلی سرخورده کنه. به این فکر کردین که ممکنه برای همیشه پسرتون رو بابت حمایت من برای هم پیمانی با اون دختر از دست بدین و دیگه هرگز به‌سمت شما برنگرده؟

{پینوشت:
تبحر* به معنای استادی، تسلط، مهارت، آگاهی، کاردانی، چیرگی و زبردستی می‌باشد.

تلألو* به معنای برق زدن، تابش، جلا، جلوه، درخشش، درخشندگی، زرق و برق و فروزش می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,337
مدال‌ها
2
پارت۲۶۴

لوسیفر
لبخند مرموزی بر لبانش نقش بست.
- آمیدان! آمیدان که مدت‌هاست من، ماوراء، حتی قصر و خدمه‌ی خودش رو هم ترک کرده! اما در هر حال توام اون دختر رو می‌خوای؛ یعنی حاضری برای دلخوشی من یا سرخورده نشدن آمیدان، سوزان رو روی زمین به اون بسپری؟
شاهین بدون این‌که به چشمان حیله‌گر لوسیفر بنگرد، نگاهش را به درخشش خیره کننده‌ی ظرف کشیده و عظیمِ پایه بلندی از کریستال بر روی میز معطوف نمود که در دو سر ظرف زیبا، تمثیل دو فرشته‌ی کریستالی کوچک بالدار در حال دمیدن در شیپورهایی، زیبایی چشم‌نوازی به آن داده بودند که گویا میوه‌های رنگارنگ ماورائی درون ظرف خوش‌ تراش، جلوه‌ی بیشتری داشتند! رنگ سبز انگورهای دانه درشتی که از کناره‌های ظرف بلورین آویز شده بودند، ناخواسته سبزینگی چشمان سوزان را پیش نظر شاهین مجسم نمود و به‌یاد گرمای دلپذیری که از لمس تن او تجربه کرده بود، آه پر حسرتی کشید. شاهین به‌خوبی می‌دانست برای تکرار آن لذت پر آرامش، وسوسه‌های لوسیفر را تاب نخواهد آورد.
لوسیفر با سنجیدن سکوت پر حسرت و حسد شاهین با لذت لبخند محو ابلیس‌وارش بر پهنای صورتش بیشتر شد.
- آه، البته‌ مکالمه‌ی چند سال پیشمون رو به‌خاطر دارم... بله، تو گفتی عشق گذشت می‌خواد. با روحیه مسالمت‌آمیز و انسان‌واری که تو داری، پس فکر کنم بتونی از خواستن سوزان به نفع هم‌خونت آمیدان، کنار بکشی.
لوسیفر با زیرکی بدون این‌که سرش را از بازی با جام بلورین در دستش بر میز، بالا بگیرد و مستقیم نگاهش بر شاهین بنشیند، کاملاً حواسش به نبض سریع مچ دست شاهین بر روی میز بود و همچنان به تحریک او ادامه داد.
- در هر حال هر ک.س منش و رفتار خاص خودش رو داره. با این از خود گذشتگی تو، آمیدان حتماً با رضایت‌مندی ازت، چند سالی رو با اون دختر روی زمین به‌خوشی می‌گذرونه. قول و قرارش با دِیمن هم این‌جوری سر جاش می‌مونه. البته خودت می‌دونی عمر انسان‌ها اونقدری نیست، زمان زیادی طول نمی‌کشه که اون دختر از جوونی و زیبایی فاصله بگیره. اون‌وقتِ که آمیدان هم ازش خسته میشه و حتماً به دِیمن می‌سپرتش و رهاش می‌کنه. شاید اون زمان حتی برای تاریکی هم ارزش کشتن نداشته باشه. فقط این دیگر قبایل ماوراء هستن که تنها شانس کُشنده‌ی تاریکی رو‌ هم از دست دادن.
شاهین که در سکوت سنگینش با هر سخن نیش‌دار لوسیفر رگ گردنش متورم‌تر میشد، ناگهان با حرکتی سریع دستش را بر دست لوسیفر که جام را بر روی میز همچنان بازی می‌داد، گذاشت و با فشاری حرکت دست لوسیفر را با انرژی برتر خود بر روی جام بی‌تحرک نگه داشت! لوسیفر بهت‌زده از قدرت انرژی شاهین که حس کرد دستش سخت و سنگی می‌شود با هراس سر بلند کرد و چشمان تیله‌ایش را در چشمان خشمگین شاهین ثابت نگه داشت.
- چیکار می‌کنی؟ انرژیت رو از دستم بردار!
شاهین مصمم فشار بیشتری از انرژی سنگی خود بر دست لوسیفر وارد کرد که ناگهان جام کریستالی در دست خشک شده‌ی لوسیفر ترکید و شاهین به وحشت بیشتر لوسیفر از سنگی شدن دستش، نیشخندی زد.
- بله، من هم در خاطرم هست که گفتم عشق نیاز به گذشت داره... اما نه مقابل رقیب ترسویی مثل آمیدان که از ترس تاریکی تن به هر ذلتی داده. من برای عشقم در حمایت خودم هر گذشتی لازم باشه رو انجام میدم.
شاهین با فروکش نمودن شعله‌های خشم از بی‌تحرک شدن رگه‌های کهربایی در عنبیه طوسی رنگش، کم‌کم برق رضایت دلنشینی در نگاهش نشست و فشار انرژی دستش را از روی دست سنگی لوسیفر کم کرد.
- جناب لوسیفر، لطفاً قصری که برای من آماده می‌کنین در نقطه‌ی مرتفعی قرار بگیره که دور تا دورش هم با دریا محصور باشه. اصلاً هم از مجسمه‌های کریستالی و تزئینات شیشه‌ای خوشم نمیاد. قصر من باید از گرانیت سخت و سنگی باشه. آماده که شد ترتیب مراسم پیمان بستن من با کُشنده‌ی تاریکی رو بدین؛ هر چند باز هم بر خلاف میلتون برای قبیله، ملکه‌ای زمینی خواهیم داشت.
لوسیفر با شنیدن رضایت شاهین و به ثمر رسیدن وسوسه‌هایش، کم شدن فشار انرژی دست شاهین را با رقیق شدن خونش حس کرد و برق شادی جای خود را به هراس نگاهش داد.
- البته، البته... خیالت راحت باشه. قصر بی‌نظیری برات بنا می‌کنم که نزدیک شدن به حصارش صعب‌العبور باشه. آفرین! دریا و کوه بهترین حصارها از طبیعت هستن که می‌تونیم در اختیار بگیریم. می‌دونم با وجود ابر اهریمن قدرتمندی مثل تو دِیمن یا میکا شانس هیچ عرض اندامی ندارن. از این به بعد خیالت راحت باشه، دختره فقط مال خودته. قصر که آماده شد برای تاجگذاری خبرت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,337
مدال‌ها
2
پارت۲۶۵

***
سوزان قبل از رسیدن به سر خیابانشان با دست دادنی غمگین به آرزو از اتومبیل سپید رنگ بهمن که پراید صفری بود و این خودرو به عنوان اتومبیلی مدل بالا تازه از «کمپانی سایپا»* عرضه می‌گردید، پیاده شد. بهمن نیز اندکی بعد پیاده شد و دورادور پشت سر سوزان حرکت کرد تا از به خانه رسیدن او‌ در زیر شُرشُر باران که تندتر شده بود، مطمئن شود.
آرزو بعد از پیاده شدن سوزان بر صندلی پشت اتومبیل با دست گذاشتن بر روی پهلوهایش، سعی کرد کمی درد کمرش را التیام دهد. صدای غرش آسمان و ضرب پر شدت باران بر سقف اتومبیل، موجب دلهره عجیبی در وجود او شد و همان‌طور که غمگین از پشت شیشه‌‌ی مقابلش، تصویر مات دور شدن بهمن را به تماشا نشسته بود از درد به خود می‌پیچید.
چون بازگشت بهمن بیشتر طول کشید، آرزو که درد بی‌طاقتش نموده بود با احساس تهوعی شدید، خودش را بیشتر به درب اتومبیل که هنوز بوی تند نوئی پلاستیک رو دری‌اش با بوی نم آغشته شده بود، چسباند و شیشه‌ی اتومبیل را کمی پایین داد تا دانه‌های درشت باران بر چهره‌اش از التهاب درونیش کم کند.
دقایقی بعد بهمن در حالی‌که مکالمه خود با تلفن همراه جدیدش، «نوکیا ۳۳۱۰»* را قطع کرد و گوشی را در جیبش قرار داد با سر و وضعی خیس بر روی صندلی چرمین سیاه رنگ اتومبیلش که تازه روکشش‌هایش را تغییر داده و از فابریکی* در آورده بود، نشست. با دستمال تمیزی که از «جعبه‌ی داشبورد»* تیره اتومبیلش خارج کرد، سر و صورت و روی کاپشن خود را خشک نمود و به بُق کردن آرزو در صندلی پشت از آیینه جلوی اتومبیل نگریست.
آرزو که از شماتت بهمن دلگیر بود تا چشمش به چشمان او افتاد که گویی عنبیه عسلی رنگ درشت آن بر روی سپیدی چشمانش از حصار پلک‌هایش بیرون زده بود، روی از او‌ برگرداند؛ شیشه اتومبیل را بالا داد، سعی کرد آثار درد را در چهره‌اش پنهان نماید و از شیشه کناری به ریزش باران بر پنجره اتومبیل چشم دوخت.
بهمن بدون حرفی زاویه بدنش را به پشت چرخاند، بازوی آرزو را در دست گرفت و با قدرت او را برای آوردن به صندلی جلو از بین دو صندلی جلویی کشید! با فریاد دردناک آرزو از درد کمرش بهمن فهمید او باید دچار آسیب‌ دیدگی زیادی شده باشد و با تمام مقاومت آرزو برای به جلوی اتومبیل نیامدن با قدرت بیشتری او را چون
کودکی بلند کرد و به کنار خودش بر روی صندلی نشاند؛ آرزو بدون مهلت اعتراضی، دندان‌هایش را بر لب پایینش فشرد و از درد به‌خود پیچید. بهمن همچنان که سکوت خود را حفظ کرده بود، اتومبیل را استارت زد و با دادن دنده‌ای پا بر پدال گاز فشرد و صدای بکسوات لاستیک‌ها بر آب جمع شده‌ی کف خیابان بلند شد.
آرزو هر چه سعی می‌کرد بر درد کمرش فائق* شود و بهمن را عصبانی‌تر نکند، نمی‌توانست آرام بگیرد و در حالی‌که به‌خود می‌پیچید با درد در تیرگی آسمان به مسیر مقابلش نگریست‌.
- کجا میری؟ هوا تاریکه، دیرم شده؛ زودتر من رو به خونه برسون.
بهمن اخم‌هایش درهم و همچنان بدعُنق* به مقابلش خیره بود.
- بهت گفتم باید جوابگوی یه چیزهایی باشی.
آرزو کلافه از دردِ داغی که بر کمر و پهلوهایش حس می‌کرد، بند کیفش را از روی شانه‌اش پایین کشید و آن را محکم روی پاهایش کوبید.
- چی می‌خوای بشنوی؟ بگم اشتباه کردم، غلط کردم؟ بدون اجازه تو دیگه جایی نمیرم؟!
بهمن با چشمان عسلی رنگش، نگاه چپ‌چپی به آرزو انداخت.
- انگار طلبکاری، نه؟
آرزو که حوصله بحث نداشت، دست راستش را به معنای تمام کردن بحث کنار صورتش تکان داد.
- هر چی، هوا تاریک شده؛ عجله کن باید به خونه برگردم. آقام الان میرسه خونه با مامانم قیامت می‌کنه.
بهمن لبانش را با اکراه از هم باز کرد.
- زنگ زدم خونه‌تون، گفتم با منی. با این سر و وضع و درد کمرت می‌خوای به خونه بری؟ باید نیما کمرت رو چک کنه. ممکنه مهره‌هات مو ترک برداشته باشه.
آرزو با نگرانی سعی کرد صاف‌تر بنشیند.
- نه، نه من خوبم. بهمن خواهش می‌کنم، من باید به خونه برگردم. آقام این‌جوری ناراحت میشه، روزگار مامانم رو الان سیاه می‌کنه؛ با من هم دعوا مُرافه راه میندازه. ما که هنوز رسمی نشدیم باهات جایی بیام!

{پینوشت
کمپانی سایپا* یک برند شناخته شده خودروسازی ایرانی است که فعالیت خود را در سال ۱۳۴۴ با همکاری شرکت خودروسازی سیتروئن فرانسه آغاز کرد. پراید، پرفروش‌ترین خودوری تاریخ ایران در سال ۱۳۷۲ توسط سایپا تولید و روانه بازار شد.

نوکیا ۳۳۱۰* یک‌نمونه از گوشی‌های تلفن همراه سری ۳۰۰۰ شرکت نوکیا می‌باشد که توسط همین شرکت به بازار عرضه شده‌ است. این گوشی تلفن همراه با نام مقاوم‌ترین گوشی دنیا شهرت دارد. نوکیا ۳۳۱۰ در کارخانه‌های فنلاند و مجارستان تولید میشد.

فابریکی* به هر چیز دست‌ نخورده و اصلی که از کارخانه‌ی سازنده اصلی آمده باشد، گفته می‌شود. فابریک می‌تواند به معنای اورجینال و جنس اصلی باشد.

داشبورد* بخشی از خودرو است که مرکز کنترل عملکرد آن محسوب می‌شود که در داخل و قسمت زیر شیشه جلویی خودرو قرار دارد. سرعت‌سنج، تجهیزات صوتی و فرمان در این بخش از خودرو قرار دارد. جعبه داشبورد جعبه‌ای است درون مجموعه داشبورد که محل نگهداری وسایل است.

فائق* شدن به معنای چیره شدن و برتری یافتن می‌باشد.

بدعنق* در تداول عوام به کج خلق، بدگوشت، عبوس، بداخم، سخت بدخو، سخت بدخلق، کژخلق و ترشروی گفته می‌شود.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,337
مدال‌ها
2
پارت۲۶۶

بهمن
بی‌تفاوت به نگرانی آرزو به انگشتر جواهر دست او اشاره نمود.
- پس این چیه؟ اصلاً آقات کیلویی چنده! وقتی نشون من رو قبول کرده، یعنی مال منی؛ تمام.
آرزو عصبانی از خودخواهی بهمن که نگرانی او برای اوقات تلخی پدرش را درک نمی‌کرد در حالی‌که سعی می‌کرد آثار درد کمرش را در چهره‌اش نمایان نکند، دوباره معترض شد.
- ما هنوز مَحرم نشدیم که با یه نشون گذاشتن چیزی تموم شده باشه.
بهمن این‌بار عصبانی‌تر چشمان بیرون‌زده‌اش را بیشتر به‌سمت آرزو دراند.
- بسه، دهنت رو ببند؛ حوصله این چرندیات رو ندارم.
آرزو خشمگین از توهین و بی‌تفاوتی بهمن، انگشتر نشانش را از انگشتش خارج نمود و بین دو انگشت اشاره و شَست به‌سوی بهمن گرفت.
- بیا! اگه این واسه تو تموم کننده‌ست، نخواستم؛ این هم نشونت!
بهمن ناگهان اتومبیل را به کناری کشید و‌‌ با ترمز محکمی که زد آب جمع شده‌ی باران در کف خیابان تا شیشه‌ی کنار آرزو پاشید و آرزو‌ تا مجال جمع کردن خودش از تکان ترمز محکم اتومبیل را پیدا کند، بهمن بدون دادن فرصت حرف و تکانی به آرزو، سیلی محکمی به صورت او زد که نیمه‌ی راست سر و صورت آرزو از شدت ضربه‌ای که به نیمه‌ی چپ صورتش وارد شد به شیشه‌ی پنجره اتومبیل برخورد کرد و در دم خون داغی از بینی‌اش فوران زد و تا شیشه‌ی جلوی اتومبیل پاشید، انگشتر از دستش رها شد و زیر پایش افتاد!
آرزو گیج از ضربه‌ ناغافلی که خورد، اشک‌های داغش با داغی خون بینی‌اش درهم آمیخت! بهمن مجال بلند شدن صدای گریه‌ی او را نداد و با بی‌رحمی گلوی آرزو را در دست فشرد و صورت او را در حالی‌که با قدرت زیادش به شیشه‌ی اتومبیل فشار می‌داد، بی‌حرکت نگه داشت.
- چی فکر کردی پیش خودت؟ من ملعبه* دست توام؟ یه روز بخوایم، یه روز نه، نشونم رو پس بدی؟!
آرزو با بغض از گوشه‌ی چشمانش همان‌طور که صورتش را بهمن با فشار گلویش به شیشه‌ی اتومبیل نگه داشته بود به شستن تصویر عابران به‌دست باران پشت پنجره که از شدت ریزش آن با عجله و بعضی‌ها دوان‌دوان بی‌تفاوت به حال او در گذر بودن، می‌نگریست و با احساس ندامت از عشقی که طی این سال‌ها به بهمن داشت، نالید.
- غلط کردم، می‌فهمی؟ نمی‌خوامت دیگه؛ ولم کن، برم.
بهمن این‌بار جری‌تر از دفعه قبل از پشت گردن آرزو صورت او را به‌سمت خودش برگرداند و با پشت دست ضربه‌ی محکم دیگری به دهان آرزو کوبید که درجا لبانش ترکید و طعم غلیظ خون را در دهانش حس کرد! آرزو از هجوم درد، ناله‌ای زد و هم‌نوا با هق‌هق آسمان در حالی‌که سپیدی دندان‌هایش به رنگ سرخ خونش در آمده بود به گریه افتاد.
بهمن با حالی جنون‌وار صدایش را از غرش آسمان بلندتر نمود و بر سر آرزو فریاد کشید:
- خفه شو آرزو، صدا زرزر ازت نشنوم. خوب گوش کن چی میگم، اولین و آخرین بارت باشه ازت نمی‌خوام و ولم کن، می‌شنوم. به هر چی که خودت می‌پرستی اگه بنا باشه از این ادا اطوارها ازت ببینم، همچین بی‌سر و صدا سرت رو می‌بُرم روی سی*ن*ه‌ت می‌زارم که استخون‌هات رو هم پیدا نکنن، فهمیدی؟
آرزو اصلاً حرف‌هایی که می‌شنید را باور نمی‌کرد، گویی در نقطه‌ کوری از ذهنش گم‌ شده بود. با فشار بیشتر بهمن بر پشت گردنش و پرسش دوباره‌ی او که، (فهمیدی؟) از ترس شکستن گردنش به‌ زحمت صدایش را میان گریستن بلندتر از ضرب باران نمود.
- بسه تو رو خدا، فهمیدم. درد دارم بی‌انصاف، ولم کن.
بهمن با کوبیدن آرزو بر پشتی صندلی، گردن او را رها نمود. از روی داشبورد اتومبیلش از جعبه مربعی شکل دستمال کاغذی، چند برگ را پشت هم بیرون کشید و بر صورت خونین آرزو کشید‌ و با جدیت به او تشری دوباره زد.
- میرم برات آبمیوه بگیرم. تا میام سر و وضعت رو تمیز کن؛ انگشترت هم دستت باشه.
بهمن بی‌تفاوت به اشک‌های پر درد آرزو پیاده شد، دستمال‌های خونین صورت آرزو را با غیظ مچاله نمود و بر خیسی آسفالت پرتاب کرد!
آرزو مبهوت از پشت تاری اشک‌هایش به تلاش قطره‌های درشت باران برای شستن رد خون او از پشت شیشه مقابلش می‌نگریست که گویی هر چه شدت می‌گرفتند، خون او نیز این سوی شیشه خشک‌تر میشد. احساس خفگی شدیدی با داغی درد صورت و کمرش بر آرزو مستولی شد و با تمام درد، دستپاچه درب اتومبیل را گشود و هق‌هق‌زنان پیاده شد؛ سرش را به‌سوی آسمان بالا گرفت و زیر رگبار بی‌محابا با غم عظیمی که بر قلبش حس می‌کرد، لرزان و اشک‌ریزان ایستاد تا مگر دست سرد و خیس قطرات باران، خون صورتش را بشوید!

{پینوشت:
ملعبه* به معنای بازيچه، مسخره و مضحكه دیگران شدن می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
693
15,337
مدال‌ها
2
پارت۲۶۷

بهمن
آبمیوه به‌دست از بقالی آن‌سوی خیابانی که اتومبیلش را پارک نموده بود، بیرون آمد؛ آرزو را پیاده شده، تقریباً در وسط خیابان کم رفت و آمد از اتومبیل‌ها دید که خیس از آب باران، شانه‌هایش از گریه می‌لرزد! با عجله عرض خیابان آب گرفته را طی کرد و نزدیک آرزو که رسید، آبمیوه ساندیسی را درون جیب کاپشنش گذاشت؛ عصبانی بازوی او را در دست فشرد و آرزو را به حاشیه کنار خیابان کشید که درختان چنار پر شاخ و برگ، چتری از ریزش باران بر سرشان می‌شدند.
- آرزو، چه غلطی می‌کنی؟ وسط خیابون چرا وایسادی! نمیگی ماشین‌ها توی این بارون نه دید دارن نه ترمز، ممکنه بزننت!
آرزو هق‌هق‌‌ زنان بازویش را از دست بهمن بیرون کشید.
- به‌جهنم، بزار بزننم؛ از دست تو راحت میشم.
بهمن که حال زار آرزو را دید، سعی کرد او را آرام‌تر نماید. با نگاهی پر ندامت بر چشمان اشکبار آرزو، دستش را بر گونه‌ی او که جای سیلی‌اش بر آن تاول مانند قرمز شده بود، گذاشت.
- عزیز دلم، من رو ببخش. یهو عصبانی شدم، نفهمیدم چه غلطی کردم! آرزو با من از رفتن نگو به‌همم می‌ریزی. تو خودت می‌دونی چقدر دوستت دارم.
آرزو که همیشه در مقابل ناز کشیدن‌های بهمن سست و بی‌اراده میشد با حس گرمای دست او بر گونه‌ی سردش در نوای شرشر باران بر خیسی برگ‌های درختان چنار، بغضش بیشتر سرریز شد! با پشت آستین نمناکش شوری اشک‌هایش را گرفت و صدایش از بغض در میان غرش بلندی از آسمان، بریده‌بریده شد.
- کسی که اد... عای دوست داشتن دا... ره دست روی عش... قش بلند نمی... کنه.
بهمن از بغض صدای آرزو قلبش لرزید، شقیقه‌های او را در دست گرفت و در حالی‌که قطرات باران از شاخ و برگ درختان بر پیشانی‌ تا لبانش می‌چکیدند، صورت خود را به چهره رنگ پریده‌ی آرزو نزدیک نمود و بوسه‌ی داغی بر لب‌ زخمی و خیس او گذاشت! بهمن میان بهت آرزو با عجله کاپشن چرمش را که قطرات باران با سُر خوردن بر آن راه نفوذی نداشتند از تن داغش درآورد و دور شانه‌های لرزان آرزو انداخت. گرمای درون کاپشن بر وجود آرزو داغی لذت‌ بخشی داد‌. بهمن دستش را به‌ دور شانه‌های آرزو محکم نمود و زیر هیبت درشت خود او را در حالی‌که از فشار و درد کمرش، لنگ میزد به‌سمت اتومبیل هدایت کرد.
- حق با توئه گیس گلابتونِ* من، لطفاً من رو ببخش؛ جبران می‌کنم. بیا تا سرما نخوردی‌ سوار ماشین شو.
بهمن با زبان گرفتن آرزو او را سوار اتومبیلش نمود و خودش نیز در حالی‌که آب از روی موهایش بر پشت گردنش می‌چکید، پشت رُل قرار گرفت. سریع ساندیس را از جیب کاپشن دور آرزو درآورد، نِی را در آن فرو برد و به دهان آرزو نزدیک کرد.
- بخور قربون اون اشک‌هات برم، فشارت افتاده؛ حالت جا میاد.
با برخورد نِی ساندیس به ترکیدگی لب آرزو، او با درد ساندیس را پس زد! رویش را از بهمن گرفت و با هجوم دوباره‌ی درد به‌سمت پنجره روی چرخاند.
- نمی‌تونم، لبم می‌سوزه؛ همه جام درده!
بهمن خشمگین از کاری که کرده بود، ساندیس را از شیشه‌ی اتومبیلش به بیرون پرتاب کرد و دوباره عصبانی با استارت زدنی پا بر پدال گاز گذاشت.
آرزو که می‌دانست دیگر اختیار بازگشت به خانه را ندارد، بی‌پناه و پر درد سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و تنها با دیدگانی اشکبار به دستان خیس باران بر شیشه اتومبیل خیره شد.
بهمن دقایقی بعد اتومبیلش را مقابل خانه‌ی امید متوقف نمود و با عجله پیاده شد، درب سمت آرزو را باز نمود و کمک کرد آرزو که هر لحظه درد کمرش بیشتر میشد، پیاده شود.
با به صدا درآمدن زنگ درب خانه، نیما برای بهمن، دکمه‌ی آیفون را فشرد. آرزو که از نرفتن به خانه‌شان وحشت‌زده و آسیب دیده چاره‌ای جز همراهی بهمن نداشت، لرزان و دردناک همراه او وارد راهروی ورودی خانه‌ی امید شد. نیما با گشودن درب چوبی ورودی به پذیرایی خانه با دیدن آرزو همراه بهمن، متعجب ماند!
- چی شده بهمن؟ آرزو رو چرا اینجا اوردی؟
بهمن بی‌حوصله شانه‌ای بالا انداخت.
- کجا می‌بردمش؟ توی اون قبرستون لعنتی کمرش آسیب جدی دیده؛ اوردمش یه معاینه‌ش کنی.
نیما موشکافانه به حال زار آرزو و لرزش بدنش بر زیر کاپشن بزرگ بهمن، نگاهی انداخت و از مقابل درب کنار رفت تا آن‌ها وارد خانه بشوند.
- باشه، بیارش داخل معاینه‌ش کنم.

{پینوشت:
گیس‌ گلابتون* به معنای دارای گیسویی چون تارهای زر، مو بور، مو طلایی و به دختری که گیسوان طلایی دارد، گفته می‌شود.}
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین