- Jul
- 693
- 15,337
- مدالها
- 2
پارت۲۵۸
شاهپور وقتی وارد آرامستان شد، افراد شاهین با دوره کردنش، درگیری را با او آغاز نمودند... آنطرفتر شاهین بعد از دریافت چند مشت پی در پی از امید و ترکیدن گوشت صورتش، خشمگین مشت گره شدهی دیگری از امید را قبل از برخورد به فکش در هوا گرفت و با فشاری انگشتان او را از هم باز نمود، هر چهار انگشت امید را بهسمت پایین کشید و با صدای شقی از جای در آوردشان. امید درد داغی را در وجودش حس کرد و تا خواست بهخودش بجنبد، شاهین او را از زیر کتفهایش گرفت و از روی خودش بهسمت صلیب بالای سنگ قبری پرتاب کرد. امید با انرژی ماورائی شاهین، چون تکه چوبی خشک با صدای شکستن استخوانهایش از ناحیه کتف و شانه به سنگ صلیب برخورد نمود و با درد بدون فریادی، ناتوان بر زمین افتاد.
شاهین با چالاکی از زمین برخاست، بلافاصله ترکیدگیهای جای مشتهای امید بر صورتش را با انرژی برترش ترمیم نمود. به سرعت بر روی امید خیمه زد و چند مشت بر سر و صورت و پیکر او کوبید. صدای ضربههای پی در پی شاهین بر صورت امید در میان غرش آسمان گم میشد و ضربات پر درد هر لحظه برای امید مانند تندتر شدن باران پر شدتتر بدن و سر و صورت و گوشهی ابروی او را ترکاند! امید همچنان صبورانه و ناتوان، مشتهای سهمگین شاهین را تاب میآورد و باران دلسوزانه با نوای غمگین شرشر خود، خون سرخ را از صورت زیبای او میشست!
شاهپور که تنها میان حلقهی افراد شاهین گیر افتاده بود، تمام سعی و تلاش خود را میکرد که بتواند راهی برای رسیدن به امید باز کند و هر یک نفری را که با نعره و ضرباتی از پیش روی برمیداشت، نفر بعدی سد راه او میشد.
شاهین که عاجزی امید را در پی مشتهای مکرر خود دید با غیظ او را رها نمود و به افرادش فرمان کنار ایستادن داد. شاهپور پس از باز شدن سد راهش با عجله خود را به امید که انرژیای دیگر برای ترمیم و بازسازی زخمهایش نداشت، رساند و تن پر دردش را در آغوش کشید و به شانهی خود تکیه داد؛ نگاه تهدیدآمیزی به شاهین انداخت.
- میدونی انرژی ترمیم نداره، لازم نبود عین بزدلها انرژی برترت رو بزاری.
شاهین خشمگین ناگهان زانوی خود را زیر گلوی شاهپور فشار داد و اسلحهای را از جیب داخل کاپشن کتانی که بر تن داشت بیرون کشید و همانطور که شاهپور را با قدرت زانویش بر صلیب سنگ قبر نگه داشته بود، گلنگدن کلت را کشید و اسلحه را بر شقیقه* او گذاشت!
- هارت و پورت اضافی نکن. همین که تموم استخونهاش رو خرد نکردم شانس اوردین. نکنه دلت میخواد توام کنار اون دراز بشی؟
شاهپور با فشار آرام سر امید بر سی*ن*هاش، فهمید باید ساکت بماند و تنها با انزجار سکوت نمود و نگاه پر خشم و تهدیدش را به هیبت خیس شدهی شاهین ثابت نگه داشت. شاهین هم همانطور که انگشتش بر ماشه اسلحه بود، دندانهایش را برهم فشرد.
- برای بار آخر بهتون هشدار میدم، دور و بر سوزان نپلکین؛ اون در حمایت منه. تا الان هم حرمت همقبیله بودنمون رو نگه داشتم. امید، تو الان نه قدرتی در قبیله داری، نه توان و انرژی برتری. تا بیشتر آسیب ندیدین جمع کنین از این محل برید.
شاهین با تندتر ضرب گرفتن قطرات باران بر سنگ قبرهای شسته شده، نفس بلندی کشید و خشمش را مهار نمود. فشار را از گردن شاهپور برداشت و کمی از او فاصله گرفت. اسلحه را در جیب بغل کاپشنش گذاشت و به افرادش فرمان رفتن داد.
- اون جنازه رو هم از ته قبرستون جمع کنین. مراقب اطرافتون باشین، اون جسم تسخیر تاریکی بود، انرژی تاریکی هنوز اینجا هست.
شاهپور که میدانست یک تنه حریف افراد قوی و زیاد شاهین نمیشود، بیحرکت کنار جسم پر درد امید ماند تا آنها از آرامستان خارج شدند.
شاهپور با نگرانی به خون سرخی که از کنار ابروی شکستهی امید روان بود و به دست نوازشگر باران شسته میشد، نگریست.
- میبینی با خودت چیکار کردی؟ دیگه زخمهات هم ترمیم نمیشن!
امید با زحمت لبخندی زد که شاهپور خون سرخی را در دهان و بر ردیف دندانهای او دید!
- امید بلند شو، باید پیش نیما بریم. اوضاعت خوب نیست، هم خونریزی داری هم شکستگی!
امید با درد انگشتان در رفته و متورمش را بر شکستگی گوشهی ابروی خود کشید و با لذت به خون سرخی که باران سعی داشت اثر آن را نیز از سرانگشتان ورم کردهی او بشوید، نگریست!
- عالیه سردار! با این انرژی بالای شاهین، بالاخره کاملاً از اون انرژی جهنمی لعنتی خالی شدم؛ زخمهام دیگه ترمیم نمیشه!
{پینوشت:
شقیقه* یا گیجگاه به قسمتهای کناری سر در عقب چشمها گفته میشود.}
forumroman.com
شاهپور وقتی وارد آرامستان شد، افراد شاهین با دوره کردنش، درگیری را با او آغاز نمودند... آنطرفتر شاهین بعد از دریافت چند مشت پی در پی از امید و ترکیدن گوشت صورتش، خشمگین مشت گره شدهی دیگری از امید را قبل از برخورد به فکش در هوا گرفت و با فشاری انگشتان او را از هم باز نمود، هر چهار انگشت امید را بهسمت پایین کشید و با صدای شقی از جای در آوردشان. امید درد داغی را در وجودش حس کرد و تا خواست بهخودش بجنبد، شاهین او را از زیر کتفهایش گرفت و از روی خودش بهسمت صلیب بالای سنگ قبری پرتاب کرد. امید با انرژی ماورائی شاهین، چون تکه چوبی خشک با صدای شکستن استخوانهایش از ناحیه کتف و شانه به سنگ صلیب برخورد نمود و با درد بدون فریادی، ناتوان بر زمین افتاد.
شاهین با چالاکی از زمین برخاست، بلافاصله ترکیدگیهای جای مشتهای امید بر صورتش را با انرژی برترش ترمیم نمود. به سرعت بر روی امید خیمه زد و چند مشت بر سر و صورت و پیکر او کوبید. صدای ضربههای پی در پی شاهین بر صورت امید در میان غرش آسمان گم میشد و ضربات پر درد هر لحظه برای امید مانند تندتر شدن باران پر شدتتر بدن و سر و صورت و گوشهی ابروی او را ترکاند! امید همچنان صبورانه و ناتوان، مشتهای سهمگین شاهین را تاب میآورد و باران دلسوزانه با نوای غمگین شرشر خود، خون سرخ را از صورت زیبای او میشست!
شاهپور که تنها میان حلقهی افراد شاهین گیر افتاده بود، تمام سعی و تلاش خود را میکرد که بتواند راهی برای رسیدن به امید باز کند و هر یک نفری را که با نعره و ضرباتی از پیش روی برمیداشت، نفر بعدی سد راه او میشد.
شاهین که عاجزی امید را در پی مشتهای مکرر خود دید با غیظ او را رها نمود و به افرادش فرمان کنار ایستادن داد. شاهپور پس از باز شدن سد راهش با عجله خود را به امید که انرژیای دیگر برای ترمیم و بازسازی زخمهایش نداشت، رساند و تن پر دردش را در آغوش کشید و به شانهی خود تکیه داد؛ نگاه تهدیدآمیزی به شاهین انداخت.
- میدونی انرژی ترمیم نداره، لازم نبود عین بزدلها انرژی برترت رو بزاری.
شاهین خشمگین ناگهان زانوی خود را زیر گلوی شاهپور فشار داد و اسلحهای را از جیب داخل کاپشن کتانی که بر تن داشت بیرون کشید و همانطور که شاهپور را با قدرت زانویش بر صلیب سنگ قبر نگه داشته بود، گلنگدن کلت را کشید و اسلحه را بر شقیقه* او گذاشت!
- هارت و پورت اضافی نکن. همین که تموم استخونهاش رو خرد نکردم شانس اوردین. نکنه دلت میخواد توام کنار اون دراز بشی؟
شاهپور با فشار آرام سر امید بر سی*ن*هاش، فهمید باید ساکت بماند و تنها با انزجار سکوت نمود و نگاه پر خشم و تهدیدش را به هیبت خیس شدهی شاهین ثابت نگه داشت. شاهین هم همانطور که انگشتش بر ماشه اسلحه بود، دندانهایش را برهم فشرد.
- برای بار آخر بهتون هشدار میدم، دور و بر سوزان نپلکین؛ اون در حمایت منه. تا الان هم حرمت همقبیله بودنمون رو نگه داشتم. امید، تو الان نه قدرتی در قبیله داری، نه توان و انرژی برتری. تا بیشتر آسیب ندیدین جمع کنین از این محل برید.
شاهین با تندتر ضرب گرفتن قطرات باران بر سنگ قبرهای شسته شده، نفس بلندی کشید و خشمش را مهار نمود. فشار را از گردن شاهپور برداشت و کمی از او فاصله گرفت. اسلحه را در جیب بغل کاپشنش گذاشت و به افرادش فرمان رفتن داد.
- اون جنازه رو هم از ته قبرستون جمع کنین. مراقب اطرافتون باشین، اون جسم تسخیر تاریکی بود، انرژی تاریکی هنوز اینجا هست.
شاهپور که میدانست یک تنه حریف افراد قوی و زیاد شاهین نمیشود، بیحرکت کنار جسم پر درد امید ماند تا آنها از آرامستان خارج شدند.
شاهپور با نگرانی به خون سرخی که از کنار ابروی شکستهی امید روان بود و به دست نوازشگر باران شسته میشد، نگریست.
- میبینی با خودت چیکار کردی؟ دیگه زخمهات هم ترمیم نمیشن!
امید با زحمت لبخندی زد که شاهپور خون سرخی را در دهان و بر ردیف دندانهای او دید!
- امید بلند شو، باید پیش نیما بریم. اوضاعت خوب نیست، هم خونریزی داری هم شکستگی!
امید با درد انگشتان در رفته و متورمش را بر شکستگی گوشهی ابروی خود کشید و با لذت به خون سرخی که باران سعی داشت اثر آن را نیز از سرانگشتان ورم کردهی او بشوید، نگریست!
- عالیه سردار! با این انرژی بالای شاهین، بالاخره کاملاً از اون انرژی جهنمی لعنتی خالی شدم؛ زخمهام دیگه ترمیم نمیشه!
{پینوشت:
شقیقه* یا گیجگاه به قسمتهای کناری سر در عقب چشمها گفته میشود.}

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصویر مربوط به پارت ۲۴۹ رمان...🍁

آخرین ویرایش: