جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,031 بازدید, 296 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۶۸

امید
که در اتاقش در طبقه‌ی بالای خانه‌اش، تازه از حمام بیرون آمده بود با شنیدن مکالمه‌ی بهمن و نیما، سریع لباس‌هایش را بر تن کرد و با عجله در حالی‌که موهای نمدارش را در حال پایین آمدن از پله‌ها مرتب‌تر می‌کرد به طبقه‌ی پایین آمد.
- چه بلایی سر آرزو اومده؟
آرزو با دیدن چشمان زیبا و نگران امید، بغض عجیبی بر گلویش چنبره زد، سلام نصف و نیمه‌اش در بغض صدایش گم شد! امید با حس کردن دل‌شکستگی و غم درونی آرزو از بازی اشک در چشمانش به‌ ترکیدگی لب او و جای دست بهمن بر گونه‌اش دقیق شد. بهمن که می‌دانست امید باهوش‌تر از آن‌ است که متوجه‌ی حال آرزو نشود با شرمندگی سر پایین انداخت. امید با دادن جواب سلام آرزو، چند قدم با نگرانی به او نزدیک‌تر شد... آرزو که گویا به دنبال جان‌پناه محکمی می‌گشت که غم درونی خود را بتواند خالی کند در میان بهت نیما و بهمن، بی‌اراده به امید نزدیک‌تر شد و در حالی‌که دستانش را بر لباس امید چنگ کرد، صورتش را میان سی*ن*ه‌ی مردانه‌ی او پنهان نمود و بلند به گریه افتاد!
امید که حال غمگین آرزو را می‌فهمید با نگاه شماتت‌باری به بهمن، آرام ایستاد تا آرزو بر سی*ن*ه‌ی داغ او آرام‌تر شود. آرزو که مدهوش از عطر تن امید، خودش هم دلیل عکس‌العمل عجیبش را نمی‌دانست، لحظاتی بعد از هق‌هق زدنی با نوازش‌های سرش توسط امید، آرام‌تر شد و با شرم از او فاصله گرفت!
امید که متوجه شرم آرزو شد با مهربانی کاپشن خیس را از دوش او برداشت و با درک درد زیاد کمر آرزو، بدون این‌که مهلت اعتراض و شرم دوباره به او بدهد، آرزو را چون کودکی بر روی دستانش ننووار در آغوش گرفت و میان سکوت نگاه‌های مبهوت نیما و بهمن به‌سمت پله‌های طبقه‌ی بالا حرکت کرد.
- می‌برمش بالا لباس‌های خیسش رو عوض کنه، بعد معاینه بشه.
خانه‌ی امید یک‌ خانه دو طبقه شخصی به اصطلاح جنوبی بود که حیاط خانه در پشت آن قرار داشت. بعد از ورود از درب بزرگ و مقاوم آهنین کوچه، حدود سه متر راهروی تقریباً پهن سرامیک شده‌ای داشت که در انتهای آن، پشتِ درب دو لنگه‌ی طرح‌دار چوبی، فضای بزرگ پذیرایی در طبقه‌ی همکف دیده میشد. در راستای درب ورودی به پذیرایی، آشپزخانه اوپن سرتاسری بزرگی در ضلع راست فضای پذیرایی قرار داشت. بعد از ورودی آشپزخانه، در انتهای راهرویی دو متری، جنب اتاق خواب‌ها راه ورود به حیاط بزرگ و سرسبز خانه بود که در سمت چپ راهرو، سرویس بهداشتی مجهزی در نظر گرفته شده بود.
در همان راستای ضلع حیاط، رو‌به‌روی فضای پذیرایی، دو اتاق خواب بزرگ که هر دو به حیاط خانه بالکن داشتند، بنا بود. یک اتاق متعلق به شاهپور بود که با آمدن نیما نیز آن یکی اتاق هم در اختیار او قرار گرفت. در ضلع چپ فضای پذیرایی نیز راه‌ پله پیچ‌داری با نرده‌هایی چوبی و پهن به طبقه‌ی بالا می‌رفت.
در طبقه‌ی بالای خانه، دو اتاق بسیار بزرگ روبه‌روی هم بنا شده بودند. یک اتاق به‌سمت کوچه پنجره داشت که آن اتاق امید بود و اتاق دیگر به‌سمت حیاط پنجره و تراسی بزرگ داشت که از آن اتاق مبله برای دورهمی‌هایشان، استفاده میشد. داخل هر دو اتاق نیز مجهز به سرویس بهداشتی و به اصطلاح مَستر* بودند. بین این دو اتاق بر بالای پله‌ها، فضای نشیمن کوچکی با چیدمان یک سِت راحتی و میزی وسط آن، حَد فاصل این دو اتاق بود.
امید، آرزو را بر تخت بزرگ و تاج‌دار خود گذاشت و به‌سمت کمد دیواری سرتاسری اتاقش رفت و یک حوله‌ی نوئه تا شده را برداشت، پیراهن بلند سپیدی را نیز از رخت‌آویزش خارج نمود که همان پیراهنی بود که یکبار بر تن سوزان نشسته بود و امید با سلیقه آن را حفظ کرده و هنوز با گذر چند سال، عطر تن سوزان را از آن استنشاق می‌کرد. امید متوجه بهت آرزو شد اما بدون توضیحی با نگاه مهربانی حوله و پیراهن را کنار او بر روی تخت گذاشت و به درب سرویس داخل اتاقش اشاره کرد.
- بهتره زودتر بری یه دوش آب گرم بگیری تنت گرم شه، سرما نخوری. می‌دونم درد کمرت زیاده اما آب گرم سرحالت میاره. من میرم پایین، اینجا رو عین خونه خودت بدون و مطمئن باش کسی مزاحمتی برات ایجاد نمی‌کنه. دوش گرفتی و آماده شدی، نیما برای معاینه‌ت میاد.

{پینوشت:
مَستر* به سرویس بهداشتی تعبیه شده در اتاق خواب گفته می‌شود. این سرویس معمولاً به‌صورت مدرن و کاملاً کاربردی طراحی و اجرا می‌گردد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۶۹

با خارج شدن امید از اتاق و بستن درب آن، آرزو چنان برای دیدن زوایای اتاق شخصی امید کنجکاو شده بود که درد کمر و صورتش را فراموش کرد و چشمان مشتاقش را به همه زوایای اتاق چرخاند. تمیزی و چیدمان با نظم داخل اتاق برای آرزو که همیشه اتاق به‌هم ریخته‌ای داشت به‌خصوص برای یک پسر، عجیب به‌نظر می‌رسید!
آرزو با نگاه کردن به تختخواب چوب مرغوب دو نفره سفید رنگ با طراحی‌های برجسته طلایی بر تاج‌ آن که بسیار با سلیقه با روتختی سفید و حاشیه طلایی، آنکادر* شده بود و بالشت‌های تمیز و رو تشکی سفید آن از قسمت تای بالای روتختی دیده میشد، نگران از این‌که خیسی لباسش ردی بر آن بگذارد با استرس از روی آن برخاست.
تختخواب تقریباً در وسط اتاق بزرگ به شکل عمودی بین دو پنجره‌‌ی رو به کوچه قرار داشت. پرده‌های حریر سپیدی با گوشواره‌هایی از جنس ساتن سپید با طرحی از برگ‌های پاییزی طلایی بر آن، پیش چشم پنجره‌ها آویز بودند. میز پای‌تختی سپید کوتاهی با سه کشو در سمت راست تخت قرار گرفته بود که بر روی آن آباژور کوتاهی با کلاهک سپیدی که دورش مرواریدهای درشتی آویز داشت، بود.
در سمت چپ تختخواب، میز کنسول پایه بلندی از همان ترکیب رنگ و چوب سرویس خواب با طراحی برجسته‌ی طلایی بر دور قاب میزش دیده میشد که آیینه‌ی بلند تاج‌داری با قابی دور سپید و طلایی بر روی آن ایستاده بود.
کنار میز کنسول، میز پایه کوتاه‌تری با یک کشوی بزرگ به‌چشم می‌آمد که بر روی آن یک بُرس سر پهن سپید و یک شانه‌ی دندانه بلند طلایی همراه با چند مدل شیشه‌های زیبای عطر و ادکلن‌ چیدمان شده بود که از همان فاصله، آرزو بوی سِکرآور آن‌ها را استنشاق می‌کرد؛ گویا آن عطرها را بارها از رد عبور امید در هر مکانی با ولع بوییده بود!
توجه آرزو بر تابلوی رنگ روغنی که بر دیوار مقابلش سمت چپ تخت نصب بود جلب شد. تابلو قابی دور طلایی داشت که در آن دختری پشت به تصویر در فضای عجیب و رویایی با پیراهنی بلند و‌ طلایی در حالی‌که گیسوان سیاهش، از شانه‌های عریانش، پشت کمرش ریخته بود در برکه‌ای رو به آسمانی نورانی از ستاره‌ها ایستاده بود. آرزو هر چه بیشتر به جزئیات تابلوی نقاشی دقت می‌کرد، ناخواسته دلهره عجیبی می‌گرفت و حس می‌کرد هیبت آن دختر از پشت سر، شباهت زیادی به سوزان دارد! در عوض نگریستن به گیتار سفیدی که به دیوار، زیر تابلو تکیه داده شده بود، آرامش بیشتری به او می‌داد.
در ضلع روبه‌روی پنجره‌ها، کمد دیواری سرتاسری و بزرگی قرار داشت که امید یک درب آن را برای بیرون آوردن پیراهن باز نموده بود و آرزو کنجکاو شده بود با دقت بیشتری داخل آن را ببیند! اما با نگریستن به ساعت دیواری پاندول‌دار* سپید، جنب کمدها بر تکه‌ای از دیوار باقی‌مانده‌ی کنار درب که نزدیک هشت و نیم شب را نشان می‌داد با عجله پیراهن و حوله‌ی سپید نویی را که امید برایش گذاشته بود را برداشت و با تحمل درد کمرش، بر سرویسی که در راستای درب اتاق و دیوار سمت راست تخت بود، وارد شد.
ابتدا محیط باز و بزرگ روشویی تمیزی با کاشی‌های سفید و طلایی قرار داشت. نگاه آرزو با کنجکاوی بر سینک سفید و براق سرامیکی که شیرآب آن طلایی بود نشست. جعبه آیینه‌ی بالای سینک از همان جنس چوب سپید تختخواب و دیگر سرویس چوب اتاق بود، زیر آیینه‌اش تاقچه‌ای داشت و کنار آن کابینت کوچکی... اسپری خمیر ریش و لوسیون اَفترشِیو* با اسپری خوشبو کننده بدن و خوشبو کننده هوا بر تاقچه‌ی آن دیده میشد. مسواک و خمیر دندانی نیز از جا مسواکی جعبه آیینه آویزان بود. با کنجکاوی آرزو و باز کردن کابینت جعبه آیینه، ماشین ریش‌تراش مارکی را همراه فرچه‌ی اصلاح صورت، کنار ژیلت شش تیغی در آن دید!
در سمت چپِ فضای روشویی، سرویس فرنگی و ایرانی بود و در سمت راست، حمام که در ابتدا اتاق رختکنی داشت.
آرزو وارد رختکن شد و با نگریستن به تمیزی کاشی‌های سفید طلایی، پیراهن و حوله‌اش را بر رخت‌آویز دیواری که پشت درب بر کاشی‌های دیوار نصب بود، آویز نمود. با نگریستن بر سکوی سنگ مرمر مقابلش که سبد چوبی بزرگی، طرح حصیر بافت، برای رخت‌ها و لباس‌های کثیف، کنار لباس‌شویی سپیدی بر آن قرار داشت؛ لباس‌های خیسش را از تن خارج کرد و آن‌ها را نیز آویزان نمود.
آرزو وارد حمام بزرگ شد و ابتدا توجه‌اش بر وان سپید سرامیکی تمیز و براقی در جنب درب جلب شد. با این‌که خیلی دوست داشت آن را از آب پر کند و در وان فرو رود اما از درد کمرش ترجیح داد زیر دوش بایستد. با باز کردن دوش طلایی سر پهن با لذت از گرمای آب به زیر دوش ایستاد. همان‌طور که آغوش داغ آب، سرما را از تنش دور می‌کرد به دو جای لوازم حمام از جنس سرامیک وان که در دو کنج حمام نصب بود، می‌نگریست که انواع شامپوها و چند مدل صابون معطر و محلول‌های خوشبوکننده‌ی آب وان بر روی آن‌ها چیده شده بودند و چند مدل لیف گرد و دستی و بلند و کوتاه نیز از آن‌ها آویزان بودند.
آرزو با حس لذتی که از گرمای آب می‌گرفت، کمرش را کمی ماساژ داد؛ اما نگران‌تر شد که با دست کشیدن بر کمرش، گویا درد نیز بیشتر میشد!

{پینوشت:
آنکادر* کردن که گاهی برخی به اشتباه به آن آنکارد کردن می‌گویند به معنای مرتب کردن و نظم دادن می‌باشد که در اصطلاح برای مرتب‌کردن تخت سربازی و مرتب و منظم کردن ریش صورت به‌کار می‌رود.

پاندول* آویزی است که در بعضی از ساعت‌های دیواری به چپ و راست حرکت می‌کند و به هر جسم سنگین آویخته‌ای که حرکت نوسانی داشته باشد، پاندول یا آونگ گفته می‌شود.

اَفترشِیو* واژه‌ای انگلیسی است که به لوسیون مرطوب کننده‌ی بعد از اصلاح صورت گفته می‌شود.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۷۰

امید
در طبقه‌ی پایین خانه‌اش، پس از باز شدن دوش آب و شنیدن صدای آن با قدرت بالای شنوایی که داشت، مطمئن شد آرزو در حمام است؛ از کنار نیما عبور نمود و مقابل بهمن ایستاد.
- چرا زدیش؟
بهمن از نگاه و لحن سرد امید به خودش، یکه خورد و با شرمساری به چهره‌ خونسرد او نگریست.
- اصلاً نفهمیدم چی شد! بهش گفتم نباید بدون اجازه به قبرستون می‌رفت، اون هم هی رفت روی اعصابم، کنترلم رو یهو از دست دادم.
امید سری تکان داد و متفکر چند قدم از او دور شد و ناگهان برگشت و با سرعت ماورائی خود در چشم برهم زدنی به بهمن چسبید و با آرنجش ضربه‌ای به نیمه‌ی چپ صورت او زد و تا بهمن به خودش بجنبد، مشتی به دهانش کوبید که خون از لب و بینیش پاشید!
بهمن دست بر صورتش با وحشت از امید فاصله گرفت و از فشار درد خم شد. نیما با عجله سد راه امید ایستاد و مانع ضربه‌ی دوباره‌ای از او شد! در همان لحظه شاهپور در حالی‌که جعبه‌ی کیک بزرگی در دست داشت، کلید بر درب انداخت و وارد شد؛ از ناله‌ی بهمن با صورتی خونین و خشم نگاه امید، متحیر ماند!
- چه خبرتونه؟ چی شده!
امید بدون پاسخی به شاهپور، کلافه دستی درون موهایش کشید و انگشت اشاره‌اش را به‌سمت بهمن که از درد می‌نالید، گرفت.
- این درد رو توی یادت نگه دار. یه بار دیگه ببینم دست روی اون دختر بلند کردی، دنده‌هات رو بدون ترمیم خرد می‌کنم. تو هم قد اونی یا هم سنش هستی؟ با این همه ادعا فقط بلدی دست روی یه دختر بلند کنی!
شاهپور که فهمید موضوع چه بوده، جعبه‌ی کیک را بر سنگ سفید اوپن آشپزخانه گذاشت. بهمن را که دولا از درد ناله میزد از گردن گرفت و بر روی کاناپه نشاند.
- خیل خب، فکر کنم فهمیدی! کولی بازی در نیار که حقت بود؛ بزار ترمیمت کنم.
بهمن که نسبت به جسم‌های ماورایی ضعیف‌تر بود، خودش قدرت ترمیم نداشت و شاهپور با انرژی برتر خود فک شکسته و لب و بینی ترکیده‌ی او را ترمیم نمود.
نیما متعجب به امید که هنوز مشتش ازخشم گره بود و زخم گوشه‌ی ابرویش ترمیم شد، نگریست.
- امید تو... تو هنوز قدرت برتر داری! چطور بدون انرژی برترت به اون سرعت حرکت کردی؟ ضربه‌ت هم فک بهمن رو شکوند! زخمت هم دوباره ترمیم شده!
امید با دست کشیدن به‌جای خالی زخم شکستگی ابرویش، تازه متوجه شد باز انرژی برتری داشته است! عصبانی خود را بر روی مبل انداخت.
- که چی، میگی چیکارش کنم؟ به‌جای آنالیز* من، یه اکسیری دارویی آماده کن اون دختر رو بیهوش کنه تا بتونی ترمیمش کنی‌؛ مهره‌های کمرش شکستگی داره.
نیما با تکان دادن سر به امید اطمینان خاطر داد.
- نگران نباش. آمپولی به جای مُسکن بهش می‌زنم. یه بیهوشی موقت میره، ترمیمش می‌کنم. بیدار شه فکر می‌کنه دردش افتاده و ورم صورتش هم کشیده. تو بهتره خودت رو بیشتر از این عصبانی نکنی. من بیشتر نگرانم انرژی برترت برگرده، تو در هر حال یه جسم برتر داری. هر چقدر هم از انرژی خالی بشی، باز از محیط انرژی جمع می‌کنی؛ به‌خصوص وقتی خشمگین میشی! پس آروم باش.
***
سوزان تکه‌ای از کیکی که پدرش در شب تولدش به خانه آورد و شمع چهاره سالگیش را بر آن در جمع گرم خانواده‌اش فوت کرده بود را در بشقابی برداشت و تا سر بقیه اعضای خانواده‌اش گرم بود، خود را به زیرزمین خانه رساند.
سوزان با پایین آمدن پاورچین و محتاطانه از پله‌های خیس و لیز سنگ مرمر و ورود به زیرزمین، بر روی جعبه‌ها و خِرت و پرت‌های روی هم چیده شده در کنجی از فضای نمور زیرزمین، گربه‌اش مشکی را دید که بر کمر روی جعبه بزرگی لم داده و پاهایش را هم روی هم انداخته بود!
سوزان با دیدن زاویه عجیب خوابیدن گربه‌اش، دهانش از حیرت باز ماند و بلند زیر خنده زد.
- مشکی! این چه مدل خوابیدنه؟ وای تو چقدر آخه بانمکی! بدو بیا برات کیک اوردم. امشب شب تولدمه‌ ها.
دِیمن سریع بر روی پاهای گربه‌ایش چرخید و با دیدن گیسوان باز و نم‌زده از بارانِ سوزان بر شانه‌هایش در پیراهن سرخی که بر تن داشت، چشمانش از زیبایی معصومانه‌ی او برقی زد و تا سوزان طبق عادت بر کنج موکت تا خورده نشست، خودش را به آغوش او انداخت و در حالی‌که صورت پشمالواش را بر صورت سوزان می‌مالید و لیسش میزد با اشتیاق عطر گیسوان او را می‌بویید و سوزان هم با خنده از شیرینی حرکات گربه‌ای دِیمن، سر و تن او را نوازش می‌کرد!
سوزان در حالی‌که با گربه‌اش در نغمه شق‌شق باران بر درخت مو و پله‌های خیس زیرزمین سرگرم بود، زنگ خانه‌ی حاج معین به صدا در آمد و در جواب (کیه؟) گفتن سهیل، برادر سوزان از پشت آیفون، شاهین با حالی آشفته که تازه از نزد لوسیفر بازگشته بود با نگاهی به آسمان روشن شده از رعدی زیر بارانی که خیال بند آمدن نداشت، جواب داد:
- به پدرت، حاج معین، بگو چند دقیقه دم در بیاد؛ کارش دارم.

{پینوشت:
آنالیز* به معنای موشکافیدن، کاویدن، دقیق بررسی کردن یا موبه‌مو بررسی کردن، تجزیه کردن و جدا کردن می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۷۱

شاهین
به وضوح از پشت درب، همراه با نوای تند باران، صدای قدم‌های سنگین حاج معین را در حالی‌که بلندی ردای قهوه‌ای دور شانه‌اش را با یک دست بالاتر از سطح خیس زمین جمع کرده بود و با دست دیگرش چتر دسته بلند مشکی رنگی را بالای سرش نگه داشته بود، می‌شنید! با صدای کشیده شدن زبانه‌ی مغزی درب که عطشناک از خیسی باران زبانی تر کرد، حاج معین چشمان سبز کنجکاوش را به شاهین دوخت و او سلامی داد.
حاج معین در زیر نور ضعیف چراغ سردر خانه‌اش که زیر ریزش تند باران کم‌‌سوتر شده بود با شناختن شاهین که چند سالی میشد بعد از آن شب خواستگاری دیگر از این فاصله‌ی نزدیک او را ندیده بود، متعجب به خیسی سر و بارانی تیره‌ی بلند او چینی بر پیشانی‌اش انداخت!
- علیک سلام! چی شده این وقت شب توی این هوا و زیر این بارون اینجا اومدی؟!
شاهین از شق‌شق بلند باران بر چتر حاج معین صدایش را بالاتر برد.
- خُب لااقل این خوبه که هنوز من رو به‌یاد داری و قطعاً شرط مقبول‌تر بودن، بین من و پسر عموم رو هم به‌خاطر میاری؟
حاج‌ معین از گستاخی شاهین آن‌ وقت شب مقابل خانه‌اش چشم دراند و دسته‌ی چتر را در دستش بیشتر فشرد اما شاهین بلافاصله عنبیه چشمان طوسی رنگش را در چشمان خشمگین او ثابت نمود و با بزرگ و کوچک شدن هاله‌ی کهربائی دور آن، کنترل ذهنش را در دست گرفت‌!
- آروم باش، نیاز به خشم نیست. می‌دونم بد موقع مزاحم شدم اما باید بالاخره میومدم و ذهنت رو از تسخیر و عذاب پسر عموم رها می‌کردم. الان که انرژی اون پایین اومده، می‌تونم اجبار ذهنت رو بشکنم.
با نزدیک‌تر شدن پر جسارت شاهین به حاج معین، آب باران از چتر بالای سر او بر کفش‌های نیم‌بوت‌ سیاه چرمینش چکیدن گرفت. دستش را بر شانه‌ی پدر سوزان گذاشت و با نیروی چشمانش انرژی بیشتری به چشمان مسخ شده‌ی او داد.
- ازت می‌خوام فراموش کنی بین تو و پسر عموی من چی گذشته و دیگه القای ذهنی از اون نداشته باشی؛ هر چیزی که تا الان از اون باعث آزارت بوده رو به فراموشی بسپار.
حاج معین با انرژی القائی که از چشمان شاهین بر مغزش ساطع میشد، بی‌اختیار خواسته‌ی او را تکرار نمود:
- هر چی که از پسر عموت می‌دونستم رو فراموش می‌کنم.
شاهین دستی بر خیسی پیشانیش کشید و لبخند دوستانه‌ای بر لب نشاند.
- از حالا به بعد نمی‌خوام تحت هیچ القاء ذهنی تصمیمی بگیری. فقط ازت می‌خوام با ذهنی راحت از تک‌تک لحظه‌هایی که دخترت سوزان کنار تو و خونواده‌ش هست، لذت ببرین و قدر داشتن همین اندازه کمش رو بدونین. زمان برای یه انسان خیلی زود سپری میشه و متأسفانه فرصت زیادی برای داشتن اون ندارین.
حاج معین که گیج، تنها گرمای عجیبی را از دست شاهین بر شانه‌اش حس می‌کرد، دوباره خواسته‌ی او را تکرار نمود:
- حتماً قدر تک‌تک لحظه‌هایی که دخترم کنارمون هست رو می‌دونیم.
شاهین لبخندش به اندوه تلخی در نگاهش تبدیل شد و همچنان که ذهن حاج معین را تحت تسخیر داشت، دست از شانه‌ی او برداشت.
- اومدنم دلیل دیگه‌ای هم داره، امشب شب تولد سوزانِ، دلم می‌خواد بدون ممانعت و مخالفتی ببینمش و هدیه‌ی تولدش رو بهش بدم.
حاج معین بی‌اراده از مقابل درب به داخل حیاط کنار رفت تا شاهین وارد خانه شود و به پنجره‌های مربعی نورگیر زیرزمین اشاره نمود.
- دخترم اونجاست!
شاهین کنجکاو در پی کنار رفتن حاج معین از مقابل درب پا به درون حیاط خانه گذاشت. از ورای اتومبیلی که در حیاط پارک بود و باران بعد از سُر خوردن از برگ‌های روی داربست بر آن ضرب تندی گرفته بود، روشنایی پشت پنجره‌ها را با چشمانی کنجکاو دنبال نمود و در انتهای آن‌ها نگاهش بر پله‌های خیس زیرزمین ثابت ماند؛ فهمید باید برای دیدار با سوزان از آنجا پایین برود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۷۲

شاهین
با اعتماد به‌نفس و اشتیاقِ دیدار سوزان با حضور او در زیرزمین خانه که راحت‌تر از آنچه فکرش را می‌کرد در دسترس‌ بود، مجدد روی به حاج معین نمود.
- ممنون که وقت گذاشتی؛ برگرد داخل خونه‌ت و نگران چیزی نباش. امشب خیالت از بابت سوزان راحت باشه، من مراقبش هستم. ازت می‌خوام تموم مکالماتی که داشتیم رو فراموش کنی و فقط به‌خاطر بیاری که برای صندوق خیریه مسجد دم در خواسته بودنت.
حاج معین که ذهنش کاملاً در تسخیر ذهن قدرتمند شاهین بود با تکان دادن سرش چتر را بست. از پله‌های بالکن بالا رفت و با فراموشی وجود بیگانه‌ای در حیاط خانه‌اش، نزدیک به جگرگوشه‌اش به داخل خانه بازگشت!
شاهین از زمانی‌ که گرمای عجیب و آرامش‌ بخشی از لمس تن سوزان حس کرد، بسیار مشتاق داشتن بیشتر و نگهداری از او شده بود. با رفتن حاج معین و نبود هیچ مزاحمی سر راهش با دست زدن به هدیه‌ای که زیر بارانی چرم بلندش پنهان نموده بود در آوای زیبای قطرات تند باران بر برگ‌های درخت مو روی داربست به دنبال تلألو نوری در وجودش چشم بر سوسوی نور پنجره‌های نورگیر به نرمی از کنار شورلت نُوای جاگیر حاج معین در حالی‌که با سنگینی بوت‌های ساق‌دارش بر تن آب جمع شده باران بر موزائیک‌های کف حیاط موج می‌انداخت، قدم برداشت و چک‌چک تند باران نیز با هر قدم او را همراه بودند... آرام و پاورچین قدم بر پله‌های خیس زیرزمین نهاد، رد نور از درب نیمه باز زیرزمین بر خیسی و بَراقی سنگ‌های مرمر پله‌ها، تصویر لرزانی از سایه‌اش نقش میزد‌. نرم و بی‌صدا در پاگرد، پشت درب آهنی و نیمه باز زیرزمین ایستاد و ناخواسته پا بر روی دریچه‌ی راه‌آب وسط پاگرد گذاشت. از شکاف درب نیمه باز به دنبال سوزان چشم چرخاند و از آن زاویه جز خرت و پرت‌ها و کارتن‌های روی هم چیده شده، چیزی ندید؛ اما خیلی زود صدای خنده‌ی سوزان را شنید و تمام تن و جانش گوش شد.
- مِشکی، شیطونی بسه... آخ، بدجنس گازم گرفتی؟ بیا بیرون از زیر دامنم! صبر کن الان که چلوندمت، می‌فهمی.
شاهین همان‌طور که محو در لذت ترنم صدای خنده و سرمستی سوزان شد، ناگهان سنگینی هاله‌ی تاریکی را در فضای زیرزمین حس کرد. او می‌دانست وجود این هاله یعنی حضور قدرت تاریکیِ اهریمنی که در کمتر از لحظه‌ای می‌توانست کل آن خانه را ویرانه کند! از خوف حمله‌ی تاریکی به سوزان با عجله بدون درنگ درب نیمه باز زیرزمین را گشود و با برداشتن پا از دهانه‌ی راه‌آب به سرعت به درون زیرزمین قدم گذاشت و دهان گشاد راه‌آب با ولع و سرعت بیشتری آب جمع شده‌ی باران را بلعید!
سوزان از ورود به یکباره‌ی شاهین و دیدن شقیقه‌های منقلب او در حالی‌که گربه‌اش را در آغوش گرفت با وحشت جیغ خفیفی کشید و از آنچه می‌دید با ناباوری تپش بالایی در قلبش حس کرد و گویا زبانش قفل شده بود! شاهین با نگاهی تیزتر با دودو چشمانش به اطراف به‌ دنبال منشأ تاریکی چشم چرخاند... نگاهش بر گربه‌ی در آغوش سوزان قفل شد و با خیره شدن در چشمان بُراق گربه و یادآوری چشمان دِیمن با جدیت به سوزان فرمان داد:
- اون گربه رو زمین بزار؛ ازش فاصله بگیر، عجله کن.
سوزان مبهوت مِشکی را بیشتر در آغوش خود فشرد!
- واسه چی اینجا اومدی؟ به چه حقی وارد خونه‌ی ما شدی!
شاهین مجال حرکتی به سوزان نداد؛ با گام‌هایی بلند خودش را به او رساند و سعی کرد گربه را در میان بهت سنگین او از آغوشش بیرون بکشد که دِیمن با حرکتی سریع بر شانه‌ی شاهین پرشی کرد و چنگی به گردن او تا زیر چانه اش زد و به پشت سر او پایین پرید تا از پله‌ها بالا بدود که شاهین به سرعت با جهشی خود را به درب رساند و آن را بست!
- بد جایی گیر افتادی، دیگه از حصار من راه فراری نداری.
شاهین مجدد به‌سمت دِیمن که بُراق موهای پشت گردنش را با کمی خمیدگی در کمرش سیخ کرده بود، یورش برد و لگدی به‌سمت او انداخت تا زیر پایش او را بگیرد! سوزان که وحشت‌زده نمی‌فهمید چه اتفاقی افتاده از جای برخاست و جیغ‌کشان به‌سمت شاهین برای نجات گربه‌اش حمله‌ور شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۷۳

دِیمن
با چالاکی از شتاب ضربه‌ی سنگین پای شاهین جا خالی داد و از ساق پای او بالا رفت، خودش را به پهلوی او رساند و هم‌زمان که سوزان هم با جفت دستانش با خشم به سی*ن*ه‌ی شاهین کوباند، دِیمن هم گاز محکمی از پهلوی او گرفت! شاهین از درد به جلو خم شد، سوزان که بیم آسیب دیدن مِشکی را داشت با عجله از کنار او گذر نمود و درب زیرزمین را گشود.
- مِشکی، یالا برو... از اینجا فرار کن.
دِیمن با چند خیز به سرعت خود را از درب بیرون انداخت و با چند پَرِش در چشم برهم زدنی از پله‌های خیس که درشتی پر شدت قطرات باران چون آبشاری از آن‌ها ریزش داشتند، خودش را بالای دیوار رساند تا از آن محله بگریزد و بیر‌ون از حصار شاهین بتواند از تونل ذهنش عبور کند و به ماوراء بازگردد.
شاهین همان‌طور که از گاز عمیق دِیمن دست به پهلو داشت، خواست با عجله دنبال او از درب زیرزمین خارج شود که سوزان عصبانی از یورش عجیب شاهین به گربه‌اش راه او را سد نمود و بر سرش فریاد کشید:
- چه غلطی می‌کنی؟ با گربه‌ی من چیکار داری!
شاهین با نگریستن به چشمان زیبای سوزان که عنبیه سبز آن از خشم درشت‌تر شده بود، نفس بلندی کشید و با کنترل خشمش درنگ را جایز ندانست و دوباره خواست به تعقیب دِیمن از کنار او عبور کند که این‌بار سوزان که از حمله‌ی به زعم* خودش، بی‌دلیلِ شاهین به گربه‌ای بی‌پناه تا سرحدِ جنون خشمگین بود، بی‌پروا در حالی‌که ساق‌های جوان و سپیدش از زیر پیراهن سرخش از خشم می‌لرزیدند و هنوز جای دندان‌های ریز گربه‌اش ردی بر آن‌ها انداخته بودند، بازوی او را با چنگ زدنی فشرد و از رفتن او ممانعت نمود!
- کجا؟ وایسا عین آدم جواب من رو بده... به چه جرأتی پا توی خونه‌ی ما گذاشتی؟ اصلاً تو اینجا چه غلطی می‌کنی! با اون گربه بدبخت چیکار داری؟!
شاهین از هُرم* داغی که از جای چنگ سوزان چون عبور مخدری قوی در رگ‌رگ وجودش حس کرد، مبهوت خیره به سیاهی گیسوان پریشان او بر سپیدی شانه‌های عریانش از یقه‌ی باز پیراهنی سرخ، جدال سیاهی‌ای را بر سپیدیِ خونینی نظاره می‌کرد که این میان قلب پر هیجان و تپش گرفته‌ی او بود که مقلوب میشد! با فراموشی تعقیب دِیمن، نگاهش گنگ و واله به‌دست چنگ شده‌ی سوزان بر بازویش مات ماند!
سوزان که حال مجنون‌وار شاهین را دید، چنگش را از بازوی او کشید. ترسی نمور بر تنش لرزی وارد کرد و با نگاه به آبشار پله‌ها، تصمیم گرفت برای رساندن صدا و کمک گرفتن از اهالی خانه از آن‌ها بالا بدود... قدم اول را برنداشته، شاهین که به‌راحتی ذهن او را می‌خواند و با حس و حال داغی که از رسانای وجود سوزان داشت و نمی‌خواست به آسانی آن حسِ داغ لذت بخش را رها کند، زاویه بدنش را مقابل درب چرخاند و این‌بار او سد راه سوزان شد.
- کجا؟ حالا که نذاشتی دنبال اون گربه‌ی لعنتی برم، خودت باید باهام بیای.
سوزان تا بخواهد فریادی بکشد و اهل خانه را خبر کند که در فضای پر سر و صدای باران و صدای بلند فیلم اَکشنی که از تلویزیون پخش میشد، قادر به شنیدن صدایی از زیرزمین نبودند، شاهین دست بر دهان او گذاشت و با مهارت رگ گردنش را فشرد، اندام فلج شده‌ی سوزان بلافاصله چون گلبرگ سرخی در آغوش او افتاد!
شاهین که می‌دانست دیگر دِیمن از حصار او گریخته با نگاهی به اطرافش، همان‌طور که جسم بی‌هوش سوزان را در آغوش داشت، ملحفه گلدار پر گرد و غباری را که بر روی چند جعبه‌ی نگهداری پرهای عَلَم کشیده شده بود را برداشت و با تکانی آن‌ را بر بازی نور از نوسان لامپ آویز بالای سرشان بر سپیدی اندام نورس سوزان که با معلق ماندن بالاتنه‌‌ی او بر روی کتف و دستش بیشتر نمایان شد، انداخت و به دور او پیچاند! در میان غباری که در نور زرد رنگ فضای نمور زیرزمین معلق شد، سوزان را چون عروسکی بر شانه‌اش گذاشت. با عجله از پله‌های لغزان زیرزمین بالا آمد و در حالی‌که آبشار گیسوان سیاه سوزان از زیر ملحفه نمور، آویزان به دست باد و باران نوازش میشد با عبور از خلوتی حیاط خانه و بستن آرام درب در سیاهی خیابان نم‌زده و سوت و کور چون رد نور شهابی زود گذر، ناپدید شدند!

{پینوشت:
به‌ زعم* به معنای به باور، به گمان، به تصور می‌باشد.

هُرم*، گویشی تهرانی است به معنای حرارت، گرمی، تابش، تابش گرما... به حرارت و گرمای بدن یا نفس نیز گفته می‌شود.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۷۴

امید
اندکی بعد از خروج آرزو از حمام با چند ضربه به درب اتاق و اجازه‌ی ورود او با آرامش دستگیره‌ی گِرد طلایی رنگ درب را چرخاند و با لبخند آرامش بخشی وارد اتاق شد. آرزو سر به زیر در حالی‌که پیراهن بلند سپید را بر تن داشت و دست بر پهلواش سعی می‌کرد آثار درد کمرش را در چهره نشان ندهد، چشم بر دم‌پایی‌های روفرشی چرمی امید بر لبه‌ی تخت با شرمی دخترانه در گونه‌های گل انداخته‌اش، نشسته بود.
امید آرام با همان لبخند کمرنگ و پر آرامشش، کنار آرزو نشست و حوله‌ی خیسی که عمامه‌وار بر موهای عسلی رنگش پیچیده بود را از روی سر او برداشت.
- عافیت باشه فرشته کوچولو. با این پیرهن دقیق شبیه فرشته‌ای شدی که یه اهریمن پلید و تاریک بال‌های خوشگلت و شکونده و تنها دردش برات مونده، نه؟
آرزو با شرم و صدای آرامی در حالی‌که از نزدیکی امید به خودش ضربان قلبش در سرش می‌پیچید، همچنان سر به‌زیر داشت.
- درد که... اِی بهترم، ممنون.
امید با نگاهی پر مهر از جای برخاست و از روی میز پایه کوتاه کنار کنسول شانه‌ی دندانه بلند طلایی رنگش را برداشت و دوباره کنار آرزو بر لبه‌ی تخت نشست. بدون اجازه شانه‌های او‌ را از پشت به‌سمت خودش چرخاند تا زاویه شانه زدن گیسوانش راحت‌تر شود و در میان بهت آرزو به نرمی دندانه‌های شانه را بین خیسی گیسوان بلند و پر پشت او به‌یاد شانه زدن گیسوان طلایی رنگ مادرش، بانو کارمینا با حسرتی حرکت داد.
- من شونه زدن مو رو دوست دارم. البته اصلاً نگران نباش، دردت نمیاد. توی این کار مهارت زیادی دارم.
آرزو که غافلگیرانه زبانش بند آمده بود از نوازش شانه بر گیسوان خیسش در دستان امید، حس ماهی قرمزی در تُنگ کوچکی داشت که حاضر بود سالیان سال بدون آرزوی رهایی در اقیانوسی بزرگ، تنها با همین حس لذت بخشِ بودن در کنار امید در آن تُنگ کوچک اسیر باشد.
امید که از نبض و تپش قلب بالای آرزو پی به حال عجیب او برد، بی‌تفاوت در حالی‌که ذهنش در گذشته و زمان کودکیش سیر می‌کرد با لبخند تلخی به‌یاد شانه زدن خوشه‌های طلایی گیسوان مادرش با دستان کوچکش، شعری از «نزار قبانی»* را زمزمه نمود:
- {محبوبم! در روزگاران گذشته در بغداد
خلیفه‌ای بود که دختری زیبا داشت.
چشمانش: دو پرنده‌ی سبز
و گیسوانش: شعری بلند بودند.
شاهان و امپراتوران خواستار او شدند.
و برایش به عنوان مهریه
کاروان‌هایی از بردگان و زر پیشکش کردند.
و تاجشان را روی طبق‌های زر تقدیم کردند.
و مهاراجه‌ی هند برای خواستگاریش آمد
و از سرزمین چین برایش ابریشم آوردند.
اما این شهزاده‌ی زیبا،
شاهان و کاخ‌ها و گوهرهایشان را نپذیرفت.
او شاعری را دوست می‌داشت که هر شب گلی زیبا
و نوشتاری زیبا بر ایوانش می‌انداخت…
شهرزاد قصه‌گو، در ادامه‌ی این قصه می‌گوید:
… و خلیفه‌ی بی‌رحم از گیسوانِ شهزاده انتقام گرفت؛
و آن‌ها را بافه‌بافه برید!
محبوبم!
بغداد دو سال عزای عمومی اعلام کرد
برای سوگواری بر گیسوانی که همچون خوشه‌های زرد طلایی می‌درخشیدند.
و کشور دچار خشک‌سالی شد
و در گندم‌زارها هیچ خوشه‌ی گندمی نمی‌جنبید؛
یا دانه‌ای انگور دیده نمی‌شد.
و سپاهیان را فرستاد
تا بسوزانند همه‌ی گل‌های کاخ را
و هر آنچه در شهرهای عراق گیسوانِ بافه‌ مانند بود.
و آن خلیفه‌ی کینه‌توز آن‌که افکارش چوبین،
و دلش چوبین بود،
برای کسی که سرِ شاعر را برایش بیاورد،
هزار سکه‌ی زر جایزه تعیین کرد.
محبوبم!
روزگار، خلیفه‌ی وقت را از بین خواهد برد؛
و به زندگی او مثل زندگی هر معرکه‌گیرِ دیگری

پایان خواهد داد.
امّا… ای شهزاده‌ی زیبای من!
ای آن‌ که در چشمانش دو پرنده‌ی سبز خفته است،
شکوه از آنِ گیسوان بلند و سخن زیبا خواهد بود.
}
آوای سحر انگیز شعری که امید زمزمه می‌نمود، چون دستان نوازشگری برای آرزو نه تنها گیسوان او را شانه میزد که گویا تن او را نیز لمس می‌نمود! روح او بی‌اختیار به دوردست‌ها پرواز کرده بود؛ خیلی دور... شاید در دشتی از گل‌های بابونه‌ی وحشی در دامنه کوه‌های آلپ! روح او چنان از تمام بندبند وجودش در نجوای مخموری گریخته بود که آرزوی مرگی آرام را در آن رهایی رخوتناک، فریاد میزد!

{پینوشت:
«نزار قبانی»* شاعر بزرگ جهان عرب در سال ۱۹۲۳ در دمشق در سوریه به دنیا آمد. به اعتقاد بسیاری از منتقدان و صاحب‌نظران شعر عرب نزار قبانی چه از نظر قالب شعری و چه از نظر محتوای شعری یکی از پدیده‌های شعر نو است. از آنجایی‌که بیشتر اشعار او مربوط به عشق زمینی است. به همین دلیل او را «شاعر زن و عشق» لقب داده‌اند.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۷۵

امید
بعد از پایان دادن به شعرش، آرام گیسوان شانه زده‌ی آرزو‌ را بر یک سمت شانه‌ی او به جلوی اندامش جمع کرد و دوباره شانه‌های او را در دستان گرمش گرفت و همان‌طور که آن‌ها را می‌چرخاند با اندک فشاری او را به دراز کشیدن بر تخت وادار نمود؛ آرزو‌ نیز بدون اعتراضی با تحمل درد کمرش، خود را تسلیم نرمی آغوش تشک نمود! امید روتختی طلایی را با مهارت از زیر او بیرون آورد و روی اندام لرزانش که سایه جوانی آن‌ها از زیر نازکی جنس سبک و نازک پیراهن پیدا بود، کشید.
- خُب فرشته‌‌ی بال شکسته، همین‌جا دراز بکش تا بگم نیما بیاد یه معاینه‌ت کنه.
امید خواست برخیزد که آرزو با حالی منقلب از عشق عجیبی که از نزدیک شدن به امید حس کرده بود و گویا روح آزاد شده‌اش هنوز از خلسه‌ی عجیب نجوای امید بر کالبد تن پر خواهشش باز نگشته بود، بی‌اراده ساعد دست او را گرفت!
- امید، من... من باید یه چیزی رو بهت بگم. راستش من... من، تو رو... !
امید انگشت اشاره‌اش را بر لبان آرزو گذاشت.
- هیشش... فقط آروم بمون تا نیما برای معاینه‌ت بیاد. این هم‌ همیشه توی یادت نگه‌دار که تو برای من یه دوست خوب و عزیزی که من همه جوره حمایتت می‌کنم.
امید که کاملاً از علاقه و عشق آرزو به خودش مطلع بود، بدون این‌که مجال حرکت و حرف دیگری به آرزو بدهد از جای برخاست، بدون دوباره نگریستن به حال زار او با قد و قامتی محکم و استوار از درب خارج شد و آرزو با حسرت و چشمانی پر بغض به جای خالی او بر چین روتختی خیره ماند.
نیما که از نزد آرزو پله‌ها را پایین آمد، سکوت سنگینی در فضای نشیمن در قسمت مبلمان چرمین و راحتی پذیرایی حکمفرما‌ بود! نیما روبه‌روی امید بر کاناپه نشست و کیف پزشکی‌‌اش را کنارش گذاشت.
- اول با یه تزریق به‌جای مسکن بی‌هوشی موقتی بهش دادم. مهره چهار و پنج کمرش ترک خورده بود، ترمیمش کردم؛ زخم لبش هم همین‌طور. بهش انرژی هم دادم که بیدار شد سرحال باشه و فکر کنه آثار درد رو آمپولی که بهش تزریق کردم از بین برده.
امید با رضایت سری تکان داد و نگاه خشمگینش را به بهمن که دستان عرق کرده‌اش رد خیسی بر چرم دسته‌ی مبل گذاشته بود، دوخت.
- بیدار که شد به خونه‌ش برمی‌گردونیش. این هم بدون اگه حس کنم لیاقت داشتنش رو نداری، دیگه بهت اجازه نمیدم حتی تو خوابت هم ببینیش.
بهمن با شرمساری سر پایین بر شکارگاه ابریشمی فرش زمینه سپید بر روی پارکت شیری رنگ کف پذیرایی چشم دوخت.
- معذرت می‌خوام، حق با توئه. خودم هم اگه حس کنم موجب آزارش هستم، حتماً ازش فاصله می‌گیرم؛ خیالت راحت، تکرار نمیشه.
امید با گوشه‌ی چشمانش به‌سمت راه‌پله اشاره کرد.
- به هوش اومد، برو کنارش از دلش درار.
بهمن همان‌طور سر به زیر با سر اطاعت کرد؛ شاهپور پوزخندی به امید زد.
- اگه دختر داشته باشی، پدرزن سخت‌گیری میشی.
امید جدی نگاهش را از پاهای روی هم انداخته شاهپور تا مواجی موهای او بر پیشانیش بالا برد.
- یادتون نره این‌ها انسان هستن و در مقابل ما ضعیف و آسیب پذیرن. حتی نزدیک شدن ما بهشون می‌تونه عوارض جبران ناپذیری براشون داشته باشه، چه برسه که مورد ضرب و‌ جَرح هم قرارشون بدیم. اگر خیلی احساس قدرت می‌کنین با هم‌نوع خودتون در بیفتین.
شاهپور دستانش را به عنوان تسلیم بالا برد.
- چَشم‌چَشم آقا جون، اما من از تو دختر نمی‌گیرم. پا شو بریم کلی کار داریم، الان چشم به‌هم بزنی صبح شده! همون‌طور خونه رو ول کردیم، خودمون رو رسوندیم؛ همه‌ چی به‌هم ریخته موند.
امید همراه شاهپور در حالی‌که کیک خریداری شده را نیز همراه داشتن، برای آماده‌سازی محل جشن تولد سوزان از خانه خارج شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۷۶

نیما
با رفتن امید و شاهپور قفل‌های چمدانی کیف چرمی پزشکی‌اش را باز کرد، اکسیری را در شیشه‌ای درب بسته از آن خارج نمود و ناگهان به‌سمت بهمن پرتاب کرد که او غافلگیرانه با عکس‌العملی سریع، شیشه را در هوا گرفت!
- بیا، این هم دستمزد امشبت. فقط بعد خوردنش چیز دیگه‌ای نخور، ممکنه بالا بیاری.
بهمن با تردید به شیشه‌ی اکسیر نگریست!
- جای دستم ترمیم شد؟ همون‌طور که خواستی، خیلی محکم زدمش!
نیما چشمان کهربایی رنگش را حیله‌گرانه به خون داخل شیشه‌‌ی کوچک آزمایشگاهی که از داخل کیف خارج نمود و مقابل نور لوستر کریستالی پر اشک و آویز گرفت، ریز کرد.
- کارت خوب بود. گفتم نگران اکسیرهایی که به خوردش میدی نباش. بالاخره اثر خودشون رو گذاشتن و جسم اون رو برای تحمل انرژی برتر تو قوی کردن.
بهمن با نگریستن به شیشه‌ی خون در دست نیما با نگرانی لب پایینش را به دندان گزید.
- بازم از آرزو خون گرفتی؟!
نیما نگاهش را از از انعکاس ستاره‌ای جذاب شکست نور بر شیشه‌ی خون گرفت و با گره کردن ابروانش به نگرانی سیمای بهمن پوزخندی زد.
- آره، همین‌قدر که می‌بینی. بهمن، تو نگران چی هستی؟! تو می‌دونی من دارم سعی می‌کنم اکسیری پیدا کنم که جسم اون تو ماوراء دووم بیاره؛ این به نفع خودته. توام که طبق قول و قرارمون با اکسیرهایی که در اضای همکاری با من می‌گیری، جسمت داره قوی‌تر میشه. تا کی می‌خوای مُشت بخوری‌ و عرضه‌ی ترمیم نداشته باشی؟
بهمن با بی‌اعتمادی اکسیر را در جیب شلوار تنگش گذاشت.
- اگه جسمش تحمل اکسیرهایی که به خوردش دادی و نداشت، تا الان مرده بود، می‌فهمی؟
نیما با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت.
- بی‌خیال، چیزی که زیاده دخترِ. از من به تو نصیحت، خودت رو هیچوقت اسیر احساس و وابسته‌ی چیزی نکن؛ به‌خصوص زن‌ها. احساس برای ما یعنی تجزیه و پوچی. عشق باعث نزول قدرت برتر ما انسان‌های ماورائی میشه و ما بدون قدرت یعنی بردگی و زیردستی... پس این تویی که باید بفهمی.
بهمن خشمی از بی‌رحمی نیما نسبت به آرزو در چشمان عسلی رنگش زبانه کشید.
- خیله خب، اگه چیزی که زیاده دخترِ، چرا روی خود سوزان اکسیرهات رو تست نکردی و آرزو موش آزمایشگاهی شد؟!
نیما نگاهش گرگینه‌تر و تُن صدایش خشن‌تر شد.
- احمق، تو چه می‌فهمی! تنها یه جادوگر می‌تونه بفهمه که سوزان با اون نشون ماه توی سرش، چه انرژی عظیمی می‌تونه از ماه برای ما به ارمغان بیاره. در ضمن اون یه جسم منتخب داره که به میزبانی هاله‌ی کُشنده تاریکی مبعوث شده. سوزان جاش روی زمین نیست و امید تلاش احمقانه‌ای برای نگه‌ داشتنش اینجا داره. باید زودتر جسمش رو آماده‌ی رفتن کنیم و از طریق آزمایش روی آرزو، بدون ریسک میشه به این اکسیر دست پیدا کرد.
بهمن غمگین صدایش را بلند کرد.
- اگه آرزو این وسط بمیره، چی؟
نیما با خونسردی نگاهش را از لرزش چانه‌ی بهمن گرفت و شیشه خون را مجدد درون کیفش گذاشت.
- بمیره‌‌ هم روحش تسخیر من میشه... چون اکسیر آخر رو من بهش تزریق کردم!
بهمن با دهانی باز نیم‌خیز شد!
- چی؟ چیکار کردی! چرا... نیما به چه جرأتی بهش تزریق کردی؟
نیما عصبانی در حالی‌که کهربایی چشمانش براق‌تر درخشید چون گرگی در حال حمله از روی کاناپه به حالت هجومیِ درنده‌ای به‌سمت بهمن چند گام برداشت.
- مُفت چنگ تو... مگه نمی‌خواستی داشته باشیش؟ بدبخت اگه به امید باشه که حالاحالاها تو نقش راننده‌ شخصیش رو داری و از پشت ویترین هم بهش نمی‌تونی نزدیک بشی که نکنه انرژیت پرپرش کنه. من چند ماهه روی خونش آزمایش کردم، وقتم رو برای کام دل توئه بزدل گذاشتم. بهت میگم اکسیر رو روی خونش تو چند مرحله تست کردم، مشکلی نداشته. بهمن، خوب گوش کن، تا اینجا اومدی... باید در هر حال امتحانش کنی؛ نمی‌تونی پا پس بکشی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۷۷

***
شاهین با کسب اجازه‌ی عبور از حصار لوسیفر در حالی‌که سوزان را پیچیده در ملحفه بر شانه داشت، وسط تالار بزرگ کریستالی قصر ظاهر شد!
لوسیفر در حالی‌که بند بلند روبدوشامبر نقره‌ای رنگش را دور کمرش گره میزد، سراسیمه از پله‌های کریستالی با صدای پیچیدن قدم‌هایش در خلوتی تالار پایین می‌آمد. جادوگر کاتار زودتر از پایین رسیدن لوسیفر بر روی پله‌ها از درب هلالی بزرگ تالار، وارد سرسرای قصر شد و هم‌زمان با او مبهوت در چند قدمی شاهین ایستادند!
سکوت و بهت آن‌ها با سکوت پر عذاب مجسمه‌های اطرافشان حس دهشتناکی در سرسرای قصر پخش می‌کرد. شاهین سرانجام بعد از مکثی با سر به سوزان بر روی شانه‌اش اشاره نمود و آن سکوت سرسام‌آور را شکست.
- این هم ملکه‌ی من، کُشنده‌ی تاریکی... دیر رسیده بودم، دِیمن دخلش رو اورده بود. الان هم نمی‌دونم بهش جادو زده یا نه؛ مجبور شدم اینجا بیارمش، جادوگر کاتار چِکش کنه.
لوسیفر که برای بار اول بود تا این اندازه به کُشنده‌ای که برای نگهداریش از گزند تاریکی بسیار به زحمت افتاده بود، نزدیک میشد با دیدن گیسوان سیاه و معلق سوزان بر شانه‌ی شاهین و کشش عجیبی که از انرژی او حس می‌کرد همچنان در سکوتِ ادامه‌ داری در ناخودآگاه خود گم شده بود! کاتار چشمانش را به حال عجیب لوسیفر کمی ریز کرد و حواسش معطوف لرزش انگشتان کشیده‌ی او شد. شاهین نیز با طولانی شدن سکوت لوسیفر و شنیدن ضربان بالای قلب او، بی‌حرکتی چشمان تیله‌ای رنگش را همانند چشمان بی‌فروغ مجسمه‌های کریستالی اطرافشان دید و با دقت احوال او را زیر نظر گرفت! اما لوسیفر گویا در کمی از ثانیه روحش از آنجا به مقصدی دور در ذهنش گریخته بود و کالبد بی‌جانی درست مانند مجسمه‌های قصرش در آنجا باقی مانده بود... !

[لوسیفر خود را در جنگل پر درخت و‌ رویایی از طبیعت، مقابل بانو سیلویا می‌دید که با پیراهن سپید حریرش بر روی اسب تک‌شاخی نشسته و گیسوان مخملی سیاهش یک‌ سوی شانه‌اش به‌دست باد آشوبگر در نوسان بود و با چشمان دریایی خود بر چشمان پر عشق او خیره می‌نگریست.
- بانو، شما برای بار اولیِ که سوار این اسب تک‌شاخ میشین. از میزان چَموشی* اون بی‌اطلاع هستیم. لطفاً اجازه بدین من اول ازش رِکاب* بگیرم.
بانو سیلویا لبخند دلنشینش را با آرامش چهره فرشته‌سانش درهم آمیخت.
- سرورم، این منم که باید به فدای شما بشم، جون من در مقابل پادشاهم چه ارزشی داره! از بابت این اسب نگرانی ندارم، اون رو از کُرِگی خودم بزرگ کردم. اما خیلی دلم می‌خواد در اولین رکابش، شما هم کنارم باشین.
بانو سیلویا دست ظریفش را به‌سوی لوسیفر دراز کرد... لوسیفر با لبخند رضایت‌آمیزی دست او را در دست گرم خود فشرد، بوسه‌ای بر آن گذاشت و با خیزی سریع بر پشت اسب تک‌شاخ سفید پرید. بانو سیلویا با حضور او در پشت خود، بی‌پرواتر شانه‌هایش را به آغوش پادشاهش تکیه داد و لوسیفر یک دستش را چون کمربندی محکم به دور کمر او قفل کرد. بانو سیلویا مخمور از نوار اطمینان دست لوسیفر، صورت زیبایش را به‌سمت او چرخاند و گویا روح هر دو در گرمای نفس‌های یکدیگر به پرواز در آمد. لوسیفر همان‌طور که محو آبی چشمان زیبای او بود با دست دیگرش یال بلند و سپید اسب را گرفت و به آرامی در حالی‌که با حالی مجنون‌وار لب‌های او را در لبانش به اسارت گرفت با پاهایش بر پهلوی اسب ضربه‌ای زد و اسب تک‌شاخ چون تیری از چله‌ی کمانی رها شد و با سرعت باد شروع به دویدن نمود. گیسوان سیاه سیلویا آشفته حال بر چهره‌ی لوسیفر چنگ انداخت و او مسـ*ـت عطر طره‌های مخملین، چشمانش را بست و با تمام وجود نفسی عمیق کشید... .]

شاهین که تمام احوالات عجیب لوسیفر را در سکوت عجیبش زیر نظر داشت، خشمی در چشمانش از نفس بلندی که او کشید، نشست. لوسیفر که از حال خود غافل و در خاطره‌ی پر عشقی از گذشته‌اش گم شده بود، بی‌اراده به‌یاد پریشانی گیسوان سیاه سیلویا، دستش را برای لمس آبشار موهای سوزان بلند کرد که شاهین با جدیت، زاویه بدنش را همراه با سر سوزان از دسترس لوسیفر دورتر نمود و چینی به پیشانیش انداخت.
- بهترِ مراقب باشین، نیاوردمش اینجا که کسی لمسش کنه.
لوسیفر که از گوشزد شاهین گویا از ورطه‌ی رویایی به دنیای واقعی پرتاب شد به‌خودش آمد و سریع با عقب کشیدن دستش، سعی کرد خودش را جمع و جور کند. جادوگر کاتار که متوجه‌ی دستپاچگی لوسیفر شد با درایت جو‌ را تغییر داد.
- البته شاهزاده، خوب کاری کردین به اینجا اوردینش. اگه تاریکی بهشون نزدیک شده، حتماً باید چک بشن. لطفاً همراه من به عمارت جادوی من بیاین.
لوسیفر که همچنان گویا زبانش قفل شده بود، متوجه‌ی نگاه چپ‌چپ و بی‌اعتماد شاهین به خودش شد. همان‌طور که به دور شدن سوزان و تکان گیسوان سیاهش بر شانه‌ی شاهین، همراه با جادوگر کاتار از بین نگاه‌های شیشه‌ای مجسمه‌های تالار قصر می‌نگریست، دستی بر قلبش که ضربان آشفته‌ای داشت، گذاشت و مطمئن بود این حس را فقط از نزدیک شدن به سیلویا تجربه می‌کرد و حیران با خود اندیشید، (این چه حس عجیب پر کششی بود! چرا از خودم غافل شدم؟ یعنی ارتباطی بین اون دختر با سیلویا می‌تونه باشه! شاید بشه روح سیلویا رو دوباره توی این جسم احیا کرد. باید هر جوریِ مورتال رو به پس دادن روح اون مجاب کنم.)

{پینوشت:
چَموش* به معنای رام نشده، ناآرام، سرکش، بدلگام، نافرمان و با خلق و خوی وحشی می‌باشد. آدم یا حیوانی که گوش به فرمان نباشد و از دستورات سرپیچی کند.

رِکاب* گرفتن به معنای سواری گرفتن از مهتران و حیوانات می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین