جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,031 بازدید, 296 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۷۸

***
بهمن بی‌حرکت بعد از خوردن اکسیر جادویی قدرت با حس داغیِ مذاب‌ گونه‌ای در رگ‌هایش، سرش بر بالای کاناپه، نگاهش مات سقف مانده بود. گچبُری‌های گل و پرنده شکل حاشیه‌های سقف در نگاهش حرکت می‌کردند و‌ پرنده‌ها گویا در ذهنش جان گرفته بودند. نیما دود تیره‌ی سیگاری که با ولع کشید را بر چهره‌ی قفل شده‌ی بهمن دمید و سیگار را میان لب‌های او قرار داد.
- بیا دوباره بکش؛ می‌خوام خیلی بالا باشی.
بهمن سست دمی دیگر از سیگار میان لب‌هایش گرفت که بوی مخدر و سِکرآور آن کل فضای خانه را در بر داشت. نیما نشئه پوزخندی به حال خراب بهمن زد و مجدد سیگار را از میان لب‌های خشک او برداشت و دودی گرفت.
- این بَنگش* از گیاه‌های جادویی کمیابه، زیاد بهش عادت نکن؛ همین دو تا دود بسه. الان خیلی انرژیت بالاست! بلند شو خودت رو جمع و جور کن. آرزو داره به‌هوش میاد، برو سر وقتش. اگه امشب تموم انرژیت رو بدون دلسوزی بزاری با اکسیر بعدی، قدرت ترمیم رو بهت میدم.
***
دِیمن با ظاهر شدن در اتاق کارش به سرعت از هیبت گربه‌ای خودش خارج شد و با عجله پشت میز کارش قرار گرفت. وسایل روی میز را عصبی بر زمین ریخت و صدای برخورد آن‌ها بر زمین در کل فضای اتاق کم‌نور پیچید. گوی جادویی را از درون کشو‌ی میز خارج کرد و بر روی آن قرار داد‌. با جادوی ردیابی بر گیره سر سوزان، تصویر او‌ را بر گوی ظاهر نمود و با حیرت او‌ را در قصر کریستالی لوسیفر بر شانه‌ی شاهین نظاره کرد! انگشتان چنگ شده‌اش را با ضرب بر ضخامت میز قطور مقابلش کشید که از آن‌ها هاله‌ای تاریک در فضا پخش شد! با حس دردی در سی*ن*ه‌اش در حالی‌که طعم خون را از فشار دندان‌هایش بر لایه درونی لب پایینش حس می‌کرد، زمزمه نمود:
- لعنتیِ مادر به‌خطا! بلایی سرت بیارم تا عمر داری هر گربه‌ای دیدی بهش بگی آق دایی.
***
آرزو‌ با غرشی از آسمان بر تخت امید، چشمانش را گشود. با بوی عجیبی که در فضا پیچیده بود، لحظاتی ذهنش بر فضای غریب مقابلش گُنگ ماند. نگاهش مات هم‌آغوشی عقربه‌های ساعت دیواری با تیک‌تاکی که چون نفس زدن آن‌ دو در شَق‌شَق باران پشت پنجره در سرش می‌پیچید، عطر سِکرآور گیاهی را حس می‌کرد که هر چه بیشتر در ریه‌هایش جای می‌گرفت، حال رخوتناک و سستی در او ایجاد می‌کرد و ذهنش ناخواسته گویا از هر فکر و استرسی خالی میشد! این بوی عجیب و خاص شبیه بویی بود که از فضاهای کوچه‌های تنگ و باریک شوش*، هنگام عبور و رفتن به بازار، کنار پدرش تجربه کرده بود و فشار و کشش دست او مجبورش می‌کرد سریع‌تر قدم بردارد تا زودتر او را از آن محله پر اعتیاد و هراس‌آور دور کند... اما حالا با خیالی آسوده بدون هیچ‌ اجباری از رفتن، آن بوی عجیب او را در بر گرفته بود!
با صدای بهمن حباب بی‌وزنی ذهن آرزو شکست و گُنگ به‌سمت او سر چرخاند.
- بالاخره گیس گلابتون من بیدار شد؟
نگاه آرزو بر چشمان به خون نشسته‌ی بهمن و‌ حال نشئه گونه‌ی او ماسید.
- چند ساعته مگه خوابیدم؟ امید کجاست؟
بهمن بی‌توجه به سؤال آرزو دست او‌ را در دست گرفت و انگشتر نشانی که از کف اتومبیل مجدد برداشته بود را در انگشت آرزو فرو برد و بوسه‌ای بر دست او گذاشت.
- دیگه نبینم از دستت در بیاریش‌.
آرزو مؤذب از نگاه دریده و بی‌حیای بهمن روتختی را تا گردنش بالا آورد و خودش را به حالت نشسته بر روی تخت بالاتر کشید و از حس نکردن درد در کمرش با احساس آسودگی تصمیم به برخاستن از تخت گرفت. اما بهمن با پیش‌دستی و بی‌پروا، مانع برخاستن او شد و خودش را بر روی تخت، کنار آرزو جا کرد و او را چون عروسکی در آغوش قوی خود کشید!
آرزو که توقع چنین عکس‌العملی را نداشت، هراسان و مؤذب سعی کرد خودش را از چنگال قوی بهمن خارج کند.
- چیکار می‌کنی! ولم کن، از من فاصله بگیر.
بهمن بی‌اعتنا به وحشت آرزو با حال بی‌تعادلی که داشت، اندام نحیف او را بیشتر در بر گرفت و حس ترسی مهلک بر وجود آرزو‌ چنگ زد. ناخواسته از گرمای عجیب تن بهمن و نگاه بی‌شرمانه‌ی چشمان سرخ او به خودش، تحرک دستان و بدنش با آدرِنالین زیادی که در وجودش ترشح میشد، بیشتر شد و ملتمسانه سعی کرد با تقلا کردن، خود را از آغوش محکم بهمن خارج نماید.
- بهمن، دیوونه نشو. ما به هم محرم نیستیم، تو‌ رو خدا بزار برم.

{پینوشت:
بَنگ* یا حشیش یک ماده روانگردان گیاهی است که باعث وابستگی روانی زیادی می‌شود. مصرف این ماده با احساس سرخوشی و آرامش، همانند سایر مواد اعتیادآور بر سیستم پاداش مغز تأثیر گذاشته و منجر به اعتیاد می‌شود.

محله شوش* در منطقه 15 شهرداری تهران؛ یکی از محله‌های جنوب شهر است که به ایستگاه راه‌آهن تهران بسیار نزدیک و یکی از محله‌های پر تردد و شلوغ تهران است.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۷۹

بهمن
که داغی عجیبی را در رگ‌رگ وجودش حس می‌کرد و حال رخوتناکی داشت با تقلای بیشتر آرزو برای رهایی، گویا داغ‌تر میشد و حس لذت بیشتری از انرژی و قدرت بی‌مرزش مقابل ناتوانی او حس می‌کرد! با سرخوشی بیشتری حصار آغوشش را تنگ‌تر نمود، بدون هیچ شفقتی بر اندام تازه بلوغ شده‌ی آرزو حمله‌ور شد و بی‌توجه به خراشیدن ظرافت بدن و صورت او از ضخامت پنجه‌های سنگینش بر بدن لرزان او خیمه زد.
- آرزو، آروم باش. تقلا نکن، دیوونه‌ترم می‌کنی. تو مال خودمی، چیزی برای ترسیدن نیست.
آرزو که وحشت سرش را به سنگینی گلوله‌ای آهنین نموده بود، بدون این‌که توان فکر کردن داشته باشد با تمام ناتوانی خود زیر هیبت سنگین بهمن، دستانش را بی‌هدف به اطراف تکان می‌داد و هر چه تقلای بیشتری می‌کرد، انرژی زیادتری از دست می‌داد و گویا در نوای شدت بیشترِ باران پشت پنجره‌ها، سستی سنگینی در اندامش حس می‌کرد... با برخورد دستش بر آباژور کنار تخت، بدون هیچ فکر و هدفی بر آن چنگ زد و کلاهک آن بر روی گل‌های فرشِ گِرد دست‌بافت وسط اتاق غلطید. آرزو با حس ترسی لزج از دریده شدن پیراهنش در چنگ‌های بهمن، بی‌اراده ضربه‌ی محکمی با قسمت لامپ و تنه‌ی سنگین آباژور بر گیجگاه او کوبید که با شکستن پر ناله‌ی لامپ، خون سرخ رنگی از کنار شقیقه‌ی ملتهب بهمن بر روی پیشانی و چشمانش جاری شد.
بهمن با فرمان دردی که در سرش پیچید، بی‌حرکت خیره در چشمان نمناک و وحشت‌زده‌ی آرزو، حصار بازوانش را از دور پیکر او گشود و با احساس گیجی و دوران اتاق، سرش را در میان دستانش گرفت!
آرزو که ترس تنها چیزی بود که او‌ را چون بره‌ی رمیده‌ای از چنگال گرگی پیش می‌راند، نالان و اشک‌ریزان خودش را از زیر پیکر سنگین بهمن بیرون کشید و در حالی‌که گوشه‌ی پایین پیراهن دریده شده‌اش زیر هیبت بهمن، با صدای جرر، در اسارت ماند، هراسان به‌سمت درب اتاق دوید.
آرزو با بیرون آمدن از اتاق، چون آهوی رمیده‌ای که شیری خونخوار در تعقیب اوست چند بار هراسان و گریان پشت سر خود را نگریست و همان‌طور پله‌ها را دو تا یکی با استرس و نگرانی از تعقیب بهمن در حالی‌که صدای نفس‌هایش در سرش می‌پیچید، پایین دوید.
نیما در نشیمن پذیرایی خونسرد و نشئه در حالی‌که دستانش را بر بالای کاناپه از هم باز کرده بود با چشمانی موذی نگاهش را بر ترس و فرار آرزو سُر داد. از تکان حریر سفید پیراهن پاره و آویز شده بر تن لرزان آرزو، لبخند مرموزی بر لب نشاند و او را همانند کبوتری زخمی می‌دید که هر چقدر خود را بر دیواره‌ی آهنین قفسش بکوبد، راه فراری ندارد.
آرزو که گویا وحشت میدان دیدش را کور کرده بود، تنها با تاری چشمانش، در تاریکی فضای پذیرایی، بی‌توجه به سوزشِ خراش‌های صورت و بدنش از هرزگی چنگال‌هایی بی‌رحم، زاویه‌ی دیدش را به درب چوبی خروجی پذیرایی دوخته و پاهای لرزانش را به دویدن و رسیدن به آن اجبار می‌کرد و اصلا‍ً متوجه‌ی حضور نیما در تاریکی بر روی کاناپه نشد!
هر چه به درب نزدیک‌تر میشد، امید بیشتری برای رهایی در او جان می‌گرفت... اما با گرفتن دستگیره درب با خواندن وِرد نیما، زبانه با صدای چِقی حرکت نمود و درب را قفل کرد! آرزو چند بار با هیجان و ترس، دستگیره‌ی فلزی درب چوبی را بالا پایین کرد و به‌سمت خودش کشید... گویا قصد نداشت با باور قفل بودن درب، روزنه امیدی که در قلب جوانش می‌تپید، جای خود را به هراس و تاریکی فضای منحوس آنجا بدهد.
صدای کشیده شدن چخماق* فندک نیما از پشت سر آرزو، وحشت ذهنش را سنگین‌تر نمود و موهای تنش از نوک پا تا فرق سرش شروع به سیخ شدن و مورمور نمود. با نگاهی خیس در تاریکی فضای پشت سرش به‌سمت صدا سر برگرداند و با دیدن نور سیگار نیما در چند قدمی خود با وحشت و بی‌پناه به اندام راسخ درب تکیه زد و دستانش را چون بال‌هایی شکسته بر تن بی‌جان آن چنگ زد! نیما خونسرد هاله‌ی دود کام گرفته‌اش را به صورت پریده رنگ آرزو دمید و چشمان کهربایی گرگینه‌ایش را بر چشمان معصوم آرزو ثابت کرد و ذهن او را با قدرت اِلقای چشمانش در دست گرفت.
- نترس کبوتر کوچولو. آروم باش، با من بیا.

{پینوشت:
چخماق* نوعی سنگ آتش‌زا می‌باشد که در زبان فارسی به معنای "سخت" یا "محکم" به‌کار می‌رود و همچنین نام ابزاری است برای ایجاد جرقه آتش در فندک.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۸۰

آرزو
با گرفتن مچ دستش توسط نیما و القای ذهنی که از او گرفت در بوی بَنگ اطرافش، بی‌اختیار و بدون هیچ ترس و استرسی چون کبوتر جلد شده‌ای همراه او به‌سمت تاریکی نشیمن بر روی کاناپه برده شد.
در همان لحظه نیز صدای قدم‌های سنگین و با طُمأنینه* بهمن در فضای پذیرایی پیچید و بر آخرین پله در حالی‌که دستش بر گیجگاه خونینش بود، ایستاد. نیما، آرزو را بر روی کاناپه چرمین تسلیم و بدون حرکت از شانه‌هایش به خودش تکیه داد. با نگریستن به خون روی سر و صورت بهمن، دود سیگار مخدرش را در هوا دمید و لبخند پلیدی بر لب نشاند.
- بیا تمومش کن، قول میدم این شکستگی رو دیگه خودت با انرژی برترت بتونی ترمیم کنی.
آرزو غوطه‌ور در بوی عجیب و گیج کننده‌ی فضا از دود سنگین سیگار نیما، تمام تمرکز و وحشتش در هاله‌ی دود اطرافش گم شده بود و گویا مِه‌ سنگین اطرافش چون دست روح مانندی نوازش‌کنان او‌ را به دنیای دیگری هدایت می‌کرد! نگاهش بی‌فروغ بر گام‌های سنگین بهمن، حرکتی نداشت و ضرب باران صدای دوری بود که بر شقیقه‌های دردناکش رینگ ناموزونی را می‌کوبید. نیما چانه‌ی تیز زاویه‌دارش را بر استخوان شانه‌ی آرزو فشرد و دهانش را به گوشش نزدیک کرد.
- می‌خوام باهم بریم به اولین دردی که تجربه کردی؛ یه درد سنگین و‌ موندگار.
آرزو‌ که ذهنش دیگر از او‌ پیروی نمی‌کرد با افتادن سایه‌ی سنگین بهمن بر اندام کرخ شده‌اش به اراده‌ی ذهن نیما افکارش در دالانی خاکستری کشیده شد و ناگهان خود را کودکی سوار بر تابی دید که پدرش بین دو درخت تبریزی بلند برای بازی او بسته بود و از نوسان بلند تاب، لذت بی‌پایانی می‌برد. صدای خنده‌هایش با فریاد سرخوشانه و بلند کودکانه‌اش در ذهنش پژواک داشت... (تاب‌تاب عباسی، خدا منو نندازی...) نگاه پر اشکش نیز مات تکه‌های پیراهنش که مانند کندن پرهای سپید کبوتری بر زمین می‌ریخت... (تاب‌تاب عباسی، خدا منو نندازی...)
نیما که تصویر رویای آرزو‌ را در ذهنش می‌دید با لذت دستش را از روی شانه‌های او چون زنجیری محکم کرد و در گوش او همان نوا را زمزمه نمود:
- تاب‌تاب عباسی خدا منو نندازی... خدا منو نندازی... !
با سنگین‌تر شدن سایه بهمن بر پیکر آرزو در میان نفس‌های ناموزونش... آسمان غمگین‌تر از همیشه فریاد کشید و باران اشک‌هایش ریتم شیون مانندی گرفت... نیما آرام‌آرام دست دیگرش را به لب‌های کبود و لرزان آرزو نزدیک کرد.
آرزو همچنان که بر تاب کودکی‌هایش در نوسان بود، ناگهان دستانش رها شد و با کمر بر زمین خشک کوبیده شد و این همان سنگین‌ترین درد ماندگاری بود که همیشه بر کمرش حس می‌کرد... در لحظه سقوط و برخوردش با زمین، فریاد دردناکی کشید که با محکم شدن دست نیما بر دهانش، فریاد پر دردش از هجوم درد داغی در کمرگاهش در حنجره‌اش شکست! نگاه پر دردش بر چشمان سرخ و نشئه بهمن به خون نشست و صدای پر تمسخر نیما با غرش آسمان بر سرش کوبیده شد.
- انگار خدات حواسش بهت نبود، افتادی!
آرزو گویا با چِرت* دردناکی از دنیای رویای خود درون سیاه‌چاله‌ای عمیق سقوط نمود... در تحرک هر بار بی‌رحمی بهمن با تکرار هر بار درد، چنگ‌های خشک شده‌اش بر کاناپه رد درد را بر جانش ماندگارتر می‌کرد. با محکم شدن پنجه‌های نیما بر فک و دهانش چون درختی در حال سوختن نه پای گریزی داشت نه توان فریادی که فریاد جان‌خراشش تنها حنجره‌ی خونینش را خراش می‌داد. چشمان خیسش از هجوم دردی مذاب‌ گونه در پهلوها و شکمش از پهنای صورتش درشت‌تر به‌نظر می‌آمد و مردمک‌های تنها و هراسانی بودند که در تاریکی و شقاوت، روزنه‌ی نوری را آرزو می‌کردند. اما نه تاریکی با معجزه‌ی نوری شکافته و نه هُرم نفس‌های بی‌رحمانه و سیری ناپذیر چون قارقار کلاغان ‌ی خونخوار در سِیر چندش‌ناک لذتِ لاشه‌خواری خاموش میشد... و یک زن کوچک چون گوزنی که شاخ‌هایش در شاخه‌های خشکی در اسارت مانده، تنها ماغِ* غمناکی در وجود دردناکش می‌پیچید!

{پینوشت
طمأنینه* به معنای سکون، ثبات، استواری، آرامش و عدم اضطراب است.

چِرت* شکاف کوچکی که به وسیله قیچی روی پارچه ایجاد می‌شود و زدن چِرت باعث راحتی انجام کار می‌شود.

ماغ* کشیدن صدای ضخیم و بلندی است که گوزن‌ها از خود در می‌آورند و به صدای ماما گاوها هم گفته می‌شود.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۸۱

***
شاهین، همراه جادوگر کاتار بعد از عبور از چند تالار توی در توی، وارد عمارت بزرگ جادوی او شدند که آنجا نیز مانند قصر لوسیفر فضایی کریستالی و آیینه‌ای داشت. از سقف بلند و آیینه‌کاری شده‌ی آن، لوسترهای بسیار بلندی با اشک‌های کریستالی حجیمی از چندین جهت تا نزدیک کف بلورین تالار آویز شده‌بودند و با سنگینی گام‌های آن‌ها در فضای خلوت و بزرگ آنجا، صدای قدم‌هایشان پژواک قیژقیژی، مانندِ ترک خوردن شیشه و بلور در محیط پخش می‌نمود و موجب لرزش مجسمه‌های کریستالی تالار در اشکال عجیب و غریب از موجودات جادوییِ ماورائی میشد!
دیوارهای تالار در قاب‌هایی از آیینه منشوری‌شکل، آیینه‌های صفحه‌ای عظیمی در دل خود جای داده‌بودند که شاهین در حین عبور از مقابل آن‌ها، حرکتی مانند نوسان آرام و دایره‌ای برکه‌های شفاف را حس می‌کرد و از انعکاس تصویر خود بر آیینه‌ها احساس خوشایندی نداشت و گویا تصاویر از حرکات او تبعیت نمی‌کردند!
جادوگر کاتار بدون این‌که به بهت شاهین عکس‌العملی نشان دهد، مقابل دیواری با پوشش آیینه‌ی ضخیمی بین دو ستون قطور و آیینه‌کاریِ منشوری ایستاد و با خواندن وِردی، دیوار به شکل رِیلی کنار رفت! شاهین با تردید و نگرانیِ همراه داشتنِ سوزان در آن فضای جادویی، ناچار پشت سر او قدم بر کفپوش شطرنجی سیاه و سپید سالن بلند مقابلش گذاشت و از همان ابتدا برای حفظ سوزان از گزند جادو، چشمان نگرانش را با دقت بر تمام زوایای اتاق بزرگ چرخاند... !
دو ضلع بلند و طولی آن سالن که عرضی به اندازه‌ی دیوار آیینه‌ای ورودی داشت از قفسه‌هایی چوبی و کنده‌کاری شده‌ی زیبایی با اشکالی طلائی رنگ تا سقف گنبدی بلند آن شکل گرفته‌بودند. بیشتر قفسه‌‌ها مملو بود از کتاب‌های قطور و قِدمت‌دارِ جادو و سِحر که با نظم خاصی چیدمان شده‌بودند. در چندین قفسه‌ی آن نیز ابزار جادوگری و شیشه‌های یکدستِ نگهداری معجون‌ها و اکسیرهای جادویی با شکمی گرد و‌ بالاتنه‌ای لوله‌ای قرار داشت در حالی‌که سر هر کدام با چوب پنبه‌ای محکم‌ شده‌بود و دیدن آن همه محلول‌های رنگی از انواع اکسیرهای جادویی، گیج‌کننده به‌نظر می‌رسید! شاهین همان‌طور که بر روی زمین شطرنجی در طول سالن پیش می‌رفت، هنوز حس نوسان دایره‌ای را زیر قدم‌هایش داشت و کِششی را نیز درون زمین احساس می‌نمود که این باعث میشد بر سرعت قدم‌هایش بیافزاید و دلش می‌خواست زودتر از آن محیط جادویی و عجیب خارج شود.
در انتهای سالن با خواندن وِرد دیگری از جادوگر کاتار، دیواری که تمثیل ماری که دایره‌وار دُم خود را می‌بلعید، کنار رفت. داخل دایره‌ی آن تصویر، علامت‌هایی شبیه شمعدان یا نیزه سه شعله بر روی هم دیده میشد که همان نماد جادویی اوروبروس* یا دُنب‌خوار* بود!
آن‌ها با گذر از دیوار کنار رفته، وارد فضای بسته‌ی بسیار بزرگی شدند... در اتاق وسیع، اولین چیزی که توجه شاهین را به‌خود جلب کرد و حس ناآرامی به او داد، طرح بزرگ نماد جادوگری مَندل* یا همان دایره جادویی* در مرکز اتاق با رنگی سیاه بر سپیدی سرامیکی آن بود که با خط جادو بر آن نوشته‌ها و علامت‌هایی عجیب و بی‌مفهوم نقش بسته‌بود! بر روی دو دیوار مقابل هم، قفسه‌هایی چوبیِ درب بسته برای نگهداری سموم خطرناک، خون‌های نایاب و پادمیرهای کمیاب جادویی با علامت اسکلت خطر، نصب بودند و زیر قفسه‌ها در دو سمت اتاق، بر روی چند میز از جنس چوبی کهن و ضخیم، دستگاه‌های فوق پیشرفته و عجیبِ آزمایشگاهی با لوله‌هایی شیشه‌ای در حال قُل‌قُل کردن قرار داشتند و بعضی از آن‌ها که بزرگ‌تر و سنگین‌تر به‌نظر می‌رسیدند، چون سازه‌ای بر کف سفید و صیقلی اتاق بنا شده بودند و با شدت و صدای بلندی، بخاری را در فضا پخش می‌نمودند! در زاویه‌ی مقابل درب، قفسه‌ی چرخ‌دار فلزی بزرگ و با ارتفاعی قرار داشت که بر روی طبقات آن، لوازم پزشکی و ابزار عجیب جراحی چیدمان شده‌بودند و در چند قفسه نیز اعضای مُثله* شده‌ی موجودات ماورائی چون انگشتان یا چشم و مغز، درون شیشه‌هایی حاوی محلول‌های رنگی نگهداری شده‌بود!
خارج شدن بخاری ناگهانی چون صدای هُرم تنوره‌ی اژدهایی از دستگاه عظیمی، موجب تکانی بر شاهین شد که جادوگر کاتار از گارد با سرعت انرژی هجومی شاهین، لبخند دوستانه‌ای زد و با خم کردن سرش، برای آرام کردن او با دست برای ورود و همراهی به درب بازی در ضلع راست اتاق اشاره کرد.

{پینوشت
مندل* یا دایره‌جادویی*، دایره یا کره‌ای است که توسط بسیاری از جادوگران کشیده‌می‌شود و اعتقاد دارند که به آن‌ها انرژی داده و فضایی مقدس ایجاد می‌کند یا اشخاص را محافظت جادویی می‌کند یا هر دو. جادوگران عقیده دارند که با کشیدن این دایره سدی محافظ بین خود و موجود ماورائی که احضار می‌کنند به‌وجود می‌آورند.

اوروبروس* یا دُنب‌خوار* نمادی باستانی از مار یا اژدهایی است که دُم‌اش را می‌خورد.
این نماد، نشان‌ دهنده‌ی چرخه‌ی ابدی تناسخ یا ابدیت است. این نماد به‌طور گسترده در نمادهای مکتب گنوسی، کیمیاگری و مکتب هرمسی به‌کار رفته‌‌است.

مُثله* کردن به‌معنای بریدن گوش یا بینی محکوم برای عبرت گرفتن دیگران است. امروزه این واژه به معنای بریدن اعضاء بدن یک فرد به صورتی که تکه‌تکه شود نیز به‌کار می‌رود.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۸۲

شاهین
با کشیدن نفس بلندی و مهار انرژی آتشینش، محتاط و کنجکاو پشت سر جادوگر کاتار وارد اتاق دیگری شد که زمین و دیوارهایش سرخ‌رنگ بودند و مانند فضای اتاق‌های جراحی در بیمارستان‌ها به تخت‌های پزشکی پیشرفته‌ای، مجهز بود. کنار هر تخت دستگاه تصفیه و تعویض خون با شیلنگ‌های زیادی که به نشانگری متصل بودند، قرار داشت؛ پروژکتورهای اتاق عمل نیز بر بالای چند تخت تعبیه شده‌بودند.
بر دیوار بلند سرخ‌رنگ طولی، تصویر سیاه‌رنگ و بزرگی از درخت زندگی* یا کابالا* که از چند دایره که در دنیای جادو هر کدام به قسمتی از بدن انسان اشاره دارد، ترسیم شده‌بود. در انتهای اتاق بلند بر دیوار عرضی توی‌رفتگی گنبدی شکلی دیده‌میشد که بر بالای سیاهی نامعلوم حفره‌مانند آن، تصویر درشت بافومت* که صورت بزی، درون زاویه‌های پنج‌پَر ستاره‌ای برعکس می‌باشد، توجه را به‌خود جلب می‌نمود و کشش خوفناک و منحوسی از آن حفره، مانند دَم ‌و بازدم ریه‌ها حس میشد.
جادوگر کاتار که شاهین را خیره به‌حفره‌ی شیطانی با بوی خون عجیبی که در آن فضا حس می‌کرد، نگران دید با حفظ لبخند دوستانه‌اش بر لبان نازکش به‌تخت مجهزی مقابل او اشاره نمود.
- نگران نباشین شاهزاده، اینجا آزمایشگاه یه جادوگر با قِدمته؛ لطفاً این خانم جوون رو روی تخت بزارین.
شاهین با نگاه بی‌اعتمادی به بخار و مِه اطرافش در سرخی کف و دیوارها که با بوی منقلب کننده‌ی خون، همراه با صدای نویز و سیگنال‌های دستگاه‌های بالای تخت‌ها، فضای دلهره‌آوری به‌وجود آورده‌بود، ناچار سوزان را از روی شانه‌اش نَنووار بر روی هر دو آرنج خود خواباند و به آرامی بر روی تخت قرار داد.
- من علاقه‌ای به موندن توی آزمایشگاه هیچ جادوگری ندارم؛ چه با قِدمت چه نوپا. لطفاً سریع‌تر این دختر رو چک کن تا به‌هوش نیومده باید برگردونمش.
جادوگر کاتار با تکان دادن سرش از روی میز پایه بلند‌ و چرخ‌دار پزشکی، از میان انواع ابزار جراحی و دیگر وسایل عجیب جادوگری که درون باکسی* چیدمان شده‌بودند، سُرنگی برداشت و برای کشیدن خون به‌دست سوزان نزدیک نمود که شاهین با بی‌اعتمادی دستش را مانع از کشیدن خون مقابل او حائل کرد.
- چیکار می‌کنی؟
جادوگر کاتار ابرویی بالا داد و به بی‌اعتمادی شاهین پوزخندی زد.
- شاهزاده، اگه به من اعتماد ندارین پس چرا این دختر خانم رو نزد من اُوردینش؟ مگه نمی‌خواستین از داشتن یا نداشتن جادوی سیاهِ ایشون مطلع بشین؟ پس باید اجازه بدین خونش رو آزمایش کنم.
شاهین ناچار اخم‌هایش را دَرهم کشید و سد دستش را از مقابل او برداشت. جادوگر کاتار برای پیدا کردن رگ اصلی خون‌گیری، ساعد رنگ‌پریده‌ی سوزان را در دست گرفت و بلافاصله گرمای انرژی ماه را از لمس دست او حس کرد؛ لبخند زیرکانه‌ای زد.
- پس این گرما این‌ همه باعث تحولتون شده؟
شاهین که خودش هم هنوز نمی‌دانست راز آن گرمای لذت‌بخش چه بود که میل داشتن سوزان را در او بیشتر نمود با کنجکاوی به چشمان موذی جادوگر کاتار دقیق شد.
- شاید... اما می‌خوام بدونم قضیه این گرمای عجیب چیه که با همه‌ی داغی وجودم، تونستم گرمای متفاوتی ازش بگیرم! یه حسی که انگار اون داغی مذاب‌‌گونه‌ی انرژی جهنمیم رو خاموش و لذت‌بخش کرد.
جادوگر کاتار با نگاه و لبخند مرموزش سُرنگ را از خون سرخ سوزان پر نمود و درون شیشه‌ی آزمایشگاهی ریخت. با احتیاط از عکس‌العمل شاهین، دستش را بر سر سوزان بین گیسوانش حرکت داد و نشان ماه او را در قسمت چپ گیجگاهش بالاتر از گوشش لمس کرد.
- ایناهاش، رازش اینه‌... این دختر از ماه نشون برجسته‌ای داره. با ماه‌ گرفتگی‌های معمولی انسان‌ها متفاوته؛ این یعنی خود انرژی ماه در شکل‌‌گیری ستاره‌ی طالعش دخیل بوده و انرژی بی‌حد و مرزش رو از آن اون خواهد‌کرد. نور تنها انرژی برتریِ که بر تمام انرژی‌های اهریمنی و جهنمی غالب میشه و اون حس لذت از همین انرژی نورانی ماهِ که از وجود این دختر میشه دریافتش کرد.

{پینوشت:
درخت زندگی* یا کابالا* توصیف ایده‌ای عرفانی در عرفان یهودی یا کابالا است که به نام ۱۰ سفیروت نیز شناخته‌می‌شود. این ایده یک دیاگرام سه ستونی است که از تعدادی دایره (سفیروت) متصل به هم تشکیل شده‌است. بر اساس دیدگاه کابالیست‌ها درخت زندگی ذات الهی، روح انسان و راه معراج عرفانی انسان را نشان می‌دهد. کابالیست‌ها اعتقاد دارند که سمبل درخت زندگی در واقع نقشه آفرینش است. در دیدگاه کابالای یهودی دو درخت موجود در باغ بهشت، درخت زندگی و درخت دانش خیر و شر دو نمایش مختلف سفیروت‌ها هستند.

بافومت* یا سیگیل نماد رسمی کلیسای شیطان است و مجوز حق تکثیر آن نیز تحت اختیار کلیسای شیطان می‌باشد. این نماد شامل یک پنتاگرام (ستاره پنج‌پر) معکوس است. بنابر انجیل شیطانی، ستاره پنج‌پر در ادیان دست راستی، نمادی از سرشت روحانی انسان است که پَر بالای آن، نماد سر انسان و به‌سمت بالا اشاره می‌کند. پَرهای بالای ستاره نیز، سمبل دست‌ها و پرهای پایین آن، سمبل پاهای انسان هستند و هر کدام به‌سویی اشاره می‌کنند. اما چون شیطان‌پرستی سرشت انسان را شهوانی و غریزه محور می‌داند، بنابراین پنتاگرام را معکوس کرده‌اند و بدین ترتیب پَر پایینی آن نماد سر انسان و کاملاً به سوی جنوب است و پرهای پایینی نماد دست‌ها و پرهای بالایی نماد پاهای او هستند. پنتاگرام معکوس، نمادی از قدرت تاریکی و بز نماد شهوت است که در درون پنتاگرام معکوس جا گرفته و شاخ‌هایش در پَرهای بالایی و گوش‌هایش در پَرهای پایینی و ریش و چانه‌اش در پَر پایینی پنتاگرام قرار دارند.

باکس* کلمه‌ای لاتین است به معنای جعبه که محفظه‌ای برای نگهداری انواع لوازم می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۸۳

جادوگر کاتار با در دست داشتن نمونه‌ی خون سوزان به‌قصد خروج از اتاق سرخ‌رنگ به‌سمت درب باز آن اشاره نمود.
- بهتره تا این نمونه‌ی خون رو درون دستگاه وِیو می‌ذارم که تجزیه بشه، همراه من به‌تالار ورودی بیاین تا اطلاعات کامل‌تری از این نشون ماه رو در اختیارتون بزارم.
شاهین مردد با نگریستن به حفره‌ی عجیب آخر اتاق بلند و نگاهی به بی‌هوش بودن سوزان، ترجیح داد کارهای جادوگر کاتار را برای آزمایش نمونه‌ی خون سوزان دنبال کند! او به‌خوبی می‌دانست جادوگرها با خون هر موجودی قدرت هر جادویی را دارند.
جادوگر کاتار بعد از قرار دادن نمونه‌ی خون سوزان، درون دستگاه پیشرفته‌ی وِیو که با عمل چرخاندن و حرارت به‌سرعت خون را تجزیه می‌نمود با خواندن وِردی دوباره دیوار را کنار زد و‌ همراه شاهین در حالی‌که صدای قدم‌هایشان در فضا پژواک می‌گرفت، وارد تالار شطرنجی کتابخانه شدند و مقابل قفسه‌ی بلند کتاب‌ها ایستادند. شاهین با خیره شدن به کتاب‌های عظیم و با قِدمت، حس کرد هر کدام از آن‌ها مانند جانداری در فضای تالار نفس می‌کشند! وقتی با اشاره‌ی دست جادوگر کاتار به‌سمت یکی از آن‌ها، کتاب قطور بال درآورد و پروازکُنان به‌سوی او رفت، شاهین مطمئن شد حس درستی از جانداری آن‌ها داشته.
جادوگر کاتار کتاب بال‌دار را در هوا گرفت و بال‌های سفید کوچک آن ناپدید شدند! همان‌طور که صفحاتی از آن‌ را با اشاره‌ی دستش ورق میزد، نگاه زیر چشمی به برانداز کنجکاوانه‌ی شاهین بر کتاب‌ها نیز داشت.
- شاهزاده، در کل باید عرض کنم به‌دست اوردن این همزادِ کُشنده‌ی تاریکی به‌عنوان ملکه‌ی قبیله‌ی آتش، خیلی ارزشمنده. به‌نظرِ بنده‌ی حقیر، بهتره تا سر و کله‌ی رقبای قوی‌تر پیدا نشده، شما سریع‌تر پیمان خودتون رو با ایشون ثبت کنین.
جادوگر کاتار چند صفحه از کتاب را به‌سرعت ورق زد تا به صفحه‌ی مورد نظرش رسید و کتاب را به‌سمت شاهین حرکت داد و دوباره کتاب بال درآورد و به‌سوی او پرواز کرد!
- لطفاً بگیرینش؛ صفحه‌ای که باز کردم رو مطالعه کنین. اطلاعات جالبی از ‌نشون ماه به‌دست میارین. با یکی شدن وجود آتشین شما با این جسم همزاد، انرژی روشن و پاکی دریافت می‌کنین که هم باعث آرامش و لذت خود شما میشه و هم کل قبیله می‌تونن از انرژی آرامش‌بخشی که از شما می‌گیرن از این انرژی ماه بهره‌مند بشن.
شاهین کنجکاو کتاب را که به مقابلش رسید در هوا گرفت و بال‌های او بلافاصله ناپدید شدند و در فاصله‌ی رفتن جادوگر کاتار برای نظارت بر روند آزمایش بر روی نمونه‌ی خونی که از سوزان گرفته‌بود با دقت شروع به مطالعه‌ی صفحه‌ی بازشده نمود.
***
دِیمن که از دیدن سوزان، بی‌هوش بر تخت در آزمایشگاه جادو بسیار خشمگین و بی‌قرار شده‌بود و می‌دانست در آن شرایط با حصار قوی آتش بر قصر لوسیفر توان عبور از آن را ندارد، بی‌تاب مقابل گوی در فضای پشت میز کارش در دو جهت چپ و راست خود پریشان‌حال قدم میزد و هر بار با کمی مکث و خیره به گوی و دیدن گیسوان پریشان سوزان با پیراهن سرخش که از کناره‌های تخت آویز شده‌بودند، هاله‌های تاریکی بیشتری اطراف او را فرا می‌گرفتند!
فِرانک با چند ضربه به درب اتاق کار دیمن با در دست داشتن چندین لوح کاری وارد فضای کم‌نور اتاق او‌‌ شد و با دیدن ناآرامی و به‌هم ریختگی اتاق، کمی زاویه سرش را کج کرد و ابروانش را دَر هم کشید.
- باز چه مرگت شده! مگه پیش هانری بودی؟
دِیمن مقابل میز کارش ایستاد، دستانش را بر آن حائل کرد و اندام تنومندش را کمی به‌جلو خم نمود و چشمان براقش را به فِرانک خیره نگه داشت.
- چرا باید پیش هانری می‌رفتم؟
فِرانک لوح‌ها را بر روی میز کوبید.
‌- اگه هنوز ندیدیش پس چه چیزی این همه به‌همت ریخته؟
دِیمن با گوشه‌ی چشم بر گوی اشاره نمود.
- شاهین لعنتی سوزان رو به ماوراء اورده.
فِرانک کنجکاو با عبور از روی لوازم روی میز بر زمین و بلند شدن صدای خرد شدن آن‌ها به زاویه‌ی پشت میز رفت و با دقت چشمانش را بر تصویر گوی ریز کرد.
- اوه، دیر جنبیدی، دخترِ پرید؛ حالا هی گربه شو میو‌میو کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۸۴

دِیمن،
خشمگین با ضربه‌ای به بازوی فِرانک او را از زاویه‌ی پشت میز کارش به کنار هُل داد.
- گمشو بیرون، حوصله‌ی چرندیات تو رو ندارم.
فِرانک دستانش را به‌حالت تسلیم بالا برد.
- باشه میرم اما منم جای شاهین بودم، فکر داشتن ملکه‌ای میفتادم و کی از کُشنده‌ی تاریکی بهتر!
دِیمن عصبانی یقه‌ی فِرانک را در مشتش فشرد.
- با من به‌کنایه حرف نزن. درست بگو بیینم چی شده.
فِرانک از زاویه نزدیک‌تر به چشمان وحشی دِیمن خیره ماند.
- واؤ! از وقتی پیشی شدی چشم‌های وحشیت گربه‌ای هم شده!
دِیمن با خشم دندان‌هایش را همراه یقه‌ی فِرانک بیشتر بر روی هم فشرد.
- چرند نگو؛ می‌بینی روانم به‌هم ریخته‌ست.
فِرانک با لبخند خونسردانه‌ای چشمانش را به‌نشانه‌ی پذیرفتن حرف دِیمن برهم قرار داد و او دستش را از یقه فِرانک شُل کرد.
- اگه هانری رو دیده‌بودی بهت آمارش رو می‌داد؛ خبر داغ‌ِداغِ... همین امشب اون ابلیس، لوسیفر، رضایت آرماگدون رو برای بنای قصری مجزا و با عظمت و غیر قابل دسترس با حصار تمام اَبَر اهریمن‌های آرماگدون، برای شاهین، شاهزاده‌ی پُر قدرتش گرفته و با درخواست ضرب‌العجل در ساختش، طولی نمی‌کشه که حاکم ماوراء بر قصر و تختش تکیه میزنه... جناب پیشی ناز، دیر بجنبی شاهین ملکه‌ش رو به قصرش برده!
***
شاهین نگران به جادوگر کاتار که نمونه‌ی خون سوزان را زیر دستگاه حرارتی وِیو گذاشته‌بود و با دقت در حال نگریستن به نتیجه‌ی تجزیه‌ی خون او بود، نزدیک شد.
- جادو بهش زده؟
جادوگر کاتار چشمان نزدیک به‌هم‌اش را ریزتر کرد.
- خوشبختانه جادوی سیاهی توی خونش دیده نمیشه؛ اما... .
شاهین به سکوت جادوگر کاتار زاویه چانه‌ی خوش‌‌تراشش را کمی بالا داد.
- اما چی؟ لطفاً اگه چیزی هست، بهم بگو.
جادوگر کاتار از پشت میزی که دستگاه وِیو بر آن قرار داشت، برخاست و با فاصله کمی روبه‌روی شاهین دست به سی*ن*ه ایستاد.
- توی خون این دختر اکسیری دیدم که از جادوی سیاه نیست. این نوع اکسیر باعث تقویت قلب در مقابل انرژی‌های برتر میشه. احتمال میدم کار جادوگر برنارد برای آمادگی قلب این جسم برای سرورم آمیدان باشه.
شاهین نفسش را با خشم در فضا پخش کرد.
- برنارد لعنتی! چطور جرأت چنین عمل پر ریسکی رو کرده! اگه قلبش نمی‌کشید، چی؟
جادوگر کاتار لبخند محوی بر لبانش نشست.
- سرورم، این دختر یه انسان ضعیفه. شما هم اگه قصد دارین به عنوان ملکه‌تون به ماوراء بیارینش و ازش استفاده کنین، باید قبلش جسم این دختر رو با اکسیرهای جادویی آماده‌ی پذیرفتن انرژی برترتون کنین. سرورم آمیدان، قصد داشتن خودشون رو خالی از انرژی‌های برتر کنن و همین اندازه که قلب این دختر قوی‌تر بشه، شاید کفایت می‌کرد. اما شما که تصمیم به اوردنش به ماوراء رو دارین و با این قدرت و انرژی بی‌اندازه‌ی برترتون، می‌خواین داشته باشینش، باید کل جسم و خون اون رو قوی کنین.
شاهین کلافه نگاهش را به عبور محلول سبز‌رنگِ درون لوله‌‌ای شیشه‌ای در حال قُل‌قُل کردن، خیره نگه داشت.
- چطوری میشه قویش کرد؟ چقدر زمان میبره؟
جادوگر کاتار لبخند مرموزی پهنای صورتش را در بر گرفت.
- شدنش که میشه اما یکم سخت و زمان‌ بَره. باید اول از خون خود شما اکسیری ساخت و توی چند نوبت بهش تزریق کرد. با اکسیر جادوگر برنارد که توی این سال‌ها قلبش رو برای سرورم آمیدان قوی کرده، کار ما تا حدودی راحت‌تر میشه.
شاهین با بی‌اعتمادی نگاهش را به‌سمت جادوگر کاتار چرخاند.
- با چه تضمینی می‌تونم به تو اعتماد کنم و جون این دختر رو دستت بسپرم؟ اگه اکسیرت جواب نداد و باعث مرگش بشی چی؟
جادوگر کاتار با اعتماد به‌نفس ابروانش را بالا داد.
- من جادوگر با قِدمتیم، شاهزاده. مادر خود شما هم یه انسان ضعیف بود ولی من با همین روش تونستم جسم اون رو برای سرورم آیزنرا آماده کنم و ابر اهریمن با قدرتی چون شما حاصل همین پیونده. من فقط به اعتماد شما به این جادوگر حقیر نیاز دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۸۵

***
دِیمن، خشمگین از آنچه فِرانک به او گزارش داد، دستانش را بر سی*ن*ه‌اش گره کرد و پوزخند معنی‌داری زد.
- همچین خبری واقعیت نمی‌تونه داشته‌باشه؛ چطور ممکنه لوسیفر پسر آیزنرا رو به‌برتری بیشتر از پسرخونده‌ی خودش برسونه!
فِرانک با بی‌تفاوتی شانه‌ای بالا انداخت و با نوک پوتین‌های ساق‌دارش، اسباب ریخته بر زمین را کنار زد.
- باید بریم پیش هانری، گفت می‌خواد ببینتت؛ خودش بهتر می‌تونه چند و چونش رو بهت بگه.
فِرانک در ادامه‌ی کنکاشش بین اسباب خرد و لِه شده‌ی روی زمین، فندک دِیمن با نشان مار کبری را از بین آن‌ها بیرون آورد و از زمین برداشت، روی میز به‌سمت او سُر داد.
- دو دقیقه دیگه برای روشن کردن سیگارت، دنبال آتیش تا حصار لوسیفر میری؛ بجنب بریم.
دِیمن با کج‌خُلقی فندک را برداشت و درون جیب شلوار تنگش فرو برد.
- من برای آتیش لازم نیست تا حصار ابلیس برم؛ روشن شدنش، یه انرژی کوچولوی جادویی لازم داره. این تویی که برای روشن کردن یه نخ سیگار فعلاً باید توی کف بمونی.
با نشان دادن پاکت سیگاری که دِیمن مقابل فِرانک گرفت، او با شتاب به جیب‌های شلوار چرمین ضخیمش دست زد.
- لعنتی! اون مال منه، کی کف رفتی؟!
دِیمن بی‌تفاوت سیگاری بین لبانش قرار داد و آن را با قدرت جادویش روشن نمود. پُک عمیقی به سیگارش زد و دود آن را با نگاه پر حسدی به‌سمت تصویر سوزان در گوی که بی‌هوش بر تخت بود، فوت کرد و به‌سمت درب اتاق حرکت کرد.
- من میرم پیش این مرتیکه‌ی سگ‌باز، هانری، ببینم چه‌ خبره. توام همین‌جا می‌مونی، چشم از گوی برنمی‌داری؛ هرجا لازم شد یا سوزان به‌هوش اومد، سریع خبرم کن.
فِرانک به‌نشانه‌ی اعتراض چند قدم پشت سر دِیمن به‌سمت درب اتاق برداشت.
- نه دِیمن، من رو قاطی بچه‌ بازی‌هات نکن؛ لَلِه و بپات که نیستم، هزار تا کار دارم.
دِیمن در آستانه‌ی درب اتاق ایستاد و پاکت سیگار را به‌سمت فِرانک پرتاب کرد.
- بتمرگ همین‌جا تا سیگارهات رو دود کنی، برگشتم.
فِرانک با گرفتن پاکتِ سیگارش در هوا، کلافه رفتن دِیمن را با نگاهش تعقیب نمود؛ یک نخ سیگار بین لب‌هایش گذاشت و با فندک سیاه رنگش روشن نمود، غُرغُرکُنان پشت میز دِیمن برگشت. با نگریستن به تصویر بی‌حرکت سوزان با غیظ* ضربه‌ای با پشت دستش به گوی جادویی زد و آن را از روی پایه‌ی سنگی‌اش بر روی میز غلت داد!
- خاک توی سر هَوَلت کنن؛ آخه این یه ذره بچه پاییدن داره؟ این رو از کجاش بگیری که جونش در نیاد!
هانری با شنیدن صدای غرش سگ‌های گرگ‌نما و بزرگش، «مورگانِ» سیاه رنگ و «والتر» که خاکستری تیره و روشن بود به‌سمت دِیمن بر روی صندلی چرخ‌دارش از مقابل نشانگرهای بی‌شمار پیش رویش چرخید، برخاست و چند قدم به‌سمت او پیش رفت.
- این روزها خیلی کم پیدایی دِیمن! این همه تغییر و تحول از طبیعت با پشتیبانی لوسیفر باعث گستردگی سرزمین‌هاشون شده. در نبود میکا این وظیفه‌ی توئه که به امور تاریکی رسیدگی کنی. ما نباید توی این ورطه* از قدرت‌های دیگه عقب بمونیم. بهت گفتم باید لشکر تاریکی رو پشت سرزمین‌های روشن برسونیم.
دِیمن با نگاه پر غضبی به غریدن سگ‌ها از مقابل هانری عبور نمود و بر روی صندلی چرخ‌دار و بزرگ او خودش را رها کرد؛ چرخی به دور خود به وسیله حرکت دادن چرخ‌های آن زد و مجدد مقابل نگاه پر انزجار هانری ثابت ماند.
- صندلی تو از تخت من راحت‌تره. خوب جایی لَش می‌کنی‌؛ بی‌خود نیست آمار همه جا رو هم داری. خب این‌هایی که گفتی رو ولشون کن؛ جریان این خبر چرت قصر کوفتی شاهین چیه؟
هانری کاغذ ضخیم لول‌شده‌ی کوچکی را از جیب شلوار تنگ و چرمینش خارج کرد و به‌سمت دِیمن گرفت.
- همین امشب کلاغ نامه‌رسونی از آرماگدون اورده؛ خبر هم کاملاً موثقه. می‌دونی که از اونجا نمیشه ذهنی خبری رو رد و بدل کرد. اگه حقیقت نداشت جاسوسمون با این سرعت خطر و ریسک فرستادن این نوشته رو به جون نمی‌خرید.

{پینوشت:
غیظ* به معنای غضب و خشم می‌باشد. غیظ ‌کردن نیز به معنای خشم‌ آوردن، غضب‌ کردن، خشمناک شدن می‌باشد.

ورطه* به معنای گرداب، منجلاب، جای خطرناک، محل هلاک و هر امری که نجات از آن دشوار باشد، می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۸۶

دِیمن
با درهم کشیدن ابروانش کاغذ را از دست هانری گرفت و با انگشت اشاره‌اش به‌حالت اخطار به هر دو سگ فرمان داد، ساکت باشند. هانری که از عواقب اخطار دِیمن مطلع بود، سریع به سگ‌هایش فرمان سکوت داد.
- هِی، پسرها آروم باشین... دِیمن مثلاً یه روزی پادشاه این قصر و سرزمین‌های تاریکی بوده.
دِیمن نگاهش را از روی کاغذ به چشمان موذی هانری ثابت کرد.
- انگار خیلی از این عنوان خوشت میاد! شاید هم فکر می‌کنی به‌جای میکا باید تو رو جانشین خودم می‌کردم؟
هانری پوزخند گذرایی زد.
- من عادت ندارم چیزی رو از کسی گدایی کنم، خودم بلدم چطوری حقم رو بگیرم.
دِیمن با نگاه پر غضبی به ناگاه از روی صندلی برخاست!
- که این‌طور، پس حقت رو بگیر!
دِیمن با غرش دوباره‌ی سگ‌ها، ضربه‌ای با انرژی تاریکش به‌سمت آن دو زد. هر دو سگ ناله‌کنان خودشان را در فشار هاله‌هایی تاریک محصور* دیدند. هانری کلافه فریاد کشید:
- بس کن، دِیمن! من دنبال دردسر نیستم.
دِیمن شانه‌ی هانری را در دست فشرد. دور او چرخی زد و از پشت سر، دهانش را به گوش او نزدیک کرد.
- نه، تو درست میگی! حق تو چپیدن توی این دَخمه و رصد و جاسوسی نیست. اصلاً اون تخت خالیِ توی تالار، مِن بعد تا برگشتن میکا در اختیار تو باشه، چطوره؟ اگه فکر می‌کنی بعد از اومدنش باز هم اون تخت رو می‌خوای، حقت رو پس ازش بگیر.
هانری که فشار تاریکی را از شانه‌اش تا قلبش حس می‌کرد، سعی نمود تُن صدایش آرام‌تر باشد.
- دِیمن، من یه جنگجو هستم. بزار سپاهم رو پشت مرزهای تاریکی پیش ببرم. نشستن اینجا یا روی اون تخت برای من توفیری نداره. شمشیر من به قدرت کشتار نیاز داره.
فِرانک در فاصله‌ی رفتن دِیمن، کِسل و بی‌حوصله در حالی‌که پاهایش را در پوتین‌های سنگینش روی میز مقابلش انداخته‌بود با تکیه سرش بر بالای تکیه‌گاه صندلی چرمین و ثابت نگه داشتن نگاه بی‌فروغش بر سقف، نخ‌نخ سیگارش را با بی‌خیالی دود می‌کرد و اصلاً متوجه‌ی به‌هوش آمدن و نشستن سوزان بر روی تخت در تصویر گوی‌ واژگون‌شده بر میز نبود.
سوزان که با گیجی عجیبی در سرش چشمانش را گشود، خود را در فضای منحوس و عجیبی دید! ابتدا گمان کرد بر تخت بیمارستانی‌ است اما با نشستن بر آن و نگاه به رنگ سرخ دیوارها و کف اتاق بزرگ، وحشت سراپایش را در بر گرفت و بیشتر یقین کرد باز در کابوسی به‌سر می‌برد که رهایی از آن به دشواری بیداری از خواب‌های رویاگونه‌ی قبلش خواهد بود!
تصاویر روی دیوارها، صدای نویز یکنواخت دستگاه‌ها و‌ نوای تک‌تک نشانگرها، ضربان قلبش را هر لحظه بالاتر می‌برد. نگاهش وقتی بر تصویر دیوار آخر اتاق افتاد، قلبش گویا در چنگال‌ ابلیسی فشرده‌ شد! تصویر بافومت گویی نفس می‌کشید و با کششی عجیب سوزان را به‌سمت حفره‌ی دیوار فرا می‌خواند!
اندکی بعد از خیره ماندنش به آن تصویرِ زنده‌ی عجیب، مسخ‌شده بدون این‌که دیگر توان تفکری داشته‌باشد، آهسته از تخت پایین آمد و در حالی‌که سرخی پیراهنش با سرخی اتاق همرنگ‌تر میشد با نگاهی مات و حرکات پاهایش که گویا در اراده او نبودند به‌سمت حفره‌ی روی دیوار و آن تصویر شیطانی گام برداشت.
فِرانک که برای روشن کردن آخرین نخ سیگارش زاویه نگاهش را از سقف گرفت، ناگهان متوجه‌ی حرکتی در گوی شد و بلافاصله پاهایش را بر زمین قرار داد؛ گوی را بر روی پایه سنگی‌اش مستقر نمود و به حرکت عجیب سوزان به‌سمت حفره‌ی شیطانی نگریست! دستپاچه در حالی‌که نمی‌دانست چطور باید جلوی حرکت او به‌‌سوی آن کشش منحوس را بگیرد، کمی بر روی میز نیم‌خیز شد.
- نه‌نه دختر، کجا داری میری! اون حفره‌ی لعنتی باید لونه‌ی ابلیس باشه؛ عِه‌عِه! من که از اینجا کاری از دستم نمیاد... دِیمن، دِیمن بیا!

{پینوشت:
محصور* به معنای احاطه‌شده و محاصره‌‌شده، می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
652
13,201
مدال‌ها
2
پارت۲۸۷

شاهین
در اتاق آزمایشگاه نزد جادوگر کاتار با شنیدن صدای حرکتی در اتاق و ضربان بالای قلب سوزان، نگاه نگرانش را با عجله به‌سمت درب اتاق سرخ چرخاند.
- باید به‌هوش اومده‌باشه!
آن‌ها با عجله به اتاقی که سوزان بر تخت آن بود رفتند و در آستانه‌ی درب هر دو مبهوت، او را دیدند که گیج و مسخ‌شده مقابل تصویر بز ریش‌دار رسید! شاهین تا خواست با سرعت ماورائیش به او برسد و مانع ادامه‌ی حرکتش شود، ناگهان انرژی داغی سوزان را با کِششی قوی و سریع درون حفره‌‌ی منحوس بلعید! شاهین نیز فریادکشان با همان سرعت برترش خواست از آن حفره عبور کند اما با نیرویی عظیم و داغ مورد هجوم قرار گرفت... به عقب پرتاب شد و بعد از برخورد سهمگینی به‌چندین تخت بر زمین افتاد!
***
دِیمن که با فراخواندن فِرانک سریع خودش را به اتاق کارش رساند با دیدن صحنه‌ی بلعیده شدن سوزان درون حفره، ناگهان تصویر گوی جادویی‌اش را نیز از دست داد! سریع سعی کرد با آوردن رَمل و خواندن وِردی بر گیره‌ سر سوزان، انرژی بیشتری برای رصد دوباره‌ی آن بدهد. اما هر چه سعی می‌کرد، گوی همچنان بر پایه سنگی خود خاموش بود! مستأصل از این‌که نه توان گذر از حصار آتش را داشت و نه حتی انرژی جهنمیِ حفره‌ی شیطانی اجازه می‌داد انرژی سوزان را رصد کند، عصبانی و جنون‌وار با فریادی رَمل جادویی خود را بر دیوار کوبید!
- لعنتی‌، شاهین لعنتی! چرا به لونه‌ی ابلیس بردیش! به تاریکی قسم من خودم می‌کُشمت.
***
سوزان بعد از مَکِش پر فشار حفره‌ی شیطانی بدون این‌که توان فکر کردن و درک موقعیت خود را داشته‌باشد، ناگهان در فضای عجیب و دهشتناکِ جهنمی خود را دید و تصور کرد گویا درون دهانه‌ی وسیعی از کوهی آتشفشانی قرار دارد که با بلند کردن سرش به‌سمت بالا، هیچ چیزی جز مه و دمی با بوی نامطبوعِ مُردار و گوگرد نمی‌دید. او لرزان و وحشت‌زده درون مِه داغی خود را گرفتار دید که با هُرم زیادی چشمانش را می‌سوزاند و جلوی دید واضحش از محیط را می‌گرفت! سوزان از شنیدن صداهای هولناک ریزش گدازه‌های آتشین که فریادهای جان‌خراش و هراس‌انگیزی از درد و عذاب درونش گم میشد و همراه با صدای محکم‌تر کوپ‌کوپی دور تا دور فضای آتشین می‌پیچید از وحشت گویا قلبش در حال ترکیدن بود و صدای ضربان بالای قلبش چون پُتکی بر سرش کوبیده میشد! پاهای لرزانش دیگر توان نگهداری وزن او را نداشتند و ناچار با حس سوزش پوست نازکش، دستان رعشه*‌گرفته‌اش را مقابل سی*ن*ه‌اش بر روی قلبش فشرد و با زانو بر زمین افتاد! زبانش چون چوب خشکی در دهان خشکش نمی‌چرخید که فریاد هراس‌ناکی بکشد و هرم داغ اطرافش پوست لطیفش را می‌سوزاند و احساس می‌کرد حتی آبی در بدنش باقی نمانده که اشکی از چشمان به‌خون نشسته و پر وحشتش جاری کند! گویا بدون مقاومتی به سرعت در حال تبخیر و تجزیه بود و تنها چون گنجشک لرزانی نگاه ترسانش را به اطراف می‌چرخاند تا از درون دود و بخار عجیب، مگر تصاویر پیرامونش را تشخیص دهد‌.
سوزان بعد از تحمل فشار و سوزش شدید چشمانش اولین چیزی که در نزدیکی خود توانست ببیند، اسکلت تجزیه‌شده‌ی زنی بود که کمی از موهای سیاهش هنوز بر جمجمه‌‌ی سوخته‌اش بر زمین داغ چسبیده بود و بندهای استخوانی سوخته‌ی دستش بر گردنبندی درخشان، دور گردنِ بدون گوشت و پوستش خشک شده بودند! سوزان با دیدن آن صحنه با چشمانی از وحشت گشاد شده، ناخواسته دست بر گلوی خشک و متورمش کشید و خود را تا لحظاتی دیگر چون آن اسکلت بی‌جان و سوخته تصور نمود و ترس با فشار بیشتری رعشه بر اندامش انداخت.
در همان لحظات کوتاه مرگ‌آور، نمی‌دانست چشمانش به مه و بخار اطرافش عادت می‌کرد که اسکلت‌های بیشتری را با رد مرگی پر عذاب دور و برش می‌دید یا تراکم مِه کم میشد و کم‌کم تمام زوایای مکانی که در آن کشیده شده‌بود، قابل رویت‌تر میشد... !

{پینوشت:
رعشه* به معنای لرز یا لرزش است و به‌ ویژه در مواردی که فرد دچار ترس، اضطراب یا بیماری است به‌کار می‌رود.}
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین