- Jul
- 652
- 13,201
- مدالها
- 2
پارت۲۷۸
***
بهمن بیحرکت بعد از خوردن اکسیر جادویی قدرت با حس داغیِ مذاب گونهای در رگهایش، سرش بر بالای کاناپه، نگاهش مات سقف مانده بود. گچبُریهای گل و پرنده شکل حاشیههای سقف در نگاهش حرکت میکردند و پرندهها گویا در ذهنش جان گرفته بودند. نیما دود تیرهی سیگاری که با ولع کشید را بر چهرهی قفل شدهی بهمن دمید و سیگار را میان لبهای او قرار داد.
- بیا دوباره بکش؛ میخوام خیلی بالا باشی.
بهمن سست دمی دیگر از سیگار میان لبهایش گرفت که بوی مخدر و سِکرآور آن کل فضای خانه را در بر داشت. نیما نشئه پوزخندی به حال خراب بهمن زد و مجدد سیگار را از میان لبهای خشک او برداشت و دودی گرفت.
- این بَنگش* از گیاههای جادویی کمیابه، زیاد بهش عادت نکن؛ همین دو تا دود بسه. الان خیلی انرژیت بالاست! بلند شو خودت رو جمع و جور کن. آرزو داره بههوش میاد، برو سر وقتش. اگه امشب تموم انرژیت رو بدون دلسوزی بزاری با اکسیر بعدی، قدرت ترمیم رو بهت میدم.
***
دِیمن با ظاهر شدن در اتاق کارش به سرعت از هیبت گربهای خودش خارج شد و با عجله پشت میز کارش قرار گرفت. وسایل روی میز را عصبی بر زمین ریخت و صدای برخورد آنها بر زمین در کل فضای اتاق کمنور پیچید. گوی جادویی را از درون کشوی میز خارج کرد و بر روی آن قرار داد. با جادوی ردیابی بر گیره سر سوزان، تصویر او را بر گوی ظاهر نمود و با حیرت او را در قصر کریستالی لوسیفر بر شانهی شاهین نظاره کرد! انگشتان چنگ شدهاش را با ضرب بر ضخامت میز قطور مقابلش کشید که از آنها هالهای تاریک در فضا پخش شد! با حس دردی در سی*ن*هاش در حالیکه طعم خون را از فشار دندانهایش بر لایه درونی لب پایینش حس میکرد، زمزمه نمود:
- لعنتیِ مادر بهخطا! بلایی سرت بیارم تا عمر داری هر گربهای دیدی بهش بگی آق دایی.
***
آرزو با غرشی از آسمان بر تخت امید، چشمانش را گشود. با بوی عجیبی که در فضا پیچیده بود، لحظاتی ذهنش بر فضای غریب مقابلش گُنگ ماند. نگاهش مات همآغوشی عقربههای ساعت دیواری با تیکتاکی که چون نفس زدن آن دو در شَقشَق باران پشت پنجره در سرش میپیچید، عطر سِکرآور گیاهی را حس میکرد که هر چه بیشتر در ریههایش جای میگرفت، حال رخوتناک و سستی در او ایجاد میکرد و ذهنش ناخواسته گویا از هر فکر و استرسی خالی میشد! این بوی عجیب و خاص شبیه بویی بود که از فضاهای کوچههای تنگ و باریک شوش*، هنگام عبور و رفتن به بازار، کنار پدرش تجربه کرده بود و فشار و کشش دست او مجبورش میکرد سریعتر قدم بردارد تا زودتر او را از آن محله پر اعتیاد و هراسآور دور کند... اما حالا با خیالی آسوده بدون هیچ اجباری از رفتن، آن بوی عجیب او را در بر گرفته بود!
با صدای بهمن حباب بیوزنی ذهن آرزو شکست و گُنگ بهسمت او سر چرخاند.
- بالاخره گیس گلابتون من بیدار شد؟
نگاه آرزو بر چشمان به خون نشستهی بهمن و حال نشئه گونهی او ماسید.
- چند ساعته مگه خوابیدم؟ امید کجاست؟
بهمن بیتوجه به سؤال آرزو دست او را در دست گرفت و انگشتر نشانی که از کف اتومبیل مجدد برداشته بود را در انگشت آرزو فرو برد و بوسهای بر دست او گذاشت.
- دیگه نبینم از دستت در بیاریش.
آرزو مؤذب از نگاه دریده و بیحیای بهمن روتختی را تا گردنش بالا آورد و خودش را به حالت نشسته بر روی تخت بالاتر کشید و از حس نکردن درد در کمرش با احساس آسودگی تصمیم به برخاستن از تخت گرفت. اما بهمن با پیشدستی و بیپروا، مانع برخاستن او شد و خودش را بر روی تخت، کنار آرزو جا کرد و او را چون عروسکی در آغوش قوی خود کشید!
آرزو که توقع چنین عکسالعملی را نداشت، هراسان و مؤذب سعی کرد خودش را از چنگال قوی بهمن خارج کند.
- چیکار میکنی! ولم کن، از من فاصله بگیر.
بهمن بیاعتنا به وحشت آرزو با حال بیتعادلی که داشت، اندام نحیف او را بیشتر در بر گرفت و حس ترسی مهلک بر وجود آرزو چنگ زد. ناخواسته از گرمای عجیب تن بهمن و نگاه بیشرمانهی چشمان سرخ او به خودش، تحرک دستان و بدنش با آدرِنالین زیادی که در وجودش ترشح میشد، بیشتر شد و ملتمسانه سعی کرد با تقلا کردن، خود را از آغوش محکم بهمن خارج نماید.
- بهمن، دیوونه نشو. ما به هم محرم نیستیم، تو رو خدا بزار برم.
{پینوشت:
بَنگ* یا حشیش یک ماده روانگردان گیاهی است که باعث وابستگی روانی زیادی میشود. مصرف این ماده با احساس سرخوشی و آرامش، همانند سایر مواد اعتیادآور بر سیستم پاداش مغز تأثیر گذاشته و منجر به اعتیاد میشود.
محله شوش* در منطقه 15 شهرداری تهران؛ یکی از محلههای جنوب شهر است که به ایستگاه راهآهن تهران بسیار نزدیک و یکی از محلههای پر تردد و شلوغ تهران است.}
***
بهمن بیحرکت بعد از خوردن اکسیر جادویی قدرت با حس داغیِ مذاب گونهای در رگهایش، سرش بر بالای کاناپه، نگاهش مات سقف مانده بود. گچبُریهای گل و پرنده شکل حاشیههای سقف در نگاهش حرکت میکردند و پرندهها گویا در ذهنش جان گرفته بودند. نیما دود تیرهی سیگاری که با ولع کشید را بر چهرهی قفل شدهی بهمن دمید و سیگار را میان لبهای او قرار داد.
- بیا دوباره بکش؛ میخوام خیلی بالا باشی.
بهمن سست دمی دیگر از سیگار میان لبهایش گرفت که بوی مخدر و سِکرآور آن کل فضای خانه را در بر داشت. نیما نشئه پوزخندی به حال خراب بهمن زد و مجدد سیگار را از میان لبهای خشک او برداشت و دودی گرفت.
- این بَنگش* از گیاههای جادویی کمیابه، زیاد بهش عادت نکن؛ همین دو تا دود بسه. الان خیلی انرژیت بالاست! بلند شو خودت رو جمع و جور کن. آرزو داره بههوش میاد، برو سر وقتش. اگه امشب تموم انرژیت رو بدون دلسوزی بزاری با اکسیر بعدی، قدرت ترمیم رو بهت میدم.
***
دِیمن با ظاهر شدن در اتاق کارش به سرعت از هیبت گربهای خودش خارج شد و با عجله پشت میز کارش قرار گرفت. وسایل روی میز را عصبی بر زمین ریخت و صدای برخورد آنها بر زمین در کل فضای اتاق کمنور پیچید. گوی جادویی را از درون کشوی میز خارج کرد و بر روی آن قرار داد. با جادوی ردیابی بر گیره سر سوزان، تصویر او را بر گوی ظاهر نمود و با حیرت او را در قصر کریستالی لوسیفر بر شانهی شاهین نظاره کرد! انگشتان چنگ شدهاش را با ضرب بر ضخامت میز قطور مقابلش کشید که از آنها هالهای تاریک در فضا پخش شد! با حس دردی در سی*ن*هاش در حالیکه طعم خون را از فشار دندانهایش بر لایه درونی لب پایینش حس میکرد، زمزمه نمود:
- لعنتیِ مادر بهخطا! بلایی سرت بیارم تا عمر داری هر گربهای دیدی بهش بگی آق دایی.
***
آرزو با غرشی از آسمان بر تخت امید، چشمانش را گشود. با بوی عجیبی که در فضا پیچیده بود، لحظاتی ذهنش بر فضای غریب مقابلش گُنگ ماند. نگاهش مات همآغوشی عقربههای ساعت دیواری با تیکتاکی که چون نفس زدن آن دو در شَقشَق باران پشت پنجره در سرش میپیچید، عطر سِکرآور گیاهی را حس میکرد که هر چه بیشتر در ریههایش جای میگرفت، حال رخوتناک و سستی در او ایجاد میکرد و ذهنش ناخواسته گویا از هر فکر و استرسی خالی میشد! این بوی عجیب و خاص شبیه بویی بود که از فضاهای کوچههای تنگ و باریک شوش*، هنگام عبور و رفتن به بازار، کنار پدرش تجربه کرده بود و فشار و کشش دست او مجبورش میکرد سریعتر قدم بردارد تا زودتر او را از آن محله پر اعتیاد و هراسآور دور کند... اما حالا با خیالی آسوده بدون هیچ اجباری از رفتن، آن بوی عجیب او را در بر گرفته بود!
با صدای بهمن حباب بیوزنی ذهن آرزو شکست و گُنگ بهسمت او سر چرخاند.
- بالاخره گیس گلابتون من بیدار شد؟
نگاه آرزو بر چشمان به خون نشستهی بهمن و حال نشئه گونهی او ماسید.
- چند ساعته مگه خوابیدم؟ امید کجاست؟
بهمن بیتوجه به سؤال آرزو دست او را در دست گرفت و انگشتر نشانی که از کف اتومبیل مجدد برداشته بود را در انگشت آرزو فرو برد و بوسهای بر دست او گذاشت.
- دیگه نبینم از دستت در بیاریش.
آرزو مؤذب از نگاه دریده و بیحیای بهمن روتختی را تا گردنش بالا آورد و خودش را به حالت نشسته بر روی تخت بالاتر کشید و از حس نکردن درد در کمرش با احساس آسودگی تصمیم به برخاستن از تخت گرفت. اما بهمن با پیشدستی و بیپروا، مانع برخاستن او شد و خودش را بر روی تخت، کنار آرزو جا کرد و او را چون عروسکی در آغوش قوی خود کشید!
آرزو که توقع چنین عکسالعملی را نداشت، هراسان و مؤذب سعی کرد خودش را از چنگال قوی بهمن خارج کند.
- چیکار میکنی! ولم کن، از من فاصله بگیر.
بهمن بیاعتنا به وحشت آرزو با حال بیتعادلی که داشت، اندام نحیف او را بیشتر در بر گرفت و حس ترسی مهلک بر وجود آرزو چنگ زد. ناخواسته از گرمای عجیب تن بهمن و نگاه بیشرمانهی چشمان سرخ او به خودش، تحرک دستان و بدنش با آدرِنالین زیادی که در وجودش ترشح میشد، بیشتر شد و ملتمسانه سعی کرد با تقلا کردن، خود را از آغوش محکم بهمن خارج نماید.
- بهمن، دیوونه نشو. ما به هم محرم نیستیم، تو رو خدا بزار برم.
{پینوشت:
بَنگ* یا حشیش یک ماده روانگردان گیاهی است که باعث وابستگی روانی زیادی میشود. مصرف این ماده با احساس سرخوشی و آرامش، همانند سایر مواد اعتیادآور بر سیستم پاداش مغز تأثیر گذاشته و منجر به اعتیاد میشود.
محله شوش* در منطقه 15 شهرداری تهران؛ یکی از محلههای جنوب شهر است که به ایستگاه راهآهن تهران بسیار نزدیک و یکی از محلههای پر تردد و شلوغ تهران است.}
آخرین ویرایش: