جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,935 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۲۳۸

دِیمن
با نگاه دیگری بر گوی و‌ دیدن شیطنت‌های سوزان و هستی در پشه‌بند، سیگار میان لبانش را در دست گرفت، معجونی را که از قفسه اکسیرها و محلول‌های جادوئی‌اش برداشته بود را بی‌معطلی سر کشید. دوباره سیگارش را میان لبانش گذاشت، دستانش را از هم باز کرد و با ساطع* شدن انرژی زیادی از کف دستانش وِردی خواند و ناگهان تبدیل به گربه سیاهی شد!
دِیمن خونسرد مقابل شیشه‌ی دودی میز بار کنج اتاقش، کمی خود را در هیبت جدیدش برانداز نمود و چهره معصوم و ملوسی به خود گرفت! با احساس رضایت از ژست‌های گربه‌ایش با دود کردن سیگارش با خود زمزمه کرد:
- خوش‌تیپ که باشی گربه‌ام بشی، هنوز جذابی! جان... چه سیبیلایی، چه دُمی دارم! ببینم این بچه اژدها شاهین، می‌تونه باز هم حصارش رو از تاریکی حفظ کنه.
دِیمن چون نمی‌توانست از ماوراء به درون حصار شاهین وارد شود در تاریکی شب خارج از حصار او نزدیک محله‌ای که حصار شده بود به شکل گربه‌ای سیاه ظاهر شد و از روی زمین با جسم گربه‌ایش وارد حصار شاهین شد. به سرعت از روی هِره‌ی دیوارها و پشت‌بام‌ها با چالاکی خود را به پشت‌بام خانه‌ی حاج معین رساند و بر روی خرپشته آن که بالاترین قسمت بام خانه بود گربه‌وار کمین کرد و به حرکات سوزان و هستی درون پشه‌بند چشم دوخت.
سوزان و هستی با وجود تمام خستگی روزمره درون پشه‌بند با پرتاب بالشتک‌ها به یکدیگر باهم شوخی می‌کردند و سعی داشتند زیاد سر و صدا ایجاد نکنند و گاهی صورتشان را در بالشتی فرو می‌بردند تا صدای خنده‌شان بلند نشود. دِیمن هم در حالی‌که به عادت گربه‌ها دُمش را تکان می‌داد، محو تماشای سر زندگی و شادی آن دو شده بود.
کم‌کم با زور خستگی سوزان و هستی دست از شیطنت برداشتند و کنار هم بر روی تشک‌های خنکشان دراز کشیدند. از درون سقف توری مشبک پشه‌بند به ستاره‌های پر نور آسمان شب چشم دوختند. در سکوت خود به صدای شب گوش فرا دادند... صدای عبور گاه و بی‌گاه اتومبیل‌ها از اتوبان دورتر، پارس و واق‌واق رعب‌آور سگ‌ها، جیرجیرکی‌ هم بی‌وقفه آرشه* بر غم‌هایش می‌کشید و ساز یکنواخت جیرجیرش را بر دامان شب می‌ریخت! در این بین ناگهان خواندن خروس بد صدا و بی‌موقعی، خنده‌ی سوزان و هستی را بلند می‌کرد. آن‌ها با نگاه به چادر سیاه آسمان با پولک‌های نقرابی‌اش، هر ستاره‌ای که پر رنگ‌تر بود را با هیجان ستاره‌ی خود خطاب می‌کردند!
دِیمن نیز از نظاره شعف و سادگی کودکانه آن دو دختر که از بازی تقدیر خود بی‌خبر با سوسوی ستاره‌ای دل‌خوش بودند، لبخند مرموزی بر لب داشت و با خود می‌اندیشید، ( مگه کشتن این انسان کوچیک چقدر ناممکن می‌تونه‌ باشه که طبیعت باید برای پنهون نگه داشتن کُشنده‌ی تاریکی همچنین فکر احمقانه‌ای کرده باشه! نه نمی‌تونه به این سادگی هم باشه؛ حتماً جایی از نقشه‌ی لوسیفر و نریوس خوب پیش نرفته. وگرنه طلسم پنهون‌سازی ستاره‌ی کُشنده‌ی تاریکی به ناگاه شکسته نمی‌شد که قابل رصد بشه. ستاره‌ی این دختر باید ستاره‌ی همزاد باشه که تونستن با ستاره‌ی کُشنده یکیش کنن. ولی حالا هر چیه با معدوم* کردن اِلزا و نداشتن جسم همزاد، نمی‌تونن پیوندی که دادن رو قطع کنن. من با کشتن این دختر به راحتی می‌تونم ستاره‌ی کُشنده رو هم نابود کنم. اما الان که من عنوان پادشاه تاریکی رو ندارم. این دختر هم در اصل کُشنده‌ی من نیست؛ پس چرا باید بکشمش در حالی‌که می‌تونم مثل سلاحی برای کشتن و نابودی میکا ازش استفاده کنم. ولی الان فقط یه جسم زمینی و بی‌قدرته. باید صبر کنم تا قدرت‌های طبیعت درونش ظهور کنن تا قدرت لازم برای فرو کردن خنجر توی قلب میکا رو داشته باشه. اون‌وقت من تنها قدرت بی‌رقیبی میشم که بر کل ماوراء و زمین سایه میندازه و دنیا رو توی تاریکیم می‌بلعم.)
کم‌کم در تلألو نور ماه و سوسوی ستاره‌ها، چشم‌های سوزان و هستی سنگین شد، پلک‌هایشان بر روی هم افتاد و به خوابی ژرف و شیرین فرو‌ رفتند.

{پینوشت:
ساطع*
به معنای پرتاب کردن و درخشیدن است.

آرشه*
یا کَمانه وسیله‌ای است که از آن برای نواختن سازهای زهی استفاده می‌شود.

معدوم
* به معنای فنا، هلاک، نابود گشته است.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۲۳۹

با به خواب رفتن سوزان و هستی، دِیمن نرم و گربه‌وار از خرپشته پایین آمد و از درب زیپی باز مانده‌ی پشه‌بند، بی‌سر و صدا داخل خزید. هر چه روی پنجه و سبک به سوزان نزدیک‌تر میشد، تپش قلب بالاتری می‌گرفت! کنار چهره‌ی ماه‌گونه‌ی سوزان زیر پرتو‌ی ماه نشست و با برخورد نفس آرام او بر چهره‌ی گربه‌ایش، دست و پاهایش شل شد و گویا در حال ذوب شدن بود!
دِیمن هر چه بیشتر و نزدیک‌تر محو زیبایی صورت سوزان میشد، بیشتر عنان* اختیارش را از دست می‌داد و هر چه سعی نمود او را لمس نکند که بیدار نشود، نتوانست و بی‌اراده خودش را به گردن و سی*ن*ه‌ی سوزان چسباند! دِیمن چنان گرمای مسرت بخشی وجودش را فرا گرفت که از زمان و مکان غافل شد و دیگر هیچ چیز جز داشتن آن دختر برایش اهمیتی نداشت. بدون توان کنترل خودش با دست و پای گربه‌ایش، سوزان را در آغوش کشید و شروع به لیسیدن صورت او نمود.
***
فِرانک در قصر چون می‌دانست دِیمن در اتاق کارش حضور دارد به درب اتاق او کوبید و چون جوابی نشنید با تردید وارد شد و نگران وضعیت اتاق را چک کرد. فِرانک اتاق را خالی از دِیمن دید، به پشت میز او رفت و با دیدن گوی روی میز که با رفتن دِیمن هنوز در حال پخش تصویر سوزان بود، کنجکاو پشت میز نشست و به گربه‌ی سیاه داخل پشه‌بند در حال لیس زدن سوزان خیره ماند!
***
سوزان از خیسی زبان گربه‌ای دِیمن، هراسان چشمانش را گشود و با دو گوی وحشی آبی، مقابل چشمانش روبه‌رو شد از وحشت زبانش بند آمد؛ اما با دقت به این‌که آن چشمان گربه‌ای‌ است که کنارش نشسته، فریاد وحشت خود را در گلو‌ خفه کرد و هراسان بر روی تشکش نشست.
دِیمن کمی عقب جهید و با نگاهی ملوس و معصومانه‌ میو ضعیفی کرد. سوزان که علاقه‌ی زیادی به گربه‌ها داشت از زیبایی چشمان معصوم گربه‌ی مقابلش ضعفی رفت و سعی کرد صدایش از هیجان بالا نرود و هستی از خواب نپرد.
- وای پیشی ناز، کی اومدی اینجا! بیا بغلم ببینم.
دِیمن که معطل تعارف زدن سوزان بود تا مطمئن شد ترسی از او ندارد، جَلدی خود را در آغوش سوزان افکند و باز شروع به لیس زدن صورت و‌ گردن او نمود. سوزان از محبت عجیب آن گربه با مهربانی او‌ را نوازش داد و بر سی*ن*ه‌ی خود فشرد‌.
- الهی بگردم ناز نازی، گشنته نه؟ صبر کن برم از پایین برات از گوشت‌های نذری بیارم.
سوزان خواست برخیزد، دِیمن مانع او شد و با کمی انرژی او را به عقب نگه داشت و میویی کرد.
سوزان از فشار آرام دِیمن روی کمر خوابید و متعجب از قدرتی که از آن گربه حس کرد، خندید!
- پیشی چیه! گشنه‌ت نیست؟ غذا نمی‌خوای؟
دِیمن سریع خود را بر سی*ن*ه‌ی سوزان لش کرد و با دست و پاهایش او را بغل گرفت، سرش را روی گردن سوزان گذاشت و به او فهماند می‌خواهد آنجا کنار او بخوابد. سوزان از حرکات بامزه‌ی گربه به خنده افتاد و همان‌طور پچ‌پچ‌وار او‌ را نوازش داد.
- باشه پیشی فهمیدم، جای نرم و گرم می‌‌خوای بخوابی‌. من هم گیج خوابم، بیا باهم بخوابیم. فقط تا بقیه بیدار نشدن باید بری ها؛ خواب نمونی.
دِیمن خوشحال با مالیدن سر و صورت نرم خود به سیمای زیبای سوزان رضایت خود را نشان داد و دست و پای خود را راحت روی پیکر سوزان دراز کرد؛ سوزان هم پتوی سبکش را روی هر دویشان کشید! دِیمن بی‌اختیار از حال و احوال خود از گرمایی که با همه‌ی وجود از نزدیک شدن به سوزان حس می‌کرد، او‌ را می‌بویید و می‌لیسید؛ سوزان هم سر او را نوازش می‌داد و گیج از خواب به سوسوی ستاره‌ها خیره، کم‌کم خواب او را در بر گرفت و به‌دست بازیگر اهریمن تاریکی سپرد.
دِیمن نشئه‌‌گونه خود را زیر گیسوان پریشان سوزان از هر فکر و خیالی رها کرده بود و تنها به ضربان آرام قلب او گوش می‌داد. اصلاً دلش نمی‌خواست سیاهی آسمان پایان پذیرد و دوست داشت در همان لحظه همان‌ جا، زمان متوقف میشد و او هزاران سال دیگر بدون حرکتی بر روی نرمی تن و گرمی نفس‌های سوزان این دخترک معصوم و زیبا زندگی می‌کرد.
***
فِرانک متفکر با دقت بیشتری به چشمان گربه‌ی داخل گوی دقت نمود. از فکری که به ذهنش رسید با هیجان دستی داخل گیسوان بلندش کشید.
- نه، دِیمن این گربه تویی! لعنتی، مگه میشه من این چشم‌های وحشی تو رو نشناسم؟ روانی، توی حصار آتش چه غلطی می‌کنی!

{پینوشت:
عنان* به معنای افسار، مهار، زمام می‌باشد
.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۲۴۰

با تمام آرزوی دِیمن برای پایدار ماندن سیاهی شب، روشنایی سپیده‌دم عجولانه بر پله‌های گرگ و میش آسمان قدم می‌گذاشت و‌ دِیمن ناچار با بوسه‌ی عاشقانه‌ای بر گونه سوزان، دل چاک‌چاک از خواهش و خواستن سوزان را جمع کرد از زیر پتوی او در حالی‌که حس می‌کرد تکه‌ای از قلبش در وجود این دختر جا مانده است، بیرون خزید!
دِیمن سریع و موزیانه قبل روشنایی کامل هوا و هویدا شدن هاله‌ی تاریکی‌اش در حصار شاهین، خود را به‌پشت حصار او رساند و با خواندن وِردی ناپدید و در اتاق کارش با هیبت گربه‌ایش ظاهر شد و با دیدن فِرانک پشت میز کارش، مردد کمی خیره به او ماند! فِرانک که تعلل دِیمن را دید، ناگهان شمشیرش را از نیام بیرون کشید و به‌سمت او خیز برداشت که دِیمن سریع با خواندن وِردی به هیبت خود برگشت و شاکی فریاد زد:
- خیله خوب، منم! خر نشو.
فرانک عصبانی از پشت میز به‌سمت او گام برداشت.
- خاک بر سر هَوَلت کنن. گربه شدی رفتی توی حصار آتش دخترِ رو لیس بزنی! خب می‌گفتی می‌خوایش تا برات از حصار اون بچه خوشگل‌ها میاوردمش؛ نکنه ازشون می‌ترسی؟
دِیمن با دیدن خشم نگاه فِرانک بلند زیر خنده زد.
- آره بابایی، می‌خوامش؛ برام میاریش؟
فِرانک کلافه از لودگی دِیمن، جدی‌تر شد.
- دِیمن بهش حس داری؟ به من بگو.
دِیمن هم نگاهش جدی شد.
- فکر کنم اون گرمایی که گفتی رو باهاش تجربه کردم! نمی‌دونم اسمش چیه فِرانک، حسه، عشقه، هوسه؛ هر کوفتیه انگار داغیش توی خلسه* می‌برتم!
فِرانک از اعتراف دِیمن ذوق عجیبی سراپایش را در بر گرفت و خوشحال به بازوی او کوبید.
- هی پسر این عالیه؛ هر چی باشه مهم اینه تو حس گرمایی که بهت گفتم رو داری تجربه می‌کنی و لذتش رو می‌فهمی! من باید برم.
دِیمن متعجب فِرانک را برانداز کرد.
- کجا؟!
فرانک ابروانش را درهم گره کرد.
- با بهترین افرادم می‌ریم روی زمین و داخل حصار آتش می‌شیم. شاهین و افرادش رو همون جا قلع و قمع* می‌کنیم. دخترِ رو برات میارم.
دِیمن بازوی فرانک را که در حال رفتن بود، گرفت!
- چرت نگو، سر جات بمون. من به آمیدان قول دادم با دخترِ کاری ندارم تا ازش سیر بشه.
فِرانک خشمگین بازویش را از مشت دِیمن بیرون کشید.
- من چرت میگم یا تو؟ برای چی باید سر قولت با قبیله‌ی دشمنت بمونی! تو به دخترِ حس داری، می‌خوای بزاری آمیدان بچرتش؟! دِیمن چرا این موقعیت رو می‌خوای از دست بدی در حالی‌که ممکنه تا هزاران سال دیگه دوباره این حس رو نتونی تجربه کنی. اگه بتونی عاشقش بشی، عشق رو تجربه کنی، چی؟ باز می‌خوای عقب وایسی ببینی چطور می‌درنش؟
دِیمن آه سنگینی را از شنیدن حرف‌های فِرانک از سی*ن*ه بیرون داد و با گوش‌زد فِرانک از دادن سوزان به قبیله‌ی آتش، حس خشم عجیبی سراپایش را در بر گرفت و خودش نفهمید چرا منقلب شد! فِرانک لبخند مرموزی زد.
- این آه و حال می‌دونی اسمش چیه؟ حسادت از روی عشق و خواستنه، تاریکی زیبا! عقب نایست دِیمن؛ من تا آخرین قطره‌ی خونم برای تجربه‌ی لذت عشق برای تو پیش میرم؛ برات میارمش.
دِیمن مجدد دستپاچه شانه‌های فرانک را در دست گرفت.
- نه‌نه فِرانک، آروم باش. بزار خودم رو پیدا کنم، بزار مطمئن بشم چه مرگمه، چی می‌خوام. باید بتونم بیشتر بهش نزدیک بشم. به وقتش لازم شد ازت کمکم می‌خوام. فقط تو حالم رو می‌فهمی، فِرانک بگو کنارم می‌مونی.
فِرانک لبخند پر مهری به چهره‌ی دِیمن پاشید.
- تو از من جون بخواه. هزار بار من رو زنده کن، دوباره بُکش. من در رکابت هستم و به ذهن برتر تو ایمان دارم. پس قول بده تعلل نکنی. می‌دونم برای داشتنش رقبای سختی داری اما تو تاریکی هستی؛ مطمئنم با مکر و کیدت* می‌تونی به راحتی کنارشون بزنی.

{پینوشت:
خلسه* به معنای جذبه، ربایش و ربودگی است که به حالتی بین خواب و بیداری که بر اثر فضایی خوشایند ایجاد می‌شود، گفته می‌شود.

قلع و قمع* کردن یعنی ریشه کن کردن، نابود نمودن.

کید* به معنای حیله و نیرنگ می‌باشد.
}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۲۴۱

دِیمن
بعد از نزدیک شدن در قالب گربه‌ای خود به سوزان و حس گرمای لذت‌بخشی که از او گرفته بود، گویا میل بیشتر داشتنش در تمام تار و پود وجودش تنیده شد. رصد سوزان و دیدن بیرون رفتن‌های او در شب‌های محرم برای دیدن دسته‌های عزاداری، او را وسوسه نمود بار دیگر بتواند از نزدیک با او ملاقاتی داشته باشد. از فِرانک برای سرگرم نگه‌ داشتن شاهین و افرادش کمک خواست تا خودش با خواندن وِردی انرژی تاریک هاله‌اش را پنهان نماید و بتواند به دیدار سوزان برود.
سوزان چادر سیاه بر سر طبق هر شب دهه اول محرم، مشغول کمک برای کشیدن غذای عزاداران حسینی هیئت خانه‌شان بود. شاهین و امید هم طبق معمول سر خیابان آن‌ها با نگاه‌های غضب‌آلود به‌هم دورادور مراقب اوضاع محل و رفت و آمدهای سوزان بودند. برای سوزان و هستی نیز، بودن آن دو در نزدیکی خانه‌ دیگر عادی جلوه می‌نمود و می‌دانستند هر کجا رفت و آمدی دارند، تحت نظر و مراقبت آن دو و افرادشان هستند.
با حس کردن هاله تاریکی در زمین، امید و شاهین ناگهان به تشویش افتادند و با نگاه‌هایی پرسشگر یکدیگر را نگریستند! با توقف اتومبیل سیاهی با هاله‌های تاریکی مقابلشان، تمام توجه‌شان معطوف آن شد. فِرانک با پوشش تیره زمینی در حالی‌که موهای بلند خرمایی طلایی‌اش را پشت سرش بسته بود، همراه سه نفر دیگر از افراد جنگجو و زُبده‌اش* پیاده شدند و مقابل شاهین ایستادند.
امید نیز با دیدن آن‌ها با نگرانی همراه شاهپور و‌ بهمن به آن‌ها نزدیک‌شدند! شاهین خشمگین در حالی‌که سعی داشت توجه اطرافیان را جمع نکند به فِرانک نگاه تهدید‌آمیزی نمود.
- چیه، نکنه فکر کردی اینجا هم ماوراءست که شمشیر بکشی قلدری کنی؟ با چه جرأتی پا توی حصار من گذاشتی!
فِرانک با خونسردی پوزخندی به شاهین زد.
- تو چته؟ نکنه فکر کردی با یه حصار کردن، زمین رو خریدی و دیگه تاریکی نمی‌تونه وارد ارث بابای تو بشه! شاید نتونیم با هاله‌مون از حصارت عبور کنیم‌ اما کنار نمی‌مونیم که تو هر غلطی می‌خوای بر علیه تاریکی انجام بدی.
امید که از وجود تاریکی بر زمین احساس خطر برای سوزان کرده بود با جدیت جلوتر آمد و شانه‌اش را مقابل کتف شاهین قرار داد، جلوتر از او روی در روی فِرانک ایستاد.
- به خراب شده‌ی خودت برگرد؛ دِیمن خودش در جریان ‌حصار اینجا هست. مشکلی برای تاریکی پیش نمیاد.
شاهین خشمگین امید را پس زد و خودش مقابل فِرانک سی*ن*ه سپر کرد.
- اتفاقاً برگرد به اون افعی لعنتی بگو، شاهین با تموم قدرت و انرژیش نه تنها حصار محل زندگی کُشنده‌ش، بلکه مراقبت از خود اون دختر رو هم به‌ عهده گرفته. تا من نفس دارم نمی‌زارم یه تار مو ازش کم بشه؛ تا زمانی‌ که خنجر رو توی قلب اون تاریکی پلید بشونه.
فِرانک غضب‌آلود جمله‌ی شاهین تمام نشده، ناغافل مشت سنگینی روانه‌ی دهان او نمود. در شلوغی آمدن دسته‌های عزاداری، ناگهان صدای فریاد و عَربده‌ی فِرانک و افرادش باعث شد افراد شاهین هم وارد عمل بشوند. تجمع هجومی آن‌ها موجب وحشت مردم عادی شد و هر کدام هراسان سعی می‌کردند از اطراف درگیری آن‌ها متفرق بشوند.
امید با عجله پیش رفت و شاهین را که خون دهانش را با پشت دست پاک می‌کرد کنار کشید و‌ با سر به داخل کوچه خانه حاج معین که درب آن باز بود و جمعیتی برای گرفتن غذا جمع شده بودند، اشاره کرد.
- باید از این محل دورشون کنیم؛ اینجا نباید درگیر بشیم.
شاهین متوجه منظور امید شد که او نمی‌خواهد از ایجاد سر و صدا حاج معین متوجه دعوا کردن آن‌ها شود. خشمش را کنترل نمود و به افرادش که با زدن مشت فِرانک آماده‌ی حمله می‌شدند، دستور کنار ایستادن داد! با نگاه پرتهدیدی فِرانک را برانداز نمود.
- سوار شو برای گرفتن جوابت از این محل بیرون بریم.
فِرانک که نقشه دور کردن آن‌ها را از آن محل داشت با کُری* خوانی و غُدی خاص خودش سوار اتومبیلش شد. امید هم برای حمایت از شاهین همراه بقیه سوار بر اتومبیل‌هایشان برای ادامه‌ی دعوا از آن محل خارج شدند.

{پینوشت:
زبده* به معنای برگزیده، منتخب، سرآمد، ممتاز می‌باشد.

کُری*خوانی به معنای رجز خواندن، قدرت و توانایی خود را به رخ کشیدن می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۲۴۲

سوزان
بی‌خبر از اتفاقات در حال وقوع، بعد از دادن غذای عزاداران هیئت در شلوغی اجتماع مردم برای گرفتن غذای نذری مقابل درب خانه‌شان تا می‌توانست سعی می‌کرد ظرف‌های غذایی که به‌سمتش گرفته میشد را پُر برگرداند. ناگهان در ازدحام و شلوغی چشمش به دِیمن بین مردم افتاد که با نگاه نافذی در حالی‌که سر تا پا لباس سیاهی بر تن داشت به چشمان او خیره مانده بود! دِیمن که نگاه مبهوت سوزان به خودش را دید‌، کمی مشتش را پنهانی از اطرافیانش باز کرد و ساعت خواهر او، سهیلا را در مشتش با لبخند پُرشیطنتی مقابل چشمان متعجب سوزان نشان داد! دِیمن با اشاره‌ی سرش به داخل کوچه به سوزان فهماند برای پس گرفتن آن باید دنبالش برود و با لبخند مرموزش از بین جمیعیت خودش را عقب کشید و به داخل کوچه‌ی تاریک برگشت.
سوزان اخم‌هایش را درهم کشید و برای پس گرفتن ساعت امانتی خواهرش عزمش را جزم کرد.
می‌دانست در این شلوغی غذا پخش کردن، کسی حواسش به او نیست و می‌تواند به بهانه دادن نذری دنبال دِیمن برود و ساعت را پس بگیرد.
کش چادر سیاهش را پشت گوش‌هایش محکم‌تر نمود، بشقاب غذای آماده‌ای را از درون سینی برداشت و از بین ازدحام خودش را به دنبال دِیمن خارج کرد.
دِیمن که می‌دانست سوزان برای گرفتن ساعت امانت خواهرش دنبال او خواهد آمد، بدون این‌که پشت سرش را نگاه کند، قدم‌هایش را بلندتر برداشت تا سوزان را به آخر کوچه‌ که تاریک‌تر و خلوت‌تر بود بکشاند! سوزان بی‌توجه به خلوتی ته خیابان که بیشتر مردم برای دیدن دسته‌های عزاداری سر خیابان جمع می‌شدند، فقط با فکر پس گرفتن ساعت امانتی خواهرش او را تعقیب نمود تا دِیمن از پیچ ته کوچه سمت راست پیچید و از نظر او پنهان شد! سوزان برای گم نکردن دِیمن طول باقی مانده‌ی کوچه را شروع به دویدن نمود تا به ته کوچه رسید؛ سمت راست خود پیچید و دیگر کسی را آن دور و بر ندید! از تاریکی و خلوتی خیابان خوف کرد و‌ عقب‌عقب خواست به داخل کوچه برگردد که صدای پیس‌پیسی را از کنار اتومبیلی که با فاصله از او آنجا پارک بود، شنید!
- هی بچه دماغو، من اینجام.
سوزان در تاریکی سایه اتومبیل بر کنار جدول جوی، دِیمن را دید که تکیه بر آن روی پاهایش نشسته است. سعی کرد اعتماد به نفس خود را به‌دست بیاورد و از همان فاصله با صدای لرزانی فریاد زد:
- ساعت رو بده؛ بهت گفتم امانت خواهرمه.
دِیمن از کنار جدول جوی بلند شد و سعی کرد نزدیک‌تر نرود تا اعتماد سوزان را بیشتر جلب کند.
- باشه، من هم اوردم بهت پس بدم.
دِیمن برای اعتماد بیشتر سوزان ساعت را سمت او گرفت و‌ آرام‌آرام نزدیک‌تر شد. سوزان هم با دیدن ساعت با چند گام سمت او آمد و با عجله آن را از دست دِیمن قاپید! دِیمن به شیرینی حرکت سریع سوزان لبخند دل‌نشینی بر لب نشاند و برای ممانعت از سریع برگشتن او بهانه‌ای جور کرد.
- این هم ساعت امانتیت. حالا نمی‌خوای اون غذای نذری رو بدی من بخورم؟ خیلی گرسنمه.
سوزان گویا تازه متوجه‌ی بشقاب غذای در دستش شد و مردد ماند باید چه کند. دِیمن با موذی‌گری چند قدم نزدیک‌تر شد و با نگاه حریصانه‌ای سوزان را برانداز نمود؛ دوباره همان حس گرما در تمام وجودش شعله‌ور شد! میل در آغوش کشیدن او دیگر برایش آرام و قراری باقی نگذاشت که بفهمد در چه مکان و موقعیتی است!
- چیه، نکنه از من می‌ترسی؟ این همه نذری دادی یه بشقابش سهم من نمی‌شه؟
سوزان مؤذب از نگاه دریده‌ی دِیمن سر پایین انداخت و سعی کرد بدنش را دورتر نگه‌ دارد و تنها بشقاب را به‌سمت دِیمن دراز کرد.
- بفرما، غذای امام حسینه. آقا جونم میگه خود آقا قسمت و سهم هر کسی رو میده.
دِیمن حس کرد حتی از شنیدن صدای معصوم سوزان نیز داغ می‌شود و در قلبش از نجابت نگاه او که سر پایین گرفته بود، لرزش عجیبی را حس کرد! دستانش را دراز کرد و بشقاب نذری را طوری گرفت که هر دو دست سوزان را نیز همراه بشقاب در دستانش نگه داشت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۲۴۳

سوزان
وحشت‌زده سعی کرد با عقب کشیدن خودش دستانش را از پنجه‌های پُرقدرت دِیمن رها کند اما تلاشش را بی‌فایده دید. با چشمانی پُربغض به چشمان وحشی و درخشان دِیمن خیره شد.
- گفتی بهم از غذای نذری بده؛ لااقل حرمت غذای امام حسین رو نگه دار، دست‌هام رو رها کن.
دِیمن که دیگر کنترل خودش را سخت می‌دید در حالی‌که نگاهش تنها مجذوب چشمان به آب نشسته‌ی سوزان بود او را کمی جلوتر کشید و صورتش را نزدیک صورت او نمود.
- حرمت نگه داشتم کوچولو که تا الان نبردمت.
وحشتی لزج سرتاپای سوزان را در برگرفت و از داغی نفس دِیمن بر صورتش، سردی عجیبی را در وجودش حس کرد. از نگاه وحشی و عجیب دِیمن و حصار محکم دست‌های او درمانده و بی‌پناه، هراسان در حالی‌که از خشکی گلویش قدرت فریاد کشیدن هم نداشت، اطرافش را کاوید؛ شاید رهگذری را در تاریکی و خلوتی ته آن خیابان ببیند و از او کمک بخواهد!
در کشمکش درگیری شاهین و افرادش با فِرانک و افراد او خارج از محله خانه‌ی سوزان، امید هم برای پشتیبانی لازم آنجا حضور داشت. ناگهان امید حس وحشت و درماندگی از روح سوزان که در تسخیر او بود، حس نمود! متوجه‌ی خطری برای سوزان شد، بدون فوت وقت و توضیحی به اطرافیانش باعجله ناپدید و به‌دنبال ردیابی روح سوزان که در اختیار خودش بود، آخر کوچه‌ی آن‌ها ظاهر شد! با احساس خطری جدی هراسان پیچ کوچه را پیچید و با ناباوری سوزان را در یک قدمی دِیمن در تسخیر دست‌های او دید! هراسان به‌سمت دِیمن هجوم برد، شانه‌هایش را گرفت و با پیشانی به صورتش کوبید. دست‌های مشت شده‌ی دِیمن از دست‌های نحیف و لرزان سوزان رها شد، ظرف غذا به هوا پرتاب‌ و محتویات آن روی سوزان ریخت و با صدای افتادن بشقاب ملامینی، دِیمن هم با کمر بر زمین افتاد. امید دیگر مهلت تکان خوردن به دِیمن را نداد و بر روی بدن او خیمه زد و پی‌ در‌ پی با مشت به صورت او می‌کوبید و خون سیاهی از ترکیدن جای مشت‌های قوی امید به اطراف می‌پاشید. سوزان از دیدن آن صحنه با رعشه‌ای* بر اندامش، بلندتر زیر گریه زد. امید خشمگین همان‌طور که مشت‌هایش را روانه‌ی صورت دِیمن می‌کرد، به‌سمت سوزان سر چرخاند و بر سر او فریاد کشید:
- چرا وایسادی؟ بجنب، برگرد خونه.
سوزان از فریاد خشمگین امید، سعی کرد به خودش بیاید و با پاهایی لرزان بشقاب افتاده بر زمین را برداشت و در حالی‌که ساعت خواهرش را در مشت خود بر روی قلب پر تپشش نگه داشته بود، هراسان به‌سمت خانه‌شان دوید.
دِیمن با دیدن دور شدن سوزان از زیر ضربات پی‌ در‌ پی امید در حالی‌که صورتش غرق خون بود با نیشخند دست‌هایش را بالا نگه داشت.
- هی بسه، من که دردم نمیاد! ولم کن.
امید خشمگین از یقه‌ی دیمن بلندش کرد و به بدنه‌ی اتومبیل پارک شده کوباندش و با قدرت نگهش داشت.
- دِیمن چه غلطی می‌خواستی بکنی؟ تو به من قول دادی، می‌خواستی بکشیش؟!
دیمن با همان لبخند زجرآور بر لبانش، زخم‌های صورتش را ترمیم نمود و خون باقی‌مانده بر دور دهانش را با زبان مزه کرد.
- آره، شاید هم می‌کُشتمش؛ بهت اخطار داده بودم سر شاهین رو زیر آب بکنی. تا حصار اون دور این دختر باشه، نمی‌تونی از من حفظش کنی.
امید با غیظ از یقه دِیمن او را جلوتر کشید و چهره به چهره‌ی او دندان‌هایش را بر هم سایید.
- لعنتی، بهت گفتم من مراقبش هستم؛ نمی‌زارم شاهین مشکلی برای توئه حیوون پیش بیاره.
دِیمن با لاقیدی دست‌های امید را از دور یقه‌اش باز نمود و با پوزخندی او‌ را به عقب هُل داد.
- هِه، شاهین اسباب بازی دست لوسیفره؛ خودت می‌دونی قبیله‌ت از شاهین در مقابل من حمایت می‌کنن و تو‌ رو هم کنار می‌ذارن. تو تا الان اینقدر عُرضه نداشتی روی زمین یه دختر بچه رو در اختیار بگیری. اینقدر دست‌دست می‌کنی تا شاهین با حمایت اون ابلیس لعنتی تصاحبش کنه.
امید عصبانی فریاد کشید:
- ضعیف شدن من زمان می‌بره؛ چطوری با این جسم جهنمی در اختیار بگیرمش؟
دِیمن با موذی‌گری سری تکان داد.
- خُب اکسیرهای جوجه جادوگرت کارساز این جسم جهنمی تو نیست. چرا از خودم کمک نمی‌گیری؟ جادو و اکسیر من خیلی زودتر می‌تونه جسمت رو ضعیف کنه.
امید با بی‌اعتمادی سر تا پای دِیمن را برانداز کرد.
- ضعیف بشم شاهین من رو به راحتی پس می‌زنه.
دیمن با غرور چانه‌اش را کمی بالاتر گرفت.
- تو زودتر خ رو‌ ضعیف کن؛ شاهین با من.

{پینوشت:
رعشه* به معنای لرزه، لرز، ارتعاش، لرزش، تکان، جنبش، تپش، فلج، رخوت، وقفه، از کار افتادگی، عجز، وحشت، آشفتگی، بیم و هراس می‌باشد.
}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۲۴۴

فِرانک
به دستور دِیمن بعد از کُتک‌کاری جنجالی که روی زمین با شاهین و افرادش راه انداخت به قصر تاریکی بازگشت و با دیدن خون خشک شده بر صورت دِیمن، عصبانی بلوز پاره شده‌اش در درگیری را بر تن خود پاره نمود و اندام عضلانی‌اش با گره بازوانش را بیرون انداخت.
- دِیمن باز کُتک خوردی؟
دِیمن با بی‌قیدی شانه‌ای بالا انداخت.
- دردم که نیومد.
فِرانک از حرف دِیمن که مانند پسر بچه‌های تُخس* جواب او را داد، لبخند کمرنگی بر لب نشاند و پاکت سیگارش را از جیب شلوارش خارج نمود.
- جنگ و دعواها رو من می‌کنم، کُتکش رو تو می‌خوری!
دِیمن حریصانه به حرکت دست فِرانک برای خارج نمودن سیگارش خیره شد.
- می‌خوای بگی تو مثل من کُتک‌ خورت مَلس نیست؟
فِرانک سیگارش را بین لبانش نگه داشت.
- بحث خوردن یا زدنش نیست؛ افراد شاهین همه مسلح بودن. معلومه روی زمین مقابل اون‌ها آسیب‌پذیر هستیم. نباید اجازه می‌دادی تا این اندازه زمین رو قُرق کنن.
دِیمن بعد از روشن نمودن سیگار فِرانک با حرکتی سریع آن را از بین لب‌های او قاپید و با ولع پُک عمیقی به آن زد! فِرانک با حسرت به دود غلیظ سیگار از دست رفته‌اش نگریست.
- دِیمن آخرین نخ سیگارم بود! تموم سیگارهای جعبه سیگارت رو دود کردی، یه نخ سیگار هم به من روا نداری؟
دِیمن این‌بار با بدجنسی دود سیگارش را به صورت فِرانک دمید.
- هِه، برای همین تعارف نزدی!
فِرانک سری تکان داد و خودش را بر روی کاناپه اتاق کار دِیمن رها نمود.
- سگ خورد؛ حالا این همه جار و جنجال راه انداختیم با دخترِ چه غلطی کردی؟
دِیمن پوزخندی به چهره‌ی درهم فِرانک زد.
- چیکار میشد کرد؟ تا کمی بهش نزدیک شدم، اون سرخر آمیدان رسید، من رو زیر مشت و‌ لگد گرفت!
فِرانک چشمانش را ریز کرد.
- مگه هاله تاریکت رو پنهون نکرده بودی؟!
دِیمن از ورای ‌دود سیگارش قیافه اندیشناکی به خود گرفت.
- پنهون بود؛ اما اون باز هم جا و مکان من رو تشخیص داد.
فِرانک ابرویی بالا داد.
- چطور از جادوی تو تونست بگذره و هاله‌ت رو رصد کنه؟
دِیمن متفکرانه به کوچک شدن آخرین نخ سیگار موجودشان نگریست.
- من مطمئنم حتی با کمک اون جوجه جادوگرش هم نمی‌تونست از جادوی پنهون سازی من عبور کنه.
فِرانک با یادآوری چیزی در ذهنش با هیجان به جلو خیز برداشت.
- اون وسط دعوای ما یهو ناپدید شد؛ پس حتماً هاله‌ی تو رو حس کرده!
دِیمن نُچ‌نُچی کرد.
- امکان نداره؛ مگر... مگر خطری برای اون دختر رو حس کرده باشه.
ناگهان هر دو با هم یک جمله را بر زبان آوردند:
- دخترِ رو تسخیر کرده!
فِرانک و دِیمن لحظاتی حدسی که زدند را در سکوت ذهن‌هایشان حلاجی کردند. فِرانک پرسشگر او را نگریست.
- نمی‌شه که یه انسان زنده رو تسخیر روح کرد!
دِیمن با ریز کردن چشمانش ته سیگارش را در جا سیگاری مار کبری شکلش خاموش نمود.
- بی‌خود ستاره‌ی کُشنده‌ی تاریکی یهویی توی آسمون پدیدار نشد. به احتمال قوی ستاره‌ی همزاد افول* کرده که طلسم پنهون سازیش شکسته شد. شک ندارم این دختر مرگ غیر قابل پیش‌بینی داشته و روحش در تسخیر اون ابلیس آمیدانه!

{پینوشت:
تخس* به معنای بچه‌ی شیطان و بازیگوش، حرف نشنو و سرکش می‌باشد.

افول* به معنای زوال و نابودی می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۲۴۵

فِرانک
نگران از روی کاناپه برخاست و به‌سمت دِیمن گام برداشت.
- یعنی خود دخترِ می‌دونه احیا شده و روحش تسخیرِ آمیدانه؟
دِیمن با خشم سری به نفی تکان داد.
- از کجا باید بدونه فِرانک؟ اون یه انسانه، بدون هیچ اطلاعی از قدرت‌های ماورائی. کسی از این راز نباید باخبر باشه مگر اون جادوگرهای لعنتی که طلسم پنهون سازی رو انجام دادن.
فِرانک کلافه دستی میان موهای بلندش کشید و از جلوی پیشانیش به عقب راند.
- دِیمن پس کشتن اون جسم چه فایده‌ای داره؟ روحش که در اختیار آمیدانه. حتی به راحتی می‌تونه از اون روح در قالب جسم دیگه‌ای استفاده کنه.
دِیمن نگاه عاقل اندر سفیه* به فِرانک انداخت.
- جسم دیگه رو می‌خواد چیکار؟ مغزت رو‌ به‌کار بنداز. اگه فقط دنبال تسخیر روحش بود که دوباره احیاش نمی‌کرد. فِرانک، آمیدان خود اون دختر رو می‌خواد!
فِرانک به حرف‌های دِیمن اندیشید.
- خُب بخواد! ما اصلاً با اون دختر کاری نداریم. اون یه جسم همزاده، ما هم قدرت ملکه‌ی طبیعتی که بهش متصل شده رو می‌خوایم. چرا با آمیدان معامله نمی‌کنی؟ قدرت رو از جسم جدا کنین و تو نابودش کن، دختره هم مال آمیدان. دیگه هم کُشنده‌ای وجود نداره که نه برای ما دردسرساز بشه؛ نه چیزی موجب نگرانی و دشمنی آمیدان با ما میشه.
دِیمن پوزخند غمناکی زد.
- نه دوست من، الان یکم موضوع پیچیده‌تر شده؛ خودت گفتی هر جوریه دخترِ رو به‌دست بیارم.
فِرانک با ناباوری چند بار پلک زد.
- تو‌ واقعاً دنبال یه جسم زمینی‌ای؟ پس تکلیف کُشنده‌‌ی تاریکی چی میشه!
دِیمن بی‌اهمیت به بهت فِرانک شانه‌ای بالا انداخت.
- دخترِ رو داشته باشم میشه قدرت ملکه‌ی طبیعت رو ازش جدا کرد و به راحتی نابودش می‌کنم؛ عوضش اون جسم همزاد مال من میشه.
فِرانک به نشانه‌ی مخالفت انگشت اشاره‌اش را چند بار مقابل دِیمن تکان‌تکان داد!
- نه‌نه دِیمن، احمق نشو! آمیدان و شاهین هر دو دست روی اون دختر گذاشتن؛ چرا کار رو با چنین رقبایی برای خودت سخت می‌کنی؟ تو هم‌زمان از پس هر دوی اون‌ها بر نمیای. دخترِ رو به خودشون بسپار. در عوضِ دوری از جسم همزاد از آمیدان، قدرت ملکه‌ی طبیعت رو بخواه. اون با این شرایط با تو معامله می‌کنه تا اون دختر رو بتونه برای خودش حفظ کنه.
دِیمن نگاه خشمناکی به انگشت هدف گرفته‌ی فِرانک به‌سمت خودش، انداخت. ناگهان انگشت او را که هنوز بالا نگه داشته بود گرفت و خلاف جهت شکاند! فریاد دردناک فِرانک از درد در اتاق در بسته پیچید. دِیمن بی‌تفاوت با فشار بیشتری باقی استخوان‌های کف دست فِرانک را نیز خرد کرد و او از درد و ناچاری اسارت دستش در دست دِیمن با قدرت او بر زمین زانو‌ زد. دِیمن با همان خونسردی در حالی‌که از درد کشیدن فِرانک لذت می‌برد، ادامه داد:
- تو نمی‌خواد نگران این چیزها باشی، آمیدان در شرف ضعیف شدنه. اون می‌خواد به هر قیمتی از قدرت‌های جهنمیش کم کنه تا جسماً بتونه به دخترِ نزدیک بشه. اول باید سر شاهین رو زیر آب کنم، بعد نوبت اون بچه خوشگله که برای نزدیک شدن به جسم اون دختر حاضره هر کاری کنه که ضعیف بشه. در ضمن... دیگه با انگشت با من حرف نزن و برام خط و نشون نکش.
فِرانک با درد انگشتانش را از دست پر قدرت دِیمن خارج نمود و نالان آن‌ها را سر جایشان برگرداند و ترمیم نمود. دندان‌هایش را با غیظ برهم فشرد.
- وحشی لعنتی! دستت به دخترِ نمی‌رسه حرصت رو سر من چرا خالی می‌کنی! اصلاً تو نفهم دخترِ رو هم داشته باشی، روحش چی؟ اون که تسخیر آمیدانه، اگه بکشتش کلاً از دستش میدی.
دِیمن خونسرد به‌سمت درب اتاق رفت.
- همیشه راهی هست فِرانک. اگه آمیدان رو تجزیه کنم، تموم ارواح در اختیارش به تسخیر من درمیان. الان هم بلند شو، ادای دختر بچه‌ها رو در نیار. حواست به قصر باشه من همون گربه بشم راحت‌ترم.
فِرانک با ناباوری فریاد زد:
- باز می‌خوای گربه بشی، بری پیش دختره؟
دِیمن بدون این‌که به بهت فِرانک نگاهی بیندازد و جوابی بدهد با لودگی کمی کمرش را خم نمود و روی پنجه گربه‌وار با میومیو نحیفی از اتاق خارج شد.

{پینوشت:
نگاه عاقل اند سفیه* کردن به معنای نگاه کسی که فکر می‌کند عاقل‌تر است به کسی که عمل و یا رفتاری متفاوت و غیر قابل درک با بقیه دارد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۲۴۶

***
میکا در فضای مه‌آلود و خاکستری سردرگم، سعی می‌کرد با تمرکز گرفتن موقعیت خود را در سکوت نویزدار* محیط درک کند. سرش خالی و وزنش سبک شده بود؛ با هر گام خود را در فضای عجیب و رویا گونه‌ای معلق می‌دید. کم‌کم آخرین تصویر ثبت شده بر ذهنش در مقابل دیدگانش جان گرفت. او سوار بر اسب بادپا مورتال از دروازه‌ی عدم گذر نموده بود و ناگهان خود را در آن فضای گنگ و خاکستری معلق می‌دید. از اعتمادی که به مرگ کرده بود، پشیمان با نگاهش او‌ را جستجو می‌کرد.
- مورتال، من کجام؟ هی، کجا رفتی! کسی اینجا نیست! صدام رو می‌شنوی؟
صدای حرکت شیئی توجه میکا را جلب نمود و با گره انداختن به ابروان کشیده و عبوسش سعی کرد نگاهش را دقیق‌تر به‌سمت صدا نشانه بگیرد. ناگهان جسم بزرگ و سیاهی را دید که با سرعت عجیبی به‌سمت او می‌آمد و نزدیک‌ که شد با چنگک بلندی در دست از میان مه خاکستری به‌خوبی رویت شد!
میکا تا به‌خودش بجنبد هیبت سیاهِ ردا پوش با تمام قوا چنگک سه شعله را در شکم او فرو برد؛ با نعره‌ی هراس‌آوری فشار سهمگینی را بر اندام میکا وارد نمود و او را با کمر به زمین کوباند.
میکا هراسان میله‌ی چنگک را در مشت فشرد و سعی کرد با دادن انرژی اهریمنی‌اش در مقابل زور آن هیبت سیاه مقاومت کند و چنگک را از شکم خود خارج نماید. اما در کمال تعجب می‌دید در مقابل فشار و قدرت آن هیبت ترسناک، نه توانی در دستانش هست نه می‌تواند تکانی به اندامش بدهد. ناگهان از دور تا دور آن‌ها هیبت‌های سیاهی با صداهای رُعب‌آوری شبیه به ناله‌هایی جیغ مانند از درون مه سنگین ظاهر شدند و هر کدام با وسیله‌ی تیز و بلندی، روح‌وار و سریع به‌سمت میکا هجوم بردند!
میکا با نداشتن انرژی اهریمنی خود به‌‌خوبی می‌دانست که ریاضتی آغاز شده و وقت تسلیم شدن و پا پس کشیدن نیست. با برخورد اشیاء تیز از هر سو بر بدنش، دردی کُشنده بر او هجوم آورد که سال‌ها بود بعد از به‌دست آوردن قدرت‌های تاریکی، طعم و اندازه‌ی درد را فراموش نموده بود! به‌‌سرعت تمام نیرو و انرژی خود را جمع کرد؛ داس بلندی که در دست سیاه‌ پوشی بود را از چنگ او خارج نمود و با تمام نیرو به اطرافش چرخاند! چندین هیبت سیاه را با تیزی داس بلند معدوم نمود و هر کدام با برخورد ضربه‌ی داس، چون دود تیره‌ای بعد از جیغ ممتدی تجزیه و در فضا محو می‌شدند!
میکا با دور کردن تعدادی از مهاجمین سیاه پوش، مجالی یافت تا به هیبت سیاهِ بزرگی که چنگک سه شعله را در شکمش نگه داشته بود، ضربه‌ای با داس بلند وارد کند و کمی فشار چنگک بر اندامش کمتر شد. میکا با حرکتی سریع در حالی‌که ناله‌ی بلند و جان‌خراشی از درد کشید، چنگک را از درون شکمش خارج نمود؛ با تیزی داس به هر دو مُچ پای هیبت سیاه کشید و او با فریاد رُعب‌آوری چون ناله‌ی کفتاری بر زمین افتاد. میکا مجال حرکتی به او نداد و داس را بر قلبش فرو برد.
با سقوط مرگ‌بار هیبت سیاهِ بزرگ، ناگهان ارواح سیاه و سایه‌واری بر فراز سر میکا به پرواز درآمدند و هر کدام با صدای تیزِ ناله‌ی باد مانندی با کوبیدن خود به بدن و اندام میکا از درون او عبور می‌کردند!
میکا با حس دردی وصف نشدنی پاهایش لرزید و با زانو بر زمین افتاد؛ حس کرد با ورود‌ و خروج هر روح سایه‌وار، سلول‌های بدنش از هم متلاشی می‌شوند و اعضای درونش می‌ترکد.
میکا نفس‌نفس‌زنان سعی کرد با عمود نگه داشتن میله‌ی بلند داس بر زمین از سقوط خود جلوگیری کند. با دیدن هیبت بزرگ سیاه بر زمین که از تجزیه او ارواح سایه شکل بیشتری در فضا پخش می‌شدند، فهمید باید هر طور شده خودش را از آن فضا خارج نماید. تمام توانش را جمع نمود با کمک و تکیه بر داسِ بلند از زمین برخاست و سعی کرد به‌سمت نور ضعیفی که در مه خاکستری می‌دید، بدود.
میکا با برخورد هر روحِ جیغ‌کِشان به اندامش با ناله‌ی دردناکی از سرعتش کاسته میشد و انرژی بیشتری از دست می‌داد. اما می‌دانست باید هر طوری شده به‌سمت نور حرکت کند. در حالی‌که تمام اعضای درونیش خونریزی داشت و درد پارگی جوارحش* تمرکزش را پایین آورده بود با هر جان سختی بود در حالی‌که ارواح خبیث* از چپ و راست بر او هجوم می‌آوردند و تعقیبش می‌نمودند، خودش را به نور رساند و با جهشی از مه خاکستری بیرون پرید!

{پینوشت:
نویز* به معنی آلودگی صوتی یا سیگنالی ناخواسته که بر سیگنال‌های دیگر اثر نامطلوب می‌گذارد.

جوارح* به معنای اعضای بدن می‌باشد.

خبیث* به معنای بدخواه، بدذات، شرور، ناپاک، نجس و پست می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,373
مدال‌ها
2
پارت۲۴۷

میکا
گنگ و گیج برای لحظاتی در فضای روشنی خود را معلق دید و تنها سکوت بود و سکوت... ناگهان بعد از لحظه‌ای سکون به‌سرعت به‌سمت پایین کشیده شد و سقوط هولناکی را تجربه کرد!
میکا از داخل فضای روشن و سپیدی با هیبت زخمی و سنگینش در حال سقوط، دست و پا می‌زد و به‌سمت تاریکی گرگ و میش مانندی کشیده میشد! لحظاتی بعد با صدای مهیبی اندام تنومندش بر زمین نرمی برخورد نمود و تا بفهمد کجاست و چه اتفاقی افتاده، حس کرد به‌ درون باتلاقی کشیده می‌شود.
میکا هراسان از بلعیده شدن در زمین باتلاقی و لجن‌زار، درد جراحات اندامش را فراموش نمود و سعی کرد با تکان دادن خودش بتواند حرکتی کند و از آن لجن‌زار خارج شود.
در کشمکش و تلاش میکا ناگهان صدای حباب زدن لجن اطرافش، توجه‌اش را جلب نمود. کمی بی‌حرکت ماند و به‌قسمتی از لجن‌زار که بر سطح آن حباب‌های بزرگ و لجنی ایجاد میشد، نگریست! ناگهان با بیرون آمدن دستی کریه و استخوانی که گوشت‌هایی پاره‌پاره و سیاه از آن آویزان بود و سعی می‌کرد خود را بر روی لجن‌زار بکشد، میکا فهمید با چالشی* بزرگ‌تر روبه‌رو است! با سر چرخاندن به اطرافش و دیدن حباب‌های زیاد دیگری روی لجن‌زار، کم‌کم هیبت‌های سیاه با گوشت‌هایی تجزیه شده و آویزان در حالی‌که استخوان‌های اندامشان سیاه شده و بیرون زده بود در حال بیرون آمدن از سطح لجن‌زار بودند!
میکا مستأصل اطرافش را کاوید و چشمش به صخره‌ی بلندی در چند متری خود که مانند کله‌ قندی از میان گِل و لای و لجنِ قسمتی کم عمق‌تر بیرون آمده بود، افتاد. چاره‌ای جز این‌که برای بالا رفتن از آن، نیروی خود را برای رسیدن به‌ صخره بگذارد، ندید.
اجسام کریه با صداهایی ناله‌وار و منحوس به‌سمت میکا هجوم می‌آوردند! از سر و دوش او بالا می‌رفتند و سعی داشتند سرش را زیر لجن‌زار فرو ببرند! میکا هم با تمام توان با نگه داشتن گلوی آن‌ها و زدن مشت به صورتشان سعی می‌کرد از خود دورشان کند تا بتواند به‌سمت صخره حرکت کند. فشار دردناکی را از کشش لجن‌زار و نیروی اجسام در حال تجزیه، تجربه می‌نمود اما باید می‌جنگید و هر جوری بود راه خود را به‌سمت صخره باز می‌کرد که ناگهان صدای آشنایی را ناله‌وار از پشت سرش شنید:
- میکا‌، میکا کمکم کن؛ میکا لطفاً... .
میکا هراسان با تداعی خاطره‌ای در ذهنش از شنیدن صدایی آشنا در حالی‌که جسم مهاجم وحشتناکی را از روی شانه‌اش با قدرت کند و به صخره کوبید، سر چرخاند و با دیدن جسم دختری دردمند در احاطه اجسام کریه که استخوان‌های شکسته اندامش از زیر گوشت‌های دریده شده و لباس مندرس پاره‌پاره‌اش پیدا بودند و موهای بلندش بر سرش کنده و نیمی ریخته و نیمی آویزان و لجنی بر سطح مرداب کشیده میشد با ناباوری زمزمه کرد:
- «ماتیلدا»!
ماتیلدا خواهر میکا با وحشت و درد نالید:
- میکا، لطفاً کمکم کن؛ این عذاب این کابوس چرا تمومی نداره!
میکا با نگاهی به صخره که در چند قدمی‌اش بود، سعی کرد به‌خود بقبولاند که (این یه توهمه، من در حال گذروندن ریاضتم. هر چیزی ممکنه بخواد ذهن من رو‌ گمراه کنه؛ نباید توجهی کنم، باید به راهم ادامه بدم.) اما باز صدای خواهرش پاهایش را از ادامه‌ی راه و تقلای بیشتر سست کرد.
- میکا تو رو‌ به روح مادرمون کمکم کن. من سال‌هاست توی این لجن‌زار در عذابم؛ میکا من رو اینجا تنها رها نکن.
میکا این‌بار بی‌توجه به تلنگر ندای درونیش به‌پشت سر چرخید و راه رفته را با تمام نیروی از دست رفته و مقاومت در مقابل اجسام مهاجم که تمام سر و صورتش از کشیدن چنگال‌های آن‌ها خونین بود به‌سمت خواهرش به‌سختی در میان لجن‌زار، بازگشت!
- ماتیلدا، طاقت بیار، من دارم میام. کمکت می‌کنم؛ تحمل کن.

{پینوشت:
چالش* به اموری گفته می‌شود که فراتر از دایره راحتی افراد هست.
}
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین