- Jul
- 660
- 13,382
- مدالها
- 2
پارت۲۳۸
دِیمن با نگاه دیگری بر گوی و دیدن شیطنتهای سوزان و هستی در پشهبند، سیگار میان لبانش را در دست گرفت، معجونی را که از قفسه اکسیرها و محلولهای جادوئیاش برداشته بود را بیمعطلی سر کشید. دوباره سیگارش را میان لبانش گذاشت، دستانش را از هم باز کرد و با ساطع* شدن انرژی زیادی از کف دستانش وِردی خواند و ناگهان تبدیل به گربه سیاهی شد!
دِیمن خونسرد مقابل شیشهی دودی میز بار کنج اتاقش، کمی خود را در هیبت جدیدش برانداز نمود و چهره معصوم و ملوسی به خود گرفت! با احساس رضایت از ژستهای گربهایش با دود کردن سیگارش با خود زمزمه کرد:
- خوشتیپ که باشی گربهام بشی، هنوز جذابی! جان... چه سیبیلایی، چه دُمی دارم! ببینم این بچه اژدها شاهین، میتونه باز هم حصارش رو از تاریکی حفظ کنه.
دِیمن چون نمیتوانست از ماوراء به درون حصار شاهین وارد شود در تاریکی شب خارج از حصار او نزدیک محلهای که حصار شده بود به شکل گربهای سیاه ظاهر شد و از روی زمین با جسم گربهایش وارد حصار شاهین شد. به سرعت از روی هِرهی دیوارها و پشتبامها با چالاکی خود را به پشتبام خانهی حاج معین رساند و بر روی خرپشته آن که بالاترین قسمت بام خانه بود گربهوار کمین کرد و به حرکات سوزان و هستی درون پشهبند چشم دوخت.
سوزان و هستی با وجود تمام خستگی روزمره درون پشهبند با پرتاب بالشتکها به یکدیگر باهم شوخی میکردند و سعی داشتند زیاد سر و صدا ایجاد نکنند و گاهی صورتشان را در بالشتی فرو میبردند تا صدای خندهشان بلند نشود. دِیمن هم در حالیکه به عادت گربهها دُمش را تکان میداد، محو تماشای سر زندگی و شادی آن دو شده بود.
کمکم با زور خستگی سوزان و هستی دست از شیطنت برداشتند و کنار هم بر روی تشکهای خنکشان دراز کشیدند. از درون سقف توری مشبک پشهبند به ستارههای پر نور آسمان شب چشم دوختند. در سکوت خود به صدای شب گوش فرا دادند... صدای عبور گاه و بیگاه اتومبیلها از اتوبان دورتر، پارس و واقواق رعبآور سگها، جیرجیرکی هم بیوقفه آرشه* بر غمهایش میکشید و ساز یکنواخت جیرجیرش را بر دامان شب میریخت! در این بین ناگهان خواندن خروس بد صدا و بیموقعی، خندهی سوزان و هستی را بلند میکرد. آنها با نگاه به چادر سیاه آسمان با پولکهای نقرابیاش، هر ستارهای که پر رنگتر بود را با هیجان ستارهی خود خطاب میکردند!
دِیمن نیز از نظاره شعف و سادگی کودکانه آن دو دختر که از بازی تقدیر خود بیخبر با سوسوی ستارهای دلخوش بودند، لبخند مرموزی بر لب داشت و با خود میاندیشید، ( مگه کشتن این انسان کوچیک چقدر ناممکن میتونه باشه که طبیعت باید برای پنهون نگه داشتن کُشندهی تاریکی همچنین فکر احمقانهای کرده باشه! نه نمیتونه به این سادگی هم باشه؛ حتماً جایی از نقشهی لوسیفر و نریوس خوب پیش نرفته. وگرنه طلسم پنهونسازی ستارهی کُشندهی تاریکی به ناگاه شکسته نمیشد که قابل رصد بشه. ستارهی این دختر باید ستارهی همزاد باشه که تونستن با ستارهی کُشنده یکیش کنن. ولی حالا هر چیه با معدوم* کردن اِلزا و نداشتن جسم همزاد، نمیتونن پیوندی که دادن رو قطع کنن. من با کشتن این دختر به راحتی میتونم ستارهی کُشنده رو هم نابود کنم. اما الان که من عنوان پادشاه تاریکی رو ندارم. این دختر هم در اصل کُشندهی من نیست؛ پس چرا باید بکشمش در حالیکه میتونم مثل سلاحی برای کشتن و نابودی میکا ازش استفاده کنم. ولی الان فقط یه جسم زمینی و بیقدرته. باید صبر کنم تا قدرتهای طبیعت درونش ظهور کنن تا قدرت لازم برای فرو کردن خنجر توی قلب میکا رو داشته باشه. اونوقت من تنها قدرت بیرقیبی میشم که بر کل ماوراء و زمین سایه میندازه و دنیا رو توی تاریکیم میبلعم.)
کمکم در تلألو نور ماه و سوسوی ستارهها، چشمهای سوزان و هستی سنگین شد، پلکهایشان بر روی هم افتاد و به خوابی ژرف و شیرین فرو رفتند.
{پینوشت:
ساطع* به معنای پرتاب کردن و درخشیدن است.
آرشه* یا کَمانه وسیلهای است که از آن برای نواختن سازهای زهی استفاده میشود.
معدوم* به معنای فنا، هلاک، نابود گشته است.}
forumroman.com
دِیمن با نگاه دیگری بر گوی و دیدن شیطنتهای سوزان و هستی در پشهبند، سیگار میان لبانش را در دست گرفت، معجونی را که از قفسه اکسیرها و محلولهای جادوئیاش برداشته بود را بیمعطلی سر کشید. دوباره سیگارش را میان لبانش گذاشت، دستانش را از هم باز کرد و با ساطع* شدن انرژی زیادی از کف دستانش وِردی خواند و ناگهان تبدیل به گربه سیاهی شد!
دِیمن خونسرد مقابل شیشهی دودی میز بار کنج اتاقش، کمی خود را در هیبت جدیدش برانداز نمود و چهره معصوم و ملوسی به خود گرفت! با احساس رضایت از ژستهای گربهایش با دود کردن سیگارش با خود زمزمه کرد:
- خوشتیپ که باشی گربهام بشی، هنوز جذابی! جان... چه سیبیلایی، چه دُمی دارم! ببینم این بچه اژدها شاهین، میتونه باز هم حصارش رو از تاریکی حفظ کنه.
دِیمن چون نمیتوانست از ماوراء به درون حصار شاهین وارد شود در تاریکی شب خارج از حصار او نزدیک محلهای که حصار شده بود به شکل گربهای سیاه ظاهر شد و از روی زمین با جسم گربهایش وارد حصار شاهین شد. به سرعت از روی هِرهی دیوارها و پشتبامها با چالاکی خود را به پشتبام خانهی حاج معین رساند و بر روی خرپشته آن که بالاترین قسمت بام خانه بود گربهوار کمین کرد و به حرکات سوزان و هستی درون پشهبند چشم دوخت.
سوزان و هستی با وجود تمام خستگی روزمره درون پشهبند با پرتاب بالشتکها به یکدیگر باهم شوخی میکردند و سعی داشتند زیاد سر و صدا ایجاد نکنند و گاهی صورتشان را در بالشتی فرو میبردند تا صدای خندهشان بلند نشود. دِیمن هم در حالیکه به عادت گربهها دُمش را تکان میداد، محو تماشای سر زندگی و شادی آن دو شده بود.
کمکم با زور خستگی سوزان و هستی دست از شیطنت برداشتند و کنار هم بر روی تشکهای خنکشان دراز کشیدند. از درون سقف توری مشبک پشهبند به ستارههای پر نور آسمان شب چشم دوختند. در سکوت خود به صدای شب گوش فرا دادند... صدای عبور گاه و بیگاه اتومبیلها از اتوبان دورتر، پارس و واقواق رعبآور سگها، جیرجیرکی هم بیوقفه آرشه* بر غمهایش میکشید و ساز یکنواخت جیرجیرش را بر دامان شب میریخت! در این بین ناگهان خواندن خروس بد صدا و بیموقعی، خندهی سوزان و هستی را بلند میکرد. آنها با نگاه به چادر سیاه آسمان با پولکهای نقرابیاش، هر ستارهای که پر رنگتر بود را با هیجان ستارهی خود خطاب میکردند!
دِیمن نیز از نظاره شعف و سادگی کودکانه آن دو دختر که از بازی تقدیر خود بیخبر با سوسوی ستارهای دلخوش بودند، لبخند مرموزی بر لب داشت و با خود میاندیشید، ( مگه کشتن این انسان کوچیک چقدر ناممکن میتونه باشه که طبیعت باید برای پنهون نگه داشتن کُشندهی تاریکی همچنین فکر احمقانهای کرده باشه! نه نمیتونه به این سادگی هم باشه؛ حتماً جایی از نقشهی لوسیفر و نریوس خوب پیش نرفته. وگرنه طلسم پنهونسازی ستارهی کُشندهی تاریکی به ناگاه شکسته نمیشد که قابل رصد بشه. ستارهی این دختر باید ستارهی همزاد باشه که تونستن با ستارهی کُشنده یکیش کنن. ولی حالا هر چیه با معدوم* کردن اِلزا و نداشتن جسم همزاد، نمیتونن پیوندی که دادن رو قطع کنن. من با کشتن این دختر به راحتی میتونم ستارهی کُشنده رو هم نابود کنم. اما الان که من عنوان پادشاه تاریکی رو ندارم. این دختر هم در اصل کُشندهی من نیست؛ پس چرا باید بکشمش در حالیکه میتونم مثل سلاحی برای کشتن و نابودی میکا ازش استفاده کنم. ولی الان فقط یه جسم زمینی و بیقدرته. باید صبر کنم تا قدرتهای طبیعت درونش ظهور کنن تا قدرت لازم برای فرو کردن خنجر توی قلب میکا رو داشته باشه. اونوقت من تنها قدرت بیرقیبی میشم که بر کل ماوراء و زمین سایه میندازه و دنیا رو توی تاریکیم میبلعم.)
کمکم در تلألو نور ماه و سوسوی ستارهها، چشمهای سوزان و هستی سنگین شد، پلکهایشان بر روی هم افتاد و به خوابی ژرف و شیرین فرو رفتند.
{پینوشت:
ساطع* به معنای پرتاب کردن و درخشیدن است.
آرشه* یا کَمانه وسیلهای است که از آن برای نواختن سازهای زهی استفاده میشود.
معدوم* به معنای فنا، هلاک، نابود گشته است.}

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصویر مربوط به پارت ۲۲۹ رمان...🍁

آخرین ویرایش: