- Jul
- 660
- 13,382
- مدالها
- 2
پارت۲۰۸
دِیمن با خواندن وِردی بر گیرهی سر و انرژی دادن به آن، سعی کرد تصویری از سوزان بر گوی ظاهر کند! امید ناآرام منتظر دیدن نتیجهای از محل اختفای* سوزان، چشم از گوی بر نمیداشت و چند بار سعی بینتیجهی دِیمن و کلافگی او، باعث ناامیدی و عصبی شدن امید هم شد.
- چرا پس نمیتونی هیچ غلطی بکنی؟
دِیمن هم عصبانی با پشت دست گوی را از روی میز به زمین پرتاب کرد.
- این هانوفل مگه قدرت جادو هم داره؟
امید کلافه به نشانهی نفی سر تکان داد.
- نه! جادو چرا؟ چی مانع رصدش داره میشه؟
دِیمن متفکر در فکر فرو رفت!
- یه چیزی مثل یه حصار جادویی نمیزاره به هالهش دسترسی پیدا کنم؛ اون شوالیهی لعنتی، حتماً از جادو برای پنهون سازیش استفاده کرده!
امید بیقرار شروع به قدم زدن کرد.
- امکان نداره! بیشتر سعی کن؛ هانوفل جادو جمبل بلد نیست، من مطمئنم! ممکنه با انرژیهای تاریکی که بعد از ریاضتش گرفته، مانع رصدش بشه؟
دِیمن با لحن مسخرهای چشمانش را ریز کرد.
- آره، اصلاً شاید هم دختره رو برده به لایههای زیرین زمین که دیگه هرگز نتونی بهش دسترسی پیدا کنی!
امید خشمگین دستهایش را روی میز کوبید و صدایش را بلند کرد.
- چرند نگو؛ رصدش کن دِیمن! خودت خوب میدونی یه جسم ضعیف انسان رو هیچ جوره نمیشه در عمق زمین زنده نگه داشت! جای این لودگیها، بیشتر سعی کن لعنتی!
دیمن اخمی کرد و جدیتر شد.
- دستم رو بگیر، باید به اتاق رصدم بریم!
امید دست دراز شدهی دِیمن را گرفت و همراه خودش امید را به درون حصار اتاق رصد و جادو جمبلش کشید و دوباره آنجا را با خواندن وِردی، مُهر و موم نمود که کسی از حضورشان مطلع نشود!
دِیمن با عجله از قفسههای بلندی که دور تا دور اتاق بر روی دیوار نصب بودند، چند محلول رنگی را از چند جای مختلف در قفسهها برداشت و از هر کدام چند قطره درون یک لوله کوچک آزمایشگاهی ریخت و خوب بههم زد!
گیرهی سر سوزان را روی میز گذاشت و محلول ترکیب شده را سر کشید و خورد! دستانش را بالا برد و وِردی خواند! امید متوجهی ساطع شدن انرژی رعد مانندی همراه با هالههایی تاریک از او شد که در اطراف و پیرامونشان در حال پخش شدن بودند! با اوج گرفتن خواندن وِرد، رنگ چشمهای دِیمن به سرخی رفت و هالههای سیاه غلیظتر شدند و تمام فضا را در بر گرفتند!
امید بهیاد روزی افتاد که آماندا را در آغوش گرفته بود و همین هالههای تاریک که از بدن خونین او پخش میشدند، تمام فضا را مسموم کرد؛ با تردید پرسید:
- دِیمن چه غلطی داری میکنی! این جادوی سیاهه، نه؟
دیمن دستانش را پر انرژی در حالیکه رگهای ضخیم سیاه دور تا دور آنها چون شاخههای نازکی از درختی میپیچید، سمت امید گرفت.
- نترس، نمیخوام مسمومت کنم؛ میخوام اون حصار جادویی رو باهاش بشکنم! سعی کن نفس نکشی؛ مجبور شدی، کوتاه در حد چند بازدم!
امید با سر تکان دادن پذیرفت و دِیمن وِردی را محکم و بلند خواند، هر دو دستش را بالا گرفت و انرژی عظیم و تاریکی را بهسمت گیره سر سوزان فرستاد! ناگهان تصویری تار در گوی ظاهر شد و دیمن بار دیگر فرستادن انرژی عظیم را تکرار کرد و اینبار امید با ناباوری تصویر سوزان را در گوی مشاهده کرد و با هیجان فریاد زد:
- موفق شدی! آفرین، حصارش رو انگار شکوندی!
دِیمن نگاه چپچپی برای آفرین گفتن امید به او انداخت؛ دستانش را پایین آورد و انرژی تاریکش را درون بدنش جمع کرد و به گوی خیره ماند!
- نکنه فکر کردی پیش یه جادوگر تازه کار اومدی؟ بفرما این هم عروسکت، صحیح و سالم پیش مامان جونش توی تختش خوابیده!
امید با ناباوری و تردید به سوزان که روی تختش دراز کشیده بود و مادرش با قاشقی سعی میکرد سوپی را به خوردش بدهد، نگریست!
- ممکنه این تصویر هم جادو باشه؟
دِیمن نگاه عاقل اندر سفیه خاص خودش را به امید انداخت.
- آمیدان، مطمئنی مشاعرت سر جاشه؟ چه جادویی! مگه دنبال جای همین دختر نبودی؟ ایناهاش، توی تختخوابش کنار مادرش توی خونهشه و اونوقت تو (یار در خانه و گرد جهان میگردی!) ظاهراً فقط یکی از اون بیماریهای کلافهکننده انسانها رو گرفته؛ چی بود اسمش، همون آنفولانزاست.
امید چشمانش را ریز کرد.
- پس چرا من هالهش رو حس نمیکردم؟
دِیمن متفکر ابرویی بالا داد.
- احتمالاً اون شوالیه لعنتی با جادویی هالهی اون رو بسته بود که نتونی رصدش کنی و بیشتر سر در گمت کنه!
امید سری تکان داد.
- بهت گفتم اون قدرت جادو نداره!
دِیمن عصبی صدایش را کمی بالا برد.
- من هم بهت گفتم این یه حصار جادویی بود! تو یعنی حرف جادوگر با قدرت و قدمتی مثل من رو نمیخوای بپذیری؟ هیچ جادویی نیست که من نتونم تشخیصش بدم و نشکنمش؛ دیدی که با جادوی سیاهم باطلش کردم. شاید به گفتهی تو خودش جادویی نداشته باشه اما تا دلت بخواد جادوگرهایی هستن که میتونسته ازشون کمک بگیره.
امید دستانش را بر سی*ن*هاش گِره زد.
- این منطقیتره.
دیمن نگاهش را سمت گوی به در آوردن بلوز سوزان توسط مادرش، برای پاشویه دادن گردن و تن او خیره نگاه داشت! ناخواسته باز ضربان قلبش بلندتر شد! امید از شنیدن ضربان قلب بالای دِیمن، نگاه او را درون گوی تعقیب کرد و سوزان را بدون پوشش دید! عصبانی با قدرت آتشینش به گوی ضربهای زد و آن را از روی میز پایین پرتاب کرد و تصویر از انرژی او قطع شد! یقهی دِیمن را در مشت گرفت و دندانهایش را از خشم برهم سایید.
- به چی زل زدی لعنتی؟
دیمن با لبخند و بیقیدی دستانش را بالا نگه داشت.
- خیله خب، آروم باش؛ مگه من لباسش رو در اوردم!
امید خشمگین با غیظ از یقه دِیمن را به عقب هُل داد و خواست گیرهی سر را از روی میز بردارد که نگاهش به جای خالی آن مات ماند!
- گیره سر رو چه کار کردی، جادوگر لعنتی؟
دِیمن شانهای بالا انداخت.
- جادوی سیاه بهش زدم، ندیدی؟ مگه چقدر دووم میاره.
امید نگاه چپچپ و بیاعتمادی به دِیمن انداخت.
- حصارت رو باز کن، باید زودتر به زمین برگردم.
دِیمن نگاهش رنگ موذیگری همیشگیاش را بهخود گرفت.
- قبل از رفتنت خوب گوش کن، خوشگل پسر! اگه قرار باشه کُشندهی من ابزاری توی دست اون شوالیهی لعنتی بشه، تضمینی نمیکنم که سر قولم بمونم و تا بلوغ، دختره رو زنده بزارمش. این رو توی یادت نگهدار.
امید در سکوت با نگاه غضبآلودش او را برانداز کرد و با باز کردن حصار دِیمن از آنجا ناپدید شد.
با رفتن امید، دِیمن مجدد گیرهی سر سوزان را که با جادو از دید امید پنهان کرده بود را بر روی میز ظاهر نمود! آن را برداشت و بو کشید و گوی را دوباره روی میز گذاشت و با خواندن وِردی تصویر سوزان را ظاهر کرد!
دِیمن به اندام تازه بلوغ شدهی سوزان که با نفسهای سنگین او از تب، بالا پایین میشدند و مادرش با کشیدن پارچهای خیس بر تن او سعی میکرد گرمای بالای تبش را پایین بیاورد، خیره ماند! دوباره همان اوجگیری ضربان قلبش و احساس گرمایی لذت بخش را در وجودش تجربه کرد! همانطور که نمیتوانست از نظارهی آن حال سوزان چشم بردارد، گیرهی سر او را در دستش بازی میداد و گهگاهی آن را بو میکشید و عمیق میاندیشید؛ (این حس عجیب چرا به یه انسان در من به وجود میاد؟ قبلاً هم انسانهای زیادی رو تجربه کردم اما هرگز به هیچ کدومشون همچین احساسی نداشتم! نکنه جادویی همراه طالعش کردن که من ازش بیخبرم تا در مقابل کشندهم ضعیفم کنن؟ چه جادویی ممکنه باشه و من تشخیصش ندم! نه این دختر انرژی جادویی نداشت وگرنه با لمسش حسش میکردم!)
در کشمکش تفکرات ذهن دِیمن با بلند کردن سوزان و بردنش داخل حمام به کمک مادرش برای دوش آب سرد، عنان فکر و هوش از دست دِیمن خارج شد و این حس هر چی بود تجربهای جدید و لذت بخش بود و دوست نداشت این لذت تمام شود یا رهایش کند. میتوانست ساعتها در این سرخوشی غرق باشد و متوجه گذر زمان نباشد. دیگر نه چیزی میشنید نه فکری نه احتمالی برایش مهم بود! با خود زمزمه کرد:
- مگه بالاتر از تاریکی من رنگی هست؟ از چی میخوام بترسم، وقتی خودم همهی وحشتها رو باهم دارم! مهم اینه این احساس رو تنها با تو دارم تجربه میکنم! حالا هر چی میخوای باش کوچولو، من بهدستت میارم!
{پینوشت:
اختفا* به معنای محلی پنهان و مخفیگاه میباشد.}
forumroman.com
دِیمن با خواندن وِردی بر گیرهی سر و انرژی دادن به آن، سعی کرد تصویری از سوزان بر گوی ظاهر کند! امید ناآرام منتظر دیدن نتیجهای از محل اختفای* سوزان، چشم از گوی بر نمیداشت و چند بار سعی بینتیجهی دِیمن و کلافگی او، باعث ناامیدی و عصبی شدن امید هم شد.
- چرا پس نمیتونی هیچ غلطی بکنی؟
دِیمن هم عصبانی با پشت دست گوی را از روی میز به زمین پرتاب کرد.
- این هانوفل مگه قدرت جادو هم داره؟
امید کلافه به نشانهی نفی سر تکان داد.
- نه! جادو چرا؟ چی مانع رصدش داره میشه؟
دِیمن متفکر در فکر فرو رفت!
- یه چیزی مثل یه حصار جادویی نمیزاره به هالهش دسترسی پیدا کنم؛ اون شوالیهی لعنتی، حتماً از جادو برای پنهون سازیش استفاده کرده!
امید بیقرار شروع به قدم زدن کرد.
- امکان نداره! بیشتر سعی کن؛ هانوفل جادو جمبل بلد نیست، من مطمئنم! ممکنه با انرژیهای تاریکی که بعد از ریاضتش گرفته، مانع رصدش بشه؟
دِیمن با لحن مسخرهای چشمانش را ریز کرد.
- آره، اصلاً شاید هم دختره رو برده به لایههای زیرین زمین که دیگه هرگز نتونی بهش دسترسی پیدا کنی!
امید خشمگین دستهایش را روی میز کوبید و صدایش را بلند کرد.
- چرند نگو؛ رصدش کن دِیمن! خودت خوب میدونی یه جسم ضعیف انسان رو هیچ جوره نمیشه در عمق زمین زنده نگه داشت! جای این لودگیها، بیشتر سعی کن لعنتی!
دیمن اخمی کرد و جدیتر شد.
- دستم رو بگیر، باید به اتاق رصدم بریم!
امید دست دراز شدهی دِیمن را گرفت و همراه خودش امید را به درون حصار اتاق رصد و جادو جمبلش کشید و دوباره آنجا را با خواندن وِردی، مُهر و موم نمود که کسی از حضورشان مطلع نشود!
دِیمن با عجله از قفسههای بلندی که دور تا دور اتاق بر روی دیوار نصب بودند، چند محلول رنگی را از چند جای مختلف در قفسهها برداشت و از هر کدام چند قطره درون یک لوله کوچک آزمایشگاهی ریخت و خوب بههم زد!
گیرهی سر سوزان را روی میز گذاشت و محلول ترکیب شده را سر کشید و خورد! دستانش را بالا برد و وِردی خواند! امید متوجهی ساطع شدن انرژی رعد مانندی همراه با هالههایی تاریک از او شد که در اطراف و پیرامونشان در حال پخش شدن بودند! با اوج گرفتن خواندن وِرد، رنگ چشمهای دِیمن به سرخی رفت و هالههای سیاه غلیظتر شدند و تمام فضا را در بر گرفتند!
امید بهیاد روزی افتاد که آماندا را در آغوش گرفته بود و همین هالههای تاریک که از بدن خونین او پخش میشدند، تمام فضا را مسموم کرد؛ با تردید پرسید:
- دِیمن چه غلطی داری میکنی! این جادوی سیاهه، نه؟
دیمن دستانش را پر انرژی در حالیکه رگهای ضخیم سیاه دور تا دور آنها چون شاخههای نازکی از درختی میپیچید، سمت امید گرفت.
- نترس، نمیخوام مسمومت کنم؛ میخوام اون حصار جادویی رو باهاش بشکنم! سعی کن نفس نکشی؛ مجبور شدی، کوتاه در حد چند بازدم!
امید با سر تکان دادن پذیرفت و دِیمن وِردی را محکم و بلند خواند، هر دو دستش را بالا گرفت و انرژی عظیم و تاریکی را بهسمت گیره سر سوزان فرستاد! ناگهان تصویری تار در گوی ظاهر شد و دیمن بار دیگر فرستادن انرژی عظیم را تکرار کرد و اینبار امید با ناباوری تصویر سوزان را در گوی مشاهده کرد و با هیجان فریاد زد:
- موفق شدی! آفرین، حصارش رو انگار شکوندی!
دِیمن نگاه چپچپی برای آفرین گفتن امید به او انداخت؛ دستانش را پایین آورد و انرژی تاریکش را درون بدنش جمع کرد و به گوی خیره ماند!
- نکنه فکر کردی پیش یه جادوگر تازه کار اومدی؟ بفرما این هم عروسکت، صحیح و سالم پیش مامان جونش توی تختش خوابیده!
امید با ناباوری و تردید به سوزان که روی تختش دراز کشیده بود و مادرش با قاشقی سعی میکرد سوپی را به خوردش بدهد، نگریست!
- ممکنه این تصویر هم جادو باشه؟
دِیمن نگاه عاقل اندر سفیه خاص خودش را به امید انداخت.
- آمیدان، مطمئنی مشاعرت سر جاشه؟ چه جادویی! مگه دنبال جای همین دختر نبودی؟ ایناهاش، توی تختخوابش کنار مادرش توی خونهشه و اونوقت تو (یار در خانه و گرد جهان میگردی!) ظاهراً فقط یکی از اون بیماریهای کلافهکننده انسانها رو گرفته؛ چی بود اسمش، همون آنفولانزاست.
امید چشمانش را ریز کرد.
- پس چرا من هالهش رو حس نمیکردم؟
دِیمن متفکر ابرویی بالا داد.
- احتمالاً اون شوالیه لعنتی با جادویی هالهی اون رو بسته بود که نتونی رصدش کنی و بیشتر سر در گمت کنه!
امید سری تکان داد.
- بهت گفتم اون قدرت جادو نداره!
دِیمن عصبی صدایش را کمی بالا برد.
- من هم بهت گفتم این یه حصار جادویی بود! تو یعنی حرف جادوگر با قدرت و قدمتی مثل من رو نمیخوای بپذیری؟ هیچ جادویی نیست که من نتونم تشخیصش بدم و نشکنمش؛ دیدی که با جادوی سیاهم باطلش کردم. شاید به گفتهی تو خودش جادویی نداشته باشه اما تا دلت بخواد جادوگرهایی هستن که میتونسته ازشون کمک بگیره.
امید دستانش را بر سی*ن*هاش گِره زد.
- این منطقیتره.
دیمن نگاهش را سمت گوی به در آوردن بلوز سوزان توسط مادرش، برای پاشویه دادن گردن و تن او خیره نگاه داشت! ناخواسته باز ضربان قلبش بلندتر شد! امید از شنیدن ضربان قلب بالای دِیمن، نگاه او را درون گوی تعقیب کرد و سوزان را بدون پوشش دید! عصبانی با قدرت آتشینش به گوی ضربهای زد و آن را از روی میز پایین پرتاب کرد و تصویر از انرژی او قطع شد! یقهی دِیمن را در مشت گرفت و دندانهایش را از خشم برهم سایید.
- به چی زل زدی لعنتی؟
دیمن با لبخند و بیقیدی دستانش را بالا نگه داشت.
- خیله خب، آروم باش؛ مگه من لباسش رو در اوردم!
امید خشمگین با غیظ از یقه دِیمن را به عقب هُل داد و خواست گیرهی سر را از روی میز بردارد که نگاهش به جای خالی آن مات ماند!
- گیره سر رو چه کار کردی، جادوگر لعنتی؟
دِیمن شانهای بالا انداخت.
- جادوی سیاه بهش زدم، ندیدی؟ مگه چقدر دووم میاره.
امید نگاه چپچپ و بیاعتمادی به دِیمن انداخت.
- حصارت رو باز کن، باید زودتر به زمین برگردم.
دِیمن نگاهش رنگ موذیگری همیشگیاش را بهخود گرفت.
- قبل از رفتنت خوب گوش کن، خوشگل پسر! اگه قرار باشه کُشندهی من ابزاری توی دست اون شوالیهی لعنتی بشه، تضمینی نمیکنم که سر قولم بمونم و تا بلوغ، دختره رو زنده بزارمش. این رو توی یادت نگهدار.
امید در سکوت با نگاه غضبآلودش او را برانداز کرد و با باز کردن حصار دِیمن از آنجا ناپدید شد.
با رفتن امید، دِیمن مجدد گیرهی سر سوزان را که با جادو از دید امید پنهان کرده بود را بر روی میز ظاهر نمود! آن را برداشت و بو کشید و گوی را دوباره روی میز گذاشت و با خواندن وِردی تصویر سوزان را ظاهر کرد!
دِیمن به اندام تازه بلوغ شدهی سوزان که با نفسهای سنگین او از تب، بالا پایین میشدند و مادرش با کشیدن پارچهای خیس بر تن او سعی میکرد گرمای بالای تبش را پایین بیاورد، خیره ماند! دوباره همان اوجگیری ضربان قلبش و احساس گرمایی لذت بخش را در وجودش تجربه کرد! همانطور که نمیتوانست از نظارهی آن حال سوزان چشم بردارد، گیرهی سر او را در دستش بازی میداد و گهگاهی آن را بو میکشید و عمیق میاندیشید؛ (این حس عجیب چرا به یه انسان در من به وجود میاد؟ قبلاً هم انسانهای زیادی رو تجربه کردم اما هرگز به هیچ کدومشون همچین احساسی نداشتم! نکنه جادویی همراه طالعش کردن که من ازش بیخبرم تا در مقابل کشندهم ضعیفم کنن؟ چه جادویی ممکنه باشه و من تشخیصش ندم! نه این دختر انرژی جادویی نداشت وگرنه با لمسش حسش میکردم!)
در کشمکش تفکرات ذهن دِیمن با بلند کردن سوزان و بردنش داخل حمام به کمک مادرش برای دوش آب سرد، عنان فکر و هوش از دست دِیمن خارج شد و این حس هر چی بود تجربهای جدید و لذت بخش بود و دوست نداشت این لذت تمام شود یا رهایش کند. میتوانست ساعتها در این سرخوشی غرق باشد و متوجه گذر زمان نباشد. دیگر نه چیزی میشنید نه فکری نه احتمالی برایش مهم بود! با خود زمزمه کرد:
- مگه بالاتر از تاریکی من رنگی هست؟ از چی میخوام بترسم، وقتی خودم همهی وحشتها رو باهم دارم! مهم اینه این احساس رو تنها با تو دارم تجربه میکنم! حالا هر چی میخوای باش کوچولو، من بهدستت میارم!
{پینوشت:
اختفا* به معنای محلی پنهان و مخفیگاه میباشد.}

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصویر مربوط به پارت ۱۹۹ رمان...🍁

آخرین ویرایش: