جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,998 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۲۱۸

ناهید
خانم با ورود سوزان به خانه اسفنددان به‌دست در حالی‌که دود آن را دور سر سوزان می‌چرخاند به استقبال دخترش رفت و شروع به قربان صدقه‌ رفتن او کرد!
- ماشاالله چشم بد ازت دور باشه، دخترم دیگه خانم شده. خاک پاش رو‌ باید به چشم سُرمه بکشن.
سوزان مات و مبهوت در غبار دود اسفندی که اطرافش می‌چرخید، سیاه بختی خود را به تماشا ایستاد. با این عکس‌العمل مادرش مطمئن شد که امید بلوف نزده! با ترسی در نگاهش به لکنت افتاد.
- چه خبره... مامان؟ چی... شده!
ناهید خانم گونه‌ی سوزان را بوسید.
- بس که دختر من خوشگله، ماه هم به پاش نمی‌رسه؛ لیاقتت بیشتر از این‌هاست دختر قشنگم.
سوزان گیج، اشک در نی‌نی چشمانش بازی را آغاز کرد. ناهید خانم به چهره‌اش شرمی ساختگی داد.
- پدرت با اومدن مهندس با خونواده‌ش برای خواستگاری موافقت کرد. آخر همین هفته قرار اومدنشون رو گذاشته.
سوزان احساس کرد نیرویی پر قدرت او‌ را به داخل زمین می‌کشد و تمام هیولاهای ذهن کودکی‌هایش در آن حفره او‌ را انتظار می‌کشند! تلویی خورد و دستش را از آرنج مادرش گرفت تا سقوط نکند.
ناهید خانم با نگرانی اسفنددان را روی عسلی نزدیکش گذاشت و زیر بغل سوزان را گرفت و او را سمت مبل برد و نشاند!
- چت شد سوزان؟ حتماً چشمت زدن. بشین تا برات شربت خنک‌ بیارم، فشارت افتاده!
با رفتن ناهید خانم، سوزان از آن‌چه شنیده بود به اشک‌هایش اجازه‌ی ریختن داد و با ناامیدی صورتش را میان دستانش گرفت و با خود زمزمه نمود:
- نه، این‌ حرف‌ها همه یه خوابه! کابوسه! خدایا من رو از این خواب پر وحشت بیدار کن! امکان نداره پدرم قبول کنه تو این سن و سال از من کسی خواستگاری کنه!
ناهید خانم‌ با لیوان شربت بالا سر سوزان بازگشت.
- بخور دختر خوشگلم، سرحال بشی. خدا کنه تا آخر هفته رنگ و روت سر جاش بیاد. این چه سر و وضعیه. باید بیشتر به‌خودت برسی؛ دیگه واسه خودت خانمی شدی، بچه که نیستی.
سوزان با دهان باز دور شدن مادرش در حال غرغر کردن را نگاه کرد! اصلاً توان حرکت و حرف و اعتراضی نداشت. نمی‌خواست بپذیرد که آنچه شنیده در واقعیت است و می‌خواست همه‌ی این‌ها کابوسی زود گذر باشد.
مگر میشد اطمینان نگاه و حرف‌های صبح پدرش را فراموش کند! حاج معین غیرمستقیم سوزان را مطمئن کرده بود که نگران هیچی نباشد؛ یعنی با دیدن مهندس، اینقدر خودخواهانه تغییر جبهه داده بود! چرا کسی از او سؤال نمی‌کرد خواسته‌ی قلبی او چیست، مگر نه این‌که پدرش نگران بی‌رنگ و رویی او شده بود؟ او که می‌دانست غصه دل دخترش چیست! چرا همه چی ناجوانمردانه داشت برای او پیش می‌رفت!
شب، لحظات نزدیک شدن به آمدن حاج معین به خانه، دل توی دل سوزان نبود. از طرفی با حجب و حیای دخترانه، رویِ رو در رو شدن با پدرش را نداشت. از طرفی دلش می‌خواست خودش از زبان پدرش رضایتش برای آمدن خواستگار را بشنود تا باورش بشود.
حاج معین ماشین شورلت سیاه رنگش را روی پل ورود به حیاط خانه پارک کرد و پیاده شد تا با کلید درب را باز کند و ماشین را داخل حیاط ببرد. به محض این‌که کلید را در قفل درب انداخت، کسی از پشت سرش او را صدا زد.
- حاج معین عرضی داشتم.
حاج معین کنجکاو پشت سرش را نگریست و با هیبت درشت و زیبای شاهین رو به رو شد!
شاهین بلافاصله چشمانش را درون چشمان حاج معین خیره نگه داشت و سعی کرد کنترل ذهن او را از القا ذهنی امید آزاد سازد و همان‌طور از چشمانش به‌سر پدر سوزان انرژی داد.
- حاج معین شما نباید اجازه بدی مهندس رادمهر به خواستگاری دخترت بیاد.
حاج معین با خونسردی جواب داد:
- نمی‌تونم! من بهش اجازه دادم آخر هفته با خونواده‌ش به خواستگاری دخترم بیان!
شاهین فهمید توان شکستن القا ذهنی امید را ندارد و کلافه دست بر شانه‌ی حاج معین گذاشت و نیروی بیشتری به سر او داد.
- گفتم نباید این اتفاق بیفته، نباید بزاری به دخترت نزدیک بشه.
حاج معین مسخ* شده در عمق چشمان شاهین مات مانده بود!
- نمی‌تونم، نمی‌تونم! باید به خواستگاری بیان!
شاهین که دید شکستن القا ذهنی امید که نیروی برتری از او داشت، فایده ای ندارد؛ تصمیم دیگری گرفت. عنبیه چشمانش درشت‌تر شد و به ذهن حاج معین القا دیگری داد!
- باشه، حالا که القا ذهنی امید رو نمی‌تونی رد کنی، پس من هم به عنوان خواستگار دخترت بپذیر و هر کدوم شایسته تر بودیم رو به همسری دخترت قبول کن.
حاج معین تحت القا ذهنی جدیدش سر تکان داد.
- باشه تو هم می‌تونی به خواستگاری دخترم بیای، هر کدوم مقبول‌تر بودین به همسری دخترم می‌پذیرم!
شاهین که چاره‌ای برای شکشتن القا ذهنی پدر سوزان نداشت با اندوه به بازوی او کوبید.
- فراموش کن چه حرف‌هایی بینمون گفته شد. فقط تو یادت نگه دار، دخترت خواستگار دیگه‌ای هم داره که باید به اون هم فرصت شناسوندن خودش رو بدی. من شاهین رادمهر پسر عموی مهندس رادمهر هستم.
شاهین با گفتن جمله آخرش از حاج معین دور شد. پدر سوزان گیج لحظاتی اطرافش را کاوید، نگاهی به کلید درون قفل درب انداخت و یادش آمد، داشت اتومبیلش را داخل حیاط می‌برد.
با ورودش به خانه، نظم خاصی خانه را در بر می‌گرفت و ریخت و پاش‌ها و سر و صداها کم میشد! سوزان برعکس هر شب آمدن پدرش که با رویی باز به استقبال او می‌رفت، درون اتاق خودش گوشه‌ای چون گنجشک سرما دیده‌ای کز کرد و ماند. اما دقایقی بعد، این پدرش بود که با چند ضربه به درب، اجازه‌ی ورود گرفت و وارد اتاق سوزان شد.
حاج معین به چشمان متورم و سرخ شده‌ی سوزان دقیق شد. چیزی از درون او را می‌جوید و با حس تمام دردهای دنیا بر قلبش، توان حرف زدن و کمک به دخترش را نداشت و زبانش جور دیگری می‌چرخید!
- دخترم، ماه من، قربون این چشم‌های خسته و سرخت برم، می‌دونم دلت نمی‌خواد تو این سن و سال خواستگاری برات بیاد. اما تو دیگه خانم شدی باید اگه موقعیت خوبی برات پیش میاد، بهش فکر کنی.
سوزان با شرم دخترانه‌ای سرش را پایین گرفت و با گوشه‌ی بلوزش بازی می‌کرد. حاج معین که از درون در حال سقوط بود، ناچار سخنی دیگر می‌گفت!
- مهندس رادمهر جوون برازنده و مقبولیه و خیلی هم ظاهراً به تو علاقه پیدا کرده. بهش این فرصت رو دادم که بیشتر بشناسیمش، اما تو خواستگار دیگه‌ای هم داری که هر کدوم مقبول‌تر باشن رو خودت باید انتخاب کنی.
سوزان با شنیدن خواستگار دیگر با کنجکاوی سرش را بالا آورد و با شرم پرسید:
- خواستگار دیگه؟
حاج معین خنده تلخی زد.
- بله پسر خوش قد و سیمای دیگه‌ای از همین خونواده‌ی مهندس رادمهر، خواهان خواستگاری از تو شده. شاهین رادمهر، می‌شناسیش؟
سوزان فهمید شاهین برای کمک به او دست به‌کار شده است و همین روزنه‌ی امیدی در دلش روشن نمود. دستپاچه به مِن‌مِن افتاد.
- بله... می‌... شناسم. با همین مهندس دیدم... شون!
حاج معین سر تکان داد.
- پس فعلاً جای غصه خوردن، پاشو بریم شام بخوریم تا ببینیم قسمت چی میشه.
حاج معین، سوزان را بلند کرد و از پهلو به‌خودش چسباند و زیر بالِ پُر قدرت خود نگه داشت و همان‌طور که او را از اتاق بیرون می‌برد، آرزو می‌کرد کاش می‌توانست همان‌جا درون قلبش دخترش را پنهان نماید و از گزند موجودات اهریمنی و شیطانی دور کند. اما هیچ اختیاری در حرکات و حرف‌هایش نداشت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۲۱۹

امید
که با القاء ذهنی به پدر و مادر سوزان و تعیین روز خواستگاری خیالش تا حدودی آسوده شده بود به کمک جادوگرش نیما با خوردن اکسیر و تزریق داروهایی جادویی سعی در کم کردن انرژی جهنمی خود داشت.
امید پدرش آیزاکرا را برای مراسم خواستگاری به زمین فرا خواند و ارباب با توصیه لوسیفر برای به‌دست آوردن دل پسرش با کمال میل به زمین به خانه‌ی امید آمد.
سرانجام آخر آن هفته‌ی جهنمی برای سوزان، روز موعود خواستگاری فرا رسید. هر چه در آن روزِ عذاب‌آور و دلهره‌آور برای سوزان با وجود اصرارهای ناهید خانم، او هیچ اشتیاقی برای رسیدن به ظاهرش نشان نمی‌داد؛ امید سرحال و بانشاط به‌سر و وضع خودش می‌رسید.
امید با ذوق و شوق جوانان زمینی قبل مراسم خواستگاری با وسواس در تدارک مقدمات خواستگاری چشمگیری بود.
سبد گل بزرگی سفارش داده بود که هر گل آن را با مرواریدهای اصل یمانی تزئین کنند و سرویس جواهر گران‌قیمتی نیز بین گل‌ها جا ساز نمایند.
امید مقابل نیما و شاهپور که روی کاناپه‌ای در اتاقِ آماده شدن او لم داده بودند، چندین پیراهن و کراوات‌های مختلفش را جلوی آیینه بر تن کرد و با ژست‌های مختلف از آن دو نظر می‌خواست.
شاهپور و نیما که با لبخند حرکات و ذوق و شوق امید را زیر نظر گرفته بودند از سرحالی و خوشحالی واقعی او، احساس رضایت خوشایندی داشتند.
با ورود ارباب به داخل اتاق آن‌ها، همه محو خوش‌تیپی او شدند و شاهپور سوتی زد!
- به‌به چه پدر داماد خوش‌تیپی!
ارباب شلوار و کت بلند سیاهی روی جلیقه نوک مدادی رنگی بر تن داشت و کراوات تیره مخملی بر روی پیراهن مخمل سیاهش زده بود. با نگاه پر حسرتی به پسرش، کله‌ی اژدهای سر عصایش را در دست فشرد.
- شاید حرفم خیلی انسان‌وار باشه اما همچین روزی آرزوی هر پدری که برای پسری به این شاخ‌شمشادی* به خواستگاری بره.
امید بدون احساسی در چهره‌اش ارباب را برانداز نمود و شور و نشاط چند لحظه قبلش، پشت اخم‌هایش ناپدید شد؛ پشت به ارباب سکوت کرد.
شاهپور و نیما به‌خوبی می‌دانستند امید هیچ احساسی به پدرش ندارد و به اجبار او را تحمل می‌کند. اما ارباب واقعاً از نزدیکِ امید بودن، خوشحال بود و سر از پا نمی‌شناخت.
امید سرانجام با کمک و تأیید نیما، کت و شلوار طوسی سیری با طرحی اسپرت تن کرد. کراوات تیره‌ای هم بر روی پیراهن سفیدش زد که رنگ چشمانش را براق‌تر نشان می‌داد. سبد گل را در دست گرفت و با وسواس عطر خالص و اصلی بر اطراف سبد آن پاشید و بدون این‌که به ارباب نگاهی کند، جعبه‌ی بزرگ شیرینی تری که تهیه کرده بود را با تحکم خاصی به‌دست او داد.
- همه چی تحت القاء ذهنی پیش میره، نیاز نیست حرف اضافه‌ای بزنی.
ارباب سر تکان داد و جعبه‌ی شیرینی را از امید گرفت و در سکوت پشت سر او برای رفتن به مراسم خواستگاری حرکت کردند.
سوزان که دلسوزی خواهرش سهیلا را داشت و او هم حریف تصمیم عجیب پدر و مادرش برای مانع شدن از آمدن خواستگارها نشده بود با غمی که از غم و غصه‌ی خواهر کوچک‌ترش بر دل داشت، سعی می‌کرد در آماده شدن سوزان کمکش کند. با اصرار سهیلا، کمی به چهره‌ی رنگ و رو پریده‌ی سوزان دستی کشیدند و آرایش مختصری او را نمودند. به خواست خود سوزان، حجاب کاملی با لباس سفیدش با حاشیه‌هایی طلایی، ست کرد.
در لحظه‌ی ورود امید با سبد گل به خانه‌‌ی حاج معین، چندین همسایه با نگاه تحسین‌برانگیز به زیبایی و قد و قامت و خوش‌تیپی و ممتاز بودن او مات مانده بودند و خبر خواستگار آمدن برای دختر کوچک‌تر حاج معین که در همان کوچه‌ی خودشان هم سوزان با وجود سن کمش خواهان زیادی داشت که جرأت پا پیش گذاشتن نداشتن به‌سرعت بین در و همسایه پیچید! این چیزی بود که سهیلا از آن وحشت داشت و با اعتراض به پدر و مادرش هم گوش‌زد کرده بود که با پخش شدن خبر آمدن خواستگار برای دختر کوچک‌تر، بین مردم بیکار و شایعه‌ساز، هزار عیب و ایراد روی او می‌گذارند. اما پدر و مادرش در این تصمیم، اختیاری از خود نداشتند و ناراحتی سهیل هم افاقه‌ای* نکرده بود و او در آن روز خانه را ترک کرد تا با خواستگار خواهرش روبه‌رو نشود.
حاج‌ معین که قلباً فشار زیادی را تحمل می‌کرد، هنگام روبه‌رو شدن با امید، عرق سردی از تیره پشت کمرش سرازیر شد. امید چشمان موذیش را درون چشمان غمگین او خیره نگه داشت و لبخند تمسخرآمیزی به حاج معین زد.
ناهید خانم با تعارف و بازار گرمی پدر امید را همراه او با احترام بر بالای پذیرایی جای داد. حاج معین عبوس و ناچار مقابل آن‌ها بر مبل قرار گرفت‌، خیره بر سبد گل بزرگ و اشرافی امید که بر روی میز می‌درخشید، مات ماند.
بعد از تعارفات معمول، ارباب با چشم دنبال دختری که پسرش این‌ همه برای به‌دست آوردنش ذوق و شوق نشان می‌داد، گشت.
- عروس خانم تشریف نمیارن، چشممون به جمال گلشون روشن بشه؟
امید از عجله پدرش نگاه خاصی به او انداخت و ارباب کمی خودش را جمع و جور کرد.
ناهید خانم با نگاه به همسرش کسب اجازه‌ای کرد و از جایش بلند شد، برای ریختن چایی و دادن به دست سوزان به آشپزخانه رفت.
سوزان با اکراه سینی چایی که مادرش با وسواس چای را در استکان‌های پایه‌دار مخصوص میهمان‌ها ریخته بود را در دست گرفت و با سفارش مادرش که مراقب باشد با لرزشی در دستانش، وارد پذیرایی شد و سلام کوتاهی داد که همه چشم‌ها سمت او چرخید. سوزان ناخواسته با دیدن پدر امید که به‌نظرش مرد مرموزی آمد و با نگاهی پر انرژی شبیه نگاه امید او را برانداز کرد، لرزشی بر اندامش هم افتاد.
امید با دیدن لباس و حجاب زیبای سوزان لبخند رضایت‌آمیزی بر لبانش نشست و مشتاقانه جواب سلام او را داد و حالش را پرسید. ارباب اما از سبک‌ پوشش و کوچک بودن دختر مورد علاقه‌ی پسرش یکه خورد! با ناباوری سوزان را برانداز نمود و ناخواسته پرسید:
- دختر جان، تو چند سالته؟
سوزان با نگاه به عصای عجیب ارباب و با شنیدن صدای خاص و گیرای او ترسش بیشتر شد. با وحشت کنار پدرش در حال لرزش استکان‌ها بر سینی، ایستاد.
امید شماتت‌بار به ارباب نگاه خشمگینی انداخت. پدر سوزان سینی را از دستان لرزان او گرفت و روی میز وسط مبلمان گذاشت و سوزان را کنار خود بر روی مبل جای داد.
- دختر من یازده سالشه. پسر شما با آگاهی از سن و سال دختر من، اصرار به خواستگاری داشت.
ارباب سریع خودش را جمع و جور کرد!
- البته، البته! دختر زود بزرگ میشه. پسرم خودش همه جوره از دخترتون مراقبت می‌کنه؛ نمی‌ذاره آب توی دلش تکون بخوره.
امید در سکوت نگاه با حرص‌ و حسادتی به حاج معین و نشاندن سوزان کنار خودش انداخت.
- من با علمِ به همه چی پا پیش گذاشتم. نیاز به گوش‌زد نیست پدر جان. می‌دونم سن و سال دختر خانمتون هنوز کمه. من فقط می‌خوام با گذاشتن نشونی به رسم و رسوم شما هر چیزی لازمه انجام بشه تا دخترتون رسماً مال من بمونه و زمان مناسبش به خونه‌ی من بیاد.
حاج معین فشار کشنده‌ای از تحکم و القاء ذهنی امید بر قلبش حس کرد. دست بر قلبش که تیر کشید گذاشت و هر کاری می‌کرد مخالفتش را اعلام کند و با حمله به امید او را از خانه‌اش بیرون بیندازد، توانش را نداشت و فقط درد قلبش بیشتر میشد.
سوزان نگران به شقیقه‌های متورم پدرش نگریست!
- آقا جون، حالتون خوبه؟
حاج معین سعی کرد نفس بلندی بکشد و با سر تکان دادن، نگرانی را از دخترش دور کند.
امید چشمانش را درون چشمان حاج معین ریز کرد و به‌خوبی می‌دانست چه فشاری را بر قلبش تحمل می‌کند ولی توان مخالفت با او را ندارد. با همان نگاه پیروزمندانه و پر غرورش روی به مادر سوزان لبخند دلفریبی زد و می دانست ذهن او را در کنترل خواسته‌ی خودش دارد.
ناهید خانم در عوض حاج معین که سکوت سنگینی را حفظ می‌کرد با لبخند و رضایت کامل از چنین داماد زیبا و پول‌داری که نصیبش شده بود، مدام تعارفات معمول را انجام می‌داد. ارباب به‌خواست ذهنی پسرش از پدر و مادر سوزان کسب اجازه نمود.
- اگه بزرگترهای عروس خانم اجازه بدن، پسرم با دختر خانمتون در اتاق دیگه‌ای باهم صحبتی داشته باشن و به تفاهم بیشتری برسن.
با رضایت ناهید خانم و سکوت اجباری حاج‌ معین، امید با راهنمایی مادر سوزان به آرامی از جای برخاست و با اعتماد به‌نفس منتظر همراهی سوزان، مقابلش ایستاد! سوزان دستپاچه با نگاه ملتمسانه‌ای به پدرش نگریست. حاج معین دختر کوچک و لرزانش را بره‌ای بی‌پناه دید که گرگی آماده‌ی دریدن او‌ مقابلش ایستاده و خواست خیز بردارد و گلوی این گرگ را بدرد؛ اما قلبش به شدت تیر کشید و فریادی گویا در گلویش خفه شد! گرگ در خانه‌اش به ناتوانی او پوزخندی زد و بره‌ی بی‌پناهش را همراه خود به‌سمت اتاقی که مادر سوزان راهنماییشان می‌کرد، برد و حاج معین تنها با درد، دست بر قلبش گذاشت و با انزجار به نگاه پر لذت و ابلیس‌وار ارباب که با پوزخندی در چهره‌اش در سکوت او را می‌نگریست، خیره ماند!

{پینوشت:
شاخ‌شمشاد* کنایه از قد بلند و رعنا می‌‌باشد.

افاقه* به معنای فایده، نتیجه‌ی خوب، بهبود یافتن، به‌هوش آمدن و گشایش می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۲۲۰

امید
در راه رفتن از پذیرایی به اتاق سوزان با خواهر او‌ سهیلا که جلوی درب اتاق سوزان ایستاده بود، چشم تو چشم شد. سهیلا محو زیبایی امید به چشمان زیبا و خاص او مات ماند و امید لبخند دوستانه‌ای به سهیلا زد که او نیز ناخواسته لبخندی بر لب آورد و در دل چنین خواستگاری برای خواهرش را تحسین کرد و با دیدن زیبایی خیره کننده‌اش، گویا دیگر مثل قبل به امید حس بدی نداشت.
سوزان اما با تشویش با راهنمایی مادرش در اتاقش حاضر شد و سر به زیر بر لبه‌ی تختش نشست و امید نیز بر صندلی پشت میز تحریر سوزان روبه‌روی او قرار گرفت و با دقت زوایای اتاق سوزان را از زیر نظر گذراند! لبخندی به عروسک‌هایی که روی دیوار آویز شده بودند، بر لب نشاند.
- چه اتاق قشنگی داری! سلیقه‌ی خودته؟
سوزان آرام بدون این‌که به چشمان امید نگاه کند، سر تکان داد. امید نگاهی به درب باز اتاق انداخت و صدایش را کمی پایین‌تر آورد.
- ماه، من واقعاً به تو علاقه دارم. باور کن چیزی نیست که از من اینقدر وحشت داشته باشی. فقط می‌خوام یه نشون بزارم مال من بمونی، همین.
سوزان با بغض سرش را بالا گرفت.
- من می‌خوام درس بخونم.
امید از جایش بلند شد و میان وحشت نگاه سوزان کنارش لبه‌ی تخت نشست، دستش را روی دست او گذاشت!
سوزان با ترس دستش را عقب کشید. امید با سماجت دوباره دست او را در دست گرفت و روی پایش نگه داشت!
- نترس عزیز من، اینقدر از من نترس. من که نمی‌خوام اذیتت کنم. درس می‌خوای بخونی، خودم کمکت می‌کنم تا هر جا می‌خوای ادامه تحصیل بدی. تموم هزینه‌هاش هم با خودم. هر کلاسی هر آموزش و تفریحی می‌خوای برو؛ من خودم همه جوره پشتیبانتم.
سوزان مؤذب به‌دست اسیر شده‌اش در دست امید نگاه کرد.
- اون آقاهه واقعاً آقاجونته؟
امید لبخند پر مهری به لحن کودکانه‌ی سوزان زد.
- آره، اما رابطه‌ی خوبی با اون ندارم. من مثل تو بهش آقا جون چه می‌دونم بابا جون و این چیزها نمی‌گم.
سوزان متعجب به چشمان پر عشق امید نگاه کرد.
- پس چی صداش می‌زنی؟
امید محو گردی صورت معصوم سوزان در حجاب شال زیبایش، گویا واقعاً زیبایی ماه را در چهره‌ی او نظاره می‌کرد!
- هیچ‌وقت صداش نزدم، نمی‌دونم! بقیه بهش ارباب میگن، تو می‌تونی به همین اسم صداش کنی.
سوزان کنجکاوتر شد، شاید امید به‌خاطر نبودن مادرش، رابطه خوبی با پدرش ندارد و احتمالاً از هم جدا شدند!
- مامانت کجاست؟ چرا نیومدن؟
امید لبخند تلخی زد.
- مادرم فوت شده. خیلی زمانه.
سوزان با دلسوزی آهی کشید.
- متأسفم. خدا رحمتشون کنه.
امید سر تکان داد. سوزان دلش می‌خواست بیشتر از امید بداند. به‌نظر او ارباب هم همان حس عجیبی که سوزان از امید می‌گرفت و باعث ترسش میشد را داشت!
- برادر و خواهر هم داری؟
امید که از کنجکاوی نشان دادن سوزان خوشحال بود با حوصله و‌ لبخند باعث میشد او‌ برای ارضاء حس کنجکاویش راحت‌تر شود.
- خب از زن ارباب بله. یه برادر دارم.
سوزان متعجب پرسید:
- پدرتون زن گرفته؟
امید اخمی کرد!
- بله زن جوون و زیبایی داره. اما من رفت و آمدی باهاشون ندارم.
سوزان می‌دانست امید آماده‌ی هر پاسخی هست و چون باز کنجکاویش نشد، ادامه داد.
- پس شما پیش کی زندگی می‌کنی؟
امید که می‌دانست سوزان روی اصول زندگی زمینی کنجکاوی می‌کند و در زمین هر انسانی معمولاً باید در خانواده‌ای رشد کند؛ سعی کرد جواب‌هایش منطق زمینی داشته باشند.
- من تا سن بلوغ پیش پدر بزرگم بودم. بعدش مستقل زندگی کردم؛ فعلاً هم خونه‌م رو که دیدی با شاهپور هم خونه‌ایم.
سوزان با خجالت پرسید:
- بعد از ازدواج چی؟ توی همین‌ خونه می‌مونین؟
امید گویا بند دلش از سادگی و دغدغه‌های کودکانه‌ی سوزان پاره شد. می‌دانست حتی یک محل دورتر رفتن برای سوزان یعنی جدایی طاقت‌فرسا از پدر و خانواده‌اش که بسیار به آن‌ها وابسته بود! امید دست سوزان را بالا آورد و با عشق و محبت خالصانه‌ای بوسه‌ای بر آن گذاشت!
- نگران چیزی نباش ماه دلم. بعد از ازدواج هر جا خانم خوشگلم امر کنن، اونجا می‌مونیم.
سوزان با شرم از داغی جای بوسه‌ی امید بر دستش، احساس گُر گرفتگی کرد. خودش هم نمی‌فهمید چرا از آن همه عشق و محبت رویایی امید احساس وحشت می‌کرد و این حس اجازه نمی‌داد از آن همه عشق او لذتی ببرد. با شرم سعی کرد دستش را از حصار دست امید خارج کند. اما امید با لبخند و نگاه عاشقانه‌ای خیره به چشمان او رهایش نکرد و آرام زمزمه کرد:
- قول میدم خوشبختت کنم. فقط قول بده کنارم می‌مونی؛ چیزی جز وفاداری ازت نمی‌خوام.
امید مهلت فاصله گرفتن به سوزان نداد و انگشتر نشان را از جیبش خارج کرد، مقابل سوزان گرفت.
- اجازه میدی این انگشتر نشون رو دستت بندازم، مال خود خودم بشی؟
در همان لحظه که نفس در سی*ن*ه‌ی سوزان با خیره ماندن در چشمان پر عشق و اشتیاق امید حبس شده بود، حاج معین که حرف‌های آخر امید را شنید، ناگهان در آستانه‌ی درب ظاهر شد!
- نه، هنوز همچین اجازه‌ای نداری!
سوزان با دیدن پدرش با ترس خودش را عقب‌تر کشید و دستش را از دست امید خارج نمود!
امید عصبی از رها شدن دست سوزان به چشمان خشمگین حاج معین خیره ماند.
- چرا نمی‌تونم؟ یادتون رفته ما برای نشون گذاشتن اینجا اومدیم.
حاج معین به‌پشت سرش اشاره کرد.
- دخترم خواستگار دیگه‌ای هم داره، نشون رو اونی می‌ذاره که مقبول‌تر باشه!
شاهین از پشت سر حاج معین با سبد گلی بزرگ‌تر از سبد گل امید با گل‌هایی سرخ با تزئین جواهر، جلوتر آمد!
- سلام پسر عمو. اینجا مشغول بودی، متوجه نشدی من هم برای خواستگاری اومدم.
شاهین در میان بهت سوزان و امید با کت و شلواری شیک از جنس مخملی سیاه که پاپیون سیاهی هم بر روی پیراهن سپیدش زده بود از کنار حاج معین عبور کرد و وارد اتاق سوزان شد، سبد گل را روی میز تحریر گذاشت!
امید با دیدن شاهین دیگر نتوانست خشمش را کنترل کند و به‌سمت او خیز برداشت و با او دست به یقه شد!
- تو خیلی بیجا کردی به خواستگاری اومدی، لعنتی!
امید در حالی‌که یقه‌ی شاهین را در مشت داشت او را محکم به دیوار کوبید. شاهین هم بلافاصله در جواب، مشت محکمی به فک امید زد که او از شدت ضربه، عقبی سمت سوزان پرتاب شد! سوزان با وحشت جیغی کشید. با ترس خودش را به پدرش رساند و حاج معین او را در آغوش محکم خود فشرد، فریاد زد:
- کافیه. اینجا خونواده هست، چاله میدون نیست! از خونه‌ی من برید بیرون، هر دوتون!
امید که تا لبه‌ی تخت پرتاب شده بود، بلند شد و نفس‌زنان نگاه پر تهدیدی به شاهین انداخت با نگاه به وحشت سوزان که صورتش را میان آغوش پدرش پنهان کرده بود، سعی کرد آرامش خودش را به‌دست بیاورد و با زبانش خون کنار لبش را از چکیدن جمع کرد.
ارباب و مادر سوزان هم پشت حاج معین با فریاد و‌ سر و صدای آن‌ها با نگرانی به آنجا آمدند و ارباب هم نگاه چپ‌چپی به شاهین انداخت!
- امید بیا پسرم، بهتره بریم. با پسر عموت بیرون اینجا صحبت می‌کنیم.
امید خشمگین کتش را مرتب کرد و به شاهین با کینه نگریست.
- از غلطی که کردی پشیمون میشی!
شاهین با جسارت پوزخندی به امید زد و امید با غیظ پشت به او کرد. مقابل حاج معین کمی مکث نمود و با نگاه پر حسادتی به او که سوزان را محکم در آغوش مردانه‌اش پنهان کرده بود، نگریست!
- بهت ثابت می‌کنم. اون‌که مقبول‌تره منم، حاج معین! دخترت مال منه.
حاج معین دندان‌هایش را از جسارت و پررویی مزاحمان زندگی دخترش برهم فشار داد!
- سبد گل‌هاتون هم با خودتون ببرید. ما نیازی به این طلا و جواهرها نداریم. جای این خودنمایی‌ها در مردونگی و انسانیت از هم پیشی بگیرین، این‌جوری مقبول‌تر می‌شین‌!
شاهین با نگاه اطمینان بخشی به سوزان و لبخند لج دراری به امید از کنار آن‌ها گذر کرد.
- سبد گل رو نخواستین دور بندازین.
امید هم پشت او خارج شد.
- سبد گل من برای دخترتونه، اون تصمیم بگیره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۲۲۱

سوزان
و سهیلا بعد از گذشت چند ساعتی از رفتن خواستگارها، هنوز شاهد بگومگوی پدر و مادرشان بودند. حاج معین اصرار بر آن داشت سبد گل‌ها همراه جواهرها و مرواریدها دم سطل آشغال گذاشته شوند و ناهید خانم با خواهش و التماس از همسرش می‌خواست چنین کاری نکند و بین در و همسایه آبروداری نمایند؛ اگر جواهرها را هم نمی‌خواهد، بیرون نیندازد ‌و به خودشان باز گرداند. مدتی طول کشید تا حاج معین با گذاشتن هر دو سبد گل دم سطل زباله‌ی سر خیابان، آرام‌تر شد و همسرش او را راضی کرده بود که مرواریدها و جواهرها را خودش به امید و شاهین باز می‌گرداند.
بعد از به خواب رفتن حاج معین، ناهید خانم در حالی‌که جواهرها و مرواریدها را در کیسه‌ی مخملی دهانه بنددار ریخته بود و زیر چادرش که معمولاً در خانه هم دور شانه‌هایش نگه می‌داشت، پنهان کرد؛ آرام و پاورچین خودش را به اتاق سوزان که کنار سهیلا بُق کرده بود و از شنیدن جر و بحث پدر و مادرشان اندوهگین و پر غصه بودند، رساند.
ناهید خانم کیسه جواهرات را از زیر چادر گل‌دارش بیرون آورد و مقابل سوزان گذاشت! سهیلا با کنجکاوی کیسه را برداشت و محتویات آن را بیرون ریخت. با دیدن آن همه جواهرات و مرواریدها جیغ کوتاهی کشید و با ذوق و شوق آن‌ها را مقابل بهت سوزان برداشت و جلوی آیینه رفت به سر و گردن و دست‌هایش‌ پیچید!
ناهید خانم روی بر سوزان، حرصی که در گلو داشت را قورت داد.
- دختر جان پا شو این مروارید و جواهرها رو جمع و جور کن. این‌ها امانت هستن. باید خودت برگردونی به مهندس و فامیلش. من روی نگاه کردن به مهندس رو ندارم‌ ها.
سوزان مغموم و پر غصه بی‌خبر از اجبار ذهنی پدر و مادرش از القاء انرژی امید به ذوق سهیلا از آویز کردن جواهرات با حسرت نگریست و آه سوزناک و بلندی کشید.
- کاش آقا جون شرط مقبول بودن رو نمی‌ذاشت‌. اگه واقعاً این همه ناراحتی ازشون داره که طاقت نگه داشتن سبد گل‌هاشون رو هم نداره، چرا پس کلاً ردشون نکرد برن پی کارشون؟ آخه این شرط مقبول‌تر بودن برای نشون گذاشتن چی بود!
سهیلا از لحن پر غصه‌ی خواهرش، جواهرات را از دور دست و گردنش باز کرد و با اندوه درون کیسه‌ی مخملیِ دوخت مادرش ریخت، بندینک‌های دور دهانه‌اش را کشید و گره زد. کنار سوزان نشست و سرش را بوسید و روی شانه‌ی خودش گذاشت.
ناهید خانم که تحت القاء ذهنی امید، دیوانه‌وار طرف‌دار او شده بود، پر غیظ به هر دو دخترش چشم‌غُره رفت!
- خُبه، خُبه! از این ادا اطوارا نریزین. مردم حسرت همچین خواستگار و داماد تحصیل کرده و پول‌داری رو می‌کشن، مال ما جفت‌جفت میان و این‌ها ناز هم می‌کنن. پاشین خودتون رو جمع کنین. یه جو عقل توی سر هیچ‌کدومتون نیست.
سهیلا با گفتن آخه مامان... خواست اعتراضی کند و از خواهرش طرف‌داری نماید که ناهید خانم چشمانش را برایش درشت کرد.
- سهیلا تو دیگه دهنت رو ببند ها. تو اگه عقل داشتی پسر داییت رو سه سال توی شهر غریب، آلاخون‌‌والاخون* نمی‌کردی، براش شرط تحصیل بزاری. من و که زیر حرف داداشم و زن داداشم بردی هیچ، آخر هم پسر داییت رو می‌پرونی، باید زن همین چپ و چلاق‌های دور و برت بشی.
سهیلا از کنایه مادرش، غمگین سر پایین انداخت و ناهید خانم با همان حرص و غیظ به سوزان که بیشتر در خودش جمع شد، نگریست.
- توام صبح این جواهرها رو با خودت برمی‌داری می‌بری مدرسه، دست مهندس می‌رسونی. از طرف من هم ازش عذرخواهی کن، بگو فعلاً این‌ها رو پیش خودشون نگه دارن تا تکلیفتون روشن بشه و غیظ آقا جونت هم بخوابه!
ناهید خانم غرغرکنان با گذاشتن کیسه‌ی جواهرات مقابل سوزان از جایش برخاست و اتاق را ترک کرد. سهیلا با لبخند تلخی به بازی اشک در چشمان خواهر کوچک‌تر و غمگینش نگریست. سعی کرد او را از آن حال و هوا خارج نماید!
- غصه نخور آجی. آقاجون حتماً می‌خواد بعداً از رد کردن یهویی خواستگارهات پشیمون نشی و فرصتی داشته باشی بیشتر فکر کنی. اما بلا، بگو پسرهای به این خوشگلی و خوش‌تیپی رو از کجا تور کردی؟ واقعاً از هر لحاظ بی‌نقص و جذاب هستن. به‌نظر من هم‌، جای لجبازی و روی یه دنده موندن که نمی‌خوام و می‌خوام درس بخونم، بیشتر بهشون فکر کن. همیشه که همچین موقعیت‌هایی برای دخترها پیش نمیاد. دست راستت رو هم بِکش روی سر من بدبخت که خواستگار پر و پا قرصم بیت‌الله چپول‌، پسر معصومه خانمه!
سوزان از یادآوری بیت‌الله، بچه محلشان که چندین سال میشد از خواستگارهای پر و پا قرص خواهرش بود، لبخندی بر لبانش نشست!
- سهیلا، یادم رفت بهت بگم؛ چند روز پیش، توی کوچه با رفیق‌هاش دیدمشون. دوست‌هاش «بِبِتو» صداش می‌زدن! تا من رو دید گفت، قربون خواهرت برم!
سهیلا گوشه چشمی نازک کرد.
- ایش، می‌گفتی زودتر، بِبِتو چپول!
سوزان و سهیلا در حالی‌که سعی می‌کردند با گرفتن جلوی دهانشان، صدای خنده‌هایشان زیاد بلند نشود از حرف زدن در مورد بیت‌الله، هر دو از خنده ریسه می‌رفتند و سوزان برای دقایقی غم دل کوچکش را فراموش کرد و سهیلا نقش مهمی در عوض کردن حال و هوای خواهرش داشت!

{پینوشت:
آلاخون‌والاخون* کردن در اصطلاح به معنای آواره کردن، بی‌خانمان کردن، بی‌سر و سامان کردن، خانه به‌دوش کردن و دربدر کردن می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۲۲۲

میکا
در قصر تاریکی بنا بر فشار دِیمن و ارشدهای قصر در قبال ارواحی که مورتال از جنگجوهای لشکرش تسخیر نموده بود، او را احضار کرد.
مورتال اهریمن پر قدرت مرگ و عدم، سوار بر اسب سیاهِ بزرگ و خوفناکش، وارد محوطه‌ی قصر تاریکی شد. اسب مورتال اسبی معمولی نبود؛ مورتال با بادپا بودن آن، توان گذر از وادی‌های صعب‌العبور مرگ و نیستی را داشت! اسبی بسیار درشت هیبت و عضلانی با یال و دمی بلند و سیاه، چشمانی سرخ رنگ که نفس آن اگر به جنبنده‌ای دمیده میشد‌ با زهر مرگ‌آوری که از عدم داشت، باعث مرگ و تسخیر روح او میشد.
مورتال معروف به «مرگ» بعد از پیاده شدن از اسب و شیهه‌ی هراس‌آور آن، وارد تالار قصر تاریکی شد. او به‌ندرت وارد قصر تاریکی میشد و دِیمن سعی می‌کرد اصلاً او‌ را به‌حضور نطلبد. اما حضورش در سرزمین تاریکی، هر چند کم‌، همیشه وحشت را در سرتاسر قصر نشر می‌داد و ندیمه‌ها و خدمه هر کدام سعی می‌کردند سر راه او قرار نگیرند. انرژی کشش ارواح در مورتال، چنان بالا بود که نگهبان‌ها با عبور او از تالار ورودی قصر، تمام تنشان به رعشه افتاده بود و احساس می‌کردند روحشان به‌سمت او کشیده می‌شود!
میکا، مرگ را در اتاق تنهایی‌اش، بدون بودن مزاحمی پذیرا شد.
صدای گام‌های سنگین مورتال با چکمه‌‌هایی چرمین و فلزی، چون کوبیدن سُم‌ اسبی در تالار قصر می‌پیچید! میکا در اتاق پیانو، چشمانش را بسته بود و به نزدیک شدن صدای گام‌های مرگ و عبور او از تالار و بالا آمدنش از پله‌ها گوش فرا داده بود. وقتی پشت درب اتاق رسید، چشمانش را گشود و اجازه‌ی ورود به او داد.
مورتال تن‌پوش سختی از فلزی خاص و سیاه بر تن داشت که با شنل سنگین و بندهایی ضخیم و چرمین ترکیب شده بود و چنان نشان می‌داد که دست و‌ بدن او از زیر شنل شق و رقش، آهنین است! روی تن‌پوش فلزی خود، شنل ردا مانندی، بلند و سیاه به تن داشت که کلاه بزرگ شنلش تا زیر چانه‌اش را پوشش داده بود و حتی وقتی سرش را بالا نگه می‌داشت از زیر کلاه، تنها سیاهی عمیقی دیده میشد که دو چشم نورانی و روشن در تاریکی خوفناک زیر کلاه ردا می‌درخشید! زبان سخن گفتن مرگ به زبان عدم بود و تنها اَبَر اهریمن‌های پر قدرت قادر به سخن گفتن با او بودند.
میکا با حضور هیبت درشت و دهشتناک مورتال در اتاقش از جای برخاست و به او خوش‌آمد گفت.
مورتال با صدای بم و ضخیمی که داشت با لهجه‌ی عدم که برای حتی افراد ماورائی هم ترسناک به‌نظر می‌آمد، میکا را خطاب قرار داد.
- برای چی من رو احضار کردی؟
میکا سرتاپای سیاه مورتال را برانداز نمود.
- می‌دونم در مورد تسخیر ارواح جنگجوهای سپاه تاریکی حق با توئه. خلف وعده کردن و توام تنبیه‌شون کردی. اما اون افراد از بهترین سرداران سپاه تاریکی هستن و بودنشون برای سر و سامان دادن لشکر ما لازمه. ازت خواستم بیای تا اگه ممکنه ارواح اون‌ها رو برای احیای مجددشون پس بدی. در ازاش هر غرامتی که خلف وعده شده، من دو برابرش رو در اختیارت قرار میدم.
مورتال سایه سنگینش را روی چهره‌ی میکا انداخت و به او نزدیک‌تر شد.
- تاریکی همیشه به هنگام نیاز دست و دلبازی زیادی نشون میده. اما به وقت قدرت، پیمان‌هایی که بسته رو فراموش می‌کنه.
میکا سرما و سنگینی هراس‌آوری از سایه‌ی مورتال بر جسم خود حس کرد! سعی نمود مقابل مرگ با ابهت‌تر بایستد و قدش را صاف‌تر نمود!
- گفتم هر غرامتی طلب داری، بهش می‌رسی.
مورتال از زیر کلاه ردای سنگینش، سری به نفی تکان داد.
- سال‌ها، سال‌ها خلف وعده از تاریکی دیدم. به اهریمن پلیدی مثل دِیمن، دیگه اعتمادی نمی‌کنم.
مورتال پشت به میکا کرد و قصد خروج از اتاق را داشت که میکا سریع سعی نمود با سخنی او را از رفتن باز دارد.
- صبر کن مورتال! این‌بار داری با من معامله می‌کنی. اداره‌ی امور تاریکی با منه، دِیمن دیگه نقشی توی معامله‌ی ما نداره.
مورتال ایستاد و دوباره به‌سمت میکا چرخید. میکا سخاوتمندانه دستش را به‌سوی او‌ دراز کرد!
- می‌خوام با من پیمان ببندی و روی قولم حساب کنی.
مورتال متعجب به‌دست دراز شده‌ی میکا نگریست!
- می‌دونی دستت رو به طرف کی دراز کردی؟ می‌خوای نشون بدی از لمس سرمای مرگ واهمه‌ای نداری؟
میکا همچنان دستش را سمت مورتال نگه داشت.
- می‌خوام اولین کسی باشم که سرمای وجود تو رو لمس می‌کنه.
مورتال کاملاً جسم نیم‌رخ شده‌اش را روبه‌روی میکا چرخاند.
- تا به‌حال کسی دستی به‌سمتم دراز نکرده!
میکا با جدیت نگاهش، مصر بودنش را نشان داد!
- حالا می‌خوای دست من رو پس بزنی؟
مورتال ناگهان دستش را که در حجاب دست‌کش آهنینی پوشش داده بود از زیر ردایش بیرون آورد و دست میکا را محکم فشرد. سرمای لزجی از دست مورتال تمام وجود میکا را در بر گرفت! اما آن را تاب آورد و با گرمی، دست مورتال را نگه داشت.
مورتال سری به رضایت تکان داد.
- تو هنوز انسانیتت رو نگه داشتی!
میکا جا خورد!
- نشونی از انسانیت در من می‌بینی؟
مورتال از دست میکا که هنوز در دستش نگه داشته بود، او را جلوتر کشید و صورت تاریکش را به چهره‌ی میکا نزدیک‌تر نمود!
- انسان بودن بد نیست، دوست من! همین اندازه‌ی کمش رو هم از دست نده. تو با دِیمن فرق داری. اگه می‌خوای با من پیمانی ببندی، پیمان برادری ببند!
میکا متعجب تکرار کرد!
- پیمان برادری؟!
مورتال همان‌طور که دست میکا را در دست داشت، دست دیگرش را بر قلب میکا کشید!
- من بر مرگ، بالاترین موهبت آرامش یافتن از دردها و سختی‌ها از عذاب و تاریکی و آتش، سوگند یاد می‌کنم که تو را چون برادری در سختی‌ها یاری کنم، اگر تو به وقت قدرت‌های تاریکت، مرگ رو به‌یاد نگه داری.
میکا هم محکم‌تر دست مورتال را فشرد و به بازوی او کوبید.
- این خوبه دوست من! من هم این پیمان برادری رو با وفاداری به تو حفظ می‌کنم.
مورتال که هیچ موجودی جرأت لمس او را نداشت، نگاهی به دست میکا بر بازویش انداخت!
- این مرام خاص انسان‌هاست! می‌بینی نشونی از انسانیتت رو هنوز داری!
میکا دستش را عقب کشید و با غرور ایستاد.
- فراموشم شده، مورتال! من برای اَبَر اهریمن شدن، خیلی چیزها از جمله انسانیتم رو قربونی کردم.
مورتال صدای مهیب خود را اندکی پایین‌تر آورد.
- حالا که تاریکی هر چی داشتی رو به تاراج‌ برده، مراقب باش برای هیچ و پوچ نباخته باشی. دِیمن اهریمن بی‌ذاتیه که به هیچ عهد و پیمانی پایبند نیست. مطمئن باش در اولین فرصت اگه نفعی براش نداشته باشی به نابودی میکشونتت.
میکا با لبخند تلخی، سر تکان داد.
- می‌دونم دوست من. برای همین فکر می‌کنم به داشتن دوست و برادری مثل تو نیاز داشتم. می‌تونی کمکم کنی از دِیمن پیشی بگیرم؟
مورتال سکوت رعب‌آوری کرد، ژرف اندیشید... سپس کمی سرش را خم نمود!
- می‌تونم کمکت کنم، فقط باید با من به عدم بیای!
میکا یکه خورد!
- عدم؟! اما من شنیدم هیچ جنبنده‌ای، نمی‌تونه از عدم، زنده خارج بشه!
مورتال غروری به صدای ضخیمش داد.
- نه اگه از انرژی من داشته باشه! می‌تونی بهم اعتماد کنی؟
میکا ابروانش را درهم کشید.
- می‌دونم اگه حرفی می‌زنی، حتماً میشه بهش تکیه کرد.
مورتال دستِ با دستکش آهنین سیاهش را سمت میکا دراز کرد.
- با من همراه شو.
میکا بدون تردید دست مورتال را گرفت و ناگهان گویا به‌ درون حفره‌ای کشیده شد و لحظاتی بعد از احساس سقوط و کشش درون بُعدی دیگر از زمان، ناگهان خودش را سوار بر اسب سیاه مورتال، ترک او دید! اسب غول‌پیکر با سرعت باد در دنیایی خاکستری و مه‌اندود پیش می‌راند و سرعت حرکت اسب مورتال چنان سریع بود که محیط اطراف در چشم برهم زدنی از مقابل چشمان میکا در گذر بودند و قدرت تمرکز و تشخیص اطرافش را نداشت!
دقایقی بعد از پیمودن مسافتی با سرعتی غیر قابل تصور برای میکا، مورتال با انگشت کشیده‌ی آهنینش، دروازه‌ی خاکستری نیمه باز عظیمی را مقابلشان به میکا نشان داد.
- اون دروازه‌ی عدم هستش. از اون دروازه گذر کنی، برگشتی بدون اذن من نداری.
میکا تردیدی به خود راه نداد و دستانش را دور کمر مورتال محکم‌تر کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۲۲۳

سوزان
با نگرانی وارد سالن ورودی مدرسه شد و در حالی‌که بازوبند پارچه‌ای سفید رنگی که روی آن با ماژیک قرمز، بزرگ نوشته شده بود «انتظامات» را دور دستش با سنجاق قفلی مهار می‌کرد در راهرو دنبال امید چشم گرداند.
آرزو هم نفس‌زنان با فریاد شادی‌، دوان‌دوان خودش را به سوزان رساند.
- سلام عروس خانم!
سوزان با عجله سمتش چرخید، دستپاچه جلوی دهان آرزو را با دست گرفت و سعی کرد صدایش را تا جایی که میشد آهسته نماید.
- دیوونه شدی؟! خانم کاظمی توی دفتره.
آرزو گردنش را با شرم داخل شانه‌هایش فرو برد، دست سوزان را کنار زد. او نیز صدایش را آهسته‌تر کرد.
- ببخش‌ببخش! بیا بریم بالا بگو خواستگاری چی شد؟
آرزو و سوزان دوان‌دوان به طبقه‌ی بالای مدرسه رفتند و به محض رسیدن به راهروی طبقه‌ی دوم با امید روبه‌رو شدند که ست بلوز و شلوار سفیدی به تن داشت و دست به سی*ن*ه به دیوار روبه‌روی پله‌ها تکیه داده بود، کف کفش براق یک پایش را به دیوار چسبانده بود.
سوزان چشم در چشم نگاه جدی امید مات ایستاد. آرزو نیز به نگاه خیره هر دو به‌هم متعجب ماند. امید با جدیت جلو آمد و بی‌توجه به بهت آرزو مُچ دست سوزان را گرفت و او را همراه خودش سمت اتاق انبار برد! سوزان تنها با چند نگاه به‌پشت سرش مستأصل به آرزو نگاه کرد که او نیز بدون حرکت تنها فاصله گرفتن آن دو را می‌نگریست!
امید با جدیت سوزان را داخل اتاق انبار کشید و به دیوار چسباند، دستش را چون حصاری مقابل او به دیوار حائل کرد!
- خُب، می‌شنوم. از خواستگار جدیدت، آقا شاهین بگو.
سوزان با ترس و هراس از نگاه جدی امید لب پایینش را به دندان گزید.
- من نمی‌دونستم.
امید همان‌طور در سکوت جدی به چشمان پر وحشت سوزان خیره می‌نگریست. انگار چیزی در سبزینگی چشمان امید پنهان بود که کل ترس‌های دنیا را بر دل سوزان می‌ریخت و از وحشت صدایش لرزید.
- به خدا من اصلاً خبر نداشتم. با پدرم صحبت کرده بوده. برو کنار، می‌خوام برم.
امید که وحشت زیادی در وجود سوزان حس کرد، حصار دستش را از مقابل او برداشت. کمی از جدیت نگاهش کاست و لحن آرام‌تری گرفت.
- نظر خودت چیه؟ کدوممون برات به قول پدرت، مقبول‌تریم؟
سوزان برای فرار از جواب دادن به کیفش اشاره کرد.
- مامانم گفت جواهرات شما رو با خودم بیارم. آقا جونم گفته تا تکلیف معلوم نشده، نباید توی خونه‌ی ما باشن. لطفاً پس بگیر.
امید بی‌تفاوت به حرف سوزان، تکرار کرد:
- گفتم کدوممون برای تو مقبول‌تریم؟
سوزان با شرم دخترانه‌اش سر پایین انداخت.
- من قبلاً هم گفتم به این چیزها فکر نمی‌کنم. می‌خوام درسم رو بخونم، همین. از پس‌فردا امتحان‌های ثلث آخر شروع میشه. خواهش می‌کنم تمرکز من رو به‌هم نریزین.
امید چشمانش را لحظاتی بست و سعی کرد با کشیدن نفس بلندی، منطقی‌تر برخورد نماید.
- حق با توئه. من حواسم به شروع امتحانات ثلث آخرت نبود. معذرت می‌خوام ذهنت رو درگیر کردم. باشه، فعلاً حواست رو بده به خوندن درس و کتاب‌هات. کمکی هم بخوای خودم هستم. نگران هیچی نباش. دلم می‌خواد با معدل بالا قبول بشی.
حرف‌های امید آرامشی نسبی به سوزان داد. درب کیفش را باز کرد و کیسه‌ی جواهرها را به‌سمت امید گرفت.
- میشه زحمت پس دادن جواهرات پسر عموت رو هم شما بکشی؟
امید با اکراه کیسه را از سوزان گرفت. با نگاه عاشقانه‌اش، حریصانه سوزان را برانداز نمود و صدای ضربان قلبش اوج گرفت!
- تو خیلی با ارزش‌تر از این چیزهایی برای من. نگران شاهین هم نباش‌، من خودم ازت دور نگهش می‌دارم. تو فقط حواست رو به امتحاناتت بده.
سوزان مؤذب به اشتیاق نگاه امید سر پایین انداخت و با تردید از کنار او گذر کرد و همین که بیرون از درب اتاق رفت، دوان‌دوان سمت پله‌ها که آرزو هنوز نگران آنجا ایستاده بود، دوید. لحظه‌ای میانه‌ی راه پا شل کرد و دردی را در قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش حس نمود و ناخودآگاه دست بر قلبش گذاشت‌!
امید در آستانه‌ی درب اتاق انبار ایستاد و با نگرانی چشمانش را به عکس‌العمل سوزان بر قلبش ریز نمود و بر صدای ضربان نامنظم قلب سوزان تمرکز کرد. آرزو نیز نگران سمت سوزان دوید.
- چی شد سوزان؟
سوزان حس کرد هزاران میخ فلزی به یکباره در قلبش فرو می‌رود و‌‌ حتی توان جواب دادن نداشت. بی‌حسی در پاهایش به‌وجود آمد و خود را در حال سقوط دید! با عجله دستش را بر شانه‌ی آرزو گرفت.
امید نگران به‌سرعت سمت سوزان دوید و در لحظه‌ی آخر که آرزو سعی داشت ناتوان از سقوط او جلوگیری کند، سوزان را بین هوا و زمین گرفت.
- ماه، چت شد؟
سوزان با سوزشی که در قلبش حس می‌کرد دست بر قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش گذاشت و بیشتر بر شانه‌ی امید تکیه زد. سوزان با کمک امید و آرزو به درون کلاسی رفت و روی نیمکت نشست.
امید همچنان با نگرانی به ضربان نامنظم سوزان گوش می‌داد و ترجیح داد فاصله‌اش را با سوزان بیشتر نماید که مبادا انرژی بالای او باعث اختلال در تپش قلب او شده باشد!
- نگران نباش ماه، چیزی نیست؛ حتماً ضعف و خستگیه. من میرم برات آب بیارم. آرزو، تو کمی شونه‌هاش رو فشار بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۲۲۴

امید
بعد از جا آمدن حال سوزان، سریع خودش را به جادوگرش که در خانه‌اش مستقر شده بود، رساند.
- نیما، نیما کجایی؟
نیما با عجله از اتاقش در طبقه‌ی پایین به پذیرایی آمد.
- چیزی شده؟
امید خودش را بر روی کاناپه انداخت و کلافه و نگران از نزدیک شدنش به سوزان و به‌هم ریختن ضربان قلب او گفت. نیما با تکان دادن سرش نشان داد که متوجه‌ی احوال سوزان شده!
- امید تو اگه واقعاً می‌خوای این دختر رو کنار خودت داشته باشی، باید هم‌زمان که خودت رو ضعیف می‌کنی، جسم و قلب اون دختر رو هم قوی کنی.
امید با نگرانی نگاه پرسش‌گرانه‌اش را درون چشمان کهربایی نیما خیره نگه داشت.
- جسم زمینی بدون ریاضت چطوری می‌تونه قوی بشه!
نیما دستی درون موهای طلایی‌اش کشید.
- می‌دونم اون جسم رو می‌خوای روی زمین نگه داری و اینجا ریاضت به دردش نمی‌خوره. اما با اکسیر که میشه جسمش رو قوی‌تر کرد.
امید چشمانش را ریز کرد.
- اکسیرهای کوفتی تو مگه کم عوارض می‌تونه برای جسم یه انسان داشته باشه.
نیما با بی‌حوصلگی از جایش برخاست.
- بی‌خیال امید! تو واقعاً فکر می‌کنی من یه جادوگر ناشیم؟ خودم نمی‌دونم چه اکسیری واسه جسم اون مناسب هست یا نیست!
نیما داخل اتاقش رفت و از داخل کیف چمدانی شکل و بزرگ ابزار جادوگریش، محلول عنابی رنگی را که درون شیشه‌‌ی آزمایشگاهی بود بیرون آورد و نزد امید برد.
- هر شب یه قاشق از این رو به خوردش بده. مثل همین شربت‌های دارویی زمینه. خیالت راحت، هیچ عوارضی هم نشون نمی‌ده. قبلاً روی انسان‌ها آزمایش کردم. فقط عضلات و رگ‌های قلبش رو قوی‌تر می‌کنه. در هر حال اون باید برای کنار تو بودن بتونه انرژی بالای تو رو تحمل کنه. تو هر چقدر هم خودت رو ضعیف کنی، یه جسم برتر نسبت به اون داری.
امید با تردید به محلول داخل شیشه نگریست. نیما با دل‌خوری دستش را عقب کشید.
- ظاهراً به من بی‌اعتمادی!
امید بلند شد و محلول را از دست نیما گرفت.
- قبول کن به جادوگرها نمی‌شه اعتماد چندانی کرد. اما این هم می‌دونم دلت نمی‌خواد تو جهنم من کباب بشی.
نیما از تهدید مستقیم امید جا خورد.
- واقعاً داری تهدیدم می‌کنی!
امید بی‌تفاوت به ناراحتی نیما پشت به او کرد.
- من حرف آخر رو اول زدم. باشه معجون تو رو به خوردش میدم. اما دلم نمی‌خواد هیچوقت القاء ذهنی بهش بکنم. بهتره از دوستش آرزو برای دادن این محلول استفاده کنیم. بهمن بهتر می‌تونه به آرزو نزدیک بشه. در ضمن این معجونت رو توی شیشه‌ای زمینی‌تر بریز.
در همان حین شاهپور عصبانی وارد خانه شد و مقابل امید هیجان‌زده ایستاد!
- امید محل رو دیدی؟
امید شیشه‌ی محلول را مجدد به دست نیما داد.
- مگه چه خبره توی محل؟
شاهپور خشمگین غرید:
- کل محل رو افراد شاهین قرق کردن. سر همه‌ی خیابون‌ها، افرادش نگهبانی دارن میدن!
امید عصبانی مشت‌هایش را گره کرد.
- انگار این لعنتی نمی‌خواد کوتاه بیاد!
نیما سمت اتاقش برگشت.
- خُب چرا هانوفل رو بهش برنمی‌گردونی تا از اینجا بره.
امید متعجب به دور شدن نیما نگریست!
- دیوونه شدی؟ من اگه از شهاب خبر داشتم خودم پوستش رو می‌کندم!
شاهپور دخالت کرد.
- موضوع شهاب نیست. آیزنرا خبر رفتن شهاب به ریاضت رو اعلام کرده. ظاهراً از ترس تنبیه توسط تو ترجیح داده به ریاضتی دوباره بره. شاهین مطمئناً تا الان می‌دونه شهاب کجاست و ما دخالتی بر غیبتش نداریم.
نیما مجدد با شیشه‌‌ی بزرگ داروی شربت زمینی که محلول را درون آن ریخته بود از اتاقش بیرون آمد.
- پس چرا با امید سر لجبازی افتاده؟
شاهپور با بدبینی ادامه داد.
- من مطمئنم اون دنبال به دست اوردن سوزانه. چون می‌دونن الان اون تنها کُشنده‌ی تاریکیه و با کینه‌ای که از دِیمن دارن، می‌خوان از سوزان مثل اسلحه‌ای برای نابودی اون استفاده کنن.
امید با خشم در حالی‌که سمت درب خانه می‌رفت، دندان‌هایش را روی هم سایید.
- من تک‌تک دندون‌هاش رو توی شکمش می‌ریزم.
نیما با تحکم صدایش را بلند کرد.
- امید، بمون!
امید از لحن دستوری نیما متعجب ایستاد و سمت او سر چرخاند؛ شاهپور هم متحیر به نیما خیره ماند! نیما نگاه موذیانه‌ای به هر دو انداخت.
- ریختن دندون‌های شاهین توی شکمش فایده‌ای نداره. یادتون نرفته که اون الان یه اَبَر اهریمنه. باز هم دندون‌هاش بهتر از قبل درمیان. جای تابلو بازی توی محل، راضیش کن با امتیازی یا دادن قدرتی، به ماوراء برگرده. بهش بگو‌ از خطای شهاب هم گذشتی، می‌تونه بعد از ریاضت برگرده و به زندگیش ادامه بده. شاید این‌جوری دُمش رو بزاره رو کولش و بره.
شاهپور با تردید پرسید:
- و اگر باز هم نرفت؟
امید سعی کرد خشمش را کنترل کند.
- اون هم‌خونِ منه. اول تموم سعی خودم رو می‌کنم بدون آسیب به ماوراء برگرده؛ اگه نرفت، تاوان سختی باید بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۲۲۵

درد منقبض شدن عضلات قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی سوزان که در طی روز برایش چند بار تکرار میشد، باعث نگرانی او و خانواده‌اش شده بود. حاج معین که تحمل سر درد کوچکی از دخترش را نداشت با نگرانی سوزان را برای چکاپ* به بیمارستان برد. بعد از گرفتن نوار قلبی، چون علائمی نشان نداد، دکتر علت آن را استرس امتحانات تشخیص داد. اما سوزان مدام لرزش عجیبی را درون قلب خود حس می‌کرد و چون نگرانی پدرش را می‌دید، سعی کرد دیگر دردش را بروز ندهد.
از طرفی آرزو برای دادن معجون جادویی نیما به سوزان با القاء ذهنی توسط بهمن آماده شده بود! آرزو آن محلول جادویی را در ظرف شیشه شربت دارویی به مدرسه آورد؛ سوزان را در حیاط مدرسه گوشه‌ای کشید و در حالی‌که از دردهای گاه و بی‌گاه قلب سوزان، برای او ابراز نگرانی می‌کرد، شربت را از کیفش بیرون آورد.
- می‌دونم این چند وقت استرس زیادی داشتی و الان هم که موقع امتحان‌هاست، بدتر شدی. اما باور کن این شربت دوای دردته. چند وقت پیش که مامانم از فوت داییم حالش هی بد میشد، دوست پدرم دو تا شربت از خارج برای مامانم اورد. گفت این‌ها رو بهش بدیم استرس و ازش دور می‌کنه؛ دیگه نه فشارش بالا میره، نه قلبش درد می‌گیره. مامانم یکیش رو خورد، خوب‌خوب شده. این هم برای تو اوردم؛ حالا یکی دو شب امتحانی بخورش، اگه بهتر شدی ادامه بده.
سوزان که نگران دردها و کششی که در عضلات قلبش حس می‌کرد شده بود، بدون تعارف پذیرفت و با تشکر شربت را درون کیفش گذاشت. دو شب به توصیه‌ی آرزو از آن نوشید و چون احساس درد کمتر شد، تصمیم گرفت خوردن آن را ادامه دهد.
سوزان بعد از دادن امتحان ریاضی که درس مورد علاقه‌اش بود، زودتر از دیگر هم‌کلاسی‌هایش برگه‌اش را داد و از مدرسه خارج شد. چند گامی هنوز داخل کوچه برنداشته بود که صدای سوت زدنی را از پشت سرش، زیر درخت بزرگ پیاده‌رو شنید! تا سر برگرداند شاهین را دید که به درخت کهنسال صنوبر تکیه زده بود و اتومبیلش‌ هم مقابلش پارک بود.
سوزان به سِت لی تیره‌ای که شاهین بر تن داشت توجه‌اش جلب شد و عینکی که بر یقه‌ی بلوز سیاهش آویزان کرده بود، بیشتر به چشمش آمد. شاهین از نگاه متعجب سوزان لبخند ملیحی بر لب نشاند و به اتومبیلش با سر اشاره کرد.
- سوزان، لطفاً سوار شو؛ باید باهات حرف بزنم.
سوزان مردد و با ترس اطرافش را کاوید. شاهین که ترس دیده شدن او را توسط افراد امید فهمید، با قدم‌هایی محکم نزدیک سوزان آمد و با لبخندی سعی کرد به او اطمینان بدهد.
- نگران نباش، افراد من مراقب هستن. کسی این دور و بر نیست که نگرانت کنه.
سوزان هر چند اعتمادی درونش به شاهین حس می‌کرد اما ترسیده بود. با استرس به‌سمت درب مدرسه نگریست و از بیرون آمدن دیگر دانش‌آموزها که کم‌کم با دادن برگه‌های امتحانی از مدرسه خارج می‌شدند، بیمناک بود که شاهین به او مجال حرکتی نداد، دستش را گرفت و میان بهت سوزان، او را به‌سمت اتومبیل برد! درب پشت را باز کرد و سوزان را روی صندلی عقب نشاند، خودش هم‌ سریع پشت رُل قرار گرفت و حرکت کرد!
- نترس، لطفاً ببخش. نمی‌خواستم کسی از هم‌کلاسی‌هات ببینتمون.
سوزان نگران و هراسان اطرافش را از شیشه‌ی اتومبیل کاوید.
- آقا شاهین این چه کاری بود؟ اگه این بپاهای پسر عموت توی ماشین شما ببیننمون، باز یه دردسر جدید میشه.
شاهین بی‌تفاوت از نگرانی سوزان، انگار حرف او را نشنید و ترجیح داد حرف را عوض کند!
- ظاهراً امتحانت رو خوب دادی؛ قیافه‌ت نشون می‌داد از پسش خوب بر اومدی.
سوزان با شرم سر پایین انداخت و با بند کیفش بازی می‌کرد.
- بله خدا رو شکر خوب بود؛ ریاضی درس مورد علاقه‌ی منه.
شاهین آیینه‌ی جلوی اتومبیلش را دقیق‌تر بر چشمان زیبای سوزان میزان نمود.
- لازم نیست اینقدر بترسی و نگران باشی، زود برمی‌گردونمت. می‌خواستم زودتر ببینمت و یه چیزی نشونت بدم.
سوزان با کنجکاوی بر نگاه مشتاق شاهین در آیینه خیره شد.
- چی می‌خوای نشونم بدی؟!
شاهین لبخند دلنشینی چهره‌ی زیبایش را آراست.
- صبر داشته باش، الان می‌فهمی.
شاهین از پشت کوچه‌ها که خلوت‌تر بود حرکت می‌کرد تا کسی سوزان را درون اتومبیلش نبیند و بعد از گذر از چند کوچه در همان محله، داخل کوچه‌ای پیچید و مقابل درب حیاط آهنین بلند و با ابهتی اتومبیلش را متوقف نمود.
- خُب، این خونه‌ی جدید منه. خواستم اینجا رو یاد بگیری. هر زمان هر کاری داشتی، مشکلی امید برات پیش اورد، می‌تونی همین‌جا من یا افرادم رو پیدا کنی.
سوزان با حیرت به بنای بلند و سپیدی که از پشت درب بلند حیاط خانه هم دیده میشد، نگریست!
- واقعاً یعنی به این محله نقل مکان کردی؟
شاهین با نگاهی مهربان گردنش را سمت سوزان چرخاند.
- گفته بودم که لازم بشه میام محله‌تون تا ازت مراقبت کنم.
سوزان نگران با تمام حس اطمینانی که چشمان پر مهر شاهین به او می‌داد، آهی کشید.
- آقا شاهین این‌جوری دردسر بیشتری برات درست میشه. من نمی‌خوام به خاطر من با پسر عموت به‌مشکل بخوری. در ضمن من از پس خودم برمیام. آقا جونم هم حواسش بهم هست.
شاهین با دادن اخمی به چهره‌اش، جدی‌تر شد.
- سوزان، یه کلمه جواب من رو بده؛ خودت مایلی عقد پسر عموی من بشی؟ جواب من یک کلمه‌ست، آره یا نه؟
سوزان با شرم چشمان پر بغضش را پایین گرفت.
- نه!
شاهین بدنش را نیز همراه گردنش، بیشتر به‌سمت سوزان چرخاند، آرام چانه‌ی لرزان او‌ را گرفت و سرش را بالا آورد. با نگاهی پر محبت به دو گوی سبز و معصوم چشمان سوزان خیره شد.
- پس دیگه غمت نباشه. به هیچ چی جز خوندن درس‌هات هم فکر نکن. من اینجام و نمی‌زارم کسی به چیزی وادارت کنه. لازم هم نیست نگران من یا دردسرهام باشی. حالا یه لبخند خوشگل مهمونم کن تا به خونه برگردونمت.
سوزان از حس اطمینانی که نگاه و حرف‌های شاهین درونش به وجود آورد با خود اندیشید، (امید میگه نگران نباش من شاهین رو ازت دور نگه می‌دارم! این هم میگه نمی‌زارم امید به کاری وادارت کنه! چرا اونی که باید الان نگرانم باشه، اینجا نیست!)
سوزان با این اندیشه تنها لبخند تلخی بر لب نشاند و در آرزوی دیدار مجدد با شهاب، سکوت کرد و با شاهین برای برگشتن به خانه همراه شد.

{پینوشت:
چکاپ* به معنای معاینه‌ی طبی، بازبینی پزشکی، باز سنجی کردن، کیفیت کار یا شخصیت کسی را بررسی کردن، وارسیدن‌ و معاینه کردن می‌باشد
.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۲۲۶

شاهین
با پیاده کردن سوزان به خانه‌اش برگشت. دقایقی نگذشته بود که تنها آمدن امید پشت درب خانه‌اش را خبر دادند که می‌خواهد او را ببیند. شاهین افراد زیادش را در حیاط و اتاق‌های خانه‌ی بزرگش مستقر نمود و فرمان داد به امید اجازه بدهند وارد خانه‌‌ی جدید او بشود.
افراد ماورائی شاهین به امید از درب آهنی عظیم و سپید رنگ ورودی به حیاط خانه که طراحی برجسته و چشم‌گیری داشت، اجازه‌ی ورود دادند.‌ امید تنها و با غرور بدون هراسی از افراد مسلح و بی‌شمار شاهین پا به درون حیاط بزرگ خانه‌ی مجلل او گذاشت‌. با دقت در همان چند لحظه‌ی طی مسیر حیاط، اطرافش را با ریزبینی کاوید و حواسش را به تعداد نگهبان‌ها و افراد حفاظتی خانه داد. می‌دانست شاهین برای پا پس کشیدن چنین تدارکی ندیده است.
خیابان سنگ‌فرش شده‌‌ی‌ بلندی از جلوی درب تا ساختمان دو طبقه‌ی بنا که از سنگ مرمر سفید بود، امتداد داشت که در دو طرف آن باغچه‌هایی پهن، پر از گلبوته‌های رز و گل‌های رنگارنگ محمدی به چشم می‌آمد. درختان بید مجنون و اقاقیا هم در چند ردیف منظم بر باغچه‌ها و خیابان سنگ‌فرش شده سایه افکنده بودند که نوای پر هیاهوی گنجشک‌های بازی‌گوش، صدای گام‌های محکم امید را درون خود گم می‌کردند.
چند پله‌ی مرمر کوتاه از سمت چپ، اریب به تراس وسیع و بزرگِ مقابل بنا منتهی میشد که نرده‌ای سنگی و پهن به رنگ سفید در دو سمتش داشت. حفاظ مقابل تراس‌ها نیز در هر طبقه از نرده‌های سنگی سفید و پهن حصار شده بودند.
درب ورودی بنا که از چوبی ضخیم به رنگ سفید با طراحی برجسته و هلالی شکل بود در تراس زیبا، در گودی گنبدی شکلی بین چهار ستون‌ گچ‌بری شده‌‌ی سپید رنگ قرار داشت. این هلال گنبدی در بالکن طبقه‌ی دوم تا بام خانه قرینه‌گی خود را در وسط بنا حفظ نموده و بر بام خانه تاج گنبدی از سنگ مرمر طراحی شده بود. تمام سنگ‌های مرمر دیوارها و ستون‌های اطراف خانه نیز تراش داده و طراحی شده بودند.
یک ست مبلمان بافت حصیری با میز گرد شیشه‌ای در تراس به چشم می‌آمد و گلدان‌های طرح‌دار سرامیکی بزرگ با درختچه‌هایی کوتاه با گل‌هایی بنفش رنگ دور تا دور تراس را در بالا و پایین آن مزین نموده بودند. تراسی در همان ابعاد با چهار ستون نیز در طبقه‌ی بالای خانه بر روی تراس پایینی با درب بالکنی گنبدی شکل، سوار بود. بنا از دو سمت دیگر نما، سمت چپ و پشت آن نیز درب ورودی داشت و پنجره‌هایی بلند با شیشه‌هایی دودی از هر سمت، خانه را بسیار نورگیر و روشن نموده بودند.
شاهین با ایستادن امید در تراس، درب سفید و ضخیم چوبی را با صدای کشیده شدن زبانه‌اش باز کرد و در آستانه‌ی درب ایستاد. امید بدون نشان دادن احساسی در چهره‌اش شاهین را در لباس‌های تیره‌اش برانداز نمود. شاهین به ست مبلمان در تراس اشاره کرد.
- اینجا راحت‌تری یا داخل میای؟
امید بدون پاسخ سمت درب ورودی رفت و از مقابل شاهین وارد خانه شد.
امید سالنی بزرگ با دکوراسیون و چند دست مبلمان شیک و سفید و طلایی مقابلش دید. انتهای سالن آشپزخانه‌ی اوپن* و بزرگ سرتاسر عرض بنا را در بر داشت که کابینت‌های آهنی سفید و یک‌دست آن با سپیدی لوازم آشپزخانه، تمیزی و درخشندگی خاصی به خانه بخشیده بودند. سمت راست سالن پله‌هایی مارپیچ از سنگ مرمر سپید به چشم می‌خورند که به طبقه بالای خانه راه داشتند و نرده‌های آن‌ها از چوبی سپید و پهن بودند.
هر چند طبقه‌ی بالا و اتاق‌های آن از سالن پایین دید نداشت اما امید حضور افراد زیاد شاهین را در آنجا حس می‌کرد و می‌دانست شاهین در آن خانه با او تنها نیست.
شاهین مبلی را به امید تعارف کرد و او نشست، شاهین نیز مقابلش قرار گرفت.

{پینوشت:
آشپزخانه‌ی اوپن* به معنای باز، آشپزخانه‌ی بدون دیوار می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۲۲۷

شاهین
با نگریستن به چشمان موذی و چهره‌ی بدون احساس امید، سعی کرد اقتدار و خونسردی خودش را حفظ کند.
- می‌دونم برای مراوده و گپ زدن نیومدی که بخوام ازت پذیرایی کنم. خب! می‌شنوم؛ بگو.
امید به اطرافش نگاهی گذرا انداخت.
- توی این مدت کم، خیلی مجهز مستقر شدی. انگار اومدی بمونی؟
شاهین با خونسردی یک پایش را بر آن یکی انداخت‌.
- بله، گفته بودم که می‌مونم. من مأموریت موندنِ اینجا رو از لوسیفر گرفتم؛ یادت نرفته که حصار این محله رو به من سپرده؟
امید عصبی کمی لب پایینش را جمع‌تر نمود.
- پس شهاب بهونه‌ت بود، می‌دونستی اون به ریاضت رفته!
شاهین دستانش را بر روی دسته‌های مبل گذاشت.
- نه، اوایل اطلاعی نداده بود. بعداً برای ثبت ریاضتش، درخواست به پدرم فرستاد. اما بهت گفتم این مأموریت به من واگذار شده بود؛ شهاب بود و نبودش توفیری در انجام وظیفه‌ی من نمی‌کنه.
امید ناگهان به‌سمت شاهین خیز برداشت و یقه‌ی او را در مشتش گرفت.
- شاهین نزار پیوندهای قبیله‌ایمون رو زیر پا بزارم؛ به قصرت برگرد.
صدای کشیده شدن گلنگدن* کلت‌هایی از اتاق‌های طبقه‌ی بالا شنیده شد! شاهین با خشم دست مشت شده‌ی امید را از یقه‌اش پس زد.
- درسته روی زمین اجازه‌ی استفاده از انرژی برترمون رو نداریم اما فکر نکنم خوشت هم بیاد بدنت سورا‌خ‌سوراخ بشه و خون زیادی از دست بدی؛ این‌جوری مجبوری برای ترمیم و گرفتن انرژی به ماورأ برگردی.
امید خشمش را با گذاشتن پلک‌هایش بر روی هم‌، فرو خورد.
- نکن شاهین، نکن! این بازی که داری شروع می‌کنی برات گرون تموم میشه. من به اون دختر علاقه دارم؛ قصد آزارش رو هم ندارم. تو اصلاً دنبال چی‌ اینجا اومدی؟ من اگه دنبال اون دخترم قصد دارم روی زمین باهاش زندگی کنم؛ تو چرا کورکورانه دستورات لوسیفر رو داری اجرا می‌کنی؟ تو الان در ماورأ، قدرت برتر و بی‌رقیب قبیله‌ی آتشی. به قصرت برگرد و درخواست پادشاهی بر ماورأ رو بده، جانشین من باش و بر کل ماورأ سلطنت کن. اگه نگران شهابی از خطاش می‌گذرم. مگه خواسته‌ی تو و شهاب انتقام از تاریکی نیست؟ خب برگرد با قدرت گرفتن و سلطه بر ماورأ با دِیمن بجنگین. چرا می‌خوای روبه‌روی من که هم قبیله‌‌ی توام بایستی؟
شاهین پوزخند تلخی زد.
- من رو با وعده وعیده پادشاهی دک کنی و توام با زور و القاء ذهنی پدر سوزان، اون رو به‌دست بیاری! هر وقت هم از دختره سیر شدی، بسپریش به تاریکی که آخرین کشنده‌ش هم مثل آب خوردن نابود کنه؛ نه؟
امید با چشمانی که از تعجب گرد شده بود با ناباوری به شاهین خیره ماند و شاهین به نگاه خیره‌ی او چشمانش را ریز کرد.
- چیه! باورت نمی‌شه دستت رو خوندم؟ می‌دونم چه قول و قراری با اون افعی گذاشتی.
امید از خشم محکم با مشت بر دسته‌ی چوبی مبلی که بر روی آن قرار داشت، کوبید!
- لعنتی، می‌فهمی چی میگی؟ چرا باید از دختری که دارم میگم بهش علاقه دارم خسته بشم و بسپرمش به تاریکی؟ شاهین من عاشق شدم، چرا نمی‌فهمی!
شاهین به ابراز عشق امید لبخندی به مضحکه زد.
- آقای عاشق پیشه، این عشق و تا کجا به یه انسان روی زمین، می‌تونی ادامه بدی؟ اون پیر میشه و تو هنوز توی همین سن و سال موندی؛ معلومه که اون افعی الان خودش رو با تو درگیر نمی‌کنه، چون می‌دونه تو چند سال دیگه نمی‌تونی عاشق یه جسم پا به سن گذاشته بمونی و خیلی راحت ازش دست می‌کشی. اون‌وقت اون دختر بیچاره براش یه طعمه‌ی راحت و بی‌پناهه.
امید غضبناک از جایش بلند شد و دوباره شاهین را از یقه‌اش گرفت و بلند کرد.
- تو انگار فکر بهتری کردی، نه؟ همون چیزی که لوسیفر ازت خواسته، می‌خوای قبل پا به سن گذاشتنش، آماده‌ی جنگیدن با تاریکی بشه؟ هیچ به این فکر کردی این جنگ چقدر نابرابره! یه دختر بچه‌ی زمینی مقابل تاریکی بی‌انتها. تموم مردونگی ایرانیت که بهش می‌نازی، اینه؟
شاهین این‌بار محکم به سی*ن*ه‌ی امید کوبید و او را ازخودش دور نمود.
- تو از مردونگی چی سرت میشه که ایرانیش رو بفهمی! اگه یه جو غیرت و مردونگی سرت میشد به پدر دختری که ادعای عاشقی بهش داری، القاء ذهنی نمی‌کردی. فکر می‌کنی نمی‌دونم توی عذاب دونستن گذاشتیش؟ تو لیاقت داشتن اون دختر رو نداری، من خودم می‌خوام ازش مراقبت کنم؛ فهمیدی؟ نمی‌زارم نه دست تو نه اون تاریکی لعنتی بهش برسه؛ چون به خودم اطمینان دارم و می‌دونم مثل تو اهل سازش و ساخت و پاخت با دِیمن نیستم. با نقشه‌های لوسیفر هم کاری ندارم. همین‌قدر می‌دونم کنار من جاش امن‌تره.
امید با ناباوری سری تکان داد.
- پس دردت بی‌اعتمادی به من و نگرانی واسه اون دختر نیست! همه‌ی این اداهات برای داشتن سوزانه. بگو گلوت پیشش گیر کرده، این مرد بازی‌هات رو برو واسه نوچه‌های دور و برت درار. خوب گوش کن شاهین، اون دختر خط قرمز منه؛ بهت برای بار آخر هشدار میدم، دور و برش نپلک. کاسه کوزه‌ت رو جمع کن، زودتر از اینجا بزن به‌چاک.
شاهین سی*ن*ه‌اش را ستبر نمود و شانه‌هایش را صاف‌تر، دستانش را با غرور بر کمر زد.
- اگه نرم؟
امید با خشم و انزجار چانه‌اش را به حالت تهدید کمی بالا آورد.
- خودت رو اولین ابر اهریمنی بدون که طعم مرگ رو می‌چشه!

{پینوشت:
گلنگدن* در تپانچه‌ها یا کلت‌ها هم همانند هر سلاح خودکار و نیمه‌خودکار دیگر، برای نخستین شلیک لازم است روپوش فوقانی لوله که حکم گلنگدن را نیز دارد به‌سمت عقب بکشید تا نخستین فشنگ مستقر شود. اما پس از آن با شلیک هر گلوله، پوکه به صورت خودکار خارج و بر اثر فشار گاز باروت، فشنگی تازه از خشاب کشیده شده و درون جان لوله جای می‌گیرد.}
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین