- Dec
- 941
- 4,905
- مدالها
- 5
نگاه صادقانه و حقیقی به این موضوع، این است که من بدون جسارتم، تنهایِ تنها نبودم؛ بلکه به لطف شجاعتی که رهگذر نزد من به امانت داشت، چند دوست و آشنا یافته بودم.
دوستانم هرچند اندک و عجیب، اما صمیمی بودند. نزدیکترین آنها به احوال تاریک دلم، سنجابی بود که عاشقانه، در قلب درخت بلوط حیاط، زندگی میکرد.
او را در نوازش ریشههای درخت چنار دیدم. گویا که برای تهی شدن روحم دلسوزی میکرد. از حالم پرسید؛ تلخندی نثارش کردم. لب زدم: «مثل شاملوی بیآیدا، مثل سنجابی که معشوقهی بلوطی و زیبایش ریشهکن شده، مثل باد بیپروایی که به سرزمین خواب آهو رفته، مثل خانه بر دوشی که خانهخراب گشته.»
سنجاب سر تکان داد؛ عجیب دگرگونی این قلب خسته را میفهمید.
دوستانم هرچند اندک و عجیب، اما صمیمی بودند. نزدیکترین آنها به احوال تاریک دلم، سنجابی بود که عاشقانه، در قلب درخت بلوط حیاط، زندگی میکرد.
او را در نوازش ریشههای درخت چنار دیدم. گویا که برای تهی شدن روحم دلسوزی میکرد. از حالم پرسید؛ تلخندی نثارش کردم. لب زدم: «مثل شاملوی بیآیدا، مثل سنجابی که معشوقهی بلوطی و زیبایش ریشهکن شده، مثل باد بیپروایی که به سرزمین خواب آهو رفته، مثل خانه بر دوشی که خانهخراب گشته.»
سنجاب سر تکان داد؛ عجیب دگرگونی این قلب خسته را میفهمید.
آخرین ویرایش: