جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده ● تنفس سکوت اثر Aurora ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط سپیدخون؛ با نام ● تنفس سکوت اثر Aurora ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,302 بازدید, 31 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع ● تنفس سکوت اثر Aurora ●
نویسنده موضوع سپیدخون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپیدخون؛
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
به رسم هر طلوع، در کنار یکدیگر، فنجانی گرم از طعم زندگی می‌چشیدیم و آواز گنجشکان را می‌پوشیدیم. تکه‌ای شکلات را اسیر اعدامی می‌کردیم و تا زمان خورده شدن، در زندان جیب کتم، به شکنجه‌اش می‌پرداختیم. روی پاستیل‌های سفیدرنگ عابر پیاده می‌دویدیم و برای دیر نرسیدن، با ناهمواری‌های تلخ‌مزه‌ی سنگفرش به جدال می‌نشستیم. برگ‌های پاییزی زیر قدم‌های بازیگوش من و رهگذر، چون بیسکوئیت‌های ترد، جاودانه می‌شدند. حتی در هنگام کار من، روح جسورش را در دیس شیرینی می‌چید و با سردرد و خستگی‌ام پیکار می‌کرد.
فراموش کردم که راز دست‌پختش را جویا شوم؛ اما هنوز کاری ناچیز از دستم برمی‌آید: چشم‌دوختن به فنجانی خالی که دیگر هنگام طلوع، عطر زندگی نمی‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
بین قلب من و دل غمگین آسمان، نفس‌تنگی خفت‌باری مشترک است.
آسمان غم‌‌دیده‌ که در واپسین لحظات هم‌آغوشی با خورشیدش، خون گریه می‌کند و رنگ سرخ سوزناکی به روح خود می‌پاشد؛ هرگز دور از دل‌تنگی خفقان‌آور من نبوده و نیست.
قسم به محبوبه‌های عاشق ماه! می‌دانستم که رهگذر، از ابتدا آمده بود تا برود. آمده بود تا به دُر درخشان وجودش عاشق شوم و رهایم کند. رهگذر دروغ می‌گفت، او روح دلیری و جسارتم را به امیدی زنده کرد؛ که خودش سال‌ها پیش مرده بود.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
منِ پیش از او، از فانی بودن می‌هراسید؛ اما گویا که رهگذر اصلاً از مرگ نمی‌گریخت. هرگاه که از پنجره‌های قلبم، به درونم نگاه می‌کردم، رهگذر را می‌دیدم، که با شهامتش مشعل احساسم را می‌افروخت. تکه‌ای از روحم بود که جسورانه و بی‌باکانه، در مقابل احتمال «پایان یافتن» سی*ن*ه‌ سپر کرده بود.
اما اکنون، مدت‌هاست که راز نترس بودنش را درک کرده‌ام. رهگذر جاودان بود، نامیرا بود. رهگذر مسافر بود؛ مسافری از دیار قلب‌های کهن، به سوی آیندگان من.
برای او فرقی نمی‌کرد قلب در چه حالی باشد، در حال دزدیدن سیبی از بهشت، یا درحال فرار از موجودات آخرالزمانی. او سوغاتی‌هایش را به‌جا می‌گذاشت و می‌گذشت. شاید دلیل سکوت سرد این اتاق، همین باشد؛ رهگذر مثل من فانی نبود، تنها نبود.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
به یاد دارم که در آن زمان بزرگ‌ترین پرسش و پرستش من، ماهیت روح و وجود او بود. نامش «احساس زیبای جسارت» بود، اما هربار با قلم و خط و رنگ متفاوتی، خودش را بر صفحه‌ی افکارم نقش می‌زد.
باری مهربان و پراراده، هر سنگ بی‌رحمی را نوازش می‌کرد و رد می‌شد؛ از جنس رود. گاهی در برابر هر خطر، زبانه می‌کشید؛ همچون شعله. صبر و قرار نداشت، اما تا ابد چشم در راه می‌ماند، مانند یک عاشق.
اما اکنون، می‌دانم. رهگذر از جنس کاغد بود، همان‌قدر دوستانه و پرمحبت، همان‌قدر برنده و دردناک. او تکه کاغذی بود که کلمات خوش‌رنگ و لعابش، بارها توسط افراد دیگری خط‌خطی شده بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
پیش از او، از ارتفاع می‌ترسیدم. ولی رهگذر با رسیدنش، مجالی برای جولان هراسم نداد. دستم را گرفت و مرا با خنده، در پی خود کشید. به خود که آمدم، در حال نگریستن به امواج پرتلاطم دریا، از فراز صخره‌های مجاورش بودم. دنیا چقدر در کنار او کوچک می‌نمود!
پیش از او، گل‌ها را دوست نداشتم، از دیدن لبخند درخشنده‌ی رنگ‌ها در زندگی‌ام می‌ترسیدم. در همان حال بود که رهگذر، با بذر گل‌های ادریسی از راه رسید و در باغچه‌ی کوچک دلم، غنچه‌های شلوغ و لطیف ادریسی کاشت.
دیروز، تنفس سکوت این اتاق، سرمای شدیدی به ریه‌هایم نشانده بود. لحظاتی بعد، ناگهان گرما به روح اتاق نفوذ کرد و بدنم گرم شد. دیدم که غنچه‌های رنگارنگ ادریسی، چون هیزمی لطیف، آرام در شومینه می‌سوختند.
چه کسی اهمیت می‌دهد؟ زنده ماندن جسم، برتر از حفظ خاطرات آبی‌رنگ روح است.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
آغاز این پایان، هنوز خاطره‌ای مبهم و دور است. فقط در یاد دارم که از دستش دادم؛ اما چگونگی‌ این درد، تنها سایه‌ای محو است که در دلم می‌رقصد.
تنها چیزی که از آن مطمئن هستم، احساس سوزناک پوچی، تلخی نبودنش و تنهایی است. به ناگهان، جهانم پر کشید و رفت. هر چیزی که به آن عادت داشتم، رهایم کرد.
مانند گم کردن آشنایی در ازدحام پیاده‌رو بود، مانند عهد بستن با انگشت کوچک که حالا فراموش گشته، مانند قهقه‌ای خفه‌شده، مانند از یاد بردن جسارت، مانند دروغ دردناکی در ماه آپریل که حقیقت بود و کسی نفهمید، مانند از دست دادن رهگذری که زندگی را به روحت بخشیده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
با رفتن رهگذر، به کلیشه‌ی «ارزش هر چیز را زمانی درک می‌کنی؛ که از دستش بدهی» ایمان اوردم. عدم مطلق وجودش، وجودم را تبدیل به عدمی مطلق کرد.
رنگ‌ها، با انزجار از زندگی‌ عاجزانه‌ام می‌گریختند. از جرقه‌ای کوچک در پی خطر و هیجان، به ناگهان به لاکپشتی فرورفته در روزمرگی بدل شدم. من پس از او، فرو ریختم و آوارم، شراره‌های زندگی را خفه کرد. من شکستم و تکه‌های این آینه، شهامت روحم را خراشید!
من بدون او، در خلوت خودم غرق شدم. در کالبدی مات و خالی، تنها ماندم؛ پوچ از بیرون و پوچ‌تر از درون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
به یاد دارم که ماهی‌های عاشق حوض کاشی، هر شب به دنبال انعکاس ماه نقره‌ای می‌گشتند؛ اما حتی ماه هم از تابیدن به سکوت این خانه فراری بود. دل روشن پنجره‌ها اهریمنی شده بود و جهان از آواز غم من متنفر می‌نمود.
همچون طالع‌بینی با اسطرلاب شکسته شده بودم؛ که با درماندگی هر شب به بقایایِ خاکستر آسمان خیره می‌شدم و در ستاره‌های تنها و پراکنده، رسم چهره‌اش را می‌دیدم. من بدون او، منِ بی من شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
رهگذر، ابریشمی نازک بود که نفس‌های شاد روحم را، به رقص افکار روشن ذهنم و نیروی جسمم گره می‌زد. پیش از او و پس از او، شکافی عمیق بین تکه‌های من مانده بود.
روحم در پاسخ به هر ترسی، می‌گریست و ذهنم می‌ترسید و جسمم مطیعانه از قهقه‌ی هراس اطاعت می‌کرد.
روانم برای تجربه‌ی خطر مشتعل بود، افکارم تردید داشتند و کالبدم از خطر متواری می‌نمود.
رهگذر رفت و من ماندم با طوفان شنی که از تضاد وجودم برخاسته بود. من ماندم و تنفس سکوت این اتاق، که کشنده‌تر از تیغ بود.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
درونم، مرده‌ترین جسد متحرک دنیا وجود داشت که هنوز کفن نشده بود. آواز غمگین قلبم، مدفن ویولن‌های شکسته و ارکست شاهکار اما ناتمامی بود.
خلوت من با خودم، همانند تماشای شهربازی‌ زیبایی، سرشار از رنگ و چراغ نئونی، از قاب تلویزیون سیاه و سفید بود؛ همین‌قدر بی‌روح و همین‌قدر بی‌کالبد.
رهگذر، دروغی عمیق‌تر از تاریخ بود؛ دروغی که ظاهرش رقص ماتا هاری و باطنش، وعده‌های بازیگران در فیلمنامه به یک‌دیگر بود.
وجود و زندگی من بدون جسارت و شهامت، زشت‌ترین تلاطم رنگ‌ها روی پرده‌ی نقاشی بود؛ شاهکار هنری من و تنهایی.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین