- Dec
- 941
- 4,905
- مدالها
- 5
به رسم هر طلوع، در کنار یکدیگر، فنجانی گرم از طعم زندگی میچشیدیم و آواز گنجشکان را میپوشیدیم. تکهای شکلات را اسیر اعدامی میکردیم و تا زمان خورده شدن، در زندان جیب کتم، به شکنجهاش میپرداختیم. روی پاستیلهای سفیدرنگ عابر پیاده میدویدیم و برای دیر نرسیدن، با ناهمواریهای تلخمزهی سنگفرش به جدال مینشستیم. برگهای پاییزی زیر قدمهای بازیگوش من و رهگذر، چون بیسکوئیتهای ترد، جاودانه میشدند. حتی در هنگام کار من، روح جسورش را در دیس شیرینی میچید و با سردرد و خستگیام پیکار میکرد.
فراموش کردم که راز دستپختش را جویا شوم؛ اما هنوز کاری ناچیز از دستم برمیآید: چشمدوختن به فنجانی خالی که دیگر هنگام طلوع، عطر زندگی نمیدهد.
فراموش کردم که راز دستپختش را جویا شوم؛ اما هنوز کاری ناچیز از دستم برمیآید: چشمدوختن به فنجانی خالی که دیگر هنگام طلوع، عطر زندگی نمیدهد.
آخرین ویرایش: