جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده ● تنفس سکوت اثر Aurora ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط سپیدخون؛ با نام ● تنفس سکوت اثر Aurora ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,361 بازدید, 31 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع ● تنفس سکوت اثر Aurora ●
نویسنده موضوع سپیدخون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سپیدخون؛
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
نگاه صادقانه و حقیقی به این موضوع، این است که من بدون جسارتم، تنهایِ تنها نبودم؛ بلکه به لطف شجاعتی که رهگذر نزد من به امانت داشت، چند دوست و آشنا یافته بودم.
دوستانم هرچند اندک و عجیب، اما صمیمی بودند. نزدیک‌ترین آن‌ها به احوال تاریک دلم، سنجابی بود که عاشقانه، در قلب درخت بلوط حیاط، زندگی می‌کرد.
او را در نوازش ریشه‌های درخت چنار دیدم. گویا که برای تهی شدن روحم دلسوزی می‌کرد. از حالم پرسید؛ تلخندی نثارش کردم. لب زدم: «مثل شاملوی بی‌آیدا، مثل سنجابی که معشوقه‌ی بلوطی و زیبایش ریشه‌کن شده، مثل باد بی‌پروایی که به سرزمین خواب آهو رفته، مثل خانه‌ بر دوشی که خانه‌خراب گشته.»
سنجاب سر تکان داد؛ عجیب دگرگونی این قلب خسته را می‌فهمید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
هفته‌ی بعد از رفتنش، از تنفس سکوت این اتاق دل کندم و از دل گرفته‌ی خانه بیرون زدم. سنگ‌فرش پیر کوچه، سلامی غم‌زده کرد. خندیدم؛ او هم دلتنگ قدم‌های رهگذر بود؟
از نسیم، سراغ جسارتم را گرفتم؛ شهر را قدم زده بود اما نشانی از او ندیده بود.
چشمان روشن آسمان، لباس کدر قلبم را بویید؛ اما عطر رهگذر در میان ترس من گم شده بود.
خورشید چشمکی زد، انگار به رازی آگاه بود. نجوا کرد: «من دیدمش؛ اما در تار و پود آینده.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
گه‌گاهی در جهان وارونه‌ی رویا، سایه‌یِ محو و رقصان رهگذر را می‌دیدم. همچون مِه غلیظی بود که تمنایِ گلبرگ تشنه را به تمسخر گرفته بود؛ گل طلب باران می‌کرد، اما مِه تنها شبیه ابر بود.
یک بار، جرئت نثار کلامم کردم. به نگاه مهربان سایه التماس کردم که به منِ آواره برگردد و دوباره بذر بهشت را در بیابان روحم بکارد. لبخندی پرسشگر زد و ذرات کالبدش پراکنده شد. گرمای شعله‌ی ندای او، ذهنم را آرام کرد. گویا در گوشم نجوا می‌کرد: «من هرگز گم‌ نشده‌ام، اما در انتظار پیدا شدنم! من را بیاب!»
پس از آن شب، دیگر رهگذر را در عالم خواب ندیدم. هر آن‌چه از او مانده بود، رد پای خاکستر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
اکنون که خاطراتم را ورق می‌زنم و در تکه‌های تنهای آینه، به تماشای درونم می‌نشینم؛ گاهی فکر می‌کنم که آغاز این ماجرا، از ابتدا پایانی بیش نبوده است.
اصلاً مقصر اصلی، رفتار غلط‌انداز خودش بود؛ بی‌تردید این اشتباه رهگذر بود که گذرش به راه قلبم افتاده بود!
تقصیر او بود که با روح آتشینش، در برکه‌ای عاشق سکنا گزیده بود. خطای او بود که روح غم‌دیده‌ام را به آغوشش زنده کرد و با نبودنش، امیدم را پژمرد.
تکه‌ای سیب پلاسیده میان عطر باغ نارنج بودم؛ باغبان می‌بایست مرا از ابتدا آتش می‌زد. چرا دانه‌های پوچم را کاشت و ریشه‌های امیدی واهی را در تار و پودم دواند؟
مقصر او بود، بی‌شک مقصر او بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
شبی زمستانی و هوا، بس بارانی بود. اما هیچ ابری توان مقابله با بارش جرئه‌های نفرت چشمانم را نداشت. خشمگین و منزجر بودم؛ فریاد می‌کشیدم و گوش شنوایش را از دیوار طلب می‌کردم. احمقانه، تکه‌های باقی‌مانده روحم را می‌شکستم و می‌گریستم. با کلاشینکف بی‌هدفی، افکارم را تیرباران می‌کردم و نمک غمم را به روی جای گلوله‌ها می‌پاشیدم. از بی‌فایده بودن خودم خجل و متنفر بودم؛ در خود فرو ریخته بودم و کسی برای کمک نبود... .
البته، تمام این اعمال، پاره‌ای از رویا و خوابم بودند. جسم من هنوز هم در تمنای تنفسی بدون سکوت این اتاق بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
غروب آن روز بود که از فرط درماندگی، در کوچه‌ها و پیاده‌روها در پی لبخندی مهربان و چروکیده گشتم. من نشانی پیرمردی شاد و زنده‌دل را طلب می‌کردم؛ همان اندام خمیده اما سراسر محبتی که رهگذر، او را «امید» می‌نامید. باید از او پناهگاه رهگذر را می‌پرسیدم.
قدم‌هایم تمام شهر را بوسیدند، اما گویا طعم شیرین شوق پیرمرد را، هیچ پیاده‌رو و سنگ‌فرشی نچشیده بود.
با غمی سنگین بر دلم و بار ناامیدی بر دوشم، به دیوار خانه‌ای تکیه زدم. کاهگل، به آرامی شانه‌ام را نوازش کرد و از حالم پرسید؛ نمی‌دانم پرسشش چه رعدی بود، که ابر چشمانم را این گونه تکاند.
قلب تنهایم در پاسخش فریاد می‌کشید و از عدم وجود امید و جسارتش می‌گریست. اما زبانم چیزی جز دروغ «خوبم» ادا نمی‌کرد.
 
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
سطل زباله‌ی اتاق، لبریز از مچاله شده‌ها بود؛ نامه‌ی مچاله شده، افکار مچاله شده، قلب مچاله شده.
به رسم بودن رهگذر، هر روز گلدان خالی شمعدانی‌ها را آبیاری می‌کردم و برای گل دادنشان نذر و نیاز! هر صبح دو فنجان دمنوش می‌ریختم و تا شب در انتظار کسی که عاشق نوشیدن فنجان دوم باشد، چشم به راه می‌ماندم.
به رسم نبودنش، به ساز تنهایی، آواز دلتنگی می‌خواندم؛ اما مگر زور صدای عاشق من به سکوت عاشق‌تر این اتاق می‌رسید؟ اتاق دلتنگ قهقه‌های رهگذر بود. زمانی که به من رقص در ترس را می‌آموخت. زمانی که موسیقی زندگی را نجوا می‌کرد... .
من از اتاق دلتنگ‌تر بودم، آن‌قدر که دلم به اندازه‌ی شاد بودنم بدون رهگذر، کوچک شده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
چند شب پیش، ماه از من سراغ رهگذر را گرفت؛ زیرا رهگذر هر شب برای ماه افسانه می‌گفت.
گفتم نمی‌دانم، ماه خندید و روشن‌تر شد. گویا پرتو مسافر او، پناهگاهش را می‌دانست. تمنای روحم را که لمس کرد، از دردی که در آن خانه ساخته بودم، متأثر گشت. روحم پرسید: «خانه‌اش کجاست؟»
ماه، آرام زمزمه کرد: «جسارت تو، خانه بر دوش است. گاهی او در پی تو می‌رقصد، گاهی تو باید در پی او برقصی.»
سپس؛ گویا که از پاسخش خجل باشد، به آهستگی پشت تکه ابری پنهان شد و مرا، به حال خود رها کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
جرقه‌های دروغ، همیشه بر خرمن ایمان آتش می‌زنند و خاکستر بی‌اعتمادی را از جنایات خود به جا می‌گذارند. اما گویا جرقه‌ای که آن شب، افکارم را به آتش کشید و تصورم را مشتعل کرد؛ فرزند بذر درخت نارنج بود.
همان جرقه‌ای که از دست مهربان کاغذ باطله، به جسم بی‌پناه هیزم افتاد و مشعل وجود مرا دوباره روشن ساخت. از اعماق وجودم خندیدم، چگونه نمی‌دیدم؟ چگونه تجلی نجوایِ خورشید و راز ماه را نمی‌دیدم؟
چگونه نمی‌فهمیدم؟ چگونه کوی و برزن رهگذر را در خود نمی‌جستم؟ چگونه در پی نشانی از او همه جا را جز کورسوی راه خودش گشتم؟
خندیدم و از شادی فریاد کشیدم، سکوت سرد این اتاق با لبخندی مهربان به من تبریک گفت و سپس توسط شعله‌ی نگاهم شکسته شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سپیدخون؛

سطح
4
 
مدیر تالار تکنولوژی
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
941
4,905
مدال‌ها
5
سیاهی دوده، فرزند رقص شعله است. گرمای پرتو، فرزند مهر خورشید است. گل اقاقیا، فرزند دوستی آب و خاک و نور است.
سیمرغ از دیار شاهنامه است، دروغ از دیار پلیدی. دلتنگی از دیار عشق است و شهامت، از دیار رهگذر.
من در انتظار او بودم اما نمی‌دانستم که نگاهش در پی من است، نه قدم‌هایش. او در انتظار درکی عرفای از سوی من بود که مرا به آغوش او بکشاند.
البته، فکر نمی‌کنم ناامیدش کرده باشم؛ یا دست کم، اجازه نداده بودم که نگرش مثبتش از من، به دست جلاد ناامیدی سپرده شود.
به خصوص در آن لحظه، که با هزار امید و آرزو به شهر قدمگاه رهگذر سفر کرده‌ و در رویا، حمام خونی از دشمن جانش به پا کرده‌ بودم!
 
بالا پایین