جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تراژدی ، درام توسط Tara Motlagh با نام [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,024 بازدید, 130 پاسخ و 62 بار واکنش داشته است
نام دسته تراژدی ، درام
نام موضوع [ماوای حرمان] اثر «تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
بعد عینکش را از روی چشمانش برمی‌دارد و روی میز می‌گذارد و با انگشتانش چشمان خسته و خون‌افتاده‌اش را ماساژ می‌دهد. خستگی از کندی حرکات و چهره آویزانش می‌بارد. به خود که می‌آیم او را در حالی‌که به من خیره شده است می‌بینم. نگاهش حرف دارد و لب‌هایش به گفتن نمی‌جنبند.
- چی شده مینو جون؟ چی می‌خوای بگی که تو گفتنش شک داری؟
لبخندی جمع و جور روی لب‌های نازک صورتی‌اش می‌نشیند. دستی بر گودی زیر چشم چپش می‌کشد و دوباره نگاهش را به من می‌دوزد.
- نمی‌دونم بگم یا نه؟! اما... درباره اون دسته گل... .
کلافه دستی به پیشانی‌ام می‌کشم و نفسم را محکم رها می‌کنم. می‌دانم چه می‌خواهد بگوید و او هم خوب می‌داند شنیدنش و فکر کردن به حرف‌هایش چقدر برایم سخت است.
- چی می‌خوای بگی مینو جون؟
دستش را جلو می‌کشد و روی دست چپم که بر روی میز گذاشته‌ام نوازش‌وار می‌کشد و با جدیت در چشم‌هایم خیره می‌شود.
- چند روزه می‌خوام بهت بگم اما... هی امروز و فردا می‌کنم شاید خودت به حرف بیای. تو مطمئنی اون دسته گل رو پندار واسه‌ت فرستاده؟
سری تکان می‌دهم.
- مطمئنم. فقط می‌تونه کار اون باشه. فقط پندار بود که می‌دونست من عاشق بابونه‌ام. هیچ‌کَس دیگه نمی‌دونست.
امکان نداشت کار کَس دیگری باشد؛ فقط پندار بود که خیلی چیزها را می‌دانست. فقط او بود که پای حرف‌های دخترانه‌ام می‌نشست و با لبخندی که همیشه بر چهره‌ مهربان و لاغرش نقش بسته بود نگاهم می‌کرد و گوش می‌داد.
مینو جون دستش را روی دستم محکم و آن را بلند می‌کند و میان دو دستش می‌گیرد و به قفل دست‌هایمان خیره می‌شود.
- تو که مطمئنی پس چرا نمی‌ری خودت رو بهش نشون... .
کلافه دستم را از میان دستان باریک و کشیده‌اش بیرون می‌کشم و خودم را عقب می‌کشم. با عجز به چشمان روشنش نگاه می‌کنم و ناخودآگاه دستم را در هوا پرتاب می‌کنم.
- مینو جون! شما که می‌دونین داره از من فرار می‌کنه چرا این حرف رو می‌زنین؟ من اصلاً این کارهاش رو نمی‌فهمم. گیجم از این همه پنهون شدناش و از دور نگاه کردناش. من گیجم مینو جون. اگه نزدیک شدن به من رو نمی‌خواد چرا دنبالم راه می‌افته؟ چرا جلوی مؤسسه کشیکم رو می‌کشه؟ چرا خودش رو نشون نمی‌ده؟ چرا جلو نمیاد؟
پوف کلافه‌ای می‌کشم و بعد خجالت زده از صدایی که ناگهان بالا رفته بود زیر لب معذرت‌خواهی می‌کنم. پلک‌هایم را از فشار بغضی که از گلو تا چشمانم را مثل جریان الکتریسیته درمی‌نوردد، روی هم می‌فشارم و با شتاب از روی مبل بلند می‌شوم و شروع به قدم زدن می‌کنم. دیدنم را نمی‌خواهد، از من دوری می‌کند و خود را پشت شیشه‌های دودی شده اتومبیل گران‌قیمتش مخفی می‌کند. آخر به چه امیدی به او نزدیک شوم؟!
صدای آرام مینو جون مرا به خود می‌آورد و سوزش ناگهانی گوشه ناخن انگشت شصتم چهره‌ام را در هم می‌کند. با اخم به انگشتم نگاه می‌کنم. پوست کنده شده و بلند شده کنار ناخنم سرخ و کمی خونی‌ست و من متوجه نشده‌ام که چه زمانی به عادت کودکی‌هایم گوشه انگشت شستم را به دندان گرفته‌ام؟!
- چرا با خودت این‌جوری می‌کنی عزیزم. شاید برای جلو اومدن نیاز به زمان داره. من فکر می‌کنم ازت خجالت می‌کشه. احتمالاً دچار حس شرمندگیه.
بعد آه‌کشان از جایش برمی‌خیزد و با قدم‌های آرام و لنگان به سمت من می‌آید و روبه‌رویم می‌ایستد. جثه کوتاه و لاغرش با آن روسری با زمینه سوسنی رنگ که بر سر دارد و با گیره‌ای کوچک ثابتش کرده، از او فرشته‌ای مهربان و خواستنی ساخته است.
دستمال کاغذی‌ای را که از جعبه روی میز برداشته است روی انگشتم می‌گذارد و فشار آرامی می‌دهد.
- این‌ها رو نگفتم که به هم بریزی. گفتم که آمادگی‌ حضورش رو داشته باشی. یا اون جلو میاد یا یک روزی تو میری و اون تو رو می‌پذیره. فقط بهش زمان بده تا با خودش و این حجم از خجالت و شرمندگی‌اش کنار بیاد عزیزم.
شرمندگی؟ شرمندگی‌اش چه دردی از من دوا می‌کند وقتی خودش را، وجودش را و مهر و محبتش را از من دریغ می‌کند؟!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
نمی‌دانستم چرا این‌جا ایستاده‌ام. شاید هم می‌دانستم اما منطقم داشت به شدت توبیخم می‌کرد؛ از این‌که به جای حرف او به حرف قلب بی‌قرار و دل‌تنگم گوش داده‌ام و حالا این‌جا و روبه‌روی بیمارستان ایستاده‌ام تا شاید او را ببینم؛ حتی اگر از دور باشد هم کمی و فقط کمی روح خسته و زخمی از ساز ناکوک زمانه‌ام را مرهم شود.
چشمانم مانند دوربینی شکاری از پس این درخت تنومند و کهنسال افرا در باغچه باریک پیاده‌روی بیمارستان، بر روی پارکینگ بیمارستان متمرکز شده است و به دنبال همان اتومبیلی که آن روز او از آن پیاده شد و بی‌توجه به من رفت، می‌چرخد. همان اتومبیلی که دیروز باز هم مانند روزهای اخیر آمد و روبه‌روی آموزشگاه درست آن‌سوی خیابان ایستاد و من لحظه‌ای که پشت پنجره کلاسم ایستاده بودم تا نگاهی به خیابان بیندازم، دیدمش. دیدم که از ماشینش پیاده شد و نگاهی به ساختمان آموزشگاه و بعد به ساعت مچی‌اش انداخت. آن‌گاه‌ دست‌هایش را در جیب‌های بارانی چرم عسلی رنگش فرو برد و به سوپری آن‌ سوی خیابان رفت و لحظه‌ای بعد با بطری آب کوچکی در دست برگشت و داخل ماشین نشست.
چقدر تغییر کرده بود! آن پندار لاغر و دیلاق، حالا به مردی خوش‌تیپ با شانه‌هایی پهن و صورتی جا افتاده‌تر با ظاهری شیک و امروزی تبدیل شده بود. و من در دل آرزو داشتم روزی میان آغوشش گرفتار شوم و سر بر آن سی*ن*ه فراخ بگذارم و از جهنمی که هفت سال پیش از سر گذراندم برایش بگویم.
چشمانم روی شاسی بلند مشکی رنگ آشنایی می‌ماند که در ابتدای دومین ردیف در پارکینگ مخصوص پرسنل پارک شده است. همان اتوموبیل مشکی رنگ مدل بالا که آن روزها بعد از پزشکی تمام آرزویش بود. و چقدر دل‌شادم که به آرزوهایش رسیده است؛ هم آرزوی درس خواندن در یک دانشگاه خوب، هم پزشک شدن و گرفتن تخصص کودکان و هم این اتومبیل مدل بالای زیبا.
دست زیر پلک خیسم می‌کشم و قطره اشکی که خود را با لجبازی تا این‌جا رسانده را پاک می‌کنم و چشم به ساعتم می‌دوزم. یک ساعت دیگر کلاس دارم و تنها نیم ساعت زمان برای این‌جا ایستادن و چشم انتظار او ماندن دارم.
زمان را در چشم انتظار او ماندن گم کرده‌ام و نمی‌دانم چقدر گذشته است که بالاخره می‌بینمش که از ساختمان بیمارستان بیرون می‌آید. کیف چرم مشکی رنگی که در دست دارد با آن کت و شلوار مشکی که اندام کشیده و خوش‌فرمش را به خوبی قاب گرفته، از او مردی خوش‌تیپ ساخته است. از همان‌ها که هر جا بروند چشم‌ها را به دنبال خود می‌کشند و من زیر لب لا حول ولا می‌خوانم و به سمتش فوت می‌کنم و در دل به قربان آن قد و بالای رعنا و کشیده می‌روم.
در مواجهه با پرسنل، لبخندی محجوب بر لب می‌آورد و سری تکان می‌دهد و محکم و با اقتدار رو به جلو قدم برمی‌دارد. دلم برای این حیا و ابهتش می‌رود.
نرسیده به ماشینش، ریموت را از جیب شلوارش خارج می‌کند و رو به ماشین می‌گیرد. درب عقب را باز می‌کند و کیف را روی صندلی می‌گذارد. کتش را هم از تن خارج می‌کند و با وسواسی که از او سراغ دارم تا می‌کند و روی صندلی قرار می‌دهد. دستش به دستگیره نرسیده، سرش را بلند می‌کند و به سمتی نگاه می‌کند. چشمانم را ریز می‌کنم تا از این فاصله شخصی که انگار صدایش کرده را ببینم. دکتر ایرانی‌ست که از دور نامش را صدا می‌زند و برایش دست تکان می‌دهد.
دکتر ایرانی به او که می‌رسد دستش را جلو می‌برد اما... او دستش را دیر بالا می‌آورد. انگار که شبهه‌ای در دل دارد یا شاید روابطشان چندان روبه‌راه نیست.
دست که می‌دهند به سرعت دستش را عقب می‌کشد و ته ریش روی صورتش را لمس می‌کند. کمی در اطراف چشم می‌گرداند و بعد سرش را پایین می‌اندازد، دست‌هایش را در جیب‌های شلوارش کرده و به حرف‌های دکتر ایرانی گوش می‌دهد اما از همین‌جا هم کلافگی‌اش پیداست؛ آن‌قدر که مدام با نوک کفشش به زمین ضربه می‌زند. نمی‌دانم چه می‌شود، چه می‌شنود که ناگهان دستش را از جیبش خارج می‌کند و انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار به سی*ن*ه دکتر ایرانی می‌کوبد و در صورتش می‌غرد. این‌ها را چه شده است؟
چیزی که می‌بینم باور کردنی نیست. دکتر ایرانی با آن‌ همه جبروت، سرش را در برابر او خم کرده و بی‌آن‌که چیزی بگوید سر تکان می‌دهد.
این رفتار پر از خشم را درک نمی‌کنم. آن‌قدر می‌شناسمش که می‌دانم پندار هیچ‌وقت صدایش بالا نمی‌رفت. هیچ‌وقت این‌طور پرخاش‌گرانه با کسی حرف نمی‌زد. پندار مهربان مرا چه شده است؟ چه بر سرش آمده که این‌طور عنان خشمش را رها کرده است؟
پندار رویش را به سمتی که من ایستاده‌ام می‌گرداند و من تنم را بیشتر پشت درخت می‌کشم و دیگر نمی‌بینم‌شان. لحظاتی بعد ماشینش از درب بیمارستان خارج می‌شود و من رفتنش را با چشمانی که از اشک تار شده تماشا می‌کنم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
به بابونه‌های زیبا و با طراوتی که میان دسته‌ای کاغذ زرد رنگ و پاپیونی از روبان‌های زرد و سفید پیچیده شده‌اند، خیره شده‌ام. دسته گلی که بی‌هیچ نشان و آدرسی برای دومین بار توسط پیک به دستم رسید؛ آن هم درست در پایان ساعت آخرین کلاسم در آموزشگاه. بابونه‌هایی که عطر بی‌نظیرشان همه سالن را پر کرده است. و من در دل خوشحالم که سالن خالی از جمعیت است و دسته گل دست‌مایه حرف و حدیث‌ها نمی‌شود.
- خبریه خانم هاشمیان؟
با شنیدن صدای پرشیطنت و آشنا، به سمت جایی که دُرسای شیطان با ابروهای بالا انداخته و لبخند پیروزمندانه‌ای ایستاده و انگشتانش را روی بندهای کوله زرشکی رنگش مشت کرده، می‌چرخم. خانم سماوات هم پشت سر او با چهره‌ای خندان ایستاده و ما را تماشا می‌کند. لبخندی که می‌آید تا روی لب‌هایم جا خوش کند را با نفسی عمیق پس می‌زنم.
- مثلاً چه خبری باید باشه وروجک؟
صدای خنده بلند درسا توی سالن خالی می‌پیچد و تکرار می‌شود. و با هیس کشیده خانم سماوات به خنده‌ای آرام تبدیل می‌شود.
- خبرهای خوب دیگه.
برای کنترل خنده‌اش لبش را به دندان می‌گیرد و دو دستش را جلو می‌آورد و حلقه خیالی را داخل انگشت حلقه دست چپش می‌کند و با چشم و ابرو به آن اشاره می‌کند.
کلافه پوفی می‌کشم و نفسم را بیرون می‌دهم. دستم را با دسته‌گل کنار تنم رها می‌کنم.
- حالا کی فرستاده پناه جان؟
نگاه متفکرم را به چشمان خانم سماوات می‌دوزم و شانه‌ای بالا می‌اندازم.
- نمی‌دونم، هیچ اسم و نشونی نداره.
درسا گوشی‌اش را به سرعت از جیبش خارج می‌کند و چیزی را سریع تایپ می‌کند و منتظر به صفحه گوشی نگاه می‌کند.
- الان می‌فهمیم کار کیه.
با شنیدن حرفش ابروهایم بالا می‌پرند و با بهت نگاهش می‌کنم و پیش از این‌که از دهان باز شده‌ام کلمه‌ای خارج شود، با آهان بلندی صحبت‌هایش را ادامه می‌دهد.
- ایناهاش! پیدا کردم. گل بابونه نشان دهنده فروتنی و نماد آرامش و استراحت است. همچنین نماد عشق، صبر و وفاداری است.
بعد گوشی پوشیده در قاب طلایی پر زرق و برقش را پایین می‌آورد و با صدای بلند، اوه کشیده‌ای بر زبان می‌آورد و با چشمان سیاه درشتی که با شیطنت تمام برق می‌زنند، نگاهم می‌کند.
- هر کی هست بدجوری اسیره. عشق، صبر و وفاداری یعنی چند وقت یا چند سالی هست که... .
کلافه پلک بر هم می‌زنم و دستی جلوی صورتش تکان می‌دهم تا حرفش را ادامه ندهد.
- درسا جان! دیرت شد عزیزم. احتمالاً مامان پایین منتظرته. خیال‌بافی‌های فانتزی‌ات رو هم همین‌جا بذار و برو. آفرین دختر خوب. عصرت بخیر.
لبخند پر شیطنتش به آنی بساطش را از چهره‌ جذابش جمع می‌کند و می‌رود. چهره وارفته‌اش لبخند را روی لب‌های من و خانم سماوات می‌نشاند و بعد با خداحافظی آرامی به سمت درب می‌رود.
خانم سماوات هم به سمت میزش می‌رود تا کارهای باقی‌مانده‌اش را به اتمام برساند و من می‌مانم و دسته گل زیبای بابونه‌های خوش عطر و فکری که نقطه‌ای از قلبم را به تپش پر ذوقی واداشته‌است. این‌که ممکن است کار پندار باشد؟
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
چشم می‌بندم و هوای خوش آخر اسفند ماه را به سی*ن*ه می‌کشم. هنوز کمی سرد است اما سرمایی که مژده بهار در خود دارد.
معصومه در سالن فیزیوتراپی مشغول تمرین‌هایش است و من زیر درخت پر شاخ و برگی که سایه‌اش را با فروتنی روی نیمکت گسترده، نشسته‌ام. از این گوشه، قسمت بزرگی از محوطه بیمارستان در نگاهم می‌نشیند. این‌جا نشسته‌ام نه به خاطر تنفس هوای بهاری؛ نشسته‌ام به امید دیدن دوباره او و رفع دل‌تنگی سال‌ها ندیدنش. دلم برای آن روزهای خوب تنگ است و هر روز و شب خاطرات خوش‌ روز‌های‌ گذشته‌مان را که تنهایی این سال‌هایم، جایی در آن نداشت مرور می‌کنم. نگاهم بر روی ردیف ماشین‌های پارک شده خیره مانده است و تنها گاهی صدای هیاهوی آمبولانسی که با سرعت خود را به درب اورژانس می‌رساند، حواسم را از آن‌جا پرت می‌کند.
صدای برخورد کف کفش‌هایی بر روی سنگ فرش مرا به خود می‌آورد و لحظه‌ای بعد شخصی کنار من روی نیمکت می‌نشیند. ناخودآگاه کمی خود را جمع می‌کنم و به گوشه نیمکت می‌کشم.
- خوب هستین خانم پیرایه؟
با شنیدن صدای آشنایش دست‌پاچه روی تنه‌ام می‌چرخم و سرم را بلند می‌کنم.
- سلام آقای دکتر. ببخشید متوجه نشدم که شمایین.
از آن قهوه‌ای‌های مصمم و آشنا چشم می‌گیرم و دستم را بالا می‌آورم و لبه مقنعه مشکی‌ام را کمی جلو می‌کشم و با انگشت اشاره موهای سرکش بیرون آمده‌ام را به داخل هل می‌دهم.
- پیش معصومه بودم. پیشرفتش خیلی خوب بوده. در واقع بیشتر از حد تصور من. تلاش خوبی داره، خیلی محکم‌تر و مقاوم‌تر از سن و سالشه. اما همه‌اش این نیست؛ به خودش هم گفتم این‌که آدم تو این شرایط کَس‌هایی رو داشته باشه که باهاش همراه و هم‌قدم بشن شانس بزرگیه که هر کسی نداره. شما و خانواده‌تون کار خیلی بزرگی انجام دادین.
سرخ شدن گونه‌هایم را با شنیدن حرف‌های دکتر ایرانی، احساس می‌کنم. دست‌هایم را در هم قفل می‌کنم تا روی گونه‌های آتش گرفته‌ام ننشینند و مرا بیشتر از این‌که هستم‌ به قول امیرمحمد تابلو نکند.
- لطف دارین آقای دکتر. معصومه از ما جدا نیست. جزوی از خانواده ماست. ما کار خاصی براش انجام ندادیم. هر چی هم بوده وظیفه‌مون به عنوان خانواده بوده.
- این افکار مثبت هم قابل تقدیره خانم پیرایه. من تعریف نکردم، واقعیت رو گفتم.
صدای آرام و بمش میان امواج مغزم می‌نشیند و جایی میان تاریکی‌های گذشته جا باز می‌کند و در سرم آونگی آرام و آهنگین طنین می‌اندازد.
دست در جیب آستر کت طوسی‌اش می‌کند و کاغذی را بیرون می‌آورد و به سویم می‌گیرد و مرا از میان خاطرات تاریکم بیرون می‌کشد.
- براش ام‌آر‌آی نوشتم، وقت هم گرفتم. هفته دیگه جوابش رو که گرفتین برام بیارین. نیازی نیست خود معصومه باشه. با منشی هم هماهنگ کردم، مشکلی نیست هر موقع آوردین بین مریض شما رو داخل می‌فرسته.
دست جلو می‌برم و نوک انگشتانم را بند لبه کاغذ می‌کنم و آرام از دستش بیرون می‌کشم.
- پشت نسخه، روز و ساعت وقت ام‌‌آر‌آی رو هم نوشتم.
نگاهم به پشت نسخه می‌افتد و دست‌خطی که درشت و پر قوس روز و ساعتی را با خودکار آبی نوشته است.
- خیلی زحمت کشیدین آقای دکتر. نمی‌دونم چطور از شما و دوستانتون که تو این چند ماه این همه برای معصومه زحمت کشیدین تشکر کنم.
- نیازی به تشکر نیست. ما هم مثل شما وظیفه‌مون رو انجام دادیم.
سر بالا می‌آورم و نگاهم در نگاهش گره می‌خورد و باز چیزی در سرم نبض می‌زند که این نگاه آشنا کجای خاطرات به تاراج رفته‌ام جا مانده است؟!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
بیا حواس دلمان را
پرت کنیم...!
مثلاً تو دلتنگ‌ترین
قاصدک دلم را عاشقانه صدا کن
و من از کوچه‌کوچه
قطبِ احساست
تمام فاصله‌ها را
قدم به قدم یواشکی بردارم... .
"امید آذر"
خیره‌ام به کارت بی‌نام و نشانی که این دو بیت با خطی خوش رویش نوشته شده است. کارتی که میان گل‌های جعبه کوچک سرخ رنگی است که لحظاتی پیش پیک تحویل من داد.
کلافه، سردرگم و تا حد زیادی مبهوت، کارت را روی کانتر می‌اندازم و گوشه دو چشمم را با انگشت می‌فشارم. افکارم همچون کلافی در هم گره خورده و به‌ هم ریخته شده و بدتر آن‌که نمی‌دانم باید چه کنم.
- چه با سلیقه! گل‌هاش خیلی تازه‌ان، نگاه کن.
چشمانم را باز می‌کنم و به امیرمحمدی که همچنان میان گل‌های رز صورتی داخل جعبه چشم می‌چرخاند نگاه می‌کنم و نفسم را محکم بیرون می‌دهم و روی صندلی پشت کانتر می‌نشینم.
- به نظرت کی همچین کاری کرده؟ اگه برای تشکر بود که... این کارت و اون شعر... .
جعبه گل را با دست روی سنگ کانتر هل می‌دهم و جعبه سر می‌خورد و کمی آن‌طرف‌تر از حرکت می‌ایستد. امیرمحمد نگاهش را بالا می‌‌کشد و به من چشم می‌دوزد.
- الان چرا این‌جوری شدی؟ می‌ترسی؟
لب پایینم را زیر دندان می‌گیرم و نگاهم روی جعبه می‌افتد.
- نمی‌دونم. هیچی تو ذهنم نمیاد. این‌که نمی‌دونم کی هست و منظورش چیه من رو می‌ترسونه.
سری تکان می‌دهد و روی صندلی چرم نسکافه‌ای رنگ پشت کانتر می‌نشیند.
- بین خیرین مؤسسه احیاناً کسی نبوده که نگاه یا رفتار خاصی نسبت بهت داشته باشه. یا تو آموزشگاه؟
شانه بالا می‌اندازم و نچی می‌کنم و سرم را تکان می‌دهم.
اما او لبخندی بر لب‌ می‌آورد و شانه‌ای تکان می‌دهد و خود جواب خودش را می‌دهد.
- تو که به کسی نگاه نمی‌کنی، اگه بوده هم احتمالاً متوجه نشدی.
گرهی میان ابروهایم می‌اندازم و چشم می‌دوزم به لبخند کوچک گوشه لب‌هایش که برای بزرگ نشدنش مدام دهانش را کج و کوله می‌کند.
- چیه خوب؟! واقعیته دیگه.
چشمانم را از اویی که لبخندش وسعت گرفته می‌گیرم و پوف کلافه‌ای می‌کشم و کارت را دوباره برمی‌دارم و پشت و رویش را به دقت نگاه می‌کنم. هیچ چیز غیر از آن دو بیت شعر نوشته نشده است؛ نه لوگویی، نه نامی و نه حتی حروف اختصاری.
- می‌خوای چه‌کار کنی؟
کارت را توی مشتم مچاله و به سمت جعبه گل پرت می‌کنم و کارت گلوله شده مانند توپی میان گل‌های صورتی رنگ می‌افتد.
- نمی‌دونم. اصلاً چه‌کار می‌تونم بکنم؟ وقتی نمی‌دونم کار کیه و چرا این کار رو می‌کنه؟
سمت جعبه گل دست دراز می‌کند و کارت مچاله شده را از میان گل‌ها برمی‌دارد و با فشار انگشتانش صاف می‌کند و به سمت من می‌گیرد.
- چراش که معلومه، هر کی که هست انگار دلش بدجوری گیره.
بعد ابروهایش را بالا می‌دهد و چشمانش را گرد می‌کند.
- دلتنگ از فاصله‌ها اما... .
نگاهش را به من می‌دوزد، ابروهای سیاهش را بالا می‌دهد و چشمکی هم تنگ ادا و اطوارش می‌گذارد. لبخند کنج لبش را هم با کج کردن دهانش پوشش می‌دهد.
- اما چرا رز صورتی؟ اگه این همه سال منتظر بوده و عاشق چرا رز سرخ نفرستاده؟
بعد شانه‌هایش را بالا می‌دهد.
- صورتی زیادی... .
حرفش را قطع می‌کنم.
- من بابونه رو خیلی دوست داشتم.
و پیش از آن‌که چیزی بگوید دوباره دهان باز می‌کنم و صدای آرامی که ناخودآگاه از دهانم خارج می‌شود او را ساکت و شوکه می‌کند.
- اما عاشق رز صورتی بودم.
بی‌حرف و مبهوت نگاهم می‌کند اما من نگاهم روی جعبه گل‌های صورتی می‌نشیند. من عاشق رز صورتی بودم و بابونه‌های سفید و خواندن اشعار سپید؛ و تنها یک نفر بود که این را می‌دانست.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
حال این روزهایم را خودم هم نمی‌فهمم. ترس است و اضطراب یا شاید مقدار زیادی بهت و یا شاید... شاید کمی شوق. نمی‌دانم این حس‌های مختلف را که در کنار هم معجون عجیبی ساخته‌اند و ماهیتی هم ندارند، چه می‌توان نام نهاد؟!
کلافه نفس محکمی می‌کشم و برای پرت کردن حواس نافرمانی که این روزها مدام در حال گشت و گذار میان دلتنگی‌های چنبره زده بر قلبم است و مشغول کردنش به سختی جابه‌جایی کوهی شده، گوشی‌ام را از لابه‌لای برگه‌های امتحانی که همه جای میز پخش شده‌اند پیدا می‌کنم. دستی بر صفحه سیاهش می‌کشم تا لک کوچکی که احتمالاً اثر باقی‌مانده از بیسکوییتی‌ست که ساعتی پیش با چای خود خوردم، پاک شود و بعد قفل آن را با کشیدن انگشت باز می‌کنم. میان پیام‌هایی که در پیام‌رسان بالا آمده‌اند چشمم به پیام دکتر ملک ‌پور می‌افتد. در جوابش که احوال معصومه را پرسیده می‌نویسم که خوب است و با عصا به خوبی راه می‌رود. علامت تیک کنار پیام به سرعت دو تا و بعد آبی می‌شوند. و بعد از نوشته 《در حال تایپ》 بالای صفحه متوجه می‌شوم که دارد پیامی دیگر می‌نویسد. صدای کوتاهِ آمدن پیام مرا متوجه پایین صفحه می‌کند. خواندن پیام ابتدا چشمانم و بعد دهانم را به ‌یک‌باره باز و بهت را مهمان قلبم می‌کند.
- وقتی پرستاری مثل شما داشته باشه به همین زودی‌ها بدون عصا هم راه میره.
انتظار چنین جمله‌ای را آن هم با این طرز بیان از دکتر ملک‌پور نداشتم و حالا مانده‌ام جوابش را چه بدهم تا فکر نکند از جمله‌اش برداشت خاصی کرده‌ام. در نهایت فکرم سوی استیکر تشکر بی‌احساسی می‌رود که هیچ‌وقت استفاده‌اش نکرده بودم. انگشت روی استیکر می‌گذارم و می‌فرستم و صدای تیک رفتنش را که می‌شنوم به سرعت از پیام‌رسان خارج می‌شوم. دستی بر صورتم که همچنان بر اثر بهت‌زدگی منقبض است می‌کشم و نفسی می‌گیرم و گوشی‌ام را روی میز هل می‌دهم.
دستانم را گرد صورتم اهرم می‌کنم و خود را جلو می‌کشم و آرنج‌هایم را روی میز می‌گذارم. حسی مانند رعد و برق مغزم را تکان می‌دهد و این فکر را ایجاد می‌کند که نکند فرستنده گل‌ها... .
سرم را تکان می‌دهم و ابرو بالا می‌اندازم و در دل نچی محکم می‌گویم. چنین چیزی امکان ندارد. بهتر است افکارم را با این فکرهای بی‌خود زایل نکنم.
برگه‌های امتحانی را به سرعت جمع و دسته می‌کنم و در سمت راست میز که خالی‌تر است می‌گذارم. بعد پوشه سبز رنگی را از روی پرونده‌های در حال بررسی بر می‌دارم و سعی می‌کنم بر روی پرونده پیش رویم تمرکز کنم؛ شاید این‌طور برای ساعتی هم که شده به نبایدها فکر نکنم. به جملات درج شده در اولین برگ پیوند شده در پرونده چشم می‌دوزم. یک خانواده، پدر و مادری درگیر اعتیاد با سه فرزند؛ دو پسر و یک دختر. پدر و مادر بارها به شیوه‌های مختلف ترک کرده‌اند اما باز بدتر از قبل به اعتیاد روی آورده‌اند و حالا برای به دست آوردن مواد، کودکان بی‌گناه خود را اجاره می‌دهند تا از راه گدایی و فال فروشی، درآمدی هرچند اندک داشته باشند.
پوف کلافه‌ای می‌کشم و با انگشت روی سگرمه‌های در هم رفته پیشانی‌ام می‌کشم. نمی‌دانم دنیا را چه شده است؟! داریم چه بر سر خودمان و انسانیت می‌آوریم؟! بی‌شک حق هیچ کودکی این زندگی بی‌سر و ته نیست. کاش کمی به خود بیاییم. کاش رحممان بیاید به کودکانی که در ازای به دنیا آوردنشان مسئولیت‌های زیادی بر شانه‌هایمان می‌نشیند.
پرونده را کنار کیفم می‌گذارم تا یادم باشد به خانه ببرم و عمو رسول هم نگاهی به آن بیندازد. فکر کردن به چنین پرونده‌ای حالا و در این وضع اسفناکِ حواس بی‌حواسم امکان‌پذیر نیست.
دست جلو می‌برم و فنجان چایی را که ولرم شده جلو می‌کشم و کف دستم را دورش حصار می‌کنم و از گرمایی که به دستم هدیه می‌دهد، لذت می‌برم. و فکر می‌کنم به این‌که چند روزی‌ست پندار را ندیده‌ام. پنداری که این روزها دیدارش حتی از راه دور و پناه گرفتن پشت درخت‌ بزرگ بیرون بیمارستان هم قلبم را به شوق روزهای خوش گذشته به تپش وا می‌دارد. او هست؛ در پی من از آموزشگاه تا مؤسسه و یا بالعکس همراهی‌ام می‌کند اما پشت فرمان ماشین و شیشه‌های تیره‌اش که دید من را مختل می‌کنند.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
کلید را از داخل جیب کوچک کیفم خارج می‌کنم و در قفل درب می‌اندازم. قفل با صدای تیک کوتاهی باز می‌شود و من درب را هل می‌دهم. چشمانم به راه پله‌ای می‌افتد که برای رسیدن به سوئیت کوچکم باید از آن‌ها بالا بروم. پله‌هایی که در انتظار تن خسته‌ام، مرتب و منظم سر جای خود نشسته‌اند تا از آن‌ها خود را بالا بکشم. از فکر بالا رفتن از این همه پله چشم می‌بندم و در عین بیچارگی نفسم را فوت می‌کنم. انگار این پلکان صخره‌ای سخت و بلند است که بالا رفتن از آن جگر شیر می‌خواهد و توانایی بز کوهی. و من در حال حاضر کوآلای خسته و ناتوانی هستم که به خوابیدن بر روی آن‌ها هم راضی‌ام.
کفش‌هایم را در می‌آورم و با پا به سمت جاکفشی هل می‌دهم. تمام توان به جا مانده‌ام را جمع می‌کنم و پله‌ها را یکی‌یکی بالا می‌روم. به پاگرد اول که می‌رسم، روبه‌روی درب چوبی دو لنگه قهوه‌ای رنگ خانه عمو رسول، صدای صحبت کردن‌های آرام چند نفر را می‌شنوم. انگار برای خانواده عمو رسول مهمان آمده‌ است.
بی‌آن‌که صبر کنم به سمت پله‌های منتهی به پشت بام می‌روم. پایم به پله سوم رسیده و نرسیده، درب واحد عمو رسول باز می‌شود و امیرمحمد سرکی بیرون می‌کشد. مرا که روی پله‌ها می‌بیند ابرو بالا می‌اندازد و خود را کمی جلو می‌کشد و به درب تکیه می‌دهد.
- بَه! احوال آبجی پناه‌مون. بی‌سر و صدا میای! بی‌سر و صدا راهت رو می‌گیری و میری!
ابروهایش را بالا می‌فرستد و دهانش را به یک‌سو کج می‌کند.
- بعد هم گیر امیرمحمد تیز و بز می‌افتی.
تن خسته‌ام را به دیوار تکیه می‌دهم.
- علیک سلام آقای تیز و بز. احوال شما؟ خسته نباشین.
آرام خنده‌ای می‌کند و تکیه‌اش را از درب برمی‌دارد و جلو می‌آید و من روی همان پله سوم ولو می‌شوم.
- داری بالا میری؟ نمی‌گی بیای ببینیمت شاید دلمون برات تنگ شده باشه.
ابرو بالا می‌اندازم و هومی می‌کشم.
- اگه خدا این زبون رو بهت نمی‌داد چکار می‌کردی؟ دیدم مهمون دارین، راهم رو کج کردم که تو سر رسیدی. این‌قدر خسته‌ام که راضی‌ام همین‌جا روی پله‌ها بخوابم. اصلاً حوصله مهمون ندارم امیرمحمد. تو هم من رو ندیده بگیر بذار برم.
پای چپش را روی پله اول ستون می‌کند و آرنجش را روی نرده تکیه می‌دهد و سرش را کمی جلو می‌کشد.
- پناه جان! آبجی گلم! ساعت از نه هم گذشته از صبح خروس خون رفتی الان برگشتی. موندم چرا میگی خسته‌ای؟! ربات‌ها هم مگه خسته میشن؟
اخم می‌آید و میان پیشانی‌ام گره می‌اندازد و با حرص نگاهش می‌کنم.
- اون‌جوری نگاهم نکن که از حرفم برنمی‌گردم. چه خبره این همه کار؟ خسته شدن که چیزی نیست، الان باید بی‌هوش شده باشی. سر درد هم داری؟
کیفم را که حالا به اندازه کوهی بزرگ روی دستم سنگینی می‌کند، کنار پایم روی پله پایینی رها می‌کنم و دستی به چشمان خسته‌ام می‌کشم و همان‌طور که دستم روی گونه‌ام مانده کلافه نگاهش می‌کنم.
- همین الان گفتم اون‌جوری هم نگاهم کنی نظرم برنمی‌گرده. تو داری در حق خودت ظلم می‌کنی پناه. این همه کار کردن از ربات هم بر نمیاد. پاشو بریم خونه حداقل شام بخوری. مهمون‌ها هم آشنان.
و دستش را به دسته کیفم می‌رساند و به سختی بلندش می‌کند و خود را عقب می‌کشد و آرام غر می‌زند:
- آخرش دست‌هات عین مجید دلبندم میشن. چقدر این کیف سنگینه!
و قدم عقب می‌گذارد و بی‌آن‌که به چهره درهم رفته و ناراضی‌ام نگاهی بیندازد وارد خانه می‌شود. کلافه دستانم را بند نرده می‌کنم و تن خسته‌ام را بالا می‌کشم. وارد خانه می‌شوم، در همان راهروی کوچک ورودی نگاهی به آینه قاب چوبی روی کنسول عسلی رنگ می‌اندازم. چشمانم خسته و آویزانند و زیرشان کبود و گود رفته است. آن‌چه در آینه می‌بینم دختری جوان در آستانه بیست و شش سالگی نیست؛ بلکه بیشتر شبیه زنی میان‌سال و درهم شکسته است که زندگی بر چهره‌اش نقش و نگار زده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
حواسم پی صداهایی‌ست که از پذیرایی شنیده می‌شود. صدای قهقهه خنده بلند دکتر ملک‌پور و تابنده واضح به گوش می‌رسد. دستی به مقنعه طوسی رنگم می‌کشم تا حداقل مرتب به نظر بیایم. نگاه از آینه می‌گیرم و راهرو را به مقصد پذیرایی ترک می‌کنم.
- احوال خانم معلم پناه؟
حتی صدای شاد و پرانرژی دکتر ملک‌پور هم نمی‌تواند لبخند خسته‌ام را جان بدهد. سلامی رو به جمع می‌کنم و سری تکان می‌دهم.
- خوبم آقای دکتر، ممنون. خیلی خوش اومدین.
و جمله آخری را در حالی‌که چشم می‌چرخانم رو به جمع مهمانان می‌گویم. دکتر ملک‌پور، دکتر ایرانی و دکتر تابنده تیم پزشکی معصومه که انسانیت را معنایی دوباره بخشیدند و حالا معصومه زیبارو، با کمک عصا راه می‌رود و لبخند از چهره زیبایش کنار نمی‌رود.
خوش و بش‌ها که تمام می‌شوند در حالی‌که به یاد می‌آورم چند روز پیش مینو جون و عمو رسول تصمیم گرفتند برای تشکر از پزشکان معصومه، آخر هفته آن‌ها را به شام دعوت کنند، به سمت آشپزخانه می‌روم. با تمام خستگی و برخلاف اصرارهای امیرمحمد برای نشستن میز شام را با کمک او می‌چینیم و بعد همگی را برای صرف شام دعوت می‌کنیم.
پشت میز بزرگ نهارخوری هشت نفره کنار مینو جون می‌نشینم و در سکوت به محتویات بشقابم ور می‌روم و گاهی تکه‌ای از آن را به دهان می‌گذارم. نه از طعم تکه مرغ سرخ شده خوش عطر و خوش ظاهری که بدون پلو داخل بشقابم گذاشته‌ام چیزی می‌فهمم و نه جملاتی که رد و بدل می‌شوند و گاه صدای خنده‌هایی که رها می‌شود و من به رسم مهمان‌نوازی به سختی لب‌هایم را کش می‌دهم.
- مشخصه خانم پناه حسابی تو عالم خودشون هستن.
سر بالا می‌آورم و به دکتر ملک‌پور نگاه می‌کنم. نگاهی ناشی از حواس‌پرتی و نفهمیدن حرفش.
- حدسم کاملاً درست بود خانم معلم، مگه نه؟
شرمگین سرم را پایین می‌اندازم و قاشق و چنگال را در بشقاب نیم خورده‌ام رها می‌کنم.
- ببخشید آقای دکتر، متوجه صحبت‌تون نشدم.
و آرام لبم را به دندان می‌گیرم، نفس حبس شده‌ام را رها می‌کنم و به سرعت رهایش می‌کنم. صدای زمزمه دکتر ایرانی که "سیامک" را با صدایی آرام اما با عتاب به زبان می‌آورد هم می‌شنوم و بعد چَشم گفتن بلند دکتر ملک‌پور و خنده آرامش را.
- هر چی شما بفرمایین ماهان جان.
بعد بی‌توجه به چشم غره دکتر ایرانی رو به من می‌کند.
- شما راحت باش خانم پناه، من اصلاً هیچی نگفتم.
بعد چشمکی می‌زند و زیپ فرضی دهانش را با انگشت می‌بندد. لبخند خسته‌ای روی لبانم نقش می‌زنم و سر می‌چرخانم. نگاهم در نگاه دکتر ایرانی می‌افتد که هم‌چنان اخمی ظریف میان ابروهای پر و مشکی‌اش جا خوش کرده است. اخمی که می‌گوید نه از سر ناراحتی که بلکه از سر دقت و کاوش است.
- از اون قرص هنوز داری خانم پناه؟
نگاهم به سوی صاحب صدا کشیده می‌شود. به جایی که دکتر ملک پور نشسته است؛ درست در کنار امیرمحمدی که نگاهش بین من و او در رفت و آمد است.
- منظورتون اون قرصیه که واسه... .
جمله‌ام میان صدای آرامش نصفه و نیمه می‌ماند.
- همون که واسه سردرد به شما دادم. مشخصه که الان هم سردرد داری، درسته؟
نگاهم روی امیرمحمدی می‌رود که با ابروی بالا انداخته نگاهم می‌کند و وقتی نگاه مرا روی خودش می‌بیند سری تکان می‌دهد و اشاره می‌کند که او چیزی نگفته است.
- اون‌جوری نگاهش نکن خانم پناه. امیرمحمد چیزی به من نگفته. من پزشکم، علائمی رو که می‌بینم باور می‌کنم.
بعد مکثی می‌کند، آرنج‌هایش را روی لبه میز سوار می‌کند و کمی خودش را جلو می‌کشد.
- اون قرص برای درمان دردت نیست اما بهت کمک می‌کنه نخوای این حجم از درد رو تحمل کنی. به عنوان یک پزشک بهت اخطار میدم این‌قدر این سردرد رو دست کم نگیری. باید حتماً کنترل بشه. اگه حرف‌های من رو قبول نداری... .
دست‌پاچه و شرمگین دست بالا می‌آورم و کلامش را قطع می‌کنم.
- این چه حرفیه آقای دکتر، حرف شما رو قبول دارم فقط اون‌قدر سرم شلوغه که فراموش می‌کنم.
مینو جون لبه چادر آبی‌رنگش را در دست می‌گیرد و جلوی رویش می‌کشد و عینکش را با نوک انگشت بالا می‌دهد.
- خدا خیرتون بده آقای دکتر. شما یه چیزی به این دختر ما بگین، والله ما که هر چی بهش می‌گیم حجم کارهاش رو کمتر کنه و بیشتر حواسش به خودش باشه فایده نداره. شاید حرف شما رو گوش کرد. این‌جوری ادامه بده هیچی ازش نمی‌مونه.
نگرانی‌های مادرانه‌اش را درک می‌کنم. می‌دانم تمام این چند سال را بیشتر از این‌که نگران امیرمحمد باشد، حواسش به من بوده و در دل نگران حال و روز به ظاهر خوب من بوده است.
سرم را پایین می‌اندازم و تکه‌ای از گوشت مرغ را به چنگال می‌زنم، کمی نگاهش می‌کنم و دوباره داخل بشقاب رهایش می‌کنم.
- خانم پیرایه حق دارن، بهتره بیشتر مراقب خودتون باشین. این حد از کار کردن اصلاً عادی نیست. باید در روز یه زمانی رو هم برای خودتون در نظر بگیرین. این نیاز هر کَسیه؛ همه آدم‌ها و تو هر پست، مقام یا جایگاهی که هستن نیاز به استراحت دارن.
صدای بم و آرام دکتر ایرانی نگاهم را به سوی او می‌کشاند. با همان گره کوچک ابروهای سیاهی که چتری برای آن چشمان درشت قهوه‌ای شده، مرا نگاه می‌کند. اما چیزی توجهم را برای اولین بار به خود جلب می‌کند؛ خلاف آن اخم‌های درهم کشیده، موجی از احساس نگرانی در چشمانش هست. نگرانی برای من؟! و باز نگاه آشنایش مرا به گذشته‌ای که از آن چیزی باقی نمانده می‌کشاند. گذشته‌ای که همه‌اش پشت غباری از فراموشی سنگر گرفته و قصد بیرون آمدن هم ندارد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
فصل چهارم
شلوغی خیابان آن هم در این وقت از روز که کمی از ساعت سه بعدازظهر گذشته است، چندان عادی نیست اما اگر به این‌که چند روزی بیشتر به آغاز بهار نمانده است فکر کنی این شلوغی و شور یک امر عادی به حساب می‌آید. پیاده‌روها مملو از آدم‌هایی‌ست که دست‌های پر از کیسه‌های خریدشان را از میان جمعیت بیرون می‌کشند و خود را به مغازه‌ای دیگر می‌رسانند. روی اجناس دست می‌کشند، سوال می‌کنند، چانه می‌زنند و بعد خرید کرده یا نکرده، راضی یا ناراضی از مغازه بیرون می‌زنند.
موج اتومبیل‌های سیاه و سفیدی که در حال حرکت در خیابان نه چندان عریضی که آموزشگاه را در خود دارد، رفت و آمد را برای عابران سخت و گاهی ناممکن کرده است. صدای بوق‌ها و گاهی داد و فریاد رانندگان و صدای پسرک نوجوانی که کنار پیاده‌رو ماهی‌های گلی، بشقاب‌های کوچک سبزه‌های گندم و عدس و کوزه‌های سبز از دانه‌های روییده خاکشیر و ریحان را به قول خودش به حراج گذاشته است، به طور سرسام آوری آزار دهنده است و مرا برای سردردی که بی‌شک تا ساعتی دیگر درگیرم می‌کند، نگران کرده است.
خود را از میان موج جمعیت پیاده‌رو به کنار خیابان می‌کشانم و در امتدادش به سوی چهارراه قدم می‌زنم. آخرین روز کاری پیش از تعطیلات نوروز، بیشتر از این‌که شبیه کلاس باشد، به جلسه مشاوره برای درس خواندن در تعطیلات شبیه بود. نکاتی برای مرور مباحث گذشته و آمادگی برای آزمون پس از تعطیلات گفته شد و بعد از تبریک پیشاپیش نوروز، آخرین کلاس امروز را تعطیل کردم.
و حالا خسته و کلافه از این همه شلوغی باید خود را به موسسه برسانم تا برای جمع‌آوری و دسته‌بندی کمک‌های نقدی و غیرنقدی به دیگران کمک کنم.
صدای بوق بلند و کش‌دار اتومبیلی در نزدیکی‌ام، کلافگی‌ام را دو چندان می‌کند و در حالی‌که دست روی گوش‌هایم گذاشته‌ام، نگاه اخم‌آلود و خشمگینم را در پی یافتن راننده بی‌ملاحظه به سمت خیابان می‌چرخانم اما میان این همه اتومبیل کوچک و بزرگ، تشخیصش بی‌شک امکان پذیر نیست.
کلافه از این همه شلوغی و سر و صدا، نفسم را محکم بیرون می‌فرستم و نفسی که جایگزین می‌شود پر است از بوی دود و آلودگی و سی*ن*ه‌ام را می‌خراشد. دوباره میان اتومبیل‌های جامانده در صف شلوغ پشت چراغ قرمز نگاهی می‌اندازم، این بار به خواهش دل، تا شاید آن اتومبیل سیاه رنگی که این روزها دیدنش قلبم را به تپش‌های پر شوقی وا می‌دارد و آشنای چشمانم شده است را بیابم اما چیزی در قلبم نهیب می‌زند که در این شلوغی بیاید که چه؟ منِ دل‌تنگ، به همان دیدارهای بی‌دیدن هم دل‌خوش بودم و او چند روزی‌ست که نیامده و چشمانم را در انتظار و دلم را در نگرانی رها کرده است.
از آخرین ثانیه‌های باقی‌مانده چراغ قرمز استفاده می‌کنم و با عجله خود را به آن سوی چهار‌راه می‌رسانم و وارد پیاده‌رو می‌شوم.
- آبجی پناه!
با صدای آشنایی که از پشت سرم می‌آید، سر می‌چرخانم. محمدرضا با کیسه نایلونی سپیدرنگ خریدی در دست، نزدیک به دیوار باغ ایستاده است و برایم دست تکان می‌دهد. چشمان خوش‌ رنگش در انعکاس رنگ زیتونی پلوورش، به سبزی می‌زند و شادابی جنگل‌های استوایی را به خاطر می‌آورد. به سویش می‌روم و کنارش می‌ایستم. کیسه نایلونی خرید را به دست چپش می‌دهد و دستش را به سوی من می‌گیرد. مانند خودش دستم را در دست کوچک اما مردانه‌اش می‌گذارم و لبخند خسته‌ام را نثار نگاه براقش می‌کنم.
- چه خبر مرد خونه؟
لبخندش چون طلوع آفتاب روی صورت کوچکش پهن می‌شود. انگار از لفظ مرد خانه حسابی ذوق‌زده شده که باد در غبغبش می‌افتد.
- سلام آبجی! خبر سلامتی. سوسن خانم چند تا چیز برای شام لازم داشت که رفتم و خریدم.
در دل قربان صدقه این مرد کوچک که خبر سلامتی را این‌طور با سی*ن*ه جلو داده‌اش می‌دهد می‌روم. دلم می‌خواهد دست دور هیکل لاغرش بیندازم و او را سفت به خود بفشارم اما جلوی احساسات پیش رونده‌ام را می‌گیرم و همراه قدم‌هایش به سوی مؤسسه راهی می‌شوم.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,757
46,452
مدال‌ها
7
آخرین واریزی‌ها را بر روی صفحه لپ‌تاپ نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم روی آخرین نوشته‌هایم تمرکز نمایم. اعداد و حروف مانند موج‌های آرام دریا جلوی چشمانم حرکت می‌کنند. پلک‌هایم را بر روی هم می‌فشارم و همان‌جا بر روی انبوه کاغذهای درهم و برهم آرنج‌هایم را در هم قفل می‌کنم و سرم را رویشان می‌گذارم. دلم اندکی خواب می‌خواهد. خوابی که هیچ کابوس و یا حتی رویایی در پی نداشته باشد؛ فقط سکوت و آرامش محض. نه فکر به فردای پرکار را می‌خواهم و نه پریشانی کابوس. تنها یک خلأ بی‌انتها. پلک‌هایم را محکم‌تر روی هم می‌فشارم و سی*ن*ه‌ام را مهمان نفس عمیقی می‌کنم و خود را برای چرتی هرچند کوتاه آماده می‌نمایم اما صداهایی که از داخل سالن می‌آید جلوی هر گونه فکر به حتی چرت زدنی کوتاه را می‌گیرد. و لحظه‌ای بعد درست زمانی که سعی می‌کنم مغزم را مجبور به نشنیدن کنم، صدای قدم‌هایی که به اتاق مدیریت نزدیک می‌شوند را می‌شنوم.
- خوب، خانم پناه! بسته‌های معیشتی به اندازه لیستمون هست یا نه؟
سرم را از روی دست‌هایم بلند می‌کنم و چشمان خسته‌ام را از پشت قاب عینک به دکتر ملک‌پور می‌دوزم که دست‌هایش را دو طرف چهارچوب در اهرم کرده است. کمی بعد وارد اتاق می‌شود و دست‌هایش را روی لبه میز می‌گذارد و خودش را کمی جلو می‌کشد. با این حرکت ناگهانی‌اش خود را عقب می‌کشم و به پشتی چرم صندلی تکیه می‌دهم. برای حفظ خون‌سردی، نفسم را آرام بیرون می‌دهم، عینک را از روی چشمانم برمی‌دارم و با انگشت به جان چشمان خسته‌ام می‌افتم.
- بله آقای دکتر، کافیه. چهل و سه تا بسته هم اضافه‌ست. طبق آمارمون بعضی خونواده‌ها جمعیت بیشتری دارن، می‌تونیم بسته‌های باقی مونده رو بین اون‌ها تقسیم کنیم. یعنی همیشه همین کار رو می‌کنیم.
سری تکان می‌دهد و خودش را عقب می‌کشد و دست در جیب‌های شلوار کتان مشکی رنگش می‌کند.
- فکر خوبیه. من از امور این‌جا خیلی سررشته ندارم ولی اگه برای بسته‌ها کم و کسری هست به من اطلاع بده. در مورد کمک‌های نقدی وضع چطوره؟
عینک مانده در دستم را روی برگه‌های نامنظم روی میز می‌گذارم و دستی به مقنعه مشکی‌ام می‌کشم و با انگشت موهای کوتاه نافرمان را به داخل هل می‌دهم.
- بد نیست؛ طبق حساب و کتاب من چند تا از خانواده‌ها که تو اولویت هستن رو می‌تونیم کمک نقدی کنیم. کافی نیست اما تو لیستی که داریم پنج تا از خانواده‌ها به کمک فوری نیاز دارن. پولی که داریم کفاف همین پنج‌تا خانواده رو میده. بقیه رو هم می‌تونیم به مرور بهشون کمک‌های نقدی رو برسونیم.
نگاهش جایی آن سوی پنجره مانده است. انگار دارد در آن تاریکی خیمه زده بر روی حیاط مؤسسه به چیزی ورای آن‌چه در این‌جا و در این زمان می‌گذرد فکر می‌کند. آن‌قدر که انگار متوجه حرف‌های من نشده است.
- آقای دکتر!
- حواسم به حرف‌هات بود خانم معلم ولی... داشتم فکر می‌کردم... به ای‌ کاش‌ها! که ای کاش میشد به همه‌شون کمک کرد. فکر می‌کردم اگه یه روزی بیاد که هیچ‌کَس مشکلی نداشته باشه یا این‌قدر تو فقر غرق نباشه، چی میشد؟ دنیامون چطور میشد؟ قیافه آدم‌ها یا رنگ شهر چه‌جور میشه؟
دستی بر چشمان خسته‌ام می‌کشم و خمیازه‌ام را میان لب‌های به هم چفت شده‌ام پنهان می‌کنم.
- اینی که شما ازش صحبت می‌کنین فکر کردن بهش هم غیر ممکنه. بیشتر شبیه رویاست، یه بهشت زمینی که... با این وضعیت موجود توی خواب دیدنش هم عجیبه. واقعیت‌ها تلخ‌تر از اونی هستن که بشه چنین تصور زیبایی از دنیامون داشته باشیم. بیماری، ورشکستگی، از کار افتادگی و از همه بدتر بی‌کاری اون‌قدر زیاد شده که در ماه کلی گزارش داریم از خانواده‌هایی که به همین دلایل دیگه توان به دوش گرفتن بار زندگی‌شون رو ندارن. اونی که شما بهش فکر می‌کنین مدینه فاضله‌ست، یه بهشتِ... .
- سیامک! کجا موندی؟
صدای بلند دکتر ایرانی، سکوت را مهمان صحبت‌هایمان می‌کند. دکتر ملک‌پور نگاهش را از پنجره می‌گیرد و به سمت درب رو می‌کند. لحظه‌ای بعد دکتر ایرانی در درگاهی ظاهر می‌شود. در آن تی‌شرت آستین بلند توسی و جین راسته مشکی، هیچ شباهتی به آن پزشک با دیسیپلینِ کت و شلوار پوش ندارد. انگار کَس دیگری‌ست. کسی که در این ظاهر معمولی، در نظرم آشناتر می‌آمد. هرچند که می‌دانم اشتباه می‌کنم و چنین چیزی امکان ندارد؛ او تمام سال‌های تحصیلش را خارج از کشور گذرانده است.
هم‌زمان بوی عطر سرد و ملایمی در فضای دفتر نه چندان بزرگ مدیریت می‌پیچد؛ عطری که رایحه خوش لوندر در آن به خوبی به مشام می‌رسد.
- این‌جایی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین