- Dec
- 7,757
- 46,452
- مدالها
- 7
بعد عینکش را از روی چشمانش برمیدارد و روی میز میگذارد و با انگشتانش چشمان خسته و خونافتادهاش را ماساژ میدهد. خستگی از کندی حرکات و چهره آویزانش میبارد. به خود که میآیم او را در حالیکه به من خیره شده است میبینم. نگاهش حرف دارد و لبهایش به گفتن نمیجنبند.
- چی شده مینو جون؟ چی میخوای بگی که تو گفتنش شک داری؟
لبخندی جمع و جور روی لبهای نازک صورتیاش مینشیند. دستی بر گودی زیر چشم چپش میکشد و دوباره نگاهش را به من میدوزد.
- نمیدونم بگم یا نه؟! اما... درباره اون دسته گل... .
کلافه دستی به پیشانیام میکشم و نفسم را محکم رها میکنم. میدانم چه میخواهد بگوید و او هم خوب میداند شنیدنش و فکر کردن به حرفهایش چقدر برایم سخت است.
- چی میخوای بگی مینو جون؟
دستش را جلو میکشد و روی دست چپم که بر روی میز گذاشتهام نوازشوار میکشد و با جدیت در چشمهایم خیره میشود.
- چند روزه میخوام بهت بگم اما... هی امروز و فردا میکنم شاید خودت به حرف بیای. تو مطمئنی اون دسته گل رو پندار واسهت فرستاده؟
سری تکان میدهم.
- مطمئنم. فقط میتونه کار اون باشه. فقط پندار بود که میدونست من عاشق بابونهام. هیچکَس دیگه نمیدونست.
امکان نداشت کار کَس دیگری باشد؛ فقط پندار بود که خیلی چیزها را میدانست. فقط او بود که پای حرفهای دخترانهام مینشست و با لبخندی که همیشه بر چهره مهربان و لاغرش نقش بسته بود نگاهم میکرد و گوش میداد.
مینو جون دستش را روی دستم محکم و آن را بلند میکند و میان دو دستش میگیرد و به قفل دستهایمان خیره میشود.
- تو که مطمئنی پس چرا نمیری خودت رو بهش نشون... .
کلافه دستم را از میان دستان باریک و کشیدهاش بیرون میکشم و خودم را عقب میکشم. با عجز به چشمان روشنش نگاه میکنم و ناخودآگاه دستم را در هوا پرتاب میکنم.
- مینو جون! شما که میدونین داره از من فرار میکنه چرا این حرف رو میزنین؟ من اصلاً این کارهاش رو نمیفهمم. گیجم از این همه پنهون شدناش و از دور نگاه کردناش. من گیجم مینو جون. اگه نزدیک شدن به من رو نمیخواد چرا دنبالم راه میافته؟ چرا جلوی مؤسسه کشیکم رو میکشه؟ چرا خودش رو نشون نمیده؟ چرا جلو نمیاد؟
پوف کلافهای میکشم و بعد خجالت زده از صدایی که ناگهان بالا رفته بود زیر لب معذرتخواهی میکنم. پلکهایم را از فشار بغضی که از گلو تا چشمانم را مثل جریان الکتریسیته درمینوردد، روی هم میفشارم و با شتاب از روی مبل بلند میشوم و شروع به قدم زدن میکنم. دیدنم را نمیخواهد، از من دوری میکند و خود را پشت شیشههای دودی شده اتومبیل گرانقیمتش مخفی میکند. آخر به چه امیدی به او نزدیک شوم؟!
صدای آرام مینو جون مرا به خود میآورد و سوزش ناگهانی گوشه ناخن انگشت شصتم چهرهام را در هم میکند. با اخم به انگشتم نگاه میکنم. پوست کنده شده و بلند شده کنار ناخنم سرخ و کمی خونیست و من متوجه نشدهام که چه زمانی به عادت کودکیهایم گوشه انگشت شستم را به دندان گرفتهام؟!
- چرا با خودت اینجوری میکنی عزیزم. شاید برای جلو اومدن نیاز به زمان داره. من فکر میکنم ازت خجالت میکشه. احتمالاً دچار حس شرمندگیه.
بعد آهکشان از جایش برمیخیزد و با قدمهای آرام و لنگان به سمت من میآید و روبهرویم میایستد. جثه کوتاه و لاغرش با آن روسری با زمینه سوسنی رنگ که بر سر دارد و با گیرهای کوچک ثابتش کرده، از او فرشتهای مهربان و خواستنی ساخته است.
دستمال کاغذیای را که از جعبه روی میز برداشته است روی انگشتم میگذارد و فشار آرامی میدهد.
- اینها رو نگفتم که به هم بریزی. گفتم که آمادگی حضورش رو داشته باشی. یا اون جلو میاد یا یک روزی تو میری و اون تو رو میپذیره. فقط بهش زمان بده تا با خودش و این حجم از خجالت و شرمندگیاش کنار بیاد عزیزم.
شرمندگی؟ شرمندگیاش چه دردی از من دوا میکند وقتی خودش را، وجودش را و مهر و محبتش را از من دریغ میکند؟!
***
- چی شده مینو جون؟ چی میخوای بگی که تو گفتنش شک داری؟
لبخندی جمع و جور روی لبهای نازک صورتیاش مینشیند. دستی بر گودی زیر چشم چپش میکشد و دوباره نگاهش را به من میدوزد.
- نمیدونم بگم یا نه؟! اما... درباره اون دسته گل... .
کلافه دستی به پیشانیام میکشم و نفسم را محکم رها میکنم. میدانم چه میخواهد بگوید و او هم خوب میداند شنیدنش و فکر کردن به حرفهایش چقدر برایم سخت است.
- چی میخوای بگی مینو جون؟
دستش را جلو میکشد و روی دست چپم که بر روی میز گذاشتهام نوازشوار میکشد و با جدیت در چشمهایم خیره میشود.
- چند روزه میخوام بهت بگم اما... هی امروز و فردا میکنم شاید خودت به حرف بیای. تو مطمئنی اون دسته گل رو پندار واسهت فرستاده؟
سری تکان میدهم.
- مطمئنم. فقط میتونه کار اون باشه. فقط پندار بود که میدونست من عاشق بابونهام. هیچکَس دیگه نمیدونست.
امکان نداشت کار کَس دیگری باشد؛ فقط پندار بود که خیلی چیزها را میدانست. فقط او بود که پای حرفهای دخترانهام مینشست و با لبخندی که همیشه بر چهره مهربان و لاغرش نقش بسته بود نگاهم میکرد و گوش میداد.
مینو جون دستش را روی دستم محکم و آن را بلند میکند و میان دو دستش میگیرد و به قفل دستهایمان خیره میشود.
- تو که مطمئنی پس چرا نمیری خودت رو بهش نشون... .
کلافه دستم را از میان دستان باریک و کشیدهاش بیرون میکشم و خودم را عقب میکشم. با عجز به چشمان روشنش نگاه میکنم و ناخودآگاه دستم را در هوا پرتاب میکنم.
- مینو جون! شما که میدونین داره از من فرار میکنه چرا این حرف رو میزنین؟ من اصلاً این کارهاش رو نمیفهمم. گیجم از این همه پنهون شدناش و از دور نگاه کردناش. من گیجم مینو جون. اگه نزدیک شدن به من رو نمیخواد چرا دنبالم راه میافته؟ چرا جلوی مؤسسه کشیکم رو میکشه؟ چرا خودش رو نشون نمیده؟ چرا جلو نمیاد؟
پوف کلافهای میکشم و بعد خجالت زده از صدایی که ناگهان بالا رفته بود زیر لب معذرتخواهی میکنم. پلکهایم را از فشار بغضی که از گلو تا چشمانم را مثل جریان الکتریسیته درمینوردد، روی هم میفشارم و با شتاب از روی مبل بلند میشوم و شروع به قدم زدن میکنم. دیدنم را نمیخواهد، از من دوری میکند و خود را پشت شیشههای دودی شده اتومبیل گرانقیمتش مخفی میکند. آخر به چه امیدی به او نزدیک شوم؟!
صدای آرام مینو جون مرا به خود میآورد و سوزش ناگهانی گوشه ناخن انگشت شصتم چهرهام را در هم میکند. با اخم به انگشتم نگاه میکنم. پوست کنده شده و بلند شده کنار ناخنم سرخ و کمی خونیست و من متوجه نشدهام که چه زمانی به عادت کودکیهایم گوشه انگشت شستم را به دندان گرفتهام؟!
- چرا با خودت اینجوری میکنی عزیزم. شاید برای جلو اومدن نیاز به زمان داره. من فکر میکنم ازت خجالت میکشه. احتمالاً دچار حس شرمندگیه.
بعد آهکشان از جایش برمیخیزد و با قدمهای آرام و لنگان به سمت من میآید و روبهرویم میایستد. جثه کوتاه و لاغرش با آن روسری با زمینه سوسنی رنگ که بر سر دارد و با گیرهای کوچک ثابتش کرده، از او فرشتهای مهربان و خواستنی ساخته است.
دستمال کاغذیای را که از جعبه روی میز برداشته است روی انگشتم میگذارد و فشار آرامی میدهد.
- اینها رو نگفتم که به هم بریزی. گفتم که آمادگی حضورش رو داشته باشی. یا اون جلو میاد یا یک روزی تو میری و اون تو رو میپذیره. فقط بهش زمان بده تا با خودش و این حجم از خجالت و شرمندگیاش کنار بیاد عزیزم.
شرمندگی؟ شرمندگیاش چه دردی از من دوا میکند وقتی خودش را، وجودش را و مهر و محبتش را از من دریغ میکند؟!
***
آخرین ویرایش: