جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,711 بازدید, 312 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۸۸

بتول
خانم با چند ضربه به درب، وارد اتاق شد. سوزان را آماده دید و با لبخند به پشت سرش نگاهی انداخت.
- بفرمایین، دختر خوشگلم حاضر شده.
شهاب و شاهین پشت سر بتول خانم وارد اتاق شدند و از هیبت سوزان در لباس فرم‌ مدرسه که او‌ را کوچک‌تر نشان می‌داد، مبهوت او را نگریستند!
سوزان در حالی‌که گیسوان پریشانش را به یک سمت شانه‌اش لول کرد، لبخند زیبایی به بتول خانم زد.
- ببخشین مقنعه‌م بین لباس‌هایی که اوردین، نبود!
بتول خانم متعجب کمی اندیشید.
- دخترم فقط همین مانتو شلوار و بلوز زیرش تنت بود، من مقنعه‌ای ندیدم!
شاهین هم لبخند دوستانه‌ای بر لب نشاند.
- یادمه لحظه‌ی برخوردت با ماشین هم، موهات باز بود.
سوزان غمگین‌ با یادآوری فرارش، سر تکان داد.
- وقتی از روی هره‌ی پنجره خواستم روی لب دیوار برم، مقنعه‌م رو که باد بالا میاورد، توی جیب مانتوم گذاشته بودم. حتماً موقع پریدن از دیوار از جیب مانتوم افتاده.
شهاب با نگاهی به هودی خودش که سوزان با سلیقه تا کرده بود و کنج تخت گذاشته بود، جلو رفت و آن را برداشت؛ سمت سوزان چرخید و مقابل او ایستاد.
- عوضش اگه این رو بپوشی، کلاهش رو هم می‌تونی سرت بزاری و بدون مقنعه‌ به خونه‌تون بری.
سوزان که در واقع خودش هم میل پوشیدن مجدد هودی را داشت، با مِن‌مِن کردن، مات چشمان مشتاق شهاب ماند.
- آخه... نمی‌تونم با اون خونه برم، خونواده‌م... !
شهاب اجازه نداد سوزان حرفش را تمام کند، بدون این‌که به سوزان مهلت حرکتی دهد در میان بهت شاهین و بتول خانم، هودی را از پایینش در دستانش جمع کرد، یقه‌ی آن را باز نمود و مانند پوشاندن لباسی بر تن کودکی، آن را بر سر سوزان فرو برد!
با بیرون آمدن صورت سوزان از یقه‌ی آن که گیسوان سیاهش از کِشش جنس حوله‌ای داخل هودی، الکتریسیته شد و به صورتش چسبید با نگاه عجیبی نگاهشان درهم گِره خورد! شهاب مسخ شده بی‌تفاوت به نگاه‌های مبهوت اطرافش، کمک کرد سوزان دستانش را هم از درون هودی خارج نمود و آن را کاملاً بر تنش نشاند و با لبخند کم‌رنگ خاصِ خودش با نگاهی خیره، موهای سوزان را هم از یقه‌ی بلوز در آورد و کلاه بزرگش را روی سر او گذاشت و کمی بندهای بلند کلاه را کشید و جمع‌ترش نمود!
سوزان از لبخند پنهانی که در چهره‌ی جدی شهاب می‌دید، لبخندی بر لب نشاند و دل نوجوانش برای لحظه‌ای از این تناقض در سیمای او، قنج رفت! بدون اعتراض، گشادی هودی را بر تن خود برانداز نمود و با لحنی که‌شرم دخترانه‌اش در آن پیدا بود، تشکر نمود.
شاهین که نادیده گرفتن خودش را در رفتار شهاب دید با لحنی که کمی دل‌خوری در آن مشهود بود با تک سرفه‌ای گلویی صاف کرد.
- انگار مشکل مقنعه حل شد، بفرمایین بریم.
سوزان در پشت اتومبیل شاهین با بوی نمناکی از بارانی که هنوز می‌بارید، گوش به صدای چرخ‌های اتومبیل‌ها بر دامان خیس خیابان‌ سپرده بود و غرق در افکار محدودش حس می‌کرد، غم او به وسعت تمام خیسی شهر و خیابان‌هاست! باران ریزی بر شیشه‌ی اتومبیل می‌نشست و صدای حرکت گاه و بی‌گاه برف پاک‌کن اتومبیل، چون آرشه‌ای بر ویولن ناکوکی بر قلب مضطرب سوزان کشیده میشد. اصلاً نمی‌دانست با خانواده‌اش به‌خصوص مادرش که رفتاری عجیب نشان داده بود، چگونه باید روبه‌رو شود! از فردا با مهندس در مدرسه چطوری باید مقابله می‌کرد؟ در مقابل همه‌ی این افکار آزار دهنده، تنها یک تکیه‌گاه می‌دید که همیشه به صلابت و قدرت او در خانواده تکیه داده بود و آن هم فقط پدرش بود. با خود اندیشید اگر تمام دنیا هم بر علیه او صف ببندند، همان یک مرد قدرتمند زندگیش، پدرش، کافی‌ست تا چون کوهی پشت او قد راست کند!
سکوت فضای اتومبیل را آهنگی می‌شکست؛ سوزان چنان در افکار خود غرق بود که اصلاً متوجه نشده بود چقدر از مسیر، نوایی از ضبط صوت اتومبیل پخش می‌شده! اما از آنجایی که ناگهان نگاهش در آیینه‌ی بغل اتومبیل، سمت شاگرد با نگاه شهاب گره خورد، انگار صدای آهنگ هم برایش پر رنگ‌تر شد:
(بوی موهات زير بارون، بوی گندم‌زار نمناک
بوی سبزه‌زار خيس، بوی خيس تن خاک
جاده‌های مهربونی، رگای آبی دستات
غم بارون غروب، ته چشمات تو صدات)
از تلاقی نگاه سوزان با نگاه شهاب قلب غمگین او ضربان بالایی گرفت و بند کیفش را با تشویش دور انگشتانش پیچ داد! شاهین از صدای بلند قلب سوزان که با حس برترش به‌راحتی می‌شنید، نگاهش از آیینه‌ی وسط اتومبیل بر چهره‌ی رنگ پریده‌ی سوزان مات ماند؛ سوزان که متوجه نگاه عجیب شاهین در آیینه شد، نگاهش به نگاه او هم در آیینه‌ی وسط گره خورد و با شرم سرش را پایین گرفت و دیگر انگار صدای خواننده نبود که در حال پخش بود، حس می‌کرد خواننده فقط دارد برای موهای خیس او می‌خواند! نه خواننده نبود، چشم‌های مشتاق شهاب بود یا نگاه مبهوت شاهین و ضربان بیشتر قلب کوچک سوزان!
(هميشه صدای بارون، صدای پای تو بوده
همدم تنهايی‌هام، قصه‌های تو بوده
وقتی که بارون می‌باره، تو رو ياد من مياره
ياد گلبرگای خيست، روی خاک شوره‌زاره
ای گِل‌آلوده گُل من، ای تن آلوده‌ی دل پاک
دل تو قبله‌ی اين دل، تن تو ارزونی خاک)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۸۹

اتومبیل شاهین نزدیک خیابان خانه‌ی سوزان که رسید، هوا گرگ و میش و غروب شده بود. ابرهای بارانی آسمان را دلگیرتر و تیره‌تر نشان می‌دادند و باران هم تندتر می‌بارید. سوزان از داخل اتومبیل سر هر خیابان، بپاهای امید را تشخیص می‌داد و استرس و فشار عصبی، دستان او را به رعشه انداخت! شهاب کلافه از تپش قلبی که از سوزان می‌شنید، سمت او سر چرخاند.
- از چی این همه ترسیدی! مگه ما کنارت نیستیم؟ وقتی گفتم حمایتت می‌کنیم، یعنی همه جوره مراقبت هستیم.
سوزان با تشویش سر پایین گرفت.
- سر هر کوچه افراد مهندش هستن، من می‌ترسم... .
شاهین حرف او را قطع کرد.
- نترس آهوی فراری، ما تا دم در خونه‌تون باهات میایم به چیزی فکر نکن. اگه نگران بعدش هستی که از فردا هر روز توی همین محل، ازت مراقبت می‌کنیم.
سوزان با ناباوری به هر دوی آن‌ها نگاه کرد!
- راست می‌گین؟ مگه میشه از اون خونه و محله، هر روز این همه مسافت رو تا اینجا بیاین!
شاهین لبخند با محبتی به سوزان زد.
- تو نگران خونه زندگی ما نباش. یادت رفت، ما اینجا فامیل هم داریم. خودت گفتی پسر عموم توی این محل زندگی می‌کنه؛ شاید لازم شد باهاش همسایه بشیم!
سوزان ترسش را با لرزش صدایش از امید نشان داد.
- نه، به‌خاطر من خودتون رو به زحمت نندازین. من به پدرم میگم، نمی‌زارم مهندس هر کاری دلش می‌خواد انجام بده.
شهاب جدی تأکید کرد.
- بهتره به خونواده‌ت چیزی نگی. هر چی اون روباه رو ازشون دور نگه داری و مقابلشون قرار ندی به نفعتونه.
سوزان که منظور شهاب را نمی‌فهمید با رسیدن سر خیابانشان با استرس گفت:
- کوچه‌مون همین‌جاست.
شاهین و شهاب که متوجه‌ی هاله‌ی امید آن اطراف شدند با بهت در سکوت به‌هم نگاه کردند! سوزان که حس برتر آن‌ها را نداشت، حواسش به اتومبیلی که سر کوچه پارک بود و امید همراه شاهپور در زیر بارش باران، منتظر گرفتن خبری از سوزان یا برگشتن او به خانه، داخل آن نشسته بودند، نشد! هیجان‌زده خواست هر چه زودتر پیاده شود.
- همین‌جا من پیاده میشم. ازتون ممنونم که تا اینجا زحمت کشیدین و من رو اوردین.
شاهین اتومبیل را نگه داشت و بدون این‌که حرفی بزند که استرس سوزان را بیشتر کند، ذهنی با شهاب ارتباط گرفت.
- امید هم تا الان هاله‌ی ما رو حس کرده، نمی‌تونیم خودمون رو نشون ندیم.
شهاب هم با ذهنش جواب داد:
- خودم دختره رو تا جلوی خونه‌شون می‌برم تا وارد خونه نشده، جوابی بهش نمی‌دیم. باقیش مهم نیست؛ هر رفتاری کنه، باید منتظر جوابش باشه!
سوزان که سکوت آن دو را دید با تشکری دوباره، درب اتومبیل را باز کرد تا پیاده شود، شهاب سریع مانع او‌ شد.
- وایسا! تا نزدیک درِ خونه‌تون باهات میام.
هم زمان با پیاده شدن سوزان و شهاب زیر دانه‌های تند باران که خیسی آن محل را از رفت و آمد خلوت کرده بود و فضای پر هراس بیشتری برای سوزان به‌وجود آورده بود، امید هم با بهت از حس کردن هاله‌ی شاهین و شهاب از اتومبیل پارک شده، بیرون آمد و با ناباوری از فاصله‌ی عرضی داخل کوچه به سوزان و شهاب خیره ماند!
سوزان که هنوز متوجه‌ی حضور امید در فاصله‌ی کمی از خودش نشده بود با لبخند تشکرآمیزی به شهاب نگاه کرد.
- لازم نیست دیگه زحمت بکشی، خودم میرم.
شهاب براق نگاهش را به‌سمت امید چرخاند!
- زحمتی نیست، گفتم باهات میام.
سوزان با تردید از نگاه عجیب شهاب به پشت سرش، سر چرخاند و خشم نگاه او را دنبال کرد. ناگهان تیزی نگاه امید چون تیزی نوک پیکان رها شده از چله کمانی بر قلبش نشست و گویی بند دلش پاره شد!
امید را نگران و پُر خشم دید که مقابل درب اتومبیلی در حالی‌که درب هنوز باز بود و دستان او بر بالای آن، نشان می‌داد تازه پیاده شده، مات ماند! لرزش از پاهای سوزان شروع شد و تا موهای سرش گزگزی را حس کرد!
امید در حالی‌که از آن فاصله هم برق خشمی هراس‌آور از سبزی چشمانش پیدا بود، محکم درب اتومبیل را کوبید و هم‌زمان که سمت سوزان گام برداشت، شاهپور و شاهین هم از نگاه جنون‌وار او هراسان از پشت رُل اتومبیل‌هایشان پیاده شدند!
شهاب فهمید امید برای خالی کردن خشمش جلو می‌آید و حامیانه دست پشت شانه‌ی لرزان سوزان که داشت از ترسِ هیبت خیس و خشمگین امید قالب تهی می‌کرد، گذاشت.
- نترس خانم کوچولو، من کنارتم. بگو کدوم خونه‌ی شماست؟
سوزان تا بتواند حرکتی کند، امید عرض کوچه را طی کرد و در یک قدمی او ایستاد! دو تا چشم سبز که خشم و نگرانی را توامان داشت، در چشم‌های هراسان سوزان، خیره ماند!
شاهین که خشم امید را دید، جلو آمد و لبخندی ساختگی بر لب نشاند.
- چطوری پسر عمو؟ انگار بعد از این همه سال دیگه ما رو از یاد بردی!
شاهین به امید که هنوز در سکوت فقط درون چشمان سوزان خیره مانده بود، نزدیک شد و دست بر شانه‌ی او گذاشت و او را کمی سمت خودش چرخاند تا تیزی نگاهش را از سوزان بگیرد و هم‌زمان شهاب را خطاب قرار داد:
- تو این آهوی فراری رو برسون جلوی خونه‌شون، من با پسر عموم یه احوال پرسی کنم.
شهاب که متوجه شد سوزان از وحشت توان حرکت ندارد، بازوی او را گرفت و با خودش کشید.
امید ناگهان دست شاهین را از شانه‌اش پس زد و سر راه شهاب سی*ن*ه به سی*ن*ه‌ی او ایساد و با نگاه تهدیدآمیزی، بازوی سوزان را از گره دست شهاب خارج کرد، ضربه‌ای به سی*ن*ه‌ی شهاب زد و از سوزان دورش کرد! امید خودش بازوی لرزان و خیس سوزان را محکم در دست فشرد؛ طوری که سوزان از درد آخی گفت و بغض راه گلویش را بست!
شاهپور با دیدن عکس‌العمل امید با عجله از عرض کوچه، سمت آن‌ها دوید! با دویدن هراسان شاهپور، چند تا از افرادش هم که اطراف آن‌ها مراقب بودند، به تبعیت از شاهپور به‌قصد حمایت آن‌ها، سمت امید دویدند.
شهاب از ضربه‌ای که امید به سی*ن*ه‌اش زد، خشمناک سمت امید خیز برداشت که شاهین با عجله بین شهاب و امید ایستاد و سعی کرد با دستانش آن‌ها را از هم دور نگه دارد.
- هی، هی آروم باشین، تو محل جلب توجه الکی نکنین.
شاهین با لحن صلح‌ طلبانه‌ای به امید، ادامه داد:
- آروم باش لطفاً، ما برای دعوا نیومدیم. بزار دختره بره، حرف می‌زنیم.
امید با نگاه به هراس جنگل بارانی چشم‌های سوزان زیر بارش آسمان که چون پرنده‌ی سرما زده‌ای در حصار دست او می‌لرزید، خشمش را فرو خورد. فشار بازوی سوزان را کم کرد، رهایش نمود و در عوض مُچ دست او را در دست گرفت و با نگاه تهدیدآمیزی به شهاب با کشیدن سوزان از او دورش کرد.
شهاب پر غرور و خشمگین مجدد خواست سمت امید خیز بردارد که شاهین با نگاه کردن به اطرافشان که در محاصره افراد شاهپور بودند و می‌دانست همه‌ی آن‌ها دارای قدرت جنگاوری و انرژی برتر ماورائی هستند، مقابل شهاب ایستاد و بازوهای او را گرفت و مانع سمت امید رفتن شد.
- آروم باش، نباید الان درگیر بشیم.
سوزان که از وحشتی خیس می‌لرزید با التماس و بغض در حالی‌که باران نمی‌گذاشت اشک‌هایش دیده شود، بدون این‌که توان خواهش کردن هم برای رهایی داشته باشد، تنها به چشمان مرموز امید که در آن لحظه، نمی‌توانست حال او را بفهمد، نگاه می‌کرد!
امید نفس بلندی کشید تا آرامش خود را به‌دست آورد. از داخل بارانی سیاهش، مقنعه‌ی شسته شده‌ی سوزان را که پشت دیوار خانه باغش پیدا کرده بود را بیرون آورد و با نگاه سرخورده و پر اندوهی از روی کلاه هودی سرش کرد و غمی عجیب در صدایش لرزید.
- برو خونه!
سوزان که هنوز مچ دستش در گره مشت محکم امید بود با نگاه به غم خیس چشمان او، کمی دستش را کشید و گره دست امید شُل‌تر شد! سوزان دستش را رها کرد، دوان‌دوان در حالی‌که آب باران در خیسی خیابان با دویدن هراسان او با صدای شلپ‌شلپ به لباسش می‌پاچید از آن‌ها دور شد و با ضربه‌های محکم به درب خانه، بعد از باز شدن آن، انگار از اقیانوسی هولناک و پر خطر به خشکی امن و دلپذیری رسید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۹۰

با بسته شدن درب خانه‌ی سوزان و داخل شدن او به حیاط خانه، امید بدون این‌که از درب خانه‌ چشم بردارد و سمت شاهین و شهاب نگاه کند پشت به آن دو‌ که در محاصره‌ی افراد شاهپور ایستاده بودند، کوتاه لب زد.
- می‌شنوم؟
شاهین نگاهی به شهاب که از خشم دستانش را مشت کرده بود، انداخت و به او فهماند آرام باشد. چند قدم سمت امید برداشت که شاهپور مقابل او کمی سی*ن*ه سپر کرد اما شاهین بی‌تفاوت به عکس‌العمل اطرافیانش، سعی کرد با صدای منطق داری جو را آرام‌تر کند.
- آمیدان ما به طور اتفاقی در کوچه باغی که برای پیدا کردن خونه باغ تو‌ اومده بودیم با این دختر تصادف کردیم.
با شنیدن کلمه تصادف، امید هراسان سمت شاهین روی چرخاند و نگرانی و تشویش در صدایش آشکار شد.
- چی! تصادف؟
شاهین کمی دست‌هایش را به عرض شانه‌اش بالا آورد.
- جای نگرانی نیست، آروم باش. دیدی که حالش خوب بود. نمی‌خوای بعد از این همه سال که ما رو دیدی به خونه‌ت دعوتمون کنی تا راحت‌تر حرف بزنیم؟ همین جوری باید زیر بارون وایسیم خیس بشیم؟
امید نگرانی از سالم بودن سوزان سراپای خیسش را در برگرفت! اما حق با شاهین بود و‌ باید بیشتر صحبت می‌کردند. با سر به افرادش اشاره کرد و آن‌ها را دور نمود و بدون این‌که شهاب را به حساب بیاورد با لحنی جدی، بدون هیچ اشتیاقی برای میزبانی آن‌ها، شاهین را خطاب قرار داد.
- سوار ماشینت شو، پشت ما بیا.
شاهپور و امید هم سمت اتومبیلشان حرکت کردند و با دور شدن آن‌ها شهاب با خشم و بدبینی با چشم رفتن آن دو را تعقیب کرد.
- شاهین، نگو‌ خیال داری دنبال این‌ها توی سوراخ زنبور بری؟ متوجه برخوردش نشدی!
شاهین در حین حرکت سمت اتومبیل دستی بر شانه‌ی شهاب گذاشت و او را با خود همراه نمود.
- ما دیگه زمان ترسمون از نیش زنبور گذشته، سوراخی نیست که برای ما ترسناک باشه!
شهاب ناچار با پشت رل نشستن شاهین سوار اتومبیل‌ شد و پشت سر اتومبیل امید و‌ شاهپور حرکت کردند. شاهپور پشت فرمان به امید که خون‌سردی عجیبی داشت، نگاهی انداخت.
- می‌خوای واقعاً خونه ببریشون؟!
امید در سکوت تنها به حرکت برف پاک‌کن اتومبیل که با صدای قیژقیژ، مدام از تندی باران می‌رقصید؛ چشم دوخته بود!
- امید، حس خوبی به اومدن این‌ها توی این محل ندارم. چرا باید اصلاً روی زمین دنبال خونه باغ تو بچرخند؟ از کجا می‌دونستن ما کجا بودیم!
شاهپور که همچنان امید را در حفظ سکوتش مصر دید، باز ادامه داد:
- این که جای خونه باغ رو توی اون کوچه باغ می‌دونستن، معنیش اینه تموم مدت ما تحت نظر لوسیفر بودیم و مطمئناً این‌ها رو به دنبال تو، اون راهی کرده!
امید بدون این‌که جواب چراها و حدسیات شاهپور را بدهد با صدایی عاری از هر احساسی، سرانجام صدای ناله‌ی برف‌پاک کن در جدال با تندی باران بر شیشه اتومبیل را شکست.
- برنارد رو خبر کن، باید ببینیمش!
شهاب کنار شاهین که محتاطانه به دنبال اتومبیل شاهپور رانندگی می‌کرد دل‌خور نشسته بود.
- نباید اینقدر با آمیدان با آرامش رفتار می‌کردی.
شاهین اخمی به شهاب کرد.
- تو چرا نمی‌تونی خشمت رو کنترل کنی؟ مگه با بقال سر کوچه می‌خواستی گلاویز بشی! شهاب این آمیدان، اَبَراهریمن مرموزیه... !
شهاب پوزخندی زد و جمله‌ی شاهین را قطع کرد‌.
- اَبَر اهریمن نه، چرا نمی‌گی ابلیس خطرناکیه؟
شاهین عصبی سری تکان داد.
- هر چی، ابلیس هم باشه خود ما هم از همون قبیله‌ایم. تو که شوالیه‌ای یه جنگجویی، باید بهتر از من این رو بدونی هیچ‌وقت با حریفی که کامل ازش شناختی نداری، نباید بی‌محابا رو در رو بشی.
شهاب کلافه نفس بلندی کشید.
- چرا نمی‌شناسیم؟ ما نمی‌دونیم آمیدان چندین ساله روی زمین‌ بوده و هیچ قدرتی اضافه نکرده؟
شاهین با حرص تک خنده‌ای زد.
- واقعاً خشم نمی‌زاره از نوک دماغت جلوتر رو ببینی. از قبل‌ این‌که به زمین بیاد چقدر ازش می‌دونی؟ هان؟
شاهین که سکوت خشمناک شهاب را دید مجدد ادامه داد:
- ما هیچی از گذشته، ریاضت‌ها و قدرت‌هایی که آمیدان تونسته در سال‌های قبل تصاحب کنه، نمی‌دونیم. این رو بدون اگه ابلیس با قِدمتی مثل لوسیفر، این همه محتاطانه با پسر خونده‌ش رفتار می‌کنه و جرأت پیچیدن به پَر و پاش رو نداره، شک نکن بهتر از من و تو از قدرت‌های جهنمی پسرش باخبره! لطفاً شهاب بزار آمیدان در آرامشش باقی بمونه. ما نباید پا توی حریم اون می‌ذاشتیم. پس الان هم دندون روی جیگر بزار، جری‌ترش نکن تا خودم جمع و جورش کنم.
شهاب با خشم دست چپش را به معنای ادامه ندادن و تمام کردن بحث، بالا آورد و در سکوت سنگینش، رویش را به شیشه‌ی خیس درب اتومبیل چرخاند و با نگاه کردن در آیینه‌ی بغل، جای چشم‌های سبزی که تا چند دقیقه قبل در انعکاس همان خیسی آیینه از پشت پنجره‌ی باران زده، محو نگاهش شده بود، خالی دید و تنها آه خاموشی در سی*ن*ه کشید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۹۱

سوزان
بعد از وارد شدن به حیاط خانه به محض بستن درب، سریع هودی نمدار از بارش دانه‌های درشت باران را از تنش خارج نمود و دستپاچه درون کیف مدرسه‌اش جای داد. کمر به درب خیس چسباند و نفس آسوده‌ای کشید. سرش را بالا گرفت، چشم‌هایش را بست تا دانه‌های تند باران با نوای یک‌دست شق‌شق بر روی برگ‌های درخت مو‌ روی داربست، گونه‌هایش را نوازش کنند.
ناگهان صدای مادرش آرامش کوتاهی که به‌دست آورده بود را درهم‌ شکست.
- سوزان، اومدی دخترم؟ خوش گذشت؟
سوزان چشمانش را با حیرت گشود، امید داشت که رفتار صبح مادرش سوءتفاهمی بیشتر نباشد! با شنیدن لحن مشتاقانه‌ی دوباره‌ی او از بودن دخترش در کنار پسری غریبه به یک‌باره تمام امید و باورهای سوزان فر‌و ریخت؛ آرامش رسیدن به امنیت خانه، جایش را به خشمی غیر قابل کنترل داد!
سوزان همان‌طور که کیف سنگین شده‌ی مدرسه‌اش را از روی شانه‌اش با غیظ پایین کشید، سمت مادرش که زیر طاق بالکن، بالای پله‌ها ایستاده بود، حرکت کرد و ناخواسته از هیجان و خشم تُن صدایش بالاتر از سمفونی* باران رفت.
- خوش گذشت؟! مامان واقعاً اصلاً نگران نبودی من تا الان با یه غریبه کجا و توی چه حالی بودم؟ تازه ذوق می‌کنی می‌پرسی خوش گذشت؟
ناهید خانم‌ که ذهنش بدون این‌که بداند تحت تسخیر ذهن و خواسته امید بود، اخم‌هایش را درهم کشید و کمی سرش را جلوتر از طاق بالکن بیرون آورد و نگاهی به بالا، سمت پنجره‌ی باز ساختمان دو طبقه‌ی چسبیده به دیوار حیاط خانه‌شان انداخت و برعکس سوزان تُن صدایش را پایین آورد.
- هیس! چته؟ چرا تو در و همسایه داد و بیداد می‌کنی؟ بیا بالا ببینم این چه طرز صحبت با مادرته!
سوزان پاهایش لرزیدند و به زور تعادل خودش را حفظ کرد؛ فهمید هیچ چیزی در رفتار صبح مادرش سوءتفاهم نبوده و هیچ نگرانی‌ای هم از جانب بودنش کنار مهندس برای او وجود نداشته! بحث با مادرش را بیهوده دید و در دل ترجیح به سکوت و انتظار برای برگشتن پدرش به خانه را داد.
ناامید، کلافه از سردی تَنِ خیس باران، پله‌ها را بالا رفت و خواست با همان دلخوری از کنار مادرش عبور کند که ناهید خانم بازوی خیس او را در چنگ گرفت و نگهش داشت و با کشیدن سوزان سمت دیوار بالکن، او را برای هر فراری آچمز* کرد! ناهید خانم چشمان دُرشتش را در نگاه مبهوت سوزان دُرشت‌تر نمود، انگشت اشاره‌اش را با تحکم و غضب سمت صورت مبهوت او گرفت.
- گوش کن سوزان، تو دیگه بچه نیستی این ادا اصول‌ها رو در بیاری. خواستگار خوب توی هر سن و سالی پیدا بشه، نباید پروندش. مهندس ازت خواستگاری کرده، گناه که نکرده؛ تازه می‌خواد سنت پیغمبر رو به‌جا بیاره. این دیگه ناراحتی و این بچه‌بازی‌ها رو نداره.
سوزان هم با نگاهی به جای دردناکِ فشار چنگال‌های مادرش بر بازویش، لحن خشمگین مادرش را تقلید نمود.
- مهندس خیلی بیجا کرده از من توی این سن و سال خواستگاری کرده. من به آقا جون میگم امروز من رو چطوری دست یه پسر غریبه سپردی.
ناهید خانم ناگهان بی‌اراده سیلی به صورت سرما زده و نمور سوزان زد که از ضرب آن سر سوزان از پشت به سنگ دیوار بالکن کوبیده شد و بلافاصله گرمی اشک‌هایش روی گونه‌هایش سُریدند!
ناهید خانم شدت بیشتری به لحن غضب‌آلودش داد و دوباره انگشت اشاره‌اش را در حالی‌که تکان‌تکان می‌داد، سمت چهره‌ی دردناک و فرو ریخته‌ی سوزان گرفت.
- آخرین بارت باشه صدات رو برای من بلند کردی ها. مگه قراره من از آقاجونت چیزی رو قایم کنم که من رو تهدید می‌کنی. اگه ما صلاح تو رو توی این ببینیم که مهندس می‌تونه خوشبختت کنه و برای خونواده ما هم همچین وصلتی مفیده، تو هم باید بپذیری؛ این ادا اصول‌ها رو هم دیگه ازت نبینم ها!
ناهید خانم همان‌طور که با خشم می‌غرید با غیظ سمت درب ورودی خانه از بالکن رفت.
- بیا تو لباس‌هات خیسه، سرما می‌خوری.
سوزان که برای بار اول بود چنین برخوردی از مادرش می‌دید و از او‌ سیلی خورده بود با سوزش جای دست مادرش، دستش را روی گونه‌ی سردش گذاشت و با احساس دردِ ضربه‌ای که سرش با برخورد به دیوار داشت، احساس خفگی عجیبی به او دست داد!
با عجله از تنگی نفس‌های بغض‌آلودش از پله‌های بالکن دوباره پایین دوید و زیر باران دَم‌سرد بهاری با دردی که بر قلبش چنگ میزد سرش را رو به آسمان تیره گرفت و به هق‌هق افتاد!
کم‌کم حس می‌کرد دیگر نمی‌تواند وزن اندامش را بر لرزش پاهایش تحمل کند و کنار دیوار حیاط فرو ریخت! سوزان درون خودش کز کرد و سرش را روی زانوانش گذاشت و بدون کنترل کردن هق‌هق‌های بلندش، هم‌صدا با غم ریزش باران با او هم‌نوا شد.

{پینوشت:
سمفونی* به قطعه ای از موسیقی کلاسیک نوشته شده توسط آهنگ‌سازان برای اجرا در یک ارکستر گفته می شود که به معنای هم‌صدایی وهم‌آوایی نیز می‌باشد.

آچمز*
یا پین (به انگلیسی: pin) وضعیتی در بازی شطرنج است که در آن یکی از مهره‌ها که «مهرهٔ آچمز» نامیده می‌شود، مجبور است برای دفاع از یک مهره یا خانهٔ ارزشمند در جای خود میخکوب شود. آچمز کردن تاکتیکی مؤثر برای ایجاد محدودیت در توانایی جابه‌جایی سوارهای حریف است. همچنین آچمز عبارتی است ترکی به معنی «باز نمی‌شود» یا به‌طور ساده‌تر «مسدود» یا «میخکوب».}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۹۲

شاهین
و شهاب در پذیرایی خانه‌ی امید بر روی کاناپه کنار هم به حرکات آرام امید برای ریختن نوشیدنی چشم دوخته بودند. شاهپور به دیوار آشپزخانه‌ی اوپن که مشرف به پذیرایی بود، تکیه زده، دستانش را در آغوش کشیده بود و حرکات شاهین و شهاب را زیر نظر داشت!
سکوت سنگینی بر فضای خانه حکم‌فرما بود و گویا هیچ‌‌کدام قصد شکستنش را نداشتند. امید سینی نوشیدنی‌ها را بر روی میز وسط گذاشت و با خونسردی خاص خودش روبه‌روی شاهین و شهاب بر روی مبلی قرار گرفت و چشم در چشم شاهین شد.
- برای مأموریت به زمین اومدی؟
شاهین می‌دانست امید تیزتر از آن است که بتواند چیزی را از او پنهان کند.
- بله ظاهراً مأموریت حصار نیمه تموم تو رو که برای معاملات مافیایی لوسیفر انجام ندادی، ما باید کامل و تموم کنیم.
امید هیچ تغییری در چهره‌اش با کنجکاوی بیشتر از مأموریت آن دو نشان نداد.
- اون دختر بعد تصادف جراحاتش جدی بود؟
شاهین جام بلورین را از داخل سینی برداشت و سمت شهاب که نگاه غضب‌آلودش را همچنان حفظ کرده بود، گرفت و او با دست امتناع* کرد؛ شاهین خود جرعه‌ای نوشید.
- بله شکستگی و خون‌ریزی داشت، بردیمش خونه‌ی خودمون و تا بیهوش بود، ترمیمش کردیم.
صدای اوج‌ گرفتن ضربان قلب امید توجه هر سه را جلب کرد و شاهپور نگران چند قدم جلو آمد، سعی کرد زاویه‌ی دید بهتری بر احوال امید داشته باشد.
شاهین مجدد با کمی نگرانی از دگرگونی امید ادامه داد:
- نگران نباش، الان حالش خوبه. وقتی هراسون از بین درخت‌ها بیرون دویید، فاصله‌ی کمی با ماشین من داشت و با این‌که سرعتی نداشتم، نتونستم جلوی برخورد رو بگیرم!
شهاب با لحن پُر تمسخری حرف شاهین را قطع کرد.
- از خونه باغ تو داشت فرار می‌کرد، اینقدر ترسیده بود که اصلاً ماشین ما رو ندید؛ فقط می‌خواست ازت فرار کنه!
امید فشاری بر دسته‌ی چرمین مبل وارد کرد که همه متوجه شدند او دارد خشمش ر‌ا کنترل می‌کند و بدون نگاه کردن به شهاب، شاهین را خطاب قرار داد.
- ازت‌ ممنونم که صحیح و سلامت برگردوندیش. دیگه نمی‌زارم پای فراری داشته باشه‌.
شهاب ناگهان با خشمی که در سیمایش شعله می‌کشید از روی کاناپه بلند شد.
- من هم نمی‌زارم لقمه‌ی آماده برای دِیمن بگیری. خوب گوش‌هات رو باز کن، اون دختر مِن بعد در حمایت منه؛ تاریکی پاش رو توی این محل بزاره، بخواد دور و بر دختره بپلکه، خودم پای جفتتون رو قلم می‌کنم.
شاهپور از لحن و‌ حالت تهاجمی شهاب خشمناک سمت او خیز برداشت. شاهین با نگرانی برخاست تا از درگیری احتمالی جلوگیری کند اما امید با همان خونسردی با بالا بردن دستش مانع گلاویز شدن شاهپور با شهاب که به یک قدمی او رسیده بود، شد.
- شاهپور سر جات بمون!
امید همان‌طور که نشسته بود آرامش خودش را حفظ نمود، پاهایش را بر روی هم انداخت و با نگاه مرموزی شهاب را زیر نظر گرفت.
- تو هنوز شوالیه کم عقلی هستی! بگو چرا باید اون دختر رو‌ برای دِیمن لقمه بگیرم؟
شاهین شانه‌های محکم شهاب را گرفت و نگاهش را درون چشمان شعله‌ور او ثابت کرد، تُن صدایش را پایین نگه آورد.
- شهاب لطفاً آروم باش، بشین؛ حرف می‌زنیم.
شهاب با نگاه در چشمان پُر خواهش شاهین، نفس بلندی کشید ‌و دوباره نشست؛ شاهین همان‌طور که ایستاده بود به شاهپور که هنوز شهاب را چپ‌چپ نگاه می‌کرد، نگریست.
- شارلون لطفاً توام آروم باش.
شاهین به چشمان کنجکاو امید نگاهی انداخت و حس کرد او واقعاً مضنون حرف شهاب را نفهمیده!
- آمیدان، تو خبر داری اون دختر ممکنه کُشنده‌ی تاریکی باشه؟
امید که همیشه سعی می‌کرد خونسردی خودش را تحت هر شرایطی حفظ کند، ناخواسته کمرش از تکیه‌گاه مبل جدا شد و با ناباوری به‌سمت جلو خیز برداشت!
- چی؟! کُشنده‌ی دیمن؟! کی همچین چیزی رو به شما گفته؟
شاهین از بهت و عکس‌العمل امید مطمئن شد او چیزی از این قضیه نمی‌داند.
- کسی به ما چیزی نگفته. ما موقع ترمیم آسیب‌دیدگی‌های اون دختر متوجه شدیم توی سرش، نشونی از ماه داره که از قدرت‌های طبیعته.
امید با تحکم و نگرانی، خود را مشتاق شنیدن ادامه‌ی صحبت‌های شاهین نشان داد.
- خب؟
شاهین مجدد بر روی کاناپه نشست.
- خُب که حدس زدیم دلیل اصرار لوسیفر برای حصار این محله نمی‌تونه کارهای مافیائیش باشه. احتمالاً می‌خواد با ترفند حصار محله، کُشنده‌ی تاریکی رو از دسترس دِیمن دور نگه داره!
امید افکار گنگش از خواسته‌ی حصار لوسیفر، گویا با تلنگر حرف‌های شاهین درهم شکست و با یادآوری درخواست او برای نقطه‌ی شروع حصار از مدرسه‌ی سوزان به نزدیکی حدسیات شاهین و شهاب به واقعیت نهانی که لوسیفر از او پنهان نموده بود، او را مطمئن‌تر کرد!
امید در حالی‌که خونسری خودش را از دست داده بود و دیگر نگرانی در نگاهش موج می‌زد، زمزمه کرد:
- پس ما همه بازیچه‌ی دست لوسیفر شدیم!

{پینوشت:
امتناع* به معنای ابا، اجتناب، سرپیچی، پرهیز، خودداری و سر باز زدن، می‌باشد.
}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۹۳

دقایقی سکوتی سنگین دوباره حاکم فضای خانه شد و این شهاب بود که با غدی خاص خودش، سکوت پر ابهام امید را شکست.
- این‌که داری تظاهر می‌کنی بازی خوردی یا اصلاً بر فرض نمی‌دونستی هم، چیزی رو از حمایت من از اون دختر عوض نمی‌کنه. من دشمن قسم خورده‌ی تاریکی هستم. تو شاید هنوز تمایل داشته باشی صلح‌نامه‌ت رو با دِیمن حفظ کنی اما برای ما چیزی به‌عنوان مدارا و صلح با اون افعی باقی نمونده. من از خون آماندا به گناه نزدیکی با تاریکی نگذشتم و گیسش رو برای عبرت باقی قبیله به سر درِ دروازه‌ی حصار آویز کردم. به توام مِن بعد اجازه‌ی مدارا با دِیمن رو نمی‌دم. اگه عرضه‌ی جنگیدن باهاش رو نداری، همین‌جا توی سوراخت قایم شو و تاج‌ و‌ تخت سلطنتت بر ماوراء رو به شاهین بسپار!
شاهپور که لحن گستاخانه شهاب را دیگر تاب نیاورد، دوباره سمت او خیز برداشت، یقه‌ی شهاب را گرفت و بلندش کرد! با دخالت بی‌فایده‌ی شاهین هر دو درهم پیچیدند و‌ با ضربه‌های مشت به‌جان هم افتادند.
شاهین به خونسردی امید که هنوز متفکر روی مبل نشسته بود، نگاهی انداخت و با فریادی به او نزدیک‌تر شد.
- نمی‌خوای جلوشون رو بگیری؟
امید ناگهان مچ دست شاهین را که کنارش ایستاده بود، محکم در دست گرفت و بی‌تفاوت به کُتک‌کاری شهاب و شاهپور، بدون جواب حرف سؤالی شاهین، چشمان نگرانش را در چشمان متعجب او ثابت نگه داشت.
- چقدر به حدسی که زدی، مطمئنی؟
شاهین نگاه نگرانی سمت درگیری شهاب و شاهپور انداخت و با عجله جواب داد:
- اونقدری که‌ خودت می‌دونی روی دست ابلیس بازی‌گردونی مثل لوسیفر نیست!
امید مچ دست شاهین را رها کرد و با خشم از روی مبل برخاست. به ضربات مشت شهاب بر صورت شاهپور که بر روی او نشسته بود، نگاهی انداخت و فریاد زد:
- کافیه!
امید با سرعتی عجیب، بدون این‌که به شاهین که در یک قدمی‌اش ایستاده بود، مجال حرکتی بدهد با انرژی برترش که از چشمانش ساطع کرد، ضربه‌ای به قلب شهاب زد و او با شتاب به عقب پرتاب شد و به دیوار کوبیده شد‌! تا شاهین خواست حرکتی کند، امید سه ضربه‌ی سریع با نوک انگشتان دستش به سه زاویه از قلب او زد و شاهین حس کرد تمام اندامش فلج شده! با زانو بر زمین افتاد و گویا قلبش توان ضربان گرفتن دیگر نداشت.
امید آرام، نزدیک گوش شاهین خم شد.
- تکون بی‌خود به خودت نده. با سه حرکت، قلبت می‌ترکه!
شاهین که فهمید امید قدرت «مرگ قلب» که از قدرت‌های برتر و دست نیافتنی در ماوراء بود را به‌دست آورده، بدون حرکت باقی ماند! امید با سرعت ماورائیش سمت شهاب حرکت کرد که داشت سعی می‌کرد با انرژی دادن بر قلب دردناکش، بلند شود! با رسیدن به او زانویش را بر سی*ن*ه‌ی شهاب گذاشت و به دیوار فشارش داد. تا شهاب بخواهد دست بر بدنش بکشد، زره و شمشیرش را ظاهر کند، گردن او را با حرکتی سریع شکاند و شهاب بی‌جان با سنگینی بدنش بر زمین افتاد!
امید از کنار شهاب بلند شد و سمت شاهپور که با جراحت زیاد بر صورتش بدون انرژی بر زمین افتاده بود، رفت. دستش را گرفت، بلندش کرد و بر روی کاناپه نشاندنش. با دادن انرژیِ خودش زخم‌های صورت او را ترمیم نمود.
- شوالیه، زیاد روی زمین موندن هم نتیجه‌ش این میشه؛ باید برای تجدید انرژی به ماوراء برگردی.
شاهپور که خودش هم می‌دانست در این مدت با انرژی گذاشتن برای کم‌ کردن انرژی امید ضعیف شده، غرور خاص خودش را در چهره‌اش حفظ کرد.
- من خوبم، نمی‌خوام از کنارت جایی برم.
امید بی‌تفاوت به حرف شاهپور با تحکم به او، سمت شاهین چرخید.
- همین که گفتم.
امید نزدیک شاهین شد و روبه‌روش روی مبل نشست.
- می‌دونم حس دردناکی داری اما بدون تحرک بمون و خوب گوش کن. بر فرض اگه حدسیات تو هم درست باشه، این موضوع هیچ دخلی به تو‌ و اون قلچماقت* نداره. به سرزمین خودتون برگردین، من اینجا حواسم به همه چی هست. لوسیفر هم‌ نمی‌تونه بیشتر از این ما رو بازی بده. اون دختر نه تنها در حمایت منه، بلکه به زودی به پیمان من هم درمیاد. خودم ازش مراقبت می‌کنم و‌ تا زمانی هم که تاریکی با من صلح‌نامه داره نمی‌تونه به هم‌پیمان من تعرضی کنه. پس او‌ن دختر تا زمانی که در تصاحب منه از تاریکی هم در امان می‌مونه.
امید با نگاهی جدی به چشمان پر کینه‌ی شاهین، ادامه داد:
- وقتی اجازه‌ی حرکت بهت دادم و فشار قلبت رو کم کردم، فقط لش اون شوالیه احمق رو‌ بردار و از اینجا خارج شو. غیر این مجبور میشم قلبش رو بترکونم! اگه فهمیدی و نیاز به تکرار نیست با تکون سرت یه حرکت از سه حرکتت رو انجام بده‌.
شاهین با بستن چشمانش، سری تکان داد و امید فشار قلبش را با قدرت مرگ قلبی که داشت، کم کرد.
- می‌تونی بلند شی، فقط از اینجا دور بمونین!

{پینوشت:
قلچماق* به معنای پُر زور، زورمند، قلدر، قوي، گردن‌كلفت و زورگو می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۹۴

سوزان
با احساس درد سنگینی در استخوان‌های بدنش، گویی از خوابی کوتاه چشم گشود. سرک کشیدن اشعه‌های نور از بین نقطه اتصال دو سمت پرده‌ی آویخته به پنجره اتاقش، نوید روشنی روز را می‌داد. بدون این‌که کامل چشم‌هایش را باز کند ذهن فلج‌ شده‌اش را بیشتر به کار انداخت و با یادآوری دیشب که در میان بغض و گریه‌اش قبل از آمدن پدرش، همان سرشب به‌خواب رفته بود، چشمانش را کامل با اضطراب باز کرد و به ساعت دیواری زمینه سپید با دو فرشته‌ی طلائی در اطراف قاب گرد و سفیدِ دور طلائی آن، چشم دوخت.
ساعت یک ربع به هشت صبح را نشان می‌داد، سوزان فهمید مدرسه‌اش دیر شده. با شتاب بر روی تشک فنری تختش نشست. با وجود بدن دردی که داشت و کیپ شدن بینیش، می‌دانست سرما خورده. اما ترجیح داد در خانه نماند و هر طوری شده خودش را به مدرسه برساند.
سوزان برای روبه‌رو نشدن با مادرش بعد از آماده شدن با عجله‌ای که داشت، بدون خوردن صبحانه پاورچین‌پاورچین از مقابل اتاق او عبور نمود و چون همه‌ی اعضای خانواده، جز پدرش که صبح زود به مغازه‌اش در محله‌ای دورتر از خانه‌شان می‌رفت را در خواب دید با خیال آسوده‌تری از درب حیاط خارج شد.
سوزان با تنفس عمیقی که سعی کرد کیپی بینی‌اش را باز کند، هوای بهاری و دل‌انگیز صبح نمدار را درون ریه‌های سنگینش فرستاد. هوا با بارش‌های دیروز بسیار سرمست کننده و با نغمه‌‌خوانی پرندگان و گنجشکان پر هیاهو، شادابی دل‌انگیزی بر روح و‌ روان خسته‌ی او می‌نشاند.
سوزان که می‌دانست مدرسه‌اش به‌قدر کافی دیر شده است، بی‌توجه به اطراف و دغدغه‌ی کی الان او‌ را تعقیب می‌کند یا بپاهای مهندس کجا هستند، تقریباً تمام مسیر را دوید. سوزان این‌بار از کوچه‌ی درب بزرگ مدرسه نرفت که با گذر از حیاط مدرسه می‌دانست از پنجره‌ی رو‌ به حیاط دفتر، دیر آمدنش رصد میشد. ترحیح داد از کوچه‌ای که درب کوچک مدرسه قرار داشت برود و اگر خوش‌شانس باشد و خانم منافی صدای زنگ درب را در میان هیاهوی دانش‌آموزان در کلاس‌هایشان بشنود و باز کند از آنجا وارد راهروی مدرسه شود.
وقتی به پشت درب کوچک مدرسه رسید، آن را بسته دید و چند بار زنگ کم صدای تکی را فشرد. می‌دانست اگر خانم منافی در آبدارخانه باشد، می‌تواند صدای زنگ را بشنود در غیر این صورت کسی نبود درب را به روی او‌ باز کند.
دقایقی در سکوت و خلوتی صبح بهاری خیابان نم‌زده، پشت درب مدرسه ایستاد. صدای آموزش و گاهاً جواب دادن دانش‌آموزان کلاس اولی و دومی را از پنجره‌های رو به کوچه می‌شنید، این پا و آن پا می‌کرد و هر چند ثانیه زنگ درب را می‌فشرد.
چون انتظارش طولانی شد سمت سر کوچه را نگاهی انداخت و نگران شد، نکند بپاهای مهندس آن دور و بر باشند! چون خیالش از خلوتی بلندای کوچه راحت شد، چرخید سمت ته کوچه را نیز بنگرد که ساختمان بزرگ مدرسه با فاصله دویست متری تا ته کوچه فاصله داشت و تقریباً در آخرهای کوچه مستقر بود.
با سر چرخاندن سوزان به سمت ته کوچه، ناگهان با هیبت سیاهی در یک قدمی خودش روبه‌رو شد! با تکان شدیدی از ترس ظاهر شدن یک‌باره‌ی موجودی پشت سرش، فریادش را در گلو خفه کرد و با چشمانی که از وحشت درشت شده بود، جلوی دهانش را گرفت.
دِیمن با لبخند پر شیطنتی، تُن صدای جذابش را با آرامشی پایین آورد.
- نترس کوچولو، نیومدم بخورمت؛ یه امانتی دستم داری!
سوزان بلافاصله آن چشم‌های براق آبی را به‌یاد آورد و‌ با حفظ اندام لرزانش به دیوار کنار درب مدرسه تکیه داد و تنها توانست با زحمت آب دهانش را بی‌صدا قورت دهد‌‌ و سراپای دِیمن را برانداز نماید.
موهای سیاه و مجعد دِیمن در عین بی‌نظمی و درهمی، بسیار مرتب و زیبا به‌نظر می‌رسید! دو چشم براق آبی که شیطنت و موذی‌گری را باهم در نگاهش داشت و هیچ حس آرامشی نمی‌شد از آن چشم‌ها گرفت. قد بلند و شانه‌ای پهن داشت که در کت اسپرت و‌‌ شلوار تنگ‌ سیاهی که بر تن داشت، کمرش باریک‌تر و اندامی خاص به او می‌داد. با دیدن زیبایی چشم‌گیر او سوزان بدون پلک زدن، نگاهش می‌کرد و عطر عجیبی را از او آغشته به بوی تلخ سیگاری با تمام کیپی بینیش حس می‌کرد!
دیمن نیز زیپ کت اسپرت تنگی که جنسش شبیه کتان سبک بود را تا بالا بسته بود و با گذاشتن دستانش درون جیب‌های فانتزی و برجسته آن با نگاهی خاص و خیره در حال آنالیز کردن سر تا پای سوزان بود.
چشمان کشیده و سبز رنگ‌ سوزان با مژه‌هایی سیاه و بلند بر چهره‌ی معصوم و‌ سفید او به نظر دِیمن کمی رنگ‌ پریده آمد و همان وحله اول فهمید که او سرما خورده است. به لباس فرم مدرسه‌ای که بر تن داشت نگاهی انداخت و او را در مانتو و شلوار سیاه مدرسه و مقنعه‌ای که با حجاب کامل گردی چهره او‌را کامل‌تر نشان می‌داد، کم سن‌تر از آنی دید که بدون پوشش رصدش کرده بود و دلش می‌خواست بار دیگر پریشانی گیسوان سیاه او را بر سفیدی تنش در تناقض ببیند و بتواند مخمل موهای او‌ را لمس کند.
دیمن از حس ترسیدن سوزان، لبخند تمسخرآمیزی زد و در دل گفت، (اَه! این موجود ضعیف واقعاً باید کُشنده‌ی تاریکی میشد! چقدر تاریکی رو حقیر شمردن اون جادوگرهای ملعون. کاش میشد باز زنده‌شون کنم، هزار بار دیگه با مرگ شنیع بکشمشون!)
سوزان سکوت ارزیابی یکدیگر را شکست و به زحمت صدای گرفته‌اش را از گلو خارج نمود.
- چه امانتی‌ای؟
دِیمن فکر دوباره کشتن جادوگرهای انجمن آکاریستا را رها کرد.
- فکر نکنم اینجا مکان مناسبی برای گرفتن امانتیت باشه.
سوزان با تعجب او را نگریست و دِیمن دست داخل جیب شلوار تنگش نمود، کمی از بند سپید ساعت امانتی سهیلا که سوزان گم کرده بود را از جیبش بیرون کشید و نشان او داد. با لبخند مرموزش از کنار سوزان گذر کرد و سمت ته کوچه رفت!
- اگه می‌خوایش، ته کوچه بیا.
سوزان مردد رفتن دیمن به ته کوچه را تماشا کرد و هنوز پا و بدنش می‌لرزید. کمی سعی کرد به خودش مسلط شود و ناخواسته با نگاه به خلوتی کوچه و نبود بپاهای مهندس، مصمم برای پس گرفتن ساعت سهیلا با فاصله پشت سر دِیمن حرکت کرد.
دِیمن که می‌دانست سوزان را مجاب به آمدن کرده، بدون این‌که پشت سرش را نگاه کند در پیچ آخر کوچه سمت چپ پیچید و از دید سوزان ناپدید شد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۹۵

سوزان
قدم‌هایش را بلندتر برداشت تا ته کوچه رسید و سمت زاویه رفتن دِیمن پیچید، ناگهان دِیمن شانه‌های او را گرفت و با جیغ وحشت‌زده‌ی سوزان به‌سمت پشت دیوار که از داخل کوچه دید نداشت، او را کشید و به دیوار چسباندش!
سوزان هراسان با فریاد و تقلا سعی می‌کرد از فشار دستان دِیمن که محکم به دیوار نگهش داشته بود، خودش را رها سازد که دِیمن کمی گره دستانش را شل‌تر نمود تا ترس سوزان کم‌تر شود و صدایش را پایین آورد.
- خیله خب، آروم باش. هیس، جیغ و داد الکی نکن؛ کاریت ندارم. فهمیدی چی میگم، هیس!
سوزان که توانست با تقلا کردن دستان دِیمن را از خودش دور کند، صدایش که از هیجان می‌لرزید را بر سر او بلند کرد.
- به من دست نزن، خودت می‌فهمی چی میگم؟ بهم دست نزن!
دیمن با لبخند سرخوشانه‌ای به لحن تحکمی سوزان، دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و سری تکان داد.
- آره فهمیدم، فعلاً وقت نفهمیدنم نیست. اما اگه زیاد تقلا کنی یه جورایی فهمم کور میشه، حالا آروم میشی؟
سوزان نفس بلندی کشید و سعی کرد با وجود لرزش صدایش، اعتماد به‌نفس خود را در مقابل آن پسر مرموز به‌دست بیاورد.
- آرومم، اون ساعت مال خواهرمه، امانت دستم بود. لطفاً پسش بده.
دِیمن پوزخندی زد.
- حدس زدم ساعت باید مال خودت نباشه، برای دست تو گشاده.
سوزان متحیر به مچ دست خودش نگاهی انداخت و با غرور به چهره پر تمسخر دِیمن اخمی کرد.
- کی گفته به دست من گشاده!
دِیمن به لحن پر غرور سوزان لبخندی زد و با بی‌قیدی کمی به او نزدیک‌تر شد! سوزان ناخواسته عقب‌تر رفت و به دیوار آجری آخرین خانه‌ی کوچه چسبید. دِیمن دستانش را اطراف سوزان به دیوار حائل کرد و او را در حصار اندام تنومندش گیر انداخت و با نگاه پر رویی سر تا پای سوزان را برانداز نمود و به‌یاد دیدن اندام بدون پوشش او از داخل گوی، چشمانش را خمارتر کرد.
- وقتی داشتی میفتادی مُچ دست کوچولوت توی مُشت من بود، یادت رفته؟
سوزان از نگاه هیزِ* دِیمن و گیر افتادنش در حصار دستانش، مؤذب شد و خواست از زیر دست او خارج شود که دِیمن مجدد با لحن سرخوشانه‌ای آرنجش را پایین‌تر آورد و مانع گریز او شد!
- تو چند سالته؟ به‌ قد و قواره‌ت نمی‌خوره مدرسه ابتدایی بری! یا شاید هم بلوغ زودرس داشتی؟
سوزان از لحن بی‌ادبانه دِیمن جدی‌تر اخم‌هایش را درهم‌ کشید و دست او را با خشم کنار زد و از حصار دستان او خارج شد.
- به تو مربوطی نیست. ساعتم رو بده، زود باش. مدرسه‌م به‌قدر کافی دیر شده.
دِیمن لبخند لج‌ درارش از صورت زیبا و پر شیطنتش محو نمی‌شد. با هدف نگه داشتن سوزان در آن شرایط، سعی کرد بیشتر مکالمه‌شان را لفت دهد.
- دزد که نگرفتی، خودم پیداش کردم؛ می‌تونم اصلاً پست ندم!
سوزان جرأت بیشتری به خودش داد.
- بی‌خود می‌کنی پس ندی، یالا ساعتم رو‌ بده.
دِیمن در همان حال خندیدن ابروهایش را چند بار پشت هم بالا انداخت.
- نوچ، این‌جوری نمی‌دم!
سوزان از لج درآوردن کودکانه‌ی دِیمن که چون پسر بچه‌های تخس دنبال آزار و حرص دادن بود، خشمگین‌تر شد.
- پس حتماً دزدی که ساعتم رو برداشتی و نمی‌دی! اصلاً تو اون روز چطوری اینجا پیدات شد؟ الان هم کسی توی کوچه نبود که یهو پشت سر من ظاهر شدی! چون دزدی فکر نکن ازت می‌ترسم ها.
دِیمن لبخندش را کج‌تر کرد.
- شاید هم تو زیادی سر به‌هوایی و متوجه رفت و آمدهای دور و برت نیستی!
سوزان اخم‌هایش را بیشتر درهم کشید.
- هر چی، ساعتم رو بده تا کسی ندیدتم. برو از یکی دیگه دزدی کن، من دیرم شده.
دِیمن باز بند ساعت را از داخل جیب شلوار تنگ و سیاهش بیرون داد و با چشم به جیبش اشاره کرد.
- چرا خودت بر نمی‌داریش؟
سوزان مردد به چشمان حیله‌گر دِیمن نگریست.
- چرا من باید دست توی جیب تو کنم؟ خودت بده، زود باش؛ باید برم.
دِیمن سر تکان داد و ساعت را از جیبش درآورد و سمت سوزان گرفت.
- باشه میدم. اما باید خودم دور مُچت ببندمش!
سوزان نفس بلندی از سر خشم کشید و این‌بار جای درخواست پس دادن ساعت، سمت دست دِیمن که ساعت را نگه داشته بود، خیز برداشت تا آن را از او بقاپد!
دِیمن با فرزی ساعت را در مشتش گره کرد و دستش را عقب کشید، کمی عقب رفت و دوباره ساعت را در هوا مقابل چشمان حیرت زده‌ی سوزان تکان‌تکان داد.
- تمرین قاپیدنت خوب نبود، بیشتر سعی کن!
سوزان با غیظ خواست دوباره ساعت را در هوا از دست او بگیرد که دِیمن سریع ساعت را بالا انداخت و مقابل چنگ زدن به هوای سوزان آن را مجدد گرفت و با خون‌سردی کمی چانه‌اش را بالا نگه داشت.
- دزد خوبی ازت درنمیاد!
سوزان ازشیطنت نگاه دِیمن فهمید قصد تفریح و وقت گذرانی با او را دارد و با دیدن خنده‌ی پر لذت او عصبانی‌تر شد و خشم صدایش را بیشتر نشان داد.
- مریضی؟ ساعت رو بده، من مثل تو بیکار نیستم، باید برم.
دِیمن با نگاه حرص دراری ابرویی بالا انداخت.
- مریض تویی، آب دماغت داره میاد!
سوزان با پشت دستش ناخواسته آب بینیش را پاک کرد و در دل به بارون دیشب که باعث سرما خوردنش شده بود، لعنتی فرستاد و مثل کودکان لج کرد.
- آب دماغ خودمه به تو ربطی نداره.
دیمن هم ادای لحن بچه‌گانه سوزان را در آورد.
- من هم ساعت خودمه، به بچه دماغوها نمی‌دم!

{پینوشت:
هیز* به معنای چشم‌چرانی یا نگاه کردن از روی لذت به چهره‌ی خوبرویان و زیبارویان و نظر بازی است
.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۹۶

سوزان
برای گرفتن ساعت در مقابل نگاه لج‌درار و پر شیطنت دِیمن جری‌تر شد و او‌ با لبخند و تمسخر بند ساعت را مقابل چشمان سوزان تکان‌تکان داد! سوزان با تمام قوا آب سر ریز شده از بینیش را بالا کشید و تمام نیرویش را جمع کرد و‌ بالا پرید تا بتواند ساعت را از دست بلند دِیمن بگیرد. دِیمن با مهارت از خیز برداشتن سوزان، دستش را بالاتر کشید و سریع ساعت را به‌دست دیگرش که از دسترس سوزان دورتر بود، داد!
سوزان با خشم‌ غرید:
- دیلاق*!
دِیمن هم با لحن کش‌داری بیشتر لج سوزان را درآورد!
- دماغووو!
توهین و حرص دادن دِیمن، آنقدری سوزان را عصبی کرده بود که مثل زمان دعواهای خواهر برادریش با سهیل، دندان‌هایش را روی هم فشار داد و تقریباً سمت دِیمن حمله‌ور شد! دِیمن هم با فرزی خودش را عقب کشید و هر لحظه با لودگی و مسخره کردن سوزان، عقب‌تر می‌رفت و او را سمت کانال می‌کشید.
سوزان چنان خشمگین از ناتوانی و دست انداختن خودش توسط دِیمن شده بود که اصلاً متوجه نشد با کشش او سمت کانال، بالای تل خاک ایستاده و با پریدن بلندتری سمت دست بالا گرفته‌ی ساعت، بی‌توجه به زیر پایش و کنار کشیدن ماهرانه‌ی دِیمن، سمت شیب داخلی تل خاک با صورت پرتاب شد! در آنی از ثانیه نفهمید چه اتفاقی افتاد که مچ دستش را در دست دِیمن و بدنش را بدون تعادل به حالت خم به جلو در شیب کانال دید که اگر دِیمن مچ دستش را رها می‌کرد با سر داخل کانال سقوط می‌نمود!
سوزان وحشت‌زده به التماس افتاد.
- بِکشم بالا، تو رو خدا بِکشم بالا!
دِیمن در حالی‌که دست سوزان را در مشت داشت و با دست دیگر ساعت را هنوز در هوا تکان می‌داد، بلند با بدجنسی خندید.
- تو چرا اینقدر دوست داری توی این لجن بیفتی؟
سوزان نگاهی به شُرشُر سیاه آب کانال انداخت و بغض راه گلویش را بست.
- نه، تو‌ رو خدا ولم نکنی‌ ها، بکشم بالا!
دِیمن خودش هم‌ مانده بود، می‌خواهد او‌ را رها کند داخل کانال یا بالا بکشد که با خیره شدن در چشمان سبز ملتمس سوزان، انگار زمان برایش ایست کرد! برای لحظاتی صدای شرشر آب کانال با التماس‌های وحشت‌زده سوزان، قیل و‌ قال کلاغ‌های اطراف کانال، فریاد گنجشک‌های در حال پرواز، صدای عبور ماشین‌های سنگین از اتوبان دورتر و حتی هیاهو‌ دختران مدرسه و خیلی صداهای دورتر و دورتر که دِیمن توانایی شنیدن آن‌ها را داشت، خاموش شد و تنها صدایی که می‌شنید، صدای عبور خون در رگ‌های نحیف سوزان بود که چون نغمه‌ی رودی خوش‌نوا، گرمای لذت‌بخشی را با گذر این خون از زیر پوست سفید سوزان از اتصال دست او بر قلبش ساطع می‌کرد! صدای ضربان قلب محکم‌ و پر هیجان سوزان، ضربان قلب دِیمن را هم‌ بالا برده بود و او در گنگی ذهن خود تنها به این می‌اندیشید، (این حس لذت‌بخش چی می‌تونه باشه که تنها از لمس وجود این دختر می‌تونم تجربه‌ش کنم!)
دِیمن بیش از آن التماس نگاه سوزان را تاب نیاورد و ناخواسته او را به‌سمت خودش بر لبه‌ی شیب کانال بالا کشید. یک دستش را پشت کمر او گذاشت و او را همان‌طور بی‌تعادل لب شیب با چسباندن به سی*ن*ه‌ی ستبر خودش در حالی‌که دست دیگرش هنوز مچ دست سوزان را در گرو‌‌ داشت، نگه داشت. اتصال قلب لرزان سوزان بر وجود دِیمن حرکت خون در رگانش را با فشار بیشتری بالا برد و محو چشمان سبز و هراسان سوزان، نزدیک صورت او طوری که نفسش بر گونه‌هایش نشست به آرامی نجوا کرد:
- نترس، گرفتمت؛ ولت نکردم.
سوزان که برای بار دوم بود این ترس را تجربه می‌کرد، بی‌حرکت و سست از ترس سقوطش، بدون تقلایی دوباره با بغض بر لب شیب کانال در آغوش دِیمن ماند!
- لطفاً از لبه‌ی کانال من رو دور کن.
دِیمن با جسارت بیشتری از ناتوانی سوزان در حالت بی‌تعادلی‌اش بر شیب کانال استفاده کرد و او را با هر دو دستش در آغوش خود نگه داشت و از عطر سکرآوری* که از تن او استشمام* می‌نمود، حال نشئه‌گونه‌ای را تجربه می‌کرد!
- جات تو بغل من امنه، نترس. نمی‌خوای اسمت رو بهم بگی؟ باید همیشه دماغو صدات کنم؟
سوزان اشکش از ناتوانی‌اش در آن شرایط بر روی گونه‌اش روان شد و دِیمن سر او را بر روی سی*ن*ه‌ی خودش نگه داشت.
- باشه همین‌جا گریه کن. آب دماغتم بمال به من، دختره دماغو!
ناگهان دِیمن با حس کردن نزدیک شدن هاله آتشینی، فهمید امید در آن نزدیکی باید باشد و حتماً متوجه‌ی هاله‌ی تاریکی او شده‌اند. با کشیدن نفس بلندی سعی کرد بر حال سرخوشانه‌اش فائق شود و دهانش را نزدیک گوش سوزان نمود.
- خیله خب، اشک نریز. می‌دونم اسمت مثل وجودت سوزانِ. بهت دماغو نمی‌گم، سوزی!
سوزان با ترس و فریاد پر بغضی، سعی کرد سرش را از فشار دست دِیمن عقب بکشد.
- روانی، ولم کن، بزار از اینجا برم!
دِیمن، سوزان را از لبه‌ی شیب بالاتر آورد و اجازه داد به تعادل ایستادن برسد. سوزان تا پاهایش را محکم بر بالای تل خاک دید، تقلا را مجدد شروع کرد و سعی کرد خودش را از حصار آغوش دِیمن رها کند.
در همان حین فریاد امید با لحن خشمناک و پر تهدیدی در گوش سوزان پیچید.
- ولش کن!
دِیمن بدون این‌که به پشت سرش، سمت صدای امید بچرخد، با نگاهی پر حسرت، حصار آغوشش را از دور بدن لرزان سوزان باز‌ کرد.
- برو از اینجا. پشت سرت هم نگاه نکن، زود برو!
سوزان وحشت‌زده با دیدن امید در ته کوچه‌ی مدرسه همراه شاهپور با رها شدن از دست دِیمن، کیف مدرسه‌اش که در هنگام سقوطش بر زمین افتاده بود را دستپاچه برداشت و شیب تل‌ خاک را پایین دوید و بدون این‌که توان نگاه کردن به‌پشت سرش را داشته باشد با تمام قوا، سمت کوچه پشتی مدرسه دوید؛ چون می‌دانست با حضور امید و شاهپور ته کوچه‌ی مدرسه، جرأت گذر از کنار آن دو را ندارد.
امید با دیدن هراس سوزان در دویدن و دور شدن از آنجا در حالی‌که هنوز با دقت و خشمناک حرکات دِیمن که پشت به او داشت را زیر نظر گرفته بود، نگران به شاهپور فرمان تعقیب او را داد.
- برو دنبالش، فقط نترسونش.
شاهپور نگران به هیبت سیاه دِیمن نگریست.
- نمی‌تونم با این تاریکی تنهات بزارم.
امید دوباره عصبانی، تأکید نمود.
- گفتم برو دنبال سوزان، بجنب.
شاهپور ناچار از فرمان امید اطاعت کرد با نگاه تهدیدآمیزی به دِیمن که با خونسردی سمت آن دو چرخید و پاکت سیگارش را از جیبش درآورد و بدون نگاه کردن به آن‌ها مشغول روشن کردن سیگاری شد، آرام‌آرام و با اکراه به دنبال سوزان حرکت کرد!

{پینوشت:
دیلاق* به معنای قد بلند، لندهور، دراز بی‌قابلیت‌ و ناشایسته می‌باشد.

سِکرآور* به معنای مستی‌بخش، مُسکر، کیف‌آور، نشئه‌زا، خمارآور می‌باشد.

استشمام* به معنای استنشاق، بوییدن و بو کشیدن می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۹۷

سوزان
که اوضاع را خراب دید و می‌دانست امید را با کارهای دیروز و‌ امروزش تا سر حد جنون عصبانی نموده است؛ بدون این‌که جرأت به‌پشت‌ سر نگاه کردن داشته باشد، می‌دوید تا خودش را از موقعیت خلوت محل کانال که پشت کوچه‌های شرقی قرار داشت، رها کند. صدای گام‌های بلند و لرزانش با بازدم سنگینش که از سرماخوردگی داشت در سرش می‌پیچید و‌ فشار دردناکی را بر جناق سی*ن*ه‌اش از سنگینی ریه‌هایش حس می‌کرد.
سوزان به ته کوچه‌ی بعدی که رسید، دویدن را متوقف نمود و با مکثی نفس‌زنان، سعی کرد با نفس‌هایی بلند سنگینی ریه‌هایش را خالی کند. جرأتی به خودش داد به‌پشت سرش نگاهی انداخت و با دیدن هیبت درشت شاهپور که با فاصله‌ی کمی به دنبال او بود، وحشت بیشتری سراپایش را در بر گرفت؛ باز هم هراسان درد قفسه سی*ن*ه‌اش را رها کرد و به داخل کوچه دوید!
هنوز گیج از اتفاقات افتاده، همان‌طور در حال دویدن نگاهش به‌پشت سرش بود تا فاصله‌ی خودش با شاهپور را تخمین بزند که صدای گاز دادن موتوری را شنید، چنان موتور از روبه‌رویش نزدیکش شد و راه او را سد کرد که یک آن تصور کرد با او برخورد نموده است! وحشت‌زده ایستاد و لرزان صورتش را چرخاند به موتور سوار نگاه کرد؛ شهاب را با کاپشن جذب کوتاهی از جنس چرم خاصی به رنگ مشکی و شلواری از همان جنس با ابهت و‌ زیبایی که سوزان را ناخواسته، یاد جنگجوها و گلادیاتورهای فیلم‌های جنگی_تاریخی می‌انداخت، سوار بر موتور دید!
شهاب نگاهی به‌پشت سر سوزان به شاهپور‌ که با دیدن موتورسوار قدم‌هایش را سریع‌تر برداشت، انداخت.
- بپر بالا، داره می‌رسه!
سوزان هراسان پشت سرش را نگاهی انداخت و با دیدن شاهپور که دیگر خشمگین، تقریباً داشت سمت آن‌ها می‌دوید، بدون هیچ فکر و دلیلی برای اعتماد به شهاب، بند کیف مدرسه‌اش را اریب از شانه تا پهلویش انداخت و پشت زین موتور او پرید و شهاب تأکید نمود.
- محکم بشین!
شاهپور نفس‌زنان فریاد اخطار گونه‌ای کشید:
- شهاب!
شهاب بی‌تفاوت به فریاد اخطار شاهپور به موتور بزرگ سیاهش گاز بیشتری داد و موتور چون اسب چموشی کمی لاستیک جلویش بلند شد، آسفالت را سُم کوباند و با سرعت حرکت کرد! سوزان هم ناخواسته محکم به شهاب چسبید و کاپشن او را در مشت فشرد!
شاهپور با دیدن فرار سوزان با توجه به این‌که نمی‌توانست در آن‌ موقعیت از قدرت ماورائیش برای توقف موتور شهاب استفاده کند با سرعت بیشتری به دنبال آن‌ها به‌سمت سر خیابان شروع به دویدن کرد!
سوزان هراسان در حالی‌که سعی می‌کرد خودش را محکم ترک موتور شهاب نگه دارد، چند بار با نگرانی به‌پشت سرش و دویدنِ با سرعت شاهپور نگاه کرد؛ صدای گرفته‌اش از هیجان طوری که شهاب با صدای گاز دادن زیاد موتور بشنود، بلند شد.
- هنوز داره میاد!
شهاب با خونسردی کمی زاویه چهره‌ی خشنش را به‌سمت سوزان متمایل نمود.
- مهم نیست، بزار بیاد. فقط محکم بشین.
شاهپور حین دویدن با افرادش ارتباط ذهنی برقرار کرد و از آن‌ها خواست خودشان را‌ با اتومبیل‌هایشان سر همان کوچه برسانند. ‌هم‌زمان که شهاب و سوزان سوار بر موتور به‌سر کوچه رسیدند، دو اتومبیل از افراد شاهپور هم با زدن روی ترمز مقابل موتور، خواستند شهاب را متوقف نمایند که شهاب با لایی کشیدنی ماهرانه از بین دو اتومبیل عبور کرد!
سوزان با وحشت چشمانش را بست و زانوهایش را از ترس برخورد با اتومبیل‌ها، جمع‌تر نمود. بعد از عبور از بین دو اتومبیل، چشمانش را گشود و سر چرخاند با حیرت به فاصله‌ی باریکی که شهاب موتورش را از آنجا عبور داده بود، نگریست! اصلاً باورش نمی‌شد شهاب توانست از آن فاصله‌ی کم‌ِ بین دو اتومبیل عبور کند!
شاهپور دوان‌دوان و نفس‌زنان سر کوچه رسید و‌ بی‌معطلی کنار راننده‌ی یکی از اتومبیل‌ها نشست و فرمان داد:
- عجله کن، باید راهش رو سد کنیم.
تعقیب و‌ گریز در صبح خلوت خیابان‌های محل شروع شد. سوزان که هر چند ثانیه با نگرانی به پشت سرش از ترک موتور نگاه می‌کرد، همان‌طور که از استرس می‌لرزید، طوری‌که شهاب‌ بتواند بشنود، صدایش را بلند نمود.
- این‌جوری توی محل تابلو میشم! یکی ببینتم چیکار کنم؟
شهاب که متوجه نگرانی سوزان شد با لحن صدایی جدی که از همان ابتدا برای سوزان این خشونت پنهان و جدیت، جذابیت زیادی داشت؛ کمی نیم‌رخ صورتش را سمت او چرخاند.
- صورتت رو پشت کمر من بچسبون.
سوزان با پیروی از خواسته‌ی شهاب پیشانیش را به‌پشت کمر او چسباند و صورتش را درون کاپشن چرمی او فرو برد، کاملاً چشمانش را بست؛ استنشاق دوباره‌ی بوی تلخ توتون کاپتان‌بلک و عطر سکرآوری که با آن ادغام شده بود، ذهن پر استرس سوزان را برای لحظاتی هر چند کوتاه از هر فکر و خیالی رها کرد و با شتاب بیشتر موتور، خودش را محکم‌تر در پیکر محکم شهاب غرق نمود.
شهاب برای کمتر جلب توجه نمودن در محل، دوباره موتورش را داخل یکی از کوچه‌‌های شرقی راند و با صدای لاستیک‌های اتومبیل پشت سرش که با همان سرعت داخل کوچه به تعقیب او پیچید با سرعت دیوانه‌واری که لاستیک جلویی موتور کمی بلند شد و سوزان چنگ‌هایش را درون پهلوهای شهاب بیشتر فشار داد به‌سمت ته کوچه گاز بیشتری داد!
سوزان از سرعت بالای موتور سرش را از پشت کمر شهاب بلند کرد و‌ به مقابل نگریست و با ناباوری دید شهاب مجدد سمت کانال می‌راند. با ترس فریاد زد:
- نه اون سمت نرو، روبه‌روت کاناله!
اما شهاب آنقدری سرعت داشت که به چشم برهم زدنی از تل خاک بالا رفت! سوزان باز در حال تجربه‌ی وحشت افتادن در کانال فاضلاب با جیغ خفه‌ای در گلویش، صورتش را پشت کمر شهاب پنهان نمود، چشمانش را بست و منتظر سقوط در کانال بود و این‌بار مطمئن بود طعم لجن سیاه و بد بوی گنداب کانال را تجربه می‌کند که ناگهان دست شهاب را روی دستانش دور کمر او حس کرد!
شهاب با اعتماد به‌نفس و خونسرد با یک دستش محکم هر دو دست سوزان را به دور کمر خود نگه داشت.
- خودت رو محکم نگه دار!
سوزان حس کرد در هوا به پرواز در آمدند؛ چشم گشود و با تمام قدرتش خودش را به شهاب چسباند و با پرش بلند موتور از روی کانال عریض و فرود در زمین بیابانی آن‌سوی کانال جیغ بلندی کشید!
شهاب نگران از جیغ کشیدن سوزان، موتور را آن‌سوی کانال به زحمت کنترل نمود و با چرخش لاستیک عقبش، متوقف کرد و مشوش سمت او سر چرخاند!
- خوبی؟
نگاه هر دو درهم گره خورد و با خیره ماندن در چشم‌های یکدیگر، نفس‌ در سی*ن*ه‌شان حبس شد! صدای ترمز ماشین‌ها بالای تل خاک و بلند شدن گرد و خاک زیادی توجه آن دو را به‌سمت دیگر کانال جلب نمود!
سرنشینان اتومبیل‌ها که از عبور کانال عریض عاجز بودند با خشم پیاده شدند. سوزان در میان گرد و خاک غلیظ، هیبت شاهپور را بین آن‌ها تشخیص داد که بالای تل خاک ایستاد و با ناامیدی از تعقیب آن‌ها فریاد زد:
- شهاب تاوان این کارت رو پس میدی!
شهاب با نگاه تهدیدآمیزی به شاهپور، چشمانش را کمی ریز نمود و‌ سری برای او تکان داد. به‌ موتورش گاز زیادی داد و ترمز گرفت، لاستیک عقبی موتور را چند بار درجا چرخاند و خاک زیادی از بوکسوات* چرخ عقب، سمت شاهپور و افرادش روانه کرد! با پوزخندی به آن‌ها، ترمز موتور را رها نمود و موتور مجدد از جا کنده شد و سوزان محکم‌تر با هیجان بیشتری او را چسبید!
شهاب با سرعت زیادی موتور را به سمت اتوبان در پایان فضای بیابانی و‌ پر خار و گَوَن* راند و سوزان بدون اعتراض همراه او از آنجا دور شد!

{پینوشت:
بُک.سُوات* یا بکسواد به عمل لیز خوردن و درجا زدن چرخ‌های خودرو یا موتور گفته می‌شود.
چرخ‌های خودرو معمولاً بر روی برف، یخ یا شن و ماسه بکسوات می‌کند.

گَوَن*، گیاهی از تیره سبزی‌آساها و از دسته اسپرس‌ها و درختچه‌ای حداکثر با ارتفاع یک متر که دارای خارهای بسیار است و غالباً به حالت خود رو در نواحی کوهستانی و اراضی بایر می‌روید. رنگ گل‌هایش قرمز و یا بنفش مایل به آبی و یا زرد و سفید می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین