- Jul
- 698
- 15,422
- مدالها
- 2
پارت۱۸۸
بتول خانم با چند ضربه به درب، وارد اتاق شد. سوزان را آماده دید و با لبخند به پشت سرش نگاهی انداخت.
- بفرمایین، دختر خوشگلم حاضر شده.
شهاب و شاهین پشت سر بتول خانم وارد اتاق شدند و از هیبت سوزان در لباس فرم مدرسه که او را کوچکتر نشان میداد، مبهوت او را نگریستند!
سوزان در حالیکه گیسوان پریشانش را به یک سمت شانهاش لول کرد، لبخند زیبایی به بتول خانم زد.
- ببخشین مقنعهم بین لباسهایی که اوردین، نبود!
بتول خانم متعجب کمی اندیشید.
- دخترم فقط همین مانتو شلوار و بلوز زیرش تنت بود، من مقنعهای ندیدم!
شاهین هم لبخند دوستانهای بر لب نشاند.
- یادمه لحظهی برخوردت با ماشین هم، موهات باز بود.
سوزان غمگین با یادآوری فرارش، سر تکان داد.
- وقتی از روی هرهی پنجره خواستم روی لب دیوار برم، مقنعهم رو که باد بالا میاورد، توی جیب مانتوم گذاشته بودم. حتماً موقع پریدن از دیوار از جیب مانتوم افتاده.
شهاب با نگاهی به هودی خودش که سوزان با سلیقه تا کرده بود و کنج تخت گذاشته بود، جلو رفت و آن را برداشت؛ سمت سوزان چرخید و مقابل او ایستاد.
- عوضش اگه این رو بپوشی، کلاهش رو هم میتونی سرت بزاری و بدون مقنعه به خونهتون بری.
سوزان که در واقع خودش هم میل پوشیدن مجدد هودی را داشت، با مِنمِن کردن، مات چشمان مشتاق شهاب ماند.
- آخه... نمیتونم با اون خونه برم، خونوادهم... !
شهاب اجازه نداد سوزان حرفش را تمام کند، بدون اینکه به سوزان مهلت حرکتی دهد در میان بهت شاهین و بتول خانم، هودی را از پایینش در دستانش جمع کرد، یقهی آن را باز نمود و مانند پوشاندن لباسی بر تن کودکی، آن را بر سر سوزان فرو برد!
با بیرون آمدن صورت سوزان از یقهی آن که گیسوان سیاهش از کِشش جنس حولهای داخل هودی، الکتریسیته شد و به صورتش چسبید با نگاه عجیبی نگاهشان درهم گِره خورد! شهاب مسخ شده بیتفاوت به نگاههای مبهوت اطرافش، کمک کرد سوزان دستانش را هم از درون هودی خارج نمود و آن را کاملاً بر تنش نشاند و با لبخند کمرنگ خاصِ خودش با نگاهی خیره، موهای سوزان را هم از یقهی بلوز در آورد و کلاه بزرگش را روی سر او گذاشت و کمی بندهای بلند کلاه را کشید و جمعترش نمود!
سوزان از لبخند پنهانی که در چهرهی جدی شهاب میدید، لبخندی بر لب نشاند و دل نوجوانش برای لحظهای از این تناقض در سیمای او، قنج رفت! بدون اعتراض، گشادی هودی را بر تن خود برانداز نمود و با لحنی کهشرم دخترانهاش در آن پیدا بود، تشکر نمود.
شاهین که نادیده گرفتن خودش را در رفتار شهاب دید با لحنی که کمی دلخوری در آن مشهود بود با تک سرفهای گلویی صاف کرد.
- انگار مشکل مقنعه حل شد، بفرمایین بریم.
سوزان در پشت اتومبیل شاهین با بوی نمناکی از بارانی که هنوز میبارید، گوش به صدای چرخهای اتومبیلها بر دامان خیس خیابان سپرده بود و غرق در افکار محدودش حس میکرد، غم او به وسعت تمام خیسی شهر و خیابانهاست! باران ریزی بر شیشهی اتومبیل مینشست و صدای حرکت گاه و بیگاه برف پاککن اتومبیل، چون آرشهای بر ویولن ناکوکی بر قلب مضطرب سوزان کشیده میشد. اصلاً نمیدانست با خانوادهاش بهخصوص مادرش که رفتاری عجیب نشان داده بود، چگونه باید روبهرو شود! از فردا با مهندس در مدرسه چطوری باید مقابله میکرد؟ در مقابل همهی این افکار آزار دهنده، تنها یک تکیهگاه میدید که همیشه به صلابت و قدرت او در خانواده تکیه داده بود و آن هم فقط پدرش بود. با خود اندیشید اگر تمام دنیا هم بر علیه او صف ببندند، همان یک مرد قدرتمند زندگیش، پدرش، کافیست تا چون کوهی پشت او قد راست کند!
سکوت فضای اتومبیل را آهنگی میشکست؛ سوزان چنان در افکار خود غرق بود که اصلاً متوجه نشده بود چقدر از مسیر، نوایی از ضبط صوت اتومبیل پخش میشده! اما از آنجایی که ناگهان نگاهش در آیینهی بغل اتومبیل، سمت شاگرد با نگاه شهاب گره خورد، انگار صدای آهنگ هم برایش پر رنگتر شد:
(بوی موهات زير بارون، بوی گندمزار نمناک
بوی سبزهزار خيس، بوی خيس تن خاک
جادههای مهربونی، رگای آبی دستات
غم بارون غروب، ته چشمات تو صدات)
از تلاقی نگاه سوزان با نگاه شهاب قلب غمگین او ضربان بالایی گرفت و بند کیفش را با تشویش دور انگشتانش پیچ داد! شاهین از صدای بلند قلب سوزان که با حس برترش بهراحتی میشنید، نگاهش از آیینهی وسط اتومبیل بر چهرهی رنگ پریدهی سوزان مات ماند؛ سوزان که متوجه نگاه عجیب شاهین در آیینه شد، نگاهش به نگاه او هم در آیینهی وسط گره خورد و با شرم سرش را پایین گرفت و دیگر انگار صدای خواننده نبود که در حال پخش بود، حس میکرد خواننده فقط دارد برای موهای خیس او میخواند! نه خواننده نبود، چشمهای مشتاق شهاب بود یا نگاه مبهوت شاهین و ضربان بیشتر قلب کوچک سوزان!
(هميشه صدای بارون، صدای پای تو بوده
همدم تنهايیهام، قصههای تو بوده
وقتی که بارون میباره، تو رو ياد من مياره
ياد گلبرگای خيست، روی خاک شورهزاره
ای گِلآلوده گُل من، ای تن آلودهی دل پاک
دل تو قبلهی اين دل، تن تو ارزونی خاک)
forumroman.com
بتول خانم با چند ضربه به درب، وارد اتاق شد. سوزان را آماده دید و با لبخند به پشت سرش نگاهی انداخت.
- بفرمایین، دختر خوشگلم حاضر شده.
شهاب و شاهین پشت سر بتول خانم وارد اتاق شدند و از هیبت سوزان در لباس فرم مدرسه که او را کوچکتر نشان میداد، مبهوت او را نگریستند!
سوزان در حالیکه گیسوان پریشانش را به یک سمت شانهاش لول کرد، لبخند زیبایی به بتول خانم زد.
- ببخشین مقنعهم بین لباسهایی که اوردین، نبود!
بتول خانم متعجب کمی اندیشید.
- دخترم فقط همین مانتو شلوار و بلوز زیرش تنت بود، من مقنعهای ندیدم!
شاهین هم لبخند دوستانهای بر لب نشاند.
- یادمه لحظهی برخوردت با ماشین هم، موهات باز بود.
سوزان غمگین با یادآوری فرارش، سر تکان داد.
- وقتی از روی هرهی پنجره خواستم روی لب دیوار برم، مقنعهم رو که باد بالا میاورد، توی جیب مانتوم گذاشته بودم. حتماً موقع پریدن از دیوار از جیب مانتوم افتاده.
شهاب با نگاهی به هودی خودش که سوزان با سلیقه تا کرده بود و کنج تخت گذاشته بود، جلو رفت و آن را برداشت؛ سمت سوزان چرخید و مقابل او ایستاد.
- عوضش اگه این رو بپوشی، کلاهش رو هم میتونی سرت بزاری و بدون مقنعه به خونهتون بری.
سوزان که در واقع خودش هم میل پوشیدن مجدد هودی را داشت، با مِنمِن کردن، مات چشمان مشتاق شهاب ماند.
- آخه... نمیتونم با اون خونه برم، خونوادهم... !
شهاب اجازه نداد سوزان حرفش را تمام کند، بدون اینکه به سوزان مهلت حرکتی دهد در میان بهت شاهین و بتول خانم، هودی را از پایینش در دستانش جمع کرد، یقهی آن را باز نمود و مانند پوشاندن لباسی بر تن کودکی، آن را بر سر سوزان فرو برد!
با بیرون آمدن صورت سوزان از یقهی آن که گیسوان سیاهش از کِشش جنس حولهای داخل هودی، الکتریسیته شد و به صورتش چسبید با نگاه عجیبی نگاهشان درهم گِره خورد! شهاب مسخ شده بیتفاوت به نگاههای مبهوت اطرافش، کمک کرد سوزان دستانش را هم از درون هودی خارج نمود و آن را کاملاً بر تنش نشاند و با لبخند کمرنگ خاصِ خودش با نگاهی خیره، موهای سوزان را هم از یقهی بلوز در آورد و کلاه بزرگش را روی سر او گذاشت و کمی بندهای بلند کلاه را کشید و جمعترش نمود!
سوزان از لبخند پنهانی که در چهرهی جدی شهاب میدید، لبخندی بر لب نشاند و دل نوجوانش برای لحظهای از این تناقض در سیمای او، قنج رفت! بدون اعتراض، گشادی هودی را بر تن خود برانداز نمود و با لحنی کهشرم دخترانهاش در آن پیدا بود، تشکر نمود.
شاهین که نادیده گرفتن خودش را در رفتار شهاب دید با لحنی که کمی دلخوری در آن مشهود بود با تک سرفهای گلویی صاف کرد.
- انگار مشکل مقنعه حل شد، بفرمایین بریم.
سوزان در پشت اتومبیل شاهین با بوی نمناکی از بارانی که هنوز میبارید، گوش به صدای چرخهای اتومبیلها بر دامان خیس خیابان سپرده بود و غرق در افکار محدودش حس میکرد، غم او به وسعت تمام خیسی شهر و خیابانهاست! باران ریزی بر شیشهی اتومبیل مینشست و صدای حرکت گاه و بیگاه برف پاککن اتومبیل، چون آرشهای بر ویولن ناکوکی بر قلب مضطرب سوزان کشیده میشد. اصلاً نمیدانست با خانوادهاش بهخصوص مادرش که رفتاری عجیب نشان داده بود، چگونه باید روبهرو شود! از فردا با مهندس در مدرسه چطوری باید مقابله میکرد؟ در مقابل همهی این افکار آزار دهنده، تنها یک تکیهگاه میدید که همیشه به صلابت و قدرت او در خانواده تکیه داده بود و آن هم فقط پدرش بود. با خود اندیشید اگر تمام دنیا هم بر علیه او صف ببندند، همان یک مرد قدرتمند زندگیش، پدرش، کافیست تا چون کوهی پشت او قد راست کند!
سکوت فضای اتومبیل را آهنگی میشکست؛ سوزان چنان در افکار خود غرق بود که اصلاً متوجه نشده بود چقدر از مسیر، نوایی از ضبط صوت اتومبیل پخش میشده! اما از آنجایی که ناگهان نگاهش در آیینهی بغل اتومبیل، سمت شاگرد با نگاه شهاب گره خورد، انگار صدای آهنگ هم برایش پر رنگتر شد:
(بوی موهات زير بارون، بوی گندمزار نمناک
بوی سبزهزار خيس، بوی خيس تن خاک
جادههای مهربونی، رگای آبی دستات
غم بارون غروب، ته چشمات تو صدات)
از تلاقی نگاه سوزان با نگاه شهاب قلب غمگین او ضربان بالایی گرفت و بند کیفش را با تشویش دور انگشتانش پیچ داد! شاهین از صدای بلند قلب سوزان که با حس برترش بهراحتی میشنید، نگاهش از آیینهی وسط اتومبیل بر چهرهی رنگ پریدهی سوزان مات ماند؛ سوزان که متوجه نگاه عجیب شاهین در آیینه شد، نگاهش به نگاه او هم در آیینهی وسط گره خورد و با شرم سرش را پایین گرفت و دیگر انگار صدای خواننده نبود که در حال پخش بود، حس میکرد خواننده فقط دارد برای موهای خیس او میخواند! نه خواننده نبود، چشمهای مشتاق شهاب بود یا نگاه مبهوت شاهین و ضربان بیشتر قلب کوچک سوزان!
(هميشه صدای بارون، صدای پای تو بوده
همدم تنهايیهام، قصههای تو بوده
وقتی که بارون میباره، تو رو ياد من مياره
ياد گلبرگای خيست، روی خاک شورهزاره
ای گِلآلوده گُل من، ای تن آلودهی دل پاک
دل تو قبلهی اين دل، تن تو ارزونی خاک)

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصویر مربوط به پارت ۱۷۹ رمان...🍁

آخرین ویرایش: