جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,439 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
پانزده سالم بود، از اون جمعه‌هایی بود که همه‌ي اعضاي خانواده توی باغ پدربزرگ جمع شده‌بودیم. مامان مشغول صحبت با مادرجون بود و هر از گاهی عمه با جمله‌ای كوبنده و بي‌منطق سعی داشت مخالفت خودش رو نسبت به نظر مامان نشون بده و ثابت کنه مامان در اشتباهه! کلافه از این صحبت‌های بی‌پایه و اساس، در کنج‌ترین قسمت باغِ سرسبز و پر از درخت، روی صندلی‌هاي حصيري و زیر درخت آلبالو نشسته‌بودم و کتابم رو روی میز مقابلم گذاشتم تا بخونم؛ کتاب زیست. به‌ خاطر بی‌محلی و رفتار زشتشون همیشه از این جمع دوری می‌کردم، به گوشه‌ای پناه می‌بردم و خودم رو با کتاب و دفترهام سرگرم می‌کردم، ولی اين تنهايي زياد دووم نداشت چون اشکان، خودش رو به من می‌رسوند و سکوتِ خلوت من رو بهم می‌زد؛ مثل اون‌ روز!
***
- چی می‌خونی کوچولو؟
كلافه نگاهش کردم، مشتاقانه به من چشم دوخته‌بود.
- کتاب زیست.
دستش رو لبه‌ي ميز گذاشت و خودش رو به طرفم خم كرد
- مگه کوچولوها می‌تونن کنکور بدن؟
اخم کردم و با تندی در جوابش گفتم:
- اینکه می‌تونم کنکور بدم یعنی اصلاً کوچولو نیستم! پس اينقدر نگو!
تندتند سر تکون داد و برخلاف من لبخند زد.
- واو! بله‌بله! شما خانمین.
نگاهم رو ازش گرفتم، حتی لبخندهای مثلاً مهربونش رو هم دوست نداشتم!
- شنیدم می‌خوای خانم دکتر بشی.
بي‌محلي‌هام فايده نداشت و اشكان همچنان بالاي سرم ايستاده بود. فقط سر تكون دادم و با ماژیک صورتی کلمه «پروتوزوئر» رو رنگی کردم و زیر لب جمله‌‌ رو تکرار کردم:
- آغازيان هتروتروف را پروتوزوئر... .
با صداي كشيدن صندلي مقابلم، حواسم پرت شد و نگاهم به سمتش كشيده‌شد؛ نه! قصد رفتن نداشت.
- دوست داری بری دانشگاهِ کجا؟
سرم رو بيشتر به پايين خم كردم.
- نمی‌دونم، قطعاً بهترین دانشگاه‌!... و آغازيان فتوسنتزکننده را جلبک می‌ناميدند... .
- یعنی تهران؟
نفسم رو با فوت بيرون دادم و زير لب با حرص جوابش رو دادم:
- شاید، اگه قبول بشم.
صداي خنده‌ي مرموزش روحم رو آزار مي‌داد.
- حتماً قبول میشی، خانواده‌ي آریان باهوشن.
کتاب رو ورق زدم.
- خداکنه.
- پس من یه فکر خوب دارم!
موهاي مقابل صورتم رو كنار زدم و با ابروهاي درهم، نگاهم رو بهش دوختم. باز مي‌خواست چي بگه؟ کدوم فکرش خوب بود که حالا این دومیش باشه؟!
- منم از این به بعد درس می‌خونم تا با تو یكجا قبول بشم.
تعجب كردم. اشکان تصمیم به درس خوندن نداشت!
- تو که درس نمی‌خوندی! برات مهم نبود.
به صندلیش تکیه زد و همچنان لبخند به لب گفت:
- الان که فکر می‌کنم حیفه و اینکه خیلی حال میده با هم بریم دانشگاه، نه؟ مثلاً تهرانم باشه.
حرفش باعث شد حس بدی بهم دست بده، حتی الان هم که باهاش هم‌‌صحبت بودم معذب شده‌بودم، چه برسه به اینکه... .
- چطوره با هم درس بخونیم؟
مشتم رو به سطح شيشه‌اي ميز كوبيدم و معترضانه در جوابش گفتم:
- نه اشکان! من اینجوری نمی‌تونم تمرکز کنم! الان هم بذار درسمو بخونم.
- باشه ولی شک نکن با هم می‌ریم دانشگاه.
من که شنیدن این حرف‌ها به مذاقم خوش نمی‌اومد، با حرص گفتم:
- حالا بذار ببینیم اصلاً قبول می‌شیم؟!
از روی صندلی بلند شد و چشمکی بهم زد.
- گفتم که خانواده‌ي آریان باهوشن، دستِ کم نگیر!
و با خنده و گام‌هاي محكم‌، ازم دور شد... .
***
با صدای بوق ممتد و سرسام‌آور ماشین‌ها، با شتاب دو قدمي عقب رفتم. چراغ سبز شده‌بود و دیگه نمی‌شد از خیابون رد بشم و امان از حواسي كه سرجاش نبود. توي این مدت مسیر خونه‌ي تینا، خونه‌ي خودمون و كلينيك رو خوب یاد گرفته‌بودم و الان هم پیاده داشتم می‌رفتم و نفهمیدم کی به خونه‌شون نزدیک شدم. با قرمز شدن چراغ راهنمايي از خیابون عبور كردم. نفس عمیقی توی این هوای سوزناک آذر ماه کشیدم. از فکر و خیال و استرسِ امروز، دست‌هام یخ زده‌بود و فشارم افتاده‌بود؛ احتیاج به خوردني حسابي شیرین داشتم! وارد خونه‌ي تینا شدم، مثل اکثر وقت‌ها تنها بود. به طرفش قدم برداشتم و همين كه صورت بي‌رنگ و روش رو ديدم، ابروهام بالا رفت.
- سلام، خوبی تینا؟!
لبخند بي‌حالي روي لب‌هاش نشست.
- آره! خوش اومدین، بریم تو اتاق؟
دست چپم رو پشت كمرش گذاشتم و با دست راستم در رو بستم. نگاهم رو به چشم‌هاي افتاده‌ش انداختم و پرسيدم:
- چه‌ خبر؟ استراحت نكردي؟ خسته‌اي؟
سر تكون داد و با لحني كه كلافگي توش موج مي‌زد در جوابم گفت:
- آره! کلاس‌های امروز خسته‌م کرد.
مقابل در اتاقش ايستاديم. نگاه نگرانم رو به رنگ سپيد صورتش و لب‌هاي پوسته‌پوسته‌اي كه اسير دندون‌هاش بود، دوختم و زير لب گفتم:
- می‌خوای کنسل کنیم؟
سريع در جوابم مخالفت كرد.
- نه... نه! بخونیم.
و جلوتر از من وارد اتاقش شد. به دنبال تينا وارد اتاق شدم و كيفم رو كنار ميز گذاشتم. پشت ميز مطالعه‌ش نشستيم و تينا بلافاصله شروع به پرسيدن سؤالات و ابهاماتش كرد. تعجب کردم! همیشه حتی موقع خستگی هم ده دقیقه‌ای از اتفاقات چند روز اخیرش می‌گفت و کمی با هم گپ می‌زدیم و بعد درس خوندن رو شروع می‌کردیم اما الان، عجیب بود! چیزی نگفتم و باهاش همراهی کردم. تمام مدتی که براش توضیح می‌دادم، شش دونگ حواسم بهش بود. اخم ریزی روی پیشونیش بود و اینطور که از قیافه‌ش معلوم بود، تمرکزش روی حرف‌هام بود اما هنوز هم به خوب بودن حالش شک داشتم و بعید می‌دونستم تمرکز کافی داشته باشه. یك ساعتی گذشته بود و قرار بود پنج‌تا از مسئله‌های فیزیک رو حل کنه. با ترديد بهش چشم دوختم و پرسيدم:
- الان حالشو داری؟
آروم‌تر و كم‌حرف‌تر از هميشه بود! فقط در جوابم سر تكون داد.
- من برم بیرون یا كنارت باشم؟
نگاهم کرد؛ این نگاه فرق داشت، از همیشه گرفته‌تر بود و حقيقتاً بند دلم رو پاره كرد!
- هر جور دوست دارین، می‌خواین بیرون استراحت کنین تا من تموم کنم.
اما انگار قصد صحبت نداشت. ترجيح دادم به بهانه‌ي پاسخ دادن به سؤالات چند دقيقه‌اي تنهاش بذارم. مهم نبود مسئله‌هاش رو چطور حل مي‌كنه، شايد توي اين مدت بتونه افكارش رو جمع كنه و بعد باهام صحبت كنه. امروز بايد بي‌خيال سخت‌گيري مي‌شدم و بيشتر به حال و احوالات تينا رسيدگي مي‌كردم. لبخندي به روش زدم.
- باشه عزیزم، منتظرتم.
از اتاقش بیرون رفتم و روی اولین مبل تک‌ نفره‌ای که نزدیک اتاقش بود، نشستم. خونه‌شون سوت و کور بود و فقط صدای تیک‌تیک ساعت می‌اومد. با ديدن شكلات‌خوري سراميكي كه وسط ميز مقابلم قرار داشت، ضعف و افت فشارم خودش رو به رخم كشيد و من ناخواسته دست دراز كردم و شكلاتي از داخل ظرف برداشتم. پوست سبزرنگ دورش رو باز كردم و شكلات فندقي رو به دهن گذاشتم. با كنجكاوي نگاهم رو به انتهاي سالن، يعني آشپزخونه دوختم؛ جديداً اون خانمی که روزهای اول اینجا دیده‌بودم، رو نمي‌ديدم. يا ساعت كاريش تغيير كرده‌بود يا اينكه كلاً نمي‌اومد. شيريني شكلات به جونم نشست، با خستگي گردنم رو عقب كشيدم، سرم رو به مبل تكيه دادم و چشم‌هام رو بستم. دلشوره و نگراني، مثل خوره به مغزم برگشت! همه‌چيز برام مبهم و ترسناک بود؛ همیشه از آینده‌م و اتفاقات پیش رو می‌ترسیدم و الان هم از اون لحظه‌هایی بود که چنین حس‌هایی بهم دست داده‌بود. اول نگرانی به‌ خاطر حال مادرجون که چقدر امروز ضعیف به‌ نظر می‌رسید و بعد هم اشکان که کاش هر چه زودتر اسم من از ذهن مريضش پاک بشه! تا كي بايد نگران وجود اشكان مي‌‌بودم؟ اون هم حالا كه چند كيلومتري ازش دور بودم! انگار دل‌نگراني به تارتار زندگي من گره خورده‌بود كه هميشه نواي غم و سختي نواخته مي‌شد.
صدای ضعیفی به گوشم خورد. با كنجكاوي چشم‌هام رو باز کردم و گوش‌هام رو تیز کردم. اولش فکر کردم اشتباه شنیدم اما بعد از چند لحظه، دوباره صداي عجيبي به گوشم رسيد. صدايي مثل صداي ناله! آب دهنم رو قورت دادم و از جام بلند شدم. به‌ طرف اتاق تینا رفتم. صدا همچنان ضعیف بود اما به در اتاق تینا كه رسيدم، همه‌چيز واضح‌تر شنیده می‌شد. اين صداي گريه نبود؛ مطمئنم صداي ناله بود؛ مثل صداي ناله‌هاي مريض‌هايي كه توي فضاي درمان مي‌شنيدم! خداي من! همه‌ي انرژي ذخيره‌ي بدنم تبديل شد به قدرت توي دست‌هام و با شدت دستگیره در اتاقش رو پایین کشیدم. با دیدن تیناي نشسته‌ي پشت ميز كه توی خودش جمع شده‌بود و ناله مي‌كرد، نگران به‌ طرفش دویدم و ناخواسته با صداي بلند صداش زدم.
- تینا... تینا!
شونه‌هاش رو گرفتم و تن سنگينش رو عقب كشيدم؛ از حالت جمع شده‌ي صورتش، چشم‌های بسته، نفس‌هایی که به زور می‌کشید و لب‌هايي که محکم روی هم فشار می‌داد، معلوم بود اصلاً حالش خوب نیست!
- تینا چته! چت شد؟!
همچنان داد مي‌زدم و بهت‌زده به تينا كه با درد عجيبي دست و پنجه نرم مي‌كرد خيره شدم. دستش روی قلبش مشت شد و دوباره بدنش رو خم کرد. سریع دستم رو روي ستون فقراتش گذاشتم؛ خیس از عرق بود. خدای من! امکان نداره! جملات رسيده به ذهنم، تندتند و بدون فكر، تنها بر پايه‌ي علم پزشكي، از دهنم بيرون پريد:
- تینا قرصات کجاست؟ حتماً قرص داری، تو کشوي ميزته؟ خواهش می‌کنم بهم بگو!
تكون ريز سرش رو كه ديدم، دست آزادم رو به كشوي ميزش رسوندم. چند جعبه قرص بود كه سريع روي هر كدوم رو خوندم و در نهايت جعبه سفيد رنگ رو برداشتم. چشم‌هام تا آخرين حد ممكن باز شده‌بود و براي يك لحظه نفس كشيدن رو فراموش كردم. باورم نمی‌شد، خدایا، نه! با دست‌های لرزونم قرص رو خارج کردم و به سختی توی دهنش گذاشتم؛ بعد از چند لحظه بلند شروع به نفس كشيدن كرد. بدن كرختش رو به صندلي تكيه دادم و با دو از اتاقش بيرون رفتم. گوشي تلفن رو برداشتم و بلافاصله شماره‌ي اورژانس رو گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
به چهره‌ي ناز و خسته‌ش خیره‌بودم. نیم ساعتی بود که پلک‌هاش بسته‌بود و حالا آروم‌تر از یک ساعت قبل به نظر می‌رسید. مژه‌های مشکی و فر خورده‌ش، بدون هیچ آرایشی، خیلی زیبا به چشم ‌می‌اومد. دستم رو به شالش رسوندم، موهای خرمايي که روی پیشونی مهتابي و رنگ پريده‌ش ریخته‌بود رو مرتب کردم و به زیر شال هل دادم. تینای عزیزم، چطور از دردت به من نگفتی؟ چرا تا الان نفهمیدم دارو مصرف می‌کنی؟ چرا اين‌قدر بهت فشار آوردم؟! بي‌توجه به بغضي كه با تمام توان به گلوم چنگ مي‌زد، دستش رو توی دستم گرفتم و پشت دست‌ گرمش رو بوسیدم؛ خوشحالم که دست‌ و پام رو گم نکردم و به موقع اومدیم بیمارستان ولی هنوز شوکه‌م که توي این مدت متوجه درد تينا نشدم! خیلی حس بدی داشتم، خیلی زیاد.
از روی صندلی بلند شدم و پتوی سفید رنگ بیمارستان رو تا گردنش بالا کشیدم و مرتب کردم. نیم‌نگاهی به مریض تخت کناری انداختم كه موبایل به دست بود و سوزن سِرُم توی دست دیگه‌ش بود؛ همین‌ که می‌تونه موبایل دستش بگیره یعنی حالش خوبه. چشم ازش برداشتم و بي‌سروصدا از اتاق خارج شدم. از روی خستگی، نفس عمیقی کشیدم و روی اولین صندلی مشكي‌رنگ توی راهرو نشستم. سرم رو به ديوار سرد تكيه دادم و نگاهم رو به اتاق دوختم. اورژانس نسبتاً خلوت بود. هیچ‌‌وقت این محیط من رو اذیت نمی‌کرد اما الان، حس خفگی داشتم و دلم ‌می‌خواست هر چه سریع‌تر از اینجا بیرون برم.
- تینا کجاست؟!
صداش رو شناختم. بدون اينكه تكون بخورم، دستم رو دراز كردم و به اتاق روبه‌رو اشاره کردم که بلافاصله رفت. برای اطمینانِ خاطر از مرتب بودنم، نگاهی به خودم انداختم؛ با اون سرعتی که من حاضر شدم، طبیعی بود که دکمه‌های پالتوم جابه‌جا باشه! مجدد دكمه‌ها رو باز كردم و بستم. دستي به شال كجم كشيدم و جلوي موهام رو به سمت بالا هل دادم. طولي نكشيد كه از اتاق بیرون اومد. تا به حال این‌قدر نامرتب ندیده بودمش! دليل این همه ترس و اضطرابي كه توی نگاهش موج مي‌زد، قطعاً نقش برادرانه‌ش بود که عجب مسئولیت سنگینی به‌ نظر می‌رسید!
- حالش خوبه دیگه؟
سرم رو به نشونه‌ي مثبت تکون دادم. لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست، نفس راحتی کشید و خودش رو روی صندلی‌ کنارم انداخت. پر استرس، چند بار به موهاي پريشونش چنگ زد. مطمئن بودم الان وقتش نیست، اما متأسفانه دیگه بیشتر از این نمی‌تونستم سکوت کنم و چیزی نگم، چون از نظرم کارش اصلاً قابل توجیه نبود! متمايل به سمتش نشستم تا برای نگاه کردن بهش نیاز به چرخش گردنم نباشه. مفاصل انگشت‌های دست چپم رو یکی‌یکی شکوندم و آروم پرسیدم:
- چرا به من نگفتین؟!
سرش رو بلند کرد، نگاه ناراحتش رو لحظه‌ای به چشم‌هام دوخت و بعد به دیوار سفید روبه‌رو زل زد، اما چیزی نگفت. سکوت جواب من بود؟
- با شمام!
ناخواسته بهش تشر زدم و صبر كردم؛ اما هنوز هم سکوت؟! مگه می‌شد؟
- چرا نگفتین تینا ناراحتی قلبی داره؟!
بالاخره صداي گرفته و ضعيفش به گوشم رسيد:
- نمی‌دونم.
داشتم عصبي مي‌شدم، همچين اتفاق مهمي رو نمي‌دونست چرا به من نگفته؟! اصلاً مگه قابل توجيه بود؟! کمی سرم رو به سمتش خم کردم.
- نمی‌دونی؟ عجب!
با صدای بلندتری ادامه دادم:
- شما فقط به‌ خاطر پزشک بودن من با موندنم پیش تینا موافقت کردی! مگه غیر از اینه؟ واقعاً دلیل دیگه‌ای برای یهویی کنار گذاشتن اون کینه قدیمی و مسخره داشتی؟
با پاش روی زمین ضرب گرفت، ابروهای گره‌ خورده‌ش از نیم‌رخ هم به خوبی معلوم بود ولي این سکوت ممتد فقط من رو هر لحظه عصبی‌تر می‌کرد.
- دارم باهاتون حرف می‌زنم! بگو که دلیل دیگه‌ای برای بودن من کنار تینا نداشتی!
سرش رو به چپ و راست تکون داد. دستی به صورتش کشید و گره از ابروهاش باز کرد.
- نه... اولش دلیلم همین بود.
طلبکارانه گفتم:
- خب! چرا بهم نگفتی مريضه؟!
سرش رو به سمتم چرخوند و نگاه خسته و گيجش رو به نگاهم دوخت. زمزمه كرد:
- یادم رفت، نمی‌دونم، نفهمیدم چی‌شد! خیلی وقت بود دیگه قلبش اذیت نکرده‌بود، یادم رفته‌بود که باید بهت بگم.
و سرش رو پايين انداخت. حالا دیگه صدام می‌لرزید؛ کم‌کم اون ترس و نگرانی، از صدای بلند، داشت به لرزش و بغض تبدیل می‌شد.
- اگه امروز اتفاق بدتری میفتاد چی؟ اگه من دست و پامو گم می‌کردم و دیر بهش دارو می‌رسوندم چی؟ مي‌دوني چقدر حالش بد بود؟!
زير لب جوري كه انگار با خودش حرف مي‌زد، جوابم رو داد:
- خداروشکر بخیر گذشت.
- آره بخیر گذشت، ولی آقا تیرداد! علت حال بد تینا فشار عصبی بوده، استرس دردش رو تشديد كرده كه بعيد مي‌دونم به‌خاطر درس باشه؛ چه اتفاقی افتاده؟
سکوت کرد و سرش رو به جهت مخالف چرخوند. نفس عمیقی کشیدم تا شاید راهی برای شکسته نشدن بغضم باشه ولي يك لحظه هم نمي‌تونستم سكوت كنم.
- از من می‌خوای مواظبش باشم، حواسم بهش باشه ولی هیچی بهم نمیگی! من هیچی از تینا نمی‌دونم... نه از حال جسمی نه روحی، هیچی نمی‌دونم! آخه من که علم غیب ندارم، پس چطور هواشو داشته باشم؟ حداقل دو کلوم به من بگو که دارم از نگرانی می‌میرم! این بچه مگه چه فشاری روش بوده؟ داشت جلوی چشمام به خودش می‌پیچید! اینکه بهم نگفتی بیماری قلبی داره بماند اما حداقل الان بگو دلیل حال بدش چیه؟... هنوز هم نمیگی؟ پس چطور مراقبش باشم؟ چطور حواسم بهش باشه؟ ها؟!
از شدت عصبانیت می‌لرزیدم. با شنیدن صدای جیغ و داد، تکون محكمي خوردم و با ترس به عقب برگشتم. مریض اورژانسی با همراه‌های نگرانش وارد اورژانس شدند؛ نفسم رو با حرص بیرون دادم، الان فقط این شرایط متشنج رو کم داشتیم!
- آروم باش.
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم؛ گوشه‌ي لبم که گرفتار دندون‌های تیزم بود رو رها کردم و انگشت کوچکم رو بهش کشیدم، خونی نشده‌بود و همین بس بود. نگاه از انگشتم گرفتم و باز شروع به غرغر كردم:
- آروم نیستم! ميگي من رو به‌ خاطر دكتر بودنم قبول كردي، منم ميگم كار خوبي كردي چون واقعاً فكر خوبي بوده! اما به منِ دكتر نگفتي كه تينا درگیر بیماریِ مادرزاديه!
لحظه‌اي مكث كردم و ادامه دادم:
- الان هم برخلاف هميشه نمي‌تونم آروم باشم! همه‌‌چیز رو ازم مخفی می‌کنی، بعد توقع داری آروم باشم و جوش نزنم؟ اون هم وقتی حال تینا رو اين‌قدر خراب دیدم!
لحن صداش، هنوز هم توی این شلوغی اورژانس آروم بود و من گوش‌هام تیز بود تا خوب بشنوم.
- چیزی رو ازت مخفی نکردم، اگه گفته نشده، فراموش شده.
با خشم توی صورتش غریدم:
- الان که یادته بهم بگو!
بدون پلك زدن به چشم‌هام خيره شد. عمیق نگاهم کرد؛ از اون نگاه‌های عجیبش، جوری که بالاخره لب‌هام به هم دوخته شد و دیگه نتونستم چیزی بگم و ماتِ این نگاهِ پر غم و درد شدم.
- امروز تولد مامانمه.
در لحظه گره ابروهام باز شد و ضربان قلبم بالا رفت.
- خدای من! پس براي همینه که... .
حرفم رو عوض کردم و پرسیدم:
- توي این چند سال، همیشه همچین روزی حال تینا اين‌قدر بد میشه؟
لبخند تلخی زد. بدون اینکه نگاهش رو ازم بگیره، زمزمه كرد:
- یکسال و نیمه که فوت کرده، این دومین تولدیه که نیست.
وا رفتم! رها شدم روی صندلی. تیرداد سرش رو پایین انداخت و باز هم دستش رو درگیر موهای پرپشتش کرد. بغضی که تا الان به سختی نگه‌داشته‌بودم، حالا نفهمیدم چطور شکسته شد. باورم نمی‌شد! یکسال و نیم؟
- حتی اینم به من نگفته بودین که... وای!
اشک‌هام تندتند روی گونه‌هام ريخت. دستم رو روی صورتم گذاشتم و از ته‌ِ دل گریه کردم. یکسال و نیم خیلی برای همچین داغِ بزرگی كم بود. وای! کاش می‌دونستم و بیشتر هوای تینا رو مي‌داشتم، کاش این‌قدر روش فشار نمی‌آوردم. تینای عزیزم چقدر قوی بود، چقدر زیاد! صدای خش‌دار و آرومش به گوشم خورد:
- گریه نکن! تو گریه‌هاتم مثل خنده‌هات بی‌صداست.
دستم رو از روی صورت خيسم برداشتم و نگاهش کردم. اين برادر چقدر قوي بود! این‌ همه صبوری رو باور نمی‌کردم؛ چطور الان با لبخند بي‌جونش به من نگاه می‌کرد؟ میشه فهمید که چه دلِ پر از دردی می‌تونه داشته باشه.
- متأسفم.
سرش رو تکون داد و دم و بازدم عميقي از هواي گرفته‌ي اورژانس گرفت.
- عجیبه که تینا امروز چیزی بهت نگفت.
دستم رو به زير چشم‌هاي نم‌دارم كشيدم؛ واقعاً برای من هم عجیب بود!
- راستش من دیگه همچین روزایی مغزم کار نمی‌کنه‌، وگرنه حتماً بهت می‌گفتم.
دلخور در جوابش گفتم:
- مثل حرفای قبلی که فراموش شد؟
لبخند كم‌رنگي به روم زد.
- حق با شماست، اشتباه از من بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
پوفي كشيدم و ترجيح دادم بقيه‌ي اشك و آهم رو براي تنهايي‌هام نگه‌دارم. از روي صندلي بلند شدم و به طرف اتاق مقابلم رفتم. حدسم درست بود و تینا بیدار شده‌بود. با دیدن من لبخند زد اما با ديدن تيرداد كه پشت سرم وارد شد، نگاهش رنگ تعجب گرفت و لبخندش محو شد.
- سلام داداشی، اینجا چیکار می‌کنی؟
سمت چپ تخت ايستادم و كمكش كردم تا روي تخت بنشينه. تيرداد كه سمت راست تخت ايستاده‌بود، دستي به موهاي بيرون ريخته از شال تينا كشيد و گفت:
- چرا تعجب می‌کنی؟ می‌خواستی من نیام؟!
نگاه نگران تينا به سمت من كشيده شد. دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و به آرومي فشردمش.
- باید برادرت خبردار می‌شد، چون من خیلی ترسیده‌بودم تینا خانم!
پتو رو روی پاهاش صاف کرد و نگاهش رو ازم دزديد.
- ببخشید مژده جون.
- حالت خوبه دیگه؟
با سؤال تیرداد، لبخند کم‌رنگی به روش زد.
- خوبم، خیلی مژده جون رو اذیت کردم.
با تشر صداش زدم که تیرداد گفت:
- مژده جون اسیرت شده!
با صدای معترضانه‌ي، من جفتشون آروم خندیدند. رو به تینایی که مظلوم نگاهم می‌کرد، گفتم:
- شما چرا به من نگفتی امروز تولد مامان عزیزته؟
لب ورچید و شونه بالا انداخت. شالم رو پشت گوشم زدم و ادامه دادم:
- اگه می‌دونستم امروز درس تعطیل بود!
بلافاصله جوابم رو داد:
- برای همین بهتون نگفتم، می‌خواستم حتماً كنارم باشین و درس رو کنسل نکنیم.
لحن و صدای ناراحتش، باعث شد لحظه‌ای به تیرداد نگاه کنم که یک تای ابروش رو بالا انداخت. اون هم متوجه تغییر لحن دخترک مو فرفریمون شده‌بود. روی صندلی کنار تختش نشستم و دستم رو روي دستش گذاشتم.
- من که نگفتم نمی‌اومدم، گفتم درس تعطیل! می‌تونستیم با هم کلی کار دیگه انجام بدیم تا حالمون بهتر بشه.
- جدی؟
نگاهم به سمت سِرمش كشيده شد، حدوداً يك سوم ديگه‌ش باقي مونده‌بود.
- بله تیناخانم! تا شما باشی و به من نگی چه خبره.
- اشکال نداره مژده جون من عادت دارم به از دست دادن، اینم روش!
با تعجب نگاهش کردم، بغ كرده خیره به نقطه نامعلومی بود. باز نگاهم چرخید به سمت تیرداد که از این تغییر حالت‌های خواهرش هر لحظه کلافه‌تر می‌شد. می‌خواستم درستش کنم ولی مثل اینکه حرفم همه‌چی رو بدتر کرده‌بود.
- تینا؟!
عصبي به تيرداد نگاه کرد و با حرص گفت:
- چیه؟ مگه دروغ میگم؟ اینم بخت و اقبال سیاهِ منه!
تیرداد كمي خم شد و با صدایی که سعی می‌کرد آروم به‌ نظر برسه، خطاب به خواهرش گفت:
- باشه عزیزم، می‌ریم خونه باهم حرف می‌زنیم، آروم باش.
- نمی‌تونم! خسته شدم.
نگاهم روی اشک‌هایی بود که از چشم‌هاش به روی گونه‌هاش پرتاب می‌شد. دلِ تینا پر بود و این شکلی آروم نمی‌شد.
- باشه خواهر گلم ولی می‌خوام بیشتر از این قلبت اذیتت نکنه پس آروم باش لطفاً.
ولی این حرف‌هاي نگران‌كننده‌ي تيرداد فقط عمق گریه‌های تینا رو بیشتر می‌کرد.
- خب بهتر! الان که تو بیمارستانیم بذار هر چقدر می‌خواد درد بگیره!
تیرداد عصبی و کلافه قدمی از تخت فاصله گرفت. من که تا الان قصد داشتم وارد صحبتشون نشم، از روی صندلی بلند شدم و خودم رو گوشه تخت تینا جا دادم؛ دستم رو دور شونه‌ش انداختم و جسم لرزونش رو به طرف خودم كشيدم. همین حرکت کافی بود تا ميون آغوشم، گریه‌های آرومش اوج بگیره. تینا با حرف آروم نمی‌شد، الان باید غمی که از صبح توی دلش نگه داشته‌بود رو بیرون می‌ریخت؛ مثلاً با گریه!
تیرداد ناراحت‌تر از قبل، خیره به تینا بود. سنگینی نگاهم رو که حس کرد، چشم‌هاي غمگين و افتاده‌ش به سمتم چرخيد و به آرومي لب زد:
- من برم؟
با باز و بسته کردن پلک‌هام، نظر مثبتم رو نشون دادم. نفس عمیقی کشیدم و به تخت کناری نگاه کردم. دختر جوان كه همچنان موبايل به دست بود، با تعجب نگاهمون می‌کرد. بی‌توجه به نگاهش، خطاب به تيناي عزيزم، زمزمه کردم:
- آروم باش عزیزدلم.
صدای لرزونش که با هق‌هق قاطی شد.
- خسته شدم مژده جون... من... دلم تنگ شده... دلم واسه مامانم... تنگ شده... زود رفت.
چه جوابی می‌تونستم به غم بزرگ توی دلش بدم؟ در واقع هیچ جوابي؛ اما تینا بالاخره داشت صحبت مي‌كرد و اين بهترين راه برای آروم شدنش بود. دستم رو روي كمرش نوازش‌وار حركت دادم و فقط به حرف‌هاي غم‌انگيزش گوش سپردم.
- روز تولدش خیلی دلم می‌گیره... آخه چرا اين‌قدر زود... ما رو ول کرد؟... اصلاً... اصلاً نباید اون راننده‌ي لعنتی رو... می‌بخشیدم... شاید غیر عمد نبود... شاید عمدی... مامانمو کشت!
پس توی تصادف کشته شده‌بود و شوك اين اتفاق خیلی بد بود.
- همه‌چی یهویی شد... ما هنوز کلی برنامه داشتیم... چرا مژده جون؟... چرا باید سرنوشت ما... این باشه؟
با هق‌هق سوزناك، بریده بریده، چند دقیقه‌ای ناله کرد از سرنوشتی که با تلخی براش نوشته شده‌بود و من فقط پابه‌پاش اشک ریختم.
- تیرداد کجا رفت؟
و سرش رو از شونه‌م بلند کرد و با تعجب به اطرافمون نگاه کرد. چشم‌هاي سرخش به سمتم چرخيد و با نگراني ادامه داد:
- مژده جون، کاش به تیرداد خبر نمی‌دادین.
دستم رو جلو بردم و با نوك انگشتم، اشك‌هاي كنار چشمش رو گرفتم و با تعجب گفتم:
- مگه می‌شد قشنگم؟ می‌رفت خونه و می‌دید ما نیستیم، من چه جوابی باید می‌دادم؟
دستش رو مثل حركت بادبزن جلوي صورتش تكون داد و در همون حالت گفت:
- دلم براش کبابه، فشار و سختی این زندگی بیشتر از همه‌ی ما روی دوش تیرداد هست و دوست ندارم بیشتر از این اذیتش کنم! از یه طرف هوای بابا رو داره، چون غم مامانم هر چقدر برای ما سخت بود برای بابام صد برابر بدتر بود چون خیلی عاشق مامانم بود؛ از طرفی همه‌ي حواسش پیش منه که ذره‌ای غصه نخورم... من می‌فهمم که وقتی گریه می‌کنم چقدر اذیت میشه، گناه داره!
ابروهاش در هم گره خورد و نگاه كلافه‌ش رو اطراف چرخوند.
- خب مگه یه آدم چقدر می‌تونه بدبختی‌های زندگی رو به دوش بکشه؟ من خسته‌ش کردم!
لبخندی به روی نگرانش زدم، دستم رو به سرش كشيدم و با لحن آرومي در جواب دل‌نگروني‌هاش گفتم:
- تا جایی می‌تونه زندگی رو به دوش بکشه و اذیت نشه که تو خوب باشی ‌و بخندی، خوشحال باشی، راضی باشی، غصه نخوری، موفق باشی؛ می‌دونی خنده‌هات یه جون به جونش اضافه می‌کنه؟ حتی ممکنه فول شارژش کنه!
لبخند کم‌رنگی روی صورتش نشست. دست‌هاش رو توی دست‌هام گرفتم و ادامه دادم:
- و برعکس، اشکات خیلی اذیتش می‌کنه و انرژیش رو می‌گیره!
نفسش رو با حرص بیرون داد.
- شارژرشم که نمی‌دونم کجاست!
به لحن بامزه‌ش خندیدم که خودش هم خندید.
- می‌بینی مژده جون؟ خنده و گریه‌م قاطی شده، حالم خوش نیست!
با ديدن پرستاري كه وارد اتاق شد و به سمت تينا مي‌اومد، يك قدم از تخت فاصله بگيرم و محكم گفتم:
- باید بخندی، هر چقدر گریه کردی بسه! بگو ببینم حالت بهتره؟
خودش رو عقب كشيد و به تخت تكيه زد.
- چی بگم؟ هنوز دلم می‌خواد گریه کنم ولی چاره چیه؟ مگه چیزی تغییر می‌کنه؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- نه! هیچی قرار نیست عوض بشه!
و به پرستار خوش‌رويي كه بهمون رسيده‌بود «خسته نباشين» گفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
كارهاي ترخيص تينا انجام شد و حالا قدم زنان در محوطه‌ي بيمارستان، به سمت ماشين پارك شده در پاركينگ مي‌رفتيم. نگاهم به سمت خواهر و برادر غمگين كنارم چرخيد. حال هیچ‌ کدومشون خوب نبود و من نمی‌فهمیدم بهترین کاری که در این لحظه بايد براشون انجام بدم چيه؟ دم عميقي از هوا گرفتم و نگاهم رو به آسمون تاريك و گرفته دوختم؛ شايد بايد اين شب مي‌گذشت تا با طلوع خورشيد و شروع روز جديد، حس و حال زندگي به اين خانواده برگرده. با شنيدن صداي ريموت ماشين، به خودم اومدم، جلو رفتم و در عقب ماشین رو باز کردم؛ تینا نشست و بلافاصله دراز كشيد. نیاز به یک خواب اساسی داشت چون حسابی خسته بود. در ماشين رو با احتياط بستم که صداي تيرداد به گوشم رسيد:
- چرا خوابید؟!
سرم رو به سمتش چرخوندم و برای راحتی خیالش، با تأکید گفتم:
- فقط خسته‌ست!
آروم پلك‌هاش رو باز و بسته كرد.
- پس من برم یه بطری آب و آبمیوه بگيرم، براي احتياط.
نگاهم به سمت دستش كشيده‌شد كه به در خروجي بيمارستان اشاره مي‌كرد.
- یکم پیاده‌روی داره، بیرون از بیمارستانه... زود برمي‌گردم.
نیم نگاهی به ماشین انداختم و با تعجب پرسيدم:
- مگه با ماشین نمیرین؟
با اَبروهای گره‌ خورده‌‌ش، سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- نه، يكم راه برم و یه بادی به سر و صورتم بخوره بهتره!
سرم رو به سمت شيشه‌ي ماشين خم کردم. دست‌هام رو دو طرف صورتم گذاشتم تا بهتر بتونم داخل ماشین رو ببینم؛ تينا جنين‌وار توي خودش جمع شده‌بود و نيم‌رخش نشون از خواب عميقش مي‌داد. کمرم رو صاف کردم و خطاب به تيرداد گفتم:
- منم میام.
بهش اجازه صحبت ندادم و به سمت همون مسيري كه چند لحظه قبل اشاره كرده‌بود، قدم برداشتم. طولي نكشيد كه به من رسيد و حالا هم‌قدم شديم. از گوشه‌ي چشم نگاهش كردم. با سري پايين انداخته، به آرومي قدم بر مي‌داشت. حرف‌هاي تينا راجع به تيرداد ذهنم رو درگير كرده بود و باعث شده‌بود نسبت به بداخلاقي‌هاي اولم پشيمون باشم.
- مطمئن باشم که حالش خوبه؟
دست‌هام رو توی جیب پالتوم فرو بردم و در جواب سؤالش گفتم:
- مطمئن باشین خوبه، فقط خسته‌ست و احتياج به استراحت داره.
به نيم‌رخ رنگ پريده‌ش خيره شدم و ادامه دادم:
- حتماً شما هم خیلی خسته‌ای.
نگاهم کرد. در این لحظه تیرداد رستگار، زمین تا آسمون، با اون آدم با جذبه و محكمي که براي اولین بار توی حیاط خونه‌شون دیدم، فرق داشت.
- خسته؟ خیلی! بیشتر از تصورت.
اَبرو بالا انداختم و لبخند کم‌رنگی به روش زدم.
- تهران دریا نداره وگرنه بهت می‌گفتم كه چطور خستگیات رو در کنی!
حس شوخي كه ميون كلماتم نشسته‌بود، باعث شد لبخند روی لب‌هاش بنشينه.
- ولی فکر نمی‌کنم زورت برسه منو نجات بدی!
راضي از ديدن لبخند هرچند بي‌‌رنگش، سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- نه، زورم که نمیرسه!
به آرومي پرسيد:
- یعنی باید غرق بشم؟
نگاهم به سمت کفش‌هامون كشيده‌شد؛ سرعت قدم‌هامون پایین‌تر اومده‌بود.
- نه! یک مرحله قبل‌تر از دریا هم هست.
سرم رو بلند کردم. دست‌هاش توی جیب پالتوی کوتاهش بود. توی ذهنم با اون کت و شلوار سرمه‌ای مقایسه کردم؛ تیپ اسپرت هم خیلی بهش می‌اومد! حتی به‌ نظرم بیشتر از اون کت و شلوار خوش‌دوختِ سرمه‌ای!
- خب؟
آب دهنم رو قورت دادم و خودم رو به‌ خاطر بی‌حواسیم لعنت کردم!
- دریا آخرین راهه، اون روز برای من اولین و آخرین راه بود، اما برای شما نه! شما یه راه خوب دیگه هم داری كه من با دیدن تینا فهمیدم!
سکوت کرد. نگاهِ نافذ و مشکیش حواسم رو پرت می‌کرد پس نگاهم رو به جلو دوختم و نفسم رو بیرون دادم؛ بخاری که تشکیل شد، علامت سردی هوا بود!
- تینا یک نقطه‌ي امن داره که پشتش بهش گرمه؛ با حمایتش جسور میشه، با لبخندش قوی میشه و با حرفاش جون می‌گیره! تینا حالِ خوب و بدش رو پیش شما میاره، به شما پناه می‌بره چون شما نقطه‌ي امنش هستی.
مکث کردم، چیزی نگفت که ادامه دادم:
- خنده‌هاش، گریه‌هاش، خستگی‌هاش، همه رو پیش شما میاره؛ اون صبوری رو از شما یاد می‌گیره و پیش شما آروم میشه، با سختیای زندگیش راحت‌تر کنار میاد و در نهایت تبدیل به یک دختر محکم میشه.
زنجیر کیف کوچکم که به صورت کج‌، روي پالتوي فوتر شكلاتي‌رنگم انداخته‌بودم رو فشردم و گفتم:
- راستش منم غم دارم، منم یه فرد مهم رو توی زندگیم ندارم، جنس غم من با غم شما فرق می‌کنه ولی جفتمون کسی که باید باشه رو نداریم! شما مادر، من پدر! باید صبر کرد، تحمل کرد، چاره دیگه‌ای نیست و من هر روز برای صبورتر شدن تلاش می‌کنم.
به نیم‌رخش نگاه کردم، این‌طور که معلوم بود می‌خواست فقط شنونده باشه پس با آرامش زمزمه كردم:
- شما هم معلومه چقدر صبوری و دلِ بزرگی داری، اما می‌دونی كه صبور بودن آدم رو آروم نمی‌کنه! ما هم مثل تینا نیاز به یک نقطه‌ي امن داریم که اونجا آروم بشیم، خستگی‌ها و درد و دل‌هامون رو پیشش جا بذاریم و سبک بشیم و نذاریم غم توی دلمون بمونه وگرنه... .
به چراغ‌های رنگی سوپر خوشمزه نگاه کردم، اسمش «خوشمزه» بود. روبه‌روی هم ایستادیم. خیره به چشم‌هاش، خنده‌ي تلخی کردم.
- وگرنه اين‌قدر فشار زندگی زیاد میشه که حاضریم ازش دل بکنیم و ترجیح می‌دیم بمیریم... مثل کاری که من کردم!
براي فرو دادن بغض نشسته بر گلوم، ناچاراً چندبار نفس عميق كشيدم.
- نمی‌دونم چطوری، نمی‌دونم کجا و با کی آروم میشی ولی همشو نذار واسه‌ي تنهاییات، همشو نذار برای خودت! من می‌بینم که صبوری اما اینم می‌بینم که چقدر غم و ناراحتی توی چشمات نهفته‌ست، می‌بینم که چقدر شونه‌هات سنگینه! من خستگی‌هاتو می‌فهمم و غم‌های سنگینت رو درک می‌کنم چون خودم همه ي این احساسات رو داشتم و دارم اما باور کن این همه صبوری و قوی بودن یکجایی اذیتت می‌کنه پس خودتو آروم کن، هر جوری که می‌دونی.
لب‌هاي خشكم بالاخره بسته شد. حس می‌کردم بینیم یخ زده! دست مشت شده‌م رو جلوی بيني و دهنم گرفتم و سرم رو پايين انداختم. صداي تك‌سرفه‌ش رو شنيدم و بعد با قدم‌هاي بلند، دو پله‌ي ابتداي مغازه رو يكي كرد، بالا رفت و از نگاهم محو شد.
سرم رو داخل شال پشمي و گرمم فرو بردم تا بلكه كمي از انقباضاتش كم بشه. درست بود يا غلط نمي‌دونم؛ منطقم مي‌گفت كه اين حرف‌ها، بهترين راه براي آروم كردن دل نگران اين برادر صبوره. با شنيدن صداي پاش، سرم رو بلند كردم. تكوني به پلاستيك مات و سفيدرنگ توي دستش داد و حالا مسير برگشت رو پيش گرفتيم.
- هر وقت دلت برای پدرت تنگ بشه، می‌تونی ببینیش؟
سؤال جالبي بود! دستي به شالم كشيدم و سرم رو بالا انداختم.
- نه!
- چرا؟ چون رامسره؟
تلخ بود ولی جواب دیگه‌ای نداشتم.
- نه، زیاد دلم نمی‌خواد ببینمش.
سنگيني نگاهش رو حس كردم.
- پس چرا جای خالیشو حس می‌کنی؟
بدون اینکه به طرفش برگردم، خيره به تابلوي قرمزرنگ و بزرگي كه بالاي ساختمون بلند بيمارستان نصب شده بود، گفتم:
- من جایِ خالیِ جایگاه پدر رو حس می‌کنم؛ سال‌ها این حسو داشتم، الان هم بیشتر.
سكوت بينمون، كمي طولاني شد اما در نهايت با زمزمه‌‌ي پر غم تيرداد شكست:
- مامان من اين‌قدر یهویی رفت که یه روزم نیست دلتنگش نباشيم! تو راه برگشت به خونه تصادف كرد و به همين راحتي از دستش داديم... می‌دونی مسئولیت تینا از همه سخت‌تره چه برای من، چه بابام! همش حس می‌کنم دارم براش کم می‌ذارم و چون اون دختره و من پسر پس نمی‌تونم درکش کنم! می‌ترسم نتونم وظیفه‌‌م رو درست انجام بدم خصوصاً با وجود سلامت جسمیش که این از همه منو بیشتر نگران می‌کنه.
لبخند زدم و با اطمینان در جواب برادر نگران و پر دغدغه‌ي تینا گفتم:
- تینا یک دختر هفده ساله‌ي کامل و بدون هیچ کمبودیه، از این مطمئن باشین كه حتی از خیلی‌ها کامل‌تر و بهتره!
زير لب زمزمه كرد:
- امیدوارم!
از روي كنجكاوي پرسيدم:
- پدرتون کجان؟
لبخند کم‌رنگی روي لب‌هاش نشست.
- ظهر رفته‌بود به رستورانی که هر سال با مادرم می‌رفت.
چه خانواده‌ي دوست‌داشتنی بودند. چقدر عشق و محبت داشتند؛ برخلاف ما، پر از صمیمیت و حال خوب بودند. واقعاً از دست دادن این حال خوب خیلی سخت بود!
- روحشون شاد.
تشكر كردنش بين صداي موبايلش گم شد. ايستاد و دستش رو داخل جيب كتش فرو برد و من هم ناخودآگاه مقابلش ايستادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
با زمزمه‌ي «خاله فريده‌ست.» انگشت شستش رو روي آيكون سبز روي صفحه‌ي نمايش موبايلش كشيد. خاله فریده، مادر حسام یا مادرشوهر روناک بود كه توي اين مدت ذكر خير خوبي‌هاش رو از زبون تينا شنيده‌بودم.
- سلام خاله جان... ممنونم شما خوبین؟ عموجان خوبه؟... سلامتی شُکر... ما؟!
نگاهی به ساختمون بیمارستان انداخت و بعد به من نگاه کرد، اَبروهاش رو بالا انداخت و در جواب فریده خانم گفت:
- منو تینا اومدیم بیرون... برای شام آوردمش بيرون... نه امروز وقت نشد سر خاکشون بریم، ان‌شاءالله فردا میرم... سلامت باشین... چشم مزاحم می‌شیم... به حسام و سارا سلام برسونین.
چرا من دارم به حرف‌هاش گوش میدم؟! گوشه‌ي لبم رو به دندون گرفتم و قدمی به جلو برداشتم که با شنیدن جمله‌ش دوباره ایستادم و از روی کنجکاوی نگاهش کردم.
- می‌خواین با تینا صحبت کنین؟... رفت سرویس خاله، دوباره بهتون زنگ می‌زنم... چشم خداحافظ.
تماس رو قطع كرد. نفسش رو با كلافگي به بيرون فوت كرد و گفت:
- چندتا دروغ گفتم؟
آروم خندیدم.
- فدای سرتون!
موبايلش رو به داخل جيب كتش برگردوند.
- اگه خاله فریده می‌فهمید تینا رو آوردم بیمارستان، خودش رو مي‌رسوند اینجا و خدا می‌دونه كه چی می‌شد!
روناك گفته‌بود كه فريده‌ خانم، تيرداد و تينا رو به اندازه‌ي بچه‌هاي خودش دوست داره!
- خیلی شما رو دوست دارن!
خندید. بالاخره قشنگ خندید! شاید نتیجه‌ي حس خوبی بود که از خاله فریده‌ش دريافت كرده‌بود.
- خیلی! از خاله‌های واقعیم خاله‌تره! همیشه هم اینطور وقتا یا زنگ میزنه یا میاد پیشمون؛ الان هم می‌خواست شام دعوتمون کنه که با دروغای من افتاد واسه فردا شب!
شونه‌اي بالا انداختم و براي دلگرميش گفتم:
- فردا هم روز خداست!
و با لبخند نگاهم رو از چهره‌ای که حالا با لبخندش كمي شاداب‌تر شده‌بود، گرفتم.
روی صندلی جلو نشستم. با صدای در، تینا تکونی خورد و چشم‌هاش رو باز کرد و به من که به سمت عقب چرخیده‌بودم، نگاه کرد.
- کجاییم مژده جون؟
لبم رو به دندون گرفتم و با خنده گفتم:
- هنوز مکان عوض نشده! خوبی؟
پشت دستش رو به چشم‌هاش کشید و آروم «بله‌» گفت و وسط صندلی عقب نشست. تیرداد آینه رو تنظیم کرد و در همون حالت رو به تینا گفت:
- دیگه از بیمارستان بریم؟ مطمئن باشم؟!
تینا خندید.
- شک داری؟ حالا این قلب آرومه، باز تو بی‌خیال نمیشی!
تیرداد خندید و زیر لب و خیلی آروم، طوری که شک دارم تینا شنیده باشه، گفت:
- قربون خنده‌‌ت.
لبخندم پررنگ شد و بدن كجم رو صاف كردم و به صندلي تكيه زدم. تینا خودش رو جلو كشيد و سرش رو از بین دو صندلی جلو آورد و ضربه‌‌ی آرومی به شونه‌ي تیرداد زد.
- خب می‌خوای کجا ما رو ببری شام؟
چشم‌هاي تيرداد درشت شد و با تعجب در جواب تينايي كه به شيطنت قبل برگشته‌بود، گفت:
- می‌خوام کجا شما رو ببرم شام؟! این چه ادبیاتیه تو داری!
گردنم رو به سمت تينا چرخوندم و خندیدم. تینا هم با خنده چشمكي به روم زد و كف دستش رو به شكمش كوبيد.
- گشنمه، مغزم کار نمی‌کنه!
به چهره‌ي خسته‌ و رنگ‌پريده‌اي كه حتم داشتم به خاطر آروم كردن دل برادرش شيرين‌زبوني مي‌كرد، نگاه کردم. کاش بی‌خیال بیرون رفتن می‌شد چون هم حالِ خودش هنوز خوبِ خوب نبود هم حالِ تیرداد!
- تیناجون! بهتر نیست امشب برین خونه و استراحت کنین؟ یک شبی برین بیرون که انرژی بیشتری داشته باشين.
سريع لب ورچید.
- یعنی نریم؟
برای اینکه دخالت نکرده باشم، تندتند در جوابش گفتم:
- هر طور صلاح می‌دونین عزیزم، من برای خودتون گفتم.
تینا لبخند مهربونی به روم زد.
- چشم مژده‌جونم، هر چی شما بگین.
و سرش رو لبه‌ي صندلي من تكيه داد و رو به تیرداد ادامه داد:
- ولی رفتیم خونه یه شام خوب سفارش بده! بابا هم باشه.
لبخند زدم و دستم رو به سمت صورتش بردم و لپش رو کشیدم که باعث خنده‌ی قشنگش شد. یک ساعتی بود که توي ترافیک این شهر شلوغ گیر افتاده‌بودیم. تینا با تمام بی‌حالیش کلی برامون صحبت كرد و باعث خنده‌مون شد. با همه درگیری‌های فکریشون، تقریباً می‌تونستند احساسات و شرایط تلخشون رو مدیریت کنند و این به‌ نظر من امتیاز مثبتی بود، چون تا حدودی خودم این ‌کار رو بلد نبودم! امشب بیشتر شنونده حرف‌ها و خاطره‌هاشون بودم و این حس خوبی رو بهم منتقل کرده‌بود. با اینکه سه ماهی هست باهاشون آشنا هستم اما شاید هیچ‌وقت به اندازه‌ي امشب با هم حرف نزده‌بودیم. مدام توی ذهنم مادر مرحومشون رو بابت تربیت درست بچه‌هاش تحسین می‌کردم و حتی منی که اصلاً ندیده بودمش هم جای خالیش رو حس کردم چون به‌ نظرم این خانواده‌ی با محبت و پر انرژی، با وجود مادرشون خیلی شاداب‌تر بود و صد حیف که نیست!
رابطه خوب تینا و تیرداد، این فکر رو به سرم انداخته‌بود که اگه من هم خواهر یا برادری داشتم که همیشه كنارم بود، شاید سختی‌ها برام قابل هضم‌تر می‌شد و من هم به‌ خاطر اون فرد ديگه‌ي خانواده، جور دیگه‌ای صبوری می‌کردم؛ اما وقتی حرف‌های مامان به یادم اومد که من رو با هزار سختی، دنگ و فنگ، دکتر و دارو به دنیا آورده، بی‌خیال حسرت برای خواهر و برادر نداشته‌م شدم!
با توقف ماشين، دستم رو به طرف كمربند بردم و در همون حالت به‌ طرف تینا چرخیدم.
- خیلی مراقب خودت باش! اگه فکر می‌کنی نیاز به استراحت داری فردا مدرسه نرو تا حالت بهتر بشه، اگرم رفتی حتماً ظهر كه برگشتي استراحت کنی... نگران برنامه‌ي فردامون نباش، حتماً هفته‌ي آینده جبرانی می‌ذاریم پس جوش درست رو نزن! شبم که قراره برین خونه خاله‌ي فریده پس حسابی خوش بگذرون تا برای روزای بعد فول شارژ بشی.
كمربند باز شده رو رها كردم و چشمکی بهش زدم که خندید.
- چشم مژده‌جون! ولی تیرداد، مگه قراره بریم خونه‌ي خاله فریده؟
دستمال توی دستم رو به بینیم کشیدم؛ آبريزش بيني گرفته‌بودم. نگاهم از تینا به سمت تیرداد چرخيد. با لبخند معنی‌داری نگاهم می‌کرد و در همون حالت در جواب تینا گفت:
- خاله فریده شام دعوتمون کرد!
صدای پر ذوق تینا توی ماشین پيچيد:
- چه خوب!
نمی‌فهمیدم چرا این‌شکلی نگاهم می‌کنه، اما ‌بی‌خیال تجزيه و تحليل نگاه و لبخندش شدم و دوباره رو به تینا گفتم:
- خیالم راحت باشه دیگه؟
مهموني خاله فريده، شوق رو به چشم‌هاي زيباي تينا هم برگردونده بود. سري در جوابم تكون داد و گفت:
- بله چشم، حواسم هست! استراحت می‌کنم، خوب هم می‌خوابم ولی دیگه زود بیاین پیشم، خب؟
لبخندی به صورت نازش زدم.
- بله که میام! برنامه‌مون سر جاشه عزیزم.
دستش رو روی قفسه سی*ن*ه‌ش گذاشت و کمی سرش رو خم کرد.
- ممنونم خانم آریان گلم!
خندیدم؛ خنده‌ی از تهِ دل اما به قول تیرداد تقریباً بی‌صدا!
- شبتون خوش خانم رستگار.
و با حال خوب از ماشین پیاده شدم. تیرداد هم پیاده شد و به سمتم اومد. لبخند به لب گفت:
- خواستم تشکر کنم بابت امروز، خیلی به شما زحمت دادیم! ممنونم که حواست به تینا بود.
دنباله‌ي افتاده‌ي شالم رو به روي شونه‌م برگردوندم و در جواب تيرداد گفتم:
- همین‌ که حالش خوبه عالیه، من هم وظیفه‌مو انجام دا... .
و عطسه، مانع تموم شدن جمله‌ام شد.
تیرداد با تعجب قدمي جلو اومد و پرسید:
- این چی بود؟!
با سوزش بینیم دستم رو جلوی دهنم گرفتم و پشت سر هم، سه‌تا عطسه زدم! نفس عمیقی کشیدم و با صدای گرفته‌م، بعد از كمي تأخير گفتم:
- عطسه دیگه!
چشم‌هاش درشت شد.
- عطسه‌ت هم آروم و بی‌صداست؟ مامانتون سر شما چی خورده؟
از لحنش خنده‌م گرفت، دستمال رو جلوی بینیم گرفتم.
- خیلیا این مدلی عطسه می‌کنند.
و دوباره!
- نه باور کن هیچ‌کَس مثل تو اين‌قدر همه‌چیزش آروم نیست.
آب دهنم رو قورت دادم و از پشت نگاه خيس و تارم، نگاهش كردم.
- خیلی بده مگه؟
و انگشت اشاره‌م رو به پلكم فشردم. یک تای اَبروش رو بالا انداخت.
- من گفتم بده؟
بعد از چند لحظه با عطسه‌ي دوباره‌ي من نگاه از هم گرفتیم و جفتمون آروم خندیدیم. زمزمه كرد:
- برو بالا، فکر کنم سرما خوردی.
تک سرفه‌ای کردم و محكم گفتم:
- نه! فکر نکنم.
مردمك چشم‌هاش بين چشم‌هام چرخيد و لب زد:
- مطمئنی خانم دکتر؟
- آره!
این «آره» که با شک گفته‌ شد، از صدتا «نه» بدتر بود!
- راستی... .
یک قدم نزدیک‌تر شد و مقابلم ایستاد. ناخواسته نگاهی به عقب انداختم؛ بعید می‌دونم تینا بتونه من رو ببینه، چون هیکل درشت برادرش كه پشت به صندلي عقب ماشين ايستاده‌بود، کامل من رو از دیدش پنهان کرده‌بود. نگاهم رو به سمت چشم‌هاش چرخوندم که گفت:
- يادم نمياد تا الان کسی اين‌قدر خوب و درست برام صحبت کرده‌بود! ممنونم.
جدا از نگاه‌های عجیب و نفوذپذیرش، فکر می‌کنم این صدای بَم و مردانه، وقتی جملات رو اینطور آروم بیان می‌کنه تاثیرگذارتر میشه! خصوصاً با همین یک ‌ذره لبخندش! با صدایی گرفته‌تر از همیشه زمزمه كردم:
- چه خوب که خوب بود.
تنها حرفی که توي این شرایط استرسی می‌تونستم بزنم، همین بود. لبخندش رنگ گرفت. من مشتم رو جلوی دهنم گرفتم و با تك‌سرفه‌اي سعی کردم صدام رو صاف کنم و هر چه سریع‌تر از این فاصله دو قدمی دورتر بشم.
- شبتون بخیر.
همون نگاه، همون لبخند و همون لحن.
- شب شما هم خوش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
در خونه رو بستم و سریع پله‌ها رو بالا رفتم. مامان با دیدنم تعجب کرد و گفت:
- سلام! کجا بودی؟ گوشیتم خاموشه!
به‌خاطر حواس پرتی، با دستم ضربه‌ای به پیشونیم زدم.
- وای مامان ببخشید! یادم رفت بهت خبر بدم.
چشم غره‌ای رفت و به سر و وضعم اشاره‌ای کرد و گفت:
- این چه صدايیه؟ چرا اِن‌قدر قرمزی؟ سرما خوردی؟
دستم رو روی گونه‌هام گذاشتم، داغ بود. هر چند من از درون هم حس گرما داشتم که بعید می‌دونم به تب و سرماخوردگی ربط داشت!
به سمت مبل رفتم و نشستم.
- آره مامان خیلی سرده!
به‌طرف آشپزخونه رفت، صداش به گوشم رسید.
- چی‌شده بود؟ با خودم گفتم لابد کارت پیش تینا طول کشیده.
طول کشید، چه جورم! کاش حواسم به موبایل بی‌شارژم بود و یا حداقل از طریق گوشی تیرداد یک خبری بهش می‌دادم تا نگران نشه! برای توجیه خودم و در جواب مامان گفتم:
- حسابی درگیر شدم مامان.
با لیوان شیر عسلِ گرم به سمتم اومد و به دستم داد. تشکر کردم و جرعه‌ای ازش خوردم.
- پس سرما خوردی؟
- فعلاً که عطسه و آب‌ریزش بینی دارم، احتمال زیاد آره!
نگران به مبل تکیه زد.
- خب چی‌شده مامان جان؟
- چشم الان میگم.
و دوباره جرعه‌ای شیر خوردم و به این فکر کردم از کجا شروع کنم؟ چقدر امروز طولانی و پیچیده بود. از مادرجون بگم؟ از اشکان؟ یا از داستان‌های تینا؟ ترجیح دادم بی‌خیال دو مورد اول بشم و فعلاً از تینا بگم.
مامان بعد شنیدن حرف‌هام با ناراحتی گفت:
- باورم نمی‌شه مژده! وضعیت قلب تینا چطوره؟
با همون لباس‌ها روی مبل دراز کشیدم.
- مشکل دریچه داره، افتادگی دریچه که با دارو و یک‌ سری عادت‌های درست میشه خوب کنترلش کرد تا بدتر نشه، خداروشکر وضعیت وخیمی نداره اما خب تو شرایط سخت، فشارهای روحی و جسمی می‌تونه بهش آسیب بزنه.
با لحن غم‌ انگیزی گفت:
- عزیزم خدا بهش رحم کنه، بدون مادر...
و با ترس اضافه کرد:
- مژده خیلی فِش‌فِش می‌کنی!
خندیدم و خسته دستی به صورتم کشیدم.
- احتمالاً صبح با حال خرابی بیدار بشم!
و از روی مبل بلند شدم تا از توی آشپزخونه قرص بردارم. با صدای بلند خطاب به مامان گفتم:
- مامان حالِ مادرجون هم خیلی خوب نیست، می‌دونستی؟
صدای متعجبش اومد.
- مادرجون؟ ای وای چی‌شده؟
قرص رو از توی کاورش خارج کردم و توی دهانم گذاشتم، لیوان رو زیر شیر آب گرفتم.
- به قول خودش درد پیری!
و با آب قرص رو قورت دادم.
- کاش بتونم فردا باهاش صحبت کنم.
لیوان رو بالای سینک آویزون کردم و از آشپزخونه خارج شدم.
- اگه تونستی زنگ بزن.
مامان حسابی به فکر فرو رفته بود برای همین بی‌خیال گفتن حرف‌های دیگه شدم و به سمت اتاقم رفتم. این‌قدر سرم سنگین بود که نمی‌تونستم مثل هر شب به اتفاقات روزی که گذرونده‌ام فکر کنم! سریع لباس عوض کردم و به تختم پناه بردم، فقط باید می‌خوابیدم.

***
- خب در رو باز کن!
پتوی قرمز رنگِ دورم رو بیشتر به خودم نزدیک کردم و در جواب یاسی که پشتِ درِ قفل شده‌ی اتاقم بود، گفتم:
- نه! واگیر داره.
یاسی: ایدز داری؟
خندیدم و بلند گفتم:
- کوفت!
روناک: ما اصلاً مریض نمی‌شیم، بذار بیایم!
و ضربه‌ای به در زد که فکر کنم با مشت بود!
- دم عروسیه بچه‌ها نباید مریض بشین، برین وقتی بهتر شدم میام پیشتون!
و پشت هم سرفه کردم، خب با این گلوی گرفته سخت بود بلند حرف بزنم تا صدام به گوشش برسه!
صدای نگران یاسی اومد.
- مژده خب خسته میشی.
دستی به چشمم که قطره‌ای اشک ازش آویزون بود کشیدم و گفتم:
- نه عزیزم نگران نباش.
روناک: لطفاً هر چی لازم داشتی بهمون بگو، زنگ بزن.
- چشم، برین!
یاسی: دلت برام تنگ نشه ها!
خندیدم.
- دارم از دستتون استراحت می‌کنم دلتنگی کجا بود؟
جفتشون خندیدند و یکم دری وری هم نثارم کردند! فکر کنم علاوه بر سرمای دیشب، میزان حرص و جوشی هم که خوردم بدنم رو از پا درآورد. چاره‌ای نبود باید کمی استراحت می‌کردم تا بهتر بشم. قاشقی از سوپ به دهانم گذاشتم و از این‌که طعم و مزه‌شو به خوبی نمی‌فهمم نفس پرحسرتی کشیدم...!
سه روز گذشته بود و من فقط سعی کرده بودم شیفت‌های کلینیکم رو برم اما کلاس‌های تینا رو آنلاین برگزار می‌کردم. واقعاً دیگه نمی‌تونستم خونه نشین باشم و همین سه روز خیلی برام سخت گذشت، از طرفی چون همه، حسابی مشغول کارهای عروسی بودند دلم پیششون بود.
- مژده؟
با صدای مامان سرم رو از روی کاغذهای جلوم بلند کردم.
- جانم؟
- تو داری چیکار می‌کنی؟
و به کاغذهای روی میز اشاره کرد.
- استراحت می‌کنی یا کارای تینا رو انجام میدی؟
لب ورچیدم و گفتم:
- جفتش! نمی‌تونم بیکار بمونم.
لبخندی زد و در حالی که سرنگ توی دستش رو با مایع قرمز رنگ آمپول پر می‌کرد، گفت:
- شدی مژده سابق، همونی که لحظه‌ای به خودش استراحت نمی‌داد.
برگه‌ها رو مرتب کردم.
- توام که عاشق مژده‌ی شلوغ و خسته!
با انگشتش ضربه‌ای به سرنگ زد.
- من عاشقِ مژده‌ی فعالم، چون خودش این شکلی سرحال‌تره! دراز بکش.
خندیدم و روی تخت دراز کشیدم. مامان تزریقات رو از من یاد گرفته بود و همیشه این‌طور وقت‌ها خودش برام آمپول میزد، انصافاً هم دستش سبک بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
صداي خش‌خش پلاستيك مي‌اومد و بعد هم صداي مامان.
- مژده بچه‌ها خیلی استرس دارن، بیا بریم پایین... الان دیگه حالت بهتره و بهشون منتقل نمی‌شه.
آروم روی تخت نشستم. مشغول جمع كردن خرت و پرتاي اتاق بود. برای این‌که مانع کارش بشم گفتم:
- مامان خودم جمع مي‌كنم.
مكثي كردم و در جواب حرفش، ادامه دادم:
- خيلي دوست دارم بيام، فقط نگران خودشونم.
- با فاصله بشین. پاشو بریم و نگران چیزی هم نباش.
من که از خدام بود یکم از این چهار دیواری بیرون بیام، قبول کردم. لباس‌هام رو عوض كردم و با مامان به طبقه پايين رفتيم.
با دیدن من، به سمتم دویدن که خودم رو پشتِ مامان مخفی کردم و گفتم:
- مریض می‌شین! جلو نیاین.
روناک با حرص پاش رو روی زمین کوبید و گفت:
- آخه الان وقت مریض شدن بود؟
یاسی دست به کمر و با چشم‌های باریک شده نگاهم کرد و گفت:
- حس می‌کنم خودتو زدی به مریضی تا از زیر کارا در بری!
مامان خندید و به سمت آشپزخونه رفت. نوك انگشت شست و اشاره‌مو بهم چسبوندم و به نشانه تاييد دستم رو بالا گرفتم.
- دقیقاً!
روناک پشت چشمی نازک کرد و رو به یاسی گفت:
- فامیلم فامیلای قدیم!
خندیدم و در حالی که به سمت دورترین مبل خاله می‌رفتم، گفتم:
- تو این‌ دفعه از من بگذر، برای عروسیت جبران می‌کنم.
روناک: روز عقدم جبران کن!
روی مبل نشستم و نگاهشون کردم که وسط هال ایستاده بودند.
- چشم؛ فقط چه شکلی؟
یاسی سریع با لبخند شیطانیش گفت:
- مجلس گرم کردن با تو!
روناک: تو فقط برقص!
چپ‌چپ نگاهشون کردم که دوتایی با شیطنت خندیدند. خاله‌ها از بین یاسی و روناک رد شدند و به‌طرفم می‌اومدند؛ وای که دلم برای خاله‌ها هم خیلی تنگ شده بود. این‌قدر به دیدنشون عادت کرده بودم که این سه، چهار روز هم سخت گذشت.
خاله زهره: قربونت بشم خاله چرا خودتو اسیر این دختراي پر حرف کردی؟ خسته‌ات کردن!
اَبرویی واسه اون دوتا دختر بدجنس بالا انداختم و رو به خاله گفتم:
- مرسی خاله جون دیگه چاره چیه؟
صدای یاسی اومد.
- وای روناک یك جوری رفتار مي‌كنن که حس می‌کنم من و تو خواهر سیندرلاییم، مژده خانوم هم سیندرلا!
با خاله‌ها خندیدیم و مشغول جواب دادن به سوال‌های خاله‌های نگران و مهربونم شدم... .
با تعجب پرسیدم:
- چيکار می‌کنین؟!
یاسی و روناک روبه‌روی هم ایستاده بودند و من دلیلش رو نمی‌فهمیدم!
یاسی به خودش اشاره كرد.
- تمرین رقصه، من مثلاً حسامم!
پتويي كه خاله برام آورده بود رو روي خودم انداختم و گفتم:
- چی؟ چه سخت این‌طوری که نمی‌شه تمرین کرد!
روناک در حالی که دستش رو توی هوا تکون می‌داد گفت:
- خیلی! شوهرِ قد بلند من کجا و یاسی کجا! اصلاً یاسی آدم خوبی برای تمرین نیست.
یاسی دست به سی*ن*ه قدمی از روناک فاصله گرفت و گفت:
- عزیزم اگه خیلی ناراحتی من برم مژده بیاد باهات برقصه!
روناک سریع دستش رو دراز کرد و یاسی رو به سمت خودش کشید.
- نه! من فقط به تو عادت دارم!
نُچ نُچی کردم.
- جلوی خودم منو مسخره می‌کنین؟
روناک دستش رو به کمرش زد و با پررویی گفت:
- پشتِ سرت مسخره کنیم خوبه؟
صداي خنده‌ي ياسي بالا رفت.
- ما واقعاً خواهرای سیندرلا شدیم!
آهنگ رو واسشون پخش کردم و دوتایی شروع به رقصیدن کردند؛ اين‌قدر با مسخره بازی می‌رقصیدن که فقط می‌خندیدیم. باورم نمی‌شد مامان گفته اینا کلی استرس دارند! شاید فقط خاله‌ها استرس داشتند این دو نفر که هیچی!
من مثل تماشاچی‌ها روی همون مبل آخرِ خونه نشسته بودم و فقط به کارهای بچه‌ها می‌خندیدم. با باز شدن در نگاهم به اون سمت کشیده شد. هومن وارد شد و با تعجب به دخترها نگاه کرد.
- چیکار می‌کنین دخترا؟!
روناک در حالی که نفس‌نفس میزد، گفت:
- تمرین رقص.
و چرخی زد. یاسی دستش رو بلند کرد و گفت:
- چاکر شما آقا حسامم!
هومن: حسامو جادو کردین؟
همه خندیدیم و هومن با دیدن من به ‌طرفم اومد.
- چه عجب ما شما رو دیدیم!
- کم سعادتی از ماست، خوبی؟
هومن: قربونت تو بهتری؟
لبخندي به روي مهربونش زدم.
- تقریباً ولی احتمالاً سه چهار روز دیگه زمان ببره تا خوبِ خوب بشم.
هومن خندید و به فاصله من و دخترها اشاره کرد.
- برای همینه که از بچه‌ها دورتر نشستی؟
صداي پر حرص روناك اومد.
- می‌بینی چه باشخصیته؟
یاسی: ما وقتی مریض می‌شیم می‌ریم کنار هم تا اون یکی هم مبتلا بشه مژده خانوم!
هومن نُچ نُچی کرد.
- یکم از خوبی‌هاتون بگین خوشحال بشیم!
یاسی با اعتماد به نفس به خودش اشاره‌ کرد و گفت:
- خوبی‌هام گفتنی نیست عزیزم! مشخصه دیگه.
هومن به سمت اتاقش رفت و خطاب به یاسی گفت:
- منفجر نشی با این اعتماد به نفست!
همین دو ساعت كه پیش بچه‌ها بودم این‌قدر با خنده و شادی گذشته بود که حس می‌کردم حالم خیلی بهتره. برای شام پیششون نموندم و برخلاف اصرارهای زیاد خاله‌ها برگشتم بالا تا شام ویژه خودم رو بخورم!
شربت سرفه‌مو خوردم و دعا کردم زودتر خوب بشم! دلم می‌خواست از این شرایط خلاص بشم و به زندگی نرمالم برگردم.
با سینی که توش یک بشقاب آب‌گوشت بود جلوی تلویزیون نشستم و روشنش کردم. قسمت دوازدهم سریال بود اما سومین شبی بود که داشتم نگاهش می‌کردم، به عنوان سرگرمی برای منِ مریض خوب بود.
بدون پلک زدن خیره بودم به صحنه حساس فیلم که صدای موبایلم بلند شد. کلافه دست دراز کردم و گوشی رو برداشتم، به سختی نگاهم رو از تلویزیون گرفتم تا ببینم کی داره این‌قدر بد موقع زنگ می‌زنه!... تیرداد؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
با دیدن اسمش، ناخودآگاه سرفه‌ام گرفت.
قاشق توی دستم رو گوشه سینی گذاشتم و در حالی که تلاش می‌کردم صدام رو صاف کنم تا کمی از خَش و گرفتگیش کم بشه، بعد از احتمالاً ده‌ بار بوق خوردن جواب دادم.
- سلام.
برخلاف من پر انرژی جوابم رو داد.
- سلام مژده خانوم، خوبی؟
سینی رو از جلوم برداشتم تا روی میز بذارم، انتظار تلفنش رو نداشتم!
- ممنونم شما خوبین؟
- مرسی، بهتری؟ هنوز که صدات خیلی گرفته‌ست!
پام رو دراز کردم و خیره به صفحه تلویزیون گفتم:
- آره خداروشکر، یکم بهترم.
- مگه دکترا هم مریض میشن؟
لحن شیطونش باعث شد لبخندی روی لبم جا بگیره.
- مثل این‌که آره.
صدای خنده و نفس کشیدنش توی گوشم پیچید. پاهام رو توی شکمم جمع کردم و با دستم روی زانوم ضرب گرفتم.
- من فکر می‌کردم حالت بهتر شده اما از تینا شنیدم که نمیای پیشش و حالت زیاد خوب نیست.
- راستش می‌ترسم واگیردار باشه برای همون نمیام.
- کارتون درسته... ولی تقصیر ما بود دیگه!
دستم رو به سمت کنترل بردم و صدای تلویزیون رو قطع کردم و با تعجب پرسيدم:
- برای چی؟
- اون شب هوا سرد بود، ما هم که شما رو تو سرما نگه داشتیم.
بلند و کشیده گفتم:
- آهان!... نه بابا من خودم ضعیف بودم زود سرما خوردم وگرنه هوا خیلی سرد نبود!
- به هر حال عذر می‌خوام.
لبخندم پررنگ‌تر شد و توی دلم خداروشکر کردم که من رو با این لبخندهای دندون نما نمی‌بینه!
- این حرفا رو نزنین.
باز صداش پر از شیطنت شد.
- مژده جونِ خونِ تینا افتاده پایین، کلافه‌مون کرده!
و باز خندیدم!
- جدی؟
تیرداد هم خندید و گفت:
- بله، نیستی که ببینی.
نفسم رو بیرون دادم و با حسرت گفتم:
- عزیزم... منم خیلی خسته شدم از تو خونه بودن و دلتنگشم، اما چاره‌ای نیست.
- بهتره خوب استراحت کنی تا روز مجلسِ حسام اینا، خوب باشی.
از جام بلند شدم و در حالی که بی‌هدف توی خونه راه می‌رفتم گفتم:
- دقیقاً... امروز بعد چهار روز رفتم پیش بچه‌ها، خودمو قرنطینه کرده بودم.
- بهونه‌ای شده تا استراحت کنی به این فکر کن.
دستی به چشم‌های پُفکیم کشیدم.
- همه بی‌خوابی‌هام داره جبران میشه! چون بی‌حالم فقط می‌خوابم.
- پس مژده خانومِ آروم، از همیشه آروم‌تر شده.
لحن آروم و قشنگش باعث شد وسط خونه بایستم و الکی با دنباله موهام بازی کنم.
- آره!
- دیدنی شدی.
واسه این‌که حداقل حال و هوای خودم عوض بشه با شوخی و خنده گفتم:
- آره، با چشم‌های قرمز و نیمه باز، رنگ و روی رفته و چهره آویزون و خسته! حسابی مضحک شدم.
- به‌نظر من که بازم دیدنیه!
گوشیم رو از دست راستم به دست چپم دادم، دیگه جواب این یکی رو چطور باید می‌دادم؟!
سکوت بینمون رو شکست و خودش به حرف اومد.
- راستی مژده خانوم ممنون که با تینا کلاساتون رو آنلاین پیش می‌بری، اما اگه اذیتی و حالش رو نداری کنسلش کن خب چه کاریه؟
- نه فعلاً این‌طوری پیش می‌ریم، چون ممکنه نزدیک مجلس روناک هم درگیر بشم و شاید یکی دو جلسه نتونم بیام و نمی‌خوام عقب بمونه؛ همه تلاشم برای اینه که لطمه‌ای به روند درسمون وارد نشه.
- ممنونم از زحماتت، به هر حال تینا مانع بهبودی شما نشه.
به ستون آشپزخونه تکیه دادم و با خجالت گفتم:
- این چه حرفیه؟
انگار نفس عمیقی کشید و بعد صداش به گوشم رسید:
- امیدوارم خیلی زود حالت بهتر بشه، مراقب مژده جونِ تینای ما باش.
لبم رو گاز گرفتم و تشکر کردم و بالاخره تماس قطع شد.
نفسم رو بیرون دادم و نگاهی به اطرافم انداختم؛ چرا اومدم توی آشپزخونه؟ اونم کنار یخچال! خدا شفات بده مژده!
برگشتم سر جای اولم و ظرف آب‌گوشتی که یخ زده بود رو برداشتم و تندتند چند قاشق باقی مونده رو خوردم. دستی به پیشونیم کشیدم؛ دیگه از پشت تلفن چرا تحت تاثیر قرار می‌گیری؟
فکر کنم خونه نشینی پاک عقل رو از سرم پرونده! چند ضربه محکم به سرم زدم تا همه‌ چی از ذهنم پاک بشه... خب آفرین! پاک شد؟ اون اگه پاک بشه تپش قلبت رو چطور می‌خوای آروم کنی؟ اصلاً مگه چی بهت گفت که این‌قدر عکس العمل نشون میدی؟ نمی‌دونم! انگار مژده‌ی تهران حالش زیاد خوش نیست... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
***
جیغ خفیفی کشیدم و تندتند دست‌هام رو تکون دادم، بیشتر از این دهانم باز نمی‌شد وگرنه هنوز هم می‌تونستم عمیق‌تر بخندم.
با دیدن من اَدای آدم‌های غش کرده رو درآورد و به دیوارِ ایستگاه پله‌ها، تکیه زد.
با هیجان گفتم:
- بدو بدو بدو.
با اخم، در جوابم گفت:
- خودت بدو... من مهمونم ها!
ریزریز سر جام بالا پایین پریدم و رو به دختر مو چتری خوشگلم گفتم:
- نمی‌تونم... می‌ترسم به‌خاطر هیجانِ بالا، از پله‌ها پرت بشیم پایین!
از ته دل خندید و وسایلش رو همون‌ جا، گذاشت و با جیغ پله‌ها رو بالا اومد که محکم بغلش کردم. خدای من، باورم نمی‌شه شش ماهه ندیدمش؛ خواهرم بالاخره اومده بود.
محکم به خودم فشردمش تا یکم از دلتنگیم کم بشه.
- دخترک من کجاست؟
با شنیدن صدای خاله فتانه، خودم رو از هنگامه جدا کردم و سریع پله‌ها رو پایین رفتم و محکم خودم رو توی آغوش خاله فتانه انداختم. امروز من خوشحال‌ترین بودم... .
خاله فتانه با مهربونی نگاهم کرد و بعد چند لحظه کاوش در صورتم، گفت:
- قربون شکلت برم... چقدر خوشگل‌تر شدی.
با اَدا اصول سرم رو تکون دادم.
- جدی می‌گین؟
هنگامه با تعجب بهم خیره شد.
- آره واقعاً مژده، چقدر به رنگ و رو اومدی!
مامان با خنده ظرف میوه ‌رو جلوشون گذاشت.
- ده روزی هست داره می‌خوره و می‌خوابه... فقط زحمت می‌کشه یه سر به کلینیک می‌زنه.
برای دفاع از خودم با لحن حق به جانبی گفتم:
- خب سرما خورده بودم حالم که خوب نبوده!
هنگامه خندید.
- هنوزم عجیبی مژده! همه مریض میشن از حال میرن تو سرحال شدی!
خندیدم و با لبخند بهش زل زدم، هنگامه جونم پیشم بود! موهای کوتاه شده‌اش رو که تا نزدیکی شونه‌اش بود، پشت گوش زد و رو به مامان گفت:
- آخ خاله، ما مُردیم از دلتنگی! شما این‌جا دورتون شلوغه ما توی رامسر تک و تنها موندیم!
مامان دستش رو به سی*ن*ه‌اش زد و با عشق در جواب هنگامه گفت:
- قربونت برم دخترم... منم حسابی دلم برات تنگ شده بود، جاتون پیش ما خالیه عزیزِ دلم.
- ای خدا بالاخره اومدی.
حرفی بود که یک دفعه‌ای از دهانم بیرون اومده بود. دوباره محکم بغلش کردم که همه‌شون به ذوق من خندیدند... .
برای شام همه خونه ما بودند و من مشغول پذیرایی بودم. دخترخاله‌ها حسابی با هنگامه جور شده بودند و از الان صدای بگو بخندشون بالا رفته بود. می‌دونستم تو این ده روزی که خاله فتانه و هنگامه این‌جا باشند قراره چقدر حالم بهتر و بهتر بشه... .
هنگامه: خدایی این‌جا خیلی خوبه مژده!
لبخند روی لب‌هام نشست و تشک قرمز رنگ رو روی زمین پهن کردم.
- آره می‌بینی؟
هنگامه که معلوم بود تحت تاثیر انرژی مثبت افرادِ این خونه قرار گرفته، با لبخند گفت:
- خیلی با محبت و دوست‌داشتنی‌ هستن، به‌نظرم فوق‌العاده‌اند.
- آره خداروشکر.
و تکونی به بالش که ملحفه گل گلی داشت، دادم تا صاف و صوف بشه.
- از اون خانواده مزخرف بابات که خیلی بهترن!
به لحن پرحرصش خندیدم و همون‌ جا نشستم و به هنگامه که روبه‌روم روی تختم نشسته بود نگاه کردم که با چشم‌های باریک شده‌اش گفت:
- اگه تو همه این سال‌ها به‌جای این‌که کنار اونا باشی کنار اینا می‌بودی، فکر کنم کلاً یه آدم دیگه می‌شدی! پر انرژی‌تر و شیطون‌تر... مثل یاسمن و روناک.
با لب و لوچه آویزون، قیافه‌ام رو ناراحت نشون دادم و گفتم:
- حالا مگه مژده‌ی این شکلی بده؟
چشم‌هاش رو درشت کرد.
- نه‌ خیر! تو یک جور عجیبی خوب و خاصی... این حرف رو می‌زنم بابت اون گوشه‌گیری‌ها و حس‌های تلخی که به واسطه خانواده بابات بهت دست داده بود، کلاً هدفم تخریب اون بی‌فرهنگ‌هاست... اه!
و با حرص بالش روی تخت رو به طرفم پرت کرد که توی بغلم افتاد. خندیدم و دیوونه‌ای نثارش کردم و گفتم:
- حالا فکر کنم یکم عوض شدم نه؟
اَبروهاش بالا رفت.
- خیلی! جون گرفتی و این به وضوح مشخصه، خلاصه تهران بمون و هَوس شمال نکن!
کِش موهام رو باز کردم و در حالی که با انگشت‌هام کف سرم رو ماساژ می‌دادم گفتم:
- آره بابا کجا برگردم، اصلاً مگه جایی دارم؟ فقط کاش شما هم این‌جا بودین دیگه عالی می‌شد.
لب‌هاش آویزون شد.
- اوهوم، من که خیلی تنها شدم... فکر کن اِن‌قدر تنهام که رفتم پیش مامان و کار رنگِ مو یاد گرفتم.
با تعجب دستم رو از لای موهام بیرون کشیدم و گفتم:
- جدی میگی؟
لبخند دندون نمایی به روم زد و با افتخار گفت:
- بله! لاین رنگِ موی هنگامه افتتاح شده، آمبره، بالیاژ، هایلایت... نمی‌دونی که.
و قری به گردنش داد. این‌ دفعه من بالش رو به سمتش پرت کردم و با جدیت گفتم:
- خب پس چرا تا الان بهم نگفته بودی؟
بالش که مستقیم به صورتش خورده بود و باعث پریشونی موهاش شده بود رو کنار زد و در حالی که موهاش رو مرتب می‌کرد گفت:
- خیلی بی‌شعوری این یک... دوم این‌که تا همین ده روز پیش مشغول آموزش دیدن بودم، وقت نشد! حالا مژده بیا اینا رو ببین.
و سریع از تخت پایین اومد و کنارم نشست و مشغول نشون دادن نمونه کارهاش شد. رنگ‌های جذاب و فانتزی.
هیجان‌ زده از کشف شدن استعداد جدید هنگامه، با ذوق گفتم:
- آفرین! معرکه‌ست دختر.
خندید و پتوی قرمز رنگ رو به روی پاهامون انداخت و در همون حالت گفت:
- آخه پتو و تشک و بالش، قرمز و گل گلی؟!
با حرف هنگامه بلند خندیدم، اومده بود تا باز هم به ساده‌ترین چیزها از ته دل بخندیم.
- می‌بینی؟ فکر کنم سلیقه خاله زهراست... عاشق رنگ‌های شاده!
سری تکون داد و با خنده گفت:
- خلاصه... این‌جوری نبودت جبران شده و من زمانی که بیمارستان نیستم سعی می‌کنم برم سالن مامان و خودم رو با این کارها مشغول می‌کنم.
با لبخند دستم رو به زیر چونه‌ام زدم.
- همیشه دوست داشتی یه هنر خوب یاد بگیری... یادته؟
به یاد حرف‌های قدیم و رویاهامون، با لبخند سرش رو تکون داد. سریع اخم کردم و ادامه دادم:
- که با رفتن من به این رویات رسیدی!
با خنده، محکم ضربه‌ای به پشتم زد.
- ای کوفت!
خندیدم و دست دور گردنش انداختم.
- بهت افتخار می‌کنم خواهر هنرمند و فعالم.
با صدای آروم‌تر و لحن ناراحتی گفت:
- آخ که دلم لک زده بود کنار هم بشینیم و از کارهامون بگیم، حرف بزنیم و غُر بزنیم و ذوق کنیم.
- دقیقاً!
بالش و پتو رو از روی تختم برداشت تا جفتمون کنار هم دراز بکشیم و حرف بزنیم. بعد از خاموش کردن چراغ، پتو رو تا گردنم بالا کشیدم.
- تو در چه حالی؟
توی تاریکی به صورتش خیره شدم و در جوابش گفتم:
- من؟ خونه، تینا، کلینیک.
دستش رو زیر سرش گذاشت و گفت:
- دوست دارم تینا رو ببینم، حسابی تو رو جذب خودش کرده ها!
خندیدم و با لحن کشیده‌ای گفتم:
- حسابی!
و براش از اتفاقات اخیر و ماجراهای تهران گفتم. نمی‌دونم ساعت چند شده بود اما در نهایت بین حرف‌هامون، بعد از طلوع آفتاب با خستگی زیاد خوابمون برد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
***
مانتو و مقنعه‌ی کارم رو با لباس و شلوار راحتی آبی رنگ عوض کردم. بعد از جمع و جور کردن این اتاق نامرتب، شونه‌ای به موهای پریشونم زدم و بی‌حوصله با گیره بنفشی که روی میز آرایشم افتاده بود، موهام رو بالای سرم جمع کردم و از اتاق خارج شدم.
هنگامه و یاسمن روی مبل سه نفره، روبه‌روی هم نشسته بودند و به‌قدری گرم صحبت بودند که متوجه حضور من نشدند. به سمت آشپزخونه رفتم و یک چای لیوانی خوش‌رنگ برای خودم ریختم. توی بشقاب گل سرخی که مورد علاقه مامان بود، شیرینی گذاشتم و به پیش بچه‌ها رفتم تا به واسطه این خوشمزه‌ها کمی خستگی در کنم.
روی مبل یک نفره که روبه‌روی دخترها بود نشستم و با صدای بلندی گفتم:
- گلوتون خشک نشد؟ یه دقیقه اَمون بدین!
به طرفم چرخیدند و با خنده نگاهم کردند. پشت چشمی نازک کردم.
- چی دارین می‌گین؟
یاسی با انگشتش به خودشون اشاره کرد.
- یه چیزیه بین من و هنگامه.
جفتشون به چشم‌های درشت شده من خندیدند و یاسی با مهربونی گفت:
- ببخشید خانوم دکتر، اولاً که خسته نباشین.
لیوان چای رو جلوی صورتم گرفتم و از برخورد حرارت و بخارش به پوستم کیف کردم.
- دوماً داشتیم پشت سرِ روناک غیبت می‌کردیم.
تکه شیرینی رو به گوشه لپم فرستادم و با خنده در جواب یاسی گفتم:
- وسواس روناک؟
یاسی با حرکت سر حرفم رو تأیید کرد. هنگامه در حال پوست کندن سیب توی دستش، خطاب به ما گفت:
- بذارین پای استرسش! اشکالی نداره.
جرعه‌ای از چای خوردم.
- صددرصد ولی نگرانشیم.
یاسی با هیجان روی مبل جابه‌جا شد و دست‌هاش رو بهم کوبید.
- حالا اونو ولش کن! مژده، من و هنگامه کلی برای مدل مو و آرایشمون برنامه ریزی کردیم.
و با ذوق مشغول توصیف ایده‌هاشون شدند اما منی که امروز هم شیفت کلینیک داشتم و هم پیش تینا بودم، عکس‌العمل خاصی نمی‌تونستم نشون بدم و فقط سرم رو تکون می‌دادم.
یاسی نُچ‌نُچی کرد، به من اشاره کرد و رو به هنگامه گفت:
- ببینش توروخدا! کلاً تعطیله.
هنگامه با لحن شیطونی در جواب یاسی گفت:
- بهش بگم چه خوابی براش دیدم؟ این‌جوری خواب از سرش می‌پره.
و گازی به سیبش زد و با لبخند بهم خیره شد. یاسی خندید و ضربه‌ای به شونه هنگامه زد.
- نه نگو، الان خسته‌ست، بهش بگی پاچه می‌گیره ها!
لیوان خالی رو روی میز گذاشتم و معترضانه گفتم:
- معلوم هست چی می‌گین؟! روناک کم بود حالا تو هم به جمع اینا اضافه شدی هنگامه خانوم!
هنگامه با دهان پر گفت:
- من تو تیم توام دکتر! واست خوابای خوبی دیدم... نگران نباش.
از جا بلند شدم و دست به کمر جلوشون ایستادم.
- منظورت چیه؟
هنگامه بشکنی توی هوا زد و با ذوق گفت:
- منظورم یه تغییر شیک و اساسی و خفنه! مگه نه یاسی؟
و لبخند مرموزانه و چشم‌های براق یاسمن خانوم... .

***
دست هنگامه رو رها کردم و بلند بلند نفس کشیدم، دویدن اون هم با این کفش‌ها زیادی سخت بود! با استرس گردنم رو بالا کشیدم و گوش‌هام رو تیز کردم، تو این تالار پر از زرق و برق لازم بود کمی چشم‌هام رو ریز کنم تا دقت نگاهم بالاتر بره.
این‌طور که به ‌نظر میاد وسط خطبه عقد رسیدیم. از این‌که هنوز بله رو نگفته بود خوشحال شدم اما چون دخترعمه‌ی روناک به‌جای من پارچه سفید رو گرفته بود کمی ناراحت شدم. البته تقصیر خودم بود که دیر کردم!
- دوست داری جلوتر بریم؟
به هنگامه نگاه کردم، بالاخره ریتم نفس‌هامون داشت منظم می‌شد.
- نه، داره فیلم‌برداری میشه، ولش کن.
و با ناراحتی ادامه دادم:
- بالاخره ترافیک‌های این شهر کار دستم داد.
با شنیدن جمله «عروس خانوم وکیلم؟» نگاهم رو به سفره عقد و عروس و داماد قشنگمون دوختم، این دیگه چه حس خوبی بود؟ دیدن این لحظه برای روناک عزیزم که پشت این سفره‌ی سفیدِ پر از گل، مثل یک فرشته نشسته بود، زیباترین و دیدنی‌ترین صحنه زندگیم بود.
- با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها... بله.
و شنیدن صدای قشنگ و لرزونش باعث جاری شدن اشک‌هام شد. با ضربه‌ی هنگامه به شونه‌ام به طرفش چرخیدم و با دیدن چشم‌های اشکیش خندیدم و بغلش کردم.
هنگامه: هنوز هم خطبه عقد اشکمون رو در میاره!
ازش جدا شدم و با احتیاط دستی به چشم‌های خیسم کشیدم.
- خیلی حس عجیب و خوبیه!
- چون لحظه‌ی پاکیه!
حق با هنگامه بود لحظه‌ی خیلی پاکی بود. خیره به عروس و داماد، خطاب به هنگامه گفتم:
- هنگامه... چه خوب که این لحظه ‌رو با اشکان تجربه نکردم!
- آره واقعاً! ولی عزیز من...
و ضربه آرومی به پشتم زد که با تعجب به سمتش برگشتم. دست به کمر چپ‌چپ نگاهم می‌کرد.
- تو این لحظه باید به چیزهای خوب فکر کنی و دعا کنی! این چه فکریه از سرت می‌گذره؟ گذشته کوفتی رو ول کن!
و نگاهش رو ازم گرفت، چشم‌هاش رو بست و سرش رو پایین انداخت. به حالت معنوی هنگامه لبخند زدم و باز به محل عقد و آدم‌های مشتاق و لبخند به لبی که دور تا دور سفره عقد ایستاده بودند، چشم دوختم. دعا؟ نمی‌دونم! چی می‌خواستم؟ فقط می‌دونم که دلم آرامش می‌خواد. دلم این جمع مهربون رو برای همیشه می‌خواد. دلم خنده‌های مامانم رو می‌خواد، جوِّ صمیمی خونه‌مون، شیطنت بچه‌ها، حرف‌های هنگامه؛ دلم حال خوب تینا بدون درد قلبش رو می‌خواد؛ همین. فقط آرامش...
- مژده؟ دعا بسه! بگو ببینم کیو آرزو کردی؟
چشم‌هام رو باز کردم و نگاهِ چپی به چهره شیطونش انداختم.
- می‌دونی که کسی رو آرزو نمی‌کنم!
پشت چشمی نازک کرد.
- حداقل یکی رو برای من آرزو می‌کردی!
مشتی به بازوش زدم و با خنده به سمت مامان و خاله رفتیم... .
با لبخندی که جمع نمی‌شد از پله‌های جایگاه عروس و داماد پایین اومدم و کنار مامان ایستادم. روناک اولش به‌خاطر دیر رسیدنم بهم محل نمی‌داد اما وقتی سر و شکلم رو دید با هیجان بغلم کرد و کلی قربون صدقه‌ام رفت. خودش رو نگو که توی اون لباس نباتی مثل ماه شده بود.
مجدد نوک انگشتم رو به گوشه چشمم کشیدم تا با احتیاط جلوی قطره اشک رو بگیرم که آرایشم رو خراب نکنه!
- مژده چقدر بهت میاد!
در جواب مامان قشنگم که چشم‌های غرق در آرایشش برق میزد و لب‌های سرخش می‌خندید، گفتم:
- جدی میگی؟
- دستِ هنگامه درد نکنه، عالی شدی مامان.
لبخندم جون گرفت و بغلش کردم و با ذوق، توی گوشش گفتم:
- ولی مادرم از من خیلی زیباتره و این انصاف نیست!
و واقعاً نمی‌فهمیدم بابا چطور تونست از زنی به زیبایی مامان بگذره! حالا بقیه خوبی‌هاش که بماند.
از روی شونه مامان، ستون پشت سرش رو دیدم. با کنجکاوی از مامان جدا شدم تا خودم رو توی این آینه قدی متصل به ستون بلند و طلایی رنگ سالن، ببینم. لباس بلند مشکی رنگ، که جلوی لباس کمی کوتاه بود و پشتش کمی دنباله داشت، به تن داشتم. یقه دلبریش با سنگ‌های ریز و درشت بنفش، به قول هنگامه دلبرتر شده بود و روی شونه‌هام با آستین کوتاه لباس پوشیده بود.
کمی زاویه ایستادنم رو تغییر دادم، کفش‌های مشکی با نگین بزرگ بنفشی که روش بود می‌درخشید و باعث می‌شد خیلی ازش خوشم بیاد! و موهام.
دستی به موهای رنگ شده‌ام کشیدم و کمی به آینه نزدیک‌تر شدم. موهای مشکی خودم به اضافه هایلایت‌های بنفشی که از وسط موهام شروع می‌شد و هر چی به انتهای موهام می‌رسید رنگ بنفش بیشتر خودنمایی می‌کرد و حالا این موهای خوش‌رنگ کرلی شده بود و روی شونه‌هام افتاده بود. هنگامه خیلی برای موهام زحمت کشید و دروغ چرا، ته دلم از بابت این تغییر خیلی ذوق داشتم... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین