جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,347 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
صدای آروم و کنجکاوش به گوشم خورد:
- چی باعث شده گریه کنی؟
دستمال‌كاغذي رو توي دستم فشردم و مثل خودش آروم جواب دادم:
- خیلی چیزا... .
حسام حلقه نشون رو به دست روناک انداخت؛ لبخندم پررنگ‌تر شد.
- مثلاً دیدن برق چشماشون از اینکه حلقه‌ي نشون به دست عروس انداخته میشه!
و نگاهش کردم. در سکوت، تكيه‌زده به كابينت، به تصویر عاشقانه‌ي روبه‌رو چشم دوخته‌بود. با صدای آرومی گفت:
- فکر نمی‌کردم بیام مراسم حسام و اين‌قدر حس و حال عجیبی بهم دست بده!
نفس عميقي كشيدم و صادقانه گفتم:
- دیدن حالِ خوب عزیز‌ای زندگیت از همه چی قشنگ‌تره!
لبخند كم‌رنگي روي لب‌هاش نقش بست.
- آره، اونم حسام!
به صورتي كه برخلاف اكثر مواقع، حالا ردي از احساسات توش موج مي‌زد، چشم دوختم.
- تینا گفت که خیلی به هم نزدیکین.
نگاهش رو به‌ طرف چشم‌هام چرخوند و با خنده گفت:
- تینا چیزی هست که به شما نگفته باشه؟!
شونه‌اي بالا انداختم و آروم خندیدم. با خنده‌ی من خندید و دوباره به حسام نگاه کرد.
- داداشمه، رفیقمه... روناک اومد از من گرفتش!
با شوخی آخرش، ابرو بالا انداختم.
- اگه روناک رو نمی‌گرفت که از دستتون می‌رفت!
با احتياط دستی به موهای مرتب‌شده‌‌ش کشید و سري به نشونه‌ي تأسف تكون داد.
- دقیقاً! پسره پاک عقلش رو از دست داده‌بود!
خندیدم و يك‌دفعه‌اي از دهنم پريد:
- آره، تینا گفت.
لبم رو به دندون گرفتم و محض احتیاط، ادامه دادم:
- من فضولی نمی‌کنم ها! تینا خودش برام تعریف می‌کنه.
دست راستش رو توی جیب شلوارش فرو برد، كمي سرش رو عقب گرفت و با خونسردي گفت:
- می‌دونم، تینا خیلی دوست داره با مژده جونش حرف بزنه.
با صدای دست زدن و تشويق جمعيت، توجهم به‌ سمتشون جلب شد.
- فکر نکنم دیگه زوجی باشه که اين‌قدر به هم بیان!
سنگینی نگاهش رو حس کردم اما چشم از لبخندهاي خجالتي روناك جانم برنداشتم.
- هر وقت دو نفر واقعاً عاشق هم باشن، شبیه به هم میشن و اون موقع خیلی به هم میان!
لبخندم محو شد و سکوت کردم. آره خب! وقتی دو نفر عاشق هم باشن! نمی‌خواستم درگیر افکار بیخودم بشم، دست دراز کردم و دوباره لیوانم رو از روي كانتر برداشتم تا باز هم ذره‌ای آب بخورم، بلکه حالم جا بیاد. نفس عمیقی کشیدم و با شنیدن صداش، نگاهش کردم.
- دقت کردی ما الان مقابل همیم؟ من فامیل دامادم و شما فاميل عروس، واقعاً فکرش رو نمی‌کردم!
ليوان رو توي دستم چرخوندم و بي‌تفاوت شونه‌اي بالا انداختم.
- اینکه با هم فامیل بشیم؟ خب شما که می‌دونستین حسام و روناک یه روزی ازدواج می‌کنن!
اَبروهاش رو بالا انداخت. انگشت اشاره‌ش رو بين خودم و خودش تكون داد.
- روناک اینا رو نمیگم، شما رو میگم دخترخاله‌ي عروس!
گیج و سؤالي نگاهش کردم و گفتم:
- من ‌که نفهمیدم چی گفتین ولی اگه شما داداش حسامی، منم خواهر روناک محسوب میشم ها!
سرش رو پایین انداخت، لبخندش رو دیدم! جرعه‌ي آخر آب توي ليوان رو سر كشيدم و دوباره اون رو روي كانتر گذاشتم. سرم رو به سمتش چرخوندم، سر بلند کرد و خیره به چشم‌هام، با صدای آرومی گفت:
- اول دختری بودی که توی شمال دیدم، بعد دخترخاله‌ي رفیقم، بعد شدی معلم خواهرم، الان هم خواهر زنداداشم!
پايين دامنم رو مرتب كردم و دست به سی*ن*ه ایستادم. چطور این‌قدر سریع این زنجیره تشکیل شد؟ نسبت دیگه‌ای هم مونده که بخواد شکل بگیره؟
- خیلی جالب شد ولی فکر کنم اینجا نقطه آخر بود و دیگه نسبت جدیدی به وجود نیاد.
چون من هم به همین فکر کرده‌بودم، خندیدم و گفتم:
- دقیقاً، خداروشکر! ديگه طولانی شدن این قضیه، فقط منو می‌ترسونه!
شيطنت به نگاهش برگشت و در جوابم گفت:
- لازم هست یادآوری کنم که من سرِ جام بودم و شما اومدی تهران؟
خیره به مشکیِ نافذ چشم‌هاش، گفتم:
- من اومدم تهران! ولی این شما بودی که دنبال معلم می‌گشتی!
دست‌هاش رو از جيب شلوار كتان خوش‌دوختش بيرون كشيد و مقابل سينه‌ش در هم گره زد.
- بالفرض هیچ‌‌وقت خواهر من نیاز به معلم نداشت! اولین دیدارمون توی تهران، می‌شد امشب و اینجا، توی این مراسم!
گوشه‌ي لبم رو به دندون گرفتم و نگاهی به جمعیتی که مشغول عکس گرفتن بودند و صداي بگو بخندشون كل خونه‌ رو پر كرده‌بود، انداختم.
- یعنی گزینه‌ای بدتر از قبلی؟! شاید هم اولین دیدارمون مهمونی آقا حسام بود.
دستش رو به صورت شش تیغه‌اش کشید و بعد از کمی فکر کردن گفت:
- به نظرم این از دو گزینه قبلی بدتر بود... الان که فکر می‌کنم، نمی‌دونم اگه جلوی بقیه، شما رو برای اولین‌ بار می‌دیدم چه عکس‌العملی نشون می‌دادم!
نفسم رو محكم بیرون دادم و طبق معمول کلافه از این حرف‌ها، پرسيدم:
- تابه‌حال پیش نیومده آدمی رو دوبار توی زندگیتون ببینین؟
حرفم رو تأييد كرد كه ادامه دادم:
- خب پس چرا هضم این ماجرا اين‌قدر براتون سخته؟
سرش رو بالا گرفت، چطور این آدم این‌قدر با اعتماد به‌ نفس بود؟ برعکس من که خصوصاً این روزها ترسو و ضعیف به‌ نظر می‌رسیدم!
در جوابم گفت:
- چون تا حالا جون کسی رو نجات نداده‌بودم!
سرماي بدنه‌ي يخچال به كمرم نفوذ كرده‌بود. كمي ازش فاصله گرفتم.
- منم کسی جونم رو نجات نداده‌بود، پس بدونین برای من هم آسون نیست!
شونه‌ای بالا انداخت و باز هم با خونسردی گفت:
- به‌ هرحال، من تا حدودی درکش کردم و به نظرم... .
نگاه دقيقش رو توي صورتم چرخوند و بعد از کمی مکث، ادامه داد:
- کمتر بهش فکر کن، چون رنگ رخساره خبر می‌دهد از سِرِّ درون!
دنباله موی بلندم رو جلو آوردم، بين انگشت‌هام گرفتمش و زمزمه كردم:
- به روم نیارین!
لبخند کم‌رنگ و صميمانه‌اي زد و با لحنی که صادقانه به‌ نظر می‌رسید، گفت:
- حداقل امشب این قصد رو نداشتم! فقط دیدار دوباره‌ي شما برای من جالب هست و جالب باقی می‌مونه.
- مثل اینکه بازیچه سرنوشت شدیم!
لبخندش پررنگ شد.
- شاید!
همزمان به هياهوي مهمون‌ها نگاه کردیم. فکر کنم باید برای عکس گرفتن می‌رفتیم. قدمی به جلو برداشتم و بعد ایستادم، برگشتم و رو بهش گفتم:
- راستی کاری داشتین که اومدین آشپزخونه؟
دست‌هاش رو به سمتم گرفت.
- اومده بودم دست‌هام رو بشورم.
بيشتر كنجكاوي نكردم. سری تکون دادم و به‌ سمت روناک رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
سفيدي چشم‌هاي ياسي و روناك به قرمزي مي‌زد؛ درست مثل من. نتيجه فوران احساسات خوب درونمون بود. عكس‌هاي دسته‌جمعي و قشنگمون رو ثبت كرديم و به سمت مامان رفتم و كنارش ايستادم. دستم رو به سمت صورتم گرفتم و پرسيدم:
- مامان آرایشم به هم ریخت؟
با لبخند دستي به صورتم كشيد.
- نه عزيز مامان! هنوز هم خيلي زيبايي.
دستش رو پشت كمرم انداخت و من رو به خودش نزديك كرد. لبخندی به روی مهربونش زدم و تكيه به مامان، نگاهم رو به روناك دوختم.
- راستش مامان، فکر نمی‌کردم بعد از هنگامه اين‌قدر به یکی وابسته بشم!
سنگيني نگاهش رو حس كردم. با لحني كه شادي توش موج مي‌زد، در جوابم گفت:
- اینجا به خیلیا وابسته شدی، به‌ خاطر عشق و دوست‌‌داشتنی که در جریانه.
لبخند تلخی زدم؛ عشق و دوست‌داشتن!
- آره، امشب که خیلی به یاد گذشته‌ها افتادم ولي مامان! هیچ حس خوبی توی گذشته‌ها نیست.
نگاهش کردم که با نگرانی كمرم رو فشرد.
- به گذشته‌ها فکر نکن مژده!
چشم دوختم به چشم‌هاي عسليش كه به زيبايي با خط چشم مشكي قاب گرفته شده‌بود و زیر لب با چاشني غرغر گفتم:
- دست خودم نیست! خصوصاً تو همچین مراسمایی!
سعي كرد همچنان خونسرد باشه و تغييري در اجزاي صورتش ايجاد نشد؛ اما لحن صداش اين رو نشون نمي‌داد:
- خواهش می‌کنم به گذشته‌ها فکر نکن! ما اومدیم اینجا که دیگه به روزهای قبل فکر نکنیم!
سرش رو بهم نزديك‌تر كرد و ادامه داد:
- اون یه اجباره اشتباه بود!
کنترل کردن تُن صدام سخت بود اما چاره‌ای نبود و باز هم آروم گفتم:
- پس یعنی بیشتر سالای زندگیم اشتباه بوده؟ آخه خیلیاش اجبار بود!
نفس عمیقی کشید، کلافه‌ش کرده بودم اما نمی‌تونستم نسبت به حس‌های درونم بی‌تفاوت باشم.
- مژده! فقط به روزایی فکر کن که حالت خوب بود، روزایی که خودت انتخابشون کرده‌بودی.
دستي به دنباله‌ي موهام كشيدم و با حسرت زمزمه كردم:
- کاش بشه! کاش کابوس‌هام تموم بشه.
- تموم میشه عزیزدلم.
روی مبل نشست و دستِ منِ بغض کرده رو هم گرفت و کنار خودش نشوند.
خيره به نيم‌رخ زيباي مامان و موهاي بلوندي كه به زيبايي جلوي سرش حالت گرفته‌بود، گفتم:
- تو با گذشته‌های بدت چیکار می‌کنی مامان؟
لبخند زد، یک لبخندِ خسته!
- خیلی کم باهاشون سر و کله می‌زنم، از وقتی اومدیم تهران اين‌قدر حالم خوبه که دیگه زیاد به اون روزا فکر نمی‌کنم، گاهی یادم میاد اما سعی می‌کنم غصه نخورم! مهم الانِ که پیش خانواده‌م هستم، تو رو کنارم دارم؛ موفقی، همدممی، خوشگلی، بهترین و عاقل‌ترین دختری هستی که خدا می‌تونست به من بده... پس چرا باید غصه بخورم؟ این باقی عمرم خوب بگذره، دیگه گذشته‌ها مهم نیست.
می‌گفت گذشته‌ها مهم نیست ولی همون گذشته‌ها این چین و چروک رو روي صورتش كشيده‌بود. من که می‌دونم چی کشیده اما انگار نمي‌خواست بيشتر از اين درگير سختي‌هاي كهنه‌ي زندگيش بشه. دستم رو روی دستش گذاشتم.
- صبوریت رو به منم یاد بده.
نگاهِ مادرانه‌ش دلم رو گرم می‌کرد و این همون لحنی بود که بهم اطمینان خاطر می‌داد:
- من به تو ایمان دارم! تو صبوری کردن رو بلدی، بلد بودی که الان به اینجا رسیدی؛ هنوز جوونی عزیزم حق داری که غصه روزهای از دست رفتت رو بخوری! من مطمئنم کم‌کم همه تلخیا رو فراموش می‌کنی... تو خیلی عوض شدی مژده، مژده‌ي تهران، با مژده‌ي روزهای قبل خیلی متفاوته! خیلی شادتر شدی، خیلی زیاد.
آروم پلك زدم و تك‌تك حرف‌هاي مامان رو توي ذهنم تحليل كردم. شادتر؟ نمي‌دونم! با صدای بلند آهنگ از جا پریدم و مامان به واکنشم خندید. دستم رو روي قلبم گذاشتم و خطاب به مامان گفتم:
- فکر کنم خیلی هم عوض نشدم ها! هنوزم زیاد با سر و صدا حال نمی‌کنم.
اَبرویی بالا انداخت.
- اینجا باید دوست داشته باشی! از این مراسما قراره زیاد داشته باشیم... عروسی روناک، یاسمن، هومن... اصلاً عروسی خودت؛ اینجا کلی بزن و برقص داریم.
هنوز حرف مامان تموم نشده‌بود كه ياسمن به سمتم اومد و مچ دستم رو به دست گرفت. با کشیده شدن دستم مقاومت کردم و خودم رو عقب کشیدم که باعث تعجب یاسی شد.
- چيه؟ پاشو بیا برقصیم دیگه.
روی مبل جابه‌جا شدم و سرم رو بالا انداختم.
- تو برو برقص، من نمیام.
یاسی دست به کمر، معترضانه رو به مامان گفت:
- دخترت فازش چیه؟
مامان خندید و دستش رو به پشتم زد.
- تو برو خاله، اینم کم‌کم میاد.
یاسی كه فهميد حريف مقاومت من نميشه، به جمعيت رقصنده پيوست.
- مژده؟ چرا نرفتي؟
چپ‌چپ نگاهش کردم.
- مامان! اول اینکه واقعاً خجالت می‌کشم، دوماً تو که می‌دونی من رقص بلد نیستم.
سرش رو تكون داد.
- آره یادم رفته‌بود تو فقط با آهنگ تایتانیک می‌تونی برقصی!
با یادآوری خاطرات قدیم با مامان بلند خندیدیم. من به‌ قدری آروم و شُل می‌رقصیدم که همیشه خاله فتانه و هنگامه می‌گفتند، این‌قدر داغون می‌رقصی که آدم گریه‌ش می‌گیره، باید با آهنگ تایتانیک که ريتم آرومي داره برقصی! وسط خنده‌هام گفتم:
- چه عجب ما یاد یه چیزی از گذشته افتادیم و خنده‌مون گرفت!
مامان دوباره خندید.
- من که میگم به خوبی‌هاش فکر کن! آخ‌آخ دلم برای فتانه تنگ شد؛ برای مجلس روناک دعوتشون می‌کنم و اصرار می‌کنم بیاد، شب یلدا هم هست.
ذوق‌زده دست‌هام رو به هم كوبيدم. از تصور ديدار دوباره‌ي هنگامه و خاله فتانه قند توي دلم آب مي‌شد. با اوج گرفتن سر و صداها به جمعیت رقصنده نگاه کردم. تقریباً همه جوون‌ها وسط بودند و برای حسام و روناک هم‌خوانی می‌کردند و می‌رقصیدند. من هم مثل بزرگ‌ترها نشسته‌بودم و فقط دست می‌زدم. یاسی و روناک خیلی قشنگ می‌رقصیدند. بماند که چقدر روناک خجالت می‌کشید و همش از حسام فاصله می‌گرفت که این همه‌ رو به خنده انداخته‌بود.
موقع گشت و گذاره
موقع دیدن یاره
انگار انگار که بهاره
آخه عاشق شده دل و
داد می‌زنه دوباره عشق
داد می‌زنه دوباره عشق
حتی مامان هم داشت باهاشون هم‌خوانی می‌کرد، اما من همیشه اینجور وقت‌ها خجالتی می‌شدم و ترجیح می‌دادم گوشه‌ای بنشینم و فقط بیننده باشم؛ هم عروسی کم می‌رفتم، هم رفتار بد بقیه و خانواده‌ي پدریم هیچ‌‌وقت نذاشت كه بتونم مثل آدم‌های دیگه برقصم و شاد باشم و بخونم، اصلاً این‌ کارها رو بلد نبودم!
موقع بزن و بکوبه
موقع بزنم به چوبه
دیگه صبح بی غروبه
آخه عاشق شده دل و
داد می‌زنه دوباره عشق
داد می‌ز‌نه دوباره عشق.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
نگاهم بین رقصنده‌ها چرخید. همون پسرکی که با یاسی اسمش رو سبزه عید گذاشته‌بودیم، سعی داشت حسابي خودنمایی کنه و حرکات عجیبی از خودش درمی‌آورد! خنده‌‌م گرفت. واقعاً چرا مدل موهاش این شکلی بود؟ و همين‌طور مدل رقصيدنش! گوشه‌ي لبم رو به دندون گرفتم و سعي كردم نگاهم رو ازش بدزدم تا بيشتر از اين باعث زيرزيركي خنديدنم نشه. كافي بود كمي جهت نگاهم رو تغيير بدم تا تيرداد رو ببينم. برخلاف آدمي كه تا چند دقيقه‌ي پيش سوژه‌ي نگاهم شده‌بود، اين‌بار مشغول تماشاي كسي بودم كه خيلي مردانه و شيك مي‌رقصيد؛ اما اجازه ندادم بيشتر از پنج ثانيه بهش خيره بمونم و باز هم جهت نگاهم رو تغيير دادم. پدر حسام كه مرد خيلي شادي به نظر مي‌رسيد، در حال ريختن پول روي سر عروس و پسرش بود و با لب‌هاي خندون و چشم‌هاي خيس نظاره‌گر عروس زيباش بود. خيلي صحنه‌ي زيبايي بود!
- مژده؟
اسمم رو كه شنيدم، به خودم اومدم و ديدم هومن با قدم‌هاي تند به سمتم مياد. اون‌قدر يهويي دستم رو كشيد كه فرصت مقاومت كردن رو از دست دادم و با هومن به وسط خونه‌ي خاله يا همون ميدون رقص پيوستم. دستم رو از بين دستش بيرون كشيدم و خواستم قدمي عقب برم كه بين خواهر و برادر و هياهوي زياد رقصنده‌ها گير افتادم! ناچاراً به اندازه‌ي كمتر از يك دقيقه، با روناك رقصيدم و بعد هم سريع خودم رو عقب كشيدم و مشغول تشويق جمعيت شدم؛ از دست هومن!
صدای موزیک کمتر از قبل شده‌بود و نوبت پذيرايي از مهمان‌ها بود. روناک شیرینی تعارف می‌کرد که چقدر هم خوردن داشت اما من حسابی هوس چای دوباره کرده‌بودم، واقعاً باقلوا رو با چای دوست داشتم. به‌ سمت آشپزخونه رفتم و یک چای لیوانی برای خودم ریختم، باز هم تكيه به يخچال ايستادم و بشقابم رو روي كانتر گذاشتم. ناخودآگاه به ياد چند دقيقه‌ي پيش و صحبت‌هام با تيرداد افتادم. همين كه سر بلند كردم و نگاهم رو به روبه‌رو دوختم، با ديدن مردي كه به سمتم مي‌اومد، مسير نگاهم قطع شد.
- عذر می‌خوام؟ میشه یک لیوان چای هم به من بدین؟
«بله» گفتم و از پروين خانم كه نيروي كمكي امشب بود و كارهاي آشپزخونه رو انجام مي‌داد، يك استكان چاي خواستم و قدمي عقب رفتم و چاي رو مزه‌مزه كردم.
- دوبار زحمت کشیدن چای آوردن، منتهی من خیلی چای می‌خورم و بعد از این همه فعالیت واقعاً تشنه‌‌م شد.
چنگالم رو وسط باقلوا فرو كردم و در همون حالت نگاهم رو به صورتش دوختم. اين ميزان لبخند چه معني داشت؟ جوابش رو با تكون سر دادم و تيكه باقلوا رو به چنگال زدم و توي دهنم گذاشتم. پروين خانم استكان كريستال خاله رو با چاي خوش‌رنگ و عطر گل محمدي و زعفران پر كرد و به دست اين آقا داد. استكان رو داخل بشقابي كه به دست داشت گذاشت و به جاي رفتن، پرسيد:
- شما دخترخاله‌ي روناک جان هستین؟
ليوان چاي رو از لبم فاصله دادم:
- بله!
لبخند گرمي به روم پاشيد و محترمانه در جوابم گفت:
- من ميلادم، دایی حسام... خوشبختم.
تعجب کردم، چه دایی جوانی! بیشتر از ۳۵ سال بهش نمی‌خورد. لبخند کمرنگی به روش زدم و بعد از گفتن «منم همين‌طور» باقي‌مونده باقلوا رو به دهنم گذاشتم.
- واقعاً خوشحالم از این وصلت، انتخاب حسام عالی بود.
و سرتاپاي من رو با نگاهش آناليز كرد. به سختي شيريني توي دهنم رو قورت دادم و انگشتم اشاره‌م رو به گوشه‌ي لبم كشيدم و گفتم:
- ان‌شاءالله خوشبخت باشن.
تندتند سرش رو تكون داد و در جوابم گفت:
- قطعاً همین‌طوره، ازدواجی که عاقلانه باشه نتیجه خوبی داره.
چيزي نگفتم و زیر چشمی نگاهش کردم؛ مثل اینکه قصد رفتن نداشت چون به كابينت تکیه زد و مشغول خوردن چای شد.
- شما خارج از ایران زندگی می‌کردین؟
سرم رو بالا گرفتم و با تعجب پرسيدم:
- نه! چرا؟
خندید.
- نمی‌دونم؛ حس کردم اون‌ طرف بزرگ شدین، رفتارتون متفاوت بود.
جوابش قانعم نکرد، نگاهی به خودم انداختم. از نظر پوشش که لباسم کاملاً پوشیده‌بود. رفتارم هم که، یعنی چون رقص بلد نبودم خارجي بودم؟! چیزی در جوابش نگفتم. ترجیح می‌دادم این صحبت‌ها ادامه پیدا نکنه. من برای خوردن چای با باقلوا اومده بودم اینجا نه اين گفتگوي دو نفره‌ي مسخره! با حسرت به بشقاب خالی و لیوان نيمه پرم نگاه کردم، چرا باقلوام تموم شد و چای موند؟ درست تقسيم نكردم! ليوان رو روي كانتر گذاشتم و همين كه سرم رو چرخوندم، چنگالی جلوی صورتم قرار گرفت، باقلوا! به دایی حسام نگاه کردم، نگاه سؤالی من رو که دید با لبخند گفت:
- راستش من شیرینی هم خیلی دوست دارم، پس دو تا برداشته بودم، این یکی رو شما میل کنین.
سرم رو تکون دادم.
- ممنونم نوش‌جان.
- بفرمایین، شیرینی عروسی خیلی خوردن داره، چنگالم هم تمیز بود.
- مرسی نوشِ‌ جانِ خودتون، راحت باشین.
و قبل تمام شدن جمله‌م، باقلوا رو توی بشقابم گذاشت. توی چشم‌هام نگاه کرد، لبخندی زد و رفت. این دیگه چه‌ کاری بود؟!
وقتی کاملاً ازم دور شد و مطمئن شدم که من رو نمی‌بینه، با لبخندی که به‌ خاطر ذوق خوردن شیرینی موردعلاقه‌م روي لب‌هام نشسته‌بود، چنگال رو بلند کردم و به‌ طرف دهنم بردم که با برادر تینا چشم تو چشم شدم. از این فاصله نسبتاً زیاد زیرِ نظرِ نگاهِ تیزش بودم! نفسم رو بیرون دادم و شیرینی رو خوردم و سریع هم قورتش دادم و باقي‌مونده‌ي چاي رو يك نفس سر كشيدم؛ حرصم گرفت! امروز هر وقت پام رو توی آشپزخونه گذاشتم یکی اومد و آرامشِ من رو به هم زد! كلافه از آشپزخونه‌اي كه امروز براي من نفرين شده‌بود، بيرون رفتم. روي صندلي خالي كنار ياسي نشستم. با دیدن من اَبروهاش درهم گره خورد و ناله‌كنان گفت:
- آخ مژده! پاهام خيلي درد مي‌كنه!
به پاشنه‌ي دوازده سانتي و تيز كفش ورني مشكي‌رنگش نگاه كردم و سری به نشونه‌ي تأسف تکون دادم.
- از بس وَرجه وورجه کردی!
- امشب شبِ همین کاراست دیگه! خوب بود مثل تو بشینم یه گوشه؟
و پشت چشمی برام نازک کرد. با شيطنت خنديدم و آرنجم رو به آرومي به پهلوش كوبيدم.
- آره! ببین چقدر حالم خوبه؟ پامم درد نمی‌کنه! در ضمن من اگه يادت بياد من براتون رقصیدم!
از بين چشم‌هاي تيره‌اي كه با خط چشم نقره‌اي حسابي جذاب‌تر شده‌بود، نگاه معنی‌‌داری بهم انداخت و با لحن کشیده‌ای گفت:
- بله... خداقوت.
کمی مکث کرد.
- وای مژده... .
به‌ طرفم متمایل شد و ادامه داد:
- اون سبزه‌ي عید رو دیدی؟ مدل رقصش رو دیدی؟ داشتم منفجر می‌شدم!
لبم رو گاز گرفتم، باعث بحث غيبت رو باز كرد!
- آره یاسی خیلی بد بود!
خنده‌ي ريزي كرد.
- یادم باشه آمارش رو در بیارم ببینم دقیقاً بچه کدوم عمه حسامه!
دستي به دنباله‌ي موهام كشيدم و با تعجب پرسيدم:
- که چی بشه؟
دستش رو جلوي دهنش گرفت و پچ‌پچ کنان گفت:
- که برای مراسم‌های بعدی دعوتشون نکنیم!
با خنده نيشگوني از بازوش گرفتم.
- واي یاسی از دست تو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
***
هوا سردتر شده بود و آخرین ماه پاییز هم با سرعت می‌گذشت. این روزها حسابی درگیر کارهای کلینیک و درس‌هاي تینا بودم و از طرفی هم آخر ماه مراسم عقد روناک بود و درگیر کارهای اون هم بودیم. مامان از خاله فتانه و هنگامه قول گرفته‌بود که حتماً برای شب یلدا تهران باشند؛ از الان برای دیدنشون لحظه‌شماری می‌کردم و بی‌نهایت ذوق ديدنشون رو داشتم. نگاهم به سمت پنجره‌ي اتاق كشيده‌شد. شیشه‌های خیس نشون از بارون در حال بارش بود اما یاسمن میگه نم‌نم می‌باره و ازم خواست برم بالا روي پشت‌بام و بهشون بپيوندم. کاغذهام رو مرتب كردم و لاي كتاب گذاشتم و كتابم رو بستم. صندلي رو به عقب هل دادم و بلند شدم و از روي جالباسي، سوییشرت سفیدم رو برداشتم و پوشیدم. کلاهش رو روی موهاي باز و پريشونم انداختم و به دخترها که زیر سایه‌بون در پشت‌بام نشسته‌بودند، پیوستم. صندلي روبه‌روي دخترها رو عقب كشيدم، پاهام رو بالا آوردم و روي صندلي چهازانو نشستم. با دیدن قیافه‌های خسته‌ و سکوت غیرمعمولی‌شون، گفتم:
- چرا اين‌قدر آروم و بی‌صدایین؟!
عطر خوش هواي باروني باعث شد بي‌اختيار مفس عميقي بكشم؛ حق با یاسی بود و هوا خیلی هم سرد نبود. روناک خمیازه طولانی کشید و در جوابم گفت:
- خسته‌ایم!
ابروهام بالا رفت و پرسيدم:
- اگه خسته‌این چرا اومدین اينجا؟!... از چی ناراحتین؟
همين سؤال كافي بود تا یاسی غرغرهاش رو شروع كنه:
- از اینکه ده شبه درست حسابی همدیگه‌ رو ندیدیم و اینجوری دور هم ننشستیم!
روناک هم لب ورچید و در ادامه‌ي حرف یاسی گفت:
- الان هم که هومن نیست!
لب‌هام از حصار دندون‌هام آزاد شد و خنديدم و نگاه چپ‌چپ دخترخاله‌ها رو به جون خريدم.
- دیوونه‌ها! خب الان که وقت کردیم دور هم باشیم از فرصت استفاده کنین.
و باز هم خنديدم. این‌قدر عادت به پرحرفي داشتند كه اين دوري كوتاه كه به‌ خاطر مشغله كاري بوده، مثل اينكه حسابي اذيتشون كرده‌بود. البته كه هر روز همديگه رو مي‌ديديم، فقط فرصتي براي گپ و گفت‌هاي چهار نفره‌مون نداشتيم! من كه مي‌دونستم موتور اين دخترها با چي روشن ميشه، غيبت رو انداختم وسط ميز!
- سوژه‌ای ندارین راجع‌ به اون حرف بزنیم؟ مثلاً شب بله‌برون!
تيرم به هدف خورد و روناك از جا پريد. دست‌هاش رو به هم كوبيد و با هيجان گفت:
- آخ آره! هنوز وقت نکردیم غیبت مهمون‌های بله‌برون رو بکنیم.
و بلافاصله شروع کرد.
- بچه‌ها من فقط از عمه‌هاش خوشم اومد، خانواده مادریش رو دوست نداشتم! یعنی حس خوبی بهشون نداشتم انگار واسم قیافه می‌گرفتن!
یاسی با تكون سر حرفش رو تأیید کرد اما من با آرامش‌ گفتم:
- عیبي نداره، خب اولین باری بوده همدیگه رو می‌دیدین، کم‌کم آشنا می‌شین و اونا هم برخوردشون بهتر میشه.
حرفم كه تموم شد، یاسی درحالي كه اداي گريه كردن رو در‌آورد، سرش رو به‌ سمت آسمون گرفت.
- ای خدا! چقدر این آدم عاقلانه به قضیه نگاه می‌کنه!
گردنش رو صاف كرد و رو به روناک ادامه داد:
- روناک بیا پشت سر مژده غیبت کنیم!
روناك نگاه شيطاني بهم انداخت.
- آره! از همه بهتره!
با حرص به قیافه‌های خبیثشون نگاه کردم و مشتم رو به ميز كوبيدم.
- کوفت! باز می‌خواین رقصیدن منو مسخره کنین؟
باورم نمي‌شد كه تا اين حد سوژه شده‌بودم كه غش‌غش مي‌خنديدند! ياسي در حالي كه به تقليد از من دست‌هاش رو آروم تكون مي‌داد، گفت:
- اصلاً بد نمی‌رقصی‌ها! فقط خیلی آرومي، خب چرا يكم تندش نمي‌كني؟ ببين اينجوري!
و حركت دستش رو تندتر كرد كه لبم رو به دندون گرفتم. توي دلم بابت خنده‌هاشون خدا رو شكر كردم.
- نمی‌تونم! گفتم که من بلد نیستم، دیگه هم نمی‌رقصم.
ياسي خودش رو جلو كشيد و سعي داشت من رو قانع كنه.
- نه مژده، خدایی خوب می‌رقصی! فقط باید تمرین کنی و یکم سرعتت رو بالا ببری.
برخلاف ياسي، روناك همچنان بلندبلند مي‌خنديد.
- آخه آهنگ داره تو اوج می‌خونه، تو هنوز آرومی.
با جمله‌ي روناك، اين‌بار من هم خنديدم. نوك انگشت اشاره‌م رو به گوشه‌ي بيروني پلكم كشيدم و اشكم رو پاك كردم و غرغركنان گفتم:
- هنگامه کم بود که شما دوتا هم اضافه شدین، لابد بقیه چقدر بهم خندیدن!
روناک كه بالاخره به خنده‌هاي رگباريش پايان داده‌بود، دستش رو بين موهاش كشيد و همه رو سمت چپ شونه‌ش جمع كرد و مشغول بافتن شد. خطاب به من گفت:
- ما چون دوستت داریم می‌خندیم، ولی لعنتی تو حتي با همون طرز رقصیدنت هم جذاب بودی‌!
یاسی سرش رو تکون داد و در جواب روناک گفت:
- آره منم بهش گفتم، ناز و اَداهاش قشنگ بود.
اين حرف از حرف‌هاي قبلي هم خنده‌دارتر بود!
- ناز و اَدا دیگه کجا بود؟
روناك نگاهش رو به صورتم دوخت و با اطمينان گفت:
- شايد خودت متوجه نشي ولي ناز و اداي قشنگي داري.
ناخودآگاه پوزخندی روی لب‌هام نشست. یعنی این هم جزء ویژگی‌هایی بود که با تهران اومدن بهش رسیده‌بودم؟ قبلاً که بقیه می‌گفتند خیلی زمخت و بی‌احساسم! نگاه سؤاليشون رو كه ديدم، نفس عميقي كشيدم و فکرم رو به زبون آوردم:
- قبلاً اطرافیانم می‌گفتن خیلی بی‌احساس رفتار می‌کنم و اصلاً شبیه یک دختر جذاب نیستم!
روناك اخم كرد. كش موي صورتي‌رنگش رو به انتهاي موهاش بست و محكم گفت:
- هر كي بهت گفته، حسود بوده!
- شایدم من عوض شدم!
ياسي كمرش رو صاف كرد و جدي‌تر از روناك گفت:
- عوض شدي ولي نه توي اين مورد! روز اولی هم که دیدیمت اینجوری بودی، اونایی که اینو می‌گفتن لیاقتشون همون رفتار بی‌احساس تو بوده!
نگاهم بين صورت‌هاي جديشون چرخيد.
- باشه! خون خودتونو کثیف نکنین.
از كاسه‌ي وسط ميز يكم تخمه آفتابگردون توي مشتم ريختم و ادامه دادم:
- ولي واقعاً از رقصیدن خوشم نمیاد! تازه ببینین چقدر عجیب بودم که دایی حسام بهم گفت شما از خارج اومدی؟
چشم‌هاي روناك درشت شد و با تعجب گفت:
- ميلاد؟ واي اينم جزو همونايي بود كه باهاش حال نكردم، رفتارشو اصلاً نمي‌پسندم! مثل اينكه چند سال پیش هم با یکی نامزد بوده اما بعد یك‌ سال نامزدی‌شون به هم می‌خوره.
يك لحظه سنگيني عجيبي رو روي قفسه‌‌سينه‌م حس كردم. تخمه ها رو توي مشت عرق زده‌م فشردم و با ترديد پرسيدم:
- یعنی چون نامزد داشته و به هم زده، آدم خوبی نیست؟!
روناک سرش رو به چپ و راست تکون داد و شونه‌ بالا انداخت.
- نه! من که از رابطه‌ي اونا خبر ندارم و قطعاً یه مشکلی با هم داشتن، در رابطه با این مسائل قضاوت نمی‌کنم فقط چيزي كه شنيدم رو گفتم... كلاً از خانواده‌ي پدریش بیشتر خوشم اومد، عمه‌های خوبی داشت؛ خیلی مهربون بودن و بچه‌هاشون هم همین‌طور، البته به جز اونی که موهاش یه شکل عجیبی بود! شما هم دیدینش؟
باز بيخود و بي‌جهت عصبي شده‌بودم! نگاهم به سمت ياسي كشيده‌شد كه با ديدن خنده‌ش، من هم ناخواسته خنديدم. ياسي به روناك نگاه كرد و با خنده گفت:
- یعنی من فهمیدم خوبشون همین حسام بود! برو خداروشکر کن این اومد تو رو گرفت.
دوباره صداي خنده‌مون بالا رفت. چه خونه‌ي پر خير و بركتي بود؛ در همه حال صداي خنده توش جريان داشت و عجيب داشتم با اين محيط انس مي‌گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
صداي موبايل روناك بلند شد و از برقي كه توي نگاهش جريان پيداكرد خيلي راحت مي‌شد فهميد كه نامزد عزيزش پشت خط بود. از جا بلند شد و قدم‌زنان، مشغول صحبت شد. تخمه‌هايي كه خيلي وقت بود توي مشتم مونده‌بود رو نمي‌تونستم بخورم، پس توي بشقاب پوست‌هاي تخمه ريختم. خيلي طول نكشيد كه روناك به پيشمون برگشت. كنار ميز ايستاد، نگاهش رو به من ياسي چرخوند و پرسيد:
- کدومتون فردا وقتش آزاده؟!
ياسي در جوابش گفت:
- من که نیستم، براي چی؟
روناک بی‌توجه به سؤال یاسی رو به من گفت:
- تو وقت داری؟
با یادآوری اینکه فردا سه‌شنبه‌ست، سر تکون دادم.
- آره من سه‌شنبه‌ها وقت دارم، چرا؟
ابروهاش خم شد و لب‌ ورچيد. قیافه‌ش رو مظلوم کرد، خم شد و دست‌هام رو توی دستش گرفت.
- مژده! میشه باهام بیای خرید؟ حسام گفت فردا بریم حلقه و چیزایی که برای مراسم لازمه بخریم چون ديگه وقت نداريم.
با تعجب نگاهش کردم. با لحنی که دلِ آدم رو کباب می‌کرد، ادامه داد:
- دوست ندارم تنها باشم! خواهش مي‌كنم باهام بيا!
- تو عروسم شدی این عادتت رو ترک نکردی؟
یاسی این جمله رو به روناک گفت و بعد خطاب به من ادامه داد:
- اصلاً تنها نمی‌تونه خرید کنه!
من كه همچنان از شدت تعجب، چشم‌هام درشت مونده‌بود، گفتم:
- خب تنها که نیست، حسام هست!
روناك دست‌هام رو محكم فشرد. با دیدن چهره‌ی پر از خواهش عروسمون، بيشتر فكر نكردم و ادامه دادم:
- باشه باهات میام.
روناک ذوق‌زده دست‌هام رو رها كرد و محكم صورتم رو بوسيد.
- ایول، مرسی! من به حسام گفتم نمي‌تونم فقط با تو برم خريد، بايد يكي از دخترا رو بيارم! اونم گفت حالا كه اينطور شد منم تيرداد رو ميارم... مرسي كه باهام مياي مژده، نبايد تنها مي‌رفتم.
با شنيدن اسمش، پاهام از روي صندلي سر خورد. تیرداد؟! وای من دلم نمی‌خواست برم! بلافاصله رو کردم به‌ سمت یاسی و تندتند گفتم:
- تو خیلی سلیقه‌‌ت از من بهتره‌، به‌ نظرم تو اگه بري بهتره و بيشتر مي‌توني به روناك كمك كني.
یاسی چشم‌‌غره‌ای بهم رفت.
- این چه حرفیه؟ من تا عصر باید شرکت باشم و نمی‌تونم بیام! بعدش هم جايي قرار دارم.
به سمت روناك چرخيدم و راه ديگه رو امتحان كردم:
- خاله رو نمی‌بری؟ مامانتم خيلي بهتر از منه!
روناک سرش رو بالا انداخت.
- نه! تو باید باهام بیای.
ای‌خدا! چرا این دختر بی‌خیال نمی‌شد؟ بهونه‌های ریز و درشت من بی‌فایده بود، چون همون اول گفته‌بودم که فردا وقتم آزاده و ديگه هيچ حرفي توي گوش روناك فرو نمي‌رفت. با شنیدن صدای هومن هر سه به‌ طرفش برگشتیم، اومده‌بود تا ما رو برای شام صدا بزنه. در نهايت نااميدي، پشت سر دخترهايي كه برخلاف يك ساعت پيش حالا پر انرژي و خندون بودند، به سمت خونه‌ي ما، پله‌ها رو پايين رفتيم.
صدای مامان رو از كنار گوشم شنیدم که گفت:
- مژده! خواهشاً یکم برای خودتم خرید کن، خیلی وقته لباس و مانتو نخریدی!
- لازم ندارم.
چپ‌چپ نگاهم کرد که بي‌حوصله ادامه دادم:
- چشم، حتماً خريد مي‌كنم!
و لبخند رضایت مادرم روي صورتش نشست.
- مژده خاله؟ اذیت که نمیشی با روناک بری؟
به خاله نگاه کردم و قبل از اینکه من جوابش رو بدم، روناک به حرف اومد:
- نه مامان! چرا اذیت بشه؟
خاله زهره چشم‌غره‌ای به روناک رفت و درحالی که دست‌هاش رو تکون می‌داد، معترضانه گفت:
- من نمی‌دونم تو چطور می‌خوای از این خونه بری؟! همش این بچه‌ها رو همه‌‌جا دنبال خودت می‌کشونی!
روناك كم نياورد و با سرتقي در جواب خاله گفت:
- بله! پس چی؟ میرم از تو فَک و فامیل حسام شوهر واسه این دوتا پیدا می‌کنم تا بیان پیش خودم زندگی کنن!
یاسی درحالی که لقمه توی دهنش بود، سريع به حرف اومد و گفت:
- نه قربون دستت، من حاضرم همین‌جوری بیام پیشت فقط منو به اونا نده!
روناک لبخند مرموزانه‌ای به روش زد.
- مطمئنی؟ از دست میدی‌ ها!
یاسی نتونست جوابش رو بده، دستش رو جلوي دهنش گرفت و فقط خندید.
- حسام می‌دونه تو اين‌قدر وابسته‌ای؟
روناک قاشقش رو لابه‌لای برنجش چرخوند و رو به هومن گفت:
- بله! یکی از شرطام این بوده که هر شب بیام شماها رو ببینم.
یاسی چشم‌هاش رو درشت کرد و قاشقش رو توي بشقابش رها كرد كه صداي بلندي ايجاد كرد!
- وای این چقدر پررو شده! هر شب می‌خواد به ما زحمت بده؛ لازم نکرده عزیزم ما هر شب میایم پیشت نگران نباش!
روناك دهنش رو كج كرد.
- خونه‌ي مامان و بابای خودمه!
- تو این ساختمون خونه‌ي مامان و بابای خودم و خودت نداریم! الان داریم شام می‌خوریم ولی خونه خاله زیباییم!
هومن رو به دو دختر پر سر و صدای خونه كه بي‌خيال كل‌كل نمي‌شدند، گفت:
- اینجا همه متعلق به‌ هم هستن!
روناک که به هیچ‌وجه از رو نمی‌رفت، با اعتماد به نفس گفت:
- پس منم میام اینجا زندگی می‌کنم!
ياسي نذاشت يك لحظه حرف روناك بي‌جواب بمونه.
- تو دیگه اینجا هیچ حق و جايي نداری!
حسابی داشتیم به بحث رگباری‌ یاسی و روناک می‌خندیدیم، لحظه‌ای سکوت بین صحبت‌هاشون وجود نداشت و پشت سر هم به قصد کم کردن روی همدیگه حرف می‌زدند! در نهایت خاله زهرا رو به روناک گفت:
- به حرفای یاسی اهمیت نده، تو جات روی چشمای خودمه خاله.
روناك كه انگار كلي پروانه دورش پرواز مي كردند، با شوق دستش رو دور گردن خاله زهرا كه كنارش نشسته‌بود، انداخت.
- وای الهی من فدات بشم.
و محکم خاله زهرا رو بوسید که یاسی از اون سمت میز خطاب به خاله زهرا، مامانش، با حرص گفت:
- مامان تو همیشه بحث ما رو خراب می‌کنی‌ ها!
خاله زهرا اخم كرد و به ياسي توپيد:
- اين‌قدر بچه‌م رو اذیت نکن!
و صدای حیرت زده یاسی كه باعث انفجار خنده‌ي هممون شد.
- وا! مگه من بچه‌ت نبودم؟
اين‌قدر خنديده‌بودم و اشك از چشم‌هام ريخته‌بود كه ديگه نمي‌تونستم غذا بخورم. هومن كه كنارم نشسته‌بود، با خنده نگاهم كرد و انگشتش رو به گوشه‌ي خيس پلكم كشيد و گفت:
- گفتم که اینجا همه متعلق به‌ هم هستن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
***
سرم رو به پشتي مبل تكيه دادم و چشم‌هام رو بستم. فرصت استراحت نداشتم چون بعد از رسيدن به خونه و خوردن ناهار، براي بيرون رفتن با روناك و حسام، آماده شده‌بودم. هنوز كه حسام نيومده‌بود، پس در همين زمان کم هم مي‌تونستم يكم به مغز خسته‌م استراحت بدم. خيلي نگذشته‌بود كه صداي آروم روناك به گوشم رسيد.
- كجايي؟
قطعاً با من نبود چون جلوي چشمش نشسته‌بودم، پس توجهي نكردم.
- زود باش بيا ديگه.
با صدای آروم‌تري ادامه داد:
- مژده داره خوابش مي‌بره! بدو!
گوشه لبم رو گاز گرفتم. الان مثلاً من نشنيدم؟ در همون حالت نگاهش كردم که با ديدن چشم‌هاي باز من گفت:
- معذرت مي‌خوام، علاف ما شدي!
تماسش قطع شده‌بود. روی مبل راحتی خاله که واقعاً هم خیلی راحت بود، جا‌به‌جا شدم و گفتم:
- اين چه حرفيه؟ خواستم از سكوت ساختمون استفاده كنم و يكم خستگي در كنم.
خنديد و دستش رو به سمت بالا تكون داد.
- به‌ قول تو چه سكوتيه! امروز هيچ‌كَس نيست.
- ما هم كه داريم مي‌ريم.
کیفش رو توی بغلش گرفت و با لحن وسوسه کننده‌ای گفت:
- مي‌خواي نريم و بگيريم بخوابيم؟
اَبرو بالا انداختم.
- نخير! قراره بريم حلقه عروس خانم رو بگيريم.
و واقعاً این روزها ديدن هیجان و ذوق روناک از همه‌چی زیباتر بود!
- خيلي هيجان دارم!
با لبخند به چهره‌ي خندونش نگاه كردم كه حسام زنگ زد و خبر رسيدنش رو داد. در خونه رو قفل كرديم و از ساختمون خارج شديم. نگاهم به سمت ماشين سفيد حسام و فردي كه روي صندلي جلو نشسته‌بود، كشيده‌شد. نفس عميقي كشيدم و جلوتر از روناك توي ماشين نشستم. به برادر تينا كه نيم‌رخش به سمت من بود نگاه كردم. اميدوارم امروز بحث‌هاي گذشته‌مون پيش نياد چون ديگه اصلاً حوصله‌ش رو نداشتم! هر چند بعد مكالمه آخرمون كه همون بله‌‌برون روناك بود، به‌ نظر مي‌رسيد به حرف‌های مربوط به گذشته خاتمه داده اما ناخواسته اين استرس توي وجودم بود.
- روناك؟ كاش جلو مي‌نشستي!
با شنیدن صداش به خودم اومدم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- نه راحتم.
صداي شيطون تيرداد توي ماشين پيچيد.
- من نیومدم بین شما دوتا فاصله بندازم، بیا جلو.
روناک خندید و گفت:
- برو بابا! من می‌خوام پیش دخترخاله‌م بشینم.
- اگه من به عنوان داداش حسام اینجام، پس مژده خانم نمیشه خواهر تو؟
نگاهش کردم، گردنش رو چرخونده‌بود و به من نگاه مي‌كرد. اين همون حرفي نبود كه خودم بهش زده‌بودم؟ لبخند كم‌رنگي به چشم‌هاي شيطونش زدم و به روناك نگاه كردم که با صدای بلند و لحن محکمی در جواب تیرداد گفت:
- معلومه که خواهرمه! پس چي؟
خندیدم و با دستم ضربه‌ای به پاش زدم.
- من نمی‌دونم وقتی خانواده‌هاتون بهتون کاری ندارن ، چرا دوتایی نمی‌رین خریدهاتون رو انجام بدين؟ دوتا آدم دیگه رو انداختین دنبال خودتون!
حسام چپ‌چپ نگاهش کرد و در جوابش گفت:
- بده افتخار دادم که چند ساعتی رو در کنار ما باشی آقاتيرداد؟
تيرداد سري به چپ و راست تكون داد و انگشت اشاره‌ش رو به سمت عقب گرفت.
- نه داداش، من که از خدامه! فقط هم من، هم مژده خانم ممكنه وسط راه خوابمون ببره!
حسام از توي آينه نگاهم كرد و گفت:
- آره مژده؟
برخلاف هشدارهاي خستگي مغزم، سريع مخالفت كردم.
- نه من خوبم، خوابم نمياد.
حسام به تيرداد نگاه كرد و مشتش رو به بازوش كوبيد.
- فقط تو داري به‌ زور مياي!
تيرداد خنده‌اي كرد و دیگه چيزي نگفت.
- قراره شما دوتا آدم خوش‌سليقه، با نظراتتون به ما كمك كنين.
من كه از سخت‌‌پسندي خاله زهره خبر داشتم، در جواب روناك گفتم:
- كه اگه مامان اينا گفتن خوب نيست بندازي گردن ما؟!
حسام ضربه‌ای به فرمون ماشین زد و خطاب به روناک گفت:
- ديدي دستتو خوند!
روناك دست چپش رو روي دست راستش كوبيد.
- آخ، لو رفتيم!
چهارتايي خنديديم و بعد از نيم ساعت به بازار طلافروشي رسيديم. اشتباه فكر مي‌كردم؛ روناك از خاله زهره خيلي سخت‌‌‌پسندتره! از پنجمين مغازه هم خارج شديم و روناك هيچي انتخاب نكرده‌بود! وارد ششمين مغازه شديم، چهارنفري در سكوت روي ويترين خم شده‌بوديم و با دقت حلقه‌هاي سفيد و طلايي رو نگاه مي‌كرديم.
روناك با صدای آرومی گفت:
- ردیف سوم، دومی از راست چطوره؟
حسام لبخندی زد و سرش رو نشونه‌ي تأیید نظر روناک تکون داد.
- خیلی قشنگه، فکر کنم بهت بیاد.
- سومی از چپ.
همزمان با من، تیرداد هم همین رو گفت. به هم نگاه کردیم که تیرداد دوباره رو به بچه‌ها گفت:
- ردیف سوم، سومی از چپ بهتر نیست؟
حسام نگاهي به حلقه‌ي مورد نظر ما انداخت و بعد چند لحظه با لحن پر ترديدي گفت:
- اونم خوبه.
و از فروشنده خواست كه دوتاش رو براي روناك بياره تا امتحان كنه. به حلقه‌ي ساده‌‌‌اي كه با تك نگين درخشان وسطش زينت داده‌ شده‌بود و انتخاب خودش و حسام بود و الان دور انگشتش بود، نگاه كردم و گفتم:
- این قشنگه، به دستت خیلی میاد؛ اون یکی هم بنداز .
به حرفم گوش کرد و دوباره دستش رو عقب گرفت تا همه بتونيم حلقه‌ي رينگي كه سرتاسرش نگين‌هاي ريز كار شده‌بود رو ببينيم. لبخندم عميق‌تر شد و با ذوق گفتم:
- این بهتر نیست؟
روناک و حسام با شک نگاهشون بین انگشترها می‌چرخید. تيرداد که همچنان هم‌‌نظر با من بود گفت:
- دومي بهتره!
روناك شونه‌اي بالا انداخت و گیج‌تر از قبل گفت:
- جفتشون به دلم نشست، حالا چیکار کنم؟
- اونی که ما گفتیم رو بردار.
سريع در ادامه حرف مصمم تيرداد گفتم:
- نه! هر کدوم که خودت می‌دونی عزیزم.
روناک به حسام نگاه کرد.
- تو میگی کدوم بهتره؟
حسام خواست حرف بزنه که زمزمه‌هاي تيرداد به گوشمون رسيد:
- اگه دومی رو برنداری من بهم برمی‌خوره و دیگه نظر نمیدم!
حسام اخمی بهش کرد و با تشر گفت:
- آفرین، دو دقیقه نظر نده!
تیرداد خندید و ديگه چیزی نگفت. از حسام و روناك فاصله گرفت و كنار من ايستاد. جفتمون قدمي عقب رفتيم و سكوت كرديم تا اون دوتا بهترين تصميم رو بگيرند. سرم رو خم كردم و به ويترين پر زرق و برق طلا چشم دوختم.
- از طلا خوشتون مياد؟
در جواب سؤالش، سرم رو تكون دادم.
- بدم نمياد، بيشتر در حد يك گوشواره، يا گردنبندي به اسم خودم.
انگشت اشاره‌م رو به سمت ويترين گرفتم.
- مثل این.
گردنبند ظریفي كه اسم مريم، با نوشته‌ي فارسي، بين دو زنجيرش قرار گرفته‌بود و روي اسم نگين‌هاي ريزي داشت كه درخشش رو بيشتر كرده بود.
- خوشگله، متفاوت و جذابه.
نگاهم رو به سمت صورتش چرخوندم و پرسيدم:
- تولد تینا کیه؟
- هفتم مرداد، مناسب تينا هست؟
از تصور اسم تينا روي اين مدل گردنبند، لبخند روي لبم رنگ گرفت.
- آره! فکر کنم خیلی اسم تینا هم خوب بشه.
سرش رو بيشتر خم كرد و با چشم‌های ریز شده نگاه دقيقش رو به مدل مورد نظرمون دوخت. نگاهم به سمت نيم‌رخش كشيده‌شد، گوشه‌ي ابروش به‌ خاطر اخم ريزي كه روي پيشونيش بود، چين خورده‌بود. چهره‌ش خيلي جذاب و گيرا بود؛ حتي نيم‌رخش. با شنيدن صداش، لحظه‌اي چشم بستم و نيشگوني از گوشه‌ي ران پام گرفتم تا ديگه اين شكلي به كسي خيره نشم.
- اسم تينا آخرش الف داره و چون به‌ سمت بالا ميره فكر نكنم خوب بشه، به‌ نظرم مژده قشنگ‌تر ميشه.
و سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد. گفته‌بودم نگاه نافذی داره؟ اجباراً لبخند رو جواب حرفش گذاشتم و سكوت كردم. دوباره سر خم كردم و خودم رو با ديدن طلاها سرگرم كردم تا بلکه این حواسِ پرتم رو بتونم کنترل کنم!
صداي كنجكاوش به گوشم رسيد، يادم رفته‌بود كه نمي‌تونست ساكت باشه!
- تولد شما کیه؟
سؤال خوبی برای جمع کردن ذهن آشفته‌م بود.
- بهم می‌خوره متولد چه ماهی باشم؟
سكوتش نشونه‌ي فكر كردنش بود، اما در نهايت با نااميدي گفت:
- نمی‌دونم، شما شبیه هیچ ماهی نیستی!
خيره به گوشواره پاپيوني روبه‌روم، پرسيدم:
- یعنی چی؟
- شما آدم متفاوتی هستی؛ نمی‌تونم بفهمم.
گوشه‌ي لبم رو به دندون گرفتم و موهاي كه كنار صورتم رها شده‌بود رو پشت گوش زدم.
- چه ربطي داره؟ من هر چقدر هم متفاوت باشم مثل هر آدم ديگه‌اي، يك روزي در سال به‌ دنيا اومدم!
و نگاه جديم رو به صورت كنجكاوش دوختم. شونه‌اي بالا انداخت.
- خب برام جالبه، شبيه آدمایی که دیدم نيستي!
ديگه نتونستم جلوي لبخند و نگاه شيطنت‌آميزم رو بگيرم. كم‌كم ابروهاش بالا پريد و با تعجب نگاهم كرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
- شايد هم به‌ خاطر روز تولدمه که این‌طور به‌ نظر مي‌رسم!
نگاه متفكرانه‌ش رو بين اجزاي صورتم چرخوند.
چالش بامزه‌اي شده‌بود؛ گوشه‌ي لبم رو گاز گرفتم تا نخندم و سعی کردم هیجانش رو بیشتر کنم.
- عجيب‌ترين روزي كه به ذهنتون ميرسه!
نگاهش رو اطراف چرخوند و من راضي از اين بازي راه افتاده، خنديدم. با چشم‌های درشت‌شده به سمتم برگشت.
- سي اسفند؟!
دستم رو گرفتم جلوی دهنم و خندیدم، باهوش بود! سرم رو تکون دادم كه يعني بله! متعجب‌تر از قبل پرسيد:
- چقدر جالب! کی تولد می‌گرفتی؟
از شدت تعجبش و مدل سؤال پرسیدنش، حسابی خنده‌م گرفته بود، انگار یك موضوع عجیب‌ و غریب کشف کرده‌بود و داشت حسابي کنجکاوی می‌کرد. اما در جواب سؤالش، تولدهام؟ اگه هنگامه و مامان برام كاري نمي‌كردند، تولدم هم مثل روزهاي عادي زندگيم بود!
- لحظه‌ي سال تحویل، شمع تولد فوت می‌کردم.
- وقتی سي اسفند داشتیم چی؟
هنگامه عزيزم عجب ذوقي براي سي اسفند داشت تا بتونه من رو سوپرايز كنه. نفس عميقي كشيدم و گفتم:
- هميشه دوستم سوپرایزم می‌کرد.
از بين پلك‌هاي باريك‌شده‌ش، نگاه دقيقش رو بهم دوخت.
- الان چند سالته؟
ديگه نتونستم جلوي خنده‌م رو بگيرم.
- وسطای شش سالگي!
اون هم خنديد. با صداي روناك، حرفي كه مي‌خواست بزنه رو نزد. به سمتشون برگشتيم که با روناک ذوق‌زده مواجه شديم.
- بالاخره انتخاب كردم، هموني كه شما دوتا گفتين! خيلي دوستش دارم.
صدای تیرداد که شاکی به‌ نظر می‌رسید از پشتِ سر به گوشم خورد:
- چه عجب! دیگه داشت به من برمی‌خورد ها!
برخلاف آقاي معترض با خوشحالي گفتم:
- عالیه عزیزم، خیلی بهت میاد.
حلقه‌اي هم براي حسام انتخاب كرديم و خداروشكر يك مرحله‌ش تموم شد. بين رنگ‌هاي متفاوت كت و شلوارها چشم چرخوندم. تا به حال براي خريد كت و شلوار نيومده‌بودم، خيلي هم عجيب نبود چون تنها مردي كه اطراف من بود، پدرم بود كه اون هم توجه‌اي به من نمي‌كرد! چه برسه به اينكه بخواد نظرم رو براي خريد بپرسه! امان از خاطرات من و پدرم! دريغ از ذره‌اي حس خوب! بچه‌ها راجع‌ به رنگ كت و شلوار بحث مي‌كردند که به نتيجه‌ي يكساني نرسيدند و از من نظر خواستند.
روناك منتظر نگاهم كرد و پرسيد:
- طوسي يا مشكي؟
دوباره به رنگ‌بندی نگاه کردم و نظر شخصیم رو گفتم:
- كِرم!
تيرداد بعد از شنیدن حرفم، بشكني زد و رو به روناك گفت:
- من كه گفتم! تو ميگي خوب نيست، اجازه بده بپوشه، اگه دوست نداشتي رنگ ديگه‌اي رو امتحان کنه.
روناك چيزي نگفت اما نگاهش نشونه‌اي از رضايت نداشت. حسام براي پرو وارد اتاق شد و من هم كه از خستگي پاهام درد گرفته‌بود، روي صندلي نشستم. حسام واقعاً خوشتيپ بود و کت و شلوار کرم‌رنگ خيلي بهش مي‌اومد. چند مدل ديگه هم به اصرار روناک امتحان كرد و در نهايت نامزد عزیزش كه انتخاب براش خیلی سخت شده‌بود، با حرص مُشتي به بازوش زد و گفت:
- لعنتيِ خوشتيپ! همون كرم رو برداريم.
نفس راحتي كشيدم؛ هر خريدي كه انجام مي‌شد، من چندتا نفس عميق مي‌كشيدم چون واقعاً فرآيند انتخاب كردن روناك خيلي طولاني‌مدت و سخت بود! حسام که با تعريف‌هاي روناك حسابي دلش رفته‌بود، با همون تیپ دامادی جلوی آینه قدی مغازه، مشغول ژست گرفتن بود و بررس دقيق خودش بود. خطاب به تیرداد گفت:
- تیرداد تو چیزی نمی‌خوای بخري؟
نگاهم رو ازشون گرفتم و دستم رو داخل كيفم فرو بردم. منتظر گزارش تينا بودم. قرار بود نتيجه‌ي تمرين‌هايي كه بهش داده‌بودم رو برام ارسال كنه. موبايلم رو بيرون كشيدم و انگشتم رو روي صفحه كشيدم. حدسم درست بود، بهم پيام داده‌بود. وارد پيام‌هاي تينا شدم و صبر كردم تا عكس باز بشه.
- مژده!
با صداي روناك به خودم اومدم و سرم رو بلند كردم. هر سه نفرشون با چهره‌‌‌اي سؤالي نگاهم مي‌كردند.
- جانم؟
روناك دستي به شالش كشيد و پرسيد:
- ازت پرسيدم به نظرت تيرداد كدوم رنگ رو انتخاب كنه؟
اصلاً حواسم به حرف‌هاشون نبود و نفهميدم چي‌شد كه به اين نتيجه رسيدند من انتخاب كنم. واقعاً نمي‌دونستم چي بايد بگم اما از بعد ورودمون به مغازه، يك كت و شلوار سرمه‌اي‌رنگ، تن مانكني كه انتهاي مغازه قرار داشت ديده‌بودم، پس ناچاراً دستم رو به سمتش دراز كردم و گفتم:
- اون چطوره؟
فروشنده كه كنار آقایون ايستاده‌بود بعد از انتخابم، با كلي هيجان شروع به تعريف از حُسن انتخابِ من و جنس خوب محصولش و خوشتيپي تيرداد كرد و بعد سخنراني پنج دقيقه‌ايِ كلافه كننده‌ش، تيرداد رو به اتاق پرو فرستاد. پوفي كشيدم و دوباره موبايلم رو بالا آوردم كه صداي فروشنده رو شنيدم:
- يه كروات هم براي آقا انتخاب كنين تا براشون ببندم.
با حس سنگيني نگاه حسام و روناك، با تعجب نگاهم رو از صفحه‌ي موبايلم گرفتم و نگاهشون كردم. از حسام توقعي ندارم ولي چرا دخترخاله‌م همش به من نگاه مي‌كنه و از من نظر مي‌پرسه؟
- مژده بيا اينم انتخاب كن.
لبم رو از داخل گاز گرفتم و از روي صندلي بلند شدم. پشت چشمی، دور از چشم حسام، برای روناک نازک کردم و كنارشون و جلوي قفسه كروات‌ها ايستادم؛ در نهايت كروات باريك سرمه‌اي‌رنگي رو انتخاب كردم. فروشنده كروات رو به دستم داد و من رو باز هم بابت خوش‌سليقه بودنم تحسين كرد! در اتاق پرو باز شد و تيرداد بيرون اومد. نگاهي گذرا بهش انداختم. دستي به موهاي پريشونش كشيد و گفت:
- به نامرتب بودنم توجه نكنين لطفاً.
حسام سوتي كشيد و با لبخند رو به رفیقش گفت:
- نامرتبت چه جذابه!
روناك هم با خوشحالي تيپ تيرداد رو تحسين كرد و در نهايت من موندم و نگاه منتظر تيرداد. كاش مي‌فهميدم چرا امروز توي همچين موقعيتي گير افتادم!
- بهتون مياد.
جونم در اومد تا اين جمله‌ي دو كلمه‌اي رو بگم. اما واقعاً خیلی بهش می‌اومد!
- واو، حسابي جنتلمن شدین، پیشنهاد می‌کنم کروات هم ببندین و ببینین چقدر عالی‌تر میشه.
باز فروشنده شروع به سخنراني كرد. تيرداد سرش رو تكون داد و در جوابش با كلافگي گفت:
- ممنون، لطف کنین كرواتو بدين.
فروشنده‌ دستش رو به سمت من دراز كرد و با خوشحالي گفت:
- دادم دست خانمتون.
اول درست متوجه منظور حرفش نشدم و ناخواسته با چشم توي مغازه دنبال دختر ديگه‌اي گشتم اما وقتي كروات رو توي دست‌هاي خودم ديدم، جمله‌ش رو هضم كردم و با چشم‌های درشت‌شده نگاهش کردم. این حرفش رو از کجا آورد؟ حسام و روناک لبخند زدند، از اون لبخندهايي كه هر لحظه ممكن بود به خنده‌ي بلندي تبديل بشه. اما من با خشم به فروشنده‌اي كه همچنان لبخند دندون‌نما روي لب‌هاش بود نگاه مي‌كردم و صدها لعن و نفرين براش فرستادم.
- مژده خانم لطف می‌کنی کرواتو بدی؟
زمزمه‌ي تيرداد كه بوي خنده مي‌داد رو شنيدم اما حتی نمی‌تونستم از جام تکون بخورم! واقعاً خجالت كشيده‌بودم و نمي‌فهميدم عكس‌العمل درست توي اين لحظه چيه؟ قبل از اینکه بخوام حرکتی بزنم، خودش به‌ طرفم اومد و دستش رو دراز کرد. بي‌حرف کروات رو توی دست‌هاش گذاشتم و نگاهش كردم. لبخند كم‌رنگي روي لب‌هاش بود.
- خانمتون براتون می‌بندن؟
این‌دفعه هر دو با چشم‌هاي درشت شده به طرفش برگشتيم. دلم مي‌خواست مغازه‌ش رو روي سرش خراب كنم! نفهمي تا چه حد؟! اصلاً چرا صدای خنده‌ی حسام و روناک رو می‌شنوم؟!
تيرداد از كنارم رد شد و آروم رو به فروشنده گفت:
- فکر کنم اگه ادامه بدی باید بی‌خیال خرید کت و شلوار بشم.
و به‌ طرف حسام رفت. فشارم افتاده‌بود و دلم می‌خواست دوباره برگردم روی همون صندلی بنشینم؛ نه! بهتر بود زودتر از اين مغازه بريم تا ريختش رو نبينم! روناک دستم رو فشرد که به خودم اومدم و نگاهش کردم.
- الهی قربونت برم، از شدت خجالت سرخ شدي!... عیب نداره سوءتفاهم بود دیگه!
با ناراحتی شالم رو پشت گوش زدم.
- خجالت کشیدم واقعاً! چرا چيزي نگفتين؟ تازه كلي هم خنديدين، فكر نكن نديدم و نشنيدم!
سعي كرد خودش رو بي‌گناه جلوه بده و تندتند در جوابم گفت:
- آخه اَمون نمي‌داد! ما به قيافه تو خنديديم، يجوري چشماتو درشت كردي و با خشم بهش نگاه كردي كه واقعاً بامزه بود.
و گوشه لبش رو گاز گرفت تا باز نخنده و ادامه داد:
- ببخشيد! حالا نظر این پسره چه اهميتي داره؟ تو كجا، تيرداد كجا! بيا بريم بيرون.
و دستم رو كشيد و از مغازه بيرون رفتيم. حق با روناك بود، جمله‌ي آخرش رو خوب گفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
به ماشين حسام تكيه دادم و نگاهي به ساعتم انداختم، چهار ساعت راه رفتن توي خيابون و پاساژهاي مختلف واقعاً در توان من نبود! رامسر شهر كوچكي بود و هميشه خريدهاي ما به چندتا مغازه و مزون ختم مي‌شد. این‌قدر گشتن و از اين مغازه به اون مغازه رفتن براي من خيلي زياد بود!
- خسته شدم، خيلي راه رفتيم.
خب پس زياد از خودم نااميد نشم، حتي روناك هم خسته‌شده! ضربه‌ای به سنگ کوچک جلوی پام زدم.
- خوبه كه همه خريدا انجام شد.
لبخندي به روم زد و لپم رو با دو انگشتش كشيد.
- آره، براي توام چيزاي خوشگلي گرفتيم‌.
به یاد نصیحت‌های تهدیدکننده مامان برای خرید کردن، با خنده گفتم:
- مامان بيشتر از من خوشحال ميشه!
خنديد اما عمر خنده‌ش كوتاه بود چون سريع با نگراني صدام زد و گفت:
از این كفشي كه خريدم، اون مدلش كه مرواريد داشت بهتر نبود؟
من كه توي مغازه صدبار اين جمله رو از زبونش شنيده‌بودم، به صورت پيش‌فرض در جوابش گفتم:
- نه! همين كه ساده‌ست بهتره.
با كلافگي، جعبه‌ي كفشش رو باز كرد و لنگه كفش نباتي ساده كه از جنس پارچه‌ي ساتن بود رو مقابل صورتش گرفت.
- كاش ازش عكس مي‌گرفتم تا الان مقايسه كنم!
اي خدا! همين مونده‌بود كه به‌ خاطر چهارتا مرواريد، برگرديم كفش‌فروشي! بند بلند كيفم رو توي دستم فشردم و سعي كردم قانعش كنم.
- روناك! مرواريد قديمي شده، اينكه خريديم ساده و شيكه.
البته که نمي‌دونستم واقعاً قديمي شده يا نه، اما مطمئنم كه اين كفش ساده و شيك بود.
- به لباسم مياد؟
منظورش لباس روز نامزديش بود. اين‌بار اخم كردم.
- خيلي مياد! اگه نمي‌اومد كه نمي‌گفتم بخر!
برای اینکه حواسش پرت بشه ادامه دادم:
- حسام كجاست؟
نگاهي به كوچه‌ي شلوغ و پر رفت و آمد اطرافمون انداخت.
- نمي‌دونم، از وقتي از هم جدا شديم بهش زنگ نزدم!
مچ دست چپم رو بالا گرفتم تا ساعتم رو ببينه.
- قرارمون ساعت ده بود، الان ده و نيمه!
همين كه خواست به حسام زنگ بزنه، از دور ديديم كه به سمتمون ميان. با پسرها مشغول گذاشتن پلاستيك‌هاي ريز و درشت خريد توی صندوق‌عقب ماشین بودیم. روناک کفش رو دوباره از توی جعبه‌ش بيرون آورد تا به حسام نشون بده و از شک و دودلیش نسبت به خرید کفش مرواریدی گفت و همین کافی بود که حسام بگه:
- خب بیا یکبار دیگه بریم، اگه جفتش رو دوست داشتی، می‌خریم یا عوضش می‌کنیم.
و روناك رو ذوق‌مرگ بكنه و بعد هم دست در دست هم رفتند! باورم نمی‌شد! با دهانی باز به حسام و روناکی که هر لحظه ازمون دورتر می‌شدند، خیره بودم. یعنی دوباره می‌خواد تا کفش‌فروشی بره؟ مگه میشه؟ خداي من!
- از میزان حساسیتش در انتخاب همسر می‌شد فهمید که کلاً آدم سخت‌‌پسندیه!
من كه ديگه بريده‌بودم، با كلافگي در جواب تيرداد گفتم:
- والا این دیگه از سخت‌‌پسندی هم گذشته!
و تو دلم اضافه کردم، روناک وسواس داره! دستی به پشت گردنش کشید، اون هم زیادی خسته به‌ نظر می‌رسید.
- می‌دونی الان مشکل چیه؟
من که کارهای روناک ذهنم رو درگیر کرده‌بود و توان فکر کردن به سؤالش رو نداشتم، سریع پرسیدم:
- چی؟
دستش رو دراز کرد و به ماشین اشاره کرد.
- اینکه یادش رفت در ماشینو باز کنه!
به ماشین نگاه کردم. راست می‌گفت! در ماشين بسته بود. تازه درد پاهام رو حس كردم. بذار برسیم خونه، من می‌دونم با تو روناک خانم!
با ناراحتی به تیرداد نگاه کردم.
- ولی من دیگه توان ایستادن ندارم!
دستش رو به قصد درآوردن موبایلش به سمت جیبش برد.
- زنگ بزنم سوئیچ رو بیاره؟
سرم رو بالا انداختم و بی‌حال گفتم:
- نه! زودتر برن کفش رو بخرن بیان تا راحت بشیم، اگه بخواد برگرده بیشتر وقتمون گرفته میشه!
دست به کمر و متفکرانه به اطراف نگاه کرد. منم دوباره به ماشین تکیه زدم و دست به سی*ن*ه، با ناراحتی به شلوغی خیابون نگاه کردم. يعني همه‌ي آدم‌هايي كه از مغازه‌ها بيرون ميان مثل روناك سه‌بار كل پاساژ رو گشتند؟ يا از شدت دودل بودند دوباره براي تعويض جنس به نغازه برگشتند؟ خسته نميشن؟! چشم‌هام رو بستم و دو انگشت شست و اشاره‌م رو به پشت پلكم فشردم. حس می‌کردم فشارم افتاده! چرا یادمون رفت چیزی بخوریم؟ روناك فقط بذار برسيم خونه!
- مژده خانم، بیا.
دستم رو پايين انداختم و چشم باز كردم كه ديدم تيرداد داره به سمت ابتداي كوچه ميره. چاره‌ای نبود و باید به دنبالش می‌رفتم. کمی جلوتر رفتیم که با دیدن تابلوي بزرگ و هفت‌رنگ آبمیوه‌فروشی لبخند عمیقی روی لب‌هام نشست. چی از این بهتر؟ یک‌‌دفعه‌ای به‌ طرفم برگشت که سریع لبخندم رو جمع کردم اما مثل این‌که دیده‌بود چون خندید و گفت:
- هیچی! جواب سؤالم رو گرفتم، بفرمایین.
و در رو نگه داشت تا من داخل بشم. اشکالی نداره مژده، غذا و گرسنگی نیاز طبیعیِ هر انسان و خجالت نداره! از مقابلش گذشتم و زیر لب ازش تشکر کردم. با تیرداد رستگار پشت میز دو نفره، توی آبمیوه‌فروشی که در و دیوار و صندلی‌هاش رنگی‌رنگی و انرژي‌بخش بود، نشسته‌بودیم. بدون پرسیدن از من سفارش دوتا شیرپسته داد، این یعنی من چقدر داغون و گرسنه به‌ نظر می‌رسم! سفارشمون رسید و من بدون مكث، جرعه‌ای از شیرپسته رو خوردم كه انگار جونی تازه وارد بدنم شد! سرم رو بلند کردم که باز با نگاهش غافلگیرم کرد. شونه‌ای بالا انداختم و صادقانه گفتم:
- خیلی گرسنه بودم!
خندید.
- عوارض بودن با اون دو نفره!
ريز سرم رو تكون دادم. خوردن شیرپسته باعث کمی سکوت شد. دستی به شالم کشیدم و گفتم:
- روناک داشت بی‌خیال کفش مرواریدی می‌شد، اگه حسام چیزی نمی‌گفت!
ني رو از لب‌هاش فاصله داد.
- مگه دلش میاد چیزی که روناک می‌خواد رو انجام نده؟
دستم رو دور ليوان شيشه‌اي سرد حلقه كردم و گفتم:
- نمی‌دونم، می‌تونست بگه همین خوبه و لازم به رفتن نیست، چون واقعاً خوب بود.
کمی خودش رو جلو کشید و ساعد دست‌هاش رو روی میز گذاشت.
- قطعاً حسام حرفی رو می‌زنه که می‌دونه باعث خوشحالي روناك ميشه.
با دستمال گوشه‌ي لبم که حدس می‌زدم کثیف شده باشه رو تمیز کردم و در همون حالت گفتم:
- چرا؟ خب نظر واقعیش رو به خانمش بگه! چرا باید توي رودروايسی مطابق نظر اون عمل کنه؟
ليوان خالي رو وسط ميز گذاشت. نگاهش رو به نگاهم دوخت.
- اسمش رودروايسی نیست! اون دوست داره مطابق دل خانمش نظر بده تا خوشحالش کنه.
- و این صادقانه نیست!
ابرو بالا انداخت و مصرانه در جوابم گفت:
- این کار رو از روی اجبار که انجام نمیده، به اختیار و انتخاب خودشه پس صادقانه‌ست.
کمی مکث کردم، باقي‌مونده شيرپسته رو خوردم و ليوان رو به عقب هل دادم.
- خوبه اگه واقعاً اینطور باشه.
همچنان قاطعانه صحبت مي‌كرد و سعي داشت من مخالف رو قانع بكنه.
- زیاد سخت نیست، من برای تینا که خیلی دوسش دارم هر کاری می‌کنم، هر چی که اون بگه رو انجام میدم، حالا شاید رابطه اون دو نفر با رابطه خواهر و برادری یکی نباشه اما تا حدودی می‌تونه شبیه باشه.
از روي شونه‌ي تيرداد، چشمم به يك رديف عقب‌تر افتاد؛ صندلی‌ زردرنگی بود که دختر کوچکی روش ايستاده‌بود. به عقب برگشته‌بود و از بالای صندلی و با چشم‌های کنجکاوش به من نگاه می‌کرد، لبخندی به روش زدم و براش دست تكون دادم. ذهن درگیرم مشغول تفسیر حرف‌هاي تیرداد بود. بي‌اختيار زمزمه کردم:
- شباهتش میشه عشق؟
و نگاهم رو از دخترک گرفتم.
لبخندی زد و به صندلی تکیه داد.
- درسته!
نفس عميقي كشيدم.
- من همه اینا رو قبول دارم، اما دلم می‌خواد آدم کنار کسی که دوستش داره، خواهرش نه!... جلوی کسی که قراره همسرش بشه، خود واقعیش باشه نه اینکه بخوان به‌ خاطر دلِ هم کاری که دوست ندارن رو انجام بدن، صرفاً منظورم حسام و روناک نیست.
من هم به صندلی تکیه دادم و بوي ذرت‌مكزيكي كه توي مغازه غالب بود رو نفس كشيدم. دستی به موهای همچنان پریشونش کشید و گفت:
- حرف شما منطقیه اما فکر کنم در تعاریف عشق، منطق زیاد جا نداره!
لبخند کم‌رنگی زد و ادامه داد:
- البته امیدوارم درست بگم، چون من هم تجربه‌ای ندارم... من از مادرم عشق رو یاد گرفتم.
در مقابل اين حرف‌ها، جواب دیگه‌ای نداشتم پس زیر لب گفتم:
- درست ميگين، حق با شماست.
و با لبخند نگاهم رو ازش گرفتم و سکوت کردم. شاید زشت بود که به عنوان یک دختر این حرف‌ها رو می‌زدم. دست خودم نبود و ذهن من زیاد شناخت خوبي از عشق و عاشقی درست نداشت. نگاهم رو به سمتش چرخوندم. از ديوار شیشه‌ي مغازه به بیرون نگاه می‌کرد. اون بی‌خیال گذشته شده‌بود اما من ناخواسته با هر بار نگاه کردن به چشم‌هاش و نگاه عمیقش، روزی که جلوی در بسته‌ي خونه‌مون گریه می‌کردم رو به یاد می‌آوردم. این نگاه ترحم نداشت، نگاه عمیقی بود که سعی داشت به درونت نفوذ کنه و بشناستت. با همه حس‌های عجیبی که بهم دست می‌داد، برام جالب هم بود. با حس ویبره‌ي موبايلم و دیدن اسم روناک روي صفحه، به تيرداد اشاره كردم و از پشت میز بلند شدیم. هم‌قدم و در كنار هم از مغازه بیرون رفتیم.
- شیطونه میگه یکم علافشون کنیم!
به چهره‌هاي به هم ريخته‌ي خودمون اشاره كردم.
- به‌ نظرم تلافی رو بذاریم برای بعد، الان ما دوتا بیشتر از اونا خسته‌ایم!
از اين فاصله، با چشم‌هاي باريك‌شده به حسام و روناك نگاه مي‌كرد كه به مشغول گذاشتن پلاستيك‌هاي دستشون توي صندوق‌عقب ماشين بودند.
- درسته! من که فردا تو شرکت پدرش رو در میارم.
من كه باز داغ دلم رو به ياد آورده‌بودم، تندتند گفتم:
- ما هم امشب گیسُ گیس‌کشی داریم.
نگاهم کرد و خندید.
- بهت نمیاد گیسای روناک رو بکشی، ولی اگه خواستی این‌کارو انجام بدی، بی‌زحمت از طرف منم یکی دوتا رو از جا در بیار!
نگاهش كردم و دوتايي خنديديم. دنباله‌ي شالم رو بين انگشت‌هام پيچوندم و با خجالت گفتم:
- بابت پیشنهادتون و شیرپسته ممنونم؛ خیلی لازم بود و حالم رو بهتر کرد.
- نوش جانتون، جفتمون لازم داشتیم وگرنه زحمت سِرُم و قرص فشار می‌افتاد گردن خانم دکتر!
و باز هم خندیدیم و به ماشين حسام رسيديم. ذهن آشفته‌م موضوع جدیدی پیدا کرده‌بود! خنده‌ها و حرف‌های امشب.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
مضطرب پام رو تکون می‌دادم، دلم می‌خواست زودتر تماس برقرار بشه و صورت ماهِ مادرجون رو ببینم. به‌‌ خاطر قطع و وصلی اینترنت مجبور شدم چندبار زنگ بزنم اما هنوز موفق به صحبت نشده‌بوديم. هنگامه دوباره رفته‌بود خونه‌ي مادرجون تا من باهاش صحبت کنم، با این تفاوت که مادرجون حال زیاد خوبی نداشت و توی خونه استراحت می‌کرد. همين كه چهره‌شون روی صفحه‌ي موبایل ظاهر شد، چشم‌هام پر از اشک شد.
- سلام مادرجون، چی‌شدی؟
صدای ضعیف اما انرژي‌بخشش به گوشم رسید.
- سلام مامان جان، خوبی خانم دکترم؟
وقتي خوابيده روي تخت، اون هم از پشت صفحه‌ي موبايل مي‌ديدمش، چطور بايد خوب مي‌بودم؟ اما لبخند زدم و دستي به صورت خيسم كشيدم.
- خوبم.
هنگامه موبايل رو به صورت مادرجون نزديك‌تر كرد و حالا صداش بهتر به گوشم رسيد.
- مامانت چطوره عزیزم؟
گوشه‌ي لبم رو گاز گرفتم و خیره شدم به اون صورت پر چین و چروک که با موهای يكدست سفید و هميشه مرتبش قاب گرفته شده‌بود و من عاشق این چهره‌‌ي مهربون بودم.
- مامانم خوبه، چی‌شدی شما؟
- پیریِ دیگه مادر، هزارتا دردسر داره.
قانع‌كننده نبود، با دلتنگي فراوان دستم رو روي تصوير صورتش كشيدم.
- مواظب خودت باش، دلم خیلی براتون تنگ شده.
به آرومي پلك‌هاش رو باز و بسته كرد.
- منم عزیزم، منم مادر... نگران من نباشي، من حالم خوبه.
هنوز دلش می‌خواست من رو ناراحت نبینه و سعی داشت آرومم کنه! وای که دلم برای آغوشِ گرمت پر می‌کشه مادرجون.
- چطور نگرانت نباشم؟ اونم وقتي اين‌قدر ازت دورم!
صدا و لحن صحبت من، خیلی شبیه مادرجون بود، اون هم تُن صدای آروم و گرفته‌اي داشت.
- من خوشحالم که رفتی تهران و روال زندگیت روبه‌راه شد.
نفس عميقي كشيدم و با دستمال‌كاغذي اشك‌هاي گوشه‌ي چشم‌هام رو پاك كردم.
- کاش شما هم اینجا بودي، كنار ما، خودم ازت مراقبت مي‌كردم! اونجوري دیگه آرامشم تکمیل می‌شد.
صدای معترضانه هنگامه رو شنيدم:
- پس من چی؟ من آرامشت نیستم؟
من و مادرجون هر دو خندیدیم. دوربین کمی عقب‌تر رفت و حالا چهره‌ي هنگامه رو ديدم كه لبه‌ي تخت مادرجون نشسته‌بود؛ سوزن سِرُم توی دست مادرجون رو هم دیدم، اون همه دم و دستگاه و دارو هم دیدم! قلبم درد گرفته‌بود؛ خدایا خودت مراقبش باش.
هنگامه نگاهی به من و اطرافم انداخت و با تعجب پرسيد:
- خوبی دکتر؟ مگه كلينيكي؟ مریض نداری؟
از اون روزهای نسبتاً خلوت کلینیک بود و من امروز عجيب به این سکوت احتیاج داشتم.
- الان نه خداروشكر.
دستي به موهاي مادرجون كشيد و با لحن شادي در جوابم گفت:
- آها... مادرجون هم حالش خوبه ها! نگران نباش.
لبخندی به روش زدم. دلم براي اين همه معرفت و مهربوني هنگامه رفت.
- رفتی آمپول بزنی؟
هنگامه سرش رو تكون داد.
- آره دیگه! بهونه بهتر از این نبود، عوضش کلی با مادرجون حال می‌کنم، نه مادرجون؟ تازه كي بهتر از من آمپول مي‌زنه؟!
مادرجون خنده آرومی کرد و خطاب به هنگامه گفت:
- تو با مژده‌‌م فرقی نداری، وقتی کنارمی خیلی حالم خوب میشه دخترم.
هنگامه لبخند دندون‌‌نمایی تحویلم داد. از مادرجون پرسیدم:
- بقیه خوبن؟ بابام... .
باقی حرفم رو پشت دهنم نگه داشتم و مادرجون هم تنها با كلمه‌ي «خوبن» جوابم رو داد. لحنش بوی دلخوری می‌داد، بوی نگرانی. من که می‌دونم کارهای اونا مادرجون رو به این روز انداخته‌بود! مردسالاری اعضاي این خانواده زن‌ها رو نابود می‌کرد!
- زندگی با خاله‌ها چطوره؟
دستي به مقنعه‌م كشيدم و مرتب كردم. صادقانه و از ته دل گفتم:
- خیلی خوبن، واقعاً برامون سنگ تموم گذاشتن.
- خداروشکر مادر.
دوباره بغضم خودنمايي كرد.
- مادرجون مراقب خودت باشی‌ ها! خب؟ به‌ زودی میام می‌بینمت.
دستش رو تکون داد، كمي سرفه كرد و با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، گفت:
- نه مادر... نمی‌خواد بیای... من همین که... صداتو می‌شنوم... آروم میشم.
به‌ خاطر خودم می‌گفت؛ می‌خواست آرامشي كه تازه به دست اومده‌بود، از بین نره. همش به فکر ما بود، تنها کسی که تو این سال‌ها به فکر ما بود، مادرجون بود. صورتم رو جلو بردم و صفحه‌ي سرد موبايل كه تصوير صورت قشنگ مادرجون روش نقش بسته‌بود رو بوسيدم.
- من که اینطور دلم طاقت نمیاره، می‌بوسمت مادرجون.
- مامان جون؟
با شنيدن صداي مردي، چشم‌هام درشت شد، موبايل رو عقب گرفتم و با ترس به تصویر نگاه ‌کردم. کی جز اون به مادربزرگمون می‌گفت مامان‌جون؟ نفهمیدم هنگامه با چه سرعتي موبایل رو داخل کیفش انداخت. به قدری ترسيد که یادش رفت تماس رو قطع کنه. الان فقط تصویر سیاه داخل کیف هنگامه رو می‌دیدم و صداشون رو از پشت صداي خش‌خش وسايل داخل كيف مي‌شنيدم.
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
صداي محكم و با اعتماد به نفس هنگامه به گوشم رسيد:
- عليك سلام! اومدم داروهای مادرجون رو بدم.
صداي شاكي و هميشه طلبكارش توي اتاق پيچيد و دلم هزاربار لرزيد.
- مامان‌جون خودش پرستار و دکتر داره و نیاز به کمک تو نیست!
- خودم خواستم بیاد، عوض سلامته مادر؟
سرم رو روي موبايلم خم كردم تا صدا رو بهتر بشنوم.
- سلام دورتون بگردم، خوبین؟ والا من برای خودتون میگم، این دختره اینجا نباشه بهتره، شما رو یاد خاطرات بد می‌ندازه!
شنیدن حرف‌هاش حتی از پشت موبایل هم بهم استرس وارد می‌کرد؛ لعنتی!
- هنگامه دختر منه... جاش روی چشمامه... خودم میگم گاهی بیاد پیشم... تو که می‌دونی من خاطره بدی ندارم.
الهي بگردم براي نفس‌نفس زدنت مادرجونم!
- چی بگم والا، پس شما که اين‌قدر دوستش دارین ازش بخواین حداقل به شما آدرس مژده رو بده!
با تموم شدن جمله‌ش دلم ریخت! با وحشت به صفحه سیاه چشم دوخته‌بودم که صدای مادرجون اومد.
- بسه اشکان! راجع‌ به مژده حرف نزن... هنگامه مادر... برو به‌ سلامت.
هنگامه سریع به حرف اومد و گفت:
- چشم، کارم داشتین فقط كافيه زنگ بزنین، سریع خودمو می‌رسونم.
- لازم نیست، من که هستم!
هنگامه در ادامه‌ي حرف اشكان، با تأكيد گفت:
- باشه مادرجون؟
- باشه مادر.
و صدای خشن و بلند هنگامه.
- دیدی لازم بود! خداحافظ!
صدای قدم‌های محکمش اومد و چند لحظه بعد هم صداي محكم بسته شدن در حياط. دستش رو داخل کیفش فرو كرد و موبایلش رو برداشت. تصویرش روی صفحه ظاهر شد. صورتش رو چنگ زد و با ترس گفت:
- وای الهی بمیرم! من چرا این کوفتی رو قطع نکرده‌بودم... مژده؟
حواسم به صداي منشي كه بيمار رو هدايت مي‌كرد، جلب شد. موبايل رو روي ميز گذاشتم، دستی به صورتم کشیدم و آروم گفتم:
- هنگامه مریض دارم، فعلاً.
و آيكون قرمزرنگ رو فشردم و چندبار نفس عميق كشيدم؛ بايد به خودم مسلط مي‌بودم تا اين يك ساعت باقي‌مونده از شيفت هم مي‌گذشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
786
14,069
مدال‌ها
4
روی اولین نیمکتی که توی فضای سبز دیدم، نشستم. افراد مختلف، با لباس‌های ورزشی و در حال دویدن از جلوم رد می‌شدند. کاش من هم می‌تونستم کمی بی‌دغدغه باشم تا دور این پارک بدوام و هوای تازه رو نفس بکشم. اما فعلاً جز دلشوره، حس دیگه‌ای به روزهايي كه مي‌گذشت، نداشتم. كيفم رو روي پاهام گذاشتم و بالاخره موبایلم رو برداشتم که با سیلی از پیام‌های هنگامه مواجه شدم؛ خواهش کرده‌بود بعد از کارم بهش زنگ بزنم و حتماً هم تصویری باشه. با اولین بوقی که خورد سریع جواب داد و تماس برقرار شد.
- خوبی؟
کلافه گفتم:
- چی بگم؟
لبش رو به دندون گرفت.
- مژده خدا منو بکشه!
اخم کردم و در جواب هنگامه‌ي پریشون احوال که توی کوچه و خیابون بود، گفتم:
- دیوونه‌ای؟ چرت‌ و پرت نگو.
عصباني بود، حتي از من بيشتر! هنگامه هميشه بيشتر از من غصه‌ي زندگي عجيبم رو مي‌خورد.
- من وقتی صدای نکبتشو شنیدم نفهمیدم چطور موبایلمو انداختم تو کیفم! حالم ازش به هم مي‌خوره، اصلاً دلم نمي‌خواست صداشو بشنوي!
پاي چپم رو به عقب و جلو حركت دادم و زير لب گفتم:
- هنوزم که آمارمو می‌گرفت!
نفس‌نفس مي‌زد و دستش رو با شدت توي هوا تكون مي‌داد، انگار اشكان خيالي جلوش بود و داشت كتكش مي‌زد.
- اين‌قدر آمار بگیره تا بمیره! مادرجون نذاشته وگرنه تا الان خیلی حرف بیشتری میزد.
کمی خم شدم، آرنجم رو روی زانوم گذاشتم و دستم رو زیر چونه‌م زدم؛ خسته بودم، خيلي خسته.
- اگه پیگیرم بشه چی میشه هنگامه؟
شالي كه برای بار بیستم از سرش سُر خورده‌بود رو روی سر گذاشت.
- چی می‌خواد بشه؟! هیچی، بذار تلاششو بکنه ناامید از دنیا نره!
خيره به نيم‌رخ و چين‌هاي روي پيشونيش، زمزمه كردم:
- اما من راجع‌ به این موضوع نمی‌تونم خوش‌بین باشم.
هنگامه درحالی که محتاطانه از خيابون عبور مي‌كرد، شمرده‌شمرده در جوابم گفت:
- مژده... آخه فیلم جنایی که نیست... اصلاً اومد تهران و پیدات کرد... اومد در خونه‌تون... خب بیاد... میگی نه و میره.
ابروهام در هم رفت و حالا من هم عصباني شدم.
- اشکان آویزون رو یادت رفته؟ بگم نه و بره؟! مگه الان نگفتم نه؟ رفت؟!
چشم‌غره‌ای نثارم كرد و بعد تصویر تار و شطرنجی شد.
- صبر کن!
به سختي از جام بلند شدم و موبایل رو در جهت‌های مختلف تکون دادم تا بلکه حالِ اینترنت بهتر بشه و بتونم هنگامه رو ببینم!
- درست شد؟
به درخت تکیه زدم؛ ظاهراً فعلاً بهترین نقطه، اینجا بود.
- آره!
شالش رو روي سرش انداخت و نگاهم كرد.
- داشتم می‌گفتم... من یادم رفته! توام فراموش کن؛ باز نشینی غصه اتفاقای پیش نیومده رو بخوری، اونم غلطی نمی‌کنه راحت باش، اشكان فقط هارت و پورت اضافي داره.
موهای پریشونم که با وزش باد توی هوا می‌رقصید رو با دست متوقف کردم و به زير مقنعه فرستادم. در همون حالت پرسیدم:
- از عمه‌م خبر نداری؟
پوزخندي زد و گفت:
- نه! عمه جانت زیر آبه صداش نمیاد!
وسط حرص خوردن از تشبیهش خنده‌م گرفت که با صداي بلند گفت:
- وای فدای خنده‌ت! بخند بابا این دیوونه‌ها رو ول کن! اینم فک و فامیله تو داشتی؟
زير لب «كوفت» گفتم كه ابروهاش رو بالا انداخت و با شيطنت گفت:
- ولی فکر کنم فک و فامیل تهرونت خيلي خوبن.
از درخت فاصله گرفتم و با قدم‌هاي آهسته جلو رفتم.
- آره واقعاً خيلي خوبن، حالا می‌بینیشون... راستی کی میاین؟
متفاوت با چند لحظه‌ي قبل، لحنش ذوق زده‌ شد.
- وای ده روز دیگه می‌بینمت!
لب ورچيدم و عاجزانه گفتم:
- ميشه زياد بمونين؟
- دیگه بیشتر از ده روز نمی‌تونم مرخصی بگیرم! اونم با کلی خواهش و التماس گرفتم، الانم دارم کلی شیفت به‌ جاشون برمی‌دارم تا سرم منت نذارن!
لبخندی به روش زدم، به‌ زودی از نزدیک می‌دیدمش نه از پشت موبايل و چي از اين بهتر؟!
- کجایی تو؟
نگاهی به اطرافم انداختم، خیلی پارکِ شلوغی بود.
- تو پارک نشسته‌بودم و الان هم دارم ميرم سمت خونه‌ي تينا... وقتي كنار تینا باشم خستگیام میره، ولی الان ذهنم پر از فکر و خیاله! نگرانم نتونم تمرکز کنم.
لبخند قشنگش رو به روم پاشيد و با مهربوني هميشگيش در جوابم گفت:
- نگران نباش، تو در هر شرایطی کارت رو عالی انجام میدی، مواظب خودت باش.
براش بوس فرستادم و تماس رو قطع کردیم. موبایل رو توی کیفم انداختم و بی‌حال‌تر از هر زماني، از پارک خارج شدم. اتفاقات امروز، منو برده بود به گذشته‌ها... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین