جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,121 بازدید, 333 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
در سکوت، تکیه به دیوار، محو تماشای مامان بودم. مشغول شونه کشیدن روی موهای بلوند و نسبتاً بلندش بود. این رنگ مو با پوست سفید و چشم‌های عسلی رنگش ترکیب خیلی جذابی از مامان ساخته بود؛ خصوصاً با قد بلند و هیکل چهارشونه‌ای که داشت.
- چی‌شد که مژده خانم صبح زود بیدار شدن؟
تکون ریزی خوردم و این‌بار نگاهم به‌سمت آینه‌ی مربعی شکل میز آرایش مامان چرخید که از داخل اون به من نگاه می‌کرد و در همون حالت با کرم مرطوب کننده صورتش رو پر می‌کرد. بی‌خیال تعریف از کابوس‌هام شدم و گفتم:
- من که همیشه سحرخیز بودم مامان چرا تعجب کردی؟
و دست‌هام رو مقابل سی*ن*ه‌م گره زدم. مامان کش مو رو به دستش گرفت و به‌سمت من برگشت و با نگاهی که تردید توش موج می‌زد گفت:
- همیشه سحرخیز بودی، همیشه مشغول به کار بودی، همیشه سرگرم بودی... کی به اون روزهای همیشه برمی‌گردی مامان جان؟
سوال سختی بود، نبود؟ انگشتم رو گوشه‌ی لبم کشیدم، از میزان خشکی پوست‌پوست شده بود و نیاز به آبرسان بود! این آب و هوای خشک هم برای من دردسری شده!
- مژده؟ تو که نمی‌خوای به‌خاطر چندتا خاطره‌ی بد قید پزشک بودنت رو بزنی؟
دیگه مقاومتم شکست و ابروهام درهم گره خورد.
- مامان! مگه چند روزه اومدیم اینجا؟ باید بهم زمان بدی!
قدمی جلو رفتم و حالا مقابلش ایستادم. نسبت به مامان هم قدم وجبی کوتاه‌تر بود و هم لاغرتر بودم، لحظه‌ای نفسم رو حبس کردم و خیره به چشم‌های غمگین مامان ادامه دادم:
- پزشکی که آرامش نداره نمی‌تونه کسی رو درمان کنه... من هنوز شرایط اینجا برام خاصه مامان! ببین پوست صورتمو!
و دستم رو سمت صورتم گرفتم و با بغضی که جاخوش کرده بود گفتم:
- حتی آب و هوای اینجا هم با من سازگار نیست، چطور توقع داری به این زودی به روزهای قبلم برگردم؟
مامان پلک روی هم گذاشت و من کلافه پوفی کشیدم.
- همین‌که باید برای ناهار و شام و حتی صبحانه بریم خونه خاله هم برام عجیبه!
و نگاهم رو با دلگیری ازش گرفتم. چقدر خواستم اول صبحمون رو با گله شروع نکنم اما نتونستم! شاید عوارض همون کابوسی بود که انگار قصد نداشت از من دست بکشه. دست مامان روی بازوم نشست و نگاه نم‌دار من رو به‌طرف خودش کشوند. لبخند محوی روی صورتش بود و آروم در جوابم گفت:
- عزیزدلم، حق با توئه... جفتمون نیاز به زمان داریم، اما برای رفتن به خونه‌ی خاله‌هات... فکر نمی‌کنم خیلی هم بد باشه، هم بیشتر با هم آشنا میشین و هم بیشتر بهمون خوش می‌گذره تا من و تو اینجا جا بیفتیم و راه و چاه رو یاد بگیریم.
انگشتش رو به‌سمت صورتم آورد و گونه‌م رو نوازش کرد.
- مژده‌ی من، می‌دونم سخته، می‌دونم این خونه برات کوچیکه، می‌دونم از لحاظ مالی رفاه قبل رو نداری... ولی بهت قول میدم که همه‌چیز بهتر میشه چون اینجا آدم‌های خوب و باارزشی رو داریم که کنارشون حالمون عالی میشه... وقتی حالمون خوب بمونه زندگیمون هم راست و ریس میشه مگه نه؟
انگار مژده‌ی بیست سال پیش شده بودم و مامان سعی داشت از دلم دربیاره و من رو با زندگی مقابلم آشنا کنه، نمی‌تونم بگم کاش به همون کودکی برمی‌گشتم چون روزهای اون موقع هم تفاوت چندانی با الان نداشت ولی عجیب مثل بچگی‌ها دلم برای اینکه مامان سفت و محکم بغلم کنه، تنگ شده بود. شاید خواسته‌ی دلم رو از نگاه خیسم خوند که خندید و دستش رو محکم دورم حلقه کرد.
-‌ هرچقدر هم بزرگ بشی، بچه‌ی منی! حرف دلتو از نگاهت می‌خونم دخترکم.
سرم رو روی شونه‌ش جای دادم و نوازش‌ دست مامان نصیب موهای خوش شانسم شد.
- تو همیشه همین بودی مژده، از بچگی هم آروم و خانم بودی، هیچ‌وقت خواسته‌هات رو به زبون نمی‌آوردی، حتی کوچک‌ترین‌هاشو... فقط این‌بار ازم خواستی که رامسر بمونیم، متأسفم که نشد به حرفت گوش بدم، باور کن این مسیر به صلاح جفتمونه عزیزم.
خودم رو عقب کشیدم و پشت دستم رو به صورت خیسم کشیدم و با قلبی که در حال حاضر تحت تأثیر عشق مادرانه قرار گرفته بود، با صدای خش‌دارم زمزمه کردم:
- می‌دونم مامان، منو ببخش... فکر کنم باز هم نباید درخواستم رو بهت بگم، کنار تو که باشم همه‌چیز خوبه... من هم تلاش خودمو می‌کنم تا بهتر بشم، بهت قول میدم فقط بهم زمان بده.
کف دو دستش رو دو طرف صورتم گذاشت و با لبخندی که قشنگی صورتش رو چند برابر کرده بود، مهربون گفت:
- باشه مامانی، فقط سخت نگیر و ذهنتو مشغول نکن، خودش درست میشه عزیزم، تو فقط سعی کن به خودت سخت نگیری.
سرم رو به بالا و پایین تکون دادم، چند لحظه‌ای به هم خیره بودیم و یک‌دفعه‌ای لب‌های جفتمون کش اومد و بلند خندیدیم، اونقدر بلند که انگار بی‌دردترین آدم‌های روی زمین ما بودیم.
- اشکاتو پاک کن ببینم!
خندیدم و درحالی که انگشتم رو به زیر چشم‌هام می‌کشیدم گفتم:
- اشک ناراحتی و خوشحالی با هم مخلوط شد!
مامان هم خندید و ضربه‌ای به بازوم زد.
- بدو دختر که دیر کردیم.
از کنار مامان گذشتم و خودم رو به آینه رسوندم. گردنم رو جلو کشیدم و با دست ضربه‌ای به صورت قرمزم زدم. به توصیه‌ی مامان کرم مرطوب کننده به صورتم زدم و بالم لب هم به روی لب‌های خشکم کشیدم. دستی به تونیک خردلی رنگم کشیدم و نگاه از چشم‌های خمارم که ردپای گریه توش موج می‌زد گرفتم. امیدوارم کسی به روم نیاره، خصوصاً هومن که یک ساعت پیش من رو دیده بود!
به خونه‌ی خاله زهرا رفتیم و همگی پشت میز نشستیم. به دخترخاله‌های خسته‌ی مقابلم نگاه کردم که دستشون ستون سرشون شده بود تا روی میز پخش نشن! یکی درمیون خمیازه می‌کشیدن و پلک‌های سنگینشون رو به‌سختی باز نگه می‌داشتند. گوشه لبم رو به دندون گرفتم و با آرنجم به پهلوی مامان زدم، مامان توجهش به‌سمت یاسمن و روناک جلب شد، خنده‌ای کرد و گفت:
- دخترا مگه دیشب نخوابیدین؟
یاسی دستش رو جلوی دهن نیمه‌بازش گرفت و میون خمیازه‌ش گفت:
- چرا خاله... چطور مگه؟
صدای خنده‌ی همه بلند شد و هومن سرش رو به نشونه تأسف تکون داد و گفت:
- اصلاً هم از قیافه‌های آویزونتون معلوم نیست!
لبخند به لب لقمه‌ی نون و پنیر و گردو رو توی دهنم گذاشتم و به یاسمن نگاه کردم که پشت چشمی برای هومن نازک کرد و خطاب به پدرش، احمدآقا، گفت:
- شما به من بگین، مگه جمعه روز استراحت نیست؟!
روناک دستش رو به گوشه‌ی چشمش کشید و زیر لب گفت:
- واقعاً نمی‌فهمم چرا باید این وقت صبح بیدار بشیم و صبحونه بخوریم!
حسین‌آقا، پدر روناک، ضربه‌ای به پشت روناک زد که باعث شد از جا بپره و باز صدای خنده‌ی جمع رو بالا ببره. خاله‌زهره‌ دست راستش رو روی دستش چپش کوبید.
- روناک! خجالت بکش! انقدر غر نزنین صبحونه‌تونو بخورین.
روناک و یاسی دست از غرغرهای صبح جمعه کشیدند و سرگرم صبحونه خوردن شدند. نیم‌نگاهی به مامان انداختم و لبخند جفتمون کش اومد؛ از دست این دخترها!
بعد از جمع کردن میز صبحونه‌، اصرارهای من برای شستن ظرف‌ها بی‌فایده بود چون خاله‌ها اصلاً اجازه‌ی این کار رو به من نمی‌دادند و همین باعث شد که‌ روناک دستم رو‌ بگیره و من رو از آشپزخونه بیرون بکشه.
- بیا مژده، وقت برای شستن ظرف زیاده، بیا که می‌خوایم یه جای خفنو بهت نشون بدیم.
همین‌طور که صحبت می‌کرد من رو به دنبال خودش از خونه بیرون برد. پله‌ها رو بالا رفتیم، از طبقه‌ی ما هم رد شدیم و در نهایت روی پاگرد پشت‌بام ایستادیم. نگاهم روی صورت پر از ذوق روناک چرخید و همین‌که بین لب‌هام فاصله افتاد برای اینکه بپرسم چرا اینجاییم، در پشت‌بام باز شد و یاسمن نمایان شد. دستش رو به‌سمت فضای پشت سرش دراز کرده‌بود.
- بفرمایین مژده‌خانم.
بی‌حرف، در مقابل نگاه براق این دو دخترخاله، قدم به جلو گذاشتم، تک‌ پله‌ رو بالا رفتم و وارد پشت‌بام شدم که بیشتر شبیه به یک فضای سبز خیلی زیبا بود. نگاه کنجکاوم دورتادور زمینی که چمن‌های مصنوعی سطح سیمانی اون رو پوشش داده‌بود، چرخید. سمت چپ این فضای مستطیلی شکل، پر از گل و گیاه و درخچه‌های کوچیک بود. نیمکت‌های چوبی سرتاسر طول فضای پشت‌بام رو فراگرفته‌بود و سمت راست هم باربیکیو بود و یک چتر خیلی بزرگ که انگار برای روزهای بارونی استفاده می‌شد. جدا از حیاط زیبایی که صبح دیده‌بودم، این فضا هم بی‌نهایت قشنگ بود و من اصلاً فکر نمی‌کردم این ساختمون، همچین روف‌گاردنی داشته باشه!
- برای تویی که از دل جنگل و سرسبزی اومدی شاید زیاد جذابیت نداشته باشه اما برای ما خیلی باصفاست.
گردنم رو به‌سمت یاسی که سمت راستم ایستاده‌بود، چرخوندم و سرم رو تندتند تکون دادم.
- واقعاً بی‌نظیره! خیلی خوش‌‌سلیقه‌این! حیاطتون هم خیلی قشنگه.
یک‌تای ابروی یاسمن بالا پرید و حالا صدای روناک رو از سمت‌ چپم شنیدم.
- حیاطمون، خونه‌مون... اینجا مال شما هم هست.
حس مالکیتی که سعی داشتن به من هم منتقلش کنند باعث شد لبخند صمیمانه‌ای روی لب‌هام بنشینه. تلاش بچه‌ها و بقیه‌ی اعضای این خانواده، برای خو گرفتن ما با این محیط جدید و ناسازگار، واقعاً ستودنی بود و من کم‌کم داشتم از بابت مژده‌ی سرکش درونم خجالت می‌کشیدم... .
روز جمعه در همین فضای دوست‌داشتنی سپری شد. ناهار رو هم اینجا خوردیم و حالا نزدیک به غروب بود. جوری صدای خنده‌های این جمع کم نمی‌شد
مشغول سیخ زدن جوجه‌ها بودیم که یاسمن با ذوق خطاب به من گفت:
- خب، از خودت بگو.
جوجه‌ای به دستم گرفتم و درحالی که به سیخ می‌کشیدم گفتم:
- همه چیو گفتم که!
چشمکی زد.
- نه یکم بیشتر و شخصی‌تر، مثلاً نامزدی، عشقی، دوستی... داری؟
اَبروهام بالا رفت که هومن سریع و با تشر به یاسمن گفت:
- آخه چرا اِنقدر سوال شخصی می‌پرسی؟
یاسمن تعجب کرد.
- شخصی چیه! خُب واسه همه هست این چیزها!
جوابِ حرفش شد چشم‌های باریک شده هومن که مرموزانه نگاهش می‌کرد و مثل همیشه به کل‌کل افتادند. در نهایت بعد از کلی شوخی و خنده با کنجکاوی به من نگاه کردند. نیمچه لبخندی زدم و گفتم:
- اون‌جوری نگام نکنین... خبری نیست.
عین بادکنکی بودند که بادش خالی میشه.
- مگه توقع داشتین چی بشنوین؟!
یاسمن بی‌حال گفت:
- توقع داشتیم یه عروسی اُفتاده باشیم.
خندیدم، تلخ، خیلی تلخ! شاید فقط خودم فهمیدم. سرم رو بلند کردم که با هومن چشم تو چشم شدم؛ نگاهش پر از سوال بود، شاید اون حالم رو فهمید.
آروم گفتم:
- شما که از من بزرگترین پس الویت با شماست.
روناک بهم اشاره کرد.
- ولی تو از ما بهتری! پس عقل میگه الویت دقیقاً با خوده شماست.
بعد از دو سه روز آشنایی می‌گفت من بهترم؟! یا خیلی خوب بودن یا حرفِ الکی می‌زدن برای دلخوشی‌ من! با صدای یاسمن به خودم اومدم.
- روناک می‌دونستی این هفته تولد آیداست؟ قراره تو کافی‌شاپ تولد بگیره... همون جمع همیشگی.
روناک سری برای یاسمن تکون داد و رو به من گفت:
- آیدا از همکارها و دوست‌های قدیمیِ یاسمن و هومنه؛ من با دوست‌های هومن اینا به اندازه خودشون دوستم، خیلی آدمای بامعرفت و باحالین.
یاسمن با لحن مرموزی گفت:
- چون روناک خانم همه‌ جا دنبالمون می‌اومد.
- صبح بهت گفتم که با یه گروه از همکلاسی‌های دانشگاهم الان همکار هم هستیم، همونا رو میگن.
با یادآوری حرف‌های صبح، سری تکون دادم.
روناک خودشو به طرفم کشید و با هیجان گفت:
- این دفعه با تو می‌ریم! مطمئنم بهت خوش می‌گذره، خیلی دوست‌داشتنی‌ هستن.
- نه ممنونم به شما خوش بگذره.
هومن نگاهم کرد و با مهربونی گفت:
- مطمئن باش که پشیمون نمی‌شی.
و منِ مقاوم.
- مرسی، من همین‌جوری راحت‌ترم.
- حالا تا اون روز بازم رو مُخت کار می‌کنم.
در جواب روناک آروم خندیدم و چیزی نگفتم. تا نزدیک‌های غروب همون‌جا بودیم، کلی حرف زدند و خندیدند. نسبت به روز اول کمتر احساس غریبی می‌کردم اما هنوز هم فقط شنونده بودم و هر وقت که سوالی ازم می‌شد جواب می‌دادم؛ با این‌حال باز هم هوای من رو داشتند و هیچ کدوم ازم دلگیر نمی‌شدند.
آخرِ هفته هم تولد دوستشون آیدا بود؛ اما با وجود اصرار بچه‌ها نرفتم. زیاد دوست نداشتم تو جمع‌های غریبه شرکت کنم، حس خوبی بهم دست نمی‌داد و هنوز هم تنهایی‌هام رو به بقیه چیزها ترجیح می‌دادم.
روزها سریع‌تر از تصورم گذشت. تو این مدت با دانش‌آموزهای قبلیم در ارتباط بودم و تاجایی که می‌شد سعی می‌کردم کمکشون کنم و روزی که کنکور داشتند شاید من بیشتر از خودشون استرس داشتم! نامردی بود که یک ماه آخر رهاشون کرده بودم و حالا فقط برای همشون دعا می‌کردم تا موفق باشند.
تو این یک ماهی که تهران بودیم زیاد بیرون نرفته بودم و بیشتر اوقاتم رو توی اتاقم می‌گذروندم و کتاب‌های پزشکیم رو می‌خوندم. گاهی هم خونه‌ي خاله‌ها می‌رفتیم و پیششون بودیم.
تو این مدت، حتی بابا یک‌بار هم باهام تماس نگرفته بود. باور این‌که اصلاً من رو دوست نداره همیشه برام سخت بود اما خُب دیگه کم‌کم باید باورش می‌کردم.
دلم از این دوری و سختی زندگی خیلی می‌گرفت؛ دوست داشتم هنگامه پیشم می‌بود تا مثل قدیم تا صبح با هم صحبت می‌کردیم، دغدغه‌هامون رو به‌ هم‌دیگه می‌گفتیم و با مغزی خالی از هر فکری به خواب می‌رفتیم اما خُب حالا که هنگامه نبود؛ من بودم و حرف‌های توی سرم و شب بیداری‌. کابوس‌هام هنوز هم تموم نشده بود و گاهی اذیتم می‌کرد، نمی‌دونم تا کی می‌خواد ادامه داشته باشه... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
با شنیدن صدای دخترها، کتابم رو بستم و روی میز گذاشتم. مرداد ماه بود و هوا هم حسابی گرم شده بود.
از اتاق خارج شدم که با دیدنشون خنده‌ام گرفت. یاسی چشم بسته، روبه‌روی دریچه‌ی کولر ایستاده بود تا بهش باد بخوره و حالش جا بیاد، روناک هم با درآوردن مقنعه‌اش که انگاری به گوشواره‌اش گیر کرده بود، درگیر بود.
با سلام کردنِ من، به‌طرفم چرخیدند و با همون حال داغونشون جوابم رو دادند.
یاسی روی مبل ولو شد.
- وای چقدر گرمه!
روناک جیغ خفیفی کشید که از جا پریدم و با تعجب نگاهش کردم.
- آخ!... لعنتی مگه جدا می‌شد؟! گوشم کنده شد!
و اون هم کنار یاسی، روی مبل پخش شد. لبخندی به روی خسته‌شون زدم و به‌طرف آشپزخونه رفتم و خیلی زود با دوتا ليوان شربت خنک برگشتم. یاسی با ذوق گفت:
- آخ‌آخ دستت طلا مژده جونم.
روناک که یک نفس شربت‌اش رو خورده بود، رو به من گفت:
- خیر ببینی... یاسی میگه شب بریم بیرون، موافقی؟
روبه‌روشون نشستم و گفتم:
- یاسی واقعاً حال داره بیاد بیرون؟
و بهش اشاره کردم که داشت از گرما تلف می‌شد.
- مهم نیست حال داره یا نداره... ما می‌ریم بیرون!
یاسی نگاهم کرد.
- من همیشه برای بیرون رفتن حال دارم مژده! شک نکن.
روناک با قیافه‌ مظلومی که به خودش گرفته بود، خطاب به من گفت:
- بیا بریم دیگه، می‌ریم مغازه عمو!
- آره‌آره چندتا مانتو تابستوني هم کِش می‌ریم.
- باشه بریم.
تعجب توی چشم‌هاشون موج میزد. شاید باورشون نمی‌شد که بالاخره موافقت کردم و حاضر شدم باهاشون بیرون برم.
روناک هیجان‌زده دست‌هاش رو به‌هم کوبید.
- آخ جون پس شام‌ هم می‌ریم بیرون!
یاسی با ذوق بلند شد.
- من برم هومن رو بیدار کنم که حاضر بشه.
به کارهاشون خندیدم و رو به یاسی که نمی‌دونم چرا یه‌هویی پر انرژی شد گفتم:
- هنوز که زوده! ساعت پنجه، خودتم تازه از سرکار اومدی؛ یه‌کم استراحت کن بذار هومن هم بخوابه تا ساعت هفت بریم.
یاسی کمرش‌ رو خم کرد و سر به زیر، خطاب به من گفت:
- چشم هر چی شما بگین بانوی من.
روناک خندید و به یاسی اشاره کرد.
- هیجان‌زده شده، خل شده!
رو به من ادامه داد:
- خُب، پس بیا بریم حاضر بشیم.
و نگاه خبیثانه‌ای بهم انداخت. یک تای اَبروم رو بالا انداختم.
- چی تو سرته؟
- نظرت چیه یکم آرایش کنی؟
سریع گفتم:
- از آرایشِ زیاد خوشم نمیاد ها!
- تو همین‌جوری‌ هم جذابی ولی واسه تنوع گفتم یه‌کم آرایش کنی، نه زیاد.
می‌دونستم این حرف‌ها رو فقط واسه‌ی عوض شدن حال‌ و هوای من می‌زنند که شاید به بهانه آرایش کردن کمی شادتر بشم و روحیه‌ام بهتر بشه.
لبخندم رو که دیدند، با ذوق دستم رو گرفتند و به‌سمت اتاقم رفتيم... .
روناک عکس‌های روی پاتختی رو با دقت نگاه می‌کرد و یاسمن هم برام لاک میزد. یك لحظه واقعاً از این‌که کنارم بودند غرق خوشی شدم و به خودم قول دادم امشب رو با بد اخلاقی‌هام کوفتشون نکنم. آخه این‌ها چه گناهی کردن که من گیرشون افتادم؟ چرا این‌قدر برای خوب شدن حال من تلاش می‌کنند؟
یاسی آروم گفت:
- مژده؟ چرا صدات گرفته‌ست؟
- نمی‌دونم، ازبچگی همین‌جوری بودم... مدلشه.
صدام همیشه یکم گرفتگی داشت. گاهی وقت‌ها خوب بود و گاهی‌ هم نه!
روناک نگاهش رو از عکس‌ها گرفت و گفت:
- به نظر من که این هم جزء آپشن‌های جذابیتته، صدای آروم و متین
نگاهش کردم.
- و البته خَش‌دار!
- که خیلی دل‌نشینه!
یاسی با مهربونی، در ادامه‌ی حرف روناک گفت:
- همه چیت دل‌نشینه؛ چهره‌ات خیلی جذابه، خصوصاً چشم‌های خمارت.
لبخندی به روش زدم.
- تو خیلی با نمکی.
از تعریف یهوییم اول تعجب کرد و بعد خوشحال گفت:
- جدی؟
- آره، چهره‌ات خیلی شیرینه، حس خوبی ازت می‌گیرم.
ادای آدم‌هایی که غش کردن رو درآورد.
- وای روناک منو بگیر!
روناک با خنده لگدی بهش زد. از تو آینه به روناک نگاهی انداختم و گفتم:
- تو چهره‌ات خیلی شیطونه، از چشم‌هات شرارت می‌باره.
- این یعنی خوبه یا بد؟
با اطمینان گفتم:
- این یعنی خیلی تو دل‌برویی.
روناک سرش رو تکون داد و در حالی که انگار داشت پُز می‌داد رو به یاسمن گفت:
- شنیدی یاسی خانوم؟
- الان مژده فکر می‌کنه چقدر منو تو عقده‌ی تعریف کردن داریم!
- حقم داره، اين‌قدر که کولی بازی در آوردیم!
به حرف‌هاشون خندیدم و آروم مشغول فوت کردن ناخن‌های دستِ راستم شدم و یاسی هم مشغول دست چپم شد... .
- سلام خسته نباشی.
مامان با شنیدن صدام برگشت و متعجب گفت:
- سلام، به‌به کجا به‌سلامتی مامان جان؟
- روناک و یاسی ازم خواستن باهاشون برم بیرون، شاید شام‌ هم بیرون خوردیم.
به‌سمتم اومد و گونه‌ام‌ رو بوسید و با لبخند گفت:
- برو قربونت برم، چقدر هم ناز شدی... کرم و طوسی خیلی بهت میاد.
من هم بوسیدمش و خداحافظی کردم. رفتم طبقه پایین که خاله‌ زهرا گفت بچه‌ها توي حیاط منتظر من هستند. خاله زهرا هم از دیدنم تعجب کرد.
رسیدم به حیاط و بلند گفتم:
- خُب منم حاضرم.
سه‌تایی به‌طرفم برگشتند. حتی بچه‌ها هم تعجب کردند. خدایا یعنی من این مدتی که این‌جا بودم اين‌قدر قیافه‌ی فلاکت‌باری داشتم؟ كه حالا با يك ذره آرایش همه تعجب مي‌كنند؟
کنار یاسی و روناک ایستادم و به هومن سلام کردم. هومن که همچنان اَبروهاش بالا بود، جوابِ سلامم رو داد. یاسی خيلي یه‌هويي خم شد و بوسم کرد.
- چقدر خوشحالم که امشب با ما میای!
لبخندی به روش زدم که هومن گفت:
- خُب خانوم‌های خوشگل بریم؟
روناک با لحن كش داري گفت:
- بله... .
تمام مدتی که توی خیابون راه می‌رفتیم، روناک سمت راست و یاسمن سمت چپم ایستاده بودند. حسابی هوام رو داشتند و می‌گفتيم و می‌خندیدیم. هومن هم هر اَز گاهی چشم ‌غره می‌رفت و مي‌گفت «یه‌کم آروم‌تر! من چه گناهی کردم باید مراقب سه‌تا خانوم خوشگل باشم؟».
رسیدیم به مغازه عمو احمد. خیلی بزرگ بود، یك قسمت مردانه و یك قسمت هم زنانه بود. به عمو احمد سلام کردم که با خوش‌رویی جوابم رو داد. لباس‌های خیلی خوشگلی داشتند؛ با توصیه‌های روناک، یك مانتو آبی رنگ برداشتم و بعد از گشتن و خرید کردن هم رفتیم برای شام.
هومن رو به من گفت:
- این‌جا پیتزاهاش معرکه‌ست، مطمئنم خوشت میاد مژده.
روناک گوشه‌ی لبش رو گاز گرفت و به بچه‌ها نگاه کرد.
- اصلاً یادمون رفت بپرسیم پیتزا دوست داره یا نه!
هومن با تعجب گفت:
- مگه کسی هست دوست نداشته باشه؟
یاسی به‌طرفم خم شد و پرسید:
- خانوم دکتر شما پیتزا دوست دارین؟
خندیدم و برای این‌که خیالشون راحت بشه گفتم:
- بله که دوست دارم!
هومن نفس راحتی کشید و روناک دستش رو زیر چونه‌اش زد و گفت:
- چی میشه این روزها زیاد بیرون بیایم؟
یاسی گازی به پیتزاش زد و با دهان پُر گفت:
- نمی‌شه ما خیلی سرمون تو شرکت شلوغه.
- چرا؟
هومن در جواب روناک گفت:
- سه نفر رفتن مرخصی و کار ما سنگین شده.
- آها رفتن سفر.
متوجه حرف‌هاشون نمی‌شدم، پس حواسم به پیتزای جلوم بود. بعد از مدت‌ها، امشب خیلی خوش گذشته بود و فارغ از سختی‌های زندگیم فقط به بچه‌ها گوش داده بودم و خندیده بودم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
***
با استرس پام رو تندتند تکون می‌دادم. منتظر بودم تماس برقرار بشه. پس چرا جواب نمی‌داد؟ نفس عمیقی کشیدم اما فایده نداشت!
دو دقیقه‌ای گذشته بود که با صدای موبایلم به خودم اومدم و بالاخره تصویر روی صفحه ظاهر شد. خدای من! بغض کرده بودم، با صدای خفه‌ای گفتم:
- سلام مادرجون قربونت برم الهی.
- سلام دختر قشنگم خوبی بی‌معرفت؟ کجا رفتی یه‌هویی؟
می‌خندید. اما اشک‌هاش جاری بود، درست مثل من!
- ببخشید می‌دونی که چقدر تحمل اون روزها برام سخت بود، اين‌قدر یه‌هویی شد که نفهمیدم باید چیکار کنم و فراموش کردم بیام پیشتون.
با مهربونی بی‌انتهاش گفت:
- قربونت برم مادر فداي سرت، بهت خوش می‌گذره؟
- بد نیست می‌گذره.
- مادرت خوبه؟
دستی به صورت خیسم کشیدم.
- مامانم خوبه، خیلی دلتنگتم مادرجون.
- منم دخترم، منم دلم برات تنگ شده... خیلی مواظب خودت باش عزیزم.
- چشم.
صدای معترضانه هنگامه اومد.
- به منم توجه کن!
بین گریه‌هام خندیدم و براش دست تکون دادم.
- سلام هنگامه خیلی زحمت کشیدی.
هنگامه اخم کرد و گفت:
- نخیر خودمم دلم واسه مادرجونِ خوشگلم تنگ شده بود.
مادرجون صورت هنگامه رو بوسید و گفت:
- خیلی زحمت کشیدی هنگامه جان، انشاءالله عروسیت جبران کنم مادر.
هنگامه خودش رو به مادرجون فشرد و با شوق گفت:
- این چه حرفیه ولی انشاءالله مادرجون!
خندیدم و شاکی گفتم:
- گوشی رو صاف بگیر خوب مادرجونم رو ببینم.
هنگامه مشغول تنظيم كردن موبايلش شد و من ادامه دادم:
- لابد اذیت شدی برای صحبت با من نه؟
- نه مادر اومدیم خونه باغ، کسی این‌جا نیست من هم تنهام.
نفس راحتی کشیدم اما به سختی پرسیدم:
- بابا خوبه؟
مادرجون لبخند کم‌رنگی زد و فقط سر تکون داد. اون‌ هم از دست پسرش دلگیر بود. همیشه هوای من و مامان رو داشت و حق رو به ما می‌داد؛ اما حیف که کاری از دستش برنمی‌اومد و فقط از دور نگاه می‌کرد و غصه می‌خورد. مادرجون هم یك قربانی بود، مثل مادر من.
- به زندگی اون‌جا عادت کن و از جوونیت لذت ببر؛ تو خیلی سختی کشیدی، از این به بعدش رو کیف کن مادر.
- واسم دعا می‌کنی؟
- هر لحظه جلوی چشم‌هامی قربان روی ماهت برم.
- خدانکنه عزيزدلم مرسی.
نگاه هنگامه به دورتر افتاد و صداش رو آروم‌تر کرد و گفت:
- وای صدای ایرج خان میاد.
- باشه‌ باشه، برو... مادرجون دوستت دارم.
هنگامه موبایل رو کاملاً جلوی صورت مادرجون گرفت، صفحه موبایل رو بوسید و من عمق مهربونیش رو روی صورتم از راه دور هم حس کردم.
- من هم همین‌طور دخترم مراقب خودت باش، هوای خودت و مادرت‌ رو داشته باش و خوب زندگی کن عزیز مادر.
پشت سر هم می‌گفتم چشم و هنگامه تماس رو قطع کرد. همیشه، هر وقت می‌خواستم به مادرجون سر برنم، با هنگامه مي‌رفتم.
ما دوتا همیشه همه‌ جا با هم بودیم حتی دانشگاه؛ فقط رشته‌هامون فرق داشت. برای همین، مادرجون هنگامه رو به اندازه‌ی من دوست داشت و بهش محبت می‌کرد. امروز هم نمی‌دونم با چه ترفندی به اون‌جا رفت ولی همین که تونستم تصویری ببینمشون، قلبم آروم‌تر شد. هر چند که اشک‌هام تمومی نداره.
با دیدن اسم هنگامه، صفحه‌ی موبايل رو لمس كردم.
- الو چی شد؟
صدای خنده‌اش باعث شد نگرانی از دلم بیرون بره و نفس راحتی بکشم.
- به‌ خیر گذشت از در دوم اومدم بیرون.
- از کجا فهمیدی امروز صبح توی خونه باغ تنهاست؟
- از نرگس خانوم پرسیدم.
نرگس خانوم کسی بود که به مادرجون کمک می‌کرد چون مادرجون خیلی اُفتاده شده بود و دیگه از پس همه کارها برنمی‌اومد.
- دستت درد نکنه هنگامه دلم باز شد.
- بنده خدا مادرجون هم دلش باز شد، قبلش خیلی بی‌قراری می‌کرد، تو رو که دید آروم شد.
زانوهام رو توی شکمم جمع کردم و زیر لب قربون صدقه عزیزِ جونم رفتم.
- دیگه بسه گریه نکن، چه‌خبرا؟
- سلامتی هیچی، مثل بقیه روزا.
صداش رو بالا برد و در حالی که مثل یک خواهر بزرگ‌تر دعوام می‌کرد گفت:
- رفتی تهران برو یکم این‌ور اون‌ور، عشق و حال کن!
- با بچه‌ها رفتم، خوب بود
و این دفعه صداش کمی لوس شد که باعث خنده‌ام شد.
- جای منم خالی کردی؟
- خیلی زیاد!... تو دیگه چه خبر؟
- منم درگیر کارهای همیشگی، با این تفاوت که تو رو کم دارم تو زندگیم.
و تلخ خندید. ما خیلی بهم عادت کرده بودیم و این دوری واقعاً عذاب آور بود. پر حسرت پرسیدم:
- نمی‌تونی بیای تهران؟
- فعلاً که نه، حالا تا ببینیم چی میشه.
با انگشتم خطوط فرضی روی تخت کشیدم، حتی فکر کردن بهش هم من رو نگران و پریشون می‌کرد.
- هنگامه؟ از اشکان که خبری نشد؟
و سکوتش آشفته‌ترم کرد.
- هنگامه!
- ولش کن مژده، اون که الان دستش به تو نمی‌رسه پس هارت‌ و پورتاش اهمیتی نداره.
اَبروهام درهم رفت و کلافه دستم تو روی موهام فرو بردم.
- تو رو اذیت کرده؟
- نه بابا اون کی باشه منو اذیت کنه، کم‌کم می‌فهمه که واقعاً باید دست از سرت برداره.
- یک‌ساله که قراره بفهمه!
صدای نفس کشیدنش رو شنیدم و بعد با لحن آرومی گفت:
- بهش فکر نکن اون واقعاً مهم نیست.
چیزی نگفتم که گفت:
- باشه مژده؟ لطفاً مراقب خودت باش.
نفس عمیقی کشیدم و پاهام رو روی تخت دراز کردم.
- تو هم همین‌طور، خیلی زحمت کشیدی واقعاً ممنونتم.
- فدای تو کاری نداری؟
- نه عزیزم سلام برسون.
و تماس قطع شد.
نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که من تو حال خودم بودم، اما یه‌هویی در اتاقم با شدت باز شد.
یاسی بود كه با دیدنم لبخندش محو شد.
- چی‌ شده؟
اشک‌هام رو سریع پاک کردم.
- هیچی‌ هیچی... خوبی؟
و از روی تخت بلند شدم. با شک نگاهش رو بین اجزای صورتم چرخوند.
- آره تو خوبی؟
- خوبم، نرفتی سرکار؟
به‌سمتم اومد و روبه‌روم ایستاد.
- نه امروز شرکت تعمیرات داشت، مجبور شدیم بمونیم خونه از دور کارها رو انجام بدیم... میای بالا‌؟ روناک هم اون‌جاست.
- باشه.
سرش رو تکون داد و رفت. من هم بعد شستن دست و صورتم به پشت بام رفتم. چند دقیقه‌ای گذشته بود که یاسی پرسید:
- مژده میشه بگی چرا گریه کردی؟
به صورت نگرانش نگاهی کردم و برای این‌که بیشتر از این فکر و خیال نکنه از مادرجونم گفتم. روناک دستم رو فشرد و گفت:
- دلتنگی سخته ولی تو با دلشوره برای خودت سخت‌ترش نکن.
آروم پلک زدم که یاسی با اشتیاق پرسید:
- از هنگامه برامون بگو، مشخصه که خیلی با هم صمیمی هستین.
لبخندی روی لب‌هام نشست.
- آره، جفتمون تک دختریم... هنگامه حدوداً دو سالی از من بزرگ‌تره، ما از کودکی با هم بودیم؛ اون باعث انگیزه من شد تا جهشی بخونم و باهاش هم دوره بشم... برام مثل خواهره.
روناک با خنده گفت:
- درکت می‌کنم، مثل ما.
و به خودش و یاسی اشاره کرد.
- ما با هم بزرگ شدیم با هم رفتیم دانشگاه، من به خاطر رتبه‌ام، بهترین دانشگاه‌ها می‌تونستم برم اما اول به‌خاطر دور نشدن از مامانم، دوم‌ هم به‌خاطر بودن پیش هنگامه، دانشگاه رشت رو انتخاب کردم؛ چهار سال اول با هنگامه اون‌جا، توی خوابگاه بودم اما وقتی درسش تموم شد، یک‌ سالی اون‌جا موندم و بعد با کلی تلاش اومدم بیمارستان رامسر و هر وقت لازم بود مي‌رفتم دانشگاه.
- پس چطور به کار‌های آموزشگاه کنکورت می‌رسیدی؟
کف دست‌هام رو پشت سرم، ستون بدنم قرار دادم و رو به روناک گفتم:
- خب رامسر به رشت نزدیکه، من آخر هفته‌ها برمی‌گشتم یا حتی وقت‌هایی که درسمون کمتر بود با هنگامه برمي‌گشتیم که خب منم هر هفته بچه‌ها رو می‌دیدم و کاراشون رو ردیف می‌کردم، از دور هم کنترلشون می‌کردم و فایل‌هایی که براشون آماده کرده بودم رو ارسال می‌کردم... وقتی درسم تموم شد خیلی بیشتر برای بچه‌ها وقت گذاشتم و دو سال آخر تدریس هم می‌کردم اما خب دو سه ماهِ آخرِ قبل اومدنمون به تهران، به‌خاطر اتفاق‌هایی که افتاد به کارهام نمی‌رسیدم و زیاد موأخذه شدم.
و چه سخت بود که بعد اون همه سربلندی، به اون اندازه شماتت شدم! روناک که خیره به صورتم بود زیر لب گفت:
- خیلی پر تلاشی.
- آخه چرا اِن‌قدر بچه‌های هفده، هجده‌ساله برات جذابن؟
لبخند به روی یاسی زدم.
- چون پر از انرژین، پر از انگیزه؛ اکثرشون از دغدغه‌ها دورن و ذهنشون درگیر شیطنتشونه، تو سنی هستن که کمترین مشغله فکری رو دارن و حسابی شادن، با یه‌کم انگیزه یا به عبارتی اگه یکی هولشون بده، می‌تونن به بهترین جاها برسن... برای همین کار کردن باهاشون رو دوست دارم چون ذهن منو هم از مشکلاتم چند ساعتی دور می‌کنن.
روناک با شوخی و خنده دستش رو به بازوم زد و گفت:
- پس راز موفقیتت اینه خانوم دکتر؟
- من خودمو با درس خوندن سرگرم می‌کردم، تنها کاری که می‌تونستم انجام بدم تا کمتر ذهنم درگیر اتفاقات زندگیم بشه درس بود برای همین دوست داشتم جهشی بخونم، اِن‌قدر مشتاق بودم که تمام ساعات بیکاری پای کتاب‌هام بودم؛ واسم تفریح بود چون خونمون جَوِ مناسبی نداشت؛ من آرامشی که در کنار کتاب‌هام داشتم رو به فضای خونه ترجیح می‌دادم، دیگه نتیجه اون همه خوندن هم که می‌دونین چی شد.
جفتشون عمیق نگاهم می‌کردند. مشخص بود حرف‌هام ذهنشون رو درگیر کرده. تا حالا براشون تا این اندازه از خودم نگفته بودم. بشکنی جلوی صورتشون زدم که به خودشون اومدند. با خنده گفتم:
- چی شد؟
یاسی کش و قوسی به بدنش داد و کمی خودش رو بهم نزدیک‌تر کرد.
- راستش داشتم فکر می‌کردم چقدر خوب میشه الان هم مثل قبل مشغول کار بشی، همون کارهایی که دوستشون داری.
روناک حرفش رو تأیید کرد و گفت:
- الان که داشتی از اون روزها می‌گفتی، چشم‌هات برق میزد و خوشحال بودی؛ پس می‌تونی کاری کنی تا هر روز توی چشم‌هات برق خوشحالی باشه.
سرم رو پایین انداختم.
- نمی‌دونم، اِن‌قدر اتفاقات اخیر بهمم ریخته که نمی‌دونم اون روحیه قبلی رو دارم یا نه.
یاسی با مهربونی موهای جلوی صورتم رو پشت گوش زد و گفت:
- یک قدم بردار... یواش‌ یواش درست میشه و روحیه‌ات رو به دست میاری.
روناک سرش رو روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- چرا که نه، الان چون اوقاتت رو با تنهایی و فکر و خیال می‌گذرونی روحیه نداری... کم‌کم خوب میشه.
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند خسته‌ای گفتم:
- امیدوارم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
***
اواخر شهریور ماه بود، هوا کمی خنک شده بود. با مامان نشسته بودیم و اون از عروسی که امروز توی سالن داشتند می‌گفت و آخر هر جمله‌اش اضافه می‌کرد که کی میشه من تو رو توی لباس عروس ببینم؟ من هم با خنده در جوابش می‌گفتم آخه کدوم بدبختی می‌خواد اسیر من بشه؟ که جوابم اخم و نگاهِ چپ‌چپ مامان بود.
نفس عميقي كشيدم و نگاهم رو به‌سمت عقربه‌ي بزرگ ساعت چرخوندم، چيزي نمونده بود کم‌کم باید نتایج رو بهم می‌گفتند.
- چرا همش نگاهت به ساعته؟
با دست خودم رو باد زدم، انگار تأثيري روي گر گرفتيم داشت!
- ساعت پنج نتایج کنکور میاد.
- رتبه‌شون رو بهت نگفتن؟
باخنده در جواب مامان گفتم:
- نه... قهر بودن!
- تو خیلی براشون زحمت کشیدی، می‌دونم که همشون موفق شدن.
از روی مبل بلندشدم تا برای خودم قهوه بریزم که صدای پیامک موبايلم اومد. تندتند و پشت سر هم صداش می‌اومد. همون‌جا خشک شدم.وای حتماً پيامِ بچه‌هاست كه یکی‌یکی نتایجشون رو می‌فرستند.
با دلشوره برگشتم و روی مبل نشستم. مامان با تعجب به کارهای استرسی من نگاه می‌کرد. نمی‌تونستم به موبايلم دست بزنم.
- مژده مگه بار اولته که بچه‌ها خبر قبولی‌ رو بهت میدن؟ هر سال همین بساط رو داریم‌ ها!
نگاهش کردم که با اخم بهم خیره شده بود.
- می‌دونم ولی امسال فرق داشت.
- ماه‌ها براشون زحمت کشیدی، فقط ماه آخر رو كنارشون نبودی که به‌نظرم اون‌قدر تأثیر منفی نداشته، پس آروم باش و جواب دختراتو بده!
سعي كردم به خودم مسلط بشم و با بسم الله، پیامک اول رو باز کردم.
چشم‌هام با ديدن متن پيام، تا آخرين حد ممكن باز شد، هیجان توی رگ‌هام جریان پيدا كرد و با صدای بلند گفتم:
- خدای من، مامان!
با بازکردن هر پیامک جیغی از خوشحالی می‌کشیدم. چهارتا رتبه دو رقمی، ده‌تا سه‌ رقمی و شش نفر دیگه رتبه‌های زیر دو هزار داشتند که همه توی بهترین رشته‌ها و دانشگاه‌هایی که دوست داشتند قبول شده بودند. از شدت ذوق خودم رو انداختم تو بغل مامان. باورم نمی‌شد.
- هر سال بچه‌هات گل می‌کاشتن، امسال هم روش! دختر باهوش من.
از بغل مامان بیرون اومدم و با ذوق گفتم:
- دوست دارم به دخترا هم بگم.
مامان هم كه مثل من هیجان‌زده شده بود، گفت:
- بریم بهشون بگیم.
و با مامان رفتیم خونه‌ی خاله زهره و من براشون از حسِ خوب و حال خوشی که داشتم گفتم. اول بهم افتخار کردند و بعد هم کلی خندیدند به ذوق کردنِ من. فكر كنم تا الان اين ميزان ذوق و هيجان رو در من نديده بودند!
هومن که تازه وارد خونه شده بود با تعجب به صورت خندون من خیره شد و پرسید:
- خبریه؟
- بله، استاد گل کاشتن.
یاسی گفت و به من اشاره کرد و تندتند برای همون کل ماجرا رو تعریف کرد.
- به‌به مبارکه مژده خانوم.
و با لبخند، به‌سمتم اومد و دستم رو فشرد.
روناك ضربه‌ای به پشتم زد و گفت:
- خفني، زرنگي، مغزِ متفكري!
از اين همه تعريف خجالت كشيدم و گفتم:
- شرمنده‌ام نكنين ديگه.
هومن طلب‌کارانه نگاهم کرد.
- يه شیرینی نمی‌خوای بدی؟
باخنده گفتم:
- شیرینی‌؟! مگه من قبول شدم؟
روناك اَبرو بالا انداخت.
- دليل قبولي اون بچه‌ها تويي! پس بايد شيريني بدي!
اين‌قدر خوشحال بودم كه خيلي زود تسليم شدم.
- خب باشه، فردا ناهار همه بیاین بالا، من می‌خوام آشپزی کنم.
خاله زهره با لذت گفت:
-به‌به چه شیرینی بهتر از خوردن دست‌پخت مژده‌ گلم؟
مامان با افتخار نگاهم کرد.
- فقط فردا مواظب باشین که انگشت‌هاتون رو نخورین... .

***
صدای بلند هومن به گوشم رسید.
- مژده می‌شنوی؟
از توی آشپزخونه، من هم با صدای بلندی گفتم:
- چی رو؟
- صدای قاروقور شکمم.
همه خندیدن و چند لحظه بعد صدای یاسی بلند شد.
- عیب نداره مژده، اگه شفته شده یا سوخته بگو؛ این‌جا آشپزخونه خوب زیاده.
- برو بابا.
و آخرین دیس رو روی میز گذاشتم و به‌ سمتشون چرخیدم. همگی منتظر توی پذیرایی نشسته بودند.
- بفرمایید ناهار.
مشتاقانه اومدن و دور میز نشستند، تعجب توی چشم‌هاشون موج میزد. یاسی سوتی کشید و گفت:
- چه کرده!
روناک که چشم‌هاش روی غذاها می‌چرخید در ادامه حرف یاسی زمزمه‌وار گفت:
- همه رو دیوونه کرده!
مرغ، قیمه، سوپ جو و سالاد و مخلفات. احمدآقا و حسین آقا من رو کلی تحسین کردند و به دخترها تشر می‌زدند که یاد بگیرید! خجالت‌زده تشکر کردم.
هومن كه مشغول پُر كردن بشقابش بود گفت:
- اگه قراره نتیجه‌ی همه انتظارا اِن‌قدر شیرین باشه، من همیشه صبر می‌کنم.
خندیدم.
- شکمو!
روناک نگاهم کرد و با شیطنت گفت:
- آخ‌آخ، ما رو بد عادت نکنین مژده خانوم.
- نوش جان.
خاله‌ها هم بعد کلی قربون صدقه‌، ازم تعریف کردند. خداروشکر همش خوشمزه شده بود و من هم با تعریف‌هاشون حسابی ذوق می‌کردم.آشپزی رو از مامان و خاله فتانه یاد گرفته بودم. تنها هنری بود که بهش علاقه داشتم.
بعد از ناهار دور هم نشسته بودیم؛ عموها رفته بودند برای خوابِ بعد از ناهار و خاله‌ها و مامان هم حسابی گرم صحبت بودند؛ من هم پیشِ بچه‌ها بودم، مثل تمام این سه ماهی که این‌جا بودیم. خجالت و حس غریبیِ من ذره‌‌ذره کمتر شده بود و همش به‌خاطر صبوری و مهربونی دخترخاله‌ها و پسرخاله بود.
هومن رو به روناك و ياسي، با لحن مرموزي گفت:
- از این به بعد باید یه‌ کاری کنیم مژده زیاد آشپزی کنه.
- آره باید یادمون باشه ازش باج بگیریم، در مواقع مختلف!
یاسی سرش رو تكون داد و در ادامه حرف روناک گفت:
- احسنت به اين فكر و ايده!
به شيطوني‌هاشون خنديدم.
- نوش جون، خداروشکر كه خوشتون اومد.
- تو همه‌ چی تمومی دختر!
لُپِ ياسي رو کشیدم که هومن گفت:
- حالا كه اِن‌قدر گلي، من می‌خوام یک پیشنهاد بهت بدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
نگاه متعجبم به صورت هومن و اون لبخند کج روی صورتش افتاد. اینکه چی قراره بهم بگه برام اصلاً قابل حدس نبود. انگشت اشاره‌م رو روی قفسه سی*ن*ه‌م فشردم و‌ پرسیدم:
- پيشنهاد به من؟ چی‌‌شده؟
لحن سرشار از نگرانی من، لبخندش رو تبدیل به خنده کرد.
- هیچی دختر! اتفاقاً خیلی جالبه که با ماجراهای امروز یکی شده، انگار امروز روزه شماست.
روناک دست مشت شده‌ش رو زیر چونه گذاشت و با تعجب گفت:
- آموزشگاه کنکوری مي‌شناسي كه نیرو می‌خواد؟
نگاه سرگردون من‌ از روناک باز به‌سمت هومن چرخید که سری تکون داد و با خنده گفت:
- نه! حالا نمی‌دونم خوشحال میشی یا نه، ولی وقتی شنیدم، اولین نفری که به ذهنم اومد تو بودی مژده.
روناک هم مثل من منتظر به هومن نگاه می‌کرد، اما یاسی انگار یك چیزهایی می‌دونست. دیگه چیزی نپرسیدم و به‌جاش با نگاه منتظرم ازش توضیح بیشتر خواستم.
- یکی از دوستای قدیمی من که از همکارامونم هست، یه خواهر هفده ساله داره که داوطلب کنکور تجربیه و خیلی باهوشه اما خُب یه ذره شیطونه... حالا دوستم دنبال معلم خصوصی خوب می‌گشت چون خواهرش علاقه‌ای برای رفتن به کلاس‌های بیرون نداره و دوست داره تو خونه باشه، همکارم وقتی حرف معلم رو پیش کشید من تو رو معرفی کردم.
روناک که این‌دفعه هیجان‌زده شده‌بود، تندتند پرسید:
- وای چقدر خوب، داری تینا رو میگی؟
هومن با بالا و پایین کردن سرش، حرف روناک رو تایید کرد و با گفتن «نظرت چیه؟» به من خیره شد. نمی‌دونستم چی بگم، تدریس خصوصی؟ شونه‌ای بالا انداختم و صادقانه گفتم:
- راستش تابه‌حال تدریس خصوصی نداشتم!
یاسی درحالی که دست‌هاش رو توی هوا تکون می‌داد، گفت:
- تدریس عمومی و خصوصی نداره که، مهم توانایی توئه که از پسش برمیاي.
نگاهی به یاسی مصمم انداختم. حتماً بعد از حرف‌های اون روز و دردِدلهای من، با هومن صحبت کرده که الان به این نتیجه رسیدند تا من رو به دوستشون معرفی کنند.
- والا خوش به‌حال اون کسی که تو معلمش بشی، آینده‌‌ش تضمینه.
با ترديد در جواب روناک گفتم:
- نمی‌دونم، هومن میگه شیطونه!
یاسی دست‌هام رو‌ توی دستش گرفت و با اطمینان گفت:
- من دیدمش، حرف گوش کنه؛ دختر خوبیه فقط یکم سر به هواست که خودت بهتر می‌دونی برای این سن طبیعیه... مثل اینکه با هر معلمی هم حاضر نیست کار کنه ولی من می‌دونم که تو رو ببینه کوتاه میاد.
لحظه‌ای نفس گرفت،‌ سر کج کرد و با مهربونی ادامه داد:
- مژده این همون قدمیه که باید برداری!
دو دل بودم و نمی‌تونستم خوب تصمیم بگیرم اما به قول یاسی شاید این همون قدمی بود که باید برمی‌داشتم. زیر لب «باشه.» گفتم که باعث خنده‌ی عمیق بچه‌ها شد و روناک هم با شادی دست‌هاش رو به‌ هم کوبید. با تردید پرسیدم:
-‌ خانواده‌ی قابل اطمینانی هستن دیگه؟!
هومن «بله» کشیده‌ای گفت.
- این فرصت خیلی خوبیه مژده، ما اون خانواده رو می‌شناسیم و صددرصد قابل اطمینانن و اينجوری مشغول به كار هم ميشي.
سرم رو تکون دادم. داشتم بهانه می‌آوردم؛ شاید به‌خاطر تنهایی این مدتم بود که منزوی شده‌بودم و دلم نمي‌خواست كاري انجام بدم. شاید اینجوری می‌تونستم از پیله تنهایی‌هام بیرون بیام... .

***
با ترمز هومن، ماشین ایستاد. به در مشکی‌رنگ خونه نگاهی انداختم، کمی استرس و دلشوره ته دلم بود و مشغول جنگیدن با افکارم بودم.
- مژده من از رزومه تو چیزی نگفتم، فقط گفتم که دخترخاله‌م سابقه کار داره، به نظرم خودت از خودت بگی بهتر باشه... این‌قدر رزومه‌ت طولانیه که ترسیدم چیزی از قلم بیفته!
لب‌هام به لبخند باز شد و با قدردانی نگاهش کردم. ادامه داد:
- منتظرت می‌مونم تا برگردی.
دستم رو تکون دادم و گفتم:
- نه‌نه برو، نمی‌دونم چقدر کارم طول می‌کشه... باهات تماس می‌گیرم یا خودم برمی‌گردم.
انگشت اشاره‌ش رو جلو آورد و محکم گفت:
- پس حتماً باهام تماس بگیر!
لبخندی به روی مهربونش زدم.
- باشه.
- موفق باشی دخترخاله‌‌ جان.
و لبخند آرامش‌بخشی بهم زد. از ماشین پیاده شدم و زنگ خونه رو فشردم.
در باز شد، حیاط نسبتاً بزرگ و شیک خونه‌ي نوساز و مدرن مقابلم در نگاهِ اول توجه‌‌م رو جلب کرد. دورتادور فضاي مستطيلي حیاط پر از درخت و گل بود، یک میز دايره‌اي شكل و چندتا صندلی راحتي هم چيده شده‌بود. در كل فضاي چشم‌گيري داشت، جوري كه براي يك لحظه فراموش كردم براي چي به اینجا اومدم.
- بفرمایید داخل.
با صدای خانمی كه جلوي در ورودي خونه ايستاده‌بود، به خودم اومدم و قدم‌هام رو سریع‌تر برداشتم. خانم نسبتاً قد کوتاهی كه بين چهارچوب در ایستاده‌بود، با ديدن من لبخندي زد و با دست راستش به داخل خونه اشاره کرد. باهاش احوال‌پرسي كردم، كفش‌هاي راحتي مشكي‌رنگم رو گوشه‌اي جفت كردم و از مقابلش گذشتم. به رفتارش نمی‌خورد خانم این خونه باشه، بیشتر شبیه مستخدم‌ها بود. روی اولين مبل تك نفره‌ي راحتي شيري‌رنگ نشستم و نگاهی به اطراف انداختم. فضاي داخل خونه هم خيلي ساده اما شیک بود. حتماً یه طراح دکوراسیون داشته چون خیلی بی‌نقص بود.
- سلام.
با شنيدن صداي محكم و در عين حال پر از ناز دختر مو فرفري كه به‌سمتم مي‌اومد، لبخند روي لب‌هام جا خوش كرد و از جا بلند شدم.
- سلام عزیزم.
قدمی به‌سمتش برداشتم و دستم رو جلو بردم. چشم‌هاي درشت قهوه‌اي‌رنگش توي صورت گرد و ميون پوست سفيد و مهتابيش خودنمايي مي‌كرد؛ موهاي فرفريش كه تا كمرش مي‌رسيد، صورتش رو قاب گرفته‌بود و نازترش كرده‌بود. دستم رو به دست گرفت و با لبخندي كه دندون هاي يكدست سفيد و مرتبش رو به نمايش مي‌ذاشت و زيبايي چهره‌‌ش رو دو برابر كرد، گفت:
- من تینارستگار هستم، خیلی خوش اومدین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
وجبي كوتاه‌قدتر از من بود. آروم پلك زدم و گفتم:
- ممنونم عزيزم، منم آریان هستم، مژده‌آریان.
- خيلي خوشبختم، بفرمایین بشینین.
و حالا با اشاره‌ي تينا، هر دو كنار هم روي كاناپه سه نفري نشستيم.
- شما از بستگان یاسمن‌جون هستین؟
و نگاه كنجكاوش مشغول برانداز كردن سر تا پاي من شد. كنجكاويش كاملاً برام قابل درك بود پس باز هم لبخند به لب در جوابش گفتم:
- بله عزيزم، دخترخاله‌‌‌ش هستم.
موهاش رو پشت گوش زد و با لحن متعجبی، خيره به نگاهم، زمزمه كرد:
- چقدر جوونین!
يك تاي ابروم رو بالا انداختم و كمي سرم رو كج كردم.
- مگه قرار بود پیر باشم؟
لحظه‌اي پلك روي هم گذاشت و خنديد. تكوني به سرش داد و گفت:
- آخه به من گفتن یه خانم با تجربه قراره بیاد، فکر کردم سنتون بالاست، مثلا مثلِ... .
با نگاهش به همون خانمی که در رو باز کرده‌بود و حالا مشغول تميزكاري ميز ناهارخوري هشت نفره‌ي انتهاي سالن بود، اشاره كرد و آروم گفت:
- مثل شهین خانم!
سرم رو به چپ و راست تكون دادم و موهاي كنار صورتم رو به زير شال پاييزه‌ي نسكافه‌اي‌رنگم فرستادم.
- من ۲۵ سالمه عزیزم.
براي يك لحظه نگاهش برق زد. كمي خودش رو جلو كشيد و مشتاقانه دست‌هاش رو در هم گره زد.
- ‌چقدر خوب، از خودتون برام بگین.
پا روی پا انداختم. با همون لبخندی که از بعد ورودم روی لب‌هام جاي گرفته‌بود و لحظه‌اي كمرنگ نشده‌بود، گفتم:
- شما اول از هدف و برنامه‌‌ت برام میگی؟
کش و قوسی به دست‌هاش داد و لب‌هاش رو روي هم فشرد.
- اوم... خُب من تجربی می‌خونم‌، علاقه زیادی هم به این رشته دارم و برای درس خوندن زمان می‌ذارم، ولی یه وقتایی هم خسته میشم و برای چند روز انرژیمو از دست میدم؛ حالا با اين شرايط، بابام یه ریز منو خانوم دکتر صدا می‌کنه! منم قطعاً بدم نمیاد دکتر بشم، دندونو بیشتر دوست دارم اما خُب خدا بده برکت هر چی شد من راضیم.
نمكي خندید و ادامه داد:
- البته می‌دونم که خیلی‌خیلی سخته و این فقط فکر و خیال منه.
دست راستم رو روی دست چپم گذاشتم و با اطمینان و جدي تر از قبل گفتم:
- چرا اینجوری فکر می‌کنی؟ درسته سخته ولي اگه بخواي، رؤیای تو می‌تونه تبدیل به واقعیت بشه.
شونه‌ای بالا انداخت و آه عميقي كشيد.
- گفتم که زود جا می‌زنم! آخه درس خوندن هم واقعاً خسته كننده‌ست.
دست‌هام رو جلوي سينه‌م در هم گره زدم و با لحن آروم و همیشگی مخصوص به خودم در جواب دختري كه خبر باهوش بودنش به گوشم رسيده‌بود، گفتم:
- اینجوری که نمیشه، می‌خوای دکتر بشی یا نه؟ اگه آره، پس باید تلاشتم بکنی! بدون اینکه جا بزنی!
چونه‌اش رو خاروند و با شک پرسید:
- نمی‌دونم آخه یعنی میشه؟
نفس عمیقی کشیدم. انگار من آفریده شده‌بودم تا شنوای حرف‌ِ دل دخترهای هجده ساله باشم و بابتش از خدا ممنون بودم. همه‌ي حرف‌هاي تينا رو قبلاً از زبون بقيه دانش‌آموزهام هم شنيده‌بودم. چقدر حالم خوب می‌شد وقتی بفهمم کاری از دستم برمیاد تا براشون انجام بدم و کمکشون کنم. آخ كه دلم برای دخترهای قدیمم تنگ شد.
دستم رو روي دستش گذاشتم و با اطمينان گفتم:
- بله که میشه، فقط تلاش و انگیزه تو رو می‌طلبه... بعدش دیگه تا موفقیت راهی نیست.
به خودش اشاره کرد و تندتند گفت:
- من هم سعی می‌کنم پرتلاش باشم، نمره‌هامم خوبه‌‌ها... توی آزمونا همیشه نفر اولم!
و شروع به تعريف از مدرسه و نمراتش و در نهايت افتخاراتش توي المپيادها شد.
- پس حسابی باهوشی!
در جوابم شیرین خندید.
- مرسی، خب شما از خودتون به من بگین.
و مشتاقانه به صورتم زل زد.
- من سابقه نُه سال کار با دانش‌آموزایی مثل تو رو دارم.
چشم‌هاش درشت شد. انگار توی ذهنش حساب‌کتاب می‌کرد چون بعد از چند لحظه گفت:
- یعنی از شونزده سالگی؟!
- آره! چون دو سال زودتر وارد دانشگاه شدم و چون رتبه خوبی داشتم، آموزشگاه بهم درخواست کار داد و منم چون علاقه داشتم ادامه دادم؛ البته توی تهران نه.
تینا که هنوز متعجب مونده‌بود، دستش رو تکیه‌گاه صورتش کرد و گفت:
- آهان، دبیر زیست هستین؟
هومن و یاسی نه تنها از سن و سال من، بلکه حتی از رشته و شغلم هم نگفته‌بودند! پس چطور من رو به این خانواده معرفی کردند؟
- من پزشکم.
علاوه بر چشم‌هاش، دهنش هم حسابي باز موند. تا چند لحظه جز صداي تلق و تولوق از آشپزخونه چيزي به گوشم نرسيد. لب‌هام رو به هم فشردم و با ابروهاي بالا رفته نگاهش كردم. به خودش اومد و تندتند پلك زد و بالاخره به حرف اومد. باز هم همون سوالات همیشگی که سعی کردم با حوصله و در آرامش بهشون جواب بدم. هر چی بیشتر از خودم و تجربه‌های کاری و درسيم می‌گفتم، تینا مشتاق‌تر به من گوش می‌داد و ازم سوال‌های مختلف می‌پرسید. اینکه دو سال جهشی درس خونده‌بودم و رتبه کنکورم هفده بود و کلی دانش‌آموز موفق داشتم، حسابی هیجان‌زده‌ش کرده‌بود؛ با چشم‌هایی که برق می‌زدند نگاهم می‌کرد و یك لحظه لبخند از روی لب‌هاش کنار نمی‌رفت.
اينطور كه به‌نظر مي‌‌اومد، اين گفتگوي دو نفره داشت به جاهاي خوبي مي‌رسيد... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
از صداي برخورد محكم دست‌هاش به هم، تكون ريزي خوردم.
- سخت‌کوشی شما فوق العاده‌ست!
اين جمله رو با شوق گفت و بعد از روي مبل بلند شد و مقابلم ايستاد.
- با من میاین اتاقمو بهتون نشون بدم؟
سرم رو به نشونه‌ي مثبت تكون دادم. ليوان كريستال چاي كه به دستم بود و چيزي هم ازش باقي نمونده‌بود رو روي ميز جلوي مبل گذاشتم. دست تينا رو گرفتم و من هم ايستادم. به‌طرف راهروي انتهاي سالن رفتيم. تينا با شدت در اولين اتاق رو باز كرد و با كشيدن دستم من رو با خودش به داخل اتاق برد. با روشن شدن لوستر توري سفيد، نگاهم رو داخل اتاق بزرگی که ترکیب رنگی قرمز و مشكي و سفيد داشت، چرخوندم. حتی این اتاق هم طراحی منظم و قشنگي داشت.
- من اینجا درس می‌خونم؛ دلم نمی‌خواد برم سالن مطالعه.
به میز مطالعه و کتاب‌های زیادی که روش چیده شده‌بود، نگاه کردم. ميز و تخت و كمدش مشكي‌رنگ بود. تختش در عرض انتهاي اتاق قرار داشت و پشتش پنجره بود. نور خورشيد به پرده‌هاي سفيد و قرمزش مي‌تابيد و هاله‌اي نور قرمز روي فرش مشكي وسط اتاقش افتاده‌بود. با لبخند به چهره‌ي خوش‌ذوقش نگاه كردم.
- اتاق قشنگی داری.
با خنده تشكر كرد و رد نگاهم رو دنبال کرد. دستش رو به کتاب‌هاش زد و گفت:
- فعلاً که سفیده سفیدن! کم‌کم میرم سراغشون!
من هم خندیدم و گفتم:
- بزودی همه‌ي صفحات سیاه و خط‌خطی میشن!
- دقیقاً! مژده‌جون؟
لبخندم پررنگ‌تر شد.
- جانم؟
- میشه یه‌ لطفي بكنين؟ اگه امكانش هست!
سرم رو به نشونه‌ي مثبت تكون دادم و زير لب زمزمه كردم:
- آره عزيزم بگو.
دستم رو توي دستش گرفت و با ذوق گفت:
- از الان برام برنامه ریزی می‌کنین؟ شاید جوگیر شدم اما واقعاً یهویی دلم خواست درس بخونم!
چشم‌هام رو باریک کردم و با کمی شیطنت گفتم:
- دلت خواست کتاباتو زودتر سیاه کنی؟!
بلند خندید.
- وای آره! دلم می‌خواد همه‌ رو بخونم!
دستش رو فشردم.
- بله که میشه من برای همین اینجام، فقط عزیزم من اول باید با آقای‌رستگار صحبت کنم.
مطمئن در جوابم گفت:
- شما احتمالاً باید با داداشم صحبت کنین، اونم هر چی من بگم گوش میده.
با ترديد انگشت‌هام رو درهم گره زدم.
- اما قبلش باید ببینم ایشون موافق اومدن من هستن یا نه!
دو قدم عقب رفت و به میز تکیه داد.
- اون موافق چیزیه که من بگم؛ آخه تو این مدت خیلی اذیتش کردم... هی معلم می‌آورد، هی من خوشم نمی‌اومد! آدمای خوبی بودن‌ ها! ولی خب دوستشون نداشتم.
و دوباره قدمی بهم نزدیک‌تر شد و با چهره‌ي مظلومی كه به خودش گرفته‌بود، مصرانه گفت:
- اما دلم می‌خواد شما بمونین!
فكر نمي‌كنم خانواده‌ش دليلي براي مخالفت داشته‌باشند پس چيزي نگفتم و فقط به نشونه‌ي موافقت سري تكون دادم كه خوشحال‌تر از قبل بالا پريد. هیجان و ذوق تینا باعث شد حرف‌های درسیمون رو زودتر از تصورم شروع کنیم. نیم ساعتي درباره‌ي اهمیت هر کدوم از مباحث و زمانی که برای هر درس باید اختصاص بده، صحبت كردم و یک برنامه‌ریزی آزمایشی برای یک هفته‌ي پیش‌‌رو هم براش نوشتم.
همه‌چيز خوب پيش رفته‌بود و من از حس خوب تينا، حسابي انرژي گرفته‌بودم؛ اون‌قدر كه دوست داشتم هر چه سريع‌تر به خونه برم تا اين خوشحالي رو با دخترخاله‌ها و هومن عزيز هم شريك بشم.
دستم رو به چهارچوب فلزي در تکیه دادم و در همون حالت که پام رو توی کفش می‌کردم، خطاب به تینا كه مقابلم ايستاده‌بود، گفتم:
- پس یه روز دیگه با آقای‌رستگار راجع به امروز صحبت می‌کنم.
لب‌هاش به‌سمت پايين خم شد و با شرمندگي گفت:
- ببخشید! آخه این روزا خیلی سرش شلوغه، حتماً جایی کار داشته وگرنه می‌دونسته ما قرار داریم.
- عیبی نداره دختر گل.
کیفم رو روی شونه‌م جابه‌جا کردم.
- خیلی خوشحال شدم از دیدنت تیناجون.
سرش رو كمي كج كرد و موهاي فرفري و خوشرنگش روي شونه‌ش رها شد.
- منم خیلی‌خیلی خوشحال شدم، امیدوارم روزای خوبی با هم داشته‌باشیم مژده‌جون؛ امروز که خیلی ازتون انرژی گرفتم!
- منم همين‌طور زيبا، امیدوارم موفق باشی.
دستی براش تکون دادم و ازش خواستم دم در نمونه. چند قدم که دور شدم، صدای بسته شدن در هم به گوشم خورد. با حال خوب توی حیاطشون قدم‌زنان به‌طرف در مي‌رفتم. بعد از مدت‌ها حس خيلي خوبي داشتم. خوشحال بودم که اومدم اینجا و از اینکه تا حدودی به روال سابق زندگیم برمي‌گشتم ذوق داشتم. تینا دختر خوب و بانمکی بود. از نمرات و نتایج آزمون‌هاش هم معلوم بود که خیلی باهوشه، پس با يكم راهنمايي درست و ياد گرفتن چم و خم كار، حتماً می‌تونه موفق بشه. از طرفی من هم به‌خوبی تونستم باهاش ارتباط بگیرم؛ اینجوری مشغول کار موردعلاقه‌‌م میشم و کنارش کمی درآمد هم دارم. تینا انرژی خیلی خوبی داشت، دلنشین بود و کنجکاو بودم بدونم قراره چطور با هم پیش بریم؟ من که دلم روشن بود.
به انتهای حیاط رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و زير لب با لبخندي كه از روي لب‌هام كنار نمي‌رفت، خدا رو شكر كردم. دستم به‌سمت زنجیر در رفت. همزمان با گرفتن زنجیر و کشیدن در به عقب، قدمی به جلو برداشتم که محکم به شخصی برخورد کردم. شوکه شده، يك قدم جلو رفته رو به عقب برگشتم. نفس حبس شده‌م رو بيرون فرستادم، چشم‌هايي كه از ترس بسته شده‌بود رو باز كردم و سرم رو بلند کردم. مرد مقابلم، بين چهارچوب در ايستاده‌بود و با چشم‌هايي كه از حدقه دراومده‌بود نگاهم مي‌كرد. حسابی جا خورده‌بود؛ درست مثل من! کلید توی در بود، دستش به کلید بود و اینطور که معلومه همزمان در رو به عقب هل دادیم و به هم برخورد کردیم!
دستی به مانتوم کشیدم و نگاهم از روی قفل در، به‌سمت صورتش چرخید و سلام کردم. با ابروهای بالا رفته و چشم‌هایی که دو طرف پلکش تا جای ممکن از هم فاصله گرفته‌بود، نگاهم می‌کرد و همچنان جلوی در ایستاده بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
صدای ماشین‌هایی که توی کوچه در حال عبور بودند، میون سکوت طولانی ما پیچید. زیر نگاهش این پا و اون پا کردم و نمی‌دونستم باید چه کلمه‌ای رو به زبون بیارم. بالاخره به خودش اومد؛ کلید رو از داخل قفل در بیرون کشید و قدمی جلو اومد. در رو با پاش بست و با چشم‌هایی که همچنان روی من قفل شده‌بود، در سه قدمی من ایستاد. این نگاه خیره، کم‌کم لرز به دلم انداخت؛ آشنا به‌نظر می‌رسید!
- فکر نمی‌کردم دوباره شما رو ببینم.
به حرف اومد و با جمله‌ای که گفت، من رو گیج‌تر کرد. تک سرفه‌ای کردم و با صدای آرومم گفتم:
- ببخشید متوجه نشدم؟!... شما آقای‌رستگار هستین؟
یک طرف لبش بالا رفت و پوزخندی روی صورتش نقش بست. بی‌توجه به حرفم گفت:
- نشناختین؟!
بند کیفم رو توی مشتم فشردم و با تردید زمزمه کردم:
- باید می‌شناختم؟!
دست به سی*ن*ه، سرش رو بالا گرفت.
- نمی‌دونم سرکارخانم! من که توی یک نگاه شناختمتون و برام عجیبه که یادتون نمیاد! مگه اینکه توی اون حادثه، آسیبی به سرتون وارد شده‌باشه... هوم؟
گوش‌‌هام تیزتر از همیشه شده‌بود و به صداش و تک‌تک کلماتش گوش سپرده‌بودم. این صدا، این نگاه و این چهره‌... .
قدمی جلوتر اومد، سرش رو به‌طرفم خم کرد و خیره به نگاه ترسیده‌م، لب زد:
- فکر نمی‌کردم به زندگی برگردی... گفتم لابد دوباره خودکشی کردی!
آروم پلک زدم. خیره به چشم‌های سیاهش، رفته‌رفته، تپش قلبم بیشتر شد؛ ریتم نفس‌هام تندتر شد و تمام کابوس‌های این چند وقت توی مغزم تکرار شد. کابوس‌هایی که از بعد اون شب به وجود اومده‌بود. بعد از رامسر، بعد از خودکشی توی دریا و بعد از نجاتم توسط این شخص! خودش بود! همونی بود که نجاتم داده‌بود و من رو به خونه رسونده‌بود! همونی که تا لحظه‌ی آخر خواست کمکم کنه اما ازش خواهش کردم منو تنها بذاره تا به درد خودم بمیرم! وای خدای من! وای خدایا! چرا اینجا بود؟ چرا؟!
- شما دخترخاله‌ی هومنی؟
قدمی عقب رفتم و آب دهنم رو به‌سختی قورت دادم. کاش زودتر رفته‌بودم؛ اصلاً کاش هیچ‌وقت پام رو توی این خونه نذاشته‌بودم! سرم رو به بالا و پایین تکون دادم. به کفش‌های اسپرت سیاهش خیره‌بودم، کفش‌هایی که باز یک قدم به من نزدیک‌تر شدند.
- که اینطور! پس خیلی وقته تشریف آوردین؟
نگاهی گذرا به ساعتم انداختم، متوجه نشدم عقربه‌ها روی چه عددی هستند و طبق زمانی که از قبل مي‌دونستم، گفتم:
- بله، دو ساعت پیش قرار داشتیم!
و با استرس سر بلند کردم و پرسیدم:
- شما... .
دست‌هاش رو توی جیب شلوار ذغالی‌رنگش فرو برد و میون حرفم پرید:
- من برادر تینا هستم... کاش زودتر می‌رسیدم و وقت باارزش شما گرفته نمی‌شد!
بی‌توجه به کنایه‌ی کلامش، زمزمه کردم:
- مهم نیست.
- اوکی، می‌تونین برین!
حقیقتاً توی این لحظه، هیچ خواسته‌ای نداشتم جز اینکه هر چه سریع‌تر از این خونه پام رو بیرون بذارم، اما با یادآوری تینایی که کلی قول و قرار باهام گذاشته‌بود، ترجیح دادم کمی صبورتر باشم. سعی کردم نفس عمیقی بکشم و در جوابش گفتم:
- منم داشتم می‌رفتم اما حالا که اومدین می‌تونیم با هم صحبت کنیم.
سرش رو به‌ چپ خم کرد و جوری که انگار عجیب‌ترین جمله‌ی دنیا رو گفته‌بودم، گفت:
- صحبت کنیم؟ چه صحبتی؟
قطرات عرق رو از کنار شقیقه‌م حس می‌کردم. بریده‌بریده و سخت نفس می‌کشیدم و زیر این حجم از نگاه تحقیرآمیز داشتم له می‌شدم!
- اگه شما همون دخترخاله‌ی هومنی که برای بحث معلمی به اینجا اومدی باید بگم نمی‌تونیم قرارداد ببندیم! برای این کارا اخلاق حرف اولو می‌زنه و شما برای من از هر لحاظ ردی!
ابروهام بالا رفت و حالا جرأت کردم به نگاه مغرورش، بیشتر از چند لحظه خیره بمونم.
- قبلاً شناختمت و دوست ندارم اینجا باشی! به‌سلامت!
دست چپش رو عقب کشید و به در حیاط اشاره کرد. بی‌توجه بهش، قدمی جلو رفتم.
- قبلاً منو توی بدترین و سخت‌ترین لحظه‌ی زندگیم دیدی! فکر نمی‌کنم معیار خوبی برای شناخت باشه!
پوزخندش پررنگ‌تر شد و زمزمه کرد:
- خوبه! منو شناختی!
صدام می‌لرزید و حالا از شدت استرس، پلک راستم می‌پرید.
- آقای‌رستگار! بابت اون شب هم ممنونم و هم متأسفم... لطفاً دیگه درباره‌ی اون شب حرفی نزنین!
جلو اومد و تقریباً نود درصد فضای خالی بینمون رو اشغال کرد. با لحن طلبکارانه‌ای در جوابم گفت:
- شرمنده که ناراحتتون کردم سرکارخانم! حقیقتش خاطره‌ی به‌یاد موندنی از شما برای من به‌ جا مونده که نمی‌تونم بهش فکر نکنم! در ضمن... !
نفسی گرفت، سرش رو خم کرد و نگاه تیزش رو بین اجزای صورتم چرخوند.
- اون روز ازم تشکر نکردی! شاکی بودی که نجاتت دادم!
عصبی و با حرص، زیر لب غریدم:
- میشه وارد مسائل خصوصی من نشین؟!
چشم‌هاش رو ریز کرد. نفس‌های تندش به صورتم برخورد می‌کرد و من صدای ضربان قلبم رو به وضوح می‌شنیدم.
- نه! متأسفانه منم قاطی اون مسئله مثلاً خصوصیتونم!
دندون‌هام رو روی هم فشردم. گلوم خشک شده بود و صدام به‌سختی درمی‌اومد. همه‌ی حس بد دنیا از نگاهش به نگاهم منتقل مي‌شد، به تلخی همون کابوس‌های شبانه‌ی لعنتی!
- شما... حق نداری... وارد مسائل... خصوصی من بشی! برو عقب!
پوزخندش تبدیل به خنده شد و خودش رو عقب کشید و راه نفس کشیدن رو برام باز کرد.
- من که گفتم به‌سلامت! خودت نرفتی!
کیفم رو توی بغلم فشردم و حالا با عصبانیتی که آشکار شده‌بود، گفتم:
- معلومه که میرم اما بابت اين قضاوتای اشتباه‌ براتون متأسفم!
چینی به بینش داد و بی‌اهمیت دستش رو توی هوا تکون داد. کف کفشم روی سنگ‌های حیاط کشیده‌شد و قدم به جلو برداشتم که با جمله‌ی بعدیش سر جام متوقف شدم.
- راستی ببینم شما مگه درس هم خوندی؟ دانشگاه رفتی؟ بهت نمیاد.
باورم نمی‌شد! این حجم از حقارت رو باور نمی‌کردم! بهت‌زده به‌طرفش برگشتم و در مقابل صورت پیروزی که انگار امروز عقده‌های دلش رو خالی کرده‌بود، با حرص گفتم:
- چی باعث میشه فکر کنی که می‌تونی آدما رو این‌قدر کوچیک کنی؟
پوشه مدارکم رو از توی کیفم درآوردم.
- واسه آدمی مثل شما، حتی دلم نمی‌خواد چیزیو توضیح بدم! اما فقط به‌خاطر خواهرتون این‌ کارو می‌کنم.
قبل از اینکه چیزی بگه، دو قدم جلو رفتم و پوشه‌ی قرمزرنگ رو روی سی*ن*ه‌ش کوبیدم.
- هر وقت تصمیم گرفتین به هومن بگین، اون به من میگه.
پوشه رو میون دست‌هاش گرفت، با ابروهای در هم گره خورده، با نگاه تاریک و سردش به نگاهم زل زد و گفت:
- تصمیمم معلوم نیست؟ مخالفم!
این‌‌دفعه من پوزخندی تحویلش دادم.
- وقتی همچین رزومه‌ی سنگینی دستته، از این حرفا نزن که پشیمون میشی!
دسته کیفم رو فشردم، بهش پشت کردم و خودم رو به در رسوندم و با قدم‌های محکم از اون خونه‌ی نحس دور شدم. به اول کوچه که رسیدم، به تنه‌ی درختی که مقابل یکی از خونه‌ها قرار داشت، تکیه زدم. دستم رو روی قلبی گذاشتم که با تمام قدرت خودش رو به در و دیوار می‌کوبید. ناباورانه سرم رو به عقب چرخوندم. خدای من! چرا باید اون آدم رو اینجا ببینم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
***
نگاهم به شعله‌های آتيشی بود که توی آتشکده‌‌ی وسط پشت‌بام، حسابی شعله‌ور شده‌بود. توی زندگیم یک اشتباه بزرگ کرده‌بودم و حالا کسی که نجاتم داده‌بود رو باید دوباره ببینم و تحقیر بشم! چرا؟ واقعاً چرا باید اون شخص دوست و همکار هومن و یاسمن باشه؟ اگه به گوش بچه‌ها و بعد هم به گوش مامان برسه، حتماً مامان خیلی ناراحت میشه و چه آبروریزی بشه!
با بشکنی که جلوی صورتم زده شد، به خودم اومدم و نگاهم رو به صورت پر سوال یاسی دوختم.
- اخمات چرا در هم رفته خانم؟
ابروهام رو بالا دادم و لبخند زورکی زدم.
- هیچی، تو فکر بودم.
روناک تیکه‌‌ای چوب توی آتش انداخت و در همون حالت پرسید:
- نگفتی امروز چی‌شد؟
چطور باید می‌گفتم امروز چی‌شد؟ نمی‌دونم اما این سکوت ممتد هم زیاد پاسخ مناسبی نبود! همین که دهن باز کردم، هومن از ورودی پشت‌بام وارد شد و باهامون سلام و احوال‌پرسی‌کرد‌ و‌ روی صندلی خالی بین یاسی و روناک نشست. دست‌هاش رو مقابل آتيش گرفت و غرغرکنان خطاب به یاسی گفت:
- باورت میشه کارای شرکت تا الان طول کشید یاسی؟ امروز خیلی شلوغ بودیم.
یاسی با دلسوزی، دستش رو روی بازوی هومن کشید.
- کاش می‌ذاشتین منم بمونم!
روناک از توی فلاسک کنار دستش، لیوانی چای پر کرد و به دست هومن داد. هومن با مهربونی ازش تشکر کرد و‌ دوباره رو به یاسی گفت:
- با بچه‌ها حلش کردیم نگران نباش؛ شماها چخبر؟
به‌سمت من چرخید و با ابروهای در هم گره خورده، ادامه داد:
- شما مگه قرار نبود زنگ بزنی من بیام دنبالت؟
لبخند روی لب‌هام‌ نشست. با وجود این همه مشغله‌ی فکری، چرا باید می‌اومد دنبال من؟
- مرسی، با آژانس برگشتم... تو هم حسابی کار داشتی.
لیوان چای رو از لبش دور‌ کرد و باز هم شاکی، در جوابم گفت:
- باشه دخترخاله! حتی اگه سرمم شلوغ باشه، بازم خونواده به کار الویت داره.
اون‌قدر مشکل توی سرم ردیف شده‌بود که حال فکر کردن به رفت‌ و‌ آمدم رو نداشتم!
- ممنون هومن‌جان! خودم از پس رفت و آمدم برمیام.
ابروهاش بالا رفت و نگاهش بین یاسی و روناک چرخید. بیخیال آنالیز رفتارشون شدم و به صدای سوختن چوب‌هاي توی آتيش گوش سپردم. کاش بخش دردناک زندگی‌ من هم می‌سوخت، جوری که انگار هیچ‌وقت وجود نداشت.
- مژده؟ ناراحتی؟ حس می‌کنم صدات گرفته‌ست!
کف دست‌هام رو به هم فشردم و سریع در جواب هومن که با چشم‌های باریکش، نگاه مشکوکش رو تقدیمم می‌کرد، گفتم:
- نه! چرا باید ناراحت باشم؟ صدامم که همیشه همینه!
باز نگاه اين دخترخاله‌ها و پسرخاله بین هم رد و بدل شد و من به خودم لعنت فرستادم که تا این اندازه آدم تابلویی هستم!
- امروز خیلی سرمون شلوغ بود و نشد از همکارم بپرسم صحبتاتون به کجا رسید! فکر کنم یکم هم دیر رسید، نه؟ بیچاره یه سر داشت و هزار سودا! نمی‌دونست به کدوم کارش برسه... حالا تو بگو ببینم نتیجه‌ چی‌شد؟
خوب بود! همین که چیزی نمی‌دونست یعنی ذره‌ای نفس راحت در میون این همه تشویش! یاسی خودش رو جلو کشید و با هیجان پرسید:
- تینا رو دیدی؟ خیلی دختر ماهیه نه؟
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم. پاهام رو بالا آوردم و روی صندلی گذاشتم و زانوهام رو بغل گرفتم.
- دختر خوبی بود، در کنار شیطنتاش به‌نظر درسخون بود.
هومن که مشغول خوردن پفک بود، لبخند به لب نگاهم کرد و گفت:
- می‌دونستم ازش خوشت میاد! فردا میری دیگه؟
و سوالی که ازش می‌ترسیدم بالاخره پرسیده شد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- نه! قرار شد به من خبر بدن.
چشم‌هاشون درشت شد. من با لبخند مصنوعی که سعی در حفظش داشتم به سه چهره‌ی مقابلم خیره‌بودم و به این فکر می‌کردم که چی باید بگم؟ بعد از رسوا شدنم چیکار باید بکنم؟! آه خدای من!
- یعنی رزومه‌ی پر و پیمون تو رو دید و گفت فکر می‌کنم و بهت خبر میدم؟! امکان نداره! هومن بهش گفتی دخترخاله‌ی ماست؟!
اجازه ندادم هومن جواب روناک رو بده و خودم زودتر به حرف اومدم و گفتم:
- آره دید اما بچه‌ها واقعاً طبیعیه که بخوان فکر کنن... عجول نباشین.
روناک با اخم، سرش رو به چپ و راست تکون داد و هومن، دستش رو به‌‌سمت جیب شلوارش برد.
- بذار یه زنگ بهش بزنم ببینم چخبره!
چشم‌هام درشت شد. دستم رو تندتند جلوی صورتم تکون دادم و گفتم:
- هومن؟ این وقت شب؟ زشته لطفاً این کارو نکن من خجالت می‌کشم!
یاسی دست به سينه شد و در جوابم گفت:
- یعنی چی مژده؟ باید تکلیفت معلوم بشه یا نه؟
هومن در ادامه‌ی حرف یاسی گفت:
- درسته! الان بهش زنگ‌ می‌زنم، حتماً بیداره!
- بچه‌ها!
با لحن محکم من، خشکشون زد. استرس داشتم، کنار آتيش هم گرمم شده‌‌بود ولی هیچ راه فراری نبود و باید این قضیه‌ رو‌ جمع و جور می‌کردم. پاهام رو توی دمپاییم گذاشتم و دست‌هام رو به لبه‌ی صندلی گرفتم و خودم رو جلو کشیدم. از پشت شعله‌های نارنجی‌ر‌نگ به صورت تک‌تکشون نگاه کردم. از ظهر تا اين موقع با خوابيدن ازشون فرار كرده‌بودم و الان هم با جمله‌هاي نصفه و نيمه! ديگه اينجوري نمي‌شد.
- من یه تصمیمی گرفتم... می‌خوام... می‌خوام اول برم دنبال کار خودم! یعنی پزشکی... در کنارش هم اگه قسمت بشه تدریس می‌کنم؛ پس لطفاً بذارین دوستتون هر وقت دلش می‌خواد به ما جواب بده و منم توی این زمان میرم دنبال شغل خودم... هوم؟
در لحظه، سه جفت چشم مقابلم برق زد و از شنیدن حرف‌های من به‌طرز عجیبی خوشحال شدند. اون‌قدر که‌ وا رفتم و به پشتی صندلی آهنی، تکیه زدم. حس می‌کردم مُرده‌ی مقابلشون زنده شده‌بود که تا این اندازه شادی می‌کردند! چی گفتی مژده؟! تو با این روحیه‌ت می‌خو‌ای بری دنبال کار پزشکی؟ چطور آخه؟
نیشگونی از‌ کنار رون پام گرفتم. نه! لابد باید صبر کنم تا همکار محترمشون بگه:«چون خاطره‌ی بدی از دخترخاله‌تون دارم و قبلاً از دریا بیرون کشیدمش، دوست ندارم پاش رو توی خونه‌مون بذاره و از نظر من هیچ صلاحیت اخلاقی نداره!»
آخ‌آخ! نگاه عصبیم رو قفل شعله‌های آتيش کردم و برای بار چندم در امروز، به برادر بداخلاق و کینه‌ای تینا و زندگی سیاه و خاکستری خودم، لعنت فرستادم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
***
پلک‌های لرزونم، با وجود تمایل زیاد برای باز شدن، همچنان بسته‌بود و من میون کابوس دریای خروشانی که بین سیاهی شب، قصد رها کردن من رو نداشت، دست و پا‌ می‌زدم و در بین صدای ترسناک امواج پرقدرت، با فریاد کمک می‌خواستم. دستی به‌سمتم دراز شد. چهره‌ش میون تاریکی گم شده‌بود اما اهمیتی نداشت و من با همه‌ی توانم تلاش می‌کردم خودم رو بهش برسونم. هر چه جلوتر می‌رفتم اون دورتر می‌شد و در نهایت غرق ظلمات دریا شدم.
هین بلندی کشیدم و بالاخره پلک‌هام به روی اتاقم باز شد. دستم روی قفسه سی*ن*ه‌م مشت شد و تندتند نفس‌ کشیدم. دم‌های بلند و بازدم‌های کوتاه! باز هم کابوس! پتو رو کنار زدم و پاهام رو از لبه‌ی تخت آویزون کردم. لیوان آب نصفه و نیمه‌ی‌ روی پاتختی رو یک نفس سر کشیدم و به ساعت روی دیوار خیره شدم؛ چهار و نیم بود! کلافه‌تر از قبل دوباره روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا زیر چونه‌م بالا کشیدم. نمی‌دونم ربطی داشت یا نه اما اون دستی که هر شب توی خوابم بود و نجاتم نمی‌داد، من رو به یاد برادر تینا می‌نداخت. آه! یعنی امروز همه‌چی رو به هومن میگه؟! امیدوارم هومن با حرف‌ها‌ی من قانع شده باشه و چیزی به همکارش نگه! با حرص لبم رو به دندون گرفتم و پتو رو تا پیشونیم بالا کشیدم و چشم‌هام رو بستم تا بلکه دوباره خوابم ببره... .
- مژده؟ مژده!
مامان با دو دستش بازوم رو چسبیده‌بود و با تمام توان من رو محکم تکون می‌داد.
- پاشو دختر! می‌دونی ساعت چنده؟ ظهر شده!... مژده!
عصبی چشم‌هام رو باز کردم و سرم رو به عقب چرخوندم. موها‌ی پریشونم رو از جلوی نگاهم کنار زدم و با اخم، به چهره‌ی شاکی مامان خیره شدم.
- مامان می‌ذاری بخوابم یا نه؟
شالش رو از سرش کشید و دست به کمر شد و با حرص گفت:
- نخیر! هیچ‌وقت یادم نمیاد تا این وقت ظهر خوابیده باشی!
- اشتباه نکن مامان توی تهران زیاد دیدی! حالا هم بیخیال من شو و برو سرکار... برات آرزوی موفقیت دارم مامان‌جان.
و دوباره رفتم زیر پتو که صدای عصبیش به گوشم رسید:
- از دنده‌ی چپ بلند شدی! من از سرکار برگشتم مژده‌خانم! وقت ناهاره اگه دلت می‌خواد بیدار شو.
از صدای قدم‌های تندش و زمزمه‌هایی که هی دور و دورتر می‌شد فهمیدم مامان از اتاق بیرون رفته. با تعجب پتو رو کنار زدم و به ساعتی که عقربه‌ی کوچیکش عدد دو رو نشون می‌داد خیره شدم؛ مامان حق داشت! یادم نمیاد توی زندگیم تا این ساعت خوابیده باشم؛ مگه دوران طفولیت! با سری سنگین و پلک‌های متورم، از روی تخت بلند شدم و به‌طرف سرویس‌بهداشتی رفتم. دست و صورتم رو شستم و به آشپزخونه رفتم. پشت میز نشستم و بشقاب استامبولی رو مقابل خودم کشیدم. اصلاً اشتها نداشتم و حالم خوب نبود اما چاره‌ای‌ هم نبود.
- چیه مژده؟ دیشب نخوابیدی؟
فقط سری تکون دادم و قاشق پر از غذای خوش‌عطر مامان که بوی دارچینش کمی اشتهام رو باز کرده‌بود، به دهنم گذاشتم.
- چرا؟ چی‌شده؟
یک کلمه گفتم«کابوس!» و از پنجره‌ی آشپزخونه به پنجره‌ی ساختمون روبه‌‌‌رویی خیره شدم؛ چه ویوی دلگیری!
- از کارت چخبر؟ برنامه‌ت چی میشه؟
لقمه رو به‌‌‌‌سختی قورت دادم و همون جوابی که به هومن داده‌بودم رو به مامان دادم.
- قرار شد بهم خبر بدن.
- خوبه، ولی تا قبلش می‌تونی بری دنبال کار اصلی خودت! اینجا رامسر نیست که بهونه بیاری و نخوای کار کنی... می‌شنوی مژده؟!
پلک‌هام رو روی هم فشردم و نفسم رو محکم بیرون فرستادم.
- بله مامان، شنیدم!
روی پیشونیش چین افتاد و مشغول غذا خوردن شد. این‌ وضعیت نابسامان من داشت دیوونه‌ش می‌کرد و انگار واقعاً باید کم‌کم دست به کار می‌شدم، اما چطوری؟
ناهارم که تموم شد میز رو‌ جمع‌و‌جور‌کردم و به اتاقم برگشتم. پشت میز مطالعه‌م نشستم و به دیوار مقابلم زل زدم. هیچ‌‌وقت تو‌ی زندگیم اين‌قدر بیکار و بی‌برنامه نبودم. همیشه سرم گرم بود یا بهتره بگم بلد بودم خودم رو سرگرم كنم. یا کارهای بچه‌های مؤسسه رو انجام مي‌دادم یا مشغول درس خوندن و گذروندن دوره‌ی دانشگاهم بودم و یا پیش هنگامه و گاهی اوقات هم مادرجون. تقریباً میشه گفت وقت خالی نداشتم. به قول مامان حتی هیچ‌‌وقت تا ظهر نمی‌خوابیدم! من همیشه صبح‌ها با صدای خروس و گنجشک‌های همسایه‌ها بیدار می‌شدم؛ ساعت هفت صبح. خیلی وقت‌ها می‌رفتم لب ساحل، کمی قدم می‌زدم و بعد روزم رو شروع می‌کردم. الان تو‌ی این چهاردیواری خیلی بیکار و کلافه‌‌م و دلتنگی هم به تمام حس‌های بدم اضافه شده‌بود. بدجوری دلتنگ روزهای گذشته‌‌م هستم، حتی اگه حالم خیلی خوب نبود در عوض اين‌قدر ضعیف و سست نبودم! کاش راهی بود تا برگردم، کاش توی رامسر جایی داشتم! باورم نمیشه ۲۵ سال اونجا زندگی کردم‌ و الان هیچ جایی برای موندن ندارم! بابا، بابا داره چیکار می‌کنه؟ دلش براي ما تنگ میشه؟ سرم رو تکون دادم. دوست نداشتم راجع به بابا فکر بدی کنم، پس تلاش کردم روزهای خوب رو به یاد بیارم.
مثلاً روزی که تولدش بود. دَه سالم بود. با یکم خرابکاری و سوزوندن مچ دستم تونسته‌بودم کیک بپزم. وقتی صدای کلیدش رو شنیدم با خوشحالی از آشپزخونه بیرون رفتم. دوست داشتم بدواَم طرفش، بغلش کنم و بگم تولدت مبارک بابایی! اما می‌ترسیدم پس قدم‌هام رو آهسته کردم، سرم رو پایین انداختم، سلام کردم و تولدش رو زمزمه‌وار تبریک گفتم. تشكر کرد و رفت طبقه‌ی بالا؛ توی اتاقش اما من دوباره با ذوق برگشتم توی آشپزخونه و کیک رو برداشتم و روی میز جلوی مبل گذاشتم. منتظر چشم دوختم به پله‌ها تا بابا برگرده. نیم ساعتی گذشت و نیومد، تا اینکه صدای مامان رو شنیدم که بهش می‌گفت:«مژده برات کیک پخته.» بابا معترضانه می‌گفت که خسته‌ست اما مامان مجبورش کرد بیاد پایین. بابا اومد و کنارم نشست. در ظاهر خوشحال نبود اما همین که کنارم نشست برای من خیلی باارزش بود. از مامان خواستم با دوربین از ما عکس بگیره پس خودم رو به بابا نزدیک کردم. ابروهای مامان بالا رفت و بعد دست بابا دور شونه‌‌م افتاد. حتی لبخند مامان که از سر آسودگی بود هم به چشمم اومد، اما واسم مهم نبود و از ته دل خندیدم و عكس ثبت شد. همین! این جزء معدود خاطرات خوبی بود که داشتم و قبلاً، یعنی تا همین چند ماه پیش با فکر کردن بهشون دلم گرم می‌شد.
نفس عمیقی کشیدم و به‌سمت آینه رفتم. نگاهی به چهره‌ی خیسم انداختم. قیافه افتضاحی داشتم! لبخند تلخی روي لب‌هام نشست و با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم. من حتی وقتی به خاطرات خوب هم فکر می‌کنم، قیافه‌‌م شبیه مصیبت‌زده‌ها میشه... .

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین