جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,121 بازدید, 333 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
روناک دستش رو لبه‌ی صندلی راننده گذاشته‌بود، خودش رو جلو‌ کشیده‌بود و چشم از مسیر رو‌به‌رو برنمی‌داشت. من هم که با خیابون‌ها آشنا نبودم، کیف بزرگم رو بغل گرفته‌‌‌بودم و بی‌حرف به اطراف نگاه می‌کردم.
- مرسی آقا! همین‌جا پیاده میشیم.
به خودم اومدم و به دنبال روناک از تاکسی پیاده شدم. گردنم به عقب کشیده شد و به ساختمون بلند و مدرن مقابلم خیره شدم. اینجا محل کار یاسمن و هومن بود؟ خیلی شیک و خوب به‌نظر می‌رسید.
- خب،‌ فکر کنم چیزی نمونده بیان... خبر نمیدم تا سوپرایز بشن.
به روناک نگاه کردم که مشغول مرتب کردن شال صورتی رنگش بود و همین‌طور که با من صحبت می‌کرد، مدام نگاهش بین در ورودی شرکت و در پارکینگ در گردش بود. چرا حس‌ می‌کردم مضطربه؟! صدام رو صاف کردم و کیفم رو روی شونه‌م جا‌به‌جا کردم.
- ولی کاش بهشون خبر بدی! شاید سرشون شلوغ باشه و دیر بیان.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و بالاخره نگاهش رو به من دوخت. چشم‌های‌ قشنگش، با آرایش ملیح و صورتی رنگش به زیبایی قاب گرفته شده‌بود. لب‌های سرخابیش به خنده باز شد و با هیجان گفت:
- نخیر! امروز پنج‌شنبه‌‌ست و زود کارشونو تموم می‌کنن... بیا بریم یکم قدم بزنیم تا بیان.
- از دست تو!
دوباره نگاهی به ورودی شرکت انداخت و در همون حالت دست من رو به‌طرف خودش کشید. این نگاه منتظر روناک چه معنی می‌داد؟ فقط منتظر هومن و یاسی بود؟!
وارد مغازه عطرفروشی شد که من به‌خاطر حساسیت به بوی شدید عطرها و سردرد احتمالی ترجیح دادم بیرون بایستم. از پشت شیشه‌‌ی مغازه نظاره‌گر‌ روناکی بودم که یکی‌یکی عطرهای مختلف رو تست می‌کرد. ذوق روناک لبخند رو‌ی لب‌هام نشوند.
قدمی عقب رفتم و خودم رو به گل‌فروشی‌ رسوندم. چشم‌هام رو بستم و عطر گل‌هاي رز رو با دم عمیقی استشمام کردم؛ چه حس خوبی داشت! دوباره من رو به یاد رامسر و طبیعت انداخت.
- سلام عرض شد.
کسی به من سلام کرد؟! چشم‌هام رو باز کردم و آروم سرم رو به‌طرف صدا چرخوندم. با دیدنش توي دو قدميم، ابروهام بالا رفت و قدمی عقب رفتم.
از اينكه اينجا بود نبايد تعجب مي‌كردم، اما اينكه من رو مخاطب خودش قرار داده‌بود، جاي تعجب داشت! ديدنش من رو مضطرب و عصبي كرد ولي به‌خاطر برخورد زشت دفعه‌ي قبل، عصبانيتم بيشتر خودش رو نشون داد؛ براي همين زير لبي جواب سلامش رو دادم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- خوب هستین؟
چرا حال و احوال مي‌كرد؟! اين‌بار چه شكلي مي‌خواست منو تحقير كنه؟! بدون اینکه نگاهش کنم، خيره به گل و گياه‌هاي آپارتماني مقابلم كه توي گلدون‌هاي سفيد كاشته شده‌بودند، تشکر کردم.
- چه جالب که اینجا دیدمتون!
- منتظر یاسمن و هومنم.
انگشت‌هام يخ زده‌بود. خم شدم و نوك برگ سانسورياي بلند قد مقابلم رو لمس كردم. تا جايي كه مي‌تونستم بي‌توجهي مي‌كردم تا هر چه زودتر بره!
- چند دقيقه ديگه ميان... خانم‌آریان؟
انگار موفق نبودم و اين مكالمه قرار نبود كوتاه باشه! پس سانسوريا رو رها كردم و دست به سی*ن*ه به‌سمتش برگشتم. عينك آفتابي روي چشم‌هاش و لبخند كمرنگي هم روی لب‌هاش بود. قدش از من بلندتر بود پس سرم رو بالا گرفتم و سوالی نگاهش کردم.
- بله؟!
- امروز می‌خواستم باهاتون تماس بگیرم، چه خوب كه اينجا هستين.
انگار نه انگار كه صحبت‌هاي قبليمون چقدر تلخ و زشت تموم شده‌بود! ابروهام به هم نزديك شدند و پرسيدم:
- كاري داشتين؟
سويیچ توی دستش رو چرخوند و با همون لبخندش که کمی حرصم رو درمی‌آورد، گفت:
- فردا که جمعه‌ست، از شنبه تشریف میارین؟
پس دليل اين تغيير رفتار اين بود كه ازم مي‌خواست تشريف ببرم!
- باید بيام؟
- اگه مایلین.
اصلاً نمي‌تونستم نسبت به ديدار قبليمون بي‌تفاوت باشم. براي همين گفتم:
- چی‌شد که همچین تصمیمی گرفتین؟ آخه آخرین بار چیزای دیگه‌ای بهم گفتین.
ميون شلوغي و همهمه‌ي تهران بزرگ، لحظه‌ای سکوت بینمون برقرار شد. نمي‌تونستم نگاهش رو ببينم و همچنان با اخم به شيشه‌هاي عينك زل زده‌بودم.
- به‌خاطر خواهرم! خیلی دوست داره شما معلمش باشین... اين خواسته‌ي تيناست و نمي‌تونم خواهرمو ناراحت كنم.
ابروهام بالا رفت. اين‌بار من چند لحظه‌اي سكوت كردم. واقعاً چطور اين‌قدر پررو بود؟! اصلاً با تعريف هاي ياسي و هومن يكي نبود!
- متأسفم.
بدون مكث در جوابم گفت:
- چرا؟ تينا خيلي ناراحت ميشه!
كمي خونسردتر از قبل، آروم پلك روي هم گذاشتم و گفتم:
- منم دوست ندارم تيناجان رو ناراحت كنم، به‌خاطر همين دفعه‌ي پيش مي‌خواستم باهاتون صحبت كنم... اما شما نخواستين و بحث صلاحيت اخلاقي رو پيش كشيدين!
سرش رو به‌سمت چپ چرخوند و زير لب گفت:
- هنوزم مهمه.
دوباره به‌طرفم چرخيد و باز با همون لبخند، ادامه داد:
- تصمیم گرفتم یکم زمان بدم.
زمان؟ قصد امتحان كردن من رو داشت؟! سرم رو جلو بردم و انگشت اشاره‌م رو به‌طرف خودم گرفتم.
- به من می‌خواین زمان بدین؟!
سرش رو جلو آورد و انگشت اشاره‌اش رو بین خودم و خودش تکون داد.
- به جفتمون زمان میدم که همدیگه رو بهتر بشناسیم!
عطر تلخش زير بينيم پيچيد. با زمزمه‌ي «متأسفم» خودم رو عقب كشيدم.
كيف سامسونت چرم مشكي‌رنگش رو بين دست‌هاش جابه‌جا كرد و با آرامش گفت:
- مشکلتون چیه سرکارخانم‌آریان؟
چرا تمومش نمي‌كرد؟ چه اشتباهي كردم به حرف هومن گوش دادم و به خونه‌‌شون رفتم! چشم‌هام رو ریز کردم و شمرده‌شمرده گفتم:
- چطور می‌تونم جایی کار کنم که صاحب‌ خونه‌ش تمايلي به رفتن من نداره؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
- اگه رزومه‌ي منو خونده باشین می‌دونین که تا الان تدریس خصوصی نداشتم و من به‌خاطر پسرخاله‌م اومدم خونه‌ي شما و طبیعتاً اون روز به‌خاطر خواهرتون رزومه‌م رو بهتون دادم تا مطالعه کنین، پس برام مهمه که کجا میرم و دیدگاه شما هم برام مهمه چون دوست ندارم حاشیه‌ و مشكلي برام پیش بیاد.
دست راستش به‌طرف عینکش رفت و اون رو روی موهاي پرپشت و پركلاغيش جا داد. حدس می‌زدم این نگاهِ مرموزانه، پشت شیشه‌های قهوه‌اي عینک باشه.
- باید ازتون معذرت خواهی کنم؟
من هم مثل خودش، لبخند شُلی زدم و گفتم:
- نه! برام مهم نیست.
نگاهش رو به‌سمت خیابون چرخوند.
- پس بیاین.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم. اون‌قدر تحقيرانه من رو از خونه بيرون كرد و حالا اين‌قدر ساده توقع داشت ببخشمش؟ نمي‌دونم به چي فكر مي‌كرد كه لبخندش عمیق‌تر شد و نگاه مشکی و تیزش رو به چشم‌هام دوخت.
- خب میشه گفت تحت تأثیر رزومه‌تون هم قرار گرفتم!
لبخندم کمی جون گرفت و حالا با آرامش جوابش رو دادم:
- می‌دونم! اینو از خیلی‌ها شنیدم؛ لازم نیست بگین.
- مخالفت نکنین!
خسته‌م كرد! با لجبازي اما صادقانه گفتم:
- حرفای تلختون برام گرون تموم شد!
- منو مقصر می‌دونین؟
آروم پلک زدم. لبخندش محو شد و نگاهش دلگیر شد. از تغییر حالتش تعجب کردم، اما به روی خودم نیاوردم. بی‌تفاوت و همچنان دست به سی*ن*ه نگاهش مي‌کردم كه گفت:
- نمی‌دونم چرا فکر می‌کنین اون روز برای من گرون تموم نشد؟ من تا مدت‌ها حس بدي داشتم!
نفسش رو با حرص بيرون داد. ديگه از اون چهره‌ي خنثي خبري نبود. با كينه نگاهم كرد و با صدايي كه كمي بلندتر از قبل بود، ادامه داد:
- شما باعث شدي تا مدت‌ها درگير اون اتفاق باشم! پس چطور ازم توقع داری وقتی توی تهران و توی خونه‌م می‌بینمتون برخورد خوبی داشته باشم؟!
جا خوردم قدمي از مرد عصباني مقابلم فاصله گرفتم. اصلاً توقع شنیدن همچین حرف‌هایی رو نداشتم. ضربان قلبم اوج گرفته بود و حالا استرسم بود كه بهم غالب شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
متوجه حال خرابم شد، ولی حتی من هم متوجه دگرگونی حالش شدم. نه به اندازه‌ي من، اما اون هم خوب نبود! نگاه عصبيش به پشت سرم افتاد و با ابروهای گره خورده و لحني محكم گفت:
- فکر کنم به نفع جفتمونه که دیگه راجع‌ به اون روز حرف نزنیم!
- چی‌‌شده؟ سلام آقا تیرداد.
روناک! خدای من. چشم‌هام تا آخرین حد ممکن باز شده‌بود و ضربان قلبم بيشتر از قبل اوج گرفته‌بود. روناك رو كاملاً فراموش كرده‌بودم! خیره‌بودم به صورت برادر تينا که به پشت سرم، يعني به روناك نگاه می‌کرد. گره ابروهاش باز شد و لبخند زد.
- سلام روناک‌ خانم، حال شما؟
و بعد به من نگاه کرد. هنوز از اينكه هر لحظه من رو پيش بچه‌ها رسوا كنه، مي‌ترسيدم. با نگاهم ازش خواهش کردم چیزی نگه و نمي‌دونم تا چه اندازه متوجه عمق تمناي نگاهم شد. باورم نمی‌شد! چه حال ضایعی داشتم!
- ممنون، چرا قیافه‌تون اين‌قدر پکره؟
و تازه نگاهش به من افتاد؛ تعجب كرد. قبل از اینکه چیزی بگه، رستگار درحالی‌ که دستش رو توی کیفش می‌برد، رو به روناک گفت:
- فکر می‌کنم گرمازده شدن.
روناك با نگراني دستش رو روي پيشونيم گذاشت و گفت:
- آخه هوا كه اون‌قدر گرم نيست، ولي پيشونيش داغه!
واقعاً هوا گرم نبود و نمی‌دونستم واژه‌ي گرمازده، توی ظهر پاییز، چطور به ذهنش رسیده‌بود! بدون اینکه کم بیاره، با خونسردی گفت:
- ولي الان ظهره و تابش خورشيد زياده! من یه بطری آب دارم که استفاده نکردم، زیاد خنک نیست ولی فکر کنم حالشو جا میاره.
و بطری آب رو به‌ طرفم گرفت. نگاهم رو از بطری به صورتش دوختم. حالت خاصی نداشت، اما هر چی که بود، خیالم رو راحت کرد که قصد گفتن اتفاقات قدیم و جدید بينمون رو نداره! جرعه‌اي آب خوردم و كم‌كم تپش قلبم آروم‌تر شد. روناک نگران دستش رو به بازوم كشيد.
- مژده؟ خوبی؟ چی واست خوبه؟ چه کاری باید انجام بدم؟ تو خودت دکتری بهتر می‌دونی، اصلاً می‌خوای بریم همون کلینیکی که ازش اومدیم؟
لبخندی که سعی کردم دلگرم‌کننده باشه، روی لب‌هام نشوندم و به چهره‌ی نگران روناک، چشم دوختم.
- نه عزیزم خوبم... هوا گرمه، یکم فشارم افتاده ولي خوبم.
- چطور خوبی؟ آخه رنگت پریده!
در جواب روناك، با اطمينان دستش رو فشردم و يكبار ديگه تأكيد كردم كه حالم خوبه. روناک نفس راحتی کشید، به تیرداد نگاه کرد و گفت:
- خُب خداروشکر؛ چه‌خبرا آقا تیرداد؟
برادر تينا، خیلی طبیعی به روناک نگاه کرد و با لبخند در جوابش و لحني صميمي گفت:
- ممنون سلامتی، کم پیدایی روناک‌ خانم؟
روناک با خنده دستی به شالش کشید.
- من که هستم، حالا بگو ببینم... .
نگاهی به من انداخت و رو به تيرداد رستگار، ادامه داد:
- از آخر مژده معلم خصوصی تینا شد یا نه؟ شنیدم قرار بوده خبر بدی! دخترخاله‌ی منو از دست ندی‌ ها! قراره از همین فردا بره کلینیک، سه روز در هفته! داره تایماش پر میشه، در جريان باش!
ابروهاي كشيده‌ش بالا پريد و با همون لبخند، صورتش رو به‌ طرف من چرخوند. آب دهنم رو به‌ سختي قورت دادم.
- به‌ سلامتی! بله باهاشون صحبت کردم، قرار شد از شنبه به بعد بیان خونه‌ی ما.
و اين‌بار من رو مخاطب خودش قرار داد و ادامه داد:
- من شماره‌ي تینا رو براتون می‌فرستم تا با خودش هماهنگ کنین، هر ساعتی که زمانتون با تینا هماهنگ بود تشریف بیارین... راجع ‌به بقیه‌ي مسائل هم توی خونه با هم صحبت می‌کنیم.
تا آخرین لحظه قرار بود نرم، چون اصلاً دلم نمي‌خواست يكبار ديگه ببينمش، اما توي این موقعیت نمی‌شد عکس‌العمل دیگه‌ای نشون بدم وگرنه سر خودم به باد مي‌رفت! پس بی‌حرف، سرم رو به بالا و پايين تکون دادم و حرفش رو تأیید کردم. خداحافظی کرد و رفت.
نگاهم به برادر تينا بود؛ سوار ماشین مشكي‌رنگی‌ شد که کنار خیابون پارک بود؛ احتمالاً موقع خروج از پارکینگ من رو اینجا دیده‌بود. لعنت به من!
- باورم نمیشه!
به روناک مات و مبهوت نگاه کردم و زمزمه کردم:
- چی؟
تک سرفه‌ای کردم تا صدام کمی بازتر بشه؛ انگار موقع هیجان و استرس گرفتگی صدام چند برابر می‌شد!
- اِه! شماها اینجا چیکار می‌کنین؟
یاسی و هومن هم بالاخره اومدند. با هم دست دادیم و روناک با خونسردی در جواب یاسی گفت:
- اومدیم که بریم ناهار.
هومن با تعجب به شرکت اشاره کرد و گفت:
- خب چرا تا اینجا اومدین؟
روناک لبخند دندون نمایی زد.
- چون از خونه نيومديم!
و چشمکی به من تحویل داد. یاسی کیفش رو روی شونه‌‌ش جابه‌جا کرد و با کمی حرص از جواب‌های سر بالای روناک، غرید:
- خب؟ جونت بالا بیاد!
روناک دستش رو دور گردنم انداخت و با ذوق رو به بچه‌ها گفت:
- راستش اومدیم اینجا که بریم شیرینی استخدام شدن مژده توی کلینیک نزدیک خونه رو بخوریم ولی... .
به من نگاه کرد، با دو انگشتش لپم رو کشید و با لبخند قشنگش ادامه داد:
- مثل اینکه قراره شیرینی دوتا کارش رو بخوریم، جفتش امروز جور شد!
- جون من؟!
یاسی این جمله رو گفت و با هیجان به سمتم اومد و محکم بغلم کرد. هیجانشون باعث شد برای چند لحظه، حس‌های بدم رو فراموش کنم و من هم با ذوق بخندم.
یاسی با شوق زیادی گفت:
- نه به سرکار نرفتنت، نه به اینکه دوتا دوتا واست پیدا میشه.
نگاه قدردانم رو به صورت یاسی دوختم.
- آره واقعاً جفتش غیرمنتظره بود... ممنون از شما.
- بالاخره مژده خانم دارن میان تو میدون.
هومن دستش رو تکون داد و در ادامه حرفش گفت:
- اوه‌اوه! می‌خواد گرد و خاک به پا کنه!
چهارتایی خندیدیم و به قول روناک رفتیم که امروز رو خوش بگذرونيم.
درست زماني كه دنبال كار توي كلينيك و بيمارستان مي‌گشتم، کلینیک نزدیک خونه نیاز به پزشک عمومی داشت. انگار خدا این موقعیت رو برای من کنار گذاشته‌بود! بعد از سه روز پیگیری کردن، قرارداد رو بستیم و قراره خیلی زود کارم رو اونجا شروع کنم.
از طرفي هم جدا از اتفاقات پیش اومده، چون تینا خیلی به دلم نشسته‌بود، از کار کردن در کنارش خوشحال بودم و می‌دونستم که اتفاق‌های خوبی در انتظار جفتمونه. بماند که هنوز فکر کردن به عکس‌العمل برادرش به من استرس می‌داد، اما بهتر بود دیگه بهش فکر نکنم. اگه می‌خواست چیزی بگه، حتماً تا الان می‌گفت.
اونجایی انگیزه‌م برای رفتن به پیش تینا بیشتر شد، که بهم پیام دادم و گفت هفته‌ی گذشته‌ رو مطابق برنامه‌ای که بهش دادم، عمل ‌کرده و خیلی از روالی که گذرونده راضی و خوشحاله. چی از این بهتر؟ این همون هدفی بود که به خاطرش توی رامسر، بدو‌بدو ‌داشتم و همه‌‌جوره برای بچه‌های آموزشگاه، تلاشم رو می‌کردم تا حس رضایت داشته‌ باشند؛ اول از خودشون و بعد از همکاریمون. حالا تینا، جدا از همه‌ی دانش‌آموزهایی که داشتم، اختصاصی شده‌بود و دلم به روزهای خوبی که خواهیم داشت، حسابی گرم بود و حدس می‌زدم که تینا قراره بخش بزرگی از انرژی و حالِ خوب من برای ادامه دادن توی تهران باشه... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
در با صدای تیکی باز شد. آهسته، پام رو از چهارچوب در باز کردم و وارد حیاط شدم. با دیدن تینا که جلوی در ایستاده‌بود و با اشتیاق برام دست تکون می‌داد، لبخند زدم، قدم‌هام رو تندتر کردم و به‌طرفش رفتم.
- سلام عزیزم.
- سلام مژده‌ جون، حال شما؟
- ممنونم شما خوبی؟
و کفش‌های کتونی‌ مشکی‌رنگم‌ رو از پام بیرون کشیدم. تینا با اشتیاق نگاهم می‌کرد و فکر کنم همین حس خوب، برای شروع، عالی بود! دستم رو کشید و من رو به طرف اتاقش کشوند. امروز اولین جلسه‌ی حضوری، روز یکشنبه، ساعت چهار عصر بود. کیفم رو روی میزش گذاشتم و برخلاف چهره‌ی‌ سرحالی که می‌دیدم، پرسیدم:
- خسته که نیستی عزیزم؟
سرش رو بالا انداخت.
- نه! دو ساعتی هست از مدرسه اومدم، ناهار خوردم و یک ساعتی خوابیدم، الان هم خیلی انرژی دارم.
به صورت خندونش که با موهای فرفریش قاب گرفته شده‌بود، نگاه کردم. خیلی بانمک و ناز بود! گونه‌های سفید و تپلیش، باعث می‌شد دوست‌داشتنی‌تر هم به‌ نظر برسه و نگاه قهوه‌ای روشنش، سرشار از مهربونی بود.
با هم پشت میز نشستیم و تینا مشغول صحبت از برنامه‌های درسیش شد. امروز قرار بود زیست بخونیم، پس بلافاصله شروع کردیم... .
نگاهی به ساعت انداختم. شش‌ و نیم بود و تینا همچنان سوال می‌پرسید. یک لحظه هم استراحت نکرده‌بود و کاملاً به تدریسم گوش داده‌بود. الان هم داشتم سوالاتش رو پاسخ می‌دادم تا ابهامي توی ذهنش باقی نمونه. بعد از سوالی که به نظر می‌اومد، آخریش باشه، گفتم:
- خب تینا جون! باید استراحت کنی، دو ساعتی هست که پای درسی و یک لحظه هم استراحت نکردی.
تینا با تعجب، سر بلند کرد و نگاهی به ساعت دیواری قرمز‌رنگ و مربعی شکل انداخت.
- وا! مگه ساعت چنده؟
که با دیدن زمان، با چشم‌های درشت شده ادامه داد:
- چقدر زود گذشت! عذر می‌خوام مژده‌ جون، خیلی وقتتون رو گرفتم؟
خنده‌ی آرومی کردم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- نه خوشگلم! این چه حرفیه؟ من به‌ خاطر خودت میگم، تو نیاز به استراحت هم داری حتی اگه زیاد حس خستگی نداشته باشی، باید بعد از یک ساعت‌ و نیم یا دو ساعت حتماً استراحت کنی.
پلک روی هم گذاشت.
- باشه چشم، درس امروز تموم شد؟
- بله... بقیه روزا هم طبق برنامه پیش میری تا جلسه‌ی بعد.
سر کج‌ کرد و لبخند قشنگش رو عمیق‌تر کرد.
- ممنونم، خسته نباشین.
متقابلاً لبخند گرمی به روش زدم؛ من اصلاً حس خستگی نداشتم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
***
با تعجب به بحث عمیق خاله‌ها و دخترخاله‌ها و مامان گوش مي‌كردم. چطوری این‌قدر جدی بحث می‌کردند؟ نگاهم رو چرخوندم به‌سمت روناک و یاسمن که سمت چپِ من نشسته بودند.
- یاسی خانوم اصلاً هم دماغ مریم بزرگ نیست!
- چشماتو باز کن! می‌بینی چقدر بزرگه.
روناک در حالی که روی عکس زوم می‌کرد، گفت:
- بابا خوبه دیگه! مناسب صورتشه.
- حالا از اون بگذریم، کلاً به دل نمی‌شینه! نرگس بهتر بود.
روناک متفکرانه نگاهش کرد.
- آره موافقم، باکلاس بود!
- خیلی، خیلی خوش‌ صحبت بود.
صورتم رو به سمت راست چرخوندم و به بحث خاله‌ها و مامان گوش دادم.
- مريم خیلی خانواده اصیلی داره خواهر، نمی‌دونی چقدر پدر و مادر با ادبی داره، من که کیف کردم.
مامان با هیجان در جواب خاله زهره گفت:
- واقعاً؟
و خاله زهره هم با شوق گفت:
- آره، این‌قدر محترم بودن که نگو.
خاله زهرا که ظاهراً دودل بود، گفت:
- خودمم مادر مریم رو که دیدم خوشم اومد، وقتی اومد سالن واقعاً خوش برخورد بود.
مامان کمی فکر کرد و بعد گفت:
- ولی مامان نرگس یه‌کم سرد برخورد کرد نه؟
خاله زهره در حالی که فنجان چای رو جلوی دهانش گرفته بود، گفت:
- اونا خیلی اِفاده‌این.
- اما خب بنده خدا خیلی هم رفتار بدی نداشت! فقط گرم نبود.
- اصلاً با این برخوردا که نمی‌شه طرف رو شناخت خواهر من.
پام رو تندتند تکون می‌دادم. واقعاً این همه بحث برای چی بود؟ روناک و یاسی، نرگس رو انتخاب کرده بودند، خاله‌ها مریم و آقا هومن هنوز روحش هم خبر نداشت! آخه داشتند برای هومن یک دختر خوب پیدا می‌کردند، اما بهتر نیست خودش هم این‌جا باشه؟
من هم که نسبت به بحث ازدواج اون هم به این شکل، آلرژی داشتم و نمی‌تونستم بی‌تفاوت بمونم؛ تک‌ سرفه الکی کردم كه متوجه نشدند! این‌ دفعه بلندتر سرفه کردم که همشون سکوت کردند و نگاهم کردند. خاله زهره با نگرانی گفت:
- چی‌شدی خاله؟
یاسی معترضانه گفت:
- مژده خب توام نظرت رو بگو!
با نگرانی گفتم:
- واقعاً جالبه! وقتی شما اِن‌قدر نظراتتون با هم مخالفه، چطور توقع دارین با هومن هم نظر باشین؟
گیج نگاهم کردند که حرف‌های خودشون رو توضیح دادم. آخرش با خنده اضافه کردم:
- توروخدا این‌قدر جدی نباشین! بذارین خوده هومن هم بیاد نظرش رو بگه.
خاله زهرا که انگار نمک روی زخمش پاشیده بودم، با ناراحتی گفت:
- وای خاله‌جان به اون اگه باشه که میگه نمی‌خوام داماد بشم! خودم باید براش آستین بالا بزنم.
خاله زهره در ادامه حرف خاله زهرا گفت:
- آره مژده جان، قبلش باید خودمون پسند کنیم بعد به هومن معرفی کنیم.
- پس قربونتون برم، یکی رو انتخاب کنین که همتون دوستش داشته باشین و اِن‌قدر هم اختلاف نظر نباشه.
- یعنی چی؟
پا روی پا انداختم و در جواب روناک گفتم:
- یعنی هم مریم حذفه، هم نرگس.
یاسی با صدای بلندی گفت:
- اِه!... نرگس که خیلی دل‌نشین بود.
- آره خیلی خوب صحبت می‌کرد، تو مهمونی دوستِ مامان که دیدمش خيلی خوش برخورد بود.
خاله زهره با اَبروهای درهم رو به دخترها گفت:
- ندیدی رفتار مامانشو؟ مامان بابای مریم رو توی عروسی دختر نفیسه دیدم، خیلی خوبن.
خاله زهرا هم سرش رو تکون داد
- آره منم با خانواده مریم موافقم.
یاسی جیغ‌جیغ کنان گفت:
- نه! من چهره مریم رو دوست ندارم! بچه هومن زشت میشه.
با این حرفش بلند خندیدم، از خنده من بقیه هم به خنده افتادند. با باز شدن در، سریع از روی مبل بلند شدم و به‌طرف هومن و عمو احمد رفتم و تندتند سلام کردم و رو به هومنِ متعجب گفتم:
- ببین هم مریم حذفه هم نرگس، زیرِ بارِ هیچ‌ کدوم نری!
صدای پر حرص روناک اومد:
- مژده خانومِ خبرکِش!
- باید می‌گفتم!
یاسی با خونسردی گفت:
- حالا فوقش هر دوتا رو واسش می‌گرفتیم دیگه این همه بحث کردن نداشت!
همه به این حرفش خندیدیم که هومن رو به خاله زهرا کرد و گفت:
- مامان خانوم باز این‌جا چه خبره؟!
یاسی وسط حرفش پريد.
- تو به من بگو این‌که بچه‌ات خوشگل بشه مهم‌تره یا این‌که مادر زنت اِفاده‌ای باشه؟
روناک وسط خنده‌های از ته‌دلش گفت:
- آخه این چه دوراهیِ مسخره‌ایه!
رو به دخترها گفتم:
- من که گفتم جفتشون حذفن!
هومن خسته، کش‌ و قوسی به بدنش داد و گفت:
- حالا شام چی داریم؟
همه با تعجب نگاهش کردیم. مامان از جاش بلند شد و گفت:
- بهتره بریم دنبال یه کدبانو بگردیم که این آقا غذا واسش از همه‌ چی مهم‌تره!
با خنده به این بحث پایان دادیم و خاله‌ها و مامان برای شام به آشپزخونه رفتند. کنار روناک و یاسمن نشستم و گفتم:
- چطور تا الان هومن خودش کسی رو انتخاب نکرده؟
یاسی در جوابم‌ گفت:
- شاید باورت نشه ولی هومن اصلاً اهل این حرفا نیست! آدم ساکت و مظلومی نیست‌ها ولی کلاً تو فاز عاشق شدن و این حرفا هم نیست.
- پس قیافه‌اش غلط اندازه!
روناک خندید.
- آره طفلی داداشم، برای همین نگرانشیم چون خودش به فکر خودش نیست و همیشه میگه به وقتش فرد مناسب پیدا میشه؛ درست میگه اما بالاخره ما هم باید یه حرکتی بزنیم یا نه؟
- شاید فرد مناسب منتظره ما بریم پیداش کنیم!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- فکر می‌کردم اعتراض کنه اما این‌ کار رو نکرد!
- آره زیاد مخالفت نمی‌کنه اگه کسی رو بهش معرفی کنیم، خوب به حرف‌هامون گوش میده و بعد با دلیل ردش می‌کنه.
یادم رفته بود که هومن یا بقیه آدم‌های این‌جا حق انتخاب دارند و هیچ‌ کدوم مثل من نیستند. پس نگراني و دلشوره‌اي كه بهم دست داده بود بي‌مورد بود. نفس راحتي كشيدم و گفتم:
- خوبه! منطقی عمل می‌کنه.
یاسی با خنده گفت:
- انشاءالله!.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
***
دستم رو به در گرفتم و رو به تینایی که اَبروهاش به‌خاطر تمرکزش درهم گره خورده بود، گفتم:
- من بیرون اتاق می‌مونم تا تو سوالات امتحانو جواب بدی.
- باشه مژده‌ جون، برین توی سالن تا پذیرایی بشین.
- ممنونم موفق باشی.
و چشمکی بهش زدم و در اتاق رو بستم. نگاهی به ساعتم انداختم، نیم‌ ساعت باید بهش زمان می‌دادم. امروز پنج‌شنبه بود و روز مرور مطالب و حل سوالات، آروم توی راهرو نسبتاً طولانی قدم برداشتم. چهارتا در بود که اگه اشتباه نکنم اتاق بودند.
اولِ راهرو اتاق تینا بود، آخر راهرو هم آینه قدی بزرگی بود. به‌سمت آينه قدم برداشتم، شلوار لی جذب با شومیز سبز رنگی که شبیه پیراهن مردانه بود تنم بود، حس می‌کردم نسبت به روزهایی که رامسر بودم کمی چاق‌تر شدم! به قول هنگامه ديگه باربي نيستم. غم‌انگيزه چون نتيجه خوردن و خوابيدن اين چند ماه بود.
نگاهم رو از مژده توی آینه گرفتم. تو این چند روزی که اومده بودم اين‌جا، این قسمت رو ندیده بودم. روی دیوار قابِ عکس‌های کوچک نصب بود و با کنجکاوی به عکس‌ها نگاه کردم.
عکس‌های خانوادگی و یا دوتایی و تکی، با دیزاین قشنگی روی دیوار قرار گرفته بودند و قاب‌های رنگی‌رنگی و نازی داشتند. به عكس چهارنفره‌شون نگاه كردم.
تا حالا چهره‌ي مادر و پدر تینا رو ندیده بودم. تینا کاملاً شبیه پدرش بود و برادرش بی‌نهایت به مادرش شباهت داشت و چه مادر زیبایی! اما چرا هیچ‌ وقت توی خونه ندیدمش؟ از روزی که اومدم به‌ جز تینا و خدمتکار خونه کسی رو ندیدم، یعنی فوت کرده؟ شاید هم سرکار بوده اما اگه بود حتماً من رو می‌دید و باهام صحبت می‌کرد!
ترجیح میدم فکر کنم شاغله و وقت نداشته، پدرش هم که قطعاً همین‌طور.
عکس بعدی، تینا محکم گونه مادرش رو می‌بوسید. توي قاب سمت راستي، برادرش دستش رو دور گردنِ پدر و مادرش انداخته بود و لبخند عمیقی روی لب‌هاش بود؛ نه اون لبخند تلخ و مسخره و مغروری که دیده بودم، یك لبخند واقعی...
- نظرتون چیه؟
با شنیدن صداش با ترس به عقب برگشتم، پشتِ سرم ایستاده بود. کت اسپرت سرمه‌ای رنگی به تن داشت و دست‌هاش توی جیب شلوارش بود؛ با اَبروهای بالا رفته و همون لبخند مسخره‌ای که گفتم، نگاهم مي‌كرد. آروم سلام كردم.
- سلام خانوم آریان خسته نباشین.
- ممنونم همچنین.
قبل از این‌که چیزی بگه، سریع گفتم:
- تینا جان داره آزمون میده خواستم حواسش پرت نشه از اتاقش بیرون اومدم، عذر می‌خوام.
- خواهش می‌کنم، خونه خودتونه راحت باشین.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
- نظرتون رو نگفتین؟
نگاهش کردم که چشمکی زد. چشم‌هام درشت شد، پررو!
فکر کنم حرفِ ذهنم رو از توی چشم‌هام خوند که لبخند زد و گفت:
- شوخی کردم.
و دست به سی*ن*ه ایستاد.
- پس پنج‌شنبه‌ها این ساعت تشریف میارین؟
دستی به سرم کشیدم، یادم نبود چیزی سرم نیست! باز خوبه موهام رو جمع کردم.
- راستش پنج‌شنبه‌ها هر تایمی که تینا راحت‌تر باشه میام اما ترجیحم صبحه که فعلاً موافقه.
نگاهی به ساعتم انداختم. یک‌ و نیم ظهر بود.
- هر چند که ظهر شد!
- هر زمانی که صلاح می‌دونین بیاین تا تینا بهترین و بیشترین استفاده رو ببره، اصولاً ما هم خونه نیستیم اما امروز من مخصوصاً یه‌کم زودتر اومدم تا با شما صحبت کنم.
- خب بفرمایین؟
نگاهی به راهرو انداخت و گفت:
- این‌جا؟ شما برین توی سالن، منم یه دقیقه دیگه میام.
سری تکون دادم و اون هم وارد آخرین اتاق شد. از راهرو فاصله گرفتم و روی مبل تک‌نفره‌ای نشستم. فقط داشتم چندتا عكس رو نگاه مي‌كردم كار زشتي كه نبود!
طبق گفته خودش، خيلي زود برگشت و روبه‌روم نشست.
- راستش ما فرصت نکردیم درباره‌ي شرایط کاری شما صحبت کنیم و فکر کردم امروز دیگه وقتشه، قرارداد رو چطور باید بنویسم؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- من تا الان تدریس خصوصی نداشتم.
نگاهی به کاغذ سفید توی دستش انداخت.
- منم که این مدل قراردادا نبستم.
- خب اهمیتی نداره.
متعجب گفت:
- قرارداد؟
- آره لازم نیست، ما همو می‌شناسیم.
با لحن محکمی در جوابم گفت:
- درسته اما باید نوشته بشه!
دست‌هام رو روی هم گذاشتم.
- پس هر جور که می‌دونین بنویسین فرقی نمی‌کنه.
- با هم‌ دیگه می‌نویسیم.
ده دقیقه‌ای درباره شرایط همکاریمون با هم صحبت می‌کردیم اما ديگه وقتش بود تينا رو صدا بزنم، پس بلند شدم. همزمان با من، سرش رو بلند كرد و سوالي نگاهم کرد. به ساعت اشاره‌ای کردم و گفتم:
- وقت تینا تموم شد برم صداش کنم.
- نمی‌خواد من میگم بیاد.
و قبل از اين‌كه چيزي بگم، صداش رو بالا برد و گفت:
- تینا وقت تمومه، بیا بیرون.
بعد چند لحظه تیناي پريشون با برگه‌هاي توي دستش از اتاق بيرون اومد. با دقت به چهره‌اش نگاه كردم، فكر كنم خيلي در حل كردن سوالات موفق نبوده كه اين شكلي بهم ريخته، فقط چرا موهاش اين‌قدر نامرتب شده؟! با صداي خنده‌ برادرش نگاهم رو از تينا گرفتم.
- تينا؟ اين چه قيافه‌ايه؟
تینا كه همچنان ايستاده بود با اخم گفت:
- چیه؟ مگه چه شكلی‌ام؟
برادرش كه هنوز مي خنديد گفت:
- یعنی قراره تو این یك سال تا موقع كنكور، هر روز این شکلی باشی؟
تینا با حرص گفت:
- چيه مگه تيرداد؟ چي‌ ميگي؟
موهای فرفریش به طرز خنده‌داری نامنظم شده بود و رفته بود روی هوا! ولي تينا الان اصلاً حوصله شوخي نداشت!
رستگار به مبل تكيه داد و گفت:
- شبيه برق گرفته‌ها شدي، اين‌قدر بعد مدت‌ها از مغزت كار كشيدي كه فكر كنم موهات تحت تاثير قرار گرفتن!
گوشه لبم رو گاز گرفتم و به تينا نگاه كردم، فكر كنم اگه من اين‌جا نبودم تلافي حرف‌هاي برادرش رو به خوبي درمي‌آورد! دستش رو به‌سمت خودم كشيدم تا كنارم بنشينه و گفتم:
- خیلی هم قشنگی، بیا برگه‌هات رو بده ببینم.
تینا كنار من نشست ولي همچنان با لحن كوبنده‌اي در جواب برادرش گفت:
- مثل این‌که دارم درس می‌خونم‌ ها! توقع داری تَرگل وَرگل باشم آقا تيرداد؟
نگاهي به پاسخ‌نامه تينا انداختم. حدسم درست بود، زياد موفقت‌آميز نبوده و براي همون عصبيه اما مثل اين‌كه آقا تیرداد بي‌خيال تينا نمي‌شد.
- خواهر من تو از مغزت استفاده می‌کنی از موهات که استفاده نمی‌کنی، جلوي بابا این شکلی ظاهر نشی که بنده خدا نااُمید میشه.
تینا که انگاری اصلاً حال و حوصله نداشت چشم‌هاش رو ریز کرد و با اخم نگاهش رو از برادرش گرفت و پر غصه به من نگاه كرد. چرا حس مي‌كردم بغض كرده؟ خداي من! هنوز اول راه بوديم. لبخندي به روش زدم و دستی به موهاش کشیدم و مرتبشون کردم. تینا خسته ولي قدردان نگاهم كرد.
سنگيني نگاه برادرش رو حس كردم و رو بهش گفتم:
- تینا خيلي سنگين و فشرده شروع به درس خوندن كرده براي همين فكر كنم خيلي خسته‌ست.
رو به تينا ادامه دادم:
- تیناجون الان ناهارت رو بخور و یکم بخواب، عصر درس‌هايی كه قرار گذاشتيم رو مرور کن، فردا صبح هم تست‌هایی که بهت گفتم و بعدش باز هم استراحت تا آماده بشی برای هفته بعد.
با لبخند گفت:
- چشم مژده جون.
تينا كه ديد قصد رفتن دارم به سمت اتاقش رفت تا وسايلم رو بیاره. به طرف برادرش چرخیدم. نمی‌دونستم گفتنش درسته یا نه ولی ترجیح دادم بگم چون خوب حال تينا رو مي‌فهميدم. پس آروم گفتم:
-‌ مسيري كه تينا داره شروع مي‌كنه واقعاً سخته و نياز به روحيه داره، می‌دونم براي بهترشدن حالش باهاش شوخی می‌کنین اما گاهی وقت‌ها به خاطر فشارهای درسی ممکنه متوجه این شوخی‌ها نشه و یکم دلش بگیره.
نمی‌تونستم معنی نگاهش رو بفهمم برای همین ادامه دادم:
- عذر می‌خوام ولی فکر کردم گفتن این حرف‌ها لازم باشه. چون با بچه‌هاي هم‌ سِن تينا زياد وقت گذروندم و با روحيه‌شون آشنام.
دهانش بازشد اما اومدن تينا باعث شد چيزي نگه. تینا با وسايلم اومد و من به طرف در رفتم و کفش‌هام رو پوشیدم. مثل اين چند روز براي بدرقه من، جلوي در ايستاده بود.
- فردا با هم در تماسیم مژده جون؟
- آره عزیزم جواب تست‌ها رو برام می‌فرستی.
به سمتش رفتم و لُپش رو بوس کردم.
- مواظب خودت باش، موفق باشی.
رو به برادرش گفتم:
- با اجازه‌تون.
سري برام تكون داد.
- به‌ سلامت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
***
یك ماهی از رفتنم به خونه تینا و کلینیک می‌گذشت و الان هم از پیش تینا به خونه خودمون برمی‌گشتم. دلم می‌خواست فقط استراحت کنم. این هفته خیلی خسته شده بودم، هنوز کمی باید بگذره تا به این ترافیک و شلوغی‌ها عادت کنم و خسته نشم. مامان خونه نبود و ظهر نمي‌اومد پس برای خودم ناهار گرم کردم تا بخورم و بعدش یه‌کم بخوابم.
در حین خوردن لوبیاپلو نگاهی به برگه تینا انداختم. تقریباً ميشه گفت حسابي تو اين مدت پيشرفت كرده بود. تینا واقعاً دختر باهوشیه و از تصور من پر تلاش‌تره.
ظرف‌هاي كثيف رو توي سينك رها كردم و روی کاناپه دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. حتي حال رفتن تا اتاق رو نداشتم، واقعاً خسته بودم... .
با حس چیزی روی صورتم چشم‌هام رو باز کردم. روناک بالای سرم نشسته بود؛ پايين موهاي بلندش رو گرفته بود روی صورتم و سعی داشت بیدارم کنه که وقتی چشم‌های بازم رو دید خندید و سلام کرد. با صدای خواب‌آلودی جوابش رو دادم.
- ساعت چنده؟
- هفت!
- جداً؟ چقدر خوابیدم!
دست‌هام رو بالا گرفتم و بدنم رو تا مي‌تونستم كشيدم. روناك به وضعيت من خنديد و گفت:
- کار خوبی کردی خسته نباشی.
- قربونت، کی اومدی؟
و از حالت دراز كِش به نشسته، تغییر وضعيت دادم.
- چند دقیقه‌ای هست؛ کلید روی در بود اومدم داخل، گفتم شب بدخواب نشی و بیدارت کنم... هیچ‌كَسي‌ هم خونه نیست.
- اِه؟
رفتم آبی به دست و روم زدم و برگشتم پيش روناك، به نقطه‌اي نامعلوم خيره شده بود كه با صداي من به خودش اومد.
- چه‌ خبرا؟
- هیچی تو چه‌ خبر؟ پیش تینا بودی؟
- آره امروز اون‌جا بودم.
کنارش نشستم. حس کردم صورتش گرفته‌ست. یعنی چی شده بود؟ از روي كنجكاوي پرسيدم:
- روناک؟
- هوم؟
- چی‌ شده؟
سعی کرد لبخند بزنه و گفت:
- هیچی هیچی.
- بگو ببینم، از این خنده‌های الکی هم نکن.
این‌ دفعه واقعی خندید.
- چقدر تابلوام!
- حسابی.
فكر نمي‌كنم اين شكلي به حرف بياد پس دستش رو گرفتم و بلندش کردم و با خودم به آشپزخونه بردمش .
- بیا با هم شام درست کنیم، يه املت قاطي پاطي چطوره؟
- خوبه فرقی نداره، هر چي تو درست كني خوشمزه‌ست.
موادش رو آماده ‌کردم و فلفل‌ دلمه و قارچ رو جلوي روناك گذاشتم.
- شما در حین كار حرف‌هات رو بزن.
- حرفی ندارم خب.
مي‌گفت حرفي ندارم در عين حال انگار دلش مي‌خواست كلي حرف بزنه. اصلاً مطمئنم براي همين به پیشم اومده. بيشتر پا فشاري كردم و گفتم:
- بگو می‌شنوم.
پشت بهش ايستادم و مشغول پوست کردن سیب‌زمینی‌ها شدم. شاید اگه باهام چشم تو چشم نباشه راحت‌تر بتونه حرف‌هاش رو بزنه.
- فردا شب جایی دعوتیم‌ها.
با تعجب پرسیدم:
- کجا؟
- مهمونی همکار هومن اینا.
- به چه مناسبته؟
- یه پروژه خفن و موفق داشته، شيريني كارشه.
با خنده گفتم:
- خب چرا من و تو قراره بریم؟
- گفتم دیگه! ما هميشه باهاشون بيرون مي‌ريم و تو مهموني‌هاي هم شركت مي‌كنيم، منم با بچه‌ها هميشه هستم تو هم بايد باهامون بياي.
- توفيق اجباريه؟
- كاملاً‌!
- حالا تو چرا اِن‌قدر دِپرسی؟
نفس عميقي كشيد و بعد چند لحظه، گفت:
- حسام خواستگار منه.
دستم متوقف شد. با تعجب به‌طرفش برگشتم.
- همینی که می‌خواد سور بده؟
سرش رو بالا پايين كرد. ظرف سیب‌زمینی‌ها رو برداشتم و پشت ميز، کنارش نشستم.
- خب؟
چند لحظه‌اي خيره به قارچ‌هاي توي دستش بود و بعد آروم پرسيد:
- مژده... تو تا حالا عاشق شدی؟
روي صندلي جابه‌جا شدم. عاشق؟ مگه حس و حال عاشقی هم داشتم؟ هیچ‌ وقت!
- نه، تو عاشق شدی؟ از حسام خوشت میاد؟
بی‌توجه به سوالم گفت:
- واقعاً نه؟ چطور ممکنه؟ یعنی تا حالا از کسی خوشت نیومده؟
در حالی که حواسم بود با چاقو دستم رو نبرم داشتم به حرفش فکر می‌کردم. نه، هیچ‌ وقت از کسی خوشم نمي‌اومد. همیشه از این‌جور موقعیت‌ها فراری بودم، چون مجبور بودم!
- نه، تو بگو ببينم.
با نگرانی ادامه دادم:
- نکنه تو ازش خوشت نمیاد ولی می‌خوان مجبورت کنن باهاش ازدواج کنی؟
چشم‌هاش گرد شد.
- نه مژده این چه حرفیه؟ معلومه که نه!
ضربان قلبم بالا رفته بود، نباید این حرف رو می‌زدم. سعی کردم به خودم مسلط باشم، آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
- خب پس چی؟
- من از حسام خوشم میاد منتهي خیلی نگرانم، نمی‌دونم میشه بهش اعتماد کرد یا نه، پسر خوبیه‌ ها، مشکل منم که اِن‌قدر شكاكم.
لبخند زدم و اَبرويي بالا انداختم، روناك جانم عاشق بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
با ذوق گفتم:
- درست حسابی تعریف کن ببینم.
كمي مكث كرد، انگار داشت ماجراهاي زندگيش رو توي ذهنش مرور مي‌كرد. چيزي نگفتم تا خودش به حرف بياد.
- می‌دونی که ما سه‌ نفر همیشه بهم وصلیم! هر وقت بچه‌ها با دوستاشون قرار بيرون داشتن، اگه كاري نداشتم، من هم باهاشون مي‌رفتم خلاصه این‌جوری باهاشون آشنا شدم و اونا اِن‌قدر گرم و صمیمی و خوب بودن که همیشه از هومن و یاسی می‌خواستن من هم باهاشون برم، خصوصاً وقتی قرار کوه یا ناهار روزهای جمعه داشتن.
نگاهش رو ازم گرفت و به سبزيجاتي که مشغول ریز ریز کردنشون بود خیره شد و ادامه داد:
- همشون خيلي خوبن، آدم‌هاي محترمي هستن و در عين حال خيلي صميمي و پايه، برای همین آدم از بودن کنارشون لذت می‌بره... حسام هم يكي از پسراي همين گروهه، دوست و همكار قديمي بچه‌هاست، از سه سال پيش، توي برخوردايي كه با هم داشتيم هميشه توجه خاصي بهم داشت و خب راستش من هم بدم نمي‌اومد.
باز كمي سكوت كرد. نفس عميقي كشيد و چاقو رو رها كرد و گفت:
- تا اين‌كه پارسال حسام خيلي جدي گفت از من خوشش میاد و اگه من اجازه بدم اول بره با هومن صحبت کنه و بعد قدمای جدی‌تر برداره اما... من نذاشتم!
- برای چی؟
شونه‌هاش رو بالا انداخت و لبخند محوی روی لب‌هاش نشست.
- به قول بچه‌ها اين مشكل منه كه اِن‌قدر بدبينم وگرنه واضحه كه حسش به من الكي نيست، ولي من همش نگران بودم كه بخواد با من بازي كنه! آخه پسر شيطون و خوش‌صحبتيه، اصولاً خيلي‌ها از حسام خوششون مياد و اون هم با همه نسبتاً خوب برخورد مي‌كنه و اين براي من نگران كننده‌ست...
نگاهم کرد و بی‌حال‌تر از قبل ادامه داد:
- از طرفي درگیر درسام بودم و نمی‌خواستم ذهنم درگیر بشه، تو برخورد‌های ديگه‌اي که با هم داشتیم من همیشه ازش دوري مي‌كردم و يه‌ جورايي بهش محل نمي‌دادم، فكر مي‌كردم بي‌خيال شده اما الان از ياسي و هومن خواسته حتماً توي مهمونيش شركت كنم.
دستم رو به زیر چونه‌ام زدم، نگاهِ خيسش بي‌هدف اطرافمون مي چرخيد. آروم گفتم:
- حسِ منفيت رو پيچيدي دور قلبت و نمي‌خواي بهش فرصت بدي كه عاشقي كنه!
لبخندتلخي زد.
- دقيقاً.
- تو هیچ‌ وقت به حسام اجازه ندادي خودش رو بهت ثابت کنه اگه این فرصت رو بهش بدی، شک و دودلی‌های خودت هم تموم میشه! مي‌فهمي بايد دوستش داشته باشي يا كلاً فراموشش كني.
انگشت‌هاش رو درهم گره زد و گفت:
- راستش دو تا از افراد نزدیکم تجربه بدی تو عشق و عاشقی و ازدواج داشتن، من نمی‌خوام مثل اونا بشم! براي همين اعتماد كردن واسم سخته.
لبخندم رفت. باز هم ضربان قلبم اوج گرفت. به سختي بلند شدم و در حالی که ماهيتابه رو برمی‌داشتم گفتم:
- همه مثل هم نیستن عزیزم، تو تحت تاثیر اطرافیانت داری بیخودی خودت رو نگران می‌کنی، به‌ نظرم اگه دلت باهاشه پس یه‌کم بهش فرصت بده.
- يعني به‌ نظرت اشتباه نمی‌کنم؟
- وقتی توام دوستش داری و اون آدم تایید شده‌ای هست چرا اشتباه کنی؟ نگران نباش.
- آخه روم نمی‌شه برم مهمونیش، ازش خجالت می‌کشم.
با شنیدن صدای پر بغضش، ماهيتابه رو روي گاز گذاشتم و به‌ سمتش برگشتم.
- وای روناک این‌جوری نکن!
پشت دستش رو به صورت خیسش کشید.
- آخه تو این دو سال من خیلی اَدا واسش درآوردم، حتی رفتارام بچگونه بوده، بيخود و بي‌جهت بهش بي‌محلي مي‌كردم، واسه همین الان روم نمی‌شه حتي نگاهش کنم.
- عیب نداره، باور کن طبیعيه.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
- اونم چون عاشقه، درکت می‌کنه و به دل ‌نمي‌گيره.
اشک‌هاش رو پاک کرد.
- راست میگی؟ سه ماهی هست ندیدمش.
دستش رو فشردم.
- بله روناک خانوم راست میگم، حالا فردا شب خودت می‌بینی.
- امیدوارم، باهامون مياي ديگه؟
لبخند دندون‌نمايي به روش زدم و بلند و كشيده گفتم:
- بله.
چقدر روناک دل‌ نازك و معصوم شده بود. من كه دلم رفت براي اين حس پاك و خوبِ قلبش. خیلی دلم مي‌خواست اين آقا حسامي كه دلِ روناك رو برده، ببينم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
***
رفتن به این دورهمی و بودن در کنار آدم‌هایی که نمی‌شناختمشون واقعاً برام سخت بود، از طرفی بچه‌ها خیلی دلشون می‌خواست من هم برم و فکر می‌کنم مخالفتم ناراحتشون كنه، خصوصاً روناک، ولی من رو چه به رفیق‌های هومن و یاسی؟
دوباره نگاهی به خودم انداختم. مانتو کتی سرمه‌ای رنگم رو با شلوار نسکافه‌ای پوشیده بودم، همه موهام رو یک‌ دست بافته بودم و شال نسکافه‌ای رنگم رو روی سرم انداختم. آرایش ملایمم باعث شده بود به رنگ‌ و رو بیام و در کل از خودم راضی بودم.
تو این چند ماهی که تهران بودیم، یادم نمیاد مهمونی رفته باشم. مامان با خواهرهاش چندبار به خونه فامیل‌های دور و نزدیک رفته بودند اما من تمایلی نداشتم برم و هیچ‌ وقت هم مامان بهم اصرار نکرد اما امشب، واقعاً می‌خوام برم؟ امیدوارم پشیمون نشم... .
به دنبال یاسمن و روناک از ماشین پیاده شدم، دستی به شالم کشیدم و بند زنجیری کیف کوچک سرمه‌ای رو روی شونه‌ام قرار دادم. با فشار به انگشتانم و خم کردنشون، صدای تق‌تق مفاصلم بلند شد.
- مژده؟
با شنیدن صدای هومن، نگاهش کردم.
- بله؟
که با نگاه چپ‌چپ سه‌ نفرشون مواجه شدم. با تعجب پرسیدم:
- چی‌ شده؟
- اِن‌قدر اومدن به این‌جا واست سخته؟ آخه چرا نگرانی؟
دست‌هام رو انداختم پایین و رو به یاسی گفتم:
- نگران نیستم، فقط یه‌کم حضور توی همچین مهمونی برام سخته می‌دونین دیگه.
هومن با خنده دستم رو کشید.
- بیا ببینم این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ حتی اگه با بقیه هم اوکی نشی ما که پیشت هستیم.
فقط خندیدم و چهارتایی وارد کافی شاپ شدیم. به هر کسی که یاسی و روناک سلام می‌کردند، من هم سلام می‌کردم و هومن تندتند معرفیشون می‌کرد اما از اون‌جایی که با دقت نگاهشون نمی‌کردم، زیاد قیاقه‌هاشون تو ذهنم نمی‌موند.
روی تنها کسی که دقیق شدم حسام بود. قدبلند و چهارشانه بود، پیراهن سفید جذب با شلوار جین مشکی به تن داشت. از لحاظ تیپ و قیافه که واقعاً جذاب بود و از لحاظ برخورد هم خیلی محترم بود و به قول روناک، خوش‌صحبت بود.
به‌ نظرم ویژگی خیلی جذاب این آقا حسام، عکس‌العمل و نگاه قشنگش بعد از دیدن روناک بود. برق چشم‌هاش و لبخندی که روی لب‌هاش جون گرفت، خيلي ديدني بود و روناک عزیزم که فقط سعی داشت نگاه پر خجالتش رو ازش بدزده.
دیدن این صحنه‌ها برای منی که عشق و عاشقی زیادي اطرافم ندیده بودم خیلی زیبا بود و از حال خوبشون کیف می‌کردم.
روناک بین من و یاسی نشست، دستش رو فشردم و آروم گفتم:
- امشب خودت باش، خوده واقعیت! به چشم‌هات اعتماد کن، چیزهایی که می‌بینی‌ رو باور کن و امشب رو به خودت و حست و قلبت اختصاص بده، نوبت اونه که راهش رو پیدا کنه.
یاسمن که گوش‌هاش رو تیز کرده بود تا حرف‌هام رو بشنوه سرش رو خم کرد و چشمکی بهم زد و رو به روناک گفت:
- خانوم دکتر گل گفتن!
روناک نفس عمیقی کشید و لبخند زد. نیم ساعتی گذشته بود، حدود چهارده نفر توی کافی‌شاپ بودیم که پانزدهمین نفر برادر تینا، تیرداد بود که از دور بهم سلام کردیم.
کافی‌شاپ امشب در اختیار حسام بود و با مهمون‌هاش حسابی این‌جا رو روی سرشون گذاشته بودند. حق با بچه‌ها بود، این جمع خیلی گرم و صمیمی بودند جوری که حس معذب بودن نداشتم. البته هنوز هم راحت نبودم اما خب از تصورم یه‌کم بهتره.
هومن کنارم نشست و گفت:
- خوبه مژده؟ راحتی؟
- آره خوبه.
- خداروشکر.
بعد نفسِ عمیقی که هومن کشید، متعجب گفتم:
- اِن‌قدر استرس داشتی؟
یاسی با حرص گفت:
- نه پس! ما همش توی دلمون داریم از خدا می‌خوایم که به تو بد نگذره و غُر نزني وگرنه ما این عذاب وجدانمون رو چطوری جمع کنیم؟
با اَبروهای درهم نگاهش کردم.
- من همچین آدمیم یاسی خانوم؟
قبل از یاسی روناک به حرف اومد.
- نه تو بدتری!
- ای بابا!
هومن دستي به صورتش كشيد و با لحن خسته‌اي گفت:
- باورم نمی‌شه اِن‌قدر نازشو کشیدیم تا امشب بیاد.
- من که تا گفتین اومدم!
- زبونت گفت میام ولی من مطمئنم تا لحظه آخر دلت راضی نمی‌شد.
باز دوباره نگاه چپ‌چپی حواله روناک کردم که یاسی گفت:
- بعدشم، ما در اصل چند ماهه داریم نازت رو می‌کشیم با ما به مهمونی بیای‌، امشب نتیجه تلاش‌های چندین ماهه ماست!
گوشه لبم رو گاز گرفتم تا نخندم.
- چقدر دلتون پره!
- حالا بذار امشب تموم بشه، بعد می‌ریم خونه حسابت رو می‌رسم.
آروم خندیدم. از دست این سه‌تا.
با شنیدن صدای حسام، چهارتایی سر بلند کردیم. حسام با لبخند روی صندلی خالی روبه‌رومون نشست و گفت:
- خیلی خیلی خوش اومدین... جاتون راحته دیگه؟ پذیرایی شدین؟
هومن دستش رو به شونه حسام زد.
- بله داداش خیالت راحت، دست شما درد نکنه.
یاسیِ ذوق زده رو به حسام گفت:
- همیشه موفق باشی، خصوصاً با این شیرینی خفنی که بهمون دادی؛ من یکی دعا می‌کنم همش واست اتفاق‌های خوب بیفته و ما بیایم شیرینی بخوریم.
حسام خندید و در حالی که نگاهش بین هممون و روناک می‌چرخید، گفت:
- مرسی یاسمن جان، امیدوارم... اصلاً موفقیت هممون.
روناک که شالش توی دستش مچاله شده بود، آروم گفت:
- من هم تبریک میگم.
- مرسی روناک جان، خیلی خوشحال شدم تشریف آوردی... شما هم خیلی خوش اومدین مژده خانوم.
با خوش‌رویی در جواب آقا حسام گفتم:
- ممنونم از شما، مزاحمتون شدم.
- این چه حرفیه خانوم، من خیلی خوشحال شدم.
- ممنونم.
هومن با دستش به من اشاره کرد و رو به حسام گفت:
- دخترخاله‌مون خجالت می‌کشید بیاد و با اصرارهای ما اومد، آخه حیف بود با این جمع آشنا نشه، نه حسام؟
حسام اَبرو بالا انداخت و گفت:
- دقیقاً!
و رو به من ادامه داد:
- با ما بهتون بد نمی‌گذره مژده خانوم، خانواده هومن جان همشون برای ما خیلی عزیزن.
آخر جمله‌اش رو که می‌گفت، به روناک نگاه کرد. ازش تشکر کردم و این وسط به‌‌جای روناک، به‌خاطرحرف دو پهلوی حسام، تو دلم کلی قند آب شد.
همه پراکنده شده بودند و با هم صحبت می‌کردند و من هم کنار دخترها و دوتا از دوست‌هاشون نشسته بودم و به حرف‌هاشون گوش می‌دادم. چون چیز زیادی نمی‌فهمیدم، نگاهم رو بین مهمون‌ها چرخوندم.
تقریباً به تعداد برابر دختر و پسر توی جمع بود اما دو نفر توجه‌ام رو خيلي جلب كرده بودند، هر وقت نگاهم به دختره مي‌افتاد، نگاهش رو ازم مي‌دزديد.
كافه نور كمي داشت و اون دختر ازم دور بود، كاش عينك داشتم تا از اين فاصله نيم‌رخش رو واضح‌تر مي‌ديدم چون خيلي آشنا بود! كمي روي صندليم جابه‌جا شدم و قبل از اين‌كه از دختره چشم بردارم با هم چشم تو چشم شديم.
فکر کنم همین اتصال بین نگاهمون کافی بود تا مغزم به کار بیفته، و بدون عينك هم بتونم تشخيص بدم كجا ديدمش! چشم‌هام رو به‌سمت همسرش چرخوندم و ديگه مطمئن شدم!
واي خدای من! این دو نفر، همون دختر و پسری بودند که بعد از نجات پیداکردن از دریا، توی اون ویلا بودند و ازم مراقبت کرده بودند! ته دلم خالي شد و با استرس، به‌سمت مخالف روم رو برگردوندم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
قلبِ من هم آماده بود ذره‌ای استرس بهش وارد بشه و شدیداً بتپه! الان باید چیکار کنم؟ از دست برادر تینا خلاص شده بودم و حالا این دو نفر این‌جا بودند! قطعاً این‌ها دیگه من رو رسوا می‌کنند
با تمام قدرتم پوست لبم رو کَندم، استرس عجیبی توی وجودم افتاده بود. خداروشکر یاسمن و روناک غرق صحبت بودند. نمی‌دونستم باید چیکار کنم و ناخواسته با چشم دنبال برادر تینا می‌گشتم. کنار یکی از پسرها که به نظرم هومن، محمد معرفیش کرده بود ایستاده بود و باهاش حرف میزد. به‌نظرم بهترین راه حرف زدن با اون بود؛ تا قبل از این‌که اتفاقی بیفته و این دختر و پسر چیزی از خودکشی من بگن، این آقا لطف کنه و نذاره حرفی زده بشه. یعنی به حرفم گوش می‌داد؟
نگاه‌های دختره ازم گرفته نمی‌شد و من هر لحظه داشتم استرسی‌تر می‌شدم. بچه‌ها متوجه من نشدند و من هم بدون این‌که بیشتر فکر کنم از جام بلند شدم و به‌سمت برادر تینا یا همون تیرداد قدم برداشتم.
حس می‌کردم حسابی عرق کردم و گرمم بود. گوشه كافي‌شاپ تكيه به ديوار ايستاده بود. آب دهانم را قورت دادم تا شروع به صحبت کنم اما باید دقیقاً چی‌ می‌گفتم؟
هر دو به‌طرفم برگشتند، نمی‌دونستم چطور باید حرف رو شروع کنم خصوصاً این‌که یک غریبه هم این‌جا ایستاده بود. به تیرداد نگاه کردم، کم‌کم نگاهش رنگ تعجب گرفت.
ای بابا چیكار داري مي‌كني مژده؟ اصلاً کاش نمی‌اومدم!
با صدای تیرداد تکونی خوردم و به خودم اومدم.
- خوبین خانوم آریان؟
- مرسی.
پسری که کنار تیرداد بود گفت:
- شما دخترخاله هومن هستین، مژده خانوم؟
یک تای اَبروم بالا رفت و با تعجب نگاهش کردم، چرا اسمم رو این‌ شکلی تلفظ می‌کرد؟ آروم، یک کلام در جوابش گفتم:
- بله.
با اشتیاق گفت:
- خوش‌بختم از آشناییتون، من شایان هستم.
شایان؟ فکر می‌کردم اسم این محمده! یک لحظه از این همه بی‌توجهی خودم خنده‌ام گرفته بود که البته جلوش رو گرفتم. دستش رو به‌طرفم دراز کرد و با لبخند، منتظر نگاهم کرد. زیاد دلم نمی‌خواست تو برخورد اول این‌قدر صمیمی باشم، خصوصاً این‌که نگاه‌های این پسر حس خوبی بهم نمی‌داد!
کلافه نگاهم رو ازش گرفتم و به تیرداد چشم دوختم، که نگاه کنجکاوش بین من و شایان و می‌چرخید. با دیدن عكس‌العمل من، لبخند نشست روی لب‌هاش و دست شایان رو فشرد.
- من هم از دیدنت خوش‌بختم داداش.
شایان خندید.
- پس مثل این‌که شبیه یاسمن جان نیستین.
تیرداد سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- مثل این‌که نه!
- جالبه نمی‌دونستم، چند سالتونه مژده خانوم؟
من نیومده بودم این‌جا باهاشون گپ بزنم! ولی سعی کردم با آرامش جواب بدم چون همكار بچه‌ها بودند و نمي‌شد بي‌ادبي كنم.
- ۲۵.
- کاملاً بهتون میاد، تازه اومدین تهران؟ چون تا حالا ندیده بودمتون.
- بله چند ماهی هست.
- آهان چقدر خوب، معلومه تهرانی نیستین.
- مشخصه؟
با لبخند دندون نمایی گفت:
- آره کاملاً، یه‌کم لهجه دارین.
لبخند کم‌رنگی به روش زدم و چیزی نگفتم، باز به تیرداد نگاه کردم که دست به سی*ن*ه و با لبخند به شایان نگاه می‌کرد. فکر کردم بی‌خیال میشه اما دوباره پرسید:
- رشته‌تون چی بوده؟ بذارین حدس بزنم! اهل هنرین؟
کلافه از این همه سوال، در جوابش گفتم:
- خیر من اهل هنر نیستم!
- جداً؟ پس خیلی خوش‌ سلیقه هستین، این‌قدر ترکیب رنگ لباستون جذابه که من فکر کردم طراحین.
با خجالت خودم رو جمع و جور کردم و مجدد تشکر کردم. انشاءالله كه آخریش بود!
- اگه اهل هنر نیستین پس حتماً پزشکین.
چشم‌هام گرد شد. تیرداد هم با تعجب و دهانی باز نگاهش می‌کرد.
شایان با لحن پرافتخاری گفت:
- درست گفتم؟ من آدم‌ شناس خوبی هستم، شما چهره‌تون شبیه پزشک‌هاست.
گیج نگاهش کردم، کجای چهره‌ام شبیه پزشک‌هاست؟
- خیلی خیلی خوش‌بختم از آشناییتون مژده خانوم، خوش اومدین به جمع ما.
واقعاً دیگه دلم نمی‌خواست با این پسره حرف بزنم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم! اصلاً بي‌خيال همه‌چي ميشم و برمي‌گردم. يك قدم برداشتم كه تیرداد سریع تک‌ سرفه‌ای کرد و بعد گفت:
- ایشون معلم خصوصی خواهر منم هستن، فکر کنم حرف مهمی می‌خوان راجع‌ به تینا بزنن، آره مژده خانوم؟
تندتند سرم رو تکون دادم که یعنی آره خیلی حرف مهمی دارم! شایان بی‌توجه به حرف تیرداد، با تعجب گفت:
- واو! چقدر جالب شد، مشخصه شخصیت جالبی دارین‌ ها! هم معلم، هم پزشک!
دستي به شالم كشيدم و زير لب جوابش رو دادم.
- چیز خاصی هم نیست.
شایان مشتاق قدمي به‌سمتم برداشت.
- نه مژده خانوم فوق العاده‌ست، حتماً خیلی باهوشین واقعاً دلم می‌خواد بیشتر باهاتون آشنا بشم.
لازم نكرده! به حرفش توجه‌اي نكردم و به تيرداد، منتظر چشم دوختم. سنگيني نگاهم رو حس كرد و با لبخند نگاهش رو از شايان گرفت، نفس عميقي كشيدم و گفتم:
- میشه با شما صحبت کنم؟
آروم پلك زد و گفت:
- بله بفرمایین این‌جا با هم صحبت کنیم.
و به‌سمت چپ اشاره کرد که باز شایان به حرف اومد.
همزمان من و تیرداد نفسمون رو با حرص بیرون دادیم و به‌طرفش برگشتیم که بي‌خيال حرفش شد و گفت:
- پس بازم می‌بینمتون.
- انشاءالله با اجازه.
و سریع قدم‌هام رو تند کردم و به‌سمت همون میزی که تیرداد اشاره کرده بود رفتم و سعی کردم بنشینم، آخه صندلیش پایه بلند بود و یه‌کم سختم بود، اما تیرداد به‌خاطر قد و طبیعتاً پاهای بلندش خیلی راحت نشست.
کمی خم شد و آرنجش رو به میز جلومون تکیه داد. نفسش رو بیرون داد و گفت:
- انشاءالله!
اَبروهام بالا رفت.
- چی؟
- هیچی، گفتم انشاءالله.
چشم‌هام رو باریک کردم.
- دارین اَدای منو در میارین؟ چرا؟
- چرا نداره که مژده خانوم!
دقیقاً اسمم رو عین شایان تلفظ می‌کرد، تأکید روی حرف ژ.
- خودتون هم از پس رفیقتون برنیومدین، از من انتظار داشتین چه جوابی بدم؟
لبخند زد.
- انتظاری نداشتم!
- خوبه.
- ولی خوشم اومد ازش، چقدر خوب خودش رو نشون داد.
متوجه حرف‌هاش نشده بودم.
- كی؟
- شایانو میگم، بچه باهوشیه.
چیزی نگفتم و به‌جاش نفس عمیقی کشیدم و به‌سمت همون دختر و پسر نگاه کردم، یعنی می‌شد اون ماجرا از سر من بگذره؟ با حرکت دست تیرداد جلوی صورتم، نگاهم رو به آبمیوه پرتقالی دوختم که جلوم گذاشته بود.
سرم رو بلند کردم و به تیرداد نگاه کردم، كه با همون نگاه خنثی و بی‌تفاوت و در عین حال مرموزِ هميشه مواجه شدم.
- یکم آبمیوه بخورین مژده خانوم تا فشارتون بالا بیاد.
حرصم گرفت، این دیگه چه آدمی بود؟
- میشه منو این‌جوری صدا نزنین؟
- چرا؟
بی توجه به چرایی که گفت لیوان رو از روی میز برداشتم و کمی از آبمیوه خوردم.
- فشارم پايينه؟
- قطعاً شما بهتر از من می‌دونین، اما اون چهره نگرانی که به‌سمتم اومد، بهش نمیاد الان حالش میزون باشه.
نصف لیوان آب پرتقال رو خوردم و روی میز گذاشتمش، نفس عمیقی کشیدم تا بتونم صحبت کنم. صدام رو صاف کردم، باز خداروشکر موزیک تقریباً بلند بود و احتمالاً کسی نمی‌فهمید.
- راستش آقای رستگار... اون دو نفر این‌جا هستن.
- کدوم دو نفر؟
مِن مِن کنان گفتم:
- اون شب، توی رامسر...
- کدوم شب؟
به دستش که به‌سمت ظرف شیرینی می‌رفت نگاه کردم و با خجالت ادامه دادم:
- همون شبی که منو از دریا نجات دادین.
- چی؟
صدای بلند آهنگ و صدای آروم من باعث شد نشنوه.
هر چند، به این قیافه میاد شنیده و داره خودش رو به اون راه می‌زنه!.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
با حرص در جوابش گفتم:
- هیچی! اون خانوم و آقا، اون روز که به‌هوش اومدم توی ویلای شما بودن.
شیرینی رو قورت داد و با لبخندی که سعی می‌کرد جلوش رو بگیره گفت:
- نگین و رضا؟
کلافه دستم رو روي ميز زدم.
- خب برگردین تا بهتون نشون بدم، من که اسمشونو نمی‌دونم!
خونسرد نگاهم کرد و بعد چند لحظه که به صورت پر استرس و نگران من خیره شده بود، گفت:
- نمی‌خواد مژده خانوم، من می‌دونم با کدوم تیم از همکارام برای پروژه اومدم رامسر.
- چه‌ خوب... من نگرانم، حس می‌کنم این خانوم نگین که گفتین منو شناخته.
- مشکلش کجاست؟
چرا این‌قدر دوست داشت کل‌کل کنه؟ اون هم با من! که همیشه بی‌حرف و آرومم. باز حالم داشت دگرگون می‌شد، خدایا خسته شدم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من نمی‌خوام کسی درباره اون شب بدونه!
سري تكون داد و با انگشت‌هاش روي ميز ضرب گرفت.
- درسته مسائل خصوصی شما به کسی مربوط نیست!
- می‌دونم، لطفاً به دوستتون بگین چون خیلی تابلو به من نگاه می‌کنه.
بی تفاوت گفت:
- باشه ولی واقعاً متوجه نمی‌شم که چرا این‌قدر نگرانین.
- دوباره بگم که دوست ندارم کسی بدونه؟
- مگه پشیمونین؟
سکوت من رو که دید ادامه داد:
- خوبه که فهمیدین کارتون اشتباه بوده.
- نه! من به خودم حق میدم.
در سکوت نگاهم کرد. هنوز هم به خودش حق قضاوت کردن من رو می‌داد! ناخواسته گفتم:
- من موقعیت خوبی نداشتم و تنها انتخابی بود که اون لحظه داشتم.
چشم‌هاش رو باريك كرد.
- انتخابی که به قیمت تموم شدن زندگیت بود؟
- اون موقع زندگیم قیمتی نداشت.
- اون‌قدر بی‌ارزش بود که از زنده موندنت عصبانی شدی؟ حتی از منم شاکی بودی!
متعجب از اين رفتار و تُن صدايي كه كمي بالا رفته بود، پرسیدم:
- شما از رفتار اون روز من ناراحتین؟
رُک و سریع گفت:
- آره.
دهانم بسته شده بود. هیچی نمی‌تونستم بگم. قلبم تندتند میزد؛ با یادآوری حس و حال تلخ گذشته، دلم می‌خواست فقط گریه کنم.
بعد چند لحظه، نمی‌دونم چی شد، شاید مردمک لرزون چشم‌هام رو دید که به خودش اومد و دستی توی موهاش کشید. صداش رو صاف کرد و بلند صدا زد:
- نگین جان؟
نگین با شنیدن صدای تیرداد اول توجه‌اش به سمتمون جلب شد و بعد با اشاره تیرداد از جاش بلند شد تا به طرفمون بیاد. تیرداد آروم گفت:
- فقط من می‌دونم اون شب چه‌ خبر بوده، نگین و رضا فکر می‌کنن یه حادثه بوده نه چیز دیگه‌ای.
با رسیدن نگین، نشد جوابش رو بدم، از روی صندلی پایین اومدم و به نگین نگاه کردم. همون نگاه مهربون و نگران اون‌ روز که دلم رو گرم می‌کرد. احتمالاً من هم همون دختر ترسو و لرزان اون‌‌‌ روز بودم، با این تفاوت که سر و وضع مرتب‌تری داشتم!
- بله تیردادخان؟
تیرداد با لحن و صدای سرحالی، برخلاف چند لحظه قبل گفت:
- ایشون رو یادت هست؟
نگین نگاهی به من انداخت و با مهربونی گفت:
- خوش‌بختم عزیزدلم، چهره‌ات که خیلی واسم آشناست ولی یادم نمیاد کجا دیدمت.
حق داشت، گفتم که سر و وضعم نسبت به بعد از خودکشی، فرق داره!
- ممنونم منم خوش‌بختم.
- درسته، یه‌کم بیشتر فکر کن.
اَبروهاش بالا رفت.
- الان که صداشو شنیدم، بیشتر به‌نظرم آشناست! عزیزم من کجا دیدمت؟
قبل از این‌که ما چیزی بگیم، با چشم‌هاي درشت شده، دست مُشت شده‌اش رو جلوي دهانش گرفت و با حيرت گفت:
- شما همون دختری هستی که اون شب، تیرداد با خودش آورد ویلا؟
از هر جهت به‌خاطر حرفش داشتم از خجالت آب می‌شدم و هزاربار دعا کردم کسی نشنیده باشه. تیرداد با خنده گفت:
- نگین توروخدا بفهم چی میگی!
نگین كه هول شده بود تندتند گفت:
- نه خُب آخه من... منظورم اين بود كه...
تیرداد که دید نگین نمی‌تونه جمعش کنه و منم که حرفی ندارم بزنم، گفت:
- آره خودشون هستن، می‌بینی چقدر دنیا کوچیکه؟ دخترخاله هومن هستن.
نگین سريع بغلم کرد.
- عزیزدلم خداروشکر، خوشحالم که حالت خوبه چه خوب که می‌بینمت.
- ممنونم لطف داری.
همچنان متعجب رو به تيرداد گفت:
- واقعاً جالبه‌ ها نه تیرداد؟ رامسر کجا، این‌جا کجا!
- آره واقعاً! ولی بیا یه‌جوری وانمود کنیم که انگار اولین باره مژده خانوم رو می‌بینیم.
و چشمکی بهش زد. در ادامه حرف تيرداد گفتم:
- نگين جون راستش خونواده‌ام از ماجراي اون‌ شب خبر ندارن و من نمي‌خوام بيخودي نگران بشن.
نمي‌دونم حرفِ بي‌ربطم قانعش كرد يا نه اما فقط خنديد.
- باشه باشه حواسم هست، به رضا هم میگم؛ به‌ هر حال واقعاً اولین باره دیگه، چون دفعه پیش که نشد خوب ببینمت خوشگل خانوم.
- خیلی اذیتتون کردم.
- این چه حرفیه؟ به قول تیرداد از اول شروع کنیم بهتره.
دستم رو گرفت و با لبخند قشنگش ادامه داد:
- ولی من همیشه صدای خاص و نازت تو ذهنم مونده بود، همش با خودم می‌گفتم چقدر صحبت کردنت به دل می‌نشست.
با خجالت سرم رو پایین انداختم و دستش رو تو دستم فشردم. در مقابل این حجم از لطف و مهربونیش نمی‌دونستم چی بگم‌... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین