هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال بازنویسی[يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
روناک دستش رو لبهی صندلی راننده گذاشتهبود، خودش رو جلو کشیدهبود و چشم از مسیر روبهرو برنمیداشت. من هم که با خیابونها آشنا نبودم، کیف بزرگم رو بغل گرفتهبودم و بیحرف به اطراف نگاه میکردم.
- مرسی آقا! همینجا پیاده میشیم.
به خودم اومدم و به دنبال روناک از تاکسی پیاده شدم. گردنم به عقب کشیده شد و به ساختمون بلند و مدرن مقابلم خیره شدم. اینجا محل کار یاسمن و هومن بود؟ خیلی شیک و خوب بهنظر میرسید.
- خب، فکر کنم چیزی نمونده بیان... خبر نمیدم تا سوپرایز بشن.
به روناک نگاه کردم که مشغول مرتب کردن شال صورتی رنگش بود و همینطور که با من صحبت میکرد، مدام نگاهش بین در ورودی شرکت و در پارکینگ در گردش بود. چرا حس میکردم مضطربه؟! صدام رو صاف کردم و کیفم رو روی شونهم جابهجا کردم.
- ولی کاش بهشون خبر بدی! شاید سرشون شلوغ باشه و دیر بیان.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و بالاخره نگاهش رو به من دوخت. چشمهای قشنگش، با آرایش ملیح و صورتی رنگش به زیبایی قاب گرفته شدهبود. لبهای سرخابیش به خنده باز شد و با هیجان گفت:
- نخیر! امروز پنجشنبهست و زود کارشونو تموم میکنن... بیا بریم یکم قدم بزنیم تا بیان.
- از دست تو!
دوباره نگاهی به ورودی شرکت انداخت و در همون حالت دست من رو بهطرف خودش کشید. این نگاه منتظر روناک چه معنی میداد؟ فقط منتظر هومن و یاسی بود؟!
وارد مغازه عطرفروشی شد که من بهخاطر حساسیت به بوی شدید عطرها و سردرد احتمالی ترجیح دادم بیرون بایستم. از پشت شیشهی مغازه نظارهگر روناکی بودم که یکییکی عطرهای مختلف رو تست میکرد. ذوق روناک لبخند روی لبهام نشوند.
قدمی عقب رفتم و خودم رو به گلفروشی رسوندم. چشمهام رو بستم و عطر گلهاي رز رو با دم عمیقی استشمام کردم؛ چه حس خوبی داشت! دوباره من رو به یاد رامسر و طبیعت انداخت.
- سلام عرض شد.
کسی به من سلام کرد؟! چشمهام رو باز کردم و آروم سرم رو بهطرف صدا چرخوندم. با دیدنش توي دو قدميم، ابروهام بالا رفت و قدمی عقب رفتم.
از اينكه اينجا بود نبايد تعجب ميكردم، اما اينكه من رو مخاطب خودش قرار دادهبود، جاي تعجب داشت! ديدنش من رو مضطرب و عصبي كرد ولي بهخاطر برخورد زشت دفعهي قبل، عصبانيتم بيشتر خودش رو نشون داد؛ براي همين زير لبي جواب سلامش رو دادم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- خوب هستین؟
چرا حال و احوال ميكرد؟! اينبار چه شكلي ميخواست منو تحقير كنه؟! بدون اینکه نگاهش کنم، خيره به گل و گياههاي آپارتماني مقابلم كه توي گلدونهاي سفيد كاشته شدهبودند، تشکر کردم.
- چه جالب که اینجا دیدمتون!
- منتظر یاسمن و هومنم.
انگشتهام يخ زدهبود. خم شدم و نوك برگ سانسورياي بلند قد مقابلم رو لمس كردم. تا جايي كه ميتونستم بيتوجهي ميكردم تا هر چه زودتر بره!
- چند دقيقه ديگه ميان... خانمآریان؟
انگار موفق نبودم و اين مكالمه قرار نبود كوتاه باشه! پس سانسوريا رو رها كردم و دست به سی*ن*ه بهسمتش برگشتم. عينك آفتابي روي چشمهاش و لبخند كمرنگي هم روی لبهاش بود. قدش از من بلندتر بود پس سرم رو بالا گرفتم و سوالی نگاهش کردم.
- بله؟!
- امروز میخواستم باهاتون تماس بگیرم، چه خوب كه اينجا هستين.
انگار نه انگار كه صحبتهاي قبليمون چقدر تلخ و زشت تموم شدهبود! ابروهام به هم نزديك شدند و پرسيدم:
- كاري داشتين؟
سويیچ توی دستش رو چرخوند و با همون لبخندش که کمی حرصم رو درمیآورد، گفت:
- فردا که جمعهست، از شنبه تشریف میارین؟
پس دليل اين تغيير رفتار اين بود كه ازم ميخواست تشريف ببرم!
- باید بيام؟
- اگه مایلین.
اصلاً نميتونستم نسبت به ديدار قبليمون بيتفاوت باشم. براي همين گفتم:
- چیشد که همچین تصمیمی گرفتین؟ آخه آخرین بار چیزای دیگهای بهم گفتین.
ميون شلوغي و همهمهي تهران بزرگ، لحظهای سکوت بینمون برقرار شد. نميتونستم نگاهش رو ببينم و همچنان با اخم به شيشههاي عينك زل زدهبودم.
- بهخاطر خواهرم! خیلی دوست داره شما معلمش باشین... اين خواستهي تيناست و نميتونم خواهرمو ناراحت كنم.
ابروهام بالا رفت. اينبار من چند لحظهاي سكوت كردم. واقعاً چطور اينقدر پررو بود؟! اصلاً با تعريف هاي ياسي و هومن يكي نبود!
- متأسفم.
بدون مكث در جوابم گفت:
- چرا؟ تينا خيلي ناراحت ميشه!
كمي خونسردتر از قبل، آروم پلك روي هم گذاشتم و گفتم:
- منم دوست ندارم تيناجان رو ناراحت كنم، بهخاطر همين دفعهي پيش ميخواستم باهاتون صحبت كنم... اما شما نخواستين و بحث صلاحيت اخلاقي رو پيش كشيدين!
سرش رو بهسمت چپ چرخوند و زير لب گفت:
- هنوزم مهمه.
دوباره بهطرفم چرخيد و باز با همون لبخند، ادامه داد:
- تصمیم گرفتم یکم زمان بدم.
زمان؟ قصد امتحان كردن من رو داشت؟! سرم رو جلو بردم و انگشت اشارهم رو بهطرف خودم گرفتم.
- به من میخواین زمان بدین؟!
سرش رو جلو آورد و انگشت اشارهاش رو بین خودم و خودش تکون داد.
- به جفتمون زمان میدم که همدیگه رو بهتر بشناسیم!
عطر تلخش زير بينيم پيچيد. با زمزمهي «متأسفم» خودم رو عقب كشيدم.
كيف سامسونت چرم مشكيرنگش رو بين دستهاش جابهجا كرد و با آرامش گفت:
- مشکلتون چیه سرکارخانمآریان؟
چرا تمومش نميكرد؟ چه اشتباهي كردم به حرف هومن گوش دادم و به خونهشون رفتم! چشمهام رو ریز کردم و شمردهشمرده گفتم:
- چطور میتونم جایی کار کنم که صاحب خونهش تمايلي به رفتن من نداره؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
- اگه رزومهي منو خونده باشین میدونین که تا الان تدریس خصوصی نداشتم و من بهخاطر پسرخالهم اومدم خونهي شما و طبیعتاً اون روز بهخاطر خواهرتون رزومهم رو بهتون دادم تا مطالعه کنین، پس برام مهمه که کجا میرم و دیدگاه شما هم برام مهمه چون دوست ندارم حاشیه و مشكلي برام پیش بیاد.
دست راستش بهطرف عینکش رفت و اون رو روی موهاي پرپشت و پركلاغيش جا داد. حدس میزدم این نگاهِ مرموزانه، پشت شیشههای قهوهاي عینک باشه.
- باید ازتون معذرت خواهی کنم؟
من هم مثل خودش، لبخند شُلی زدم و گفتم:
- نه! برام مهم نیست.
نگاهش رو بهسمت خیابون چرخوند.
- پس بیاین.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم. اونقدر تحقيرانه من رو از خونه بيرون كرد و حالا اينقدر ساده توقع داشت ببخشمش؟ نميدونم به چي فكر ميكرد كه لبخندش عمیقتر شد و نگاه مشکی و تیزش رو به چشمهام دوخت.
- خب میشه گفت تحت تأثیر رزومهتون هم قرار گرفتم!
لبخندم کمی جون گرفت و حالا با آرامش جوابش رو دادم:
- میدونم! اینو از خیلیها شنیدم؛ لازم نیست بگین.
- مخالفت نکنین!
خستهم كرد! با لجبازي اما صادقانه گفتم:
- حرفای تلختون برام گرون تموم شد!
- منو مقصر میدونین؟
آروم پلک زدم. لبخندش محو شد و نگاهش دلگیر شد. از تغییر حالتش تعجب کردم، اما به روی خودم نیاوردم. بیتفاوت و همچنان دست به سی*ن*ه نگاهش ميکردم كه گفت:
- نمیدونم چرا فکر میکنین اون روز برای من گرون تموم نشد؟ من تا مدتها حس بدي داشتم!
نفسش رو با حرص بيرون داد. ديگه از اون چهرهي خنثي خبري نبود. با كينه نگاهم كرد و با صدايي كه كمي بلندتر از قبل بود، ادامه داد:
- شما باعث شدي تا مدتها درگير اون اتفاق باشم! پس چطور ازم توقع داری وقتی توی تهران و توی خونهم میبینمتون برخورد خوبی داشته باشم؟!
جا خوردم قدمي از مرد عصباني مقابلم فاصله گرفتم. اصلاً توقع شنیدن همچین حرفهایی رو نداشتم. ضربان قلبم اوج گرفته بود و حالا استرسم بود كه بهم غالب شد.
متوجه حال خرابم شد، ولی حتی من هم متوجه دگرگونی حالش شدم. نه به اندازهي من، اما اون هم خوب نبود! نگاه عصبيش به پشت سرم افتاد و با ابروهای گره خورده و لحني محكم گفت:
- فکر کنم به نفع جفتمونه که دیگه راجع به اون روز حرف نزنیم!
- چیشده؟ سلام آقا تیرداد.
روناک! خدای من. چشمهام تا آخرین حد ممکن باز شدهبود و ضربان قلبم بيشتر از قبل اوج گرفتهبود. روناك رو كاملاً فراموش كردهبودم! خیرهبودم به صورت برادر تينا که به پشت سرم، يعني به روناك نگاه میکرد. گره ابروهاش باز شد و لبخند زد.
- سلام روناک خانم، حال شما؟
و بعد به من نگاه کرد. هنوز از اينكه هر لحظه من رو پيش بچهها رسوا كنه، ميترسيدم. با نگاهم ازش خواهش کردم چیزی نگه و نميدونم تا چه اندازه متوجه عمق تمناي نگاهم شد. باورم نمیشد! چه حال ضایعی داشتم!
- ممنون، چرا قیافهتون اينقدر پکره؟
و تازه نگاهش به من افتاد؛ تعجب كرد. قبل از اینکه چیزی بگه، رستگار درحالی که دستش رو توی کیفش میبرد، رو به روناک گفت:
- فکر میکنم گرمازده شدن.
روناك با نگراني دستش رو روي پيشونيم گذاشت و گفت:
- آخه هوا كه اونقدر گرم نيست، ولي پيشونيش داغه!
واقعاً هوا گرم نبود و نمیدونستم واژهي گرمازده، توی ظهر پاییز، چطور به ذهنش رسیدهبود! بدون اینکه کم بیاره، با خونسردی گفت:
- ولي الان ظهره و تابش خورشيد زياده! من یه بطری آب دارم که استفاده نکردم، زیاد خنک نیست ولی فکر کنم حالشو جا میاره.
و بطری آب رو به طرفم گرفت. نگاهم رو از بطری به صورتش دوختم. حالت خاصی نداشت، اما هر چی که بود، خیالم رو راحت کرد که قصد گفتن اتفاقات قدیم و جدید بينمون رو نداره! جرعهاي آب خوردم و كمكم تپش قلبم آرومتر شد. روناک نگران دستش رو به بازوم كشيد.
- مژده؟ خوبی؟ چی واست خوبه؟ چه کاری باید انجام بدم؟ تو خودت دکتری بهتر میدونی، اصلاً میخوای بریم همون کلینیکی که ازش اومدیم؟
لبخندی که سعی کردم دلگرمکننده باشه، روی لبهام نشوندم و به چهرهی نگران روناک، چشم دوختم.
- نه عزیزم خوبم... هوا گرمه، یکم فشارم افتاده ولي خوبم.
- چطور خوبی؟ آخه رنگت پریده!
در جواب روناك، با اطمينان دستش رو فشردم و يكبار ديگه تأكيد كردم كه حالم خوبه. روناک نفس راحتی کشید، به تیرداد نگاه کرد و گفت:
- خُب خداروشکر؛ چهخبرا آقا تیرداد؟
برادر تينا، خیلی طبیعی به روناک نگاه کرد و با لبخند در جوابش و لحني صميمي گفت:
- ممنون سلامتی، کم پیدایی روناک خانم؟
روناک با خنده دستی به شالش کشید.
- من که هستم، حالا بگو ببینم... .
نگاهی به من انداخت و رو به تيرداد رستگار، ادامه داد:
- از آخر مژده معلم خصوصی تینا شد یا نه؟ شنیدم قرار بوده خبر بدی! دخترخالهی منو از دست ندی ها! قراره از همین فردا بره کلینیک، سه روز در هفته! داره تایماش پر میشه، در جريان باش!
ابروهاي كشيدهش بالا پريد و با همون لبخند، صورتش رو به طرف من چرخوند. آب دهنم رو به سختي قورت دادم.
- به سلامتی! بله باهاشون صحبت کردم، قرار شد از شنبه به بعد بیان خونهی ما.
و اينبار من رو مخاطب خودش قرار داد و ادامه داد:
- من شمارهي تینا رو براتون میفرستم تا با خودش هماهنگ کنین، هر ساعتی که زمانتون با تینا هماهنگ بود تشریف بیارین... راجع به بقیهي مسائل هم توی خونه با هم صحبت میکنیم.
تا آخرین لحظه قرار بود نرم، چون اصلاً دلم نميخواست يكبار ديگه ببينمش، اما توي این موقعیت نمیشد عکسالعمل دیگهای نشون بدم وگرنه سر خودم به باد ميرفت! پس بیحرف، سرم رو به بالا و پايين تکون دادم و حرفش رو تأیید کردم. خداحافظی کرد و رفت.
نگاهم به برادر تينا بود؛ سوار ماشین مشكيرنگی شد که کنار خیابون پارک بود؛ احتمالاً موقع خروج از پارکینگ من رو اینجا دیدهبود. لعنت به من!
- باورم نمیشه!
به روناک مات و مبهوت نگاه کردم و زمزمه کردم:
- چی؟
تک سرفهای کردم تا صدام کمی بازتر بشه؛ انگار موقع هیجان و استرس گرفتگی صدام چند برابر میشد!
- اِه! شماها اینجا چیکار میکنین؟
یاسی و هومن هم بالاخره اومدند. با هم دست دادیم و روناک با خونسردی در جواب یاسی گفت:
- اومدیم که بریم ناهار.
هومن با تعجب به شرکت اشاره کرد و گفت:
- خب چرا تا اینجا اومدین؟
روناک لبخند دندون نمایی زد.
- چون از خونه نيومديم!
و چشمکی به من تحویل داد. یاسی کیفش رو روی شونهش جابهجا کرد و با کمی حرص از جوابهای سر بالای روناک، غرید:
- خب؟ جونت بالا بیاد!
روناک دستش رو دور گردنم انداخت و با ذوق رو به بچهها گفت:
- راستش اومدیم اینجا که بریم شیرینی استخدام شدن مژده توی کلینیک نزدیک خونه رو بخوریم ولی... .
به من نگاه کرد، با دو انگشتش لپم رو کشید و با لبخند قشنگش ادامه داد:
- مثل اینکه قراره شیرینی دوتا کارش رو بخوریم، جفتش امروز جور شد!
- جون من؟!
یاسی این جمله رو گفت و با هیجان به سمتم اومد و محکم بغلم کرد. هیجانشون باعث شد برای چند لحظه، حسهای بدم رو فراموش کنم و من هم با ذوق بخندم.
یاسی با شوق زیادی گفت:
- نه به سرکار نرفتنت، نه به اینکه دوتا دوتا واست پیدا میشه.
نگاه قدردانم رو به صورت یاسی دوختم.
- آره واقعاً جفتش غیرمنتظره بود... ممنون از شما.
- بالاخره مژده خانم دارن میان تو میدون.
هومن دستش رو تکون داد و در ادامه حرفش گفت:
- اوهاوه! میخواد گرد و خاک به پا کنه!
چهارتایی خندیدیم و به قول روناک رفتیم که امروز رو خوش بگذرونيم.
درست زماني كه دنبال كار توي كلينيك و بيمارستان ميگشتم، کلینیک نزدیک خونه نیاز به پزشک عمومی داشت. انگار خدا این موقعیت رو برای من کنار گذاشتهبود! بعد از سه روز پیگیری کردن، قرارداد رو بستیم و قراره خیلی زود کارم رو اونجا شروع کنم.
از طرفي هم جدا از اتفاقات پیش اومده، چون تینا خیلی به دلم نشستهبود، از کار کردن در کنارش خوشحال بودم و میدونستم که اتفاقهای خوبی در انتظار جفتمونه. بماند که هنوز فکر کردن به عکسالعمل برادرش به من استرس میداد، اما بهتر بود دیگه بهش فکر نکنم. اگه میخواست چیزی بگه، حتماً تا الان میگفت.
اونجایی انگیزهم برای رفتن به پیش تینا بیشتر شد، که بهم پیام دادم و گفت هفتهی گذشته رو مطابق برنامهای که بهش دادم، عمل کرده و خیلی از روالی که گذرونده راضی و خوشحاله. چی از این بهتر؟ این همون هدفی بود که به خاطرش توی رامسر، بدوبدو داشتم و همهجوره برای بچههای آموزشگاه، تلاشم رو میکردم تا حس رضایت داشته باشند؛ اول از خودشون و بعد از همکاریمون. حالا تینا، جدا از همهی دانشآموزهایی که داشتم، اختصاصی شدهبود و دلم به روزهای خوبی که خواهیم داشت، حسابی گرم بود و حدس میزدم که تینا قراره بخش بزرگی از انرژی و حالِ خوب من برای ادامه دادن توی تهران باشه... .
در با صدای تیکی باز شد. آهسته، پام رو از چهارچوب در رد کردم و وارد حیاط شدم. با دیدن تینا که جلوی در ساختمون با نماي سفيدرنگ و سنگي خونه ایستادهبود و با اشتیاق برام دست تکون میداد، لبخند زدم، قدمهام رو تندتر کردم و به طرفش رفتم.
- سلام عزیزم، حالت خوبه؟
- سلام مژده جون، خوبم، حال شما چطوره؟
با گفتن «خداروشكر» جوابش رو دادم و کفشهای کتونی مشکیرنگم رو از پام بیرون کشیدم. تینا با اشتیاق نگاهم میکرد و فکر کنم همین حس خوب، برای شروع روزهايي سختي كه در پيش داشتيم، عالی بود! دستم رو کشید و من رو به طرف اتاقش کشوند. امروز اولین جلسهی حضوری، روز یکشنبه، ساعت چهار عصر بود. کیفم رو روی میزش گذاشتم و برخلاف چهرهی سرحالی که میدیدم، پرسیدم:
- خسته که نیستی عزیزم؟
سرش رو بالا انداخت.
- نه! دو ساعتی هست از مدرسه اومدم، ناهار خوردم و یک ساعتی خوابیدم، الان هم خیلی انرژی دارم.
به صورت خندونش که با موهای فرفریش قاب گرفته شدهبود، نگاه کردم. خیلی بانمک و ناز بود! گونههای سفید و برجستهش، باعث میشد دوستداشتنیتر هم به نظر برسه و نگاه قهوهای روشنش، سرشار از مهربونی بود. با هم پشت میز نشستیم و تینا مشغول صحبت از برنامههای درسیش شد. توضيحاتش كه به اتمام رسيد، طبق برنامهي از قبل چيدهشدهمون، كتاب زيست رو باز كردم و شروع كرديم... .
نگاهی به ساعت انداختم؛ هفت بود و تینا همچنان سؤال میپرسید. یک لحظه هم استراحت نکردهبود و کاملاً به تدریسم گوش دادهبود. الان هم داشتم يه سؤالاتش پاسخ ميدادم تا ابهامي توی ذهنش باقی نمونه. بعد از سؤالی که به نظر میاومد، آخریش باشه، گفتم:
- خب تینا جون! باید استراحت کنی، دو ساعتی هست که پای درسی و یک لحظه هم استراحت نکردی.
تینا با تعجب، سر بلند کرد و نگاهی به ساعت دیواری قرمزرنگ و مربعی شکل انداخت.
- وا! مگه ساعت چنده؟
که با دیدن زمان، با چشمهای درشت شده ادامه داد:
- چقدر زود گذشت! عذر میخوام مژده جون، خیلی وقتتون رو گرفتم؟
خندهی آرومی کردم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- نه خوشگلم! این چه حرفیه؟ من به خاطر خودت میگم، تو نیاز به استراحت هم داری حتی اگه زیاد حس خستگی نداشته باشی، باید بعد از یک ساعت و نیم یا دو ساعت حتماً استراحت کنی.
پلک روی هم گذاشت.
- چشم، درس امروز تموم شد؟
- بله... بقیه روزا هم طبق برنامه پیش میری تا جلسهی بعد.
سر کج کرد و لبخند قشنگش رو عمیقتر کرد.
- ممنونم، خسته نباشین.
متقابلاً لبخند گرمی به روش زدم؛ در كنار اين دختر پرانرژي و با انگيزه، من اصلاً حس خستگی نداشتم!
***
با تعجب به بحث عمیق خالهها و دخترخالهها و مامان گوش ميكردم. چطوری اینقدر جدی بحث میکردند؟ اون هم در رابطه با همچين مسئلهي مهمي! نگاهم رو چرخوندم به سمت روناک و یاسمن که سمت چپ من، روي مبلهاي راحتي نشستهبودند.
- یاسی خانم اصلاً هم دماغ مریم بزرگ نیست!
روناک درحالی که روی صفحهي موبايل و عكس مورد نظرش زوم میکرد، ادامه داد:
- خوبه دیگه! كاملاً مناسب صورتشه.
ياسي پشت چشمي نازك كرد و با حرص لبم رو به دندون گرفت و گرفت:
- از دماغ گندهش هم بگذرم، بازم کلاً به دل نمیشینه! نرگس بهتر بود.
روناک چشمهاش رو باريك كرد و متفکرانه نگاهش کرد.
- آره موافقم، نرگس باکلاس بود!
ياسي حرفش رو تأييد كرد وبا هيجان مشغول تعريف از متانت نرگس شد. نفس عميقي كشيدم و صورتم رو به سمت راست چرخوندم و اينبار به بحث خالهها و مامان كه با كمي فاصله از ما، روي مبلهاي سلطنتي نشستهبودند، گوش دادم.
- مريم خیلی خانوادهي اصیلی داره خواهر، نمیدونی چقدر مادر با ادبی داره، من که کیف کردم.
مامان با هیجان در جواب خاله زهره گفت:
- واقعاً؟
و خاله زهره هم با شوق حرفش رو تأييد كرد. خاله زهرا که بين مامان و خاله زهره نشستهبود، ظاهراً دودل بود، شونهاي بالا انداخت و گفت:
- خودمم مادر مریم رو که دیدم خوشم اومد، وقتی اومد سالن واقعاً خوش برخورد بود.
مامان کمی خودش رو جلو كشيد و با كنجكاوي از خاله زهره پرسيد:
- ولی مامان نرگس یکم سرد برخورد کرد، نه؟
خاله زهره درحالی که فنجان چای رو جلوی دهنش گرفتهبود، قري به چشماش داد و گفت:
- اونا خیلی اِفادهاین.
پام رو تندتند تکون میدادم. واقعاً این همه بحث برای چی بود؟ روناک و یاسی، نرگس رو انتخاب کردهبودند و انتخاب خالهها مریم بود و آقا هومن هنوز روحش هم خبر نداشت! آخه داشتند برای هومن یک دختر خوب پیدا میکردند، اما بهتر نیست خودش هم اینجا باشه؟ من هم که نسبت به بحث ازدواج اون هم به این شکل، آلرژی داشتم و نمیتونستم بیتفاوت بمونم؛ تک سرفه الکی کردم كه متوجه نشدند! ایندفعه بلندتر سرفه کردم که همشون سکوت کردند و نگاهم کردند. خاله زهره ليوان چاي دستش رو روي ميز مقابلش گذاشت و با نگرانی گفت:
- چیشدی خاله؟
یاسی بدون توجه به حرف خاله، معترضانه گفت:
- مژده! خب توام نظرت رو بگو!
نميتونستم نگرانيم رو بروز ندم و خطاب بهشون گفتم:
- واقعاً جالبه! وقتی شما اينقدر نظراتتون با هم مخالفه، چطور توقع دارین با هومن همنظر باشین؟
گیج نگاهم کردند که حرفهای خودشون رو توضیح دادم و براي اينكه بيشتر از اين تابلو به نظر نرسم و توجهشون به رنگ احتمالاً پريدهي صورتم جلب نشه، با خنده اضافه کردم:
- توروخدا اینقدر جدی نباشین! بذارین خودِ هومن هم بیاد نظرشو بگه.
خاله زهرا که انگار نمک روی زخمش پاشیدهبودم، نفس پر آه و حسرتي كشيد و با ناراحتی گفت:
- وای خاله جان! به اون اگه باشه که میگه نمیخوام داماد بشم! خودم باید براش آستین بالا بزنم.
خاله زهره سري به بالا و پايين تكون داد و در ادامهي حرف خاله زهرا گفت:
- آره مژده جان، قبلش باید خودمون پسند کنیم بعد به هومن معرفی کنیم.
موهاي آويزون كنار صورتم، كه به علت كوتاهتر بودن، اسير كش مو نميشدند رو پشت گوش زدم.
- پس قربونتون برم یکی رو انتخاب کنین که همتون دوسش داشته باشین و اينقدر هم اختلاف نظر نباشه.
- یعنی چی؟
پا روی پا انداختم و در جواب روناک گفتم:
- یعنی هم مریم حذف بشه، هم نرگس.
یاسی با صدای بلند مخالفت كرد.
- اِه!... نرگس که خیلی دلنشین بود.
بلافاصله روناك در ادامهي حرف ياسي گفت:
- آره خیلی خوب صحبت میکرد، تو مهمونی دوستِ مامان که دیدمش خيلی خوشبرخورد بود.
خاله زهره با اَبروهای درهم رو به دخترها گفت:
- ندیدی رفتار مامانشو؟ مامان و بابای مریم رو توی عروسی دختر نفیسه دیدم، خیلی خوبن.
خاله زهرا هم سرش رو تکون داد.
- آره منم با خانواده مریم موافقم.
ياسي و روناك حرف توي سرشون نميرفت و ياسي جيغجيغكنان در جواب خالهها گفت:
- نه! من چهرهي مریم رو دوست ندارم! بچهي هومن زشت میشه.
با این حرفش بلند خندیدم، از خنده من بقیه هم به خنده افتادند. باورم نميشه كه توي اين لحظه ياسمن داره به چهرهي بچهي آيندهي هومن و مريم فكر ميكنه! با باز شدن در، سریع از روی مبل بلند شدم و به طرف هومن و عمو احمد رفتم. تندتند سلام کردم و دست هومن متعجب رو به طرف خودم كشيدم.
- ببین هم مریم حذفه هم نرگس، زیرِ بارِ هیچکدوم نری!
صدای پر حرص روناک اومد:
- مژده خانمِ خبرکِش!
براش ابرو بالا انداختم كه یاسی برخلاف روناك، با خونسردی گفت:
- حالا فوقش هر دوتا رو واسش میگرفتیم دیگه این همه بحث کردن نداشت!
دست هومن رو رها كردم و مثل بقيه خنديدم. هومن با خستگي، ابروهاش رو در هم كشيد و رو كرد به سمت خاله زهرا.
- مامان خانم، باز اینجا چهخبره؟!
یاسی خودش رو جلو كشيد و قبل از خاله زهرا خطاب به هومن گفت:
- تو به من بگو، اینکه بچهت خوشگل بشه مهمتره یا اینکه مادر زنت اِفادهای باشه؟
روناک كه ديگه اختيارش رو از دست دادهبود و افتادهبود روي دور خنده، وسط خندههای از تهدلش گفت:
- آخه این چه دوراهیِ مسخرهایه!
دست به سينه به ديوار تكيه زدم و رو به دخترها گفتم:
- من که گفتم جفتشون حذفن!
هومن نفس عميقي كشيد و كيفش رو روي زمين گذاشت. كش و قوسي به بدنش داد.
- حالا شام چی داریم؟
صداي خندههامون قطع شد و همه با تعجب نگاهش کردیم. مامان از جاش بلند شد و گفت:
- بهتره بریم دنبال یه کدبانو بگردیم که این آقا غذا واسش از همهچی مهمتره!
با خنده به این بحث پایان دادیم و خالهها و مامان برای آماده كردن شام به آشپزخونه رفتند. هومن هم به اتاقش رفت. با كنجكاوي کنار روناک و یاسمن نشستم و پرسيدم:
- چطور تا الان هومن خودش کسی رو انتخاب نکرده؟
ياسي شونهاي بالا انداخت و توي مبل راحتي و نرم خاله فرو رفت.
- شاید باورت نشه ولی هومن اصلاً اهل این حرفا نیست! آدم ساکت و مظلومی نیستها ولی کلاً تو فاز عاشق شدن و این حرفا هم نیست.
چشمكي زدم.
- پس قیافهش غلط اندازه!
روناک خندید.
- آره طفلی داداشم، برای همین نگرانشیم چون خودش به فکر خودش نیست و همیشه میگه به وقتش فرد مناسب پیدا میشه؛ درست میگه اما بالاخره ما هم باید یه حرکتی بزنیم یا نه؟
- شاید فرد مناسب منتظره ما بریم پیداش کنیم!
دستی به صورتم کشیدم و در جواب اين خواهراي نگران گفتم:
- فکر میکردم اعتراض کنه اما این کارو نکرد!
روناك زانوهاش رو بغل گرفت و خيره به در بستهي اتاق هومن، جوابم رو داد:
- آره زیاد مخالفت نمیکنه، اگه کسی رو بهش معرفی کنیم، خوب به حرفامون گوش میده و بعد با دلیل ردش میکنه.
یادم رفته بود که هومن یا بقیه آدمهای اینجا حق انتخاب دارند و هیچکدوم مثل من نیستند. پس نگراني و دلشورهاي كه بهم دست دادهبود بيمورد بود. نفس راحتي كشيدم.
- خوبه! منطقی عمل میکنه.
یاسی خنديد.
- انشاءالله!.
***
دستم رو به در گرفتم و رو به تینایی که اَبروهاش به خاطر تمرکزش در هم گره خوردهبود، گفتم:
- من بیرون اتاق میمونم تا تو سؤالات امتحانو جواب بدی.
نگاه جديش رو به صورتم دوخت.
- باشه مژده جون، برین توی سالن تا پذیرایی بشین.
- ممنونم، موفق باشی.
و چشمکی بهش زدم و در اتاق رو بستم. نگاهی به ساعتم انداختم، نیم ساعت باید بهش زمان میدادم. امروز پنجشنبه بود و روز مرور مطالب و حل سؤالات. آروم توی راهروي نسبتاً طولانی خونه كه انگار مختص اتاقها بود، قدم برداشتم؛ چهارتا در مسير اين راهرو وجود داشت.
اولِ راهرو اتاق تینا بود، آخر راهرو هم آینه قدی بزرگی بود. به سمت آينه قدم برداشتم، شلوار لی جذب با شومیز سبز رنگی که شبیه پیراهن مردانه بود به تن داشتم. حس میکردم نسبت به روزهایی که رامسر بودم کمی چاقتر شدم! به قول هنگامه ديگه باربي نيستم. غمانگيزه چون اين تصويري كه ميديدم، نتيجهي خوردن و خوابيدن اين چند ماه بود. نگاهم رو از مژدهي توی آینه گرفتم. این چند روزی که به اينجا اومدهبودم، این قسمت رو ندیدهبودم. روی بخش مركزي دیوار راهرو، قلب عكسهاي زيادي قرار داشت. با کنجکاوی گردنم رو بالا گرفتم و به عکسها نگاه کردم. عکسهای خانوادگی و یا دوتایی و تکی، با قابهايي كه به رنگهاي سياه و سفيد بودند و سايزهاي متفاوتي داشتند، با نظم خاص و قشنگي كنار هم چيده شدهبودند. چشمهام رو ريز كردم و با دقت به عكس چهارنفرهشون نگاه كردم. تا يه حال چهرهي مادر و پدر تینا رو ندیدهبودم. از روي اين عكس مشخص بود كه تینا کاملاً شبیه پدرش بود و برادرش هم بینهایت به مادرش شباهت داشت و چه مادر زیبا و جواني! اما چرا هیچوقت توی خونه ندیدمش؟ از روزی که اومدم به جز تینا و خدمتکار خونه کسی رو ندیدهبودم، یعنی فوت کرده؟ شاید هم سرکار بوده! اما اگه بود حتماً من رو میدید و باهام صحبت میکرد! براي اين فرضيه ذهنم جوابهاي خوبي پيدا نميكرد ولي من ترجیح میدم فکر کنم شاغله و وقت نداشته، پدرش هم که قطعاً همینطور!
روي عكس سمت چپ، تینا محکم گونهي مادرش رو میبوسید. و توي قاب عكس سمت راست، برادرش دستش رو دور گردنِ پدر و مادرش انداختهبود و لبخند عمیقی روی لبهاش بود؛ نه اون لبخند تلخ و مسخره و مغروری که دیدهبودم، یك لبخند واقعی!
- نظرتون چیه؟
با شنیدن صداش، بند دلم پاره شد و با ترس به عقب برگشتم؛ پشتِ سرم ایستادهبود. کت اسپرت سرمهایرنگی به تن داشت و دستهاش توی جیب شلوارش بود؛ با اَبروهای بالا رفته و همون لبخند مسخرهای که گفتم هم نگاهم ميكرد. آروم سلام كردم.
- سلام خانم آریان، خسته نباشین.
تشكر كردم و قبل از اینکه چیزی بگه، سریع و طوطيوار در جوابش گفتم:
- تینا جان داره آزمون میده، خواستم حواسش پرت نشه از اتاقش بیرون اومدم، عذر میخوام.
- خواهش میکنم، خونهي خودتونه راحت باشین.
لبم رو به دندون گرفتم و چیزی نگفتم که ادامه داد:
- نظرتون رو نگفتین؟
نگاهش رو از يقهي پيراهش، بالا آوردم و به چشمهاش دوختم که چشمکی زد. چشمهام درشت شد، پررو! فکر کنم حرفِ ذهنم رو از توی چشمهام خوند که لبخند زد و گفت:
- شوخی کردم.
و دست به سی*ن*ه ایستاد و نگاهي به ساعت بند چرم قهوهاي دور مچ دستش انداخت.
- پس پنجشنبهها این ساعت تشریف میارین؟
دستی به سرم کشیدم، یادم نبود چیزی سرم نیست! باز خوبه موهام رو جمع کردم.
- راستش پنجشنبهها هر تایمی که تینا راحتتر باشه میام اما ترجیحم صبحه که فعلاً موافقه.
نگاهی به ساعتم انداختم. یک و نیم ظهر بود.
- هر چند که ظهر شد!
- هر زمانی که صلاح میدونین بیاین تا تینا بهترین و بیشترین استفاده رو ببره، اصولاً ما هم خونه نیستیم اما امروز من مخصوصاً یهکم زودتر اومدم تا با شما صحبت کنم.
- خب بفرمایین؟
نگاهی به راهرو انداخت و گفت:
- اینجا؟ شما برین توی سالن، منم یه دقیقه دیگه میام.
سری تکون دادم و اون هم وارد آخرین اتاق شد. از راهرو فاصله گرفتم و روی مبل تکنفرهای نشستم. فقط داشتم چندتا عكس رو نگاه ميكردم كار زشتي كه نبود!
طبق گفته خودش، خيلي زود برگشت و روبهروم نشست.
- راستش ما فرصت نکردیم دربارهي شرایط کاری شما صحبت کنیم و فکر کردم امروز دیگه وقتشه، قرارداد رو چطور باید بنویسم؟
شونهای بالا انداختم.
- من تا الان تدریس خصوصی نداشتم.
نگاهی به کاغذ سفید توی دستش انداخت.
- منم که این مدل قراردادا نبستم.
- خب اهمیتی نداره.
متعجب گفت:
- قرارداد؟
- آره لازم نیست، ما همو میشناسیم.
با لحن محکمی در جوابم گفت:
- درسته اما باید نوشته بشه!
دستهام رو روی هم گذاشتم.
- پس هر جور که میدونین بنویسین فرقی نمیکنه.
- با هم دیگه مینویسیم.
ده دقیقهای درباره شرایط همکاریمون با هم صحبت میکردیم اما ديگه وقتش بود تينا رو صدا بزنم، پس بلند شدم. همزمان با من، سرش رو بلند كرد و سوالي نگاهم کرد. به ساعت اشارهای کردم و گفتم:
- وقت تینا تموم شد برم صداش کنم.
- نمیخواد من میگم بیاد.
و قبل از اينكه چيزي بگم، صداش رو بالا برد و گفت:
- تینا وقت تمومه، بیا بیرون.
بعد چند لحظه تیناي پريشون با برگههاي توي دستش از اتاق بيرون اومد. با دقت به چهرهاش نگاه كردم، فكر كنم خيلي در حل كردن سوالات موفق نبوده كه اين شكلي بهم ريخته، فقط چرا موهاش اينقدر نامرتب شده؟! با صداي خنده برادرش نگاهم رو از تينا گرفتم.
- تينا؟ اين چه قيافهايه؟
تینا كه همچنان ايستاده بود با اخم گفت:
- چیه؟ مگه چه شكلیام؟
برادرش كه هنوز مي خنديد گفت:
- یعنی قراره تو این یك سال تا موقع كنكور، هر روز این شکلی باشی؟
تینا با حرص گفت:
- چيه مگه تيرداد؟ چي ميگي؟
موهای فرفریش به طرز خندهداری نامنظم شده بود و رفته بود روی هوا! ولي تينا الان اصلاً حوصله شوخي نداشت!
رستگار به مبل تكيه داد و گفت:
- شبيه برق گرفتهها شدي، اينقدر بعد مدتها از مغزت كار كشيدي كه فكر كنم موهات تحت تاثير قرار گرفتن!
گوشه لبم رو گاز گرفتم و به تينا نگاه كردم، فكر كنم اگه من اينجا نبودم تلافي حرفهاي برادرش رو به خوبي درميآورد! دستش رو بهسمت خودم كشيدم تا كنارم بنشينه و گفتم:
- خیلی هم قشنگی، بیا برگههات رو بده ببینم.
تینا كنار من نشست ولي همچنان با لحن كوبندهاي در جواب برادرش گفت:
- مثل اینکه دارم درس میخونم ها! توقع داری تَرگل وَرگل باشم آقا تيرداد؟
نگاهي به پاسخنامه تينا انداختم. حدسم درست بود، زياد موفقتآميز نبوده و براي همون عصبيه اما مثل اينكه آقا تیرداد بيخيال تينا نميشد.
- خواهر من تو از مغزت استفاده میکنی از موهات که استفاده نمیکنی، جلوي بابا این شکلی ظاهر نشی که بنده خدا نااُمید میشه.
تینا که انگاری اصلاً حال و حوصله نداشت چشمهاش رو ریز کرد و با اخم نگاهش رو از برادرش گرفت و پر غصه به من نگاه كرد. چرا حس ميكردم بغض كرده؟ خداي من! هنوز اول راه بوديم. لبخندي به روش زدم و دستی به موهاش کشیدم و مرتبشون کردم. تینا خسته ولي قدردان نگاهم كرد.
سنگيني نگاه برادرش رو حس كردم و رو بهش گفتم:
- تینا خيلي سنگين و فشرده شروع به درس خوندن كرده براي همين فكر كنم خيلي خستهست.
رو به تينا ادامه دادم:
- تیناجون الان ناهارت رو بخور و یکم بخواب، عصر درسهايی كه قرار گذاشتيم رو مرور کن، فردا صبح هم تستهایی که بهت گفتم و بعدش باز هم استراحت تا آماده بشی برای هفته بعد.
با لبخند گفت:
- چشم مژده جون.
تينا كه ديد قصد رفتن دارم به سمت اتاقش رفت تا وسايلم رو بیاره. به طرف برادرش چرخیدم. نمیدونستم گفتنش درسته یا نه ولی ترجیح دادم بگم چون خوب حال تينا رو ميفهميدم. پس آروم گفتم:
- مسيري كه تينا داره شروع ميكنه واقعاً سخته و نياز به روحيه داره، میدونم براي بهترشدن حالش باهاش شوخی میکنین اما گاهی وقتها به خاطر فشارهای درسی ممکنه متوجه این شوخیها نشه و یکم دلش بگیره.
نمیتونستم معنی نگاهش رو بفهمم برای همین ادامه دادم:
- عذر میخوام ولی فکر کردم گفتن این حرفها لازم باشه. چون با بچههاي هم سِن تينا زياد وقت گذروندم و با روحيهشون آشنام.
دهانش بازشد اما اومدن تينا باعث شد چيزي نگه. تینا با وسايلم اومد و من به طرف در رفتم و کفشهام رو پوشیدم. مثل اين چند روز براي بدرقه من، جلوي در ايستاده بود.
- فردا با هم در تماسیم مژده جون؟
- آره عزیزم جواب تستها رو برام میفرستی.
به سمتش رفتم و لُپش رو بوس کردم.
- مواظب خودت باش، موفق باشی.
رو به برادرش گفتم:
- با اجازهتون.
سري برام تكون داد.
- به سلامت... .
***
با حس جسم نرمي روي صورتم، ابروهام رو در هم كشيدم و به آرومي پلكهام رو باز كردم. با ديدن چهرهي بيرنگ و رو اما خندون روناك كه با دنبالهي موهاي بلند سياهش به جون صورتم صورتم افتادهبود، با تعجب، تندتند پلك زدم. سلام كرد و درحالي كه از كنارم بلند ميشد و به سمت مبل تك نفرهي روبهرو ميرفت، به قيافهي من خنديد. با صداي خوابآلودم جوابش رو دادم و پشت دستم رو به پلكهاي سنگينم كشيدم؛ چقدر بيدار شدن كار سختي بود!
- ساعت هفت شب شدهها! بيشتر بخوابي شب اذيت ميشي خانم دكتر.
ساعت هفت! باز ميزان خوابيدنم از دستم در رفتهبود، البته كه از فشار خستگي زياد بود. دستهام رو بالا گرفتم و تا جاي ممكن بدنم رو كشيدم.
- اوهاوه! چقدر خسته بودي مژده!
از حالت درازكِش به نشسته، تغییر وضعيت دادم. دستم رو بين موهايي كه نصفش بين كش موندهبود و باقيش پريشون شدهبود، كشيدم و در جوابش گفتم:
- حسابي! امروز هم شيفت كلينيك داشتم و هم رفتم خونهي تينا! هنوزم به شلوغي و ترافيكاي تهران عادت نكردم، براي همين گاهي خيلي خسته ميشم... كي اومدي؟
نگاهي به ساعت انداخت.
- ده دقیقهای هست؛ کلید روی در بود، منم اومدم داخل، هیچكَسي هم خونه نیست... پاشو يه آبي به دست و صورتت بزن و بيا.
از حرفش استقبال كردم و به سمت سرويسبهداشتي رفتم و چند دقيقهي بعد با دست و رويي شسته و موهاي شونه شده كه بالاي سرم گوجه كردم، به سمت روناك برگشتم. به نقطهاي نامعلوم خيره شدهبود و انگار متوجه حضورم نشد. از پشت مبلي كه روش نشستهبودم، عبور كردم و به طرف آشپزخونه رفتم. با ديدن سينك و ظروف كثيف داخلش، لبم رو به دندون گرفتم. واي! وقتي رسيدم خونه اونقدر گرسنه و خسته بودم كه بلافاصله بعد از خوردن لوبياپلوي خوشمزهي مامان، روي كاناپه ولو شدم و ظرفهاي كثيف رو رها كردم. مثل اينكه اينجا خيلي كار داشتم پس با صداي بلند روناك رو صدا زدم تا به آشپزخونه بياد. صندلي پشت ميز رو عقب كشيد و نشست.
- نفهميدم اومدي توي آشپزخونه، اگه كاري داري بگو منم انجام بدم.
آب گرم رو روي ظروف ريختم تا كمي خيس بخوره و خطاب به روناك گفتم:
- نه كاري ندارم... شام چي بخوريم؟
شير آب رو بستم و اسكاچ رو به دست گرفتم.
- نميدونم، زياد ميل ندارم.
يك تاي ابروم بالا رفت. درحالي كه بشقاب گلسرخي مامان رو ميسابيدم، نيمنگاهي بهش انداختم و با خنده گفتم:
- ميل نداري؟ چه حرفا!
فقط خنديد و چيزي نگفت. اين دختر امشب عجيب مشكوك به نظر ميرسيد.
- ياسمن كجاست؟
اسكاچ رو كنار گذاشتم و مجدد شير آب رو باز كردم.
- ياسمن رفت بيرون، جايي كار داشت.
ظرفها رو توي آبچكان بالاي سينك گذاشتم و ليوان رو به دست گرفتم.
- چه قراري داشته كه تو باهاش نرفتي!
و خنديدم. انگار روناك امشب زياد حال و حوصلهي صحبت نداشت.
راضي از سينك و ظروف تميز، دستهام رو خشك كردم و به سمت يخچال رفتم. ظرف گوجه رو بيرون كشيدم، به علاوي كاسهي حاوي قارچهاي شسته شده و يك عدد فلفل دلمه. مواد غذايي رو به همراه چاقو و تختهي چوبي مقابل روناك ساكت گذاشتم.
- زحمت خرد كردنشو ميكشي؟
لبخند زد و سرش رو به نشونهي مثبت تكون داد. ماهيتابه رو روي گاز گذاشتم. شعلهي گاز رو روشن كردم و كف ماهيتابه رو آغشته به روغن كردم. پيازي به دست گرفتم و تندتند به صورت خلالي خرد كردم داخل ماهيتابه ريختم و اجازه دادم با شعلهي كم سرخ و طلاييرنگ بشه. دوتا سيب زميني متوسط رو شستم، داخل سيني گذاشتم و مقابل روناكي كه مشغول پوست كندن گوجه ها بود، پشت ميز نشستم.
- خب، بگو ببينم چهخبر؟
شونهاي بالا انداخت و با جملهي «هيچ خبر» جوابم رو داد. آروم خنديدم و درحالي كه سيبزمينيها رو نگيني خرد ميكردم، در جوابش گفتم:
- باشه روناك خانم! يه دنيا حرف پشت چشاته، بعد ميگي هيچ خبر؟!
حركت دستش متوقف شد و با ترديد، نگاهش رو به نگاهم دوخت. اولين چيزي كه به چشمم خورد، برق خجالت بود، چيزي كه كمتر در نگاه روناك ديدهبودم. براي همين سعي كردم نگاهش نكنم و حواسم رو به سيبزمينيها بدم، بلكه روش بشه باهام صحبت كنه.
- مگه چشمم حرف ميزنه؟
لبهام به دو طرف كشيدهشد.
- بله روناك خانم! خصوصاً امشب... اگه دلت بخواد ميتونيم با هم حرف بزنيم.
صداي نفس عميقش به گوشم رسيد. دعادعا مي كردم اتفاق بدي نيفتاده باشه؛ هميشه استرس شنيدن خبر بد رو داشتم.
- فردا شب جایی دعوتیم.
سيني به دست از جا بلند شدم و با تعجب پرسیدم:
- کجا؟
پيازهاي طلايي رو كنار زدم و سيبزمينيها رو كنارش ريختم.
- مهمونی همکار هومن اینا... يه پروژه خفن و موفق داشته و اين مهموني شيريني اونه.
سيني رو روي كانتر گذاشتم، نگاهش كردم و با خنده گفتم:
- عجب! لابد ما هم قراره بريم؟!
موهاي كنار صورتش رو پشت گوش زد و اخم كمرنگي روي پيشونيش نشست.
- بله دیگه! ما هميشه باهاشون بيرون ميريم و تو مهمونيهاي هم شركت ميكنيم، منم با بچهها هميشه هستم و تو هم بايد باهامون بياي.
قدمي جلو رفتم و دستم رو روي لبهي چوبي صندلي كه تا چند لحظه پيش روش نشستهبودم، گذاشتم. نگاهم رو بين اجزاي صورت رنگپريدهش چرخوندم و با لحن ملايمي رفتم سر اصل مطلب.
- حالا تو چرا اينقدر دِپرسی؟
آب دهنش رو قورت داد و سرش رو پايين انداخت. چاقو رو به جون قارچهاي سفيد و كوچيك انداخت و درحالي كه به قطعات نامساوي تبديلشون ميكرد، گفت:
- حسام خواستگار منه.
لبخندم محو شد و زير لب پرسيدم:
- حسام؟ هميني كه قراره مهموني بده؟
سرش رو به نشونهي مثبت تكون داد. روي صندلي نشستم و تختهي چوبي رو از زير دستش كشيدم.
- خب؟ بگو ببينم!
چاقو رو به دستم داد و به صندلي تكيه زد. نگاه غمگينش رو به نگاهم دوخت و به آرومي پرسيد:
- مژده! تو تا حالا عاشق شدی؟
با بيشترين سرعت ممكن مشغول خرد كردن قارچها شدم و به سؤال روناك فكر كردم؛ عاشق؟ فرصت عاشقي هم داشتم؟!
- نه، تو عاشق شدی؟ از حسام خوشت میاد؟
بیتوجه به سؤالم، گفت:
- واقعاً نه؟ چطور ممکنه؟ یعنی تا حالا از کسی خوشت نیومده؟
روناك نميدونست كه من مجبور به گذروندن چه روزهايي بودم! چطور مي تونستم به عاشقي فكر كن؟ اصلاً مگه اجازه داشتم؟ تخته رو كج كردم و قارچها رو توي كاسهي اولش برگردوندم. فلفلدلمه رو به دستم گرفتم و با تمام توان چاقو رو ازش رد كردم.
- نه، خوشم نيومده! نكنه... .
با نگرانی نگاهش كردم و ادامه دادم:
- نکنه تو ازش خوشت نمیاد ولی میخوان مجبورت کنن باهاش ازدواج کنی؟!
چشمهاش درشت شد، دستش رو مقابلم گرفت و تندتند به چپ و راست تكونش داد.
- نه مژده! این چه حرفیه؟ معلومه که نه!
ضربان قلبم بالا رفتهبود، نباید این حرف رو میزدم. سعی کردم به خودم مسلط باشم. پشت دستم رو به پيشونيم كشيدم و منتظر نگاهش كردم.
- من از حسام خوشم میاد! منتهي خیلی نگرانم، نمیدونم میشه بهش اعتماد کرد یا نه، پسر خوبیه ها، مشکل منم که اينقدر شكاكم.
آب سردي روي آتش اضطراب درونم ريختهشد. لبخند زدم و اَبرويي بالا انداختم، روناك جانم عاشق بود!
با ذوق گفتم:
- درست حسابی تعریف کن ببینم.
كمي مكث كرد، انگار داشت ماجراهاي زندگيش رو توي ذهنش مرور ميكرد. چيزي نگفتم تا خودش به حرف بياد.
- میدونی که ما سه نفر همیشه به هم وصلیم! هر وقت بچهها با دوستاشون قرار بيرون داشتن اگه كاري نداشتم، منم باهاشون ميرفتم، خلاصه اینجوری باهاشون آشنا شدم و اونا اينقدر گرم و صمیمی و خوب بودن که همیشه از هومن و یاسی میخواستن منم باهاشون برم، خصوصاً وقتی قرار کوه یا ناهار روزای جمعه داشتن.
با مواد خرد شده از جا بلند شدم. قاشق چوبي رو از جاقاشقي كنار سينك برداشتم و مواد سرخشدهي داخل ماهيتابه رو با هم مخلوط كردم.
- خب؟
باقي مواد رو داخل ماهيتابه ريختم.
- همشون خيلي خوبن، آدماي محترمي هستن و در عين حال خيلي صميمي و پايه، برای همین آدم از بودن کنارشون لذت میبره... حسام هم يكي از پسراي همين گروهه، دوست و همكار قديمي بچههاست! از سه سال پيش، توي برخوردايي كه با هم داشتيم هميشه توجه خاصي بهم داشت و خب راستش من هم بدم نمياومد! تا اينكه پارسال حسام خيلي جدي گفت كه از من خوشش میاد و اگه من اجازه بدم اول بره با هومن صحبت کنه و بعد قدمای جدیتر برداره اما... من نذاشتم!
مواد رو آغشته به نمك و فلفل و زردچوبه كردم. در ماهيتابه رو بستم و شعلهي گاز رو كم كردم. به طرفش روناك برگشتم.
- برای چی؟
شونههاش رو بالا انداخت و لبخند محوی روی لبهاش نشست.
- به قول بچهها اين مشكل منه كه اينقدر بدبينم! وگرنه واضحه كه حسش به من الكي نيست، ولي من همش نگران بودم كه بخواد با من بازي كنه! آخه پسر شيطون و خوشصحبتي هست، اصولاً خيليا از حسام خوششون مياد و اونم با همه نسبتاً خوب برخورد ميكنه و اين براي من نگران كنندهست... از طرفي هم درگیر درسام بودم و نمیخواستم ذهنم درگیر بشه، تو برخوردای ديگهاي که با هم داشتیم، من همیشه ازش دوري ميكردم و يه جورايي بهش محل نميدادم، فكر ميكردم بيخيال شده اما الان از ياسي و هومن خواسته كه حتماً توي مهمونيش شركت كنم.
نگاهِ خيسش بيهدف اطراف فضاي آشپزخونه چرخيد و سكوت كرد. صداي آروم جلز و ولز مواد املت فضاي آشپزخونه رو پر كردهبود؛ اما به وضوح ميشد ديد كه در حال حاضر دل عاشق و مضطرب روناك، بيشتر جلز و ولز مي كنه.
- حسِ منفيت رو پيچيدي دور قلبت و نميخواي بهش فرصت بدي كه عاشقي كنه!
لبخندتلخي زد و دستمال توي دستش رو به پايين بينيش كشيد.
- تو هیچوقت به حسام اجازه ندادي خودشو بهت ثابت کنه! اگه این فرصت رو بهش بدی، شک و دودلیهای خودتم تموم میشه! ميفهمي بايد دوستش داشته باشي يا كلاً فراموشش كني... اين فاصلهاي كه براي خودتون ساختي، سرانجامي نداره.
انگشتهاش رو درهم گره زد و با صدايي كه به بغض گره خوردهبود، گفت:
- راستش دو تا از افراد نزدیکم تجربه بدی تو عشق و عاشقی و ازدواج داشتن، من نمیخوام مثل اونا بشم! براي همين اعتماد كردن خيلي برام سخته.
لبخندم محو شد؛ باز هم ضربان قلبم اوج گرفت. به سمت يخچال رفتم و چهارتا تخم مرغ برداشتم و سعي كردم خونسرد باشم.
- همه مثل هم نیستن عزیزم، تو تحت تأثیر اطرافیانت داری بیخودی خودتو نگران میکنی، به نظرم اگه دلت باهاشه پس یکم بهش فرصت بده... وقتی توام دوستش داری و اون آدم تأیید شدهای هست چرا اشتباه کنی؟ نگران نباش.
- آخه روم نمیشه برم مهمونیش، ازش خجالت میکشم.
با شنیدن صداي آروم گريهش، تخممرغها رو كنار گاز گذاشتم و به سمتش برگشتم.
- روناك!
پشت دستش رو به صورت خیسش کشید و ادامه داد:
- آخه تو این دو سال من خیلی اَدا درآوردم، حتی رفتارام بچگونه بوده، بيخود و بيجهت بهش بيمحلي ميكردم، واسه همین الان روم نمیشه حتي نگاهش کنم.
امان از دل عاشق روناك! در ماهيتابه رو برداشتم. يكييكي تخممرغها رو به دست گرفتم و بعد از كوبيدنشون به لبهي ماهيتابه، اونها رو داخل مواد، شكوندم.
- عیب نداره روناك! آخه با دوري كه حست كمتر نميشه! اگه مؤثر بود تا الان بايد نتيجهش رو ميديدي اما انگار بيشتر دلبسته شدي! باور کن اين استرسا طبیعيه، حسام هم چون عاشقه، درکت میکنه و به دل نميگيره.
سريع با قاشق چوبي مشغول مخلوط كردن مواد شدم و در نهايت، براي پنج دقيقه؛ در ماهيتابه رو بستم. به سمت روناك رفتم و كنار صندليش ايستادم. دستم رو دور گردنش انداختم و بوسهاي روي گونهش كاشتم.
- كافيه توي مهموني فردا شب شركت كني و اگه خواست حسام بهت نزديك بشه ازش دوري نكني و به حرفاش گوش بدي... بقيهش خودش درست ميشه.
سرش رو بلند كرد و نگاه اشكيش رو به چشمهام دوخت. لبخند مطمئن من رو كه ديد، سرش رو روي سينهم گذاشت و من محكم تر بغلش كردم. چقدر روناک دل نازك و معصوم شدهبود. من كه دلم رفت براي اين حس پاك و خوبِ قلبش. خیلی دلم ميخواست اين آقا حسامي كه دل روناك رو برده رو ببينم؛ پس بهتر بود از سد مقاومت و منزوي بودنم عبور كنم تا بتونم توي مهموني شركت كنم.
***
رفتن به این دورهمی و بودن در کنار آدمهایی که نمیشناختمشون واقعاً برام سخت بود، اما وقتی اصرار و اشتیاق بچهها رو برای رفتنم میدیدم، دلم نمیاومد مخالفت کنم، خصوصاً به خاطر روناک؛ ولی من رو چه به رفقای هومن و یاسی؟!
دوباره نگاهی به خودم انداختم. مانتو کتی سرمهایرنگم رو با شلوار نسکافهای پوشیدهبودم، همه موهام رو یکدست بافتهبودم و شال نسکافهایرنگم هم تکمیلکنندهی استایلم بود. آرایش ملایمم باعث شدهبود به رنگ و رو بیام و در کل از خودم راضی بودم. توی این چند ماهی که تهران بودیم، یادم نمیاد مهمونی رفته باشم. مامان چندینبار با خواهرهاش به خونهي فامیلهای دور و نزدیک رفتهبودند اما من تمایلی نداشتم برم و هیچوقت هم مامان بهم اصرار نکردهبود، ولی امشب، واقعاً میخواستم برم؟ امیدوارم پشیمون نشم!
به دنبال یاسمن و روناک از ماشین پیاده شدم، دستی به شالم کشیدم و بند زنجیری کیف کوچک سرمهای رو روی شونهم قرار دادم. با فشار به انگشتهام و خم کردنشون، صدای تقتق مفاصلم بلند شد.
- مژده؟
با شنیدن صدای هومن، سر بلند کردم که با نگاه چپچپ هر سه نفرشون مواجه شدم. با تعجب پرسیدم:
- چیشده؟
- اینقدر اومدن به اینجا برات سخته؟ آخه چرا نگرانی؟!
دستهام رو پایین انداختم و در جواب یاسی گفتم:
- نگران نیستم! فقط یکم حضور توی همچین مهمونیای برام سخته، میدونین دیگه.
هومن با خنده دستم رو کشید.
- بیا ببینم! این حرفا چیه میزنی؟ حتی اگه با بقیه هم اوکی نشی ما که پیشت هستیم.
ناچاراً فقط خندیدم. چهارتایی وارد کافیشاپ شدیم و از طریق پلههای چوبی گوشهی سالن به طبقهی دوم رفتیم. سالن مستطیلشکل و نسبتاً بزرگی پیش رومون بود که دیزاین چوبی و قهوهایرنگ و نور کمش، جذابیت فضا رو زیاد کردهبود. بوی قهوهای که زیر مشامم میپیچید هم انرژی مثبتی به حالم بخشید. به دنبال دخترخالهها و یکدونه پسرخاله راه میرفتم و به تقلید از اونها به کسانی که نشسته یا ایستادهبودند، سلام میکردم؛ فقط سلام! بدون هیچ دقت و توجهای به افراد مقابلم! تنها کسی که تمام تمرکزم رو براش بهکار بردم حسام بود. پسر قدبلند و چهارشانهای که پیراهن سفید و خوشدوختش حسابی به تنش نشستهبود. موهای پرپشتی که به سمت بالا آراسته شدهبود و نگاه خاص و ویژهای که بیبروبرگرد مخصوص روناکخانم ما بود! درسته فضای سالن تاریک بود اما گونههای سرخ روناک برای من یکی که کاملاً نمایان بود. سرم رو به سمتش کج کردم و دستش رو به دست گرفتم.
- امشبو اختصاص بده به چشمات، بذار هر چی دید رو باور کنی! امشب قلبت رو محدود نکن و بهش اجازه بده تا راهنماییت کنه.
در جواب حرفهای من، روناک متفکرانه سر تکون داد، اما یاسمن که گوش تیز کردهبود تا حرفهای من رو بشنوه، از سمت چپ روناک خودش رو جلو کشید و چشمکی حوالهی من کرد.
- ای جان! خانم دکتر گل گفتن!
روناک دستی به موهای اتوکشیدهی کنار صورتش کشید و لبخند نازی تحویلمون داد. به صندلی تکیه زدم و ناچاراً نگاهم رو بین افراد کافه چرخوندم. چند نفر بودند؟ شاید به جز ما چهار نفر، ده نفر دیگه هم توی کافیشاپ حضور داشتند که انگار همگی از همکارها یا دوستهای دوران دانشگاهشون بودند. با دیدن برادر تینا که وارد شد، خودم رو جمع و جور کردم. به همه سلام کرد و در نهایت گوشهی سالن و کنار حسام نشست.
صدای خندههای این جمع گرم و صمیمی، فضا رو پر کردهبود. اونقدر صمیمانه و با مهربونی برخورد میکردند که کمتر از قبل حس معذب بودن داشتم؛ البته فقط کمی!
- راحتی مژدهخانم؟
به چهرهی سرخوش هومن نگاه کردم و لبخند به لب، سری تکون دادم. با دیدن لبخند من، نفس عمیقی کشید و روی صندلی ولو شد. با تعجب به حرکات هومن نگاه کردم و گفتم:
- چیه هومن؟
در همون حالت نگاهش رو بهم دوخت و دستش رو روی قلبش گذاشت.
- به جون تو داشتم از استرس میمردم! همش میترسیدم از اینکه اومدی اینجا پشیمون بشی و ناراحت باشی!
دو طرف لبهام به پایین خم شد.
- ای بابا! آخه چرا؟
با شنیدن صدای یاسی از پشت سرم، تکونی خوردم که مقابلمون ایستاد.
- آخه چرا؟ غرغراتو فراموش کردی؟ پیر شدیم تا تونستیم تو رو بیاریم مهمونی!
پشت چشمی براشون نازک کردم.
- شما گفتین و من اومدم! کی غر زدم؟
هومن کمرش رو صاف کرد و دستش رو به پشتم کوبید.
- دخترخاله! اگه به روزهای قبل فکر کنی میفهمی که ما برای پروژهی اومدن تو به دورهمیهامون، چند ماهه که داریم روت کار میکنیم!
یاسی کف دو دستش رو به سمت سقف گرفت و در ادامهی حرفهای هومن گفت:
- الحمدالله نتیجه داد!
دست به سی*ن*ه شدم و چشمغرهای بهشون رفتم که صدای خندهشون بالا رفت. با اومدن حسام، سر بلند کردیم و در جواب خوشآمدگوییش، مجدد تشکر کردیم. روی صندلی روبهرومون نشست و خطاب به هومن گفت:
- خیالم راحت باشه دیگه، پذیرایی شدین؟
هومن دستش رو روی شونهی حسام گذاشت و خیالش رو راحت کرد! یاسی با اشتیاق دستهاش رو به هم کوبید و گفت:
- همیشه موفق باشی، خصوصاً با این شیرینی خفنی که بهمون دادی؛ من یکی دعا میکنم همش واست اتفاقای خوب بیفته و ما بیایم شیرینی بخوریم.
حسام خندید و درحالی که نگاهش بین هممون و روناک میچرخید، گفت:
- مرسی یاسمنجان، امیدوارم... اصلاً موفقیت هممون!
روناک مظلوم من که شالش توی دستش مچاله شدهبود، بالاخره به حرف اومد و آروم گفت:
- منم تبریک میگم، خیلی مبارک باشه.
برق نگاه حسام دور از چشم نبود! متقابلاً از روناک تشکر کرد که باز هومن در نهایت بامزهبودن شروع به صحبت کرد:
- دخترخالهمون خجالت میکشید بیاد و به خاطر اصرارای ما اومد، آخه حیف بود با این جمع آشنا نشه، نه حسام؟
حسام ابرو بالا انداخت.
- دقیقاً!
و رو به من ادامه داد:
- با ما بهتون بد نمیگذره مژدهخانم، خانوادهی هومنجان همشون برای ما خیلی عزیزن!
آخر جملهش رو که میگفت، به روناک نگاه میکرد! ازش تشکر کردم و مثل روناک، به خاطر حرف دوپهلوی حسام، توی دلم قند آب شد. تماشای یک زوجی که در تکاپوی عاشقی سر میکردند، خیلی شیرین به نظر میرسید؛ چیزی که کمتر تجربه کردهبودم. برای روناک و حسامی که دلشون برای هم میتپید، بهترینها رو آرزو کردم.
بیحرف، پا روی پا انداختهبودم و سعی داشتم کمی دقتم رو برای چهرههای افراد مهمونی خرج کنم! تقریباً به تعداد برابر دختر و پسر توی جمع بود اما دو نفر توجهم رو خيلي جلب كردهبودند، هر وقت نگاهم به دختره ميافتاد، نگاهش رو ازم ميدزديد و اين برام عجيب بود. كافه نور كمي داشت و اون دختر ازم دور بود، كاش عينك داشتم تا از اين فاصله نيمرخش رو واضحتر ميديدم چون خيلي به نظرم آشنا بود! كمي روي صندليم جابهجا شدم و قبل از اينكه از دختره چشم بردارم، نگاهمون در هم گره خورد. فکر کنم همین اتصال بین نگاهمون کافی بود تا مغزم به کار بیفته و بدون عينك هم بتونم تشخيص بدم كجا ديدمش! چشمهام رو به سمت پسري كه كنارش ايستادهبود چرخوندم و ديگه مطمئن شدم! واي خدای من! این دو نفر، همون دختر و پسری بودند که بعد از نجات پیداکردن از دریا، توی اون ویلا بودند و ازم مراقبت کردهبودند! ته دلم خالي شد و با استرس، به سمت مخالف، روم رو برگردوندم.
قلبِ من هم آماده بود تا ذرهای استرس بهش وارد بشه و شدیداً بتپه! الان باید چیکار کنم؟ از دست برادر تینا خلاص شدهبودم و حالا این دو نفر اینجا بودند؛ احتمالاً امشب توسط همين زوج رسوا ميشدم! لبم رو به دندون گرفتم با تمام قدرتم پوستش رو کَندم. استرس عجیبی توی وجودم افتادهبود، فقط خداروشکر كه یاسمن و روناک غرق صحبت بودند. همچنان گيج و مضطرب به صندليم چسبيدهبودم و ناخواسته با نگاهم به دنبال برادر تینا میگشتم. گوشهي كافه، زير تابلوي مستطيلي بزرگي كه نقاشي يك فنجون قهوه بود، کنار یکی از پسرها که به نظرم هومن، محمد معرفیش کردهبود، ایستادهبود و باهاش صحبت ميكرد. به نظرم بهترین راه، حرف زدن با اون بود؛ تا قبل از اینکه اتفاقی بیفته و ماجراي خودكشي من به گوش دخترخالهها و پسرخالهم برسه. دوباره نگاه لرزونم به سمت دختر چرخيد. ديدن اينكه نگاهش به من بود و با پسر كنارش ريزريز صحبت ميكرد، من رو به نتيجه هاي خوبي نميرسوند پس بدون فكر بيشتري، از جا بلند شدم و با قدمهاي آهسته به سمت برادر تينا رفتم.
عرق سرد رو روي ستون فقراتم حس ميكردم، دستهام ميلرزيد و دهنم خشك شدهبود. صحبت راجع به گذشته برام سخت بود اما صحبت با برادر تينا دربارهي گذشته، خيلي سختتر بود! سرش به سمتم چرخيد و يك تاي ابروش بالا رفت. دوباره به جون انگشتهام افتادم و سعي كردم كلمات مبهم توي ذهنم رو جمع كنم و بتونم حرف بزنم.
- خانم آريان؟ حالتون خوبه؟
زير لب تشكر كردم. پسري كه كنارش ايستادهبود، پرسيد:
- شما دخترخالهي هومن هستین؟ مژژده خانم؟
با تعجب نگاهش كردم. چرا اين مدلي اسمم رو تلفظ مي كرد؟ كوتاه، جوابش رو دادم كه با اشتياق بيشتر، قدمي به سمتم برداشت و گفت:
- خوشبختم از آشناییتون، من شایان هستم.
شایان؟ فکر میکردم اسم این پسر محمد باشه! یک لحظه از این همه بیتوجهی خودم خندهم گرفتهبود که البته لبم رو به دندون گرفتم و مانع ديده شدن لبخندم شدم. دستش رو به طرفم دراز کرد و لبخند به لب، نگاه عميقش رو به چشمهام دوخت. دلم نمیخواست توي برخورد اول اینقدر صمیمی باشم، خصوصاً اینکه نگاههای این پسر حس خوبی بهم نمیداد، اون هم توي اين موقعيت! کلافه نگاهم رو از چشمهاي كنجكاوش گرفتم و به تیرداد چشم دوختم که چشمهاي سياهش بین من و شایان میچرخید. با دیدن عكسالعمل من نسبت به شايان، تكخندهاي كرد و دستش رو به جاي من فشرد.
- من هم از دیدنت خوشبختم شايان.
شایان دستي بين موهاي كوتاهش كشيد و با خنده گفت:
- پس مثل اینکه شبیه دخترخالهها نیستین! ببخشيد من نمیدونستم... چند سالتونه مژده خانم؟ تازه اومدين تهران؟
انگار اومدهبودم اينجا تا با دوتا از دوست هاي هومن گپ بزنم و آشنا بشم! سعي كردم آرامشم رو حفظ كنم و جواب شايان رو بدم.
- ۲۵ سالمه... بله چند ماهي هست كه اومدم.
دستش رو زير چونه زد و لبخند كجي روي لبهاش نشوند.
- کاملاً مشخصه تهراني نيستين، یکم لهجه شمالي دارین.
در جوابش فقط لبخند کمرنگی زدم و چیزی نگفتم. دوباره به تیرداد نگاه کردم که دستهاش رو مقابل سينهش گره زده بود و با دقت به شایان نگاه میکرد. چطور سر صحبت رو با تيرداد باز كنم؟
- رشتهتون چی بوده؟ بذارین حدس بزنم! اهل هنرین؟
باز هم سؤالات شايان! كمكم داشتم كلافه ميشدم.
- خیر، من اهل هنر نیستم!
تعجب كرد. نگاهي به سر تا پام انداخت و با لحن پر حيرتي در جوابم گفت:
- جداً؟ پس خیلی خوشسلیقه هستین! اینقدر ترکیب رنگ لباساتون جذابه که من فکر کردم طراحین.
براي چند لحظه چشمهام رو بستم، نفسم رو توي سينه حبس كردم و سعي كردم به آرامش درونم مسلط باشم.
- اگه اهل هنر نیستین پس حتماً پزشکین!
پلكهام تا جاي ممكن از هم فاصله گرفت و بهتزده به صورت پر از شيطنتش نگاه كردم. چشمكي تحويلم داد و لبخند دندوننمايي زد.
- درست گفتم؟ من آدمشناس خوبی هستم، شما چهرهتون شبیه پزشکاست!... خیلیخیلی خوشبختم از آشناییتون مژژده خانم، خوش اومدین به جمع ما!
واقعاً دیگه دلم نمیخواست با این پسره حرف بزنم، ديگه نميتونستم حفظ ظاهر كنم و حريف ابروهايي كه حالا در هم گره خورد، نميشدم. سؤالات مزخرف و بيپايانش يك طرف، طرز تلفظ اسمم يك طرف! چرا اينقدر حرف «ژ» رو ميكشيد؟! يك قدم به عقب برداشتم و بيخيال تمام حرفها و دلشورههام خواستم برگردم كه با شنيدن صداي تيرداد، متوقف شدم.
- ایشون معلم خصوصی خواهر منم هستن، فکر کنم حرف مهمی میخوان راجع به تینا بزنن، آره مژده خانم؟
تندتند سرم رو به نشونهي مثبت تکون دادم اما شایان بیتوجه به حرف تیرداد، دستهاش رو به هم كوبيد و گفت:
- واو! چقدر جالب شد، مشخصه شخصیت جالبی دارین ها! هم معلم، هم پزشک!
دستي به شالم كشيدم و زير لب تشكر كردم. يك قدم جلوتر اومد. بوي سرد و دريايي عطرش زير مشامم پيچيد. با نگاه مشتاقش، خيره به چشم هام، زير لب گفت:
- واقعاً دلم ميخواد بيشتر باهاتون آشنا بشم.
ديگه نميخواستم بهش احترام بذارم؛ به نظرم ارزشش رو اصلاً نداشت. بيتوجه بهش، از كنار صورت شايان، نگاهم رو به چشمهاي باريك شدهي تيرداد دوختم و گفتم:
- میشه با شما صحبت کنم؟
آروم پلك زد و لبخند كمرنگي روي لبهاش نشست.
- بله!
از خدا خواسته خواستم قدمي به سمتش بردارم كه شايان صدام زد. اينبار چشمغرهاي بهش رفتم و به دنبال تيرداد راه افتادم. سمت چپ كافه، ميز مستطيلي و طويلي قرار داشت كه روش پر از ميوه و شيريني و آبميوههاي مختلف بود. مقابل ميز صندليهاي پايه بلند قرار داشت. با اشاره تيرداد، مقابلش روي يكي از صندليها نشستم. لحظه اي گوش به هياهو و صداي و موسيقي و خندهاي كه فضاي كافه رو پر كردهبود، سپردم اما جرأت چرخوندم نگاهم و ديدن بچهها رو نداشتم. نميدونستم اگه من رو در حال صحبت با تيرداد ببينند، چه فكري ميكنند ولي الان مجبور بودم و تينا هم بهونهي خوبي براي توجيه كارهام بود.
- از دست شايان!
با شنيدن زمزمهي آرومش، تكوني خوردم و سرم رو بلند كردم. نگاه تيز و دقيقش روي صورتم بود و من داشتم به اين فكر ميكردم كه از كجا بايد شروع كنم؟!
- آبميوه مي خورين مژژده خانم؟
اسمم رو مثل شايان تلفظ كرد و جوابش اخم غليظي شد كه روي پيشونيم نشست. خندهي آرومي كرد و دستش رو به سمت كلمن شيشهاي روي ميز دراز كرد و دو ليوان كريستال و پايه بلند مقابلش رو با آب پرتقال پر كرد. يك ليوان رو مقابل من گذاشت و گفت:
- آبميوه بخور شايد فشارت بياد بالا!
و ليوانش رو مقابل دهنش گرفت. جرعهاي از آب پرتقال رو خوردم و گفتم:
- از كجا ميدونين فشارم پايينه؟!
ليوان خاليش رو روي ميز گذاشت، به پشتي صندلي كه فقط دربرگيرنده كمر بود، تكيه زد و با خونسردي گفت:
- قطعاً شما بهتر از من میدونین، اما اون چهره نگرانی که به سمتم اومد، بهش نمیاد الان حالش میزون باشه!
دستم رو دور ليوان حلقه كردم و دوباره روي سروصداي توي سالن تمركز كردم؛ خوب بود، با اين حجم صدا، صداي من به كسي نميرسيد. نفس عميقي كشيدم و نگاهم رو به محتواي نصفه و نيمه ليوان توي دستم دوختم.
- راستش آقای رستگار، من متوجه شدم اون دو نفر اینجا هستن.
- کدوم دو نفر؟
در مقابل سؤالي كه با كنجكاوي پرسيدهبود به مِنمِن کردن افتادم.
- اون شب... توی رامسر... همون شبي كه... .
نفس عميقي كشيدم و دوباره جرعهاي از آبميوهي خنك رو خوردم.
- کدوم شب؟
متعجب از سؤالي كه پرسيد، سرم رو بلند كردم اما اونقدر خجالت ميكشيدم كه گفتنش برام سخت بود. ليوان رو روي ميز گذاشتم و دستي به پيشونيم كشيدم.
- همون شبي كه منو... منو از دريا... نجات دادين.
- كدوم دو نفر؟
داشت اذيتم ميكرد، مگه نه؟
لبم رو به دندون گرفتم و با حرص گفتم:
- يعني نميدونين راجع به كيا صحبت ميكنم؟
درحالي كه شيريني كوچك و شكلاتي رو به دهن ميذاشت، برام ابرو بالا انداخت. با كلافگي دنبالهي شالم رو به دست گرفتم و درحالي كه تندتند جلوي صورتم تكونش ميدادم تا بلكه كمي روي گرماي بدنم اثر كنه، گفتم:
- چندبار اومدين رامسر؟ چندبار كسيو نجات دادين؟ شايدم يادت رفته، پس لطفاً برگردين و سمت پنجرههاي آخر كافه رو نگاه كنين!
خنديد، خونسردانه و بيخيال! بدون اينكه به عقب نگاه كنه، خودش رو جلو كشيد و ساعد دستش رو روي سطح چوبي ميز گذاشت.
- بله مژده خانم، من میدونم با کدوم تیم از همکارام برای پروژه اومدم رامسر! و همينطور ماجراهاي اون شب رو كامل يادمه... حالا مشكل چيه؟!
حوصلهي كلكل نداشتم پس من هم كمي خودم رو جلو كشيدم و آروم گفتم:
- من نگرانم، حس میکنم این خانم منو شناخته!
- خب؟ نفهميدم مشکلش کجاست؟
نفس عميقي كشيدم و سعي كردم همچنان به خودم مسلط باشم.
- من نمیخوام کسی دربارهي اون شب بدونه!
سري تكون داد و با انگشتهاش روي ميز ضرب گرفت.
- درسته! مسائل خصوصی شما به کسی مربوط نیست.
موهاي كنار صورتم رو زير شال فرستادم و عاجزانه در جوابش گفتم:
- میدونم! ميشه بهش بگين اينقدر به من نگاه نكنه؟!
نگاه مستقيمش به نگاهم گره خورد و پرسيد:
- باشه! ولی واقعاً متوجه نمیشم که چرا اینقدر نگرانی.
نفس خستهم رو بيرون فرستادم، از همصحبتي باهاش خسته شدهبودم؛ در همين مدت كم!
- دوباره بگم که دوست ندارم کسی بدونه؟
يك تاي ابروش بالا پريد.
- مگه پشیمونی؟ خوبه که فهمیدی کارت اشتباه بوده.
روي صندلي جابهجا شدم، اخم كردم و با جديت در جوابش گفتم:
- نه! من به خودم حق میدم.
جوابم شد سكوت و نگاه نافذش. هنوز هم به خودش حق قضاوت کردن من رو میداد! ناخواسته ادامه دادم:
- من موقعیت خوبی نداشتم و تنها انتخابی بود که اون لحظه ميتونستم داشته باشم.
چشمهاش رو باريك كرد و صورتش رو بهم نزديكتر كرد.
- انتخابی که به قیمت تموم شدن زندگیت بود؟!
با حرص، توي صورتش غريدم:
- اون موقع زندگیم قیمتی نداشت!
دست مشت شدهش از نگاهم دور نموند. ناخوداگاه تكوني خوردم و لرزي از بدنم رد شد وقتي كه صداي بلندش به گوشم رسيد.
- اونقدر بیارزش بود که از زنده موندنت عصبانی شدی؟ حتی از منم شاکی بودی!
انتظار اين جمله رو نداشتم. آب دهنم رو قورت دادم و برخلاف برادر تينا با صداي آرومتري، جملهي پررنگ شدهي توي ذهنم رو به زبون آوردم:
- شما از رفتار اون روز من ناراحتین؟!
- آره!
خيلي رك و سريع جوابم رو داد. لبهام به هم دوخته شد. با يادآوري حس و حال تلخ اون روز، قلبم به تپش افتاد و بغض سنگين توي گلوم، خودش رو به رخ كشيد. هم روانم خسته بود، هم سنگيني عجيبي رو روي جسمم احساس ميكردم. خودم رو عقب كشيدم و به صندلي تكيه زدم اما همچنان نگاه درموندهم قفل به نگاه فردي بود كه ناجيم بود و حالا انگار از اينكه جونم رو نجات داده، ناراحت به نظر ميرسيد. به خودش اومد، نفس عميقي كشيد و دستش رو بين موهاي پرپشتش فرو كرد. صداش رو صاف كرد، نگاهش رو به عقب دوخت و با صداي بلند گفت:
- نگين جان؟ نگين!
دستش رو توي هوا تكون داد و از نگين خواست كه به پيشمون بياد. كف دستهام رو روي گونههاي ملتهبم گذاشتم و سعي كردم به خودم مسلط باشم. كمكم اين حجم از شلوغي و سروصداي توي كافه، داشت به مغزم فشار ميآورد!
- فقط من میدونم اون شب چه خبر بوده، نگین و رضا فکر میکنن یه حادثه بوده نه چیز دیگهای.
زمزمهي آرومش رو از كنار گوشم شنيدم و با شنيدن صداي سلام كردن نگين به عقب برگشتم و مثل تيرداد، ايستادم. نگين! دختر متين و آرومي كه نگاهش سرشار از مهربوني و حس مثبت بود؛ درست مثل ديدار اولمون! آرامش نگاهش و لبخند گرمش ميتونست كمي از نگراني دل آشوبم كم بكنه. و من! احتمالاً همون دختر ترسو و لرزوني بودم كه قبلاً ديدهبود؛ با اين تفاوت كه ظاهر مرتبتري داشتم!
- چيشده تيردادخان؟
برخلاف چند لحظهي پيش، با لحن سرحالي در جواب نگين گفت:
- اين خانم برات آشنا نيست؟
شال حرير صورتيرنگش كه با رنگ مليح رژ لبش هماهنگ بود رو پشت گوش زد و نگاه عسليش رو به صورتم دوخت.
- خوشبختم عزیزدلم، چهرهت که خیلی برام آشناست ولی یادم نمیاد کجا دیدمت.
دستش رو توي دستم فشردم.
- ممنونم، منم از ديدنتون خوشبختم.
تيرداد كنارم ايستاد و خطاب به نگين با خنده گفت:
- خوب نگاش كن! اگه دقت كني ميفهمي!
ابروهاي هلالي و روشن نگين، از شدت كنجكاوي در هم گره خورد و نگاه دقيقش رو بين اجزاي صورتم چرخوند. اينبار با تعجب گفت:
- جالبه حتي صداتم برام آشناست!
قبل از اينكه من و تيرداد عكسالعملي نشون بديم، چشمهاش درشت شد. دست راستش رو روي دست چپش كوبيد و با حيرت گفت:
- شما همون دختری هستی که اون شب، تیرداد با خودش آورد ویلا؟
لبم رو محكم گاز گرفتم. از هر جهت به خاطر حرفش داشتم از خجالت آب میشدم و هزاربار بابت صداي بلند موسيقي خدا رو شكر كردم! صداي خندهي تيرداد بلند شد.
- نگین توروخدا بفهم چی میگی!
نگين نمكي خنديد و پشت چشمي براي تيرداد نازك كرد.
- باشه! حالا بگو ببينم اين دختر خوشصدا و ناز همون دختر مظلوم و لرزون اون شبه؟
در يك قدمي نگين ايستادم و با لحني كه خجالت و شرمندگي رو فرياد ميزد، گفتم:
- بابت اون شب خيلي متأسفم! هميشه دوست داشتم فرصتي پيش بياد تا بابت خوبيهايي كه در حقم كردي ازت تشكر كنم و خيلي برام جالبه كه شما رو اينجا ميبينم.
نگين بلند خنديد. يك قدم فاصلهي بينمون رو پر كرد و محكم بغلم كرد.
- عزيزم! اين حرفا رو نزن! خيلي خوشحالم كه ميبينمت! اونم اينقدر سرحال و زيبا! خيلي خوشحالم كه حالت خوبه.
خودش رو عقب كشيد و دستهاش رو روي بازوهام گذاشت. خطاب به تيرداد با هيجان گفت:
- واقعاً جالبه ها! نه تیرداد؟ رامسر کجا، اینجا کجا! دخترخالهي هومن بودي؟
آروم پلك زدم كه تيرداد در جواب نگين گفت:
- آره، تازه اومدن تهران و زياد مايل نيست كسي از ماجراهاي اتفاق تلخي كه براش رقم خورد مطلع بشه! پس... .
ساعدش رو بين من و نگين گذاشت و با خنده، نگاهش رو بينمون رد و بدل كرد.
- پس اين آغوش گرم و اين صميميتو تموم كنين!
نگين خنديد و من هم لبخندي به روش زدم.
- اشكال نداره! در واقع تازه داريم با هم آشنا ميشيم چون اون روز كه فرصت آشنايي پيش نيومد!
نگاهش به سمت من چرخيد و ادامه داد:
- ولی همیشه صدای خاص و نازت تو ذهنم موندهبود!
با خجالت خنديدم و سرم رو پايين انداختم. در مقابل این حجم از لطف و مهربونیش نمیدونستم چی بگم... .