- Dec
- 675
- 12,197
- مدالها
- 4
روناک دستش رو لبهی صندلی راننده گذاشتهبود، خودش رو جلو کشیدهبود و چشم از مسیر روبهرو برنمیداشت. من هم که با خیابونها آشنا نبودم، کیف بزرگم رو بغل گرفتهبودم و بیحرف به اطراف نگاه میکردم.
- مرسی آقا! همینجا پیاده میشیم.
به خودم اومدم و به دنبال روناک از تاکسی پیاده شدم. گردنم به عقب کشیده شد و به ساختمون بلند و مدرن مقابلم خیره شدم. اینجا محل کار یاسمن و هومن بود؟ خیلی شیک و خوب بهنظر میرسید.
- خب، فکر کنم چیزی نمونده بیان... خبر نمیدم تا سوپرایز بشن.
به روناک نگاه کردم که مشغول مرتب کردن شال صورتی رنگش بود و همینطور که با من صحبت میکرد، مدام نگاهش بین در ورودی شرکت و در پارکینگ در گردش بود. چرا حس میکردم مضطربه؟! صدام رو صاف کردم و کیفم رو روی شونهم جابهجا کردم.
- ولی کاش بهشون خبر بدی! شاید سرشون شلوغ باشه و دیر بیان.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و بالاخره نگاهش رو به من دوخت. چشمهای قشنگش، با آرایش ملیح و صورتی رنگش به زیبایی قاب گرفته شدهبود. لبهای سرخابیش به خنده باز شد و با هیجان گفت:
- نخیر! امروز پنجشنبهست و زود کارشونو تموم میکنن... بیا بریم یکم قدم بزنیم تا بیان.
- از دست تو!
دوباره نگاهی به ورودی شرکت انداخت و در همون حالت دست من رو بهطرف خودش کشید. این نگاه منتظر روناک چه معنی میداد؟ فقط منتظر هومن و یاسی بود؟!
وارد مغازه عطرفروشی شد که من بهخاطر حساسیت به بوی شدید عطرها و سردرد احتمالی ترجیح دادم بیرون بایستم. از پشت شیشهی مغازه نظارهگر روناکی بودم که یکییکی عطرهای مختلف رو تست میکرد. ذوق روناک لبخند روی لبهام نشوند.
قدمی عقب رفتم و خودم رو به گلفروشی رسوندم. چشمهام رو بستم و عطر گلهاي رز رو با دم عمیقی استشمام کردم؛ چه حس خوبی داشت! دوباره من رو به یاد رامسر و طبیعت انداخت.
- سلام عرض شد.
کسی به من سلام کرد؟! چشمهام رو باز کردم و آروم سرم رو بهطرف صدا چرخوندم. با دیدنش توي دو قدميم، ابروهام بالا رفت و قدمی عقب رفتم.
از اينكه اينجا بود نبايد تعجب ميكردم، اما اينكه من رو مخاطب خودش قرار دادهبود، جاي تعجب داشت! ديدنش من رو مضطرب و عصبي كرد ولي بهخاطر برخورد زشت دفعهي قبل، عصبانيتم بيشتر خودش رو نشون داد؛ براي همين زير لبي جواب سلامش رو دادم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- خوب هستین؟
چرا حال و احوال ميكرد؟! اينبار چه شكلي ميخواست منو تحقير كنه؟! بدون اینکه نگاهش کنم، خيره به گل و گياههاي آپارتماني مقابلم كه توي گلدونهاي سفيد كاشته شدهبودند، تشکر کردم.
- چه جالب که اینجا دیدمتون!
- منتظر یاسمن و هومنم.
انگشتهام يخ زدهبود. خم شدم و نوك برگ سانسورياي بلند قد مقابلم رو لمس كردم. تا جايي كه ميتونستم بيتوجهي ميكردم تا هر چه زودتر بره!
- چند دقيقه ديگه ميان... خانمآریان؟
انگار موفق نبودم و اين مكالمه قرار نبود كوتاه باشه! پس سانسوريا رو رها كردم و دست به سی*ن*ه بهسمتش برگشتم. عينك آفتابي روي چشمهاش و لبخند كمرنگي هم روی لبهاش بود. قدش از من بلندتر بود پس سرم رو بالا گرفتم و سوالی نگاهش کردم.
- بله؟!
- امروز میخواستم باهاتون تماس بگیرم، چه خوب كه اينجا هستين.
انگار نه انگار كه صحبتهاي قبليمون چقدر تلخ و زشت تموم شدهبود! ابروهام به هم نزديك شدند و پرسيدم:
- كاري داشتين؟
سويیچ توی دستش رو چرخوند و با همون لبخندش که کمی حرصم رو درمیآورد، گفت:
- فردا که جمعهست، از شنبه تشریف میارین؟
پس دليل اين تغيير رفتار اين بود كه ازم ميخواست تشريف ببرم!
- باید بيام؟
- اگه مایلین.
اصلاً نميتونستم نسبت به ديدار قبليمون بيتفاوت باشم. براي همين گفتم:
- چیشد که همچین تصمیمی گرفتین؟ آخه آخرین بار چیزای دیگهای بهم گفتین.
ميون شلوغي و همهمهي تهران بزرگ، لحظهای سکوت بینمون برقرار شد. نميتونستم نگاهش رو ببينم و همچنان با اخم به شيشههاي عينك زل زدهبودم.
- بهخاطر خواهرم! خیلی دوست داره شما معلمش باشین... اين خواستهي تيناست و نميتونم خواهرمو ناراحت كنم.
ابروهام بالا رفت. اينبار من چند لحظهاي سكوت كردم. واقعاً چطور اينقدر پررو بود؟! اصلاً با تعريف هاي ياسي و هومن يكي نبود!
- متأسفم.
بدون مكث در جوابم گفت:
- چرا؟ تينا خيلي ناراحت ميشه!
كمي خونسردتر از قبل، آروم پلك روي هم گذاشتم و گفتم:
- منم دوست ندارم تيناجان رو ناراحت كنم، بهخاطر همين دفعهي پيش ميخواستم باهاتون صحبت كنم... اما شما نخواستين و بحث صلاحيت اخلاقي رو پيش كشيدين!
سرش رو بهسمت چپ چرخوند و زير لب گفت:
- هنوزم مهمه.
دوباره بهطرفم چرخيد و باز با همون لبخند، ادامه داد:
- تصمیم گرفتم یکم زمان بدم.
زمان؟ قصد امتحان كردن من رو داشت؟! سرم رو جلو بردم و انگشت اشارهم رو بهطرف خودم گرفتم.
- به من میخواین زمان بدین؟!
سرش رو جلو آورد و انگشت اشارهاش رو بین خودم و خودش تکون داد.
- به جفتمون زمان میدم که همدیگه رو بهتر بشناسیم!
عطر تلخش زير بينيم پيچيد. با زمزمهي «متأسفم» خودم رو عقب كشيدم.
كيف سامسونت چرم مشكيرنگش رو بين دستهاش جابهجا كرد و با آرامش گفت:
- مشکلتون چیه سرکارخانمآریان؟
چرا تمومش نميكرد؟ چه اشتباهي كردم به حرف هومن گوش دادم و به خونهشون رفتم! چشمهام رو ریز کردم و شمردهشمرده گفتم:
- چطور میتونم جایی کار کنم که صاحب خونهش تمايلي به رفتن من نداره؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
- اگه رزومهي منو خونده باشین میدونین که تا الان تدریس خصوصی نداشتم و من بهخاطر پسرخالهم اومدم خونهي شما و طبیعتاً اون روز بهخاطر خواهرتون رزومهم رو بهتون دادم تا مطالعه کنین، پس برام مهمه که کجا میرم و دیدگاه شما هم برام مهمه چون دوست ندارم حاشیه و مشكلي برام پیش بیاد.
دست راستش بهطرف عینکش رفت و اون رو روی موهاي پرپشت و پركلاغيش جا داد. حدس میزدم این نگاهِ مرموزانه، پشت شیشههای قهوهاي عینک باشه.
- باید ازتون معذرت خواهی کنم؟
من هم مثل خودش، لبخند شُلی زدم و گفتم:
- نه! برام مهم نیست.
نگاهش رو بهسمت خیابون چرخوند.
- پس بیاین.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم. اونقدر تحقيرانه من رو از خونه بيرون كرد و حالا اينقدر ساده توقع داشت ببخشمش؟ نميدونم به چي فكر ميكرد كه لبخندش عمیقتر شد و نگاه مشکی و تیزش رو به چشمهام دوخت.
- خب میشه گفت تحت تأثیر رزومهتون هم قرار گرفتم!
لبخندم کمی جون گرفت و حالا با آرامش جوابش رو دادم:
- میدونم! اینو از خیلیها شنیدم؛ لازم نیست بگین.
- مخالفت نکنین!
خستهم كرد! با لجبازي اما صادقانه گفتم:
- حرفای تلختون برام گرون تموم شد!
- منو مقصر میدونین؟
آروم پلک زدم. لبخندش محو شد و نگاهش دلگیر شد. از تغییر حالتش تعجب کردم، اما به روی خودم نیاوردم. بیتفاوت و همچنان دست به سی*ن*ه نگاهش ميکردم كه گفت:
- نمیدونم چرا فکر میکنین اون روز برای من گرون تموم نشد؟ من تا مدتها حس بدي داشتم!
نفسش رو با حرص بيرون داد. ديگه از اون چهرهي خنثي خبري نبود. با كينه نگاهم كرد و با صدايي كه كمي بلندتر از قبل بود، ادامه داد:
- شما باعث شدي تا مدتها درگير اون اتفاق باشم! پس چطور ازم توقع داری وقتی توی تهران و توی خونهم میبینمتون برخورد خوبی داشته باشم؟!
جا خوردم قدمي از مرد عصباني مقابلم فاصله گرفتم. اصلاً توقع شنیدن همچین حرفهایی رو نداشتم. ضربان قلبم اوج گرفته بود و حالا استرسم بود كه بهم غالب شد.
- مرسی آقا! همینجا پیاده میشیم.
به خودم اومدم و به دنبال روناک از تاکسی پیاده شدم. گردنم به عقب کشیده شد و به ساختمون بلند و مدرن مقابلم خیره شدم. اینجا محل کار یاسمن و هومن بود؟ خیلی شیک و خوب بهنظر میرسید.
- خب، فکر کنم چیزی نمونده بیان... خبر نمیدم تا سوپرایز بشن.
به روناک نگاه کردم که مشغول مرتب کردن شال صورتی رنگش بود و همینطور که با من صحبت میکرد، مدام نگاهش بین در ورودی شرکت و در پارکینگ در گردش بود. چرا حس میکردم مضطربه؟! صدام رو صاف کردم و کیفم رو روی شونهم جابهجا کردم.
- ولی کاش بهشون خبر بدی! شاید سرشون شلوغ باشه و دیر بیان.
سرش رو به چپ و راست تکون داد و بالاخره نگاهش رو به من دوخت. چشمهای قشنگش، با آرایش ملیح و صورتی رنگش به زیبایی قاب گرفته شدهبود. لبهای سرخابیش به خنده باز شد و با هیجان گفت:
- نخیر! امروز پنجشنبهست و زود کارشونو تموم میکنن... بیا بریم یکم قدم بزنیم تا بیان.
- از دست تو!
دوباره نگاهی به ورودی شرکت انداخت و در همون حالت دست من رو بهطرف خودش کشید. این نگاه منتظر روناک چه معنی میداد؟ فقط منتظر هومن و یاسی بود؟!
وارد مغازه عطرفروشی شد که من بهخاطر حساسیت به بوی شدید عطرها و سردرد احتمالی ترجیح دادم بیرون بایستم. از پشت شیشهی مغازه نظارهگر روناکی بودم که یکییکی عطرهای مختلف رو تست میکرد. ذوق روناک لبخند روی لبهام نشوند.
قدمی عقب رفتم و خودم رو به گلفروشی رسوندم. چشمهام رو بستم و عطر گلهاي رز رو با دم عمیقی استشمام کردم؛ چه حس خوبی داشت! دوباره من رو به یاد رامسر و طبیعت انداخت.
- سلام عرض شد.
کسی به من سلام کرد؟! چشمهام رو باز کردم و آروم سرم رو بهطرف صدا چرخوندم. با دیدنش توي دو قدميم، ابروهام بالا رفت و قدمی عقب رفتم.
از اينكه اينجا بود نبايد تعجب ميكردم، اما اينكه من رو مخاطب خودش قرار دادهبود، جاي تعجب داشت! ديدنش من رو مضطرب و عصبي كرد ولي بهخاطر برخورد زشت دفعهي قبل، عصبانيتم بيشتر خودش رو نشون داد؛ براي همين زير لبي جواب سلامش رو دادم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- خوب هستین؟
چرا حال و احوال ميكرد؟! اينبار چه شكلي ميخواست منو تحقير كنه؟! بدون اینکه نگاهش کنم، خيره به گل و گياههاي آپارتماني مقابلم كه توي گلدونهاي سفيد كاشته شدهبودند، تشکر کردم.
- چه جالب که اینجا دیدمتون!
- منتظر یاسمن و هومنم.
انگشتهام يخ زدهبود. خم شدم و نوك برگ سانسورياي بلند قد مقابلم رو لمس كردم. تا جايي كه ميتونستم بيتوجهي ميكردم تا هر چه زودتر بره!
- چند دقيقه ديگه ميان... خانمآریان؟
انگار موفق نبودم و اين مكالمه قرار نبود كوتاه باشه! پس سانسوريا رو رها كردم و دست به سی*ن*ه بهسمتش برگشتم. عينك آفتابي روي چشمهاش و لبخند كمرنگي هم روی لبهاش بود. قدش از من بلندتر بود پس سرم رو بالا گرفتم و سوالی نگاهش کردم.
- بله؟!
- امروز میخواستم باهاتون تماس بگیرم، چه خوب كه اينجا هستين.
انگار نه انگار كه صحبتهاي قبليمون چقدر تلخ و زشت تموم شدهبود! ابروهام به هم نزديك شدند و پرسيدم:
- كاري داشتين؟
سويیچ توی دستش رو چرخوند و با همون لبخندش که کمی حرصم رو درمیآورد، گفت:
- فردا که جمعهست، از شنبه تشریف میارین؟
پس دليل اين تغيير رفتار اين بود كه ازم ميخواست تشريف ببرم!
- باید بيام؟
- اگه مایلین.
اصلاً نميتونستم نسبت به ديدار قبليمون بيتفاوت باشم. براي همين گفتم:
- چیشد که همچین تصمیمی گرفتین؟ آخه آخرین بار چیزای دیگهای بهم گفتین.
ميون شلوغي و همهمهي تهران بزرگ، لحظهای سکوت بینمون برقرار شد. نميتونستم نگاهش رو ببينم و همچنان با اخم به شيشههاي عينك زل زدهبودم.
- بهخاطر خواهرم! خیلی دوست داره شما معلمش باشین... اين خواستهي تيناست و نميتونم خواهرمو ناراحت كنم.
ابروهام بالا رفت. اينبار من چند لحظهاي سكوت كردم. واقعاً چطور اينقدر پررو بود؟! اصلاً با تعريف هاي ياسي و هومن يكي نبود!
- متأسفم.
بدون مكث در جوابم گفت:
- چرا؟ تينا خيلي ناراحت ميشه!
كمي خونسردتر از قبل، آروم پلك روي هم گذاشتم و گفتم:
- منم دوست ندارم تيناجان رو ناراحت كنم، بهخاطر همين دفعهي پيش ميخواستم باهاتون صحبت كنم... اما شما نخواستين و بحث صلاحيت اخلاقي رو پيش كشيدين!
سرش رو بهسمت چپ چرخوند و زير لب گفت:
- هنوزم مهمه.
دوباره بهطرفم چرخيد و باز با همون لبخند، ادامه داد:
- تصمیم گرفتم یکم زمان بدم.
زمان؟ قصد امتحان كردن من رو داشت؟! سرم رو جلو بردم و انگشت اشارهم رو بهطرف خودم گرفتم.
- به من میخواین زمان بدین؟!
سرش رو جلو آورد و انگشت اشارهاش رو بین خودم و خودش تکون داد.
- به جفتمون زمان میدم که همدیگه رو بهتر بشناسیم!
عطر تلخش زير بينيم پيچيد. با زمزمهي «متأسفم» خودم رو عقب كشيدم.
كيف سامسونت چرم مشكيرنگش رو بين دستهاش جابهجا كرد و با آرامش گفت:
- مشکلتون چیه سرکارخانمآریان؟
چرا تمومش نميكرد؟ چه اشتباهي كردم به حرف هومن گوش دادم و به خونهشون رفتم! چشمهام رو ریز کردم و شمردهشمرده گفتم:
- چطور میتونم جایی کار کنم که صاحب خونهش تمايلي به رفتن من نداره؟
مکثی کردم و ادامه دادم:
- اگه رزومهي منو خونده باشین میدونین که تا الان تدریس خصوصی نداشتم و من بهخاطر پسرخالهم اومدم خونهي شما و طبیعتاً اون روز بهخاطر خواهرتون رزومهم رو بهتون دادم تا مطالعه کنین، پس برام مهمه که کجا میرم و دیدگاه شما هم برام مهمه چون دوست ندارم حاشیه و مشكلي برام پیش بیاد.
دست راستش بهطرف عینکش رفت و اون رو روی موهاي پرپشت و پركلاغيش جا داد. حدس میزدم این نگاهِ مرموزانه، پشت شیشههای قهوهاي عینک باشه.
- باید ازتون معذرت خواهی کنم؟
من هم مثل خودش، لبخند شُلی زدم و گفتم:
- نه! برام مهم نیست.
نگاهش رو بهسمت خیابون چرخوند.
- پس بیاین.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم. اونقدر تحقيرانه من رو از خونه بيرون كرد و حالا اينقدر ساده توقع داشت ببخشمش؟ نميدونم به چي فكر ميكرد كه لبخندش عمیقتر شد و نگاه مشکی و تیزش رو به چشمهام دوخت.
- خب میشه گفت تحت تأثیر رزومهتون هم قرار گرفتم!
لبخندم کمی جون گرفت و حالا با آرامش جوابش رو دادم:
- میدونم! اینو از خیلیها شنیدم؛ لازم نیست بگین.
- مخالفت نکنین!
خستهم كرد! با لجبازي اما صادقانه گفتم:
- حرفای تلختون برام گرون تموم شد!
- منو مقصر میدونین؟
آروم پلک زدم. لبخندش محو شد و نگاهش دلگیر شد. از تغییر حالتش تعجب کردم، اما به روی خودم نیاوردم. بیتفاوت و همچنان دست به سی*ن*ه نگاهش ميکردم كه گفت:
- نمیدونم چرا فکر میکنین اون روز برای من گرون تموم نشد؟ من تا مدتها حس بدي داشتم!
نفسش رو با حرص بيرون داد. ديگه از اون چهرهي خنثي خبري نبود. با كينه نگاهم كرد و با صدايي كه كمي بلندتر از قبل بود، ادامه داد:
- شما باعث شدي تا مدتها درگير اون اتفاق باشم! پس چطور ازم توقع داری وقتی توی تهران و توی خونهم میبینمتون برخورد خوبی داشته باشم؟!
جا خوردم قدمي از مرد عصباني مقابلم فاصله گرفتم. اصلاً توقع شنیدن همچین حرفهایی رو نداشتم. ضربان قلبم اوج گرفته بود و حالا استرسم بود كه بهم غالب شد.
آخرین ویرایش: