هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال بازنویسی[يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
همینطور كه نگاهم به حسام و روناك بود، دستم رو دراز كردم و تيكهاي سيبزميني سرخ شده كه آغشته به سس كچاپ بود، توي دهنم گذاشتم. حسام بالاخره موفق شد روناك رو گير بندازه و داشتند در گوشهترين قسمت كافه، با هم صحبت ميكردند.
- خيلي به هم ميان نه؟
نگاهم رو به سمت ياسي چرخوندم و با لبخندي از ته دل گفتم:
- خيلي خوبن! واقعاً برام عجيبه كه اينقدر از هم دور شدن!
نگاهش رو به روناك و حسام دوخت. لبخند كمرنگي روي صورتش نشست.
- اين داستان از سه سال پيش شروع شد، اون موقع سن كمتري داشتن و بيشتر شيطنت مي كردن، هر چند كه حسام از همون اول دلباخته روناك شد اما شايد غرور يا همون شيطنت جووني، مانع ابراز حس واقعيشون شد... ولي به نظرم خيلي بهتر شد، چون الان عاقلتر شدن و اين باعث ميشه بيشتر همديگه رو دوست داشته باشن و ديگه از اون لجبازي و بچهبازي سابق هم خبري نيست.
دستش رو به سمت ميز دراز كرد و اسلايسي از پيتزاي پپروني برداشت.
انگشتم رو به گوشهي لبم كشيدم تا رد احتمالي به جامونده از سس رو پاك كنم.
- درست میگی، هومن با اين قضيه مشكلي نداشت؟
مشتش رو جلوي دهن پرش گرفت و سرش رو به چپ و راست تكون داد.
- مشکل که نه! اولش یکم واکنش نشون میداد كه اون هم به خاطر احساسات روناك بود اما الان دیگه هیچی نمیگه، چون پسرای اینجا رو تا حدود زيادي قبول داره و بهشون اعتماد داره، خصوصاً حسام و تیرداد و رضا.
منی که کنجکاوی مغزم فعال شده بود، آرنجم رو به ميز تكيه دادم و چونهم رو روي دستم گذاشتم و پرسیدم:
- همهي افراد اينجا همكلاسي شما بودن؟
نگاهش رو اطراف چرخوند و در همون حالت گفت:
- نه... يك سوم دوران كارشناسي با هم بوديم، با بقيه هم زمان ارشد يا دوران كار آشنا شديم و خب حتي بعضيها با ما توي شركت نيستن اما از دوران دانشگاه روابط پابرجا مونده.
ذرهاي سس روی پیتزام ریختم و در همون حالت گفتم:
- نگین خیلی دختر خوبیه؟
تندتند لقمهشو جوید و با هیجان گفت:
- وای آره محشره! نمیدونی چقدر مهربونه، باورت میشه دو ماه بعد از اینکه رفتیم شرکت با رضا ازدواج کرد؟ خيلي ماهه همه عاشقش میشن... تو از كجا شناختيش؟
سؤال جالبي بود! انگشتم رو دور حلقهي فلزي نوشابه انداختم و سعي كردم به عقب بكشمش. با خونسردي در جواب ياسي گفتم:
- امشب باهاش آشنا شدم، معلوم بود خيلي دختر خوبيه.
ياسمن حرفم رو تأييد كرد. براي چند دقيقه در سكوت، به خوردن باقيموندهي پيتزا ادامه داديم. اسلايس آخر پيتزا رو كه خورد، با دستمال كاغذي توي دستش مشغول تميز كردن گوشهي لبش شد و در همين حالت پرسيد:
- ميگم مژده؟ با تیرداد به مشکل نخوردی؟
مني كه سعي داشتم ظرف سالاد رو از انتهاي ميز بردارم، با شنيدن حرف ياسي، دستم بين ميز و هوا معلق موند و متعجب پرسيدم:
- چرا؟!
- آخه ديدم با هم صحبت ميكنين براي همون گفتم.
آب دهنم رو قورت دادم، ظرف چوبي سالاد رو مقابلم گذاشتم، چنگال رو ميون كاهوهاي ترد و تازه فرو كردم و گفتم:
- خب دربارهي تينا صحبت ميكرديم.
با بيتفاوتي سري تكون داد.
- اوهوم، چون قيافهتون جدي بود پرسيدم.
چنگال رو به دهنم رسوندم و به اين بهونه سكوت كردم. درسته كسي صدامون رو نشنيدهبود، اما چرا فكر كردي بقيه چشمهاشون كوره و شما رو نميبينند مژده خانم؟
- صحبت درباره تينا جديه ديگه!
و خنديدم كه ياسي هم خنديد و باعث شد نفس راحتي بكشم. شونهاي بالا انداخت و درحالي كه نگاهش به سمت چپ و احتمالاً جايي كه تيرداد نشسته، بود، زمزمه كرد:
- نمیدونم چرا ولي همش حس میکنم اخلاقتون خیلی با هم فرق میکنه و به مشكل ميخورين!
چنگال رو رها كردم، ديگه اشتها نداشتم. با پام روي زمين ضرب گرفتم و خیره به یاسی خندون گفتم:
- خب ما كه همديگه رو نمیبينیم، من تو اين يك ماه كلاً يكبار ديدمش.
و از روي كينهاي كه توي دلم موندهبود، ادامه دادم:
- هر چند كه به نظر اخلاقهاي عجيبي داره!
- عجیب؟ شاید باشه! تیرداد همیشه همینه که میبیني... مثلاً الان داره بين حسام و روناك پادرميوني ميكنه! حسام مثل داداششه و خيلي روش حساسه و براي اوكي شدن رابطهي اين دوتا واقعاً تلاش كرد.
گردنم رو چرخوندم و به ميزي كه حسام و روناك و حالا تيرداد پشتش نشستهبودند، نگاه كردم. خنده به لب، مشغول صحبت با زوج عاشق اينجا بود.
- تينا هم اخلاقش مثل تيرداده؟
چشم از تيرداد برداشتم و به سمت ياسي چرخيدم. به پشتي صندلي تكيه دادم و صادقانه گفتم:
- اگه از لحاظ عجيب بودن ميگي كه تينا عجيب نيست ولي در كل من كه گفتم برادرشو نميشناسم و نميدونم با تينا فرق داره يا نه.
- آها آره، من تينا رو خيلي كم ديدم، اما تيرداد كلاً آدم درونگرائيه، اصولاً هميشه همينه كه ميبيني، نه خوشي زيادي از خودش نشون ميده نه غم و غصهشو، بعد از مرگ مادرش فقط يك ماه غيبش زد و وقتی كه برگشت تقريباً خوب بود؛ كنجكاو شدم ببينم تينا با اينكه دختره، اخلاقش مثل تيرداده؟
شنيدن حرفهاي ياسي باعث شد به فكر فرو برم. زمزمه كردم:
- به نظرم آره، چون تا الان چيزي از مرگ مادرش به من نگفتهبود!
باز نگاهم به طرفش كشيده شد. به نظر نميرسيد اينقدر صبور و باتحمل باشه! در مقابل من كه اينطور نبود اما با توجه به حرفهاي ياسي، حتماً دل صبوري داشت!
- راستي!
توجهم بهش جلب شد و به لحن شيطونش خنديدم.
- باز چيه ياسي خانم؟
چشمهاش رو باريك كرد و با خنده گفت:
- شايان آمارت رو ميگرفت؛ ديروز توي شركت بحث تو بود، يعني حسام داشت تو رو دعوت ميكرد و بعدش بچهها درباره تو يكم كنجكاوي كردن، خصوصاً شايان!
پوزخندي روي لبهام نشست و سرم رو با تأسف به چپ و راست تكون دادم. پسرهي متقلب مزخرف!
ساعت يازده شب بود و بعد از گذروندن سه ساعتي در مهموني حسام، حالا در حال برگشت به خونه بوديم و مثل اينكه زمان بازجويي روناك بود!
- تکلیف حسام رو مشخص کردی یا نه؟
روناك جلو نشستهبود و من پشت سرش روي صندلي عقب بودم. از گوشهي صندلي ديدم كه سرش رو به شيشه تكيه داد. نفس عميقي كشيد و در جواب هومن گفت:
- نمیدونم، وقتی جدی بهش فکر میکنم اينقدر استرس میگیرم که نمیتونم درست تصمیم بگیرم!
- اينجوري كه نميشه خواهرِ من! بهتره ديگه كشش ندي!
روناك در جواب هومن سكوت كرد كه ياسي خودش رو جلو كشيد و معترضانه گفت:
- نميدونم و استرس چیه ديگه روناک! بس کن توروخدا، تکلیف اون بدبختم معلوم کن! عشق و عاشقي قرار نيست توي زندگيت صدبار اتفاق بيفته پس بهتره قدرشو بدوني!
هومن حرفهاي ياسي رو تأييد كرد و ادامهش گفت:
- حسام بحثش ازدواجه! نيت بدي كه نداره! براي چي اينقدر براي خودت بزرگش مي كني؟
روناك كمرش رو صاف كرد و با عصبانيت به حرف اومد:
- بحث يه عمر زندگيه! مگه ميتونم سريع بگم بله؟!
نميدونم چرا جر و بحثشون به نظرم خندهدار مياومد؛ شايد هم جنسش دغدغههاشون برام خندهدار بود!
- معلومه که نه! وقتی الان چند ساله همو میشناسین و به هم علاقه دارین، حسامم غريبه نيست، هر روز جلوي چشم من و ياسيه! پس چرا فكر و خيال ميكني؟ امشبم که با هم کلی حرف زدین.
روناك چيزي در جواب هومن نگفت. ياسمن كه نميتونست آروم بنشينه و قصد داشت همين امشب و توي همين ماشين جواب بله رو از روناك بگيره، دستش رو جلو برد و ضربهاي به شونهي روناك زد و گفت:
- دوست داری با خودش و آیندهش همراه بشی يا نه؟... روناك بيخودي سكوت نكن، چرا نميخواي قبول كني توام عاشق حسامي؟!
هومن خنديد و در ادامهي حرف ياسمن گفت:
- روناک به خدا دیگه نمیذارم بشینین کنار هم و هي بگين و بخندین... سریع تصمیم بگیر!
نفس عميقي كشيدم و لبخندم رو قورت دادم! خودم رو جلو كشيدم و مثل ياسي، سرم رو از بين دوتا صندلي جلو بردم. خيره به اشكهايي از گوشهي چشم روناك به آرومي پايين مياومد و به چونهش ميرسيد، خطاب به همشون گفتم:
- به نظرم ادامه ندين، اين حرفا به جايي نميرسه!
هومن از آينهي جلو نگاهش رو به صورتم دوخت و پرسيد:
- یعنی چی؟
- بايد بياد خواستگاري! خواستگاري هم به اين معني نيست كه زود ازدواج كنين! روناك جان! وقتي استرس و نگراني بهت اجازهي تصميمگيري نميده و از طرفي دلت باهاشه، اجازه بده بيان خونهتون، اينجوري نظر بزرگترا رو هم ميشنوي و با ديد بازتر تصميم ميگيري... عشق و علاقه هم بيشتر توي دلت جاي خودشو باز مي كنه و مصمم ميشي.
ياسي دستش رو دور شونهم انداخت و من رو به خودش فشرد.
- قربونت برم! دقيقاً حرفاي ما رو زدي منتهي با جملهبندي بهتر!
روناك با چشمهاي اشكي و گرد شده به طرف ما برگشت و زير لب زمزمه كرد:
- جدي ميگين؟!
باصداي داد ياسي، از جا پريدم.
- زهرمار!... هومن نگهدار تا اینو از ماشین پرت کنیم بیرون!
لبم رو محكم گاز گرفتم تا نخندم. نیشگونی از پهلوی یاسی گرفتم و بهش چشمغرهاي رفتم اما آرومتر نشد كه هيچ بيشتر عصباني شد.
- والا به خدا! کشت ما رو این دختر! تو نبودی مژده، اینا چند ساله دارن کشش میدن، اول که همش با هم شوخی و خنده راه انداخته بودن! بعد با بچهبازیهاشون از هم دور افتادن، حالا هم لوسبازیهای روناک خانم شروع شده! گوش ميدي روناك؟ ديوونهمون كردي!
روناك با عصبانيت بهش توپيد:
- ديوونه بودي!
همين كه ياسي نيمخيز شد، خودم رو عقب كشيدم. یاسی دستش رو به سمت روناک دراز کرد و موهاش رو کشید. با جیغ و داد به جون همدیگه افتادند و من و هومن از خنده داشتیم میمردیم!
- طفلک حسام!
با جملهي هومن و جیغی که روناک کشید، ایندفعه همه با هم زدیم زیر خنده، حتی خودش!
***
گردنم رو عقب گرفتم و صورتم رو به سمت آسمون ابري گرفتم. به آرومي پلكهام روي هم افتاد و براي چند لحظه آسمون خاكستري از نگاهم محو شد. با صداي ماشيني كه با سرعت از داخل كوچه رد شد، به خودم اومدم و با نوك انگشتهام، چند ضربه به گونههام زدم. امروز كلينيك خيلي شلوغ بود و خيلي خسته شدهبودم و باورم نميشد كه از حالا به بعد، بايد براي چند ساعت با تينا درس بخونم! اما چاره چي بود؟ تينا فردا كلاس جبراني در مدرسه داشت و فردا نمي تونستيم همديگه رو ببينيم. پس امروز بايد دوبرابر درس ميخونديم و كاش توي همچين روزي هوس خواب زير پتوي گرم و نرم به سرم نميزد! چندبار پشت سر هم پلك زدم و در نهايت تسليم شدم. دستم رو روي دكمهي آيفون فشردم و طولي نكشيد كه در باز شد. وارد حياط قشنگشون شدم. اين حياط هميشه باصفا بود، خصوصاً توي اين آب و هواي ابري و باروني پاييز! با حسرت نگاهم رو از صندليهايي كه در نزديكي باغچه و زير سايهبون قرار داشت، گرفتم و نگاهم رو به تينا دوختم و با چند قدم بلند خودم رو بهش رسوندم.
- سلام مژدهجون! ببخشید که مجبور شدین امروز بیاین.
بغلش کردم و صورت نازش رو بوسيدم.
- سلام عزیزم این چه حرفیه؟ خسته که نیستی؟
خودم رو عقب كشيدم كه سرش رو به چپ و راست تكون داد و گفت:
- نه خوبم، شما چطور؟
- من هم عالیم!
و خم شدم تا کفشهام رو در بیارم؛ آره! تو عالی هستی مژده خانم! چيزي نمونده با چشمهاي باز بخوابم!
- مژدهجون؟ موافقین توي حیاط بشینیم؟ آخه هوا خیلی خوبه، البته اگه سردتون نیست.
چشمم به بند مشكي كتونيهام بود؛ باورم نمیشد! یعنی از توی چشمهام خوند که دلم میخواد توی حیاط باشم؟! لبهام به دو طرف كش اومد، بند كفشم رو مجدد پاپيون زدم و با رضايت به تينايي كه موهاي خرماييرنگش رو خرگوشي بستهبود و حسابي بانمك شدهبود، نگاه كردم.
- باشه عزیزم! هر جور که تو راحتتری.
تينا دستهاش رو به هم كوبيد و به طرف اتاقش رفت. با حال خوب، به سمت صندليها رفتم و نشستم. هوا فوقالعاده بود، پس چندبار دم و بازدم عميق از اين اكسيژن مطلوب گرفتم و حقيقتاً روحم تازه شد.
سه ساعتي از درس خوندن بيوقفهمون گذشتهبود و به قول تينا حالا نوبت كيك و چاي بود!
- واي درس خوندن توي حياط خيلي كيف ميده، نه؟
جرعهاي از چاي خوردم و سرم رو به نشونه مثبت تكون دادم و با صداي آرومي گفتم:
- تینا! فکر کنم همهي همسایههاتون صدای منو شنیدن، اينقدر که من بلندبلند توضیح دادم!
- آره با همسایهها دسته جمعی میریم کنکور بدیم... .
خنديد و ادامه داد:
- نه مژدهجون! شما اصلاً وُلوم بالا ندارین كه، صداتون خيلي آرومه!
لبهام رو غنچه كردم و براش بوس فرستادم. خندهي شيريني كرد و مشغول برش كيك هويج و گردو شد. دوستش داشتم! خيلي دختر بامحبتي بود. جزء معدود آدمهایی بود که دوست داشتم بیشتر ازش بشنوم و باهاش دوست باشم.
- دیگه چه میکنی؟
شونهای بالا انداخت و با بيتفاوتي گفت:
- فکر کنم امشب مهمون داریم!
- چه خوب.
لبهاش رو جمع کرد و چیزی نگفت. تيكهاي مثلثي از كيك رو توي بشقاب سراميكي سفيدرنگ گذاشت و اون رو جلوي من قرار داد. از زیر میز آروم به پاش زدم و با خنده گفتم:
- چرا خودتو این شکلی میکنی دختر؟
كيك رو با چنگالم به تيكهي كوچكي تقسيم كردم تا بقيه چاي دارچين رو با كيك بخورم.
- حوصله مهمون ندارم! خصوصاً وقتي عموم اينا باشن!
فنجون رو از لبم فاصله دادم و خطاب به تيناي اخمويي كه انگار جديجدي حوصلهي خانوادهي عموش رو نداشت، گفتم:
- دختري ندارن كه همسن و سال تو باشه؟
سرش رو بالا انداخت و بعد از خوردن كيكش گفت:
- نه! دختر اولشون همسن تیرداده، دختر دومی هم دوازده سالشه و من حوصله هیچکدوم رو ندارم! فازم باهاشون جور نیست، خصوصاً اولیه! اصلاً حس خوبي بهشون ندارم و نميتونم تحملشون كنم مژدهجون!
فنجون رو روي سطح شيشه اي ميز گذاشتم و با لبخند نگاهش كردم. كي جلوم بود؟ تينا؟ يا مژده؟ حس من به خانوادهي پدري كاملاً مشابه تينا بود و هميشه از ديدنشون اذيت ميشدم.
- لازم نیست زیاد فازتون با هم جور باشه، یه مهمونی کوتاهه! کافیه طبیعی باشی و فقط به جنبههاي مثبت فکر کنی، فقط سعی کنی بگی و بخندی تا همون یکی دو ساعتی که پیششون هستی بهت خوش بگذره، به جنبههای بدش هم فکر نکن چون اولین نفری که خسته یا اذیت میشه خودتی!
لحظهای سکوت بینمون برقرار شد و من نگاهم به ابرهای تیرهي آسمون بود که هشدار بارندگی میدادند.
- حق با شماست، چشم! همین کارو میکنم، ولی میدونین چیه؟ وقتی آویزون تیرداد میشه دیگه اصلاً نمیتونم تحملش کنم!
ابروهام بالا رفت و نگاهم به روي صورت تينا چرخيد. باقيموندهي كيك رو به چنگال زدم و با كنجكاوي پرسيدم:
- پس عروس آیندهتونه؟ داری خواهرشوهربازی در میاری؟ نچنچنچ!
چشمهاش رو درشت کرد و لبش رو به دندون گرفت.
- وای مژدهجون! زبونتو گاز بگیر! اگه بخواد بشه زنداداشم، تیردادو از این خونه بیرون میکنم!
به حرص خوردنش خنديدم، با صداي بلند! خودش رو جلو كشيد و دستهاش رو روی میز گذاشت.
- تلاش خودمو میکنم همونطوری که شما گفتین عمل کنم... نمیدونم آیناز به کی رفته؟ زنعموم تقریباً خانم خوبیه، عموم هم همینطور! هر دو مهربونن اما آیناز خیلی اِفادهایه و منم که حوصله آدمهای اِفادهای رو ندارم! فرناز از اين اخلاقا نداره اما خيلي بچه و لوسه!
سرم رو تكون دادم و دستهام رو جلوي سينه در هم گره زدم.
- پس تو نه از آدمهای اِفادهای خوشت میاد نه از آدمهای لوس!
سرش رو به چپ و راست تکون داد و چینی به بینیش داد.
- نه مژدهجون! کی خوشش میاد؟ آدم باید نرمال باشه، مثل شما.
با خنده سرم رو كج كردم و گفتم:
- تینا خانم منو پسندید؟
قري به نگاهش داد و برخلاف چند دقيقهي اخير، با ذوق گفت:
- بله، چجورم! راستش من خیلی سخت با آدما ارتباط قوی برقرار میکنم، با هر کسی نمیتونم خیلی صمیمی باشم، برای همین بود که تیرداد نمیتونست یه معلم خوب برای من بگیره چون من با همه مشکل داشتم! یه وقتایی حس میکنم مشکل از خودمه!
به خندهش، خندیدم.
- حق داری عزیزم، منم مثل توام.
حتي خيلي سختگيرتر از تو! كمي صندليم رو جلو كشيدم تا به تينا نزديكتر بشم. به نگاهي كه مدام بين اجزاي صورتم و حركاتم كاوش مي كرد، لبخند زدم و دستم رو روي دستش گذاشتم.
- اینو باید بدونی که همه آدما اونی که تو میخوای نیستن! پس باید هر جور اخلاقی رو بپذیری و یه رفتار نرمال داشته باشی تا حداقل خودت اذیت نشی؛ بالاخره بخواینخوای وقتی بری توی اجتماع آدمای مختلفی رو میبینی، پس نمیتونی به همه بیتوجه باشی و باید ارتباطاتت رو حفظ کنی، باید رفتار نرمال رو بلد باشی که من مطمئنم تو بلدی.
زیر لب زمزمه کرد:
- آره، شاید باید کمتر با آدما بجنگم!
دستم رو دراز کردم و موهاش رو به هم ریختم که باعث خندهش شد.
- سخت نگیر عزیزدلم، کمکم همه چی رو خودت میفهمی و به بهترین شکل انجام میدی، چه توی رفتارت چه صحبت کردنت یا هر چیز دیگهای... هر چند که الان هم عالی هستی و به نظر من نقصی نداری ولی اگه دوست داری یه سری چیزا رو یاد بگیری، بدون که کمکم متوجه میشی و سخت نیست.
عمیق نگاهم کرد. نگاهی که دلم براش لرزید؛ حس میکنم چقدر نیاز به همصحبت داره. چقدر دوست داره یکی براش حرف بزنه و اون گوش بده، همچنین یکی شنوای حرفهای ذهن نوجوانی و پر از دغدغهش باشه. لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست.
- چقدر صدای شما بهم آرامش میده.
و نگاهِ گرفتهش رو به میز دوخت. لپش رو کشیدم و گفتم:
- آرامش خودتی، بریم یکم زیست بخونیم؟
سریع نگاهم کرد و تندتند گفت:
- آرهآره! بخونیم.
کتابش رو كه باز کرد، بوی خاک بلند شد و کمکم قطرههای بارون روی زمین نشست. بالای سرمون سایهبون داشتیم پس تصمیم گرفتیم باز هم توي حیاط بمونیم. اینقدر هوای خوبی بود که پرانرژیتر از قبل با هم ادامه دادیم. یک ساعتی گذشتهبود که با صدای در باز شدن در حياط، توجهمون جلب شد. تیرداد با پلاستیکهای توی دستش وارد شد و با قدمهای سریع به طرف خونه میرفت که با دیدن ما ایستاد و با تعجب نگاهمون کرد. بهش سلام کردیم. تینا خندید و گفت:
- داری خیس میشی ها!
- چرا اینجا نشستین؟
تینا به اطرافش اشاره کرد و درحالي كه دستهاش رو تكون ميداد، با شور و ذوق، در جوابش گفت:
- هوا خیلی خوب بود، حیف بود هوا رو از دست بدیم!
تيرداد با اخم به تينا اشاره كرد.
- خب سرما میخوری دختر!
اشارهای به پلاستیکهای دستش کرد و ادامه داد:
- من برم وسایلو بذارم.
و رفت. تینا نگاهی به ساعت انداخت و با ذوقی بیشتر گفت:
- مژده جون! خيلي وقته داریم درس میخونیم ها!
كتابش رو ورق زدم.
- هر چقدر انرژی داری بخونیم که تا شب دیگه طرف کتاب نری و پیش مهمونها باشی، خسته که نیستی؟
نچي كرد كه نگاهی به زمين خيس حياط انداختم و از ترس سرما خوردن تینا، ادامه دادم:
- ولی بارون داره شدیدتر میشه، سردت نشه؟
مخالفت كرد و تندتند گفت:
- نه، خوبهخوبه!
با صدای بلند تیرداد از پشت پنجره، نگاهمون به سمت خونه چرخید.
- تینا! بارون داره شدیدتر میشه، سردت میشه!
تينا با چشمهاي درشت شده به من نگاه كرد، من هم دست کمی از اون نداشتم.
- دیالوگش تکراری بود، نه؟
با تشر دوبارهي تيرداد، تكوني خورديم و بهش نگاه كرديم.
- تینا؟!
تينا دستش رو به چپ و راست تكون داد.
- داداشی آخه سردم نیست!
تیرداد بدون حرف خودش رو از چهارچوب پنجره عقب كشيد و اون رو بست. نگراني افتادهبود به جونم و ديگه نميتونستم بيتفاوت باشم. زيپ بارونيم رو پايين كشيدم و از تنم درآوردم. نيمخيز شدم و باروني رو روي شونههاي تينا انداختم. اعتراض كرد كه به لباس بافتني شيريرنگ تنم اشاره كردم تا از بابت من خيالش راحت بشه. مجدد كتاب رو ورق زدم. با مداد مشغول خط كشيدن زير جملهي مهمي كه به چشمم خوردهبود، شدم تا توضيح بدم. طولي نكشيد كه ميون صداي بارون، صداي قدمهاي تند تيرداد هم به گوشمون رسيد. پتو به دست به سمت من و تينا مياومد و وقتي باروني من رو روي شونههاي تينا ديد، متعجب و بيحرف ايستاد و به پتوي سبك خاكستريرنگ توي دستش نگاه كرد. تينا خنديد و تكوني به شونههاش داد.
- مژده جون زودتر بهم رسيدگي كرد! حالا پتو رو بده بهش سرما نخوره.
سر تيرداد به طرف من چرخيد كه خطاب به تينا سرم رو به نشونه ي مخالفت تكون دادم و گفتم:
- نه عزيزم من لازم ندارم، همينجوري اوكيم.
بيتوجه به حرفم، پشت سرم ايستاد و بلافاصله گرماي پتو رو روي شونههام حس كردم. لبم رو به دندون گرفتم و با خجالت تشكر كردم. از مهموني حسام ده روزي گذشتهبود و من ناخواسته به خاطر صحبتهاي اون روز خجالتزده بودم و الان هم كه...!
بين صندلي من و تينا ايستاد و دستش رو لبهي ميز گذاشت. نگاهي به كاغذهاي سفيد روي ميز كه با نوشتههاي من سياه شدهبود، انداخت و پرسيد:
- خيلي مونده؟
تينا سريع تر از من جوابش رو داد و گفت:
- نه! چهار ساعته دارم با مژده جون درس مي خونم و حسابي خستهش كردم!
- تينا!
و چشمغرهاي بهش رفتم. تيرداد دستي بين موهاي نمدارش كشيد و قدمي عقب رفت و در جواب سؤال تينا كه پرسيد:«عمو كي مياد؟» گفت:
- فكر كنم تا هشت بيان، يعني يك ساعت ديگه.
و بعد مشغول توضيح راجع به خريدهايي كه انجام دادهبود، شد. حس كردم ديگه موندنم فايدهاي نداره و حس و حال درس كاملاً پريده. از طرفي هم امروز به اندازه كافي تمرين كردهبوديم. دستم رو به لبههاي پتو گرفتم و خطاب به تينا گفتم:
- تيناجون! براي امروز درس كافيه، من ميرم شما هم به كارات برس.
- حواستونو پرت كردم؟ ببخشيد! فقط نگران سرماخوردن تينا بودم.
پتو رو بين انگشتهام فشردم و ناچاراً سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم. با اين تيشرتي كه به تن داشت، خودش بيشتر از ما مستعد سرماخوردگي بود!
- خواهش ميكنم، نه ديگه داشتيم جمعبندي ميكرديم.
دستش رو به سمت ميز گرفت و برخلاف ملاقات قبلي با احترام گفت:
- پس راحت باشين، شبتون بخير.
تشكر و خداحافظي كردم. تيرداد به طرف خونه برگشت و من هم براي ده دقيقه مطالب امروزمون رو براي تينا جمعبندي كردم و برنامهي جلسهي بعد هم چيدم. پتو رو با باروني عوض كردم و پوشيدمش.
- باقي امشب رو فقط استراحت كن و ديگه سمت جزوههات نرو!
زيپ باروني رو بالا كشيدم كه با صداي در حياط، توجهم جلب شد. در حياط به دو طرف باز شد و ماشين مدل بالا و مشكيرنگي داخل شد و به جاي مخصوصش رفت و پارك شد.
- بابام اومد!
دستش رو بالا گرفت و با صداي بلندتري ادامه داد:
- سلام بابايي!
باباي تينا با قدمهاي سريع به سمت ما اومد. دستي به شالم كشيدم و موهاي كج شدهي روي پيشونيم و مرتب كردم. تابه حال پدر تينا رو نديدهبودم. تينايي كه زير سايه بون منتظر ايستاده بود رو به آغوش كشيد و بوسهاي روي پيشونيش نشوند. مردي با صورت جا افتاده و دلنشين و موهايي كه به نظر ميرسيد سريعتر از سنش مسير رشد رو طي كردهبودند و جوگندمي شدهبودند.
- سلام آقاي رستگار، خسته نباشين.
انگشتهام رو در هم گره زدم و با لبخند چشم به پدر و دختر مقابلم دوختم. تينا دستش رو به سمتم گرفت و با هيجان گفت:
- بابايي! ايشون مژدهجون عزيز من هستن!
آقاي رستگار لبخند مهربونش رو به روم پاشيد.
- سلام دخترم، حالتون چطوره؟ شما خسته نباشين، تینای ما که اذیتتون نمیکنه؟
دخترم! چه واژهي دلنشيني ميتونست باشه! لبخندم عميقتر شد و اينبار با كمي خجالت در جوابش گفتم:
- ممنونم، این چه حرفیه؟ تیناجان فوقالعادهست؛ انشاءالله نتیجه عالی بگیره و خودش و شما راضی باشین.
ازم تشكر كرد و من رو بيشتر از قبل خجالتزده كرد.ناخودآگاه به ياد عكس خانوادگي كه چند وقت پيش روي ديوار راهرو ديدهبودم، افتادم؛ چقدر زماني كه كنار همسرش نشستهبود، شادابتر بود. نيمنگاهي به تينا انداخت و با خنده ادامه داد:
- خيلي مشتاق بودم شما رو ببینم، تینا مدام ازتون تعریف میکنه.
لبهام بيشتر از اين توان كشش و لبخند نداشت!
- تیناجون خیلی لطف داره! منم مشتاق دیدار شما بودم، خیلی خوشحال شدم، با اجازهتون دارم میرم.
دستم رو دراز كردم و كيف مشكي بزرگم رو از روي ميز برداشتم. تينا سرش رو روي شونهي پدرش گذاشت و گفت:
- امروز خيلي مژدهجون رو اذيت كردم! چون فردا كلاس دارم، امروزو جبراني كنارم موند، تازه از صبح كلينيك هم بوده!
اخم مصنوعي بهش كردم و با تشر صداش زدم. پدرش مجدد ازم تشكر كرد و گفت:
- مژدهجان ماشين دارين؟
كيفم رو روي ساعد دست چپم انداختم و موبايلم رو به دست راستم گرفتم.
- نه، ماشين ميگيرم.
با لمس صفحه، وارد اپليكيشن شدم و سريع لوكيشن خونه رو زدم و منتظر تأييد راننده موندم.
- سلام بابا، چرا نمياي داخل؟
صداي تيرداد از فاصلهي دورتر به گوش رسيد. به عقب نگاه نكردم؛ احتمالاً دوباره پشت پنجره بود.
- سلام پسرم، چقدر حلالزادهی بابا! الان میخواستم صدات کنم... بیا مژدهجان رو برسون که بارون شدیده.
با شنيدن جملهي آقاي رستگار، با تعجب سرم رو بلند كردم، موبايلم رو تكون دادم و گفتم:
- نه ممنون! منتظر ماشينم!
پدرش ابرويي بالا انداخت و در جوابم گفت:
- دخترم بارون شديده و بعيد مي دونم ماشيني پيدا بشه، از طرفي هم درست نيست توي اين هوا تنها برگردي! تيرداد كاري نداره.
لبم رو به دندون گرفتم و تندتند سرم رو به چپ و راست تكون دادم و خواهش كردم كه اجازه بده تا ماشين بگيرم. بالعكس ازم مي خواست درخواستم رو لغو كنم و تنها برنگردم! درسته ماشيني پيدا نشد اما من قصد داشتم دوباره تلاش كنم ولي حريف آقاي رستگار و تعارفهاش هم نميشدم!
با ديدن تيردادي كه لباس پوشيده و آماده، با چتر از خونه خارج ميشد، دوباره عاجزانه به پدرش نگاه كردم.
- به خدا من راضی نیستم كه توي این هوا و توي این ترافیک بخوان منو برسونن!
نگاه پدرانهش رو به صورتم دوخت و با لحني كه بوي حمايت و حس دلگرمي ميداد، در جوابم گفت:
- من هم دلم راضی نمیشه اینجوری بری دخترم! تا جایی که میدونم راهتون هم به ما دور نیست پس برین به سلامت.
دستم رو به شالم بند كردم و با خجالت، تشكر كردم اما نميتونستم از جام تكون بخورم تا وقتي كه تينا دستش رو روي بازوم گذاشت و با اندكي فشار من رو به عقب هل داد و با خنده گفت:
- اينقدر تعارف نكن مژده جون! پسفردا هم منتظرتونم.
زير چتر تيرداد ايستادم. پدرش با همون لبخند گرم و صميمي در جواب عذرخواهي من گفت:
- عذرخواهی نکن دخترم، شما قراره زیاد بیای اینجا پس با ما تعارف نکن!برین به سلامت، تیرداد بابا، مواظب باش!
تيرداد «چشم» گفت. خداحافظي كرديم و همقدم با هم به طرف در حياط رفتيم. شرایط طوری بود که دلم میخواست آب بشم و مثل قطرههای بارون روي زمين پخش بشم! همهچی یک طرف، این قدم زدن کنار برادر تینا، زیر یک چتر هم یک طرف! چرا حیاطشون اینقدر طولانیه؟
در جلو رو برام باز کرد. با صدای آرومم مجدد تشکر کردم و داخل ماشيني كه جلوي خونه پارك شدهبود، نشستم. ماشين رو دور زد و پشت فرمون نشست. چتر بسته شده رو به روي صندلي گذاشت. كلاه سوييشرت سرمهايرنگش رو عقب فرستاد و درحالي كه از آينهي جلو به خودش نگاه ميكرد، دستي بين موهاش كشيد.
- چه بارونی شد! وقتی میاومدم اینقدر شدید نبود.
حرفش رو تأييد كردم كه ادامه داد:
- به دلم افتادهبود من امشب دوباره بیرون میرم، برای همین ماشینو نیاوردم تو حیاط؛ که درست هم بود!
و خندهي آرومی کرد و ماشين رو روشن كرد. لبخند کمرنگی روي صورتم نشوندم و خيره به شيشهي خيس ماشين كه هر لحظه قطرات بيشتري روش فرود مياومد، چيزي نگفتم كه گفت:
- شما همیشه وقتی خجالت میکشی ساكت ميشي؟!
سعي كردم نفس عميقي بكشم. صادقانه جوابش رو دادم:
- آره! الان هم خيلي خجالت ميكشم... من واقعاً نمیخواستم مزاحم بشم، شما مهمون دارین، نباید منو برسونین.
درحالي كه به مسير روبهروش نگاه مي كرد، فرمون رو زير دستش چرخوند و برخلاف صداي گرفتهي من، با لحن سرحالي گفت:
- اولاً که مهمونامون غریبه نیستن و دیر برسم هم مهم نیست! دوماً، بابام خیلی دختر دوسته، نمیخواد دخترا اذیت بشن، دلش نمیاد.
لحن بامزهش من رو به خنده انداخت که ادامه داد:
- سوماً، یکم تو بارون دور میزنیم که خیلی هم خوبه، پس تعارف رو بذار کنار تا سایلنت نشی وگرنه من حوصلهم سر میره.
اگه از شدت خجالت ساكت نميشدم، حرفي هم به ذهنم نميرسيد كه بخوام بزنم! پس زير لب «ممنون.» گفتم. بعد از چند لحظهاي سكوت، پرسيد:
- تینا دربارهي مهمونامون بهت چيزي نگفت؟
و تينا حرف مشترك ما بود. سعي كردم از انقباضات بدنم كم كنم و راحتتر به صندلي تكيه بدم. نگاهي به نيمرخش انداختم و گفتم:
- گفت كه قراره خانوادهي عموش بيان و زياد هم از اين بابت خوشحال نبود!
سري تكون داد.
- تينا زياد از كاراي زنعموم و دختراش خوشش نمياد.
- خصوصاً آيناز!
اسمي كه سعي كردهبودم توي جملهي قبلم نيارم، به همين راحتي از دهنم بيرون پريدهبود! لبم رو به دندون گرفتم و سعي كردم حداقل به جز چراغهاي قرمز ماشينهاي روبهروم به چيز ديگهاي نگاه نكنم.
- از دست تينا! پس حتماً حسابي غرغر كرده.
كيفم رو به خودم فشردم، نميدونستم بيان احساسات تينا كار درستي هست يا نه.
- تينا اصلاً آينازو دوست نداره و دلش نميخواد كه به ما نزديك بشه... براي همين هميشه از آيناز كينه به دل داره!
دستي به موهاي كنار شالم كشيدم. برادرش بود، پس كار درستي بود اگه بيشتر دربارهي تينا باهاش حرف بزنم.
- آره! تينا شخصيت فردي مثل آينازو دوست نداره!
لحنش آرومتر از قبل شد و پرسيد:
- چرا؟ چون آيناز منو دوست داره؟
- چون تينا شما رو دوست داره!
و نگاهش كردم. براي چند لحظهي كوتاه نگاهمون به هم گره خورد و بعد تيرداد دوباره به خيابون نگاه كرد. همون چند لحظه براي ديدن حس كنجكاوي و كمي نگراني توي نگاهش كافي بود.
- دوست داشتن و شايد هم وابستگي زياد!
چشم از نيمرخش برنداشتم و گفتم:
- قطعاً! چون تينا هميشه تنهاست و توي خونهست!
نفس عميقي كشيد.
- خب نميتونه هر كسي رو وارد حريم خصوصي خودش بكنه!
نگاهم رو به سمت شيشهي خيس مقابلم كه هر چندثانيه يكبار با برفپاككن تميز ميشد، چرخوندم. دست مشت شده م رو بالا گرفتم و درحالي كه يكييكي انگشتهام رو باز مي كردم، شروع به صحبت كردم:
- ارتباط زیادی با آدما نداره، بيرون رفتنش فقط به مدرسه ختم ميشه، نميتونه به هر كسي اعتماد كنه و مدام آدمايي كه بهش نزديك ميشن رو رد ميكنه، سختپسند شده و با تنهاييش رفيق شده!... همهي اينا به مرور زمان ميتونه بهش آسيب بزنه! دور بودن از آدما باعث ميشه شناختش نسبت به اخلاق و رفتارهاي متفاوت رو از دست بده و مقابل همه گارد بگيره! عذرخواهي ميكنم اينا رو ميگم، فقط به خاطر اينكه خيلي دوستش دارم و ميدونم كه خيلي زياد شبيه منه! پيشنهاد ميدم به بهونههاي مختلف با خودتون بيرون ببرينش تا آدما رو ببينه، حتي اونايي كه خوب نيستن!
نگاهش كردم. روي پيشونيش چين افتادهبود و انگار حرفهام باعث شدهبود به فكر فرو بره.
- کمکم درس خوندن خستهش میکنه! باید آهسته و پیوسته پیش بره و نباید از لحاظ روحی توی فشار باشه! در كنار اينكه وقت زيادي براي درسش ميذاره احتياج به كمي تفريح و معاشرت هم داره! چون حفظ روحيهش توي اين يك سال از همهچيز مهمتره! و اين رو هم بايد در نظر بگيرين كه بعد اين مدت قراره وارد اجتماع بشه، پس بايد بتونه با آدما ارتباط درست برقرار كنه!
- ميترسم!
فكر كردم اشتباه شنيدم. سرم رو جلو بردم و با كنجكاوي نگاهش گرفتم كه اينبار با صداي بلندتري گفت:
- من از آسيب ديدن تينا ميترسم! ميترسم بقيه بهش آسيب بزنن.
تيرداد رستگار، برادر دلسوز و مسئوليتپذيري بود كه ميخواست همهجوره حال خوب خواهرش رو حفظ كنه! اين نتيجهگيري، لبخند روي لبهام نشوند.
- درسته! شما ميتوني در همه حال مراقب تينا باشي، اما به شرطي كه از راه درست حواست بهش باشه.
- اون نميتونه به كسي اعتماد كنه، پس چطور ميتونم بفرستمش توي اجتماعي كه آدماش غيرقابل اعتمادن؟
روي صندلي جابه جا شدم و متمايل به سمتش نشستم. حق داشت! مراقبت از دختري كه داشت پا به دنياي بزرگ جواني ميذاشت، سخت بود.
- در كنار خودتون! وقتي شما كنارش باشين هيچ آسيبي نميبينه و اينجوري كمكم ميتونه راه مراقبت از خودشو هم ياد بگيره! بالاخره كه بايد تنها از خونه بيرون بره و اينكه مطمئن باش آسيب بدي نميبينه چون توي محيط گرم و امن خونهتون بزرگ شده و دختر بسيار عاقل و فهميدهايه!
ماشين متوقف شد. به اطرافم نگاه كردم، ترافيك شديدي بود. دوباره سرم رو به سمتش چرخوندم كه نگاهم با نگاه تيزش تلاقي كرد. كم كم با حس هجوم گرما زير پوست صورتم، سرم رو پايين انداختم.
- ببخشيد زياد صحبت كردم، من قصد دخالت ندارم فقط مثل شما نگران تينا شدم.
- تينا شبيه شماست؟
نگاهش كردم و سرم رو به نشونه مثبت تكون دادم.
- پس براي همين اينقدر خوب دركش ميكني... شايدم چون چند سال معلم بچهها بودي.
به ياد روزهاي خوب گذشته، لبخندي زدم.
- ميخوام اعتراف كنم!
بند كيفم رو به دست گرفتم و منتظر نگاهش كردم. به آرومي ماشين رو به حركت درآورد.
- شما خيلي تأثيرگذار صحبت ميكني! اجازهي مخالفت به طرف مقابلو نميدي!
خيلي زياد نتونست جلو بره و دوباره پشت ماشين مقابل، ترمز كرد.
- با حرفام مخالف بودين؟!
نگاهش رو به نگاهم دوخت و يك كلام گفت:«نه!». با شك و ترديد نگاهش كردم كه خنديد.
- چيه؟
- خب چرا با حرفام مخالفين؟
دستش رو به گردنش گرفت و با خنده گفت:
- منظورمو بد متوجه شدي مژده خانم!
حرصي نفس كشيدم و دستهام رو مقابل سينه گره زدم.
- از بس دو پهلو صحبت ميكنين!
نچنچي كرد.
- اينا نتيجهي برخورداي غيرنرمال دفعههاي قبله! من منظورم اين بود كه شما مي توني آدماي مخالف رو هم قانع كني! شايد اولش ذهنم با نظرت مخالف بود اما وقتي به حرفات گوش دادم فهميدم كه حق با شماست!
با شنيدن صداي بوق ماشينهاي اطراف، حواسش رو به رانندگي داد و براي چند لحظه، ذهن من رو با حرفهاي غيرقابل پيشبينيش درگير كرد.
- خيلي تاثيرگذاري، ميگي شبيه تينايي و خيلي هم دوستت داره! شما جزء معدود آدمايي هستي كه تينا هم خيلي بهش علاقه داره و هم خيلي اعتماد داره، توي اين يك و ماه نيم كه مياي پيشش، مدام از شما براي ما تعريف ميكنه و حرفاي دلشو به جز من و بابا فقط به شما ميگه! پس من ممنون ميشم كه هواشو داشته باشي و توي اين مسيري كه گفتي منو همراهي كني... در واقع اين يه لطفه كه ازت مي خوام در حق تينا انجام بدي، خودتم بهتر از من ميدوني كه چطور بايد هواي اين دختراي هجده ساله رو داشت!
بابت قضاوت نادرستم و افكار منفي كه توي ذهنم شكل گرفتهبود، پشيمون شدم. بدون بحث اضافهاي سرم رو در تأييد حرفهاش تكون دادم.
- مطمئن باشین تا جایی که بتونم حواسم بهش هست، از اعتمادتون ممنونم.
خندهي آرومي كرد و گفت:
- شناخت دختراي نوجوون سخته! قبول داري؟
لبخند روي لبهام نقش بست. حق با برادر تينا بود!
محال بود پشت ترافيكهاي اين شهر گير كنم و غر نزنم! هنوز با اين ويژگي برجستهي تهران كنار نيومدهبودم.
- حس میکنم پشت ترافیکهای تهران یه دسیسهای هست! خیلی وقتگیره و هیچوقت تموم نمیشه!
سري به نشونهي تأسف تكون داد.
- متأسفانه ما عادت کردیم!
با دقت به ماشينهاي متوقف شدهي اطرافم نگاه كردم و در همين حال پيشنهادي كه در لحظه به ذهنم رسيدهبود رو به زبون آوردم:
- من اینجا پیاده میشم و بقیه مسیر رو خودم میرم، شما هم دور بزنین و برگردین خونه تا بیشتر از این وقتتون گرفته نشه، مهمون هم که دارین.
- پیشنهاد خوبیه!
خوشحال از اينكه با پيشنهادم موافقت كرده، کیفم رو روی شونهم انداختم و دستي به شالم كشيدم.
- تا همینجا هم ممنونم، دستتون درد نکنه.
نگاهی به ماشین کنارمون و فاصلهای که باهاش داشتیم انداختم و بعد از اینكه مطمئن شدم میتونم در رو باز کنم، دستم رو به سمت دستگیره در بردم و در رو به طرف عقب هل دادم که باز نشد. دوبار تکرار کردم و در باز نشد! با ترديد به طرف تیرداد چرخیدم که دیدم دست به سی*ن*ه و با خونسردی نگاهم میکنه.
- شما اصلیتتون رامسریه؟
سرم رو به نشونهي مثبت تكون دادم.
- رامسریا همشون اينقدر تعارفی هستن؟
انگار پيشنهاد جالبي نبود. بند كيفم رو رها كردم که گفت:
- تا رسیدن به خونهتون، قفل در ماشین باز نمیشه!
و با حرکت ماشین جلو و صداي بوق ممتدي كه به گوش رسيد، دستش به سمت فرمون رفت. توي صندلی ماشین فرو رفتم و باز هم چیزی نگفتم. نیمنگاهی بهم انداخت و با دیدنم لبخند کمرنگی روی لبهاش نشست.
- خواستگاری حسام خوب پیش رفت؟
خندهم گرفت؛ واقعاً نمیتونست یک لحظه ساکت بمونه و دنبال دليلي براي شروع گفتوگو میگشت! چه موضوعي بهتر از خواستگاري حسام و روناك؟ هیجانزده روی صندلی جابهجا شدم.
- آره خداروشکر! دیشب بزرگترا اومده بودن، مامانم میگفت خودشون دوتا که بماند، خانوادهها هم خیلی از هم خوششون اومده و به دل هم نشستن! برای همین قرار خواستگاری بعدی رو گذاشتن برای آخر هفته.
با دقت به حرفهام گوش داد و در نهايت چيزي كه خيلي به چشمم اومد، برق نگاه و خوشحاليش بود!
- خداروشکر، بالاخره حسام به آرزوش رسید! دیشب تلفنی و خیلی کوتاه با هم صحبت کردیم و چون من امروز سر یه پروژه بودم، حسامو ندیدم که مفصل با هم حرف بزنیم، ولی خیلی خوشحاله و از اين بابت منم خيلي خوشحالم... روناک همه رو کشت تا بله داد!
با خنده گفتم:
- چرا همه دلشون از روناک پره؟!
- مگه دل شما پر نیست؟
لبخندم روي صورتم ماسيد؛ نميدونستم بايد چي بگم که پرسيد:
- شما مگه در جریان رابطهشون نبودی؟
زیر لب «نه» گفتم. با صدایی که خنده توش موج میزد، گفت:
- خواجه حافظ شیرازم میدونست، شما چرا نمیدونستی؟
- خب من تهران نبودم!
ابروهاش بالا رفت و نيمنگاه متعجبي بهم انداخت.
- اولین باره میای تهران؟!
بند كيفم رو بين انگشتهام فشردم. راست یا دروغ گفتن این قضیه فرقی به حال من نداشت پس صادقانه گفتم:
- به جز بچگی که چیزی ازش به ياد نميارم، آره.
حرفم منجر به برقراري سكوت شد! دستي به پيشونيم كشيدم و نگاهم رو به قطرات بارون دوختم.
- یعنی دخترخاله پسرخاله رو چند ماهه دیدی؟
نفس عمیق و پر حسرتي كشيدم؛ امان از اين زندگي پيچيدهي من كه گفتنش براي خودم هم عجيبه!
- از تابستونِ امسال!
صداي خندهش توي ماشين پيچيد. لبم رو به دندون گرفتم و با تعجب به خنديدنش نگاه كردم.
- برای چی میخندین؟
چند لحظهای نگاهش روی صورتم متوقف شد و بعد دوباره حواسش رو به رانندگی داد. در همون حال گفت:
- جالب شد! شما منو زودتر از هومن و دخترا دیدی! هومن و یاسی دقیقه نود اومدنشون به رامسر کنسل شد و شب قبل حرکت قرار شد تهران بمونن و کارای شرکت رو انجام بدن و به جاش با نگین و رضا و یکی دیگه از همکارا اومدیم رامسر!
از تصور اتفاقاتی که میتونست بیفته و نیفتاد، حیرتزده پرسیدم:
- یعنی ممکن بود جای شما اونا رو ببینم؟!
صداش رنگ شیطنت گرفت و به خودش اشاره کرد.
- شما در هر صورت منو میدیدی، منتهی به جای نگین ممکن بود یاسی باشه و به جای رضا، هومن!
لبم رو به دندون گرفتم و دست راستم رو به پشت دست چپم كوبيدم.
- وای باورم نمیشه! چه اتفاقاتی میتونست بیفته!
لبخند دندوننمايي تحويلم داد.
- جالب میشد!
ابروهام در هم رفت؛ زندگي من براش شوخي بود؟
- کجاش جالب بود؟!
آرنجش رو به در تكيه داد و درحالي كه نگاه دقيقش به مسير مقابلش بود، گفت:
- اینکه من و شمای توی رامسر، الان با هم تو ماشینیم جالب نیست؟!
نفس عميق اما پر استرسي كشيدم و صادقانه گفتم:
- راستش ترسناکه!
يك تاي ابروش بالا پريد و با لحن حق به جانبی گفت:
- شما اومدی تهران، من که سر جام بودم!
چپچپ نگاهش کردم که خندید. نيمنگاهي بهم انداخت و با کنجکاوی پرسید:
- حالا چیشد که اومدی تهران؟ زندگي اينجا خوبه؟
چه سؤال سختی بود، جوابش هنوز برای خودم هم واضح نبود. بعد از لحظهاي مكث، در جوابش گفتم:
- قرار شد با خانوادهي مادري زندگي كنيم و اينكه اينجا خوب هست اما رامسر یه چیز دیگه بود، شاید هم من هنوز نتونستم خوب عادت کنم! هر چند که اینجا آدمای بهتری اطرافم هستن.
ناراحتي دوري از هنگامه و عزيزاي دلم، قلبم رو فشرد. كيفم رو بغل گرفتم و نفس خستهاي كشيدم.
- خيلي وقته اينجا زندگي ميكني، بهتره عادت كني.
دستم رو به سمت شيشهي بخار گرفته دراز كردم، بيدليل خطي افقي روش كشيدم و زمزمه كردم:
- دل کندن خیلی برام سخت بود و زمان این مسئله رو تا یه جایی حل کرد اما نه صددرصد!
بدون معطلي در جوابم گفت:
- اگه دل کندن برات سخت بود پس... .
حرفش رو خورد. نگاهش کردم، کاملاً واضح بود میخواست چی بگه؛ پس چرا از زندگی دل کندم!
- یه وقتایی آدم تو شرایطی هست که ترجیح میده دل بکنه و بره، از شهرش بره، از کارش بزنه و بره یا حتی از زندگیش... شما براتون پیش نیومده؟
كمي شيشه ماشين رو پايين داد. نفس عميقي كشيد و دستش رو بين موهاش فرو برد.
- قطعاً پیش اومده ولی نه از زندگی! راستش... .
نگاهم کرد و ادامه داد:
- ناراحت میشی اگه سؤال بیشتری بپرسم؟
با اینکه میدونستم سؤالاتش چیه و بازگو کردن اون اتفاقات خیلی برام تلخ بود، اما برای اینکه پروندهي این مسئله بسته بشه، ازش خواستم كه سؤالش رو بپرسه.
- کنجکاوم دلیل کارتو بدونم! تو برخورد اول قطعاً فکرای خوبی دربارهي شما نداشتم اما الان که بیشتر شناختمت، نمیفهمم چی باعث شده که این کار رو بکنی چون به نظرم خودکشی دیگه آخر خطه!
شالم رو پشت گوشم زدم. چه سخت بود گفتن این حرفها! اما ناخودآگاه زبونم باز شد و شروع به صحبت کردم:
- پدر و مادرم جدا شدن و اون شب، شبی بود که فرداش قرار بود طلاق بگیرن؛ درک این مسئله برام سخت بود و هنوز هم هست! به علاوه این، مشکلات بزرگ دیگهای هم داشتم... به قدری حالم رو خراب کردهبود که علاقهای به زندگی کردن نداشتم!
تیرداد رستگار، برادر تینا بود و کسی بود که تا مدتی ممکنه با هم برخورد زیادی داشته باشیم، نمیشد تا آخر این حسهای منفی رو همراه خودم بکشونم. اينكه عكسالعمل خاصي هم بعد از شنيدن حرفم نشون نداد، بهم جرأت بخشيد تا برای خلاصی از حس عذاب وجدان اندکی که در درونم بود، ادامه بدم:
- قطعاً تو چنین شرایط سختی که از هر لحظه نفس کشیدنم شاکی بودم و لحظه به لحظه این زندگی من رو اذیت میکرد، نمیتونستم بپذیرم که کسی منو به زندگی برگردونده؛ عکسالعمل من کاملاً عصبی بود و بابت رفتار اون روزم عذر میخوام.
نگاه عمیقي بهم انداخت و با صدایی که بَم و جدی شدهبود، پرسید:
- الان چی؟
سؤالي نگاهش كردم كه ادامه داد:
- ناراحتی که داری زندگی میکنی؟
به چشمهاش نگاه کردم. چشمهایی که مشتاق شنيدن جوابم بود. صداي زيباي بارون توي گوشم پيچيد، باد گرم گرمایش ماشین که توی صورتم میخورد، بهم حس خوبي ميبخشيد؛ همه اینها لبخند کمرنگی روی لبم نشوند.
- نه.
اون هم لبخند زد که با صدای بوق ماشینهای عقب نگاهش رو به جلو دوخت و حرکت کرد.
با توقف ماشين، دستم به سمت كمربند رفت و مشغول عذرخواهي و تشكر شدم اون هم با جملههايي كه فعل آخر نداشت!
- خیلی ممنونم ازتون، خيليل زحمت كشيدين! واقعاً شرمنده شدم چون هم بارون بود هم ترافيك زياد، مهمونم كه دارين و... .
در كمال بيتوجهي انگشت اشارهش رو به سمت جلو گرفت و حرفم رو قطع كرد:
- اون ماشين حسام نيست؟
مسير اشارهي انگشتش رو دنبال كردم؛ كنار پيادهرو، يك ماشين سفيدرنگ پارك بود اما من كه ماشين حسام رو نميشناختم! همين كه از ماشين پياده شدم، روناك هم از ماشين مقابل پياده شد و معلوم شد كه حدس تيرداد درست بوده. به طرف روناك و حسام، كه با ديدن ما، كنار ماشينشون و زير چتر ايستادهبودند رفتم و سلام و احوالپرسي كردم.
- احوال روناك خانم؟ هوا ابريه يا آفتابي؟
با ايستادن تيرداد در كنارم، برخورد قطرات بارون به صورتم قطع شد. روناك سرخوش خنديد و در جواب تيرداد گفت:
- هوا آفتابيه! يه نسيم خوبي هم مياد!
حرفش همه رو به خنده انداخت و من ذوق كردم بابت ذوق روناك قشنگم!
- حيف نبود داداش خوشتيپ منو از دست بدي؟ ما حسامو به همه نشونش نميديمها!
روناك پشت چشمي نازك كرد.
- باشه! زياد سؤال نپرس كه پشيمون ميشم.
حسام نچي كرد، دستش رو به سمت تيرداد گرفت و گفت:
- تيرداد توروخدا بيخيال بازجويي شو! من ديگه طاقت ندارم!
لحن عاجزانه حسام باز باعث بالا رفتن صداي خندهمون شد. تيرداد سري تكون و انگشتش رو تهديدكنان مقابل صورتش تكون داد.
- بعد عقد ميام سراغت روناك! تاوان همهي چشم انتظاريهاي حسامو ازت ميگيرم.
كلكل هاي روناك تمومي نداشت. ده دقيقهاي روبهروي خونه، زير بارون ايستاديم و گپ زديم.
به سمت تيرداد ايستادم. مقابل چشمهام شونهش بود و کمی بالاتر صورتش که نم قطرههای بارون روش نشستهبود و موهای كمي بلندش که تا روی گوشش میرسید هم هنوز کمی خیس بود. صدام رو صاف كردم و صداش زدم كه به سمتم چرخيد.
- ازتون ممنونم!
نفس راحتي كشيد و با لحن بامزهاي در جوابم گفت:
- آها! همين يك كلمه كافيه! ديگه مثل چند دقيقه پيش قصه نگي.
لبم رو به دندون گرفتم تا نخندم. به چشم هاي شيطونش نگاه كردم و با خجالت گفتم:
- آخه بد شد! اما بازم مرسي و خداحافظ.
به آرومي پلك زد.
- به سلامت.
از حسام هم خداحافظي كردم و با روناك به سمت خونه رفتيم. كليد انداختم و وارد حياط شديم. با قدمهاي تند حياط رو جلو رفتيم تا به ساختمون برسيم و كمتر خيس بشيم. كفشهام رو داخل جاكفشي گذاشتم و پرسيدم:
- راستي خاله كجاست؟!
- مژده باورم نميشه!
به طرف روناك چرخيدم. چيزي نموندهبود از خوشحالي بال دربياره و پرواز كنه. دستم رو توي دستهاش گرفت و هيجانزده گفت:
- ظهر با مامان من و مامان حسام، چهارتایی رفتیم بیرون تا مثلاً راحتتر حرف بزنیم؛ خلاصه کلی صحبت کردیم و ناهارمون هم تموم شدهبود ولی حرفهای مامانامون تموم نمیشد! یعنی اون اواخر جوری شدهبود که من و حسام داشتیم بهم نگاه کردیم و نمیدونستیم چی بگیم! یهویی مامانش به ما اشاره كرد و ازمون خواست از اونجا بريم تا با مامانم مادرانه صحبت كنه! منو حسام هم از خدا خواسته ازونجا رفتيم، يكم دور زديم و الان هم برگشتيم اما مامان هنوز نيومده! ببين ديگه چقدر با هم رفيق شدن.
ديگه طاقت نياوردم و ذوقزده بغلش كردم.
- میبینی چقدر قشنگ همهچی درست شد؟ چه قشنگ به دل همدیگه نشستین؟
بغض توي صداش پيچيد.
- آره واقعاً! هیچوقت فکرش رو نمیکردم... از سر شب فقط دارم تو دلم خداروشکر میکنم، اینکه خونوادهم اینقدر راضی به وصلت هستن واقعاً برام دلگرمیه بزرگی محسوب ميشه.
خودم رو ازش جدا كردم. خنديدم و صورتش رو بوسيدم.
- بغض نکن! فقط کیف کن و لذت ببر.
با لبخند قشنگش سرش رو تکون داد و انگشتش رو زير چشم هاي خيسش كشيد.
- به حسام میگم ايني كه جاي ماشين ايستاده مژدهست، میگه نه تیرداده! میگم این دختره به چشم تو تیرداده واقعاً؟ میگه نه من ماشینو گفتم مال تیرداده! که تیرداد هم پیاده شد... خونهي تینا بودی؟
كنار هم با قدمهاي آهسته پلهها رو بالا رفتيم.
- آره، به خاطر وضعيت هوا منو رسوندن، پدرشون اصرار کرد.
- از بس بامحبتن!
در جواب حرف روناك، فقط «حق با توئه.» گفتم و ديگه ادامه ندادم. از روناك موقتاً خداحافظي كردم و به طبقهي سوم رفتم. ذهنم به چند دقيقهي پيش كشيدهشد، به حرفهايي كه رد و بدل شد، به اينكه راز زندگيم رو بهش گفتهبودم! آه، امان از من ماجراهاي تموم نشدني زندگيم.
***
کوسن مبل رو برداشتم و با دقت نگاهم رو روي سطح مبل و گوشههاش چرخوندم؛ اینجا نبود! كوسن رو به جاي خودش برگردوندم، خم شدم تا زیر مبل رو نگاه کنم که صدای یاسی به گوشم خورد.
- چيکار میکنی؟ روناک منتظره!
دستم رو زير مبل بردم و به فضاي تاريك مقابلم چشم دوختم. نه دستم به چيزي برخورد كرد و به چشمهام چيزي ديد!
- دارم دنبال گوشیم میگردم.
كمرم رو صاف كردم و متفكرانه به وسايل خونه نگاه كردم.
- چرا به اون مبل گير دادي؟!
دستم رو به پشت گردنم گرفتم و با لب و لوچهي آويزون به ياسي كه مقابل در ورودي ايستادهبود، نگاه كردم.
- قبل از اومدن تو اینجا نشسته بودم... سايلنتم هست، صداش در نمياد!
باز خم شدم تا زير ميز رو نگاه كنم كه صداي غرغر ياسي اومد:
- ما دیر برسیم روناک دیوونه میشه! هم استرسي شده، هم وسواسي!
موهام رو پشت گوش زدم، اينجاها نبود! دستم رو به شيشهي ميز گرفتم و ايستادم. با خنده گفتم:
- عوارض ازدواجه! و البته تصميمات يهويي براي گرفتن مراسمات!
ميز رو دور زدم و به سمت آشپزخونه رفتم. درسته از ياسي دور شدم اما اون تا ميتونست تن صداش رو بالا ميبرد تا به گوش من برسه.
- دلش ميخواست مراسم عقدش براي شب يلدا باشه! خب بقيه مراسمات چي؟ مجبوريم بلهبرون و خريدا رو زود انجام بديم تا به شب يلدا برسيم! نه به اون دير بله دادنش، نه به اين تصميمات سريعشون!
درسته! روي مايكروفر بود. چنگي به موبايلم زدم و با قدمهاي تند از آشپزخونه بيرون رفتم و همچنان ياسي با صداي بلند صحبت ميكرد:
- ديدي من گفتم اينا خيلي عاشق همن؟ اونوقت روناك براي ما ناز ميكرد!
ياسي پرحرف رو كنار زدم، در رو باز كردم و درحالي كه به سمت پلهها ميرفتم، خطاب به ياسي كه احتمالاً خشكش زدهبود، گفتم:
- زود باش بيا! چرا اونجا موندي؟! بدو ديگه.
به صداي عصبيش و لعن و نفرينش زياد توجه نكردم و فقط خنديدم.
قرار بود با روناک بریم خرید. عروس خانم مستقیم از دانشگاهش به محل قرارمون میاومد و از اونجایی که این روزها همش استرس داشت، قرار بود ما همراهيش كنيم تا کمی از حال بدش رو کم کنیم؛ البته اگه زود میرسیدیم و گوشه خیابون معطلش نمیکردیم!
با اخم غليظي بهمون زل زد و با كنايه گفت:
- بهبه! خواهرای گرامی! صبر میکردین دو ساعت دیگه بیاین!
من و ياسي نگاهي بهم كرديم و بعد با سه قدم خودمون رو به روناك رسونديم. من دست راستش و ياسي دست چپش رو كشيد تا به سمت مغازهها بريم. براي توجيه دير اومدنمون، یاسی مدام تقصیر رو گردن من مینداخت و من هم سعی میکردم یاسی رو مقصر جلوه بدم و در نهايت هم به شوخي و خنده ختم شد. امشب شب روناك بود و حسابي مغازه هاي مدنظرش رو گشتيم. چيزي كه امشب خيلي به نظرم جذاب بود، رابطهي خوب و خواهرانهي یاسمن و روناک بود كه باعث ميشد حسابی دلم هوای هنگامه رو بكنه. چطور این همه مدت ندیدمش؟! من همهي زندگی و خوشیم با هنگامه بود و حالا چند ماه بود که حضورش رو توی زندگیم و كنارم خودم نداشتم! جای خالیش بدجوری حس میشد! بيطاقت، موبايلم رو به دست گرفتم و مشغول نوشتن پيام براي هنگامه شدم:«عزیزکم دوست دارم پیشم باشی تا مثل قدیما، باهات بخندم، دردودل کنم، اشک بریزم، غرغر کنم و تو هم برای آروم شدن دلِ من، زمین و زمان رو زیر سؤال ببری و آخرش بگی، اصلاً گور بابای بدبختیهامون، عوضش اینقدر سرخوشیم که میتونیم بازم بخندیم! بعد با دیوونه بازیات من رو وادار کنی بخندم، اون هم از ته دل!»
به سمت ميز چهار نفرهي گوشهي رستوران رفتيم. فضاي كلاسيك و نسبتاً قديمي رستوران و بوي غذاهاي اصيل ايراني كه در فضا پيچيدهبود، حس خوبي رو بهمون القا ميكرد. پلاستيكهاي خريدمون رو روي صندلي خالي جا داديم و تعدادي هم ناچاراً زير ميز قرار گرفت. پردههاي توري از مقابل پنجرهها كنار زده شدهبود و آفتاب ملايمي روي ميزمون نشستهبود. وسط ميز چوبي، پارچهي ترمه قرمزرنگ دايرهاي شكل كوچكي قرار داشت كه گلدون خيلي ظريفي با طرح و نقش ليلي و منجنون در مركزش قرار داشت و دوتا گل داوودي سرخ هم داخل گلدون خودنمايي ميكرد. فضاي دلنشين و هوس برانگيزي بود؛ جوري كه زود سفارشمون رو ثبت كرديم و در انتظار رسيدن غذا، مشغول گوش دادن به صحبتهاي ياسمن خانم شديم.
- این دو کبوتر عاشق پارسال چه حالي داشتن و امسال چه حالي! پارسال آقا حسام ناز میکشید و روناک خانم نه تنها ناز میکرد، بلكه معني مقاومت و لجبازي رو به اسم خودش زد!
روناك كه كنار ياسي و روبهروي من نشستهبود، دستش رو زير چونه زد و با تندتند پلك زدن مژههاي بلندش رو به رخ كشيد. ياسمن با ديدن حركات روناك، اخم كرد و ابراز تأسف كرد.
- متأسفم برات! بذار یکم از خاطراتتون برای مژده تعریف کنم.
روناک چینی به پیشونیش داد و پرسید:
- کدوم؟
یاسی ساعد دستهاش رو روي ميز گذاشت و گفت:
- هر چی ازت تعریف کنم افتضاحه! پس چه فرقی میکنه؟... مژده! پارسال ولنتاین، ما همه دور هم جمع شدهبودیم، موقع رفتن بچهها، حسام یه جعبه خیلی خوشگل و شیک داد به دست روناک و با عشق گفت ولنتاین مبارک! نمیدونی چقدر حرکتش قشنگ بود و چه جعبه نازی بود! خلاصه آخر رمانتیکبازی بود؛ اما روناک خانم چی؟ برداشته میگه... .
شال آبيرنگش رو پشت گوش زد، صداش رو نازکتر کرد و درحالی که ادای روناک رو در میآورد، ادامه داد:
- پسرهي بیشعور! هنوز هیچی نشده به من ولنتاین تبریک میگه! خجالت هم چیز خوبیه!
روناک سرش رو عقب گرفت و بلندبلند خندید! با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- واقعاً؟ جلوی همه گفتی؟
خندهش رو جمع كرد و سري تكون داد.
- جلوی بقیه که فقط بهش چشمغره رفتم و بیمحلی کردم... ولی این حرفا رو پشت سرش زدم!
در جواب نگاههای چپچپ من و یاسی، دستش رو به ميز كوبيد و ادامه داد:
- بابا من قصدم این بود ازش دوری کنم ها! میخواستم رابطهمون بهم بخوره، خب معلومه که عکسالعمل خوبی نمیتونم نشون بدم!
یاسی سرش رو به سمت روناک خم کرد، چشمهاش رو باریک كرد و گفت:
- چقدر تو پررویی! حسام خیلی دلش شکست، یادته تیرداد چقدر دعوات کرد؟
روناک با یادآوری هر قسمتی از خاطرهي پارسال كه من روحم ازش خبر نداشت و الان از تيكهتيكه جملاتي كه ميشنيدم سعي ميكردم براي خودم تصورش كنم، بلند میخندید.
- وای آره! اومد جلو گفت مواظب باش داری داداشمو از دست میدی ها! همش همينو ميگفت!
ياسي دستش رو به آرومي به سر روناك كوبيد و در جوابش گفت:
- خیلی بیشعور و نفهمی، خاک بر سرت! من از پارسال منتظرم تو تقاص اون لحظه رو پس بدی چون بدجور دل حسام شکست!
روناک پشت براش چشمی نازک کرد.
- واقعاً که! حسام اون موقع زیاد حرف خواستگاری نمیزد و من فکر میکردم منظورش دوستی و اینا باشه که اینو نمیخواستم! توی مهمونیش وقتی اومد پیشم نشست، تیرداد سریع اومد و گفت ببین روناک اگه میخوای دوباره ناز کنی از همین الان بگو که من نذارم حسام پیشت بشینه... .
لبخند دندوننمايي روي صورتش نشست و خيره به گل داوودي روي ميز، ادامه داد:
- ولي اون يك سال بيمحلي و دوري، باعث تغييرات زيادي شد! چه روي حسام چه خودم... فقط حسمون عوض نشدهبود وگرنه حسام خيلي مصممتر و خوشصحبتتر شدهبود و واقعاً اون شب خيلي روم اثر گذاشت! در نهايت بحث ازدواج و خواستگاري و اينكه پاي خانوادهها وسط كشيده شد و رضايت قلبيشون رو ديدم، باعث شد خيلي دلم گرم بشه و حسايي كه تموم مدت توي قلبم نگه داشتهبودم مثل پروانه به پرواز در بياد.
دستش رو به حال پر زدن بالا برد و در نهايت باز شروع به خنديدن كرد. من كه محو خوشي روناك جانم بودم اما ياسي باز شروع به غرغر كرد:
- ديگه اذيتش نكني باشه؟ وگرنه من ميدونم و تو! چون من ديدم توي اين يك سال حسام چقدر غصه خورد.
روناك سكوت كرد و به جاش من صحبت كردم:
- درسته دل همه رو خون کردی ولی به نظرم تو بهترین زمان ممکن دارین بهم میرسین، اینجوری عاشقترین و بیشتر قدر همو میدونین!
روناك با شنيدن حرفم، لبخند عميقي زد اما چشمغره اي نثار ياسمن كرد و گفت:
- بفرما یاسی خانم، به جای اینکه هی منو دعوا کنی، یکم از این زاویه بهش نگاه کن.
یاسی روش رو برگردوند و گفت:
- درسته با مژده موافقم ولی تو ساکت باش!
ناهارمون رسید و ما هم که حسابی گرسنه بودیم، مشغول شدیم و دخترهايي كه اصلاً تمايلي به برقراري سكوت نداشتند، در حين ناهار خوردن هم دربارهي مجلس بلهبرون صحبت ميكردند. مثلاً روناك داشت توضيح ميداد كه چه كسايي رو دعوت كردند. با شنیدن اسم بابای تیرداد، تعجب کردم؛ لقمه توي دهنم رو قورت دادم و پرسيدم:
- بابای تیرداد اين وسط چیکارهست؟
- باباش حکم عموی حسام رو داره دیگه، مگه نمیدونی؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم که روناک ادامه داد:
- بابای حسام و تیرداد از قديما با هم همکار و رفیق بودن، تقریباً توي یک سال ازدواج میکنن و همزمان بچهدار میشن، حسام و تیرداد هم از بچگی با هم بودن و هیچ کدوم برادر ندارن و خیلی برای هم عزیزن؛ با هم میرن دانشگاه و نهایتاً سرکار و تا الان که خودت میبینی.
یاسی تيكهاي جوجه به دهن گذاشت و با خنده گفت:
- میدونی کجاش خندهداره مژده؟ تینا و سارا هم تقريباً همزمان به دنیا اومدن!
من که اسم سارا رو از زبون تينا شنيدهبودم و حدس ميزدم كه خواهر حسام باشه، خنديدم كه روناك گفت:
- اون دوتا هم کنکوری هستن، منتهی فکر کنم سارا رشتهش انسانی باشه... .
باز دوباره با شيطنت خنديد و ادامه داد:
- حسام میگه كه سارا گفته حالا همین امسال که من کنکور دارم باید داماد بشی؟ بهش گفتم میخوای عقدمون رو بذاريم واسه سال بعد؟
و دوباره غشغش خندید. ياسي كه لپش به خاطر حجم غذا باد كردهبود، با تأسف نگاهش كرد و زير لب گفت:
- الهی اون لقمه تو گلوت گیر کنه که همش به حرص خوردن اون طفلی میخندی!
با این حرف یاسی اینقدر خندهم گرفت که لقمه توي گلوم پريد و به سرفه افتادم. نه میتونستم نفس بکشم، نه میتونستم لقمه رو قورت بدم.
روناک كه از جا بلند شدهبود و كنارم ايستادهبود، در حالی که دستش رو به پشتم ميكوبيد، خطاب به ياسي گفت:
- دعات اشتباهی رفت طرف مژده!
یاسی نيمخيز شد و لیوان آب رو جلوی دهنم گرفت و صداي پر حرصش به گوشم رسيد:
- از بس كه تو شانس داری!
دوباره خندهم گرفت. واقعاً داشتم خفه میشدم! روناک و یاسی موندهبودن بخندند یا سرفههای منو جمع کنند! بعد از چند لحظه که حسابی قرمز شده بودم و صورتم با اشکهاي ناخواستهم خیس شدهبود، از شر سرفهها نجات پیدا کردم! نگاهی به قیافههاشون انداختم و سهتایی زدیم زیر خنده. از دست اين دخترخالههاي شيطون و دوست داشتني.
***
روي گزينه ثبت نسخه كليك كردم و با اوج گرفتن گريهي دخترك بيتاب و پريشونحال، نگاهم رو از صفحهي مانيتور گرفتم. با ديدن صحنهي مقابلم لبهام به لبخند باز شد. دخترك هشت ساله به اسم آرزو، توي بغل مامانش خودش رو مخفي كردهبود و گريه ميكرد؛ هم به خاطر درد دلپيچهاي كه ويروسها براش به وجود آوردهبودند، هم درد آمپولي كه هنوز نزدهبود اما انگار شنيدن اسمش درد بيشتري از سوزنش داشت. مامانش در نهايت آرامش، سر دختر نازش رو در آغوش گرفتهبود، موهاي خرمايي و معجدش رو نوازش ميكرد و سعي داشت با حرفهاي منطقي ترس رو از دخترك دور كنه. با فشار دادن نوك كفشم به سراميكهاي سفيد و براق، صندلي رو به طرفشون چرخوندم و با صداي آروم از مامانش خواستم تا اجازه بده كه من با دخترش صحبت كنم. لبخندي به روم زد و دستش رو به شونههاي دخترش گرفت و اون رو از خودش دور كرد.
- آرزو جون؟ مياي پيش من عزيزم؟
با پشت دست صورت خيسش رو پاك كرد و به آرومي و با ترديد، درحالي كه هق ميزد، قدم به سمتم برداشت و مقابلم ايستاد. كمي كمرم رو خم كردم تا صورتم مقابل صورت ناز و سرخ شدهش قرار بگيره، لبخند زدم و پرسيدم:
- چرا بيتابي ميكني عزيزم؟ يعني دلت اينقدر درد ميكنه؟
سرش رو به نشونهي مثبت تكون داد.
دستش رو توي دست راستم گرفتم و با انگشت شستم پوست لطيفش رو نوازش كردم.
- ميدوني توي دلت يه عالمه ويروس بد نشسته و تو اگه زود داروهات رو نخوري، دردش بيشتر و بيشتر ميشه؟!
چشمهاي درشت قهوهايرنگ و خيسش بين اجزاي صورتم چرخيد و ناله كرد:
- آخه من از آمپول ميترسم!
لبهام رو آويزون كردم و سرم رو كج كردم. پچپچكنان گفتم:
- راست ميگي! منم همسن تو بودم، خيلي ميترسيدم!
آب دهنش رو قورت داد و با تعجب پرسيد:
- واقعاً؟ شما هم دلت درد گرفت؟
به آرومي پلك زدم.
- اوهوم! ولي چون ميدونستم اگه آمپول نزنم و خوب نشم، اين ويروساي بد توي دلم ميمونن و ديگه نميتونم غذاهاي خوشمزهي مامانم رو بخورم، تصميم گرفتم آمپول بزنم تا زود حالم خوب بشه و بتونم بازي كنم!
پشت دست آزادش رو به صورتش كشيد.
- دردتون نگرفت؟
گردنم رو صاف كردم و اينبار عميقتر لبخند زدم.
- نه! چون يه خانم مهربون اونقدر آروم برام آمپول زد كه من درد زيادي حس نكردم! ميدونستي اينجا هم از اون خانماي خوب هستن؟
سرش رو پايين انداخت و چيزي نگفت. همين كه ديگه گريه نميكرد و در جوابم سكوت كردهبود، نشونه خوبي بود. نگاهي به مادرش انداختم كه با نگاهش ازم قدرداني كرد. دستي به موهاي ابريشميش كشيدم و زمزمه كردم:
- اگه به حرفم گوش بدي، منم كمكت ميكنم تا نترسي.
سرش رو بالا آورد و خيلي سريع در جوابم گفت:
- خودت برام آمپول ميزني خاله؟
چشمكي زدم و باز با صداي آروم پچ زدم:
- آره خاله! بدو با مامانت داروهات رو بگير و برگرد پيشم تا اين ويروساي بدجنس رو شكست بديم!
با تموم شدن جملهم، مامانش از جا بلند شد و پشت سر دخترش ايستاد و گفت:
- نه خانم دكتر! خيلي زحمت كشيدين، ميبرمش تزريقات.
آرزو كوچولو به دست مامانش چنگ زد كه سريع به حرف اومدم و گفتم:
- نه عزيزم من مشكلي ندارم، فقط با منشي هماهنگ كنين و بين مريضها تشريف بيارين.
و به دختر بيتابش اشاره كردم كه ديگه مخالفتي نكرد. مجدد تشكر كرد و براي گرفتن داروهاش به داروخانه رفت... .
از كلينيك كه خارج ميشدم، آرزو از اون طرف خيابون با لبخند برام دست تكون ميداد. خوشحال از اينكه واقعاً با تزريق من اذيت نشدهبود، با خوشحالي براش دست تكون دادم و به طرف ماشين هومن كه در حاشيهي خيابون پارك شدهبود، قدم برداشتم.
- سلام هومن جان، ممنون كه اومدي دنبالم.
دستم رو توي دستش فشرد و لبخند هرچند خسته اما گرمش رو به روم پاشيد.
- سلام مژده خانم، اين چه حرفيه؟ مگه ما چند تا دخترخاله دكتر داريم؟
لبم رو به خاطر شيرينزبوني هاش به دندون گرفتم و دستم رو به سمت كمربند بردم.
- شما لطف دارين!
هومن حركت كرد. كمربند رو بستم و دستم رو دور كيفم حلقه كردم و پرسيدم:
- خريد بودي؟
و نيمنگاهي به صندلي عقب كه پر از پلاستيكهاي رنگارنگ بود، انداختم. بعضي پلاستيكها شفاف بود و محتوي داخلش ديده ميشد؛ اكثراً ميوه بود!
- بله! در تداركات مراسمات روناك خانم هستيم.
خنديدم و با اشتياق گفتم:
- خيلي عاليه! منم فردا براي تينا كلاس فشرده گذاشتم تا پسفردا براي مراسم كمك كنم.
سرش رو تكون داد و در جوابم گفت:
- ولي مژده خيلي هم خودتو خسته نكن، براي مراسم خيلي انرژي لازم داريم! به نظرم اگه ميشه جبرانيهاي تينا رو بذار براي بعد مراسم.
و چشمكي بهم زد. خبر نداشت كه من چه لنرژي داشته باشم و چه نداشته باشم توي مهمونيها يك گوشه مينشينم و كار خاصي نميكنم؛ اما با خنده گفتم:
- ميترسم بعدش اونقدر خسته بشم كه نتونم كلاس بذارم!
با صداي بلند خنديد و من ناخودآگاه كمي براي روز مجلس روناك استرس گرفتم؛ خيلي وقت بود توي مهموني خانوادگي شركت نكردهبودم و اين موقعيت يكم برام سخت بود، اما چه ميشد كرد؟!
***
نگاهم به سمت عروس مضطربمون كشيدهشد. توي اون لباس آبی آسمانی که بلندیش تا یک وجب بالاتر از مُچ پاش بود و مرواریدهای سفید درشتی دور يقه و كمرش دوخته شدهبود، حسابی میدرخشید. موهای بلندش خیلی ساده پایین سرش شنیون شدهبود و یک ریسه نازک از مرواريدهاي سفيد دور سرش بسته شدهبود و آرایش ملیحش هم که تکمیلکننده زیباییش بود. از بعد خواستگاري حسام، كمتر روناك رو پريشوناحوال ديدهبودم؛ اما امشب انگار دوباره به روزهاي پر استرسش برگشتهبود و مدام طول و عرض خونه رو قدم میزد. شايد هم هيجان بود؛ هيجان رسيدن روزي كه از مدتها پيش قلبش خواهان رسيدن به اون بود. هومن از اتاق بيرون اومد و به طرف روناك رفت. دستش رو روي شونههاش قرار داد و وادارش كرد روي اولين صندلي كه كنارش بود، بنشينه. خودش هم مقابلش ايستاد و با زمزمههاي آروم، مشغول صحبت با روناك شد. بچههاي اين خونه قلق همديگه رو خوب بلد بودند! با نگاهم دنبال ياسمن گشتم. كنار ميز بلهبرون ايستادهبود و در سكوت مشغول چيدمان شاخه گلهاي رز سفيد و آبي و داوودي در داخل اسفنجهاي روي ميز بود. جايگاهي كه خيلي ساده و مختصر در گوشهي پذيرايي خونهي خاله زهره چيده شدهبود؛ دو صندلي در كنار هم، به علاوه ميز بزرگ مستطيلشكلي كه مقابلش قرار داشت. روي ميز با پارچهي حرير سفيد پوشونده شدهبود. لبه هاي ميز با گل و مرواريد تزئين شدهبود. ساده بود اما سليقهي ياسمن فوقالعاده بود و اين سادگي در عين حال چشمگير و زيبا بود. ياسمن كت طوسي با شلوار مشكي به تن داشت و موهايي كه به لطف اتوي منو حسابي و شلاقي شدهبود و حالا تا كمرش ميرسيد، آزادانه دورش رها شدهبود و حسابي شيك به نظر ميرسيد.
تكوني به خودم دادم و از روي مبل بلند شدم. به سمت ياسي رفتم و پرسيدم:
- كمك نمي خواي؟
كف دستهاش رو به هم كوبيد و گفت:
- نه خوشگل خانم، ديگه تموم شد! خوب شد نه؟!
و با اشتياق به هنر دست خودش نگاه كرد. لبخند مطمئني به روش زدم و سرم رو به نشونه مثبت تكون دادم.
- خيلي خوب شد! خودتم بينظيري!
لبهاي كالباسيرنگش رو برام غنچه كرد و روي هوا بوس فرستاد.
- فدات بشم دختر خفن امشب!
بيخيال تعارف شدم و كمي جلوتر رفتم. نيمنگاهي به هومن و روناك انداختم و زير لب پرسيدم:
- ياسي؟ چرا همتون اينقدر استرس دارين؟ خصوصاً هومن! روناك هم كه ديگه ديدن استرساش برام طبيعي شده!
گوشهي لبش رو به دندون گرفت و نگاهش رو به هومن و روناك دوخت. سكوتش داشت طولاني ميشد و من برق رد اشكي كه توي چشمهاش ديدم برام نگرانكننده شد، اما قبل از اينكه چيزي بگم، لبخندي به روم زد و گفت:
- استرس داره، چون اولاً ازدواج بحث پر از استرسيه، دوماً چون كه خيلي دوستش داره! مگه نميدوني روناك رو از من بيشتر دوست داره؟!
موهايي كه روي شونهش رها شدهبود رو با دستهاش به بازي گرفت و در همون حالت ادامه داد:
- روناک یک سال زودتر از من به دنیا اومد، همون یک سال کافی بود تا هومن روناک رو بیشتر از من دوست داشته باشه و حتی تا مدتها من رو به عنوان خواهرش نپذیره! راستش رو بخواي هنوز كه هنوزه هم روناك رو يكم بيشتر از من دوست داره!
اخم كردم كه خنديد.
- و راستش رو بخوای هیچوقت به این قضیه ذرهای حسادت نکردم، چون از دیدن رابطهي خوبشون کیف میکنم.
به روناک و هومن نگاه کردم، حالا داشتند میخندیدند؛ ولی من با دیدن سهتاشون کیف میکردم!
رأس ساعت مهمانها رسيدند. خونهي خاله در عرض پنج دقيقه حسابي شلوغ شد! حسام با كت و شلوار سرمهايرنگي كه به تن داشت، حسابي خوشتيپ به نظر ميرسيد. با دستهگل بزرگي از گلهاي رز و ليليوم سفيد وارد شد و با دنيايي از عشق و اشتياق؛ اون رو به تازهعروسش تقديم كرد.
بين اون همه مهماني كه برام غريبه بودند، فقط پدر تينا برام آشنا بود. دستي به دامنم كشيدم و قدمي به سمتش برداشتم. قبل از اينكه چيزي بگم، توجهشون به من جلب شد و لبخند گرم و مهربونش روي صورتش نشست.
- سلام آقای رستگار، خیلی خوش اومدین.
دستش رو به سمتم گرفت و صميمانه باهام حال و احوال كرد.
- بهبه! سلام مژده جان، حال شما چطوره؟ نمیدونستم به این زودی قراره با هم فامیل بشیم دخترم.
لحن صميمي و پدرانه اين مرد، باعث شد لبخند مصنوعي چند دقيقهي قبلم، تبديل به لبخند گرمي بشه. با احترام باهاش دست دادم و گفتم:
- ممنونم، حق با شماست! باعث خوشحالیه.
به مامان که نزدیکم ایستادهبود، اشارهای کردم و رو به پدر تینا ادامه دادم:
- مامانم هستن.
در رابطه با پدر تينا و لطف و خوبيش براي مامان گفتهبودم. براي همين مامان هم با روي خوش ازش استقبال كرد.
- سلام آقای رستگار، حال شما؟ خیلی خوش اومدین.
پدر تينا هم در نهايت ادب و احترام جواب مامان رو داد:
- ممنونم، خوشحالم از دیدنتون سرکارخانم، خدا دخترتون رو حفظ کنه، خیلی بهشون زحمت میدیم.
- این چه حرفیه مژده جان وظیفشه، دخترِ گل شما خوبن؟
يك قدم عقبتر ازشون ايستادهبودم و بيحرف نگاهم بین مامانم و بابای تینا که گرم صحبت بودند، در حال گردش بود. مامان خيلي وقته دوست داره با خانوادهاي كه در هفته چندبار به خونهشون ميرم آشنا بشه تا خيالش از خوب بودنشون راحت بشه و حالا براش بهترين زمان بود. با شنیدن صدایی از پشتِ سرم، تکون ریزی خوردم.
- جلسه معارفهست؟!
آروم سرم رو به عقب چرخوندم. بوی عطرش توی مشامم پیچید. صورتش مقابل صورتم بود، چون گردنش رو به پایین خم کردهبود. جهت نگاهم از چشمهاي سياه و تيزش به سمت يقهش كشيدهشد. به آرومي پلک زدم، پیراهن اسپرت طوسی و کت ذغالی که به تن داشت، ترکیب رنگی خیلی جذابی بود.
- تیرداد ؟پسرم؟
با صدای پدرش، جفتمون تکون محكمي خوردیم و به سمتشون چرخیدیم. تیرداد دستي به پشت گردنش كشيد و سریع در جواب پدرش گفت:
- جانم بابا؟
لبم رو محکم گاز گرفتم. دسته موی جلوی صورتم یا به قول یاسی، موی سوسکیم رو پشت گوش زدم و نگاهشون کردم، خیلی گرم مشغول احوالپرسی با مامانم بود. حواست کجا بود مژده؟ چرا جواب سؤالش رو ندادی؟! خب اون هم چیزی نگفت! شايد چون منتظر بود من جوابش رو بدم! دنبال راهی برای توجیه خودم بودم که لحظهای سرش رو به طرف من که پشت سرش ایستادهبودم برگردوند، لبخند زد و با صدای آرومی گفت:
- سلام عرض شد.
منتظر جوابم نموند و به پیش بقیه رفت. دستهام رو در هم قفل کردم، خودم رو عقب کشیدم و سعی کردم با نگاه کردن به مهمونها حواسم رو پرت کنم. تینا نیومدهبود؛ گفتهبود كه نمياد چون هم مهموني رسميه هم نميخواد از برنامهش عقب بمونه. به جاش چشمم به سارا خورد، خواهرحسام، که مثل تینا یک دختر ناز و دوستداشتنی بود.
سکوت خونه رو فراگرفتهبود. کسی حرفی نمیزد و جو مراسم زیادی سنگین بود. صداي ياسي رو زير گوشم شنيدم:
- مژده، چقدر حسام عمه داره!
با نگاهم، خانمهايي كه توي يك رديف و كنار همسرانشون نشستهبودند و همگي كت و دامن اما با مدل هاي متفاوت به تن داشتند رو زير نظر گرفتم. چهارتا عمه داشت! دوباره صداي آروم ياسي به گوشم خورد:
- اون پسره رو ببین... .
از اونجایی که یاسی رو خوب میشناختم و مي دونستم كه دنبال سوژهست، قبل از اینکه غير مستقيم اشاره کنه، گفتم:
- همونی که موهاش مثل سبزه عیده؟
از تشبیهم خندید و برای اینکه صدای خندهش بلند نشه، محکم پام رو فشار داد و با صدايي كه توش خنده موج ميزد، گفت:
- آفرین! این بهترین تشبیهی بود که کردی! چطور موهاش تا اون ارتفاع بالا رفته؟
من هم داشت خندهم ميگرفت. نگاهم رو از پسرك نوجوان و مدل موهاي عجيبش گرفتم و زير لب گفتم:
- نمیدونم! یاسی توروخدا بیا بهش توجه نکنیم، زشته بخندیم!
نفس عميقي كشيد و پا روي پا انداخت.
- باشهباشه! بعد مجلس غیبتش رو میکنیم!
و باز ریزریز خندید. با حس درد خفيفي كنار شقيقههام، دستم رو براي چند لحظه روي موهام گذاشتم. مامان با تمام توانش موهام رو به سمت بالا کشیدهبود و دم اسبی بستهبود. چند لاخ هم توی صورتم ریختهبود. این مدل چشمهای کشیدهم رو کشیدهتر نشون میداد و گونههام برجستهتر به نظر میرسید. دامن ساده مشکی که تا زیر زانوم بود رو با شومیز یقه بسته شيريرنگ پوشیدهبودم. جوراب شلواری مشکی هم پام بود، با صندل پاشنهدار. امشب طبق سلیقه مامان لباس پوشیدهبودم و آرایش کرده بودم که خب تا حدودی از همش راضی بودم به جز رژ لب قرمز!
صحبت بزرگترها شروع شد، همون صحبتهای رسمی و خاصی که توی هر مجلس خواستگاری اتفاق میافتاد. ناخواسته آب دهنم رو قورت دادم و با نگاهم دنبال مامان گشتم، دلم میخواست برم پیشش بنشینم چون مغزم داشت به جاهای بیراههای میرفت و برای کنترل افکارم بهترین گزینه مامان بود. با دستهای خیس از عرق و قلبی که تپشش رو به وضوح حس میکردم، از جام بلند شدم و اول به طرف آشپزخونه رفتم. لیوان آبی برای خودم ریختم و بعد از خوردنش، چندتا نفس عمیق کشیدم. به چی محکوم بودم؟ به گذشتهی نفرین شدهای که قرار نبود من رو رها کنه؟ به خاطرات تلخی که مدام توی ذهنم میچرخید و فکرم رو آروم نمیذاشت؟! نقطه پایان این افکار مریض کجا بود؟!
با شنیدن صدای پدربزرگ حسام، لیوان رو روی میز گذاشتم و نگاهشون کردم. دفتری به دست داشت، عینکش رو به صورت پر چین و چروکش زد و از روی متنی که انگار توي صفحهي اول دفتر نوشته شدهبود، شروع به خوندن کرد:
- به نام آنکه میثاق را آفرید و نهال عشق و محبت را در وجود انسانها کاشت و آن را از دریای رحمت و لطف و مهربانی خود سیراب نمود. خدایا ما را یاری ده تا آغاز کنیم زندگی را و با هم یکی شدن را و پرواز دهیم پیوستگی را همچون پروانه در پیله، پیلهای به نام زندگی، از این رهگذر شرایط پیوند و شکوفایی غنچههای گلستان زندگیمان... .
عینکش رو جابهجا کرد، نگاهی به حسام و روناک انداخت كه در جايگاه مخصوص به خودشون با سري پايين انداخته و صورتهايي سرخ شده از خجالت، نشستهبودند. با لبخند ادامه داد:
- آقای حسام معینی و دوشیزه روناک روشنیان... .
ديدن حس و حال خوب و مشترك حسام و روناك، لبخند رو به لبهام آورد و میون حسهای بدی که تو ذهنم جریان داشت، سعی کردم فقط به زیباییهای امشب نگاه کنم و لذت ببرم؛ حتی برای چند دقیقه! از زمانی که به تهران اومدیم، حس و حال خوبی رو تجربه کردهبودم که تا الان خیلی کم دیدهبودم؛ مهربونی افراد این ساختمون كه بخشي از خانوادهم بودند، بینظیر بود! خیلی هوای من و مامان رو داشتند و واقعاً از داشتنشون خوشحالم.
اما روناک عزیزم! اینکه به زودی از اینجا میره کمی برام غمانگیز بود، خیلی به حضور و انرژی مثبتش عادت کردهبودم و در کنار اینکه قلبم از دیدن این خوشبختی لبریز از حال خوب بود، اما از الان حس دلتنگی داشتم.
با دیدن دستمالکاغذی که جلوی چشمهام تکون میخورد، به خودم اومدم. تکیهم رو از یخچال برداشتم و به تیرداد که کنارم ایستادهبود، نگاه کردم. دوباره به دستمال اشاره کرد که بيحرف ازش گرفتم و اشکهایی که نفهمیدم کی روانه صورتم شدهبود رو پاک کردم.