جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,798 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
قبل از این‌که علی جوابی بدهد در اتاق باز شده و نگاهم به بالای پله‌ها کشیده شد. با باز شدن در باریکه‌ای از نور به داخل اتاق هجوم آورد، از ترس دیده شدن توسط علی خودم را در تاریکی فرو بردم. دوست یعقوب بود که از پله‌ها پایین آمد. یک نان گرد و کلفت که درون پاکت پلاستیکی قرار داشت را به همراه یک بطری آب کنار علی روی زمین گذاشت. علی که چشم به او دوخته بود گفت:
- پس غذای این خانم چی؟
- بهم گفتن اون جیره نداره، فردا میره.
- ولی این‌طوری گرسنه می‌مونه.
مرد شانه‌ای بالا انداخت. به طرف پله‌ها برگشت و درحالی‌که بالا می‌رفت گفت:
- به من مربوط نیست.
مرد که در را بست. علی نگاه از در گرفت. تا جایی که می‌توانست نشسته روی زمین خود را به طرف من کشید و نان و آب را به طرف من هل داد.
- شما بخورید.
دلم به شدت ضعف می‌رفت؛ اما گفتم:
- من گرسنه نیستم این غذای شماست.
علی روی دو زانو ایستاد و از تاقچه‌ای که بالای سرش روی دیوار سمت راست بود یک پاکت پلاستیکی نان برداشت و درحالی‌که می‌نشست، گفت:
- من غذای ظهرم رو دارم.
بعد دست دراز کرد. یک بطری که تا نصفه آب داشت را از گوشه اتاق، کنار دیوار روبه‌رو برداشت.
- آب وضوم هم هست.
- نصف این بطری برای من کافیه، بقیه رو بریزید توی بطری خودتون.
- مطمئنید؟
- بله، من تشنه نیستم، اگه نریزید اسراف میشه.
علی بطری را برداشت، با دقت نصف آب آن را درون بطری خودش ریخت و بطری مرا روی پاکت نان برگرداند و به سر جایش برگشت. با احتیاط طوری که چهره‌ام معلوم نشود دستم را دراز کردم و نان و آب را به طرف خودم کشیدم، دل‌ضعفه امانم را بریده بود. پاکت را باز کردم. نان گرد را نگاه کردم و در دل «خاک تو سر خسیس‌تون کنن» را نثار رئیس و چشم‌سبز و تمام اعوان و انصارشان کردم. آن‌قدر گرسنگی فشار آورده بود که با ولع گازی به نان سفت و بیات شده زدم. با این‌که اصلاً دلپذیر نبود، ولی تا زمانی که ضعفم را برطرف کند، از نان خوردم و بقیه را درون پلاستیک برگردانده و پیچیدم. کمی از آب را هم خوردم و نگاهم را به علی دوختم که غذا می‌خورد. یعنی این مدت فقط همین را به او داده بودند؟ به‌خاطر همین بود که گونه‌هایش داشت بیرون میزد. برای آزادیش چکار می‌توانستم بکنم؟ دیگر معامله جواب نمی‌داد، باید فردا که رفتم پلیس را به این‌جا می‌کشاندم. با خودم گفتم:
- علی‌جان، یک روز دیگه تحمل کنی آزادت می‌کنم.
علی که غذایش را خورد، نان باقی مانده را در پاکت پلاستیکی پیچاند و روی تاقچه برگرداند. روی زمین نشست و با ذکری زیرلب کمی از بطری آب خورد. زانویم را جمع کردم. دستم را روی آن تکیه دادم و زیر گلویم را گرفتم.
- می‌خوای برگشتم برم با خانومت حرف بزنم برگرده پیشت؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
علی در بطری را بست و گفت:
- نه
- مگه دوستش نداری؟
- گفتم که نمی‌خوام آرامش زندگیش رو بهم بریزم، اون باید زندگی جدیدی رو شروع کنه، حرف از من فقط عذابش میده.
از تخسی که ذات پسر روبه‌رویم بود و من کاملاً با آن آشنایی داشتم، حرصم گرفت.
- پس تو هم بدت نمیاد شَرش کم بشه تا وقتی برگشتی یه زن جدید بگیری.
نگاهش را از پنجره به آسمان شب داد.
- زن؟ من دیگه به هیچ زنی به عنوان همسر فکر نمی‌کنم.
- چرا؟ چطور‌ اون باید بره ازدواج کنه، ولی تو نه؟
- هیچ‌ زنی نمی‌تونه جای اونو بگیره، چطور میشه بعد خانم به کسی نگاه کرد؟
کاملاً بهم ریختم. در دلم گفتم:
- پس چرا ولش کردی بی‌معرفت؟ آخه چِت شد تو؟
بلندتر گفتم:
- وقتی تو نمی‌تونی چرا فکر‌ می‌کنی‌ زنت می‌تونه یکی رو‌ جایگزین تو کنه.
- آرزو‌ دارم بتونه، نباید تنها بمونه، اگه از من متنفر باشه می‌تونه.
- تو ولش کردی، باید الان ازش متنفر باشی.
- نمی‌شه از خانم متنفر بود، اون دختر خیلی خوبیه.
عصبی شدم و توپیدم.
- پس دردت چی بود ولش کردی؟
یک‌دفعه رد لبخندی را روی لبش دیدم. همان‌طور که نگاهش به دیوار روبه‌رو بود گفت:
- یک آن فکر کردم خانم عصبانی شده و داره توبیخم می‌کنه.
با حرفش در جایم خشک‌شده و مات ماندم. نزدیک بود هویتم لو برود. باید آرام می‌ماندم تا رازم برملا نشود. چند لحظه بعد نرمی زیر گلویم را گرفتم.
- هنوز هم بهش فکر می‌کنی؟
- روزگارم توی این دخمه شده فکر کردن به خاطراتمون، می‌دونید من یه راه طولانی رو برای رسیدن به اون طی کردم.
- دوست دارم تعریف کنید.
- ماجرای ما طولانیه و شما هم خسته‌اید، بخوابید.
- فکر می‌کنی می‌تونم امشب بخوابم؟
- گفتم که از طرف من خطری شما رو تهدید نمی‌کنه، با خیال راحت بخوابید.
- حتی اگه خیالم راحت باشه، فضولیم راحت نیست، کنجکاوم ماجرای شما رو بشنوم.
کمی سکوت کرد.
- چرا براتون مهمه؟
- خب... فکر کنید حوصله‌ام سر رفته، تو هم که گفتی ماجرا داشتی تا به خانومت برسی، الان دلم می‌خواد بشنوم گفتم که خبرنگارم و فضول، لطفاً برام بگو چطور با خانومت ازدواج کردی؟
نفس عمیقی کشید.
- باشه میگم... نمی‌دونم چرا با شما احساس راحتی می‌کنم، من این‌جوری نبودم، فکر کنم به این دلیله که یه مدت طولانی رو این‌جا، بدون هم‌صحبت گذروندم. شما فردا میرید و دوباره من تنها و بدون هم‌صحبت میشم، الان که علاقه دارید بشنوید، براتون ماجرای خودم رو میگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
علی دستی به صورتش کشید و کمی فکر کرد.
- من به پدرم وابستگی زیادی داشتم؛ بهتره بگم فقط به‌خاطر پدرم زندگی می‌کردم، همه زندگیم بود‌، جانباز شیمیایی بود و ضایعه ریوی داشت. تمام هدفم برای زندگی این بود که پزشک بشم تا بتونم بهتر به پدرم خدمت کنم، به‌خاطر همین دبیرستان تجربی خوندم و برای کنکور می‌خوندم تا فقط پزشکی بیارم، همه آینده من در پدرم خلاصه میشد، می‌خواستم همیشه با پدرم باشم؛ اما سرنوشت چیز دیگه‌ای می‌خواست. چهل روز قبل کنکور پدرم فوت کرد و باعث فروپاشی من شد. نبود پدر خیلی برای من سخت بود، من بخش مهمی از وجودم رو از دست داده بودم، بدون پدر دیگه هیچ هدفی برای آینده نداشتم؛ پوچ شده بودم و دلیلی نداشتم کنکور بدم.
غم واضح صدایش باعث لرزش کلامش شده بود گویا پدرش را همین امروز از دست داده بود.
- چهلم بابا یک روز قبل کنکور بود. تصمیم نداشتم کنکور بدم می‌خواستم به‌جای دانشگاه برم‌ سربازی تا زودتر کارت پایان خدمت رو بگیرم و برگردم برم سر یه کاری تا بتونم مادرم رو حمایت کنم، اصلاً آمادگی برای کنکور هم نداشتم. صبح روز کنکور بعد نماز صبح هنوز روی سجاده بودم که مادرم با عکس بابا کنارم نشست و روحش رو قسمم داد و ازم خواست برم سر جلسه.
علی آهی کشید و ادامه داد:
- نتونستم در برابر خواست مادرم مقاومت کنم و فقط به‌خاطر دلخوشی مادرم رفتم سر جلسه، می‌دونستم قبول‌ نمی‌شم، چون بعد رفتن بابا دیگه درس خوندن رو گذاشته بودم کنار، می‌دونستم امتحان بیهوده‌ای دادم. چون از قبل هم دفترچه نظام وظیفه رو‌ پر کرده بودم و فرستاده بودم تا برم سربازی یه چند روز بعد کنکور رفتم آموزشی، باید زودتر تکلیف سربازی رو‌ مشخص می‌کردم تا بتونم برم سرکار و کمک خرج زندگی مادرم باشم، اون‌موقع به نظرم کار کردن برام ضروری‌تر از دانشگاه رفتن بود.
علی کمی در جایش جابه‌جا شد و ادامه داد:
- نتایج که اومد اصلاً نرفتم ببینم قبول شدم یا نه، مادرم‌ نتایج رو دید و به جای من انتخاب رشته کرد و فرستاد. وقتی نتایج اومد و‌ معلوم شد شیمی قبول شدم، مادر و رفیقم سید از شیراز بلند شدن اومدن اصفهان جلوی پادگان آموزشی و با کلی اصرار راضیم کردن برگردم برم دانشگاه، چون دوره آموزشیم هم داشت تموم شد کارهام رو کردم و برگشتم رفتم سر کلاس دانشگاه.
متوجه لبخند محوی روی لب علی شدم.
- روز‌ اول دانشگاه وقتی وارد کلاس شدم دیدم ردیف اول خالیه و اون‌جا نشستم؛ اما اشتباهی که کردم این بود که طوری نشستم که فقط یه صندلی طرف راستم خالی موند، همون طرفی که در کلاس قرار داشت و کیفم رو‌ طرف چپم گذاشتم فکر نمی‌کردم دیگه کسی بخواد اون‌جا بشینه، چند دقیقه از شروع کلاس گذشته بود که در باز شد و یه دختر وارد شد و بعد از اجازه استاد نزدیک‌ترین جای ممکن نشست، یعنی همون‌جایی که کنار دست من خالی بود.
لبخند علی کمی عمق گرفت.
- با نشستنش روی صندلی و خوردن عطرش بهم شوکه شدم، اصلاً توقع نداشتم یه دختر نامحرم با این فاصله نزدیک کنارم بشینه، تا اون سن این‌قدر نزدیک‌ به یه دختر نبودم‌. روح از سرم پرید و این‌قدر معذب شدم که بلند شدم و‌ جام رو با کیفم که روی صندلی سمت چپم بود، عوض کردم و کیفم رو سر جای خودم گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
علی کمی در سکوت فکر کرد. نگاهم میخ لبخند شیرین روی لبش بود. من هم مثل او حال خوشی از این مرور خاطرات داشتم.
- اولین برخوردم با خانم اون‌جا بود، گرچه بهش نگاه نکردم حتی یک لحظه... .
پیش خودم گفتم:
- علی‌آقا، اولین بذر کینه رو‌ هم با همین کارت کاشتی.
لبخند علی از روی لبش محو نمی‌شد.
- بعد از اون سر همه کلاس‌ها جای ما دونفر اون‌جا بود، بهتره بگم تنها کسانی بودم که اون جلو می‌نشستیم.
نفس عمیقی کشید.
- البته من هیچ توجهی بهش نداشتم، بهتره بگم اون روزها من به هیچ‌چیز توجه نداشتم. کلاً بی‌هدف و انگیزه و به اجبار اومده بودم دانشگاه، فقط برای این‌که مادرم می‌خواست و فقط برای دلخوشی اون درس می‌خوندم؛ اما خودم هیچ انگیزه‌ای نداشتم و به هیچ چیزی توی دانشگاه توجه نمی‌کردم یکیش هم خانم بود، من حتی یک بار هم نگاهش نکردم که صورتش رو ببینم، اصلاً برام اهمیتی نداشت، برای من اون صاحب پوتین‌های کف تخت بود که پاش رو مینداخت روی پاش و مدام تکون می‌داد، هر وقت استاد می‌اومد طرف راست تخته درس بده، چون پاهاش توی راستای دیدم بود، تکان‌های مداومش تمرکزم رو بهم میزد.
خنده کوتاهی کردم، در تمام آن مدتی که من حرص وجود او را می‌خوردم او حتی مرا آدم هم حساب نمی‌کرده و فقط پوتین‌هایم را می‌دیده. علی هم کوتاه خندید.
- می‌دونم مسخره‌ است، ولی تا زمان میان‌ترم من خانم رو ندیدم. گاهی موقع سوال پرسیدن صداش رو می‌شنیدم یا حتی زمان‌هایی که مسخره‌ام می‌کرد؛ اما چون برام اهمیتی نداشت و‌ کلاً توی حال و هوای گرفته خودم بودم، حتی نمی‌چرخیدم نگاهش کنم.
از تلاش‌های بیهوده‌ای که آن زمان انجام می‌دادم تا او‌ را اذیت کنم خنده‌ام‌ گرفته بود؛ اما نمی‌خواستم صدایم را علی بشنود، پس سعی می‌کردم جلوی خند‌ه‌ام را بگیرم.
- استاد ما از نسل استادهای قدیم بود، از اون‌هایی که به سیستم اتوماسیون باور نداشت و نمره‌ها رو‌ میزد توی برد، اون‌هم با اسم و به ترتیب نمره، موقعی که نمره‌ها رو‌ به برد زد من رفتم و نمره‌ام رو دیدم، نفر دوم کلاس شده بودم، بعد از اون داشتم بقیه برگه‌های روی برد رو می‌خوندم و‌ حواسم به اطرافم نبود، یه‌دفعه صدایی از پشت سرم بهم گفت:«دیدی چطور روت رو کم کردم بچه پررو؟» شوکه‌شده و بهت‌زده برگشتم. اون‌جا برای اولین بار‌ چهره‌ خانم رو‌ دیدم. پوزخندی توی صورتم زد و‌ گفت: «اولی مال منه آقای به اصطلاح محترم» بعد هم رفت من این‌قدر بهت‌زده بودم که فقط در سکوت نگاهش کردم و بعد هم تنها کاری که کردم این بود که برگشتم و اسم نفر اول‌ رو‌ حفظ کردم.
علی خندید.
- شاید باید بگم اون‌جا اولین بار خانم رو‌ شناختم، چون هم چهره‌ش رو دیدم، هم با اسمش‌ آشنا شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
علی سکوت کرده و درحالی‌که به دیوار مقابلش نگاه می‌کرد لبخند می‌زد، من هم از شنیدن این حرف‌ها سرخوش بودم. سرم را روی دستانم که روی زانوهای جمع شده‌ام تکیه داشتند قرار داده و با لذت به علی خیره بودم.
- خب بعدش.
- بعدش این‌که همین حرف و‌ حرکت اون باعث انگیزه من شد برای درس خوندن، دیگه برام افت داشت مقابلش کم بیارم، با انرژی نشستم پای درس و آخر ترم نمره اول شدم؛ زمانی‌که نمره‌های پایان‌ترم رو به برد زدن و اومدم دیدم بالاتر از خانم شدم یه حس پیروزی دل‌نشین نشست توی دلم، خواستم برم که از دور دیدم خانم با دوستش دارن میان طرف بخش از قصد برگشتم و رفتم جایی ایستادم که من رو نبینن همین که اومدن جلوی برد وایسادن تا نمره‌ها رو ببینن من هم مثل کسی که خبری از نمره‌ها نداره اومدم پشت سرشون ایستادم، وقتی با عصبانیت برگشت و چشمش به من خورد فقط بهش لبخند زدم و رفتم.
علی با لبخند سرش را زیر انداخت. من هم لبخندی از شیطنت علی زدم. کمی گلویم را گرفتم و گفتم:
- واقعاً دوست داشتی حرص خوردنش رو ببینی؟
لبخند علی پهن‌تر شد و گفت:
- نه بیشتر می‌خواستم بهش بگم اولی مال اون نیست.
کمی سکوت کرد و ادامه داد.
- اون پیروزی مثل یه شعله بود برای گرم شدن تنور رقابت ما دونفر توی ترم دو، دیگه به اون و کارهاش دقت می‌کردم و سعی می‌کردم بهتر از اون باشم، اون هم همین‌طور، تا موقعیتی پیش می‌اومد باید به هم‌دیگه اثبات می‌کردیم بهتر از طرف مقابل هستیم این رقابت قلب منو که بعد از رفتن پدر سرد شده بود گرم کرد و انگیزه زندگی و‌ درس خوندن من شد
علی سرش را بلند کرد و به دیوار تکیه داد.
- من و خانم زیاد باهم رو در رو حرف نمی‌زدیم، فقط در حد چند جمله، اون هم در وقت ضرورت؛ اما اعمال و رفتارمون هم برای خودمون و هم بقیه پیغام بود، دیگه همه کم‌کم فهمیدن بین ما دو نفر رقابت هست و هم دانشجوها و هم استادها ما رو به عنوان رقیب شناختن.
نفس عمیقی کشید.
- تا اواسط ترم سه... تا اون‌موقع توی تمام روزهای گذشته من هیچ‌وقت به جنسیت خانم فکر نکرده بودم، اصلاً حواسم به این‌که اون دختر هست نبود. نمی‌دونم چرا؟ ولی برام فقط یه رقیب بود، رقیبی که وجودش تفاوتی با پسرهای همکلاسی نداشت.
کمی سکوت کرد.
- دقیق یادم نیست چقدر از ترم سه گذشته بود، توی حیاط با سید رفیقم پیش هم ایستاده بودیم و داشتیم حرف می‌زدیم که صدای خنده خانم رو از پشت سرم شنیدم، ناخودآگاه برگشتم ببینم به چی می‌خنده و با چشمم تا زمانی که رد شد و از در بخش داخل شد دنبالش کردم، که یک‌دفعه سید با آرنجش زد توی پهلوم و گفت:«حاجی چشمت افتاده دنبال دختر مردم؟»
علی سری به اطراف تکان داد.
- اون حرف مثل آب یخی که روم ریخته باشن من رو هوشیار کرد، تلنگر سید باعث شد به خودم بیام بفهمم چقدر تا الان خطا رفتم، واقعاً حواسم نبود که توی یک سال گذشته فکر و ذکر اون دختر افتاده بود توی ذهنم و من هم خودم رو کنترل نکرده بودم، وقتی اشتباه بزرگم رو فهمیدم به کل از خودم ناامید شدم، چه راحت ذهنم اسیر گناه شده بود و نفهمیده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
لبخند شیطنت‌آمیزی روی لبم آمد. علی را خوب می‌شناختم، می‌دانستم کل دردش این بوده که چرا به دختر نامحرمی فکر می‌کرده، گرچه مطمئن بودم همان اوقات هم به من فکر نمی‌کرده به شکست دادن من فکر می‌کرده؛ اما شیطنتم گل کرد.
- یعنی بهش نظر داشتی؟
علی دستپاچه شد و‌ من به دستپاچگی‌اش لبخند زدم.
- نه... نه اون‌طوری که فکر می‌کنید، گفتم که برای من رقیب بود نه دختر ولی باز هم من نباید بهش فکر می‌کردم، اون نامحرم بود.
نفسش را از سی*ن*ه بیرون داد.
- من هیچ‌وقت با قصد بهش نگاه نکرده بودم، اصلاً نمی‌دونم چه رازی بود که تا سید من رو متوجه نکرد اصلاً برام فرقی با پسرها نداشت، همون‌قدر عادی... .
کمی مکث کرد و گفت:
- حق دارید باور نکنید و بگید مگه ممکنه یه دختر برای یه پسر فرقی نداشته باشه، ولی من واقعاً تا اون لحظه به دختر بودن خانم دقت نکرده بودم.
علی‌ام همین بود، آن‌قدر او را می‌شناختم که اگر او الان می‌گفت من به چشم و ابرو و خال و‌ خط اون دختر نظر داشتم، قسم می‌خوردم برای اولین بار دروغ می‌گوید.
- پس از اون‌موقع بود که به جای رقابت رفتی توی فکر خال و خط یار... .
- نه تلاش کردم نبینمش.
جا خوردم، توقع داشتم بگوید عاشق شدم و دلم رفت و از این حرف‌ها، ولی او‌ تلاش کرده بود مرا نبیند. واقعاً توی ذوقم خورد. پس کی علی عاشق شده بود؟
- خب چرا می‌خواستی نبینیش؟
- خب چون نامحرم بود و فکر کردن بهش یه گناه بزرگ، گناهی که گرچه ناخواسته انجام داده بودم، اما بالاخره دچارش شده بودم و باید خودمو پاک می‌کردم.
نیشخندی زدم، از این‌که تلاش‌هایش برای ندیدن و فکر نکردن به من ناکام مانده و نتیجه نداده بود کیف می‌کردم.
- خب چی‌کار‌ کردی که بهش فکر نکنی؟
- اون روزها با فهمیدن این حقیقت از لحاظ فکری نابود شدم، به ضعف خودم‌ پی بردم که اختیار ذهنم رو ندارم، اولش به توبیخ خطام چهار روز‌ روزه گرفتم، بعد هم برای این‌که دیگه توجه ناخواسته‌ای به کارهاش و رفتارهاش نداشته باشم از ردیف جلو رفتم عقب نشستم، باید آخر‌ کلاس می‌نشستم تا ازش دور باشم، به کل انگیزه درس خوندنم رو‌ از دست دادم، من به‌خاطر رقابت با خانم می‌خوندم و حالا دیگه نه باید می‌دیدمش، نه می‌شنیدمش؛ اما‌ مگه میشد؟
علی دو دستش را از بالا به پایین صورتش کشید و بعد هر دو را دو طرف صورتش روی محاسن سیاهش نگه داشت.
- مدام ازش فرار می‌کردم، کاری می‌کردم کمترین برخورد رو باهاش داشته باشم؛ اما باز فکرش می‌اومد توی ذهنم که الان خانم چیکار می‌کنه؟ یا این قسمت رو‌ که امروز توضیح داد چه خوب یاد گرفته، یا اون این مسئله رو‌ به چه روشی‌ حل می‌کنه؟ هر کتابی که باز می‌کردم بخونم به این فکر می‌کردم خانم این مبحث رو چطور فهمیده؟ هربار که فکرش به ذهنم می‌اومد برای تنبیه خودم، روزه می‌گرفتم تا از فکرش بیام بیرون، اما انگار اختیار ذهنم از دستم در رفته بود، همین‌قدر بگم که تا اون ترم تموم بشه، اکثر روزها رو روزه بودم، این‌قدر که مادرم هم اعتراض کرد که چرا هوای سلامتیم رو‌ ندارم و‌ مدام روزه می‌گیرم و من نمی‌تونستم دلیلی براش بیارم و فقط می‌گفتم مگه گرفتن روزه مستحبی ایراد داره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
علی نفس عمیقی کشید و گفت:
- اواخر ترم بود که فهمیدم هرچه درس نخونم که از رقابت با اون بیرون باشم، فایده‌ای به حالم نداره و چاره‌ام برای فراموشی اون فقط ندیدنش هست، پس تصمیم گرفتم ترم چهار رو‌ مرخصی بگیرم، بعد از ترم، تابستان بود. خودش زمان زیادی برای فراموشی میشد و وقتی برمی‌گشتم به‌خاطر دروس پیش‌نیاز با سال پایینی‌ها درس می‌گرفتم و این‌طوری دیگه تا پایان کارشناسی باهم همکلاس نبودیم که ببینمش با خودم فکر می‌کردم از دل برود هر آن‌که از دیده برفت با کلی دوندگی تونستم رضایت مدیریت رو بگیرم و اون ترم برم مرخصی.
واقعاً داشتم به عقل علی شک می‌کردم او فقط به‌خاطر ندیدن من می‌خواسته خودش را یک سال عقب بیندازد.
- تو واقعاً به‌خاطر اون دختر می‌خواستی خودت رو یک سال عقب بندازی؟
- مجبور‌ بودم، برای فراموش کردنش مجبور بودم، راهی نداشتم به هیچ‌ طریق دیگه‌ای اون دختر از ذهنم نمی‌رفت.
پوزخندی زد.
- یادمه توی تعطیلی بین ترم یه سر رفته بودم بخش تا آخرین کارهای مرخصیم رو انجام بدم، صداش رو از توی راهرو شنیدم که به دوستش گفت:«رفتم از دفتر بخش سوال کردم معدل اول این ترم خودم شدم، دیدی بالاخره کم آورد پسره‌ی اُمل؟» اون‌جا با خودم گفتم:«نگران نباش بقیه ترم‌ها هم اول میشی» ولی بهم اثبات شد که من هرگز نباید باهاش همکلاس بمونم، فهمیدم بیمار شدم اون‌قدر بیمار که شنیدن توهین هم از زبون اون برام لذت‌بخش بود، من که از توهین‌هاش هم لذت می‌بردم چطور می‌تونستم ببینمش و بهش فکر نکنم.
گرچه واقعاً از یادآوری توهین‌هایم به علی شرمنده بودم؛ اما از این‌که خودش هم نمی‌دانسته که دلش را به من باخته، قند در دلم آب میشد. چقدر دلم می‌خواست خودم را از او پنهان نکرده بودم و می‌توانستم به‌خاطر این‌که هرکاری کرده بود، نتوانسته بود مرا فراموش کند، اذیتش کرده و کیف کنم. چرا که اذیت کردنش همیشه برای من لذت‌بخش بود؛ اما حیف که فقط با لبخندهای پنهانی‌ام می‌توانستم خوشی کنم.
- خب فراموشش کردی؟
- نه... نشد... روزهای مرخصی هم مدام فکرم مشغولش بود که الان چیکار می‌کنه؟ و کجاست؟ فکر‌کردم چون بیکارم مدام ذهنم اطرافش می‌چرخه، پس با پدر رفیقم سید که مغازه داشت صحبت کردم که به‌جای سید که دانشجو بود بعضی روزها برم پیشش تا دست تنها نمونه، از صبح تا شب می‌رفتم مغازه و شب خسته برمی‌گشتم خونه با این امید که فقط بخوابم؛ اما باز فکر خانم نمی‌ذاشت راحت باشم، مشکل بزرگ‌ترم این بود که به کسی هم نمی‌تونستم بگم دردم چیه؟ نه به مادر، نه به سید، می‌گفتن چرا مرخصی گرفتی؟ می‌گفتم می‌خوام استراحت کنم، می‌گفتن پس چرا میری مغازه؟ می‌گفتم نمی‌تونم بیکار بمونم، می‌گفتن چِت شده و این کارها چیه؟ می‌گفتم هیچی‌ام نیست و فقط می‌خوام از یکنواختی دربیام.
- پس کی بالاخره فهمیدی که خانم رو باید بخوای و نباید با خودت بجنگی؟
لبخندی زد.
- درست میگید، حق با شماست، من داشتم با خودم می‌جنگیدم که فراموشش کنم؛ اما خدا یه چیز دیگه می‌خواست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
ابروهایم را کاملاً درهم جمع کردم و گفتم:
- چطور؟
از حالت تکیه زدن درآمد و پاهای بدون پوتینش را جمع کرد و چهارزانو نشست. سر به زیر به عادت همیشگی که با انگشتر نگین کبودش بازی می‌کرد، انگشتانش را دور انگشت بدون انگشترش چرخاند.
- اوایل ترم چهار بود، سید تازه یه پراید خریده بود و همراه هم رفته بودیم یه کم رانندگی کنیم، بین راه نامزدش که همکلاسی من و خانم بود بهش زنگ زد و خواست که سید بره جلوی دانشکده دنبالش، قاعده ادب این بود که من همون‌جا از سید جدا بشم تا اون دوتا باهم باشن؛ اما خودم رو به بی‌خیالی زدم به این امید که نامزدش بیاد تا شاید یه خبری از خانم بشنوم.
بازی با انگشتش را رها کرد و خندید، من هم خنده‌ام گرفته بود.
- وضعم واقعاً خنده‌دار بود، از یه طرف می‌خواستم فراموشش کنم و از یه طرف توی هوای این بودم که یه خبر از خانم بگیرم.
نفس عمیقی کشید و سرش را بالا آورد.
- نامزد سید رو جلوی دانشکده سوار کردیم؛ اما تمام مدتی که اون‌جا بودیم من فقط سرم رو می‌جنبوندم که ماشین خانم رو ببینم؛ اما وقتی ندیدمش و با این فکر که حتماً زودتر رفته کاملاً دمغ شدم که نمی‌تونم حدأقل از دور ببینمش.
لبخندی که روی لبش آمد بیشتر شبیه پوزخند بود.
- کاملاً دیوانه شده بودم و خودم متوجه نبودم، هم می‌خواستم نبینمش هم دلم می‌خواست می‌دیدمش.
علی سکوت کرده و با لبخند نگاهش به دیوار روبه‌رویش بود، من هم با لذت لبخند می‌زدم و به این فکر‌ می‌کردم چرا هیچ‌وقت از علی نخواستم از این خاطراتش برایم حرف بزند.
- خب بعدش چی شد؟
علی به خودش آمد.
- نامزد دوستم سوار شد و سلام و علیک کردیم. خیلی دوست داشتم ازش احوال خانم رو بگیرم، اما مگه میشد؟ ولی خدا هوام رو داشت و خود نامزد سید گفت که این ترم که من و خانم نیستیم کلاس‌ها خیلی بی‌روح شده؛ تعجب کردم که چرا خانم هم کلاس نمیاد و رفته مرخصی.
برایم سوال شد چرا علی این‌قدر اصرار دارد نام مرا نگوید، شاید چون الان برایش غریبه‌ای بودم و او نمی‌خواست هویتم را پیش غریبه‌ها فاش کند. ولی خوب که فکر می‌کردم علی هیچ‌وقت به من سارینا نگفت، از همان روز عقد و اولین ساعات محرمیت هم فقط مرا خانم‌گل صدا زد، دوست داشتم بپرسم چرا اسم زنتو نمیگی؟ اما نمی‌شد کنجکاوی کنم، پس ساکت شدم و به حرف‌های علی از گذشته گوش دادم.
- وقتی شنیدم خانم هم مرخصی گرفته خیلی دلم می‌خواست بپرسم چرا؟ ولی امکان داشت سید حساس بشه به موضوع؛ اما نامزدش خودش گفت که خانم الان توی بیمارستان نمازی در انتظار پیوند کلیه بستری شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
علی دستی به صورتش کشید و گفت:
- این حرف رو که شنیدم دیگه حال خودمو نفهمیدم، نگرانی شدیدی به وجودم هجوم آورد، همون‌جا از سید خواستم نگه داره و گفتم جایی کار دارم و باید برم، وقتی از اون‌ها جدا شدم واقعاً نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم؟ کلافه توی خیابون‌ها راه می‌رفتم و به خانم فکر‌ می‌کردم، باورم نمی‌شد این‌قدر حالش بد باشه که بستری بشه، نمی‌دونستم چیکار کنم خیلی با خودم کلنجار رفتم که بی‌خیال حالش بشم و می‌گفتم حال اون ارتباطی به منِ غریبه نداره، ولی وقتی خودمو جلوی بیمارستان نمازی دیدم که پاهام ناخواسته منو اون‌جا کشونده بودن دیگه اختیارم رو از دست دادم، رفتم داخل و پیگیر خانم شدم، دکترش رو پیدا کردم و احوالش رو جویا شدم، دکترش گفت اصلاً حالش خوب نیست، عضو پیوندی پیدا نمی‌شه و فرصت چندانی هم نداره، نمی‌دونم چی شد که گروه خونی‌شو پرسیدم و وقتی دیدم گروه‌ خونیمون یکیه همون‌جا گفتم از من هم آزمایش بگیرن، بعد معلوم شد تطابق داریم و می‌تونم بهش کلیه بدم، من هم قبول کردم و هم از دکتر و هم از جراحش قول گرفتم که به هیچ عنوان هویت منو فاش نکنن، اون‌ها هم قبول کردن و اطمینان دادن هویتم مخفی باقی میمونه، چون حالش اورژانسی بود. گفتن باید سریع بستری بشم، به مادرم زنگ زدم و گفتم:«مادر! من اگه بخوام به کسی کلیه بدم تو‌ ناراضی هستی؟» مادرم نگران شد و گفت:«چرا یهویی؟» گفتم:«یکی هست که توی شرایط بدیه، فرصت چندانی نداره، نمی‌تونم تعلل کنم، خواهش می‌کنم اجازه بده» مادرم یه مدت سکوت کرد و گفت:«اگه فکرهاتو کردی و این چیزیه که تو می‌خوای من هم اعتراض نمی‌کنم» فقط سید و مادرم‌ فهمیدن من چیکار کردم، به کَس دیگه‌ای نگفتیم، سید هم بعد از عمل فهمید، توی بیمارستان بودم زنگ زد که کجایی؟ نیستی گفتم رفتم روستای مادرم یه مدت کمک دست دایی‌ام باشم؛ اما این‌قدر ضایع دروغ گفته بودم که از پشت تلفن هم فهمید و گفت حاجی نمی‌خوای بگی، یه کلام بگو نامحرمیم دیگه چرا دروغ میگی ‌و چون دلخور شد مجبور شدم بهش بگم.
وسط گریه‌های بی‌صدایم لبخندی به ناشی‌گری علی در دروغ گفتن زدم، علی عزیزم آن‌قدر صادق بود که دروغگویی‌اش حتی از پشت تلفن هم لو برود.
- مادرم بهتر از من عمل کرد و به بقیه گفت من رفتم اردوی جهادی، مادرم همیشه پشتیبانمه، هیچ‌وقت تنهام نذاشته، من همیشه مدیون محبت‌هاشم، بعد از این‌که به هوش اومدم، مادرم پیشم بود، بهم گفت:«نمی‌خوای بگی به کی کلیه دادی؟» گفتم:«نپرسید نمی‌خوام کسی بفهمه، یه معامله بین من و‌ خداست» مادرم هم قبول کرد و دیگه هیچ‌وقت پیگیر نشد.
علی سکوت کرد. اشک‌هایم را که روی صورتم‌ غلتیده بود پاک کردم و با دو انگشت زیر گلویم را که دیگر از شدت تو‌گلویی صحبت کردن می‌خارید گرفتم.
- پشیمون نشدی بهش کلیه دادی؟
علی خونسرد جواب داد:
- نه هرگز.
- حتی الان که دیگه نداریش؟
- حتی اگه هیچ‌وقت قبول نمی‌کرد زن من بشه، من باز هم پشیمون نمی‌شدم، چون برام خیلی خیلی باارزشه، این تصمیم بهترین تصمیم همه عمرمه، حتی بهتر از انتخاب خانم برای زندگی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,632
مدال‌ها
3
با حسرتی که در دلم چنبره زده بود، گفتم:
- واقعاً زنت ارزش فداکاری تو رو داشته؟
- داشته... مطمئن باشید... شما خانم رو نمی‌شناسید... اون مثل یه جواهر‌ کمیاب، ارزشه هر فداکاری رو داره، اون یه گوهر نایابه، من کاری برای اون نکردم، هرچی بوده خواست خدا بود.
چشمانم از شنیدن حرف‌هایش گرد شده بود. او‌ داشت از من تعریف می‌کرد؟ او حرف‌هایی در معرفی من میزد که خودم آن‌ها را اصلاً قبول نداشتم. این پسر مرا چگونه می‌دید؟
- خب دیگه چی شد؟
- دوره نقاهت بعد از عمل رو‌ گذروندم و ترم‌ مهرماه رفتم دانشگاه، با این تفاوت که دیگه تلاش نمی‌کردم خانم رو نبینم چون به این نتیجه رسیده بودم که خدا هم نمی‌خواد من خانم رو‌ فراموش کنم که اگه غیر از این بود منو نمی‌کشوند بیمارستان تا حالش رو جویا بشم، اصلاً چرا باید کلیه من به اون می‌خورد؟ چرا قبل از من عضو پیوندی پیدا نشده بود؟ جز این‌که خدا هم می‌خواست من به خانم توجه کنم؟ وقتی فهمیدم خدا هم این رو می‌خواد اون ترم به عنوان کسی که برای زندگی می‌خوامش به خانم نگاه می‌کردم؛ وقتی باهم برگشتیم‌ دانشگاه هر دو مجبور بودیم ۲۴واحد بگیریم تا بتونیم‌ چهارساله تموم کنیم پس باز باهم هم‌کلاس شدیم، من در تمام مدت رفتارش رو زیر نظر داشتم، تا بهانه‌ای پیدا کنم و بگم اون همسر مناسبی برای من نیست. هنوز یه قسمت از وجودم برای پذیرفتن اون مقاومت می‌کرد، حتی یک بار به مادرم گفتم:«اگه من به یکی از دخترهای همکلاسیم به عنوان یه انتخاب برای ازدواج‌ فکر‌ کنم گناه کردم؟» اون قسمت از وجودم دنبال این بود که مادر مخالفت کنه و من هم همه‌چیز رو بذارم کنار؛ اما مادرم خوشحال شد و گفت:«البته به شرطی که به این بهانه اجازه هر نگاه و عملی به خودت ندی ایرادی نداره» بعد هم ازم خواست به اون هم نشونش بدم، اما گفتم:«صبر کنید تا مطمئن بشم»
علی نفس عمیقی کشید و دوباره از حالت چهارزانو درآمد و به دیوار تکیه داد و دستانش را روی زانوهایش گذاشت.
- خودم هنوز مطمئن نبودم، دنبال یه ایراد در خانم می‌گشتم؛ اما دریغ از یه رفتار ناشایست، تنها ایرادی که این وسط بود این بود که به شدت از من متنفر بود و نفرتش رو‌ هم به شکل‌های مختلف نشون می‌داد، این موضوع رو‌ نه تنها من، بلکه همه دانشجوها هم می‌دونستن، من روز به روز بیشتر مطمئن می‌شدم که اون رو‌ می‌خوام؛ اما جرئت نمی‌کردم پا پیش بذارم و باهاش مطرح کنم؛ ترم آخر که شدیم دیدم اوضاع خیلی خطرناک شده و فرصت‌ها داره از دستم میره، دیگه زمانی نمونده بود، من می‌خواستم به‌خاطر مادرم ارشد رو هم شیراز بمونم؛ اما اون اگه از شیراز می‌رفت چی؟ این‌طوری دیگه برای همیشه از دست می‌دادمش و تا ابد شرمنده خودم می‌موندم، بالاخره شجاعتم رو‌ جمع کردم و به خودم گفتم:«از چی می‌ترسی؟ بدترین چیز اینه که آبروتو ببره، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، حتی اگه سکه یه پولم کنه باز هم شرمنده خودم نیستم میگم تلاشم رو‌ کردم و نشد.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین