- Jun
- 2,169
- 40,623
- مدالها
- 3
با ضربهی محکمی که به کمرم خورد از خواب پریدم و همزمان با صدای «هی» محکمی برگشتم. هیکل درشت چشمسبز بالای سرم بود. با اخم و صدای گرفته اعتراض کردم.
- چه خبرته؟
او هم با خشم جواب داد.
- گم شو برو توالت.
همین که بلند شدم و ایستادم متوجه گرسنگی شدیدم شدم، چنگی به دلم زدم و گفتم:
- من گرسنمه.
چشم سبز بیخیال گفت:
-خب چیکار کنم؟
- غذا میخوام.
از شانهام گرفت و مرا به سمت در کانکس هل داد.
- زر نزن برو بیرون.
شانهام را مالیدم.
- چته؟
ترسیدم «وحشی» بگویم و ادامه دادم.
- غذایی که دادی کم بود.
به در کانکس اشاره کرد.
- اون مشکل توئه.
از در کانکس خارج شدم و او هم به دنبالم آمد.
- آب هم میخوام، تشنمه.
بدون توجه به من به راه افتاد.
- مادمازل دیگه چی سفارش دارن؟
به دنبالش راه افتادم.
- سبزه! من کلیهام مشکل داره نباید تشنه بمونم.
- به من چه؟
- حالم بد شه برای خودت بد میشه.
مقابل توالت رسیده بودیم، در را باز کرد.
- زر اضافی نزن، خیلی تشنته از آب همینجا بخور.
داخل رفته و در را بستم. در انتهای کارم مقابل روشویی ایستادم و نگاهم را به باریکه آبی که از شیر میآمد دادم. از انزجار ابروهایم را داخل بردم. بهخاطر یک کلیه بودنم باید مراقبت بیشتری از خودم میکردم و آب خوردن مناسب هم یکی از همین مراقبتها بود، نباید مدت طولانی تشنه میماندم و حالا مدتی بود که در گرمای کانکس تشنه مانده بودم. با فکر به اینکه اگر مشکلی پیش بیاید دوباره روزهای وحشتناک دیالیز تکرار میشود بر انزجارم غلبه کرده و کف هر دو دستم را از آب پر کردم و همزمان که دستانم را بالا میآوردم سرم را هم پایین برده و آب را نوشیدم، زهربود. از تلخی قابل خوردن نبود. نصف آب را فرو داده بودم، نصف دیگر را بیرون ریختم. شیر آب را بستم و باعصبانیت به طرف در یورش بردم. در را باز کردم و خودم را به چشمسبز که با دیدن قیافه عصبی من قهقهه میزد رساندم.
- این آب زهر بود.
از میان همان قهقهه کریه گفت:
- چون آب خوردن نیست.
چند لحظه که با اخم نگاه کردم گویا صحنه دلپذیری دیده باشد، خندهاش را تمام و با لذت نگاه کرد.
- دخترهی لوسِ خوشباور!
عصبی بودم و محکم گفتم:
- من به آب نیاز دارم، اگه آب نخورم حالم بد میشه، کلیه من مشکل داره، بفهم این رو.
با ضرب سیلی محکمی که زد و صورتم را برگرداند، فهمیدم نباید عصبی میشدم.
- صدات رو خفه کن!
دستم روی صورتم بود. از شانهام گرفت و مرا به طرف کانکس هل داد.
- گم شو برو بکپ.
- چه خبرته؟
او هم با خشم جواب داد.
- گم شو برو توالت.
همین که بلند شدم و ایستادم متوجه گرسنگی شدیدم شدم، چنگی به دلم زدم و گفتم:
- من گرسنمه.
چشم سبز بیخیال گفت:
-خب چیکار کنم؟
- غذا میخوام.
از شانهام گرفت و مرا به سمت در کانکس هل داد.
- زر نزن برو بیرون.
شانهام را مالیدم.
- چته؟
ترسیدم «وحشی» بگویم و ادامه دادم.
- غذایی که دادی کم بود.
به در کانکس اشاره کرد.
- اون مشکل توئه.
از در کانکس خارج شدم و او هم به دنبالم آمد.
- آب هم میخوام، تشنمه.
بدون توجه به من به راه افتاد.
- مادمازل دیگه چی سفارش دارن؟
به دنبالش راه افتادم.
- سبزه! من کلیهام مشکل داره نباید تشنه بمونم.
- به من چه؟
- حالم بد شه برای خودت بد میشه.
مقابل توالت رسیده بودیم، در را باز کرد.
- زر اضافی نزن، خیلی تشنته از آب همینجا بخور.
داخل رفته و در را بستم. در انتهای کارم مقابل روشویی ایستادم و نگاهم را به باریکه آبی که از شیر میآمد دادم. از انزجار ابروهایم را داخل بردم. بهخاطر یک کلیه بودنم باید مراقبت بیشتری از خودم میکردم و آب خوردن مناسب هم یکی از همین مراقبتها بود، نباید مدت طولانی تشنه میماندم و حالا مدتی بود که در گرمای کانکس تشنه مانده بودم. با فکر به اینکه اگر مشکلی پیش بیاید دوباره روزهای وحشتناک دیالیز تکرار میشود بر انزجارم غلبه کرده و کف هر دو دستم را از آب پر کردم و همزمان که دستانم را بالا میآوردم سرم را هم پایین برده و آب را نوشیدم، زهربود. از تلخی قابل خوردن نبود. نصف آب را فرو داده بودم، نصف دیگر را بیرون ریختم. شیر آب را بستم و باعصبانیت به طرف در یورش بردم. در را باز کردم و خودم را به چشمسبز که با دیدن قیافه عصبی من قهقهه میزد رساندم.
- این آب زهر بود.
از میان همان قهقهه کریه گفت:
- چون آب خوردن نیست.
چند لحظه که با اخم نگاه کردم گویا صحنه دلپذیری دیده باشد، خندهاش را تمام و با لذت نگاه کرد.
- دخترهی لوسِ خوشباور!
عصبی بودم و محکم گفتم:
- من به آب نیاز دارم، اگه آب نخورم حالم بد میشه، کلیه من مشکل داره، بفهم این رو.
با ضرب سیلی محکمی که زد و صورتم را برگرداند، فهمیدم نباید عصبی میشدم.
- صدات رو خفه کن!
دستم روی صورتم بود. از شانهام گرفت و مرا به طرف کانکس هل داد.
- گم شو برو بکپ.
آخرین ویرایش توسط مدیر: