جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,637 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
با ضربه‌ی محکمی که به کمرم خورد از خواب پریدم و همزمان با صدای «هی» محکمی برگشتم. هیکل درشت چشم‌سبز بالای سرم بود. با اخم و صدای گرفته اعتراض کردم.
- چه خبرته؟
او هم با خشم جواب داد.
- گم شو برو توالت.
همین که بلند شدم و ایستادم متوجه گرسنگی شدیدم شدم، چنگی به دلم زدم و گفتم:
- من گرسنمه.
چشم سبز بی‌خیال گفت:
-خب چیکار کنم؟
- غذا می‌خوام.
از شانه‌ام گرفت و مرا به سمت در کانکس هل داد.
- زر نزن برو بیرون.
شانه‌ام را مالیدم.
- چته؟
ترسیدم «وحشی» بگویم و ادامه دادم.
- غذایی که دادی کم بود.
به در کانکس اشاره کرد.
- اون مشکل توئه.
از در کانکس خارج شدم و او هم به دنبالم آمد.
- آب هم می‌خوام، تشنمه.
بدون توجه به من به راه افتاد.
- مادمازل دیگه چی سفارش دارن؟
به دنبالش راه افتادم.
- سبزه! من کلیه‌ام مشکل داره نباید تشنه بمونم.
- به من چه؟
- حالم بد شه برای خودت بد میشه.
مقابل توالت رسیده بودیم، در را باز کرد.
- زر اضافی نزن، خیلی تشنته از آب همین‌جا بخور.
داخل رفته و در را بستم. در انتهای کارم مقابل روشویی ایستادم و نگاهم را به باریکه آبی که از شیر می‌آمد دادم. از انزجار ابروهایم را داخل بردم. به‌خاطر یک کلیه‌ بودنم باید مراقبت بیشتری از خودم می‌کردم و آب خوردن مناسب هم یکی از همین مراقبت‌ها بود، نباید مدت طولانی تشنه می‌ماندم و حالا مدتی بود که در گرمای کانکس تشنه مانده بودم. با فکر به این‌که اگر مشکلی پیش بیاید دوباره روزهای وحشتناک دیالیز تکرار می‌شود بر انزجارم غلبه کرده و کف هر دو دستم را از آب پر کردم و همزمان که دستانم را بالا می‌آوردم سرم را هم پایین برده و آب را نوشیدم، زهر‌بود. از تلخی قابل خوردن نبود. نصف آب را فرو‌ داده بودم، نصف دیگر را بیرون ریختم. شیر آب را بستم و باعصبانیت به طرف در یورش بردم. در را باز کردم و‌ خودم را به چشم‌سبز که با دیدن قیافه عصبی من قهقهه میزد رساندم.
- این آب زهر بود.
از میان همان قهقهه کریه گفت:
- چون آب خوردن نیست.

چند لحظه که با اخم نگاه کردم گویا صحنه دلپذیری دیده باشد، خنده‌اش را تمام و با لذت نگاه کرد.
- دختره‌ی لوسِ خوش‌باور!
عصبی بودم و محکم گفتم:
- من به آب نیاز دارم، اگه آب نخورم‌ حالم‌ بد میشه، کلیه من مشکل داره، بفهم این رو.
با ضرب سیلی محکمی که زد و‌ صورتم را برگرداند، فهمیدم نباید عصبی می‌شدم.
- صدات رو خفه کن!
دستم روی صورتم بود. از شانه‌ام گرفت و‌ مرا به طرف کانکس هل داد.
- گم شو برو‌ بکپ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
همان‌طور‌که به طرف کانکس می‌رفتم گفتم:
- باشه، آب نده، ولی فردا بیهوش شده‌ی من رو تحویل رئیست بده.
دروغ می‌گفتم. آب خوردن آن‌چنان تأثیر سریعی نداشت؛ اما او که نمی‌دانست. من باید به آب می‌رسیدم تا از احتمال مشکلاتی که در آینده ممکن بود از کم‌آبی برای کلیه‌ام پیش بیاید کم می‌کردم. در کانکس را باز کرد و مثل همیشه مرا به داخل هل داد و چون پر زور بود من قدرت کنترل نداشته و به زمین خوردم. همان‌طور‌که روی زمین بودم سرم را به طرف او که در آستانه در ایستاده بود، چرخاندم. دست در جیب شلوار بلوچی‌اش کرد و یک‌بطری آب معدنی را بیرون آورد و به طرف من پرتاب کرد و گفت:
- کوفت کن و خفه شو.
بطری را که به بازویم خورده و به زمین افتاده بود برداشتم. چشم سبز هم در را بست و‌ رفت. بطری را که بالا آوردم متوجه شدم کمتر از یک‌ بطری عادی آب دارد.
اخم کرده و با حال زاری گفتم:
- وزغ سبز این رو که دهنی کردی.
سرم را به طرف پتوی جمع شده کنار دیوار چرخاندم.
- چی‌کار کنم علی؟ دهنی وزغه.
نفسم را بیرون دادم و‌ نگاهم را به بطری دادم.
- مجبورم علی مجبور.
در بطری را باز کردم و مقداری از آب را درون دستم ریختم و با همان مقدار سعی کردم دهانه بطری را به خیال خودم تمیز کنم و بعد آب را سر کشیدم.
بلند شدم و‌ درحالی‌که کنار پتو می‌رفتم گفتم:
- علی‌جان! مجبور بودم بخورم وگرنه کلیه‌ام‌ دوباره ریپ می‌زد.
به دیوار تکیه کرده و نشستم.
- البته بهتره بگم کلیه‌ات.
صورتم را به طرف پتو چرخاندم.
- اگه دوباره به ریپ زدن بیفته باید دوباره برم زیر دست دکتر بهرامی و دکتر رضایی‌نسب.
نگاهم را به دیوار روبه‌رو دادم.
- هرطوری شده باید همین یه دونه رو‌ دو دستی بچسبم و سالم‌ نگهش دارم.
به طرف پتو برگشتم.
- اگه این طوریش بشه تو‌ که دیگه اضافی نداری بهم بدی.
بعد لبخندی زدم.
- اون وقت نمی‌ترسی یه علی دیگه پیدا بشه و بهم کلیه بده؟
آهی کشیدم و سرم را برگرداندم.
- کاش برات مهم بود.
سرمای هوا داشت خود را نشان می‌داد. بلند شدم و پنجره را بستم. زیاد افاقه نکرد. علاوه‌ بر سرما، گرسنگی هم فشار مضاعفی بر من آورده بود، ترجیح دادم برای فرار از سرما و‌ گرسنگی بخوابم. پتوی مچاله شده را برداشتم.
- شرمنده علی‌جان، توی این سرما امکان این‌که با یه پتو بخوابم‌ رو‌ ندارم.
خواستم پتو را روی زمین پهن کنم که نگاهم به میز خورد.
- قطعاً خوابیدن روی میز گرم‌تر از روی‌ زمینه.
به طرف میز رفتم و وسایل رویش را که بشقاب و بطری آب بود را زمین گذاشتم. یکی از پتوها را روی میز پهن کرده و دیگری را چون‌ چادر دور خودم پیچیدم. بعد از خاموش کردن لامپ، روی میز دراز کشیدم و به همان‌جایی که علی را دیشب دیده بودم خیره شدم.
- شبت بخیر عزیزم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
***
یکی از شب‌های جمعه دهه اول محرم بود. به همراه علی و مادرش به هیئت محله‌شان رفته بودم و درحال برگشت از مراسم بودیم. مادر علی و مادر سید هم‌پای هم در کوچه خلوت شبانگاهی پیاده می‌رفتند، پشت سرشان سید و زینب همراه هم قدم برمی‌داشتند و در انتها من و علی راه می‌رفتیم. دست در جیب‌های مانتوم کرده بودم و به طرف او که سر به زیر قدم می‌زد رو کردم.
- علی‌جان، خسته شدی؟
چشمان سرخ شده از گریه‌اش را به من دوخت. لبخندی زد و با صدای دورگه‌ای گفت:
- نه، حالم خوبه.
- می‌دونی علی، از حرف‌های سخنران یه چیزهایی فهمیدم اما بازم سوال برام پیدا شد، حال داری ازت بپرسم؟ یا بذارم برای بعد؟
دستش را از پشت شانه‌هایم رد کرد و بازویم را گرفت.
- نه بپرس عزیزم!
دست طرف علی را از جیب درآوردم و‌ پشت کمر علی گذاشتم.
- چرا خدا به اون‌هایی که دوستشون داره سختی میده؟
- فکر کنم قبلاً هم در این مورد حرف زدیم.
- می‌دونم، ولی من باز توی کَتم نمیره، میگن خدا امام حسین رو خیلی دوست داره خب چرا این همه سختی بهش داده؟ اصلاً چرا راه دور بریم تو و پدر و مادرت، می‌دونی علی یکی گناهکار باشه قابل درکه برام که خدا بخواد اذیتش کنه، ولی شماها چرا؟ تازه عجیب‌تر این‌که معترض هم نیستید؟
علی خندید.
دستش را از بازویم برداشت و دستم را که پشت کمرش گذاشته بودم در دست گرفت.
- اولاً خدا که نمی‌خواد اذیت کنه، دوماً ما که هیچی‌مون نیست خوب خوبیم، سوماً خدا به ما معمولی‌ها اجر بیشتر رو با امتحان میده، پس اگه می‌خوایم وقتی مردیم خدا هوامونو داشته باشه نباید از هیچ سختی‌ای بترسیم، باید یاد بگیریم صبر کنیم و به خواست خدا راضی باشیم، چهارماً حساب معصومین از ما معمولی‌ها جداست. کلاً این ابتلائات برای اون‌ها که به‌خاطر امتحان نیست، چون معلومه که بیشترین صبر و رضایت رو اون‌ها دارن، برای اون‌ها باعث بالا بردن درجاتشون میشه.
- یعنی چی این حرف؟
علی لحظه‌ای مکث کرد.
- نگاه کن! همیشه سخت‌ترین مصیبت‌ها مال انبیا بوده، یعنی کسانی که از همه به خدا نزدیک‌تر بودن، بعد مال کسانی که از همه به انبیا از نظر روحی و ایمانی نزدیک‌تر بودن.
نگاهی به کوچه‌ که با نور تیرهای برق روشن شده بود دوختم.
- یعنی هرچی از نظر معنوی به انبیا نزدیک‌تر باشی خدا سخت‌تر باهات برخورد می‌کنه؟
- دقیقاً همینه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
نگاهم را از کوچه بلند پیش رو گرفتم و به علی دادم.
- پس می‌خوای بگی خدا اون معلمیه که به شاگرد خوباش سخت می‌گیره تا آخر سال نمره خوب بیارن و به نخاله‌هاش کار نداره؟
علی کمی سرش را کج کرد.
- میشه این‌طور گفت، ولی نه دقیقاً آخه خدا اون نخاله‌ها رو هم ول نمی‌کنه، هی بهشون تذکر میده؛ اما خب اون‌ها خودشون گوش نمیدن.
سرم را تکان دادم. نگاهم را به بقیه دوختم که فاصله زیادی از ما گرفته بودند چون ما آهسته قدم می‌زدیم.
- حق با توئه، خدا نخاله‌ای مثل من رو ول نکرد، تو رو فرستاد برای تذکر به من.
علی دستم را کشید و مرا نگه داشت. چشم در چشم من خیره شد و با کمی اخم گفت:
- این چه حرفیه می‌زنی؟ من کی بهت گفتم نخاله‌ای؟
- علی‌جان! تو نگفتی، ولی خودم که احمق نیستم، سارینای قبل از تو یه نفهمی بود که خدا رو نمی‌دید اگه تو نبودی من هنوز هم توی نفهمی سابق بودم، به‌خاطر همین برای همیشه ازت ممنونم.
علی دست آزادش را روی شانه‌ام گذاشت.
- هرگز این فکر رو نکن، تو هیچ وقت نفهم و بد نبودی، به خودت بد نگو، خدا من رو خیلی دوست داشته که تو رو گذاشت سر راهم، تو اقبال بزرگ زندگیمی خانم‌گل، منم که ازت ممنونم.
نگاهم را به طرف بقیه چرخاندم که بسیار دورتر از ما مقابل خانه‌ علی رسیده بودند و داشتند حرف می‌زدند.
- علی! بیا بریم، عقب موندیم.
شروع به قدم زدن که کردیم، علی دوباره دستش را تا بازویم رساند و گفت:
- می‌دونی خانم‌گل، خدا نَفْس ما معمولی‌ها رو‌ با بلا تربیت می‌کنه، همین بلاها نمی‌ذاره غافل بشیم از خدا، تا همیشه یادمون بمونه جز خدا پناهی نداریم.
دیگر دستم را پشت کمرش نبردم.
- قبول کردنش خیلی سخته علی‌جان! فکر‌ کن کسی که همیشه سنگ خدا رو به سی*ن*ه می‌زنه توی فشار و بدبختی باشه، بعد یکی که کلاً دوزار نمی‌ارزه و همیشه بی‌خدا بوده، توی راحتی و آسایش.
آهی بیرون دادم و‌ گفتم:
- خیلی باید خدا رو قبول داشته باشی تا اعتراض نکنی.
- خب اصل همینه دیگه، باید سره از ناسره مشخص بشه.
- عجیب‌تر این‌که سخنران می‌گفت حضرت زینب آخر اون همه بلا و سختی بازم می‌گفته همه‌چی زیبا بوده، سرم داره با فکر بهش سوت می‌کشه، نگفته راضیم به رضای خدا، یا قبول کردیم، یا یه همچین چیزی، گفته زیبا بود یعنی حتی لذت هم بردم، مگه میشه؟
- برای اولیای خدا جایی که رضایت خدا باشه دیگه هر اتفاقی بیفته سخت نیست، لذت‌بخشه.
- درک همین برای من نشدنیه.
- خب ایمان همینه خانم‌گل! یعنی خدایا من تو رو‌ صفر تا صد قبول دارم، تو هرچی بسازی بهتره.
- مغز من این‌ها رو نمی‌کشه علی!
علی خندید. مرا بیشتر به خودش چسباند تا مجبور شدم من هم دستم را پشت کمرش گذاشتم و گفت:
- نگران نباش! اون هم درست میشه کم‌کم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
***
چشمانم را که باز کردم صبح شده بود، اما هنوز هوا سرد بود، کاملاً خودم را زیر پتو جمع کردم و به جای علی تخیلی‌ام نگاه کردم.
- صبح بخیر عزیزم! می‌بینی پنج‌شنبه شد، امروز آخرین روزه، یا آخرین روز این‌جا بودنمه یا آخرین روز زندگیم.
آهی کشیدم.
- ولی من به رضا اعتماد دارم، اون میاد دنبالم، حتماً تا الان رفیق خوشگلم رو فروخته و الان توی راه این‌جاست.
لبخندی به خاطراتم زدم.
- علی! یادته می‌گفتی رفاقت با ماشین یکی دیگه از عجایب منه؟ الان دیگه رفاقتی وجود نداره، فقط موندم چه بهونه‌ای برای بابا به‌خاطر فروختنش جور کنم که نفهمه واقعاً برای چی فروختم.
دست و پای گرفته‌ام را کمی کش و قوس دادم و بلند شدم و روی همان میزی که خوابیده بودم با پتوی پیچیده به دورم نشستم. نگاهی به پاهای آویزان از میزم کردم که در این مدت اصلاً از پوتین بیرون نیامده بودند.
- علی! فکر کنم دیگه پاهام به پوتین چسبیدن، آخرین بار توی خونه نورخدا درشون آوردم، از اون‌موقع حتی شب‌ها هم پامه تا پاهام یخ نزنه، ولی الان حس خوبی ندارم به این کار، دلم می‌خواد درشون بیارم؛ اما می‌ترسم پاهام ورم کنه نره دیگه داخلشون، فکر می‌کنی تا آخر این ماجرا چی به سر پاهام توی پوتین میاد؟ اصلاً ولش کن، فعلاً نباید بهش فکر کنم، هرچی می‌خواد بشه بذار بشه، من نمی‌تونم درشون بیارم.
نفسم را بیرون دادم و نگاهم را دور تا دور کانکس چرخاندم.
- الان کجای بدنم مثل آدم مونده که پاهام مونده باشه؟ موهام یه شونه نخورده، بدنم بوی گند گرفته همش لباس‌هام عرق کرده و توی تنم خشک شدن، وقتی درشون بیارم باید مستقیم بفرستمشون توی سطل زباله از بس افتضاح شدن، این مقنعه هم کلافه‌ام کرده؛ اما نمی‌تونم درش بیارم، آخه این وزغ سبز همش یه دفعه‌ای سر می‌رسه، ولی ایرادی نداره، رضا که برسه، فردا از شر همشون خلاص شدم.
دستی به شکم گرسنه‌ام کشیدم و به جای علی نگاه کردم.
- می‌دونی از این‌جا که رفتم چی‌کار می‌کنم؟ اول یه حموم دبش میرم این‌قدر زیر آب می‌مونم که این چند روز کاملاً یادم بره، بعد میرم یه دلی از عزا درمیارم که نگو، خودم رو به همه‌جور غذا و نوشیدنی مهمون می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
چشمکی به علی تخیلی زدم.
- نگران نباش! منظورم از اون مورد دارها نبود.
لبخندی زدم.
- دلم برای شیرعسل‌هام تنگ شده، برای چایی تنگ شده، برای شربت خنک، برای آش رشته ایران، برای آش دوغ مادرت، برای بوی گوشت سرخ شده، برای سیب زمینی سرخ شده، برای بوی برنج دم کشیده... .
آب دهانم راه افتاده بود.
- وای علی! دلم اون کباب چنجه‌هایی که به سیخ می‌کشیدی رو می‌خواد، از اون‌هایی که جگر کباب می‌کردی بعد اون پرده چربی‌هایی که اسمش یادم نیست رو می‌کشیدی روش و دوباره کباب می‌کردی... وای که چقدر چرب و خوش‌مزه میشد، آخ علی! این‌قدر هوس کردم که نگو.
آه حسرت باری کشیدم.
- فکر نکنم دیگه هیچ‌وقت نصیبم بشن.
لحظه‌ای در سکوت فکر کردم. گرسنگی‌ام بیشتر شده بود. با اخم گفتم:
- این وزغ سبز هم‌ چیزی نمیاره بخورم، مُردم از گرسنگی.
صدای باز کردن در بلند شد.
- بیا، موش رو آتیش زدم پیداش شد.
از روی میز پایین پریدم و نگاهم را به در دادم. چشم‌سبز داخل شد و با دیدن من پوزخندی زد.
- عجب ننه قمری شدی!
پتو را که مانند چادر دورم گرفته بودم و فقط صورتم مشخص بود را باز کرده و روی‌ میز گذاشتم.
- از سرما یخ زدم.
- خب به من چه؟ گم شو برو توالت.
به ناچار همراهش همان راه همیشگی را رفتم موقع برگشت به کانکس در آستانه‌ی در، یک بطری آب‌معدنی از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت.
- کوفت کن از بی‌آبی هلاک نشی.
بطری را گرفتم.
- این از صدقه سری پول‌های خودمه، می‌ترسی بمیرم دستت به پول نرسه، وگرنه تو که از خداته خاکم کنی.
- آی گفتی... این‌قدر دوست دارم دوست پسرت نیاد تا نشونت بدم کی هستم، اون موقعه‌س که چنان بلایی سرت بیارم که تصورش هم نتونی بکنی، جهنم رو برات میارم روی زمین.
- دلت رو صابون نزن، من فردا این‌جا نیستم.
- واقعاً امیدوار باش نباشی، چون اگه باشی طرف حسابت فقط خود منم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
پوزخندی به چشم‌سبز زدم و او هم در را به رویم بست. ته دلم از تهدیدات چشم سبز واهمه کرده بودم؛ اما مطمئن بودم رضا حتی اگر نتواند پول را جور کند خودش را می‌رساند و به طریقی نجاتم می‌دهد. فقط امیدوار بودم تلاش‌هایش موثر واقع شود، بطری را روی‌ میز گذاشتم و‌ پتو را برداشتم و دور خودم پیچاندم و به همان‌جایی رفتم که علی را دیده بودم.
- علی‌جان! فکر‌ می‌کنی فردا زنده‌ام یا مرده؟ یعنی الان رضا کجاست؟ تونسته پول رو جور‌ کنه؟
یک آن فکر‌ وحشتناکی به ذهنم خطور کرد. دستم را جلوی دهانم گرفتم.
- وای! نکنه این‌ها پولو‌ که گرفتن هم رضا رو‌ بکشن هم من رو، علی! اگه این‌طوری بشه چی؟ یا خدا! الان می‌فهمم چه غلط بزرگی کردم.
اشکم درآمده بود.
- ولی‌ علی من قصدم خیر بود، می‌خواستم به نورخدا کمک کنم، دلم‌ برای زن و بچه‌هاش سوخت، نمی‌خواستم سر چیزی که مال‌ اون‌ها نیست بی‌سرپرست بشن.
دو دستم را روی صورتم گذاشتم و گریه کردم.
- یا خدا! اگه کسی قراره طوریش بشه فقط من باشم نه رضا، نمی‌خوام به خاطر من اتفاقی برای رضا بیفته، یا خدا! کمکم کن حاضرم بمیرم‌ ولی رضا طوریش نشه.
در‌ کانکس‌ که باز شد، سریع گریه‌ام را قطع کردم. دستم را روی صورتم کشیدم و با ترس نظاره‌گر چشم‌سبز شدم که مثل دیروز با بشقابی در دست که یک سیب‌زمینی آب‌پز بزرگ در آن بود، داخل شد. بشقاب را روی میز کوبید و بدون حتی نگاهی به من بیرون رفت. سرم را چرخاندم و‌ نگاهم را به کف کانکس دادم.
- یعنی امروز چی میشه؟
دلم که پیچ خورد حواسم به گرسنگی‌ام کشیده شد. نگاهم به سیب‌زمینی حال‌بهم‌زن افتاد.
- لعنت بهت وزغ‌سبز به آدم‌هات هم از همین میدی؟ یا از قصد فقط برای من میاری؟
با پتویی که دور خودم پیچیده بودم همان‌جا روی‌ زمین به پهلو‌ دراز کشیدم، به‌طوری که پشتم به میز باشد و آن بشقاب تهوع‌آور را نبینم.
- قول میدم دیگه هیچ‌وقت از هیچ غذایی ایراد نگیرم، جز سیب‌زمینی آب‌پز.
دلم ضعف رفت. به شکمم چنگ زدم، صدایش درآمده بود. توان تحمل گرسنگی نداشتم با عصبانیت درحالی‌که «اَه» کشیده‌ای می‌گفتم به کمر چرخیدم و نگاهم را به سقف دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
درحالی‌که با دستم شکمم را چنگ می‌زدم گفتم:
- چاره‌ای ندارم.
با ناراحتی بلند شدم در جایم نشستم و نگاهم را به بشقاب روی میز دادم. باید می‌خوردم تا زنده بمانم با بی‌میلی بلند شدم و به طرف میز رفتم. روی‌ میز نشستم و پاهایم را آویزان کردم و با ابروهایی درهم به سیب‌زمینی بزرگ درون بشقاب چشم دوختم.
- مجبورم، غیر این که چیزی نمی‌ده.
سیب زمینی را برداشتم و به آهستگی پوست گرفتم و با کمک آب خوردم. غذا که تمام شد از روی میز پایین آمدم و پشت پنجره رفتم. به‌وضوح جنب و جوش مردان بیشتر شده بود، چهار ماشین باری سبک کنار سکوی سیمانی پارک بود که سه تای آن‌ها تویوتا بود و یکی مزدا، خبری از چشم‌سبز در محوطه نبود. ناگهان بوی خوش غذا به مشامم رسید، مثل این‌که کسی مشغول آشپزی بود. شامه‌ام عجب تیز شده بود. دلم بدجور ضعف رفت.
- وزغ گنده سبز تو آشپز هم داری؟ کوفتت بشه غذایی که داره برات می‌پزه.
دلم عجیب از این غذای گرمی که بویش می‌آمد، می‌خواست. غذایی که مطمئناً سهم من نبود. پنجره را با دلخوری بستم تا بوی غذا به من نرسد؛ اما فکرش از ذهنم بیرون نمی‌رفت.
- کاش برای من هم بیاره.
اما سریع به خودم تشر زدم.
- خجالت بکش سارینا! یه غذا از خود بی‌خودت کرده.
عصبی از دست خودم با تندی به طرف پتو رفتم. دراز کشیدم، آن را روی خودم انداختم و چشمانم را بستم تا به زور بخوابم و به غذا فکر نکنم؛ اما در تمام طول خواب هم خواب غذاهای لذیذ را می‌دیدم. گرمای بیش از حد باعث شد بیدار شوم. پتو را کنار زدم تا نفس بگیرم. حتماً از ظهر گذشته بود که گرما این‌قدر آزاردهنده شده بود. تمام تنم عرق کرده بود و نفسم بالا نمی‌آمد. به طرف پنجره رفتم و باز کردم‌، خورشید بالا آمده بود و‌ گرمایش همه‌جا را گرفته بود. دیگر خبری از بوی غذا نبود. کسی هم در محوطه نبود، اما نگاهم به تریلی کفی افتاد که داخل محوطه شده و کنار دیوار پارک شده بود.
ابروهایم را بالا دادم.
- توی تریلی هم جاساز می‌کنن؟
از جلوی پنجره برگشتم، نفسم جا آمده بود. برای رفع تشنگی سراغ آب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
دوباره به کنار دیوار کانکس برگشتم. نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم.
- علی‌جان! بچه که بودم واقعاً حسرت این رو داشتم که‌ چرا پسر نیستم، از دختر بودنم متنفر بودم، به‌خاطر همین کارهای پسرونه می‌کردم تا شبیه پسرها باشم، پایه همه کارهام هم رضا بود. همیشه تلاش می‌کردم ازش کم نیارم.
خنده‌ی کوتاهی کردم.
- به ظاهر مثبت رضا نگاه نکن، پایه کله‌خری‌های من بود می‌دونی رضا از اولش خیلی آب زیر کاه بود، پیش بزرگ‌ترها و غریبه‌ها مثبت و آروم و مودب بود؛ اما همین که باهم می‌افتادیم، دیگه آتیشی نبود که نسوزونیم. بالا رفتن از در و دیوار و درخت کار عادی هر روزمون بود، هزارتا شیطنت دیگه هم باهم کردیم.
لبخندی زدم.
- یادمه یه بار برای این‌که بفهمیم اگه نخ شمع تموم بشه چطور میشه یه شمع نصفه رو بردیم توی زیر زمین روشنش کردیم و این‌قدر بهش زل زدیم تموم بشه که خوابمون گرفت، وقتی ایران دیده بود نیستیم گشته بود دنبالمون و زمانی توی زیرزمین پیدامون کرد که شمع افتاده بود روی روزنامه‌هایی که روش گذاشته بودیمش و آتیش گرفته بودن و نزدیک بوده برسه به میزی که ما زیرش خوابیده بودیم. بی‌چاره ایران چنان ترسیده ما رو گرفت از زیر زمین بیرون کشید که نه تنها روح از تن ما دوتا خواب‌آلود دراومد که فکر کنم عمر خودش هم نصف شد.
سرم را زیر انداختم و‌ خندیدم.
- میز رو خاموش کرد؛ اما از اون به بعد جلوی در زیرزمین یه قفل بزرگ زد و من و رضا رو هم تا شب کرد توی اتاق‌هامون در رو رومون قفل کرد. ایران هیچ‌وقت چنین کاری رو با ما نمی‌کرد، حتماً اون روز خیلی ترسیده بود که این کارو کرد، ولی تاثیری نداشت ما که آدم نشدیم.
نفسی کشیدم.
- دیگه نمی‌تونستیم بریم توی زیر زمین، گوشه پله‌های ایوون توی حیاط خرابکاری می‌کردیم، یه بار هرچی مایع توی خونه بود از شوینده بگیر تا خوراکی و حتی شربت سرماخوردگی رو بردیم توی حیاط با هم قاطی کردیم تا محلول جادویی درست کنیم، آخر سر هم برای آزمایش محلول رو ریختیم توی گلدون‌های حسن یوسف که ایران کاشته بود، بعد چند روز همه خشک شدن، پنج‌تا بودن، بی‌چاره ایران! وقتی دید که خشک شدن، نفهمید کار ما بوده گفت مثل این‌که بلد نیستم گلدون بکارم، دیگه هیچ وقت دستش به کاشتن گل نرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
یادآوری خاطرات انرژیم را بیشتر کرده بود.
- یه بار با رضا و شهرزاد داشتیم مثل بچه آدم کاردستی درست می‌کردیم و چون همیشه سر هر چیزی من و رضا باهم دعوا داشتیم، ایران هیچ‌وقت چیز مشترکی بهمون نمی‌داد، هر کدوممون وسایل خودمون رو داشتیم، وسط کار سر این‌که چسب نواری کدوممون بیشتره باهم بحثمون شد و خواستیم امتحان کنیم ببینیم مال کی بیشتره، رفتیم توی حیاط از دیوار کنار پله‌ها هردومون چسب‌ها رو باز کردیم تو راستای هم روی دیوار چسبوندیم و کل ساختمون رو دور زدیم تازه به جای اولمون رسیده بودیم که شهرزاد خبرچین خبر برد برای ایران، چون حوصله‌اش سر رفته بود که باهاش بازی نمی‌کنیم. هیچی دیگه ایران نذاشت بفهمیم چسب کدوممون زودتر تموم میشه که ببازه و ما رو هم تنبیه کرد به پاک کردن کامل ایوون و راه‌پله‌ها.
لبخند عمیقی زدم.
- گفتم راه‌پله یادم اومد با رضا همیشه مسابقه داشتیم که کی بتونه زودتر بدون این‌که پا روی پله‌ها بذاره بره توی حیاط، اوایل از نرده‌های کنار راه‌پله سر می‌خوردیم، بعد کم‌کم تکراری شد و دیگه حال نداد به‌خاطر همین برای رفتن به حیاط می‌رفتیم روی نرده‌های ایوون بعد از اون‌ور آویزون می‌شدیم و می‌پریدیم، آی حال می‌داد علی!
خندیدم.
- چندین بار ایران بهمون تذکر داد این کار رو نکنیم خطرناکه، ولی توی گوش ما که نمی‌رفت، یه بار موقع پریدن دوتامون رو غافل‌گیر کرد، گوش‌هامون رو گرفت و آورد توی خونه نشوندمون پای تلویزیون روی قالیچه که مثلاً تلویزیون ببینیم، گفت هرکی از این قالیچه پاش رو بذاره بیرون ظرف‌های ظهرو باید بشوره. خودش از توی آشپزخونه ما رو زیر نظر گرفته بود، می‌خواست ما آروم بشینیم یه‌جا، ولی مگه ما نشستیم تلویزیون ببینیم؟ هی همدیگه رو هل دادیم که اون یکی از مرز رد بشه این‌قدر که آخرش کارمون به کشتی گرفتن رسید، کم نمی‌آوردیم تا یکیمون بره بیرون از قالیچه و ظرف شستن بیفته گردنش.
خندیدنم شدیدتر شد و سرم را آرام به دیوار کوبیدم.
- فقط همین رو بگم که آخرش دونفری مجبور شدیم ظرف‌ها رو بشوریم و چون دعوا کرده بودیم کف آشپزخونه رو هم تی کشیدیم.
خنده از روی لبم نمی‌رفت.
- تا قبل مریضیم من و رضا زیاد تنبیه شدیم، ولی آدم نشدیم، با رضا خیلی پایه بودم باور‌ کن اگه زمانی که رضا رو‌ گذاشتن باشگاه من مریض نبودم، من هم همراهش می‌رفتم.
آه حسرت باری کشیدم.
- الان هم فقط به رضا می‌تونستم بگم چی شده؟ چون می‌دونستم پایه خرابکاریم اونه و حتماً خودشو می‌رسونه، فقط امیدوارم آخر کار پشیمون نشم.
همان‌جا سرجایم دراز کشیدم.
- علی‌جان! دعا کن برام، دعا کن از این مخمصه در بیام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین