جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,607 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
با بهت لب باز کردم و گفتم:
- علی... تویی؟
نگاهش به جای دیگری بود.
- مگه نگفتم بودنمون باهم اشتباهه؟ چرا همیشه اصرار رو اشتباهت داری؟ هنوز به جایی نرسیدی که اشتباهت رو اول قبول کنی و بعد درست؟
نوع نشستنم را تغییر دادم تا بیشتر به طرف او تمایل داشته باشم.
- تو چطور اومدی این‌جا؟
لحنش خشک بود و هیچ‌ ردی از دوستی نداشت.
- وقتی بهت میگن فراموش کن، یعنی فراموش کن؛ اما تو همیشه لجبازی، یه لجباز حرف گوش نکن هیچ‌وقت به حرف کسی گوش ندادی.
گوش من اصلاً حرف‌هایش را نمی‌شنید. بلند شدم با یک دست پتویی را که دور خودم چون چادر پیچیده بودم محکم گرفتم و با دست دیگر پتوی زیر پایم را برداشتم و به طرف علی رفتم.
- علی‌جان! هوا خیلی سرده، چطور بدون پتو نشستی؟
پتوی در دستم را روی پاهایش انداختم و کنارش نشستم.
- تلاش بی‌خود نکن، چیزی تغییر نمی‌کنه، نظر من هم هرگز عوض نمی‌شه ما هیچ ربطی بهم نداریم.
سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
- چرا نداریم؟ داریم، ما خیلی بهم ربط داریم، ما هم‌دیگه رو دوست داریم.
سردی صدایش قلبم را زخم میزد؛ اما اهمیتی نداشت.
- من ندارم من تو رو دوست ندارم، بهت هم گفتم؛ اما تو‌ گوش نکردی.
چشمانم را با خوشی این‌که کنارم هست، بستم. مهم نبود چه می‌گوید، مهم این بود که الان کنارم بود.
- علی‌جان! می‌دونی چقدر دل‌تنگت بودم؟
صدایش هیچ نشانی از علیِ عاشق را نداشت.
- اما من یک‌ لحظه هم به تو فکر نمی‌کردم.
بغض گلویم را گرفت؛ اما پس زدم و گفتم:
- مهم نیست، مهم فقط اینه که الان تو این‌جایی، دیگه هیچی‌ مهم نیست.
دوست داشتم دستش را بگیرم؛ اما می‌ترسیدم مانع شود حتی ممکن بود نگذارد همین‌طور کنارش بنشینم.
- چرا این‌قدر دوست داری خودت رو تحقیر کنی، چرا اصرار داری جایی بمونی که متعلق به تو نیست؟
- برای من فقط این مهمه که تو باشی دیگه هیچی مهم نیست.
- بودنی که به اجبار باشه درد داره، آرامش نداره، تو فقط داری من و خودت رو عذاب میدی با اصرار بی‌خود روی چیزی که ممکن نیست.
- تو که کنارم باشی دیگه از اون وزغ سبز نمی‌ترسم، از هیچی نمی‌ترسم.
- داری روی آب خونه می‌سازی، پیش من جایی برای تو نیست، من دیگه دوستت ندارم.
- مهم نیست دوستم نداری مهم نیست از من پشیمونی، مهم اینه که الان این‌جایی، تو که باشی دیگه هیچی مهم نیست.
- همیشه عادت داری خودت رو گول بزنی، به چیزهایی اصرار کنی که واقعی نیست و به کَس دیگه‌ای غیر خودت اهمیت ندی.
- هرچی می‌خوای بد و بیراه بگو، من فقط باید خدا رو شکر کنم که الان این‌جایی.
نفهمیدم کی خوابم گرفت؛ اما تمام خوابم پر از عطر حضور علی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
با صدای تق در کانکس چشم باز کردم. همان‌طور که تکیه داده به دیوار بودم، چشم به در دوختم. چشم سبز در کانکس را باز کرد و با دیدن میزی که پشت در گذاشته بودم، قهقهه‌ای زد. میز را با پا هل داد، میز مسافتی را روی زمین با صدای گوش‌خراشی کشیده شد. درحالی‌که داخل میشد با تمسخر گفت:
- مثلاً می‌خواستی جلوی منو بگیری؟... احمق! در کانکس رو به بیرون باز میشه.
با صدای نکره‌اش آن‌چنان خندید که حالم بهم خورد و اخم کردم.
- علی! اون وزغ سبزی که گفتم اینه.
به طرف علی برگشتم، کسی نبود یکه خوردم. خیز برداشتم و پتوی مچاله شده را که روی علی انداخته بودم، بلند کردم و اطراف را گنگ نگاه کردم. ناگهان حقیقت محکم توی صورتم خورد و با حالت زاری آرام گفتم:
- همه‌چیز توهم بود؟
- دنبال چی می‌گردی مغزنخودی؟
با اخم به طرف چشم سبز برگشتم از این که بودن علی تماماً خواب و خیال بود بغض بدی گلویم‌ را گرفته بود. نتوانستم جواب چشم‌ سبز را بدهم فقط خیره به او ماندم. با دستش به بیرون اشاره کرد.
- گمشو برو‌ توالت صبح شده.
بلند شدم و با چشمانی که به زور جلوی اشک‌هایشان را گرفته بودم به طرف بیرون راه افتادم. از کنارش که رد می‌شدم بازویم را گرفت و به طرف خودش کشید و با چشمان سبز تهوع‌آورش به چشمانم خیره شد.
- حرفی که می‌زنم رو توی گوش‌های بی‌صاحبت فرو کن! حرف رئیس برای من از جونم مهم‌تره، پس فعلاً راحت بخواب چون تا زمانی که رییس دستوری نداده کاری نمی‌کنم، وگرنه که خوب بلدم چطور صاحب این چشم‌های سرکش رو به ضجه‌زدن بندازم، آخ! که چه لذتی داره تو رو رام کردن و به التماس انداختن، برو تاست رو بالا بنداز که رئیس دستم رو‌ بسته، ولی بدون مشتاق روزیم که اجازه بده، اون‌وقت کاری می‌کنم خودت مرگت رو‌ بخوای، ولی قول نمی‌دم راحت بکشمت تو باید ذره ذره جون بدی... تا اون روز منتظر باش.
دستم را ول کرد. آن‌چنان از توهم بودن حضور علی غمگین بودم که حتی برایم مهم نبود چه می‌گوید چه رسد به این‌که جوابش را بدهم. بی‌حرف از کانکس خارج شده و به طرف توالت رفتم. همین که آب سرد را به صورتم زدم، مجوز اشک‌هایم صادر شد و های‌های گریه‌ام بالا رفت، چندبار مشت‌های پرآب به صورتم زدم تا گریه‌ام قطع شود؛ اما فایده‌ای نداشت. صدای بلند گریه‌ام به گوش چشم سبز رسید.
- عرعرت رو کم کن بیا بیرون.
آستین‌هایم را به چشمانم کشیدم؛ اما گریه‌ام بند نیامد، فقط دیگر بی‌صدا اشک ریختم. بیرون که رفتم، چشم سبز پوزخند صداداری زد.
- اشک‌هات رو بذار وقتی که رئیس اجازه کشتنت رو داد بریز، قول میدم فرصت گریه زیاد بهت بدم، اون‌قدر ذره‌ذره جونت رو بگیرم که نفهمی کی مُردی، فقط درد بکشی و‌ ضجه بزنی.
دلم از نبود علی و تهدیدهای چشم سبز خون شد، بدون حرف سریع خود را به کانکس رساندم و تنم را روی پتو انداختم و هق‌هق‌ام بالا رفت.
- علی، علی، علی کجایی؟ الان که تنها و بی‌کَس شدم، الان که هیشکی رو‌ ندارم کمکم کنه، الان که دارم ته می‌کشم، تو هم باید اذیتم کنی؟ چرا اومدی امیدوارم کردی هستی؟
آن‌قدر گریه کردم و از علی گلایه کردم که دیگر حال خودم را نفهمیدم. بین خواب و بیداری به پارک رفتم، پشت میز شطرنج. علی بود که حرف می‌زد‌.
- فقط خداست که موثر در امور عالمه، بشر چیزی از خودش نداره که، هرچه قدر هم کار کنیم و تلاش، تا خدا نخواد یه قدم هم نمی‌تونیم برداریم، فقط خدا هست تنها کمک‌کننده عالم خدا هست، خدا سرپرست همه‌س، تا وقتی خدا هست نباید هیچ ترس و غمی توی دلمون بیاد.
چشمانم را باز کردم و به سقف چشم دوختم.
- خدایا! غلط کردم، فقط خودت، تو که باشی دلم قرصه صدتا وزغ سبز هم کاری نمی‌تونه بکنه، تو که هوام رو‌ داشته باشی از چیزی نمی‌ترسم... من تنهام... خیلی تنها... تو دیگه تنهام نذار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
به پهلو غلتیدم.
- علی‌جان! یادته اولین بار کی دیدمت؟... روز اول‌ دانشگاه، همون روزی که دیر اومدم و مجبور شدم کنارت بشینم و تو جا‌به‌جا شدی.
به روز اول دانشگاه پرت شدم.
***
از همان زمان قبولی هیجان زیادی برای روز اول دانشگاه داشتم؛ اما صبح روز اول دانشگاه به‌خاطر یک اشتباه محاسباتی دیر آماده شدم و شهرزاد هم که دید اگر منتظر من بماند از کلاس عقب می‌ماند، خود را سریع‌تر به دانشگاه رساند تا من مجبور باشم تنهایی به دانشگاه بروم. آن هم با ماشینی که تازگی پشت فرمانش نشسته بودم. کل خوشی روز اولم بهم ریخته بود زمانی اوضاع بدتر شد که به‌خاطر عجله‌ در راه تصادف کرده و در نتیجه بسیار دیر به دانشگاه رسیدم. کل حس خوب ورود به دانشگاه برایم با استرس دیر رسیدن جایگزین شده بود. همین که در کلاس را باز کردم، استاد نسبتاً مسن و عینکی، از بالای عینکش نگاهی به من که اجازه ورود می‌خواستم انداخت.
- الان وقت اومدنه خانم؟
- ببخشید استاد، اجازه هست؟
- این قابل‌قبول نیست که از روز‌ اول بخواید دیر برسید.
- استاد، قول‌ میدم‌ تکرار نشه.
استاد کمی مکث کرد.
- بیا بشین! ولی درصورت تکرار دیگه وارد کلاس نشو.
تشکر کرده و باعجله در اولین جای خالی در همان ردیف اول کلاس، کنار دست یک پسر نشستم. پسر اما همین که من نشستم بلند شد، یک صندلی دورتر نشست و کیفش را سرجایش گذاشت تا بین ما حایل شود. استاد درحال صحبت درمورد لزوم رعایت نظم از سوی دانشجویان بود؛ اما من تمام حواسم‌ پی حرکت توهین‌آمیز پسر بود. به نیم‌رخش نگاه کردم که محو صحبت‌های استاد بود. ریش و پیراهن تا یقه بسته و شلوار پارچه‌ای و حتی عقیق کبود در دستش می‌گفت از چه قماشی است از همان‌هایی که از آن‌ها متنفر بودم. یک خرمغزِ متحجرِ احمق که با سهمیه‌های ریز و‌ درشت و ناعادلانه رژیم صندلی دانشگاه را به ناحق اشغال کرده بود تا کسی که حقش بود نتواند بیاید و حالا در این‌جا هم احساس مالکیت می‌کرد و از من چون جذامی‌ها دور می‌شد، در تمام طول کلاس از وجودش حرص خوردم. حتماً باید او‌ را سرجایش می‌نشاندم. همین که کلاس تمام شد، صبر کردم استاد از کلاس بیرون برود، بعد به سمت او که وسایلش را جمع می‌کرد برگشتم، تا خواستم چیزی بگویم که هم توهینش را جواب دهم هم حالش را بگیرم، شهرزاد از پشت سر ضربه‌ای به پشت گردنم زد.
- دختر! چرا این‌قدر دیر کردی؟ نزدیک‌ بود استاد راهت نده.
به طرف او برگشتم و گفتم:
- شد دیگه، بعداً برات میگم.
شهرزاد دستم را گرفت و‌ از روی صندلی بلندم کرد.
- زود باش بریم‌ همه جای دانشکده رو‌ یاد بگیریم لازممون میشه.
کوله‌ام را که آویزان پشتی صندلی کرده بودم، برداشتم و آرام گفتم:
- صبر کن اول حال این‌ پسره رو بگیرم.
- کدوم پسره؟
- همین... .
به طرف جایی که نشسته بود برگشتم، نبود، رفته بود.
- اَه این‌که‌ رفته؟
- چرا می‌خواستی حالش رو بگیری؟
باحرص کوله‌ام را روی دوش انداختم.
- بچه‌پررو رو باید خفه می‌کردم، در رفت.
شهرزاد مچ دستم را گرفت و درحالی‌که مرا به طرف بیرون کلاس می‌کشاند، گفت:
- حالا وقت برای خفه کردن ملت زیاد داری، بجنب بریم که باید همه‌جا رو‌ کشف کنیم.
***
لبخندی زده و‌ به طرف سقف کانکس برگشتم.
- علی‌جان! اون چه کاری بود کردی؟ نشستن پیش منِ دختر این‌قدر سخت بود؟ اگه آروم می‌نشستی جات، هیچ‌وقت باهات دشمن نمی‌شدم، فوقش فقط ازت بدم می‌اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
بعد از چند دقیقه که با خوشی چشم به سقف دوخته بودم، بلند شدم و پنجره را باز کردم و به رفت‌ و آمدهای مردان صورت پوشیده در حیاط نگاه کردم. چشم سبز روی سکو ایستاده بود و به بقیه فرمان‌هایی می‌داد، دیگر خبری از وانت‌های دیروزی نبود. پنجره را بستم و برگشتم؛ اما در همین اثنا نگاهم به پریز برقی افتاد که بین پنجره و در قرار داشت. سریع سرم را به طرف سقف چرخاندم.
- اِ... این‌جا که لامپ داشته؟ پس چرا اون وزغ گفت لامپ نداره؟ از بس مریضه، منِ احمق چرا دیروز متوجه لامپ نشدم؟
پریز را زدم و لامپ را روشن کردم و گفتم:
- می‌بینی چقدر ابله‌م علی‌جان؟
به طرف پتویم رفتم. کنار همان‌جایی که علی را دیشب دیده بودم، نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم.
- من همیشه همین‌قدر توی دیدن حقایق احمق بودم، مثل اون اوایل کارشناسی که لایق بودن تو رو نمی‌دیدم و وقت و بی‌وقت طعنه می‌زدم و توهین می‌کردم، می‌تونی منو ببخشی علی‌جان؟
نفس عمیقی کشیدم.
- یادته؟ از همون روز اول که فهمیدم از نشستن پیش یه دختر معذبی، دیگه هر جلسه اومدم ردیف جلو کنارت نشستم که اذیت بشی، ولی تو هم زرنگ بودی، زودتر از من می‌اومدی طوری می‌نشستی که فقط یه طرفت خالی بود و همون رو هم کیفت رو‌ می‌ذاشتی تا بین من و تو حایل باشه.
سرم را به طرف جایی که شب قبل علی را دیده بودم چرخاندم.
- تو از بس گوش دادن به درس استاد برات اهمیت داشت، ردیف اول می‌نشستی؛ اما من فقط برای این‌که تو رو اذیت کنم اون‌جا می‌نشستم، من رو ببخش که فقط می‌خواستم تو رو اذیت کنم.
***
روی نیمکت حیاط دانشکده با شهرزاد نشسته بودم و‌ منتظر شروع کلاس بودیم.
- سارینا! تو هنوز هم نمی‌خوای بیایی پیش من بشینی؟
- نه، می‌خوام سر کلاس‌هایی که این اُمل هست برم‌ زیر گوشش بشینم تا حرص بخوره.
- حالا مطمئنی حرص می‌خوره؟
با شوق گفتم:
- ببین، سرش رو هم بالا نمیاره. قشنگ معلومه یه ساعت عذاب می‌کشه، آی کیف میده.
- ول کن سارینا! یه خریه مثل بقیه چرا کلیک کردی روی این.
سری تکان دادم.
- حالا ببین، کاری می‌کنم این خر رم کنه.
همان موقع علی را دیدم که مثل همیشه با سر و وضع ساده و کیف دستی‌اش از در دانشکده داخل شد و همین که به نزدیک ما رسید، با صدای بلند به‌طوری که به گوشش برسد گفتم:
- موندم این‌هایی که ادعای حق و ناحقی دارن چرا با سهمیه بلند میشن میان دانشگاه تا جای یکی دیگه رو غصب کنن؟
اما علی با همان متانت همیشگی‌اش آرام و بدون واکنش خاصی رد شد و داخل ساختمان بخش رفت، شهرزاد ضربه‌ای به بازویم زد.
- این پسره رو ول کن دختر! یهو دیدی تو رو کشوند حراست‌ ها، مراقب باش! این‌ها خرشون میره.
به طرف شهرزاد برگشتم.
- باور کن شهرزاد، بهت اثبات می‌کنم، این حقش نیست بیاد دانشگاه، باور کن هنوز فرق فرمول و واکنش رو هم نمی‌دونه، این تحفه‌ها هیچی حالیشون نیست، مخشون تعطیلِ تعطیله، فقط منتظر باش نمرات میان‌ترم که اومد می‌بینی نفر آخر شده و بهت اثبات میشه با سهمیه اومده.
- آخه به ما چه دختر؟ می‌خواد سهمیه‌ای باشه می‌خواد نباشه، اصلاً نوش جونش که پارتی داره، تو‌ بچسب به درس خودت آخرش این‌قدر به پروپاش می‌پیچی که بدبختت می‌کنه.
- راستی اسمش چی بود؟
شهرزاد اخم کرد.
- علی دوریشیان، اسمش رو می‌خوای چیکار؟
- می‌خوام اسمش رو حفظ کنم، دکتر مختارفر گفته نمره‌ها رو‌ با اسم و ترتیب نمره می‌زنه روی برد، می‌خوام خودم ببینم روش کم شده و نفر آخر شده، آی کیف میده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
از یادآوری روز اعلام نمرات میان‌ترم، خنده‌ام گرفت.
- وای علی‌جان! زمان اعلام نمره رو یادته؟ می‌خواستم روی تو رو کم کنم، خودم ضایع شدم.
***
درحالی‌که تلفنی با شهرزاد حرف می‌زدم وارد بخش شیمی شدم.
- خیالت راحت شهرزادی! خودم نمره‌ات رو برات می‌فرستم... اصلاً عکس بگیرم راضی میشی؟
نگاهم به علی خورد که دورتر از من جلو بُرد درحال دیدن نمرات بود، صدایم را کمی آهسته کردم.
- شهرزادی! خرکیان هم این‌جاست... بابا درویشیان منظورمه... حالا از نمره‌اش عکس می‌گیرم، سوژه‌اش می‌کنم... قشنگ همه‌جا نمره درخشانش رو‌ پخش می‌کنم... ببین! شده بزنم به در و دیوار دانشکده، همه رو خبر می‌کنم.
بعد از خداحافظی تلفن را قطع کردم و خودم را سریع پشت سر علی رساندم. مشغول خواندن بخشنامه صندوق رفاهی بود که کنار نمرات زده شده بود و متوجه حضور من نشد. با لبخند خبیثی دوربین گوشی را روی نفرات آخر لیست زوم کردم تا از نامش عکس بگیرم؛ اما خبری از نام او نبود. لبخندم محو شد. گوشی را کنار گذاشتم و از همان پایین لیست با ابروهای درهم اسامی را بالا آمدم. اثری از نام علی درویشیان نبود. کم‌کم داشتم شک می‌کردم که نامش همین باشد، تا به رأس لیست رسیدم و نامش را دیدم. نفر دوم کلاس شده بود. آن هم فقط با نیم نمره کمتر نسبت به من که نفر اول کلاس شده بودم. با تعجب از نمره‌ای که گرفته بود، ناباور با دهانی نیمه‌باز نگاهم را به پشت سرش دوختم که هنوز درحال خواندن بود. واقعاً خودش گرفته بود یا با تقلب این شده بود؟ آخر چطور تقلب کرده بود؟ نمی‌خواستم قبول کنم مقابلش کم آورده‌ام، یک بار دیگر اسامی را نگاه کردم، درست بود. سارینا ماندگار نفر اول لیست بود و علی درویشیان نفر دوم. می‌خواستم مسخره‌اش کنم ولی نمره‌اش جای تمسخر نداشت، حالم گرفته شد و اخم کردم؛ اما به‌هرحال نمره‌اش کمتر از من شده بود، با این‌که فقط نیم نمره کم بود، ولی بازهم کمتر شده بود. هنوز متوجه من نبود و غرق در خواندن برگه‌های روی‌ برد بود. سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
- روت کم شد بچه پررو؟
سریع خودم را عقب کشیدم و با نگاهی پیروزمندانه با نیشخندی بر لب، او‌ را که باتعجب و ابروهای بالا رفته به عقب برگشته بود، نظاره کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
اولین بار بود نگاه مستقیمش را می‌دیدم که اتفاقاً پر سوال هم بود، معلوم بود توقع دیدنم را نداشته، یکی از ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
- زیاد تلاش نکن آقای به اصطلاح محترم! اولی مال منه.
و با پوزخندی که به او زدم از او‌ جدا شدم. با این‌که سعی کرده بودم او را تحقیر کرده و برتری خودم را به رخش بکشم؛ اما کاملاً برایم واضح بود نیم نمره بیشتر اصلاً برتری محسوب نمی‌شد. از این‌که نفر دوم کلاس او شده بود، عصبی شدم. نمی‌خواستم قبول کنم لیاقت جایگاهش را دارد و درضمن شیمی را هم خوب می‌فهمد. باید همان موقع قبول می‌کردم علی آن چیزی که فکر می‌کردم نبود و همه چیز را به شانس حواله ندهم؛ اما حقیقت را زمانی پذیرفتم که تیر خلاص را از او‌ خوردم، زمانی‌که در امتحان پایان‌ترم نفر اول کلاس شد. آن هم با اختلاف یک و نیم نمره از من و فقط بیست و پنج صدم کمتر از نمره کامل. با دیدن نمره‌اش از حرص تمام وجودم، به طور کامل به نقطه جوش رسید؛ اما چیزی که آتشم زد آن لبخند پیروزمندانه‌اش بود که هنگام دیدن نمرات روی بُرد روی لبش آمد، مثل بیشتر وقت‌هایی که سکوت می‌کرد، آن دفعه هم ساکت ماند و فقط با لبخند نگاه کوتاهی به من کرد و رفت، اما با همان لبخند به اندازه یک سخنرانی یک‌ساعته پیروزی‌ خودش و شکست مرا را در صورتم فریاد زد.
***
خنده‌ام از فکر‌ به احساساتی که آن موقع نسبت به علی پیدا کرده بودم، بالا رفت. آن روزها می‌خواستم قیمه‌قیمه‌اش کنم، هرچقدر هم شهرزاد دل‌داری‌ام می‌داد و مرا از رقابت با او برحذر می‌داشت؛ اما من تمام تعطیلی میان دو ترم را روز و شب فقط با فکر به او حرص خوردم و برای شکست دادنش برنامه ریختم با شروع ترم‌ جدید بیشتر متوجه شدم برخلاف تصوراتم او در شیمی حریف قَدَری برای من است. آن‌قدر، قَدَر که هرچه می‌خواندم باز احساس می‌کردم به او نمی‌رسم و حرص شکست‌هایم را با مسخره‌کردن آشکارش در کلاس و بیرون کلاس خالی می‌کردم.
دستی به صورتم کشیدم و خنده‌ام را کنترل کردم.
- علی‌جان! خودمون هم عجب خاطراتی داشتیم.
غمگین شدم و ادامه دادم:
- کاش پیشم می‌موندی تا یه روز این خاطرات رو برای بچه‌هامون تعریف می‌کردیم و باهم می‌خندیدیم.
آهی از دل کشیدم و گفتم:
- دلم برای بودن با تو تنگ شده عزیزم! چی شد که من رو نخواستی؟
اشک داشت چشمانم را درمی‌نوردید که باز شدن در کانکس مانع شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
چشم سبز بود که داخل شد، یک بشقاب آهنی را با بطری آب روی میز گذاشت و بشقاب دیروز را برداشت. بلند شدم و خودم را به میز رساندم. نان و سیب زمینی آب پز بود. به او که در حال بیرون رفتن بود گفتم:
- فقط همین؟
در آستانه در برگشت.
- پس بالاخره نطقت باز شد، خوشحال بودم که خفه شدی.
- گفتم غذای من فقط همینه؟
- توقع بیشتر از این داشتی؟
- غذای دیروز از این بهتر بود.
- دیروز رئیس این‌جا بود امروز که نیست.
- من با این سیر نمی‌شم.
- مشکل خودته.
چشم سبز بدون حرف دیگری بیرون رفت و در کانکس را قفل کرد. نگاهی به سیب‌زمینی نسبتاً درشتی که آب‌پز شده بود کردم، گرسنه بودم و چاره‌ای نداشتم. سیب‌زمینی را برداشتم و مشغول پوست گرفتن شدم.
- نذاشته یه نمک بذاره کنار این.
با بی‌میلی و اجبار نان و سیب‌زمینی را خوردم و برای این‌که از گلویم پایین برود آب را هم تمام کردم، بعد از تمام شدن غذا با دستی که روی شکمم بود، تا دل‌دردی که از زیاد آب خوردن دچارش شده بودم را آرام کنم دوباره به سرجایم برگشتم. نگاهی را به پتویی انداختم که شب گذشته در توهماتم روی علی انداخته بودم. هنوز جمع شده بود.
- علی‌جان! کاش بودی تا باهات حرف بزنم، حتی اگه بد و بیراه هم می‌گفتی اشکال نداشت.
ناگهان فکری مرا به طرف پتو کشاند. اطراف پتو را با دست بیشتر جمع کردم و وسط توده پتو را بالاتر کشیدم، شبیه یک تپه شد. بعد روبه‌روی آن چهارزانو‌ نشستم و نگاهم را به پتو دوختم.
- خب علی‌جان! شاید تنهایی داره دیوونه‌ام می‌کنه که می‌خوام این‌جوری باهات حرف بزنم، آخه تنهایی این‌جا خیلی سخت می‌گذره، این‌قدر سخت که حتی وزغ سبز رو هم ترجیح میدم بیاد ور بزنه تا یه کم کمتر حس کنم تنهام، با این‌که فقط هربار می‌خواد من رو بترسونه و اذیت کنه؛ اما بازهم بد نیست، بالاخره کفش پاره‌ی توی بیابونه، ولی اون هم تا غروب دیگه پیداش نمی‌شه... میگم کفش پاره بگم بهش بهتره یا همون وزغ سبز... وزغ سبز بهتره بیشتر بهش میاد... اعتراض نکن... این حقشه مسخره‌اش کنم ...تازه من که مسخره‌اش نمی‌کنم.... فقط دارم توصیفش می‌کنم... سبز میگم چون چشماش سبزه... وزغ میگم چون بد ذاته و اذیتم می‌کنه، تازه وزغ باید بیاد اعتراض کنه وگرنه که این یارو از وزغ هم بدتره.
نفسم عمیقی کشیدم و به در و دیوار کانکس نگاه کردم.
- اصلاً نمی‌دونم از این‌جا زنده بیرون میام یا نه... نمی‌دونم بالاخره رضا با پول میاد یا این وزغ به آرزوش می‌رسه و کارم رو تموم می‌کنه.
نگاه ترسانم را به پتو دوختم و گفتم:
- علی‌جان! الان نمی‌دونم از مرگ بیشتر می‌ترسم یا از این‌که اون وزغ قبلِ مردنم بهم دست بزنه؟
دستانم را روی صورتم کشیدم.
- اگه بخواد کاری بکنه که من از عهده‌ی این غولتشن برنمیام.
نفسم را با حرص بیرون دادم.
- فقط امیدم به خداست که یا رضا رو‌ برسونه یا اگه تقدیرم اینه که همین‌جا بمیرم کمک کنه سالم بمیرم.
سریع چندبار پلک زدم تا اشک‌هایم را بتارانم.
- ولش کن علی! اگه قراره این روزها، روزهای آخرم باشه می‌خوام برای تو اعتراف به حماقت‌هام بکنم... حماقت‌هایی که در قبال تو کردم... این من بودم که طعنه‌زدن به تو رو‌ شروع کردم تا بقیه جرئت کردن مسخره‌ت کنن... مثل اون پسره چی بود اسمش؟... همون که سال آخر کارشناسی اخراج شد... اسمش یادم نمیاد علی... همیشه هم یه پیراهن ضایع خاکی با نقش‌های ریز مشکی می‌پوشید... چی بود اسمش؟... یه اسم سختی هم داشت... .
کمی فکر کردم تا بالاخره یادم آمد.
- آها... یادم اومد... عِمران... اسمش عمران عامری بود... یادته چقدر باهات بحث لفظی می‌کرد؟... پسره هیز خیلی هم رو من کلیک بود، فکر می‌کرد نمی‌فهمم هی به یه طریقی می‌خواست حرف بزنه که مثلاً مخ‌زنی کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
***
دکتر فروتن که اتمام کلاس را اعلام کرد و بیرون رفت، خرسند از خودم سرم را پیروزمندانه به طرف علی چرخاندم، هنوز سر به زیر به جزوه‌اش چشم دوخته بود و انگشتش را روی لبه‌ی بالایی جزوه به صورت رفت و برگشت می‌گرداند. دانشجوها کم‌کم درحال خروج از کلاس بودند؛ اما او گویا قصد بلند شدن نداشت، مغشوش بودن حالش را دوست داشتم. از لذت طعنه‌ای که آخر کلاس به او انداختم و باعث این حالش شدم، لبخند روی لبم نشست، دکتر فروتن مسئله‌ای را طرح کرد و او راه‌حلی ارائه داد و به خواست دکتر برای حل مسئله پای تخته رفت، اما در انتها دکتر راه‌حل او‌ را قبول نکرد و پیدا کردن اشتباه را هم به عهده خودش گذاشت. همان‌جا بود که با صدای بلند او‌ را به طبل توخالی تشبیه کردم و باعث خنده بقیه دانشجوها شدم و او‌ نیز با عذرخواهی سرجایش نشست، چقدر دیدن او در این حال پریشان شیرین بود. محو لذت بودم که شهرزاد دستم را کشید تا بلند شوم. تازه متوجه شدم کسی در کلاس نمانده است. بلند شدم، نگاهی به علی انداختم. با سرعت مشغول نوشتن بود. با «بیا بریم» شهرزاد چشم از او‌ گرفتم و بیرون رفتم.
- کیف کردی چطور زدم توی برجکش؟ دوتا نمره گرفته فکر کرده دیگه استاد شده، هرجایی اظهار فضل می‌کنه.
- سارینا! این‌قدر به پروپای این پسر نپیچ، آخر خودت رو بدبخت می‌کنی.
- چیکار می‌تونه بکنه؟
- این از ریخت و قیافه‌ش معلومه به بالاها وصله، یهو دیدی جلوی درس خوندنت رو گرفتن، اخراجت کردن‌ ها.
- هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن، دودمانشون رو‌ به باد میدم.
صدای شخص دیگری من و شهرزاد را متوجه خود کرد.
- ببخشید خانم ماندگار!
هر دو‌ ایستادیم و برگشتیم. عامری بود یکی از همکلاسی‌هایمان.
- می‌تونم وقتتون رو بگیرم؟
به صورت سبزه و کاملاً اصلاح شده پسر چشم دوختم و خشک «بفرمایید» گفتم.
دستی به موهای سیاه کمی بلندش که با ژل و روغن ثابت نگهشان داشته بود، کشید و گفت:
- می‌خواستم اگه امکانش هست با هم تا کافه بریم.
- امکانش نیست، اگه کاری دارید همین‌جا بفرمایید.
جا خورد و ابروهایش را بالا داد و گفت:
- فقط می‌خواستم کمی باهم حرف بزنیم.
- اگه حرفی دارید همین‌جا بگید.
کمی مکث کرد و بعد با لبخندی گفت:
- فقط خواستم تشکر کنم.
اخم کردم و‌ در چشمان سیاهش دقت کردم.
- بابت؟
- این‌که جلوی درویشیان درمیایید و نمی‌ذارید زیاد دور برداره، این‌ها فکر می‌کنن همیشه حق با خودشونه، فقط شما می‌تونید از پس این پسر مدعی بربیایید و البته شجاعتتون قابل تحسینه.
کوله‌ام را روی شانه‌ام جابه‌جا کردم و گفتم:
- ولی این موضوع هیچ ارتباطی به شما نداره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
عامری سری عصبی تکان داد و گفت:
- حرف بدی نزدم، فقط خواستم به خاطر کاری که با درویشیان کردید تشکر کنم.
- من برای خوش‌آمد شما کاری نکردم که نیاز به تشکر باشه.
با لحن عصبی جواب داد.
- پس ببخشید مزاحم شدم، با اجازه.
سریع از ما دور شد و من با «بفرمایید» زیرلبی بدرقه‌اش کردم.
شهرزاد با رفتن او‌ معترض به من رو کرد.
- دختر! با این بدبخت چیکار داشتی؟ فقط خواست یه تشکر کنه.
اخم کردم و گفتم:
- حقشه... من این پسرها رو نشناسم به درد لای جرز می‌خورم، یه ذره بهشون رو بدی سریع پسرخاله میشن.
ابروهایش را درهم کرد و دستش را به نشانه خاک بر سرت تکان داد.
- تو همیشه همین بودی، با همه پسرها دشمنی، انگار پدرکشتگی داری.
- آره با همه پسرها دشمنم، ولی فقط با این درویشیان پدرکشتگی دارم.
نگاهم به در کلاس که پشت سر شهرزاد بود، خورد که علی با سرعت از آن بیرون آمد و‌ در جهت دیگر راهرو به طرف اتاق دکتر فروتن راه افتاد و به دکتر که درحال بستن در اتاقش بود، گفت:
- صبر کنید استاد!
نظر من جلب آن دو نفر شد. شهرزاد را کنار زدم.
- بذار ببینم چی می‌خواد به دکتر بگه.
کمی در طول راهرو پیش رفتم. علی داشت از روی برگه‌ای که دستش بود، چیزی را به دکتر توضیح می‌داد و دکتر فروتن به نشانه تایید سر تکان می‌داد.
شهرزاد از پشت سر گفت:
- سارینا! نمیایی بریم؟
بدون آن‌که به او نگاه کنم گفتم:
- بذار ببینم این عتیقه چی به دکتر میگه.
دکتر فروتن برگه علی را گرفت و سرش را بالا آورد و نگاهش به من افتاد.
- ماندگار! تو هم بیا.
ابروهایم را کنجکاوانه بالا دادم و به آن‌ها پیوستم. علی که با حرف دکتر به طرف من برگشته بود، سریع رویش را برگرداند.
- بله دکتر، با من کاری داشتید؟
دکتر فروتن لبخندی زد:
- خوب شد هنوز نرفته بودی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
برگه علی را به طرف من گرفت و گفت:
- درویشیان متوجه ایراد کارش شده و رفعش کرده و الان به جواب صحیح رسیده، تو هم یه نگاه بهش بنداز.
دلم نمی‌خواست برگه را بگیرم؛ اما وجود دکتر فروتن مانع بود. با بی‌میلی برگه را گرفتم و نیم‌نگاهی به علی که نگاهش به زمین بود کردم. لبخند حرص‌آور همیشگی‌اش روی لبش بود، احساس پیروز‌ی که اکنون داشت. همچون خنجری در قلب من فرو می‌رفت. نگاهی اجباری و سرسری به راه‌حل انداختم و بعد سرم را بلند کردم.
دکتر فروتن گفت:
- خوبه شما دو‌نفر روی چنین مسائلی بیشتر کار کنید این‌ها بالاتر از سطح سایر دانشجوهاست؛ اما به درد شما دونفر می‌خوره.
بعد رو به من کرد و گفت:
- ماندگار حتما راه‌حل درویشیان رو بررسی کن و اگر راه‌حل دیگه‌ای داری برام بنویس.
بعد نگاهش را از من گرفت.
- جلسه بعد برای هر دو نفرتون مسئله‌های بیشتری میارم، الان باید برم‌ جلسه نمی‌تونم بمونم، ولی سعی کنید برای حل چنین مسئله‌هایی با هم تبادل نظر کنید.
دکتر را با لبخند زورکی بدرقه کردم. با دور شدن دکتر به علیِ لبخند بر لب، نگاه کردم.
- فکر‌ کردی من از عهده‌ی حلش برنمیام؟
سری کج کرد و ابرویی به نشانه ندانستن بالا انداخت.
- نمی‌دونم، ولی می‌تونم راهنمایی کنم.
کاغذ را در دست مچاله کردم و با دو انگشت به طرفش گرفتم و با لحن مسخره‌ای گفتم:
- آخی! ببخشید، یادم‌ رفت که زحمتش رو کشیدی... حیف شد... خیلی دلت خواست اتوش کن صاف بشه.
لبخندش را نگه داشته گفت:
- سطل زباله پشت سرتونه، من دیگه نیازی بهش ندارم، مهم اینه حلش کردم، خدانگهدار.
بدون معطلی برگشت و رفت. باحرص به رفتنش نگاه کردم. شهرزاد کنارم آمد.
- چی شده؟
کاغذ مچاله شده را در سطل انداختم.
- پسره‌ی تحفه فکر کرده کیه؟ من تا روی اینو کم نکنم کوتاه نمیام.
***
سرم را که از خنده به زیر انداخته بودم، بلند کردم و به پتوی جمع شده چشم دوختم.
- وای علی! می‌دونی اون شب یک ساعت وقت گذاشتم تا اون مسئله رو حل کردم. پسر! تو چطوری توی چند دقیقه راه‌حل رو پیدا کردی؟
همان‌طور که می‌خندیدم دراز کشیدم و سرم را روی تپه پتو گذاشتم. کمی که خنده‌ام آرام شد گفتم:
- علی‌جان! از همون ترم بود که تو یک‌دفعه دست از نشستن توی ردیف اول کشیدی و رفتی عقب نشستی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین