جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,607 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
رئیس خنده‌ای کرد و درحالی‌که به میز تکیه می‌کرد گفت:
- یعنی می‌خوای بگی واقعاً ازم نمی‌ترسی؟
من هم نزدیک شدم و دو دستم را روی میز ستون کردم و به او زل زدم و گفتم:
- فکر‌ می‌کنی زنی که تنها سفر می‌کنه، به همین راحتی از هر کسی می‌ترسه؟ من خطر کردن و هیجان رو‌ دوست دارم.
کمی متفکر جواب داد:
- حتی اگه بمیری؟
یکی از ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
- ولی می‌تونی با زنده گذاشتن من نفع ببری.
مرد عقب نشست و‌ گفت:
- چقدر؟
بالاخره تلاشم‌ جواب داد و مرد کوتاه آمد من هم عقب رفتم.
- رو‌ی مبلغش میشه حرف زد.
مرد به فکر رفت و چیزی نگفت. باید بیشتر برای معامله تحریکش می‌کردم گفتم:
- این‌جا مال خودته یا برای کسی کار می‌کنی؟
ابروهایش را سوالی بالا داد و چیزی نگفت.
- منظور خاصی ندارم، فقط می‌خوام بگم اگه این‌جا مال خودت باشه با پول من می‌تونی گسترشش بدی، اگر هم که برای کسی دیگه‌ای کار می‌کنی... .
کمی از میز فاصله گرفتم.
- باز هم ایرادی نداره، یه پول گنده دور از چشم بالادستی‌ها مزه خوبی میده.
به مرد چشم سبز اشاره کردم و گفتم:
- حتی اگه با این رفیقت هم تقسیم کنی بازهم شیرینه.
دستانش را روی میز گذاشت.
- حرف اضافه نزن! چقدر برای جونت میدی؟
کمی متفکر راه رفتم و بعد به طرفش برگشتم.
- پنجاه خوبه؟
پوزخندی زد و دستانش را در بغل جمع کرد.
- اونی‌که الان پشت وانت‌ها دارم بیشتر از این می‌ارزه.
کمی لب‌هایم را به داخل دهانم کشیدم و بعد گفتم:
- صد چطوره؟
فقط یک «نه» محکم گفت.
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و گفتم:
- صد و پنجاه؟
لبخندی که روی لبش بود به پوزخندی کش آمد و ابروهایش را به نشانه «نه» بالا داد. به طرف میز فلزی رفتم دستانم را روی میز ستون کردم و به چهره مرد نگاه کردم.
- آخرین پیشنهادم دویست تومن هست، بیشتر از این نمی‌تونم، می‌خوای قبول کن، نمی‌خوای بگو این یارو منو بکشه راحت شی.
دلم چون سیر و سرکه می‌جوشید؛ اما ظاهرم را جلوی این مرد آرام نگه داشته بودم. مرد چند لحظه مستقیم به چشمانم نگاه کرد، بعد درحالی‌که عقب می‌نشست، گفت:
- قبوله چطوری میدی؟
از میز جدا شدم.
- یه تماس می‌گیرم به حسابت واریز می‌کنن.
دستانش را روی میز گذاشت.
- نه، تحویل حضوری اون‌هم به دلار.
کمی اخم کردم و گفتم:
- می‌دونی تبدیل این پول به دلار یعنی چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
مرد کمی صورتش را نزدیک کرد و با اخم ریزی گفت:
- تو با این همه ادعا پول‌هات رو ریال پس‌انداز می‌کنی؟
نفسم را‌ بیرون دادم و گفتم:
- باشه، قبول، باید یه تماس با وکیلم بگیرم البته چند روز باید وقت بدی.
مرد واکنشی نشان نداد و‌ فقط گفت:
- وکیلت فقط تا صبح جمعه وقت داره پول رو به من برسونه.
- زوده.
- همین که گفتم.
دستم را به طرفش دراز کردم.
- گوشی رو بده به وکیلم زنگ بزنم.
گوشی‌ام را برداشت.
- شماره رو بگو خودم زنگ می‌زنم.
شماره رضا را دادم و او تماس گرفت.
- اسمش؟
- رضا کشاورز.
گوشی را کنار گوشش گذاشت. لحظاتی به هم چشم دوختیم.
- رضا کشاورز؟... سارا توکلی می‌شناسی؟
باید فکر این‌جا را هم می‌کردم که رضا، سارا توکلی نمی‌شناسد. چند لحظه ابرویی بالا داد و بعد گوشی را پایین آورد و قطع کرد.
- گفت تو رو نمی‌شناسه.
- چون خودم گفتم وقتی کسی غیر از من بهش زنگ زد بگه منو نمی‌شناسه، اون فقط جواب منو میده.
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- مگه وکیلت نیست؟
کمی کنار دهانم را خاراندم.
- نه اون‌جوری که بقیه وکیل‌ها هستن.
با شیطنت خندید و گفت:
- پس چه‌جور وکیلی؟
اصلاً تخیلات کثیفی که الان نسبت به من و‌ رضا در ذهنش ساخته بود، برایم اهمیت نداشت.
- دونستنش روی پولی که می‌گیری تاثیر داره که می‌پرسی؟ اگه می‌خوای به پول برسی من باید باهاش حرف بزنم.
دستم را دراز کردم.
- گوشیم‌ رو بده.
بعد از چند لحظه مکث گوشی را به طرفم گرفت و گفت:
- به دوست‌پسرت بگو دست از پا خطا نکنه وگرنه کشتن تو خیلی راحته.
با گفتن«می‌دونم» گوشی را برداشتم و شماره رضا را گرفتم. رضا اجازه صحبت نداد.
- آقا گفتم که اشتباه گرفتید من این آدمو نمی‌شناسم.
- رضا منم.
- سارینا تویی؟ سارا توکلی کیه؟
- بله منم.
- اتفاقی افتاده؟ این شماره کیه؟
- گوش کن! من یه معامله کردم به دویست میلیون پول احتیاج دارم، اونم به دلار.
فریاد رضا بلند شد و گفت:
- دویست میلیون؟! چیکار کردی سارینا؟
- گفتم که معامله کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
تغییری در صدای بلند و عصبانی رضا پیدا نشد.
- معامله‌ی چی؟ تو معلوم هست اون‌جا چیکار می‌کنی؟
دستم را جلوی دهانم گذاشتم و آرام‌تر گفتم:
- منو گروگان گرفتن پول آزادیمه.
رضا با همان لحن و صدا که دیگر نگرانی هم داشت، گفت:
- گروگان؟ واقعاً؟ پس چرا این‌قدر راحتی؟
- رضا نگران نشو! معامله کردم، پول بیاری آزاد شدم.
- آخه دختر تو اصلاً حالیته توی چه وضعیتی هستی؟ چقدر گفتم برگرد خونه اون‌جا امنیت نداره، دیدی آخر چه بلایی سر خودت آوردی؟ حالا هم راحت میگی معامله کردم.
- من خوبم طوریم نیست، تو پول رو آماده کن تا صبح جمعه بیار به آدرسی که بهت میدن حواست باشه کسی نفهمه.
- آخه احمق! من چطور بدون این‌که به آقا بگم این همه پول جور کنم؟
رویم را از دو مردِ در اتاق برگرداندم و سعی کردم بازهم آرام‌تر حرف بزنم.
- دلار توی صندوق اماناتم هست، همون که باهم بازکردیم و تو اجازه باز کردنش رو داری، کلیدش توی کشوی میزمه، ماشینم رو هم بفروش، مدارکش همون‌جاست، کارت حساب پس‌اندازم هم پیششونه، رمزش تولدمه می‌دونی که؟
- بله ۶۷۱۴
- خوبه، همه رو یه کاسه کن بیا طرف من.
- فقط دستم بهت نرسه سارینا، دست و پاتو می‌بندم زندانیت می‌کنم دیگه نمی‌ذارم پاتو از خونه بذاری بیرون.
- نگران من نباش من خوبم تو فقط... .
دستی گوشی را از دستم کشید. برگشتم. مرد چشم سبز بود که گوشی را به رئیسش داد و کناری ایستاد و رییس مشغول صحبت با رضا شد.
- تماس بعدی رو شب جمعه با همین گوشی می‌گیرم... تا اون‌موقع وقت داری پول رو آماده کنی... هیچ تضمینی وجود نداره... مجبوری اعتماد کنی... امیدوارم بدونی پلیس نباید باخبر بشه.
تلفن را قطع کرد و بعد از خاموش کردن همراه با دوربینم داخل کیف کمری قرار داد. نگاهم را به او دوختم.
- اگه صبح جمعه پول دستم نباشه، ظهر جمعه رو نمی‌بینی.
رئیس از سرجایش بلند شد و مرد چشم سبز کیف و صندلی را برداشت.
- حداقل من رو ببر جایی که بشه موند، توی این کانکس که جز این میز هیچی نیست.
رییس بدون آن‌که به من نگاه کند رو به مرد چشم سبز کرد.
- روزی یه وعده غذا بهش میدی، دوبار هم می‌تونه بره توالت، یه بار صبح، یه بار قبل غروب، دوتا پتو هم براش بیار.
مرد چشم سبز سری تکان داد و هر دو از در خارج شدند و در را قفل کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
با خروج رئیس و مرد چشم سبز انگار آزاد شده باشم نفس راحتی کشیدم و به زمین افتادم و به خودم لرزیدم.
- خدایا ممنونم کمکم کردی.
تمام انرژی‌ام ته کشیده بود. چهار دست و پا خودم را به کنار دیوار فلزی کانکس‌ رساندم و تکیه دادم و دقایقی به این فکر کردم اگر رضا نتواند تا جمعه پول را جور کند چه اتفاقی می‌افتد.
انرژی‌ام برگشت؛ اما سرما کم‌کم داشت به بدنم نفوذ می‌کرد. در کانکس باز شد و من با کمک دیوار ایستادم. مرد چشم سبز داخل شد و بشقاب غذایی را به همراه یک بطری آب معدنی روی میز گذاشت و خودش به طرف در کانکس برگشت، به میز نزدیک شدم. درون بشقاب فلزی مقداری برنج بود و یک تکه گوشت سرخ شده به صورت شامی بزرگ. نگاهم را به مرد چشم سبز دوختم که با دو پتوی سربازی سبز تیره داخل شد و آن‌ها را روی زمین انداخت. خواست برود که پرسیدم:
- این چیه؟
برگشت به جهت اشاره‌ام که به گوشت روی بشقاب غذا بود نگاه کرد.
- غذاس.
- می‌دونم، چرا گوشتش این رنگیه؟ خیلی پررنگه.
- ایرادش چیه؟
- گوشت خره؟
صدای پوزخند واضحش‌ را شنیدم.
- نه جوجه، این‌جا خر پیدا نمی‌شه، گوشت شتره.
- آها... چرا قاشق نذاشتی؟
کامل‌ به طرفم برگشت.
- امری باشه؟... همین‌طوری کوفت کن!
نگاهی‌ به دستانم که خاکی و خونی و کثیف بود کردم.
- دست‌هام کثیفه بذار برم‌ بشورم.
دوباره پوزخندی زد و به طرف در برگشت و گفت:
- توالت فقط قبل غروب.
بیرون رفت و من متعجب فقط به رفتنش نگاه کردم. باز خوب بود خانه‌ی نورخدا غذا خورده بودم و گرسنه نبودم وگرنه با این دست‌ها چطور باید غذا می‌خوردم؟
نگاهم که به بطری آب افتاد یادم به روش علی افتاد که‌ چگونه با آب بطری قاشق می‌شست. بطری را برداشتم سر بطری را کمی شل کردم با کمی فاصله از میز بطری را کج کردم و یکی از دستانم را با آبی که کم‌کم از سرش می‌ریخت، شستم. بعد به طرف غذا رفتم و کمی از گوشتی را که می‌گفت گوشت شتر است کندم و در دهان گذاشتم. بادقت جویدم کمی سفت بود؛ اما مزه بدی نداشت. غذا را همان‌طور روی میز رها کردم و به طرف پتوها رفتم. یکی را بلند کردم و نگاهی به آن انداختم. سعی کردم به این فکر نکنم که قبل از من چه کسی از آن‌ها استفاده کرده، چون کف کانکس سرد بود و نمی‌توانستم خودم را با این حرف‌ها به سرما بدهم.
یکی از پتوها را کنار دیوار کانکس پهن کرده و روی آن نشستم تا به حال و روزم فکر کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
***
این پسر تخسِ اعصاب‌خوردکن دیگر طاقتم را طاق کرده بود. هنوز اول تابستان بود و من به این فکر‌ می‌کردم چطور باید تا پایان تابستان مقابل او‌ پشت میز شطرنج بنشینم و حرف‌هایش را تحمل کنم. دستانم را در بغل جمع کردم و باتندی گفتم:
- آقای درویشیان! اصلاً چرا من باید دعا کنم؟
او‌ مثل اکثر اوقات خونسرد بود.
- ساده‌ است، برای خواستن حاجت‌هامون از خدا.
دستانم را باز کردم دیگر تحملم تمام شد. نمی‌توانستم محترم باقی بمانم با لحن تحقیرکننده‌ای گفتم:
- وای شما چرا این‌قدر شیرین می‌زنید؟ یعنی چی من برای این‌که به خواستم برسم باید بشینم دعا کنم؟ مگه چلاقم که نتونم خودم به خواسته‌هام برسم؟
- من نگفتم نمی‌تونید... .
نگذاشتم حرف بزند کمی روی میز خم شدم و گفتم:
- می‌دونی مشکل شما خشک‌ مغزها چیه؟ اینه که عقلتون رو تعطیل کردید، اومدید یه خدای ذهنی غیر‌واقعی ساختید، حالا اون هیچ، مسخره‌تر از اون اینه که یه مفهوم دیگه ساختید، اسمشو گذاشتید دعا، بعد به جای تلاش و کوشش اونو دستاویز می‌کنید و می‌گید...
کمی صدایم را کلفت کردم.
- بشینید دعا کنید تا به‌دست بیارید.
دوباره صدایم را‌ به حالت اول برگرداندم.
- بعد این خدای تخیلیتون توی بارگاهش نشسته و تا شما دعا نکنید اصلاً حواسش نیست بنده‌ای هم داره بعد که دعا کردید تازه میگه... .
دوباره صدایم را تغییر دادم.
- خب، خب، بنده‌های من بگید چی می‌خواید تا زود محیا کنم.
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
- خودتون از این عقاید مسخره خنده‌تون نمی‌گیره؟
سرش را زیر انداخته بود و با انگشتان یک دستش انگشتر عقیق سرخی را که درون انگشت دست دیگرش بود را می‌چرخاند. خوشحال از این‌که بالاخره او را مجبور به سکوت کرده‌ام دستانم را در بغل جمع کردم و خرسند به او زل زدم. چند لحظه بعد سرش را بالا آورد به جایی مقابلم روی میز نگاه کرد.
- خانم ماندگار! اصلاً استعداد تقلید صدا ندارید.
اخم کردم و او هم سریع حرف را عوض کرد.
- در کل دعا یعنی خواندن کسی و خواستن چیزی از اون، ساخته ذهن‌های به قول شما مریض ما نیست، شما هر کسی رو می‌تونید به دعا بخونید؛ اما دعا هرگز اون فرد رو مجبور به اطاعت از خواست ما نمی‌کنه که باید و الا حاجت ما رو بده، ما خشک‌مغزها به درگاه خدا دعا می‌کنیم؛ اما می‌دونیم که خدا مجبور به قبول نیست، خدا از سر علم و حکمت اگر لازم باشه دعای ما رو اجابت می‌کنه.
نگاهش را از میز گرفت و لحظه‌ای به من دوخت و بعد به جایی در پشت سرم نگاه کرد.
- نه ما دعا رو جایگزین تلاش کردیم، نه خدا بی‌توجه به حال ماست.
کمی اخمم را بیشتر کردم و گفتم:
- تو میگی من باید دعا کنم که خدات بدونه من چی لازم‌ دارم، بعد اگه صلاح دید که واقعاً لازم دارم لطف کنه بهم بده.
کمی مکث کردم و به طرفش خم شدم.
- اصلاً مگه نمی‌گی عالِم مطلقه، از همه‌چی خبر داره پس چرا پیش‌پیش خودش هرچی رو که می‌خوام نمی‌ده؟
پوزخندی زد و دوباره سرش را زیر انداخت.
- مگه خدا بنده‌ی ماست؟ ماییم که بنده خداییم، خدا خیلی چیزها رو‌ بدون خواستن به ما داده، همه‌ی نعمت‌های این دنیا که ازشون استفاده می‌کنیم رو خدا پیش از خواستن داده؛ اما با این همه قرار نیست همه‌چیز برای ما محیا باشه. ما هم برای خواسته‌هامون باید یه حرکتی کنیم.
- این خدای مفهومی شما هیچ‌کاری برای بشر نمی‌کنه، همه چیز دست خود ماست، اینو بفهم!
کلافه شد. دستانش را به‌ موهایش کشید و به طرف باغچه برگشت.
- شما فقط دارید لجبازی می‌کنید، می‌خوایید به زور و اجبار القا کنید که خدایی نیست، همه‌ کارها دست خودمونه؛ اما اگه خوب نگاه کنید می‌بینید بعضی چیز‌ها از دست ما خارجه، اون‌جاست که اگه یاری خدا نباشه کاری هم از دست ما برنمیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
***
چشمانم را باز کردم اصلاً متوجه نشده بودم کی همان‌طور‌که به دیوار تکیه داده‌ام، خوابم گرفته بود. گردنم درد می‌کرد، کمی مالش دادم و نگاهم را به سقف دوختم.
- خدایا! باور‌کن من دیگه اون آدم مزخرف سابق نیستم، الان دیگه باور دارم همه چیز دست توئه کمکم کن از این مخمصه دربیام، کمک کن رضا اون پولو جور کنه و بیاد، کمک کن بلایی سرم نیارن.
کانکس تاریک شده و بود هوا هم سرد.
- یعنی این جا یه چراغ نداره؟
صدای باز شدن در باعث شد راست بایستم. با باز شدن در نوری از بیرون به داخل افتاد و صدای مرد چشم سبز به دنبالش.
- گم شو بیا برو توالت.
به طرف در به راه افتادم و گفتم:
- این‌جا تاریکه لامپ نداره؟
- لامپ لازم نداری.
- یعنی چی؟
- یعنی تاریک شد بگیر بخواب.
- سرد هم هست.
او بیرون کانکس ایستاده بود و من درونش، دستش را به شانه‌ام گرفت و‌ مرا هم بیرون کشید.
- به جای زر زر راه بیفت.
درحالی‌که سعی می‌کردم خودم را کنترل کنم گفتم:
- من میگم کانکس سرده بعد تو میگی راه بیفت؟
مرا به سمتی هل داد و گفت:
- پتو که داری.
به طرف انتهای محوطه راه افتادم. کانکس من آخرین کانکس بود. بعد از آن یک فضای خالی و بعد دو اتاقک سیمانی با درهای فلزی که ضدزنگ قرمز روی آن‌ها را پوشانده بودند. حتماً توالت همان دوتا بود.
- میگم سبزه اهل کجایی؟
چیزی نگفت.
- حتی چشم سبزت هم داد می‌زنه اهل این ورا نیستی، تو و رئیست از کجا‌ اومدین؟
- خفه.
- میگم لهجه هم نداری تا بگم ایرانی نیستی، دلم می‌خواد بدونم از کجا اومدی؟
جلوی اتاقک دوم مرا نگه داشت. در را باز کرد و با دست اشاره کرد داخل شوم. من هم داخل شدم.
در انتها وقتی مقابل روشویی فلزی ایستادم و‌ نگاهم را به آینه کوچک جرم گرفته دادم، تازه توانستم ببینم صورتم چه وضع فاجعه‌آمیزی دارد. صورتم را به اطراف تکان داده و در آینه به دو طرف آن نگاه کردم و پوزخند زدم.
- با این شکل و قیافه سیس مذاکره‌کننده هم گرفته بودم.
صورتم نه‌تنها خاکی و کثیف بود، بلکه چند جای آن زخم و خراش‌های کوچکی نیز دیده می‌شد که حاصل غلتیدنم روی تپه ماسه‌ای پر خاشاک بود. با کمی دقت می‌توانستم رد کبودی محوی را زیر چشمم دنبال کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
ردی از خون خشک شده که از بینی‌ام پاک کرده بودم، هنوز روی‌ صورتم بود و‌ بیش‌تر مسخره‌ام‌ کرده بود. اگر ‌قبلاً می‌دانستم چهره‌ام چه وضع خنده‌داری پیدا کرده، کلاً جدیتم هنگام مذاکره به فنا می‌رفت. سریع صورتم را شستم تا شبیه آدمی‌زاد شوم. قسمت جلوی موهایم را که بلندتر از بقیه جاها بود، از زیر مقنعه بیرون آوردم و لای موها را نگاه کردم حدسم درست بود. کاملاً دانه‌های ماسه را در آن میشد دید. جای شستن نبود؛ اما تا جایی که امکان داشت. با تکاندن موها ماسه‌ها را بیرون آوردم.
چشم سبز مشت محکمی به در زد و گفت:
- مُردی؟
- اومدم صبر کن.
- تا یه دقیقه دیگه نیایی درو باز کردم.
ناچار موهایم را داخل کردم و بیرون رفتم. تا مرا دید گفت:
- قرار نیست هر دفعه چهار ساعت لفت بدی.
- فقط داشتم دست و صورتم رو می‌شستم.
از شانه‌ گرفت و مرا هل داد.
- راه بیفت.
من جلوتر راه افتادم و او پشت سرم.
- میگم سبزه از کی با رئیست کار می‌کنی؟
- خفه.
- حرف بدی که نزدم، فقط می‌خوام یه کم معاشرت کنیم.
چیزی نگفت. به کانکس نزدیک شده بودیم.
- یه حرفی بزن، تا حوصله‌مون سر نره سبزه.
جلوی کانکس بودیم. یک‌دفعه دست روی شانه‌ام‌ گذاشت. با ضرب مرا برگرداند، از گلویم گرفت و مرا محکم به دیواره کانکس زد، نگاه خشمگینش را به نگاهم دوخت. از این فاصله‌ ابروهای قهوه‌ای‌اش را از زیر دستار می‌توانستم ببینم.
- حیف رئیس گفته دست بهت نزنم وگرنه کاری باهات می‌کردم که چشم‌های سبزم بشه کابوس روز و شبت تا دیگه این‌قدر سبزه سبزه نکنی.
آب دهانم را قورت دادم خوب می‌دانستم از چه حرف می‌زند. اگر‌ می‌خواست کاری بکند، من هیچ دفاعی از خودم در برابر این غولتشن نمی‌توانستم انجام دهم. با لحن آرامی گفتم:
- باشه... چرا عصبی میشی؟ پس چی صدات بزنم؟ بگم آقای محترم خوبه؟
مرا به داخل کانکس پرتاب کرد.
- فقط خفه شو‌ تا ازت صدا نشنوم.
به کف کانکس برخورد کرده و همان‌طور خوابیده برگشتم و به در خیره ماندم تا در را بست و تاریکی کل کانکس را گرفت. کورمال‌کورمال به طرف پتوها رفتم و یکی را به خاطر سرما مانند چادر به دور خودم پیچیدم و روی دیگری به پهلو دراز کشیدم. پاهایم را در شکمم جمع کردم تا کمتر سردم شود.
- سبزک بی‌خاصیت! می‌مردی یه لامپ وصل کنی؟
همان‌طور به تاریکی زل زدم تا چشمانم از سرما و تاریکی خسته شده و روی هم افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
***
دوباره در پارک بودم، در همان تابستان کذایی پشت میز شطرنج ایستاده بودم. دستانم را روی میز ستون کردم و‌ روی صورت آرام علی خم شدم و محکم گفتم:
- شما می‌گید چون من اعتقادی به خدای شماها ندارم پس نباید راجع به کارهاش حرفی بزنم؟
علی سری به تأسف تکان داد و گفت:
- مدام دارید از حرف‌های من دچار سوءتفاهم می‌شید.
راست ایستادم و دستانم را از روی میز برداشته و دو طرف بدنم باز کردم.
- چه سوءتفاهمی؟ خدای تو فقط سکوت کرده و هیچ کاری نمی‌کنه.
با انگشت به سی*ن*ه‌ام زدم.
- همه‌چیِ زندگی پای خود منه، هیچی رو خدای تو نمی‌سازه.
علی با دستش به نیمکت اشاره کرد.
- لطفاً بشینید تا در آرامش حرف بزنیم.
نفسم را بیرون دادم. روی نیمکت نشسته و چشم به او دوختم. بعد از کمی مکث گفت:
- فکر‌ کنید مُردید و خدا رو دیدید و ازتون پرسید با چه دلیل و مدرکی گفتی من سکوت کردم؟ جوابتون چیه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- این اداها رو کم کنید، اگه خدایی باشه، اگه بعد مرگی باشه، اگه خدای تو رو ببینم، اگه ازم سوال کنه... .
به چهره‌اش زل زدم.
- با این اگه‌ها می‌خواین به کجا برسید؟
علی نفسش را کلافه بیرون داد.
- اصلاً هیچ... هرچی گفتم فراموش کنید... حرف من اینه که ما همه‌چیز رو نمی‌دونیم، خیلی چیزها در دسترس ذهن ما نیست که ازش سردربیاریم، حتی از همون چیزهایی هم که در دسترسمون هست یه علم محدودی داریم.
- خب که چی؟ یعنی هرگز نباید سوال کنم؟
- نه، حق دارید سوال کنید، هرگز نگفتم سوال نکنید، فقط گفتم از روی دشمنی اهانت نکنید و افترا نبندید.
کمی مکث کرد و گفت:
- ما حق نداریم به خدا دروغ ببندیم، وقتی از چیزی خبر نداریم همین‌جوری براساس حدسیات حرف نزنیم، اگر هم به چیزی اعتراض داریم با دلیل اعتراض کنیم خوبه پیش خدا یه کم مودب باشیم.
چیزی نگفتم.
- قبول‌ کنید با این‌که ذات بشر غافل با علم و قدرت همه چیز رو به خودش نسبت میده؛ اما درست نیست و نمی‌شه وجود خدا رو نادیده گرفت.
- چی می‌خواین بگید؟
- می‌خوام‌ بگم موقع اعتراض به کمبودها خوبه یه مقدار هم چشممون رو‌ به داده‌های خدا باز کنیم، همین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
از سرما لرزیدم و چشمانم را باز کردم، تاریکی همه‌جا را گرفته بود و‌ چشمانم جایی را نمی‌دید. نگاهم را به سقف کانکس دوختم.
- خداجون! می‌خوای بهم بگی چه آدم ناجوری هستم که این‌قدر گذشته‌ام رو به یادم میاری...؟ می‌خوای بگی حقم نیست کمکم کنی...؟ باشه... هرچی تو بگی... من که خودم قبول دارم قبلاً خیلی نفهم و بی‌مغز بودم، ولی باور کن الان دیگه اون آدم سابق نیستم، خودت آدمی رو گذاشتی توی زندگیم تا منو درست کنه... آره من نتونستم نگهش دارم، ولی تو رو که دارم هنوز... دارم...؟ تو که نمی‌خوای ولم کنی؟... می‌دونم... ولم نمی‌کنی... فقط می‌خوای با یادآوری گذشته شرمنده‌ام کنی... من تو رو می‌شناسم خیلی باحالی، نمی‌ذاری همین‌جا مفت و مسلم بمیرم... من بهت ایمان دارم.
نفسم را بیرون دادم و نگاهم را از سقف گرفتم. نمی‌دانستم چه‌موقع از شب است؛ اما شدیداً سردم بود. پتو را چون چادر دور سرم انداختم و پاهایم را هم در بغلم جمع کردم بطوری که کامل زیر پتو قرار بگیرند، ضعف حاصل از گرسنگی هم ول‌کن نبود. نمی‌دانم از خواب زیاد بود یا از گرسنگی، دیگر خوابم هم نمی‌آمد. بلند شدم و کورمال‌کورمال درحالی‌که دستم را به دیوار سرد کانکس گرفته بودم تا راهنمایم در تاریکی باشد، پیش رفتم تا به پنجره رسیدم. با دست کشیدن دسته پنجره را پیدا کرده و پنجره را باز کردم. سوز سردی به صورتم خورد؛ اما ماه در آسمان بود و نور مهتابش باعث کمی روشنایی کانکس میشد که برای من غنیمت بود.
- لعنت بهت سبزک که یه لامپ نذاشتی الان روشن کنم.
گرسنگی باعث ضعف و دل‌دردم شده بود. همین باعث شد چنگی به شکمم بزنم، نگاهم به میز و ظرف غذایی افتاد که چشم سبز برایم آورده بود و نور مهتاب آن را روشن کرده بود. دل‌ضعفه مرا به طرف میز کشاند و تا به غذا رسیدم دستی به برنج یخ‌زده و خشک زدم و در دهان گذاشتم. ابروهایم از سردی و خشکی غذا درهم شد؛ اما ضعفی که از گرسنگی داشتم مقاومتم را شکست و باعجله به جان غذا افتادم تا به داد معده‌ام برسم. چون باسرعت غذا را خوردم غذا در گلویم گیر کرد و به سکسکه افتادم. در نور مهتاب دنبال آب گشتم؛ اما خبری نبود. درحالی‌که غذا در گلویم مانده و سکسکه می‌کردم با هول کل طول میز را به دنبال بطری آب گشتم؛ اما نیافتم. در آن شرایط بحرانی فقط باید آب را پیدا می‌کردم.
- فکر کن، فکر کن، فکر کن! آب رو کجا گذاشتی...؟ لعنتی گذاشتمش روی زمین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,622
مدال‌ها
3
چهار دست و پا روی زمین افتادم که باعث شد پتویی که روی سرم انداخته بودم به زمین بیفتد، به همراه سکسکه‌ای که دچار شده بودم روی زمین اطراف میز دست می‌کشیدم تا بطری را پیدا کنم. نور مهتابی که روی میز افتاده بود کمکم می‌کرد جای اشتباهی نروم. بعد از مقداری دست کشیدن بطری را پیدا کردم و سریع درش را باز کردم و یک نفس تا ته سر کشیدم. چند لحظه همان‌طور نشستم و نفس عمیق کشیدم تا کمی درد گلویم آرام شود. خوشبختانه سکسکه‌ام هم رفع شده بود، چند لحظه چشمانم را بستم؛ اما چشمان سبز مرد نگهبان پشت پلک‌هایم ظاهر شد.
- سبزک عوضی! تو دیگه چی می‌خوای؟ به جای سبزه باید بهت بگم قورباغه سبز، نه هیکلت به قورباغه نمی‌خوره، تو وزغی، آره وزغ سبز.
کمی روی زمین خزیدم و پتو را به چنگ آوردم و پیش خودم کشیدم. بلند شدم و دوباره پتو را دور خودم پیچاندم و کنار پنجره رفتم محوطه را تا جایی که می‌توانستم گردنم را به اطراف کج کنم، دید زدم. خبری از ماشین‌ها نبود، محوطه خلوت بود. در محلی که وانت‌ها پارک بودند، یک سکوی سیمانی نسبتاً پهنی قرار داشت که شاید فقط یک متر از زمین ارتفاع گرفته بود از دور مردی را دیدم که لبه سکو نشسته و سیگار می‌کشید. دور بود؛ اما از هیکل درشت و دستار خردلی رنگش فهمیدم چشم سبز است. صورتش را باز کرده بود. آن‌قدر فاصله داشتیم که صورتش را نبینم؛ اما معلوم بود بی‌خوابی به سرش زده و مشغول سیگار دود کردن است. یک‌دفعه یاد حرف دم غروبش افتادم، اگر واقعاً بی‌خوابی باعث می‌شد به حرف رئیسش گوش ندهد و به سراغم بیاید چه؟ من چه کاری می‌توانستم بکنم؟
از ترس به طرف کانکس برگشتم. قلبم تندتند می‌زد، آن‌قدر زور بازو داشت که اگر می‌خواست کاری کند حتماً بر من مسلط می‌شد برای دفاع هیچ‌کاری از من برنمی‌آمد. به نفس‌نفس افتادم. هرآن فکر می‌کردم الان است که در را باز کند و داخل شود، نگاهم در نور مهتاب به میز افتاد. باید مانع ورودش می‌شدم. به سراغ میز رفتم و با سختی آن را تا پشت در هل دادم و به در چسباندم تا خیالم راحت شود.
از پنجره نگاه کردم. هنوز روی سکو نشسته بود. پنجره را بستم و به سرجای خودم برگشتم. سعی کردم کمی بخوابم، اما خوابم نبرد. دوباره نشستم و رو به سقف کردم.
- علی‌جان! کاش کنارم بودی تا نمی‌ترسیدم.
- چرا فراموشم نمی‌کنی؟
نگاهم سریع پایین آمد. همه‌جا تاریک بود؛ اما من می‌توانستم علی را تکیه داده به دیوار روبه‌رو به‌طور واضح ببینم. همان پیراهن روشن و شلوار نخودی رنگ روز آخر تنش بود. به دیوار کانکس تکیه داده، زانوهایش را جمع کرده و ساعد دستانش را روی زانویش گذاشته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین