جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,443 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
نورالله چند قدم جلوتر از من راه می‌رفت. با چند قدم تند خود را به او رساندم.
- تو هم اون‌هایی رو که نورخدا براشون بار می‌برد رو می‌شناسی؟
جوابی نداد.
- پس می‌شناسی.
بازهم عکس‌العملی نشان نداد.
- چرا تو و نورالدین این‌قدر ترسویید که حاضرید برادرتون اعدام بشه؛ اما لب باز نکنید؟
نورالله ایستاد و با همان اخم همیشگی‌اش به من تشر زد و گفت:
- ما ترسو نیستیم.
من هم رودرو گفتم:
- هستید... عین چی از اون‌ها می‌ترسید و به پلیس نمی‌گید تا برادرتون نَمیره.
نورالله به راه افتاد و من هم همین‌طور و بعد کمی آرام‌تر گفت:
- همه از اون‌ها می‌ترسن.
- یعنی چی؟
نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:
- همه‌ی مردم این اطراف اون‌ها رو‌ می‌شناسن و ازشون می‌ترسن، چون خیلی راحت آدم می‌کشن، آب هم از آب تکون نمی‌خوره، یه جوری سر به نیست می‌کنن که انگار اصلاً نبوده.
- این‌که نشد بهونه، بالاخره یکی باید گزارش بده تا بیان بگیرنشون.
- تو اهل این‌جا نیستی چیزی نمی‌فهمی، خیلی‌ها براشون کار می‌کنن، همه‌جا آدم دارن، هم سیر می‌کنن هم می‌ترسونن، کسی هم حاضر نیست نون‌دونی‌شو چَپه کنه، هرکی براشون کار می‌کنه می‌دونه اگه گیر افتاد همه‌چی پای خودشه، نورخدا می‌دونه لب باز کنه زن و بچه‌هاش مردن، یکی مثل من هم دلش می‌خواد گزارششون رو بده؛ اما باید فاتحه خودم و خونواده‌ام رو باهم بخونم، جایی رو هم نداریم فرار کنیم.
- یعنی این‌قدر قدرت دارن و‌ مامورها کاری نمی‌کنن؟
- نمی‌دونم مامورها چیکار می‌کنن، شاید دنبال دردسر نیستن، شاید هم خبر ندارن، این‌ها که رو کار نمی‌کنن، این‌جا هم که وسط بیابونه و برهوت، ظاهر کارشون چیز دیگه‌س، حتماً آدم هم دارن که کارشون ندارن.
- اجازه می‌دید به همین راحتی ازتون استفاده کنن؟
- استفاده چیه؟ اون‌ها آدم می‌خوان براشون کار کنه، مردم هم این‌جا بیکارن میرن براشون کار می‌کنن، وقتی گرسنه باشی دیگه برات مهم نیست از کجا سیر بشی.
- به قیمت جونشون.
- وقتی قراره از قحطی و گرسنگی بمیرم خب مگه فرقی هم می‌کنه؟
- تو و نورالدین هم براشون کار می‌کنید؟
- نه، من می‌خواستم پارسال برم نورخدا نذاشت.
- نورالدین چیکار می‌کنه؟
دوباره عصبی شد و گفت:
- به تو چه که چیکار می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
فهمیدم حتماً او هم کار مورد داری انجام می‌دهد که نورالله از گفتن طفره می‌رود، شاید مانند سوخت‌بری. پس دیگر کنجکاوی نکردم.
- به من چه که چیکار می‌کنه، من فقط حرفم اینه هر چقدر این‌جا قحطی باشه نباید بذارید یه عده ازتون سوءاستفاده کنن، از این‌جا برید، کارگری جای دیگه شرف داره به این‌جور کار کردن.
از مسیر خاکی به جاده باریک آسفالته‌ای رسیده بودیم که فقط مشخص بود زمانی این‌جا آسفالت شده، سطح آسفالت آن‌قدر خراب بود که تفاوتی با مسیر خاکی نداشت. نورالله طرفی را نشان داد و گفت:
- از این‌ور که بری یه ساعت دیگه به جاده سرباز می‌رسی، می‌تونی لب جاده وایسی یکی ببرتت سرباز.
مسیر اشاره‌ای نورالله را نگاه کردم. یک ساعت پیاده‌روی در گرما قطعاً عذاب‌آور بود به این فکر کردم که حتماً با آقایوسف تماس بگیرم دنبالم بیاید. رو به نورالله که برگشته بود برود کردم.
- من میرم، ولی بدون من که یه زنم اگه می‌دونستم کجا هستن منتظر نمی‌موندم و گزارششون رو می‌دادم تا مامورها بیان جمعشون کنن.
نورالله برگشت و نگاهی دقیق به من انداخت و گفت:
- یعنی تو حاضری گزارششون رو بدی؟
مصمم جواب دادم و گفتم:
- بله، من هیچ‌وقت از کسی نمی‌ترسم، حتی اگه بفهمن گزارششون رو کی داده، فردا این‌قدر از این‌جا دور شدم که دیگه دستشون بهم نمی‌رسه.
نورالله قدمی به طرفم برداشت و گفت:
- یعنی اگه جاشون رو بهت بگم حاضری به پلیس خبر بدی؟
- تو می‌دونی جاشون کجاست؟
نورالله سرتکان داد و گفت:
- من نمی‌خوام نورخدا طوریش بشه؛ اما زورش رو ندارم باهاشون دربیفتم، می‌ترسم گزارش کنم و بفهمن کار من بوده، می‌ترسم نورخدا درنیاد و نورالدین و بقیه رو هم به کشتن بدم.
- من حاضرم جای تو گزارششون رو بدم، حتی اگه بفهمن کی گزارش کرده نمی‌تونن کاری کنن، فقط جاشون رو نشون بده.
نورالله به جایی پشت سرم اشاره کرد و گفت:
- اون نخل‌ها رو می‌بینی؟
برگشتم. در فاصله نسبتاً دوری دو نخل قرار داشت.
- خب؟
- اگه از اون تپه پشت سرشون بالا بری جاشون رو پیدا می‌کنی، من بیشتر از این دیگه نمی‌تونم کمکت کنم.
نورالله بی‌حرف دیگری به طرف روستا برگشت و من هم نگاهم را به نخل‌ها دادم. مردد بودم بین رفتن و نرفتن.
- کی می‌فهمه من گزارش دادم؟ اصلاً کسی این دور و بر نیست ببینه من می‌خوام چیکار کنم، میرم تا اون‌جا اگه پسره راست گفته بود، زنگ می‌زنم پلیس آمارشون رو میدم، بعدهم سریع برمی‌گردم شیراز، اتفاقی نمی‌افته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
مسیرم را به طرف نخل‌ها کج کردم. آفتاب مستقیمی که به سرم می‌خورد، علاوه‌بر گرم کردن کلافه‌ام هم می‌کرد. کمی در کنار نخل‌ها ایستادم تا نفس بگیرم، نگاهم را به بالای تپه ماسه‌ای تقریباً بزرگ دادم. کل تپه ماسه‌ای با بوته‌های خار پوشیده شده بود. پایین مقنعه‌ام را تکان دادم تا هوا زیر آن جریان پیدا کند، قطرات عرق که از موهایم راه گردنم را در پیش می‌گرفت را حس می‌کردم. چهار انگشت از هر دو دستم را پشت بند کیف که دور کمرم بود فرو کردم و دقایقی همان‌طور چشم به تپه ایستادم تا کمی خنک‌تر شوم. کمی بعد به طرف تپه به راه افتادم و از تپه بالا رفتم. در بین راه روی ماسه‌ها پایم می‌لغزید؛ اما بالا رفتن سخت نبود، خصوصاً که پوتین پایم بود و همین بالا رفتن را برایم آسان می‌کرد. بالای تپه که رسیدم به خاطر گرما به نفس‌نفس افتاده بودم. نگاهم به محوطه‌ی دیوارکشی بزرگی افتاد که مقابل ورودی‌اش چند نفر ایستاده بودند. سریع خودم را روی زمین انداختم و خوابیدم تا کسی مرا نبیند، فقط سرم را کمی بالا آوردم و از پناه بوته‌ی خاری نگاهم را به آن‌جا دادم. از جایی که بودم کاملاً به محوطه مشرف بودم. منطقه وسیعی دیوارکشی شده بود و داخل آن اتاقک ساخته و کانکس گذاشته بودند. دو اتاقک در ابتدا و دو اتاقک در انتهای محوطه وجود داشت و چهار کانکس هم بین اتاقک‌ها با فاصله قرار داده بودند. دو وانت‌بار داخل محوطه پارک بودند و در قسمت بار آن‌ها افرادی مشغول بودند، به‌جز سه نفر جلوی در، چند نفر دیگر هم در محوطه پخش بودند. تعداد افراد را شمردم نه نفر بودند. همگی لباس‌های بلوچی پوشیده و صورت‌هایشان را پوشانده بودند. چهارنفر اسلحه به شانه داشتند که سه نفرشان جلوی در بودند، در یکی از کانکس‌ها که بزرگ‌تر بود باز شد و مرد قوی‌هیکلی که مثل بقیه لباس بلوچی به تن داشت و سر و‌ صورتش را با دستار بلوچی پوشانده بود، همراه مرد کوتاه‌قامتی که یک پیراهن روشن آستین کوتاه و شلوار تیره عادی در تنش بود و برخلاف بقیه پوششی روی سر و صورتش نداشت، بیرون آمدند، چهره‌اش از این فاصله مشخص نبود، اما حرف‌شنوی بقیه از او برایم مشخص می‌کرد که بالاتر از بقیه است. نگاهم را از مرد گرفته و به وانت‌ها دادم و آرام گفتم:
- حتماً باز دارن جاساز می‌کنن، الان که خبرتون رو دادم و اومدن گرفتنتون می‌فهمید.
در آن حال خوابیده نمی‌توانستم گوشی را از کیف کمرم بیرون بیاورم، برگشتم تا دست به کیف کمری‌ام ببرم که ناگهان با لوله‌ی تفنگی که به طرفم نشانه رفته بود مواجه شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
بدنم یخ کرد. مغزم از کار افتاد، نگاهم میخ لوله فلزی اسلحه بود. صدای لهجه‌داری مرا متوجه مرد پشت اسلحه کرد که گفت:
- تو کی هستی؟
زبانم بند آمده بود. نگاهم را به مرد سر و صورت پوشیده دادم. با داد مرد از جا پریدم.
- این‌جا چیکار داری؟
دهانم خشک شده بود به سختی زبان باز کردم و گفتم:
- هیچی... .
- باید ببرمت پیش رییس.
از ترس همان‌طور که نشسته بودم عقب‌عقب رفتم. به بالای تپه رسیده بودم.
- من کاری نکردم.
صدایم کاملاً می‌لرزید، صدای تپش قلبم را می‌شنیدم. مغزم قفل شده بود. به چیزی جز مرد و اسلحه‌اش نگاه نمی‌کردم.
- راه بیفت.
مرد با پا ضربه‌ای به تخت سی*ن*ه‌ام زد که از شدت ضربه از سوی دیگر تپه به پایین غلت خوردم. نتوانستم خودم را کنترل کنم و تا پایین تپه در میان ماسه و خار و خاشاک غلتان پایین رفتم، پایین که رسیدم چشم و دهانم پر از خاک‌ شده بود و‌ پوست صورتم می‌سوخت تا خواستم بلند شوم بدن درد خبر از کوفتگی‌ بدنم داد. با خاک درون چشمم نمی‌توانستم پلک‌هایم را باز کنم. همین که بلند شدم با چنگ زدن بازویم توسط مرد متوجه رسیدنش شدم، مرا همراه خود کشاند. تلوتلوخوران همراهش رفتم یک دستم در چنگ مرد بود با دست دیگرم سعی کردم با گوشه مقنعه خاک چشمانم را پاک‌ کنم، تا بتوانم جایی را ببینم. صدای حرف زدن بلوچی مرد را با بقیه می‌شنیدم؛ اما تا چشم باز می‌کردم ببینم مرد مرا به کجا می‌برد، سوزش و اشک حاصل از خاک‌ها دوباره وادارم می‌کرد پلک‌هایم را ببندم.
مرد مرا محکم پرت کرد، با کف دو دست به زمین سفت برخورد کردم و تازه توانستم چشمانم را از پس اشک‌هایی که نمی‌دانم از ترس بود یا از خاک‌های درونش باز کنم. با یک دست گوشه مقنعه‌ام را به چشمانم کشیدم و با انگشت دست دیگرم دهانم را از خاک پاک کرده و سرم را بالا آوردم. وسط محوطه‌ی مقرشان مرا زمین انداخته بود. مردان بلوچی صورت پوشیده دور و نزدیکم ایستاده بودند. از کمی دورتر همان مرد پیراهن‌پوش نزدیک می‌شد‌، از همان‌جا فریاد زد و گفت:
- این دیگه کیه؟
مرد بلوچ مرا که هنوز روی زمین بودم از شانه گرفت و بلند کرد و گفت:
- قربان نمی‌دونم از روی تپه داشت نگاه می‌کرد.
پس رئیسشان همین مرد موکوتاه که صورت گرد و کاملاً اصلاح کرده‌ای داشت، بود. نگاهم را به او که از سر و وضعش معلوم بود تعلقی به این اطراف ندارد، دوختم. نزدیکم شد و بی‌هوا سیلی محکمی به صورتم زد. از شدت سیلی «آخی» گفته و به زمین خوردم.
- بلندش کن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
مزه خون را در دهانم حس می‌کردم. کسی مرا به راحتی بلند کرد، سعی کردم خودم را سر پا نگه دارم. رئیس سیلی دیگری به طرف دیگر صورتم زد. خودم را نگه داشتم که زمین نخورم.
- اون‌جا چه غلطی می‌کردی؟
از درد سیلی‌ها گریه‌ام گرفته بود؛ اما نمی‌خواستم با اشک ریختن ترسم را نشان دهم. به زور جلوی بغضم را گرفتم و آرام و لرزان گفتم:
- هیچی... همین‌جوری الکی اومده بودم.
چانه‌ام را محکم گرفت. سرم را بالا کشید و نزدیک صورتش برد.
- منو ابله فرض کردی؟ الکی توی بیابون پیدات شده؟ حرف بزن! از کجا پات این‌جا باز شده؟
چشمانم را به چشمان قهوه‌ای مرد دوختم. باید فکر می‌کردم یک بهانه دروغین جور می‌کردم. یک آن چراغی در ذهنم روشن شد.
- اومده بودم... اومده بودم... کویرگردی... راهم رو گم کردم.
چانه‌ام را ول کرد و سیلی سوم را چنان محکم به صورتم زد که آخ و جیغم یکی شده و دوباره به زمین خوردم. این‌بار با گرمایی که روی پوست از ترس یخ کرده‌ام جریان یافت، فهمیدم خون‌دماغ هم شده‌ام.
مرد بر سرم فریاد زد و گفت:
- دروغ میگی.
اشک‌هایم بی‌اختیار روان شده بود. پشت دستم را به بینی‌ام کشیدم و سرم را بالا آوردم و درحال گریه گفتم:
- من دروغ نمی‌گم.
رئیس به مرد قوی‌هیکل و قد‌بلندی که قبلاً از بالای تپه هم دیدم که همراهش بود، رو کرد.
- ببرش توی کانکس آخر زندانیش کن تا ببینم کیه؟
مرد که لباس بلوچی روشنی پوشیده بود و سر و صورتش را با دستار خردلی رنگی پوشانده بود «چشم قربانی» گفت و به طرف من آمد.
بازویم را‌ گرفت درحالی‌که بلندم می‌کرد به صورت پرتابی به جلو هل داد و رها کرد و گفت:
- راه بیفت.
تا خودم را کنترل کردم که نیفتم، مچ دستم را گرفت و دنبال خودش با گفتن «جون بکن» کشید. صدای بدون لهجه او می‌گفت که اهل این اطراف نیست، مثل رئیسش. با آستین دست آزادم اشک‌هایم را پاک کردم تا دیگر نریزد و با همان آستین خون بینی و دهانم را هم پاک کردم، می‌توانستم تصور کنم اشک و خون و خاک چه وضع اسفباری برای صورتم ایجاد کرده است.
مرد که فقط چشمانش از پس دستار معلوم بود، کنار آخرین کانکس ایستاد و در کانکس را باز کرد و بعد مرا به دیوار کنار در کوباند. آن‌قدر هیکلش بزرگ‌تر و قوی‌تر از من بود که در دستانش چون عروسک بودم. کیفم را از کمرم باز کرد و دستانم را بالا داد و کل وجودم را از بالا تا پایین دست کشید و به دنبال چیزهایی که ممکن بود همراهم باشد، گشت. حرکاتش عذاب بود؛ اما از ترس توان اعتراض نداشتم، فقط به چشمان سبزرنگش چشم دوخته بودم و خدا را شکر می‌کردم هیچ کارت هویتی همراه ندارم. همه‌ی جیب‌های مانتو و شلوارم را گشت و وقتی چیزی پیدا نکرد، بی‌هیچ حرفی مرا به داخل کانکس پرتاب کرد که باعث شد محکم به کف کانکس برخورد کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
صدای بسته شدن در که آمد هق‌هق‌ام هم بلند شد، پیشانی‌ام را به کف کانکس فشار دادم و گریه کردم؛ اما آرام‌تر نشدم. بلند شدم و نشستم نگاهم را به در بسته کانکس دوختم.
- عجب غلطی کردم، اگه الان منو بکشن و خاکم کنن هیچ‌ک.س نمی‌فهمه.
از ترس بدنم می‌لرزید و اشک‌هایم روان بود.
- اصلاً کی‌ می‌دونه کجا دنبالم بگرده؟
نگاهم را به دستان لرزانم دادم و بعد چشمانم را پاک‌ کردم.
- گریه چاره‌ی کارم نیست... من باید خودم رو نجات بدم... هرچی‌ هم گریه کنم فایده نداره، باید فکر‌کنم الان چه غلطی باید بکنم؟
با تندی ته‌مانده اشک‌هایم را پاک‌ کردم و گفتم:
- من نباید گریه کنم... باید فکر‌ کنم.
بلند شدم. دستانم را دو طرف صورتم قرار دادم. طول و‌ عرض اتاق را به تندی قدم زدم و نگاهم را به کف کانکس دادم تا فکر کنم.
- باید فکر کنم... باید یه راه نجات پیدا کنم... گریه کردن نمی‌ذاره فکر‌ کنم.
دستانم را برداشتم و‌ در جیب مانتوام قرار دادم و سرم را تکان دادم.
- آره من می‌تونم، من سارینام، من همه کاری می‌تونم بکنم، فقط باید فکر‌ کنم هیچ‌ک.س نیست کمکم کنه، فقط خودمم.
به رفت و‌ برگشت‌های عصبی‌ام در طول و‌ عرض کانکس ادامه می‌دادم.
- کی‌ می‌دونه اومدم این‌جا؟... فقط نورالله... اون هم که ندید من بیام... کی ممکن نگران من بشه؟ همین دیشب با ایران و بابا حرف زدم، با رضا هم حرف زدم، حداقل تا امشب نگران من نمی‌شن، یه خاله و آقایوسف هست که به اون‌هم گفتم‌ خودم خبرش می‌کنم، حتماً خبر ندم خیال می‌کنه این‌جا موندگار شدم... شاید هم ببینن جواب نمی‌دم بیان دنبالم خونه نورالدین وقتی ببینن اون‌جا نیستم میرن به پلیس خبر میدن... ولی از کجا‌ می‌خوان بفهمن من کجام؟... یعنی نورالله بهشون میگه... نه اون خیلی ترسوئه.
دستانم را از جیب بیرون آوردم‌ و همان‌طور‌ که‌ راه می‌رفتم دستی به صورتم کشیدم و‌ بعد در بغلم جمع کردم.
- روی اما و اگر نمی‌شه حساب کرد... باید خودم خودمو نجات بدم... اما‌ چطوری؟ من که زورم‌ بهشون نمی‌رسه... باید باهاشون حرف بزنم، ولی چی بگم؟... التماس جواب نمیده... این‌ها رحم ندارن... چی بگم؟... آها... پول... این‌ها فقط زبون پول رو می‌فهمن... باید وسوسه‌شون کنم..‌‌. باید باهاشون معامله کنم... باید جون‌ خودمو بخرم... ولی چقدر؟... بابا نباید بفهمه چی شده... باید خودم پولش رو بدم.... چقدر پول دارم؟.... توی حسابم ده دوازده تومنی باید باشه، فکر کنم پنجاه تومن هم دلار پس‌انداز کردم، با اینا جواب نمیده... چیکار کنم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
دستانم را از بغلم باز کردم و درهم قفل کردم.
- ماشین ...باید بگم رضا ماشینم رو بفروشه و با بقیه پول‌ها یه کاسه کنه بیاد... فقط اون‌ باید بیاد... نباید بابا چیزی بفهمه.... فکر‌ نکنم کلش بیشتر از دویست و‌ پنجاه بشه... یعنی با این پول وسوسه میشن... باید بشن... مگه کم پولیه...؟ اگه نشن؟
در جایم ایستادم و سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- خدایا! کمکم کن بی‌احتیاطی بدی کردم، می‌دونم خیلی احمقم، ولی تنهام نذار، کمکم کن از این هچل بیام بیرون.
صدای علی در گوشم پیچید.
- توکل یعنی تمام تلاشت رو‌ بکنی و همراهش برای نتیجه از ته دل از خدا کمک بخواهی؛ اما نتیجه رو‌ بسپاری به خودش و هر‌چی‌ شد با کمال میل قبول کنی‌، حتی اگه نتیجه دلخواهت نباشه، اگه گرفتاریت این‌قدر بزرگ باشه که‌ راه نجاتی نداشته باشی اما‌ از تهِ‌ته دلت همه‌چیز رو بسپاری به خدا و قلبت رو به وجودش گرم کنی، مطمئن باش خدا هم راه رو‌ اون‌جوری که به صلاحت هست برات باز می‌کنه.
حق با علی بود من یک‌بار به خدا اطمینان کرده بودم و او‌ جوابم را داده بود، همان شب آخر قبل از پیوندم که همه‌چیز را به او‌ سپردم، حتی مرگ را هم قبول کرده بودم و او‌ هم نجاتم داد. زمانی که همه از من ناامید شده بودند، خدا ناامیدم نکرد. الان هم که امیدی به زنده ماندن نداشتم، فقط او بود که می‌توانست کمکم کند.
نمی‌دانستم قبله از کدام طرف است، همان‌جایی که ایستاده بودم روی دو زانو نشستم و دست به دعا بلند‌ کردم.
- خدایا! من روسیاه که هیچ، ولی علی بنده خوبته، اون بهم گفت وقتی گرفتار شدم همه‌چیز رو‌ بسپارم‌ به خودت، الان بدجور‌ گرفتار شدم، کمکم کن، اصلاً هرچی شد، اعتراض نمی‌کنم همه تلاشم رو‌ می‌کنم این‌ها رو‌ راضی کنم، جونم رو بخرم، تو هم کمکم کن.
به حالت سجده افتادم و با گریه گفتم:
- همه رو‌ می‌سپارم به خودت، تو از همه بزرگ‌تری. هرچی‌ بخوای همون حَقه، من تلاشم رو می‌کنم زنده از این‌جا بیام بیرون، تو هم کمکم کن، علی به تو اعتماد داشت، من هم دارم‌، هیچ‌وقت ناامیدم نکردی، الان هم نمی‌کنی، اصلاً هرچی تو بخوای، حتی اگه بخوای بمیرم هم اعتراض نمی‌کنم، شاید مرگ حقم باشه، فقط قدرت روبه‌رو شدن رو‌ بهم بده... قدرت بده نترسم... نه از این‌ها، نه از مرگ.
چند لحظه در همان‌حال اشک ریختم تا کم‌کم آرامش گرفتم و دیگر اشکی نریختم، حتی دیگر میل به گریه هم نداشتم. خدا با من بود، دیگر ترسی در دلم نبود. انگار نه انگار اسیر افرادی هستم که به راحتی آدم می‌کشند. من می‌توانستم خودم را نجات دهم، فقط باید قوی می‌ماندم، صدای باز شدن قفل در باعث شد سر بلند کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
همین که متوجه باز شدن در شدم ایستادم. صورتم را پاک کردم و نگاهم را به در دوختم. ابتدا مرد چشم سبز وارد شد و بدون نگاه به من صندلی فلزی که همراه داشت را کنار میز فلزی بزرگ وسط اتاق گذاشت، صورتم را دست کشیدم و به میزی که تاکنون متوجه حضورش نشده بودم، نگاه کردم. مرد چشم سبز کنار صندلی ایستاد و رئیس داخل شد و روی صندلی نشست. یک پایش را روی آن یکی انداخت و دستانش را در بغل جمع کرد و به من که ایستاده فقط او را نگاه می‌کردم گفت:
- خب بگو می‌شنوم.
گرچه صدایم‌ گرفته بود؛ اما دیگر نمی‌ترسیدم.
- چی بگم؟ شما بگید چرا من رو زندانی کردید؟
یکی از دستانش را باز کرد و به طرف مرد چشم سبز گرفت و او کیف کمری مرا که به دوش انداخته بود از خودش جدا کرد و در دستان رئیس گذاشت. رئیس کیف را مقابلش گذاشت و درحالی‌که باز می‌کرد گفت:
- هیچی توی کیفت نیست که مشخص کنه کی هستی؟ خودت بگو کی هستی؟
چیزی نگفتم. نباید خونسردیم را از دست می‌دادم.
گوشی و‌ دوربینم را از درون کیف خارج کرد و روی میز گذاشت. یه گوشی ساده که جز چندتا شماره چیزی نداره و یه دوربین که عکس هیچ آدمی داخلش نیست، از میوه و باغ و نخل و شتر عکس هست تا تیر و تخته و‌ خرابه و در و دیوار.
سرش را از وسایل بلند کرد و‌ به من چشم دوخت و گفت:
- تو‌ کی هستی؟
یک قدم به میز نزدیک شدم و گفتم:
- گفتم که یه عشق ماجراجویی و سفر... اومده بودم کویرگردی.
با تمسخر‌ گفت:
- کویر گردی؟
- بله من کویرهای زیادی رو گشتم می‌خواستم این قسمت کشور رو‌ هم ببینم.
- اسمت چیه؟
نمی‌دانم چرا؟ اما دوست نداشتم اسم واقعی‌ام‌ را بداند.
- سارا... سارا توکلی.
کمی خود را روی میز جلو کشید و گفت:
- خب... سارا خانم...! اون‌جا‌ چه غلطی می‌کردی؟
حق به جانب دستانم را در بغل جمع کردم.
- چندبار بگم؟ اومده بودم‌ کویرگردی.
ناگهان فریاد کشید و گفت:
- خفه شو... فقط راستش رو بگو.
از هول صدایش فقط لحظه‌ای کوتاه چشم بستم و باز کردم و‌ محکم گفتم:
- من راستش رو میگم.
با صدایی که فقط کمی آرام‌تر شده بود گفت:
- چطور‌ می‌خوای باور‌ کنم با هیچی اومدی کویر ببینی؟ بدون همراه، بدون وسایل.
نباید ضعف نشان می‌دادم خوب می‌دانستم با مطمئن حرف زدن، پافشاری روی دروغم و محکم‌ بودن می‌توانم او را وادار به باور‌ کردن کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
خونسرد و محکم گفتم:
- من معمولاً تنها سفر می‌کنم، چند روز هست که اومدم؛ اما از دیروز صبح پیمایش رو‌ شروع کردم، وسایل و تجهیزات کامل هم داشتم، تا غروب‌ راه رفتم، شب رو توی کویر خوابیدم، صبح متوجه شدم جی‌پی‌اس‌ام کار نمی‌کنه، توی کویر بدون وسیله جهت‌یابی مُردی، چون دیگه نمی‌دونی از کدوم‌ ور باید بری؛ اما باید خودم رو نجات می‌دادم، یه جایی که چاه و نخل بود وسایلم رو‌ گذاشتم چون سنگین بودن و خسته‌ام می‌کردن، نجات خودم مهم‌تر از اون‌ها بود، گوشیم‌ رو‌ همراه آوردم که‌ تا آنتن داد، کمک خبر کنم و دوربینم هم برای این بود که اگر چیزی دیدم و خوشم اومد عکس‌ بگیرم.
پوزخندی زد و گفت:
- می‌خوای باور کنم فقط با این دوتا از صبح راه رفتی؟
کمی‌ فکر کردم واقعاً داستانم نقص داشت، باید با جزئیات باورپذیرش می‌کردم.
- نخیر، باید همه جزئیات رو هم بگم؟ یه بطری آب هم همراه داشتم که یه مقدار قبل از این‌که به شما برسم آبش تموم شد و‌ انداختمش دور.
- همین‌جوری وسایل‌هات رو‌ ول کردی توی بیابون؟
کمی نزدیک شدم و با اخم گفتم:
- جونم مهم‌تر بود یا اون وسایل؟ وقتی بتونم کمک پیدا کنم دنبال اون‌ها هم میرم، درضمن این اطراف این‌قدر خالی از سکنه‌ است که اگه شتر اون‌ها رو‌ نخوره آدمی نیست که برداره.
رئیس به صندلی تکیه داد و گفت:
- مشکوکی... خیلی مشکوکی... سر نترست مشکوکم می‌کنه.
- تقصیر من چیه تخیل تو قویه؟ چی‌ من مشکوکه؟ چرا باید به من شک کنی؟
کمی ابروهایش درهم رفت.
- یه زن این‌قدر نترس و جسور؟
حس کردم کمی شل شده و دارم موفق می‌شوم، گویا گول ظاهر خونسردم را خورده بود. برای این‌که بیشتر خود را نترس نشان دهم نزدیک‌تر شدم و در چشمان قهوه‌ایش زل زدم و شمرده گفتم:
- تقصیر من نیست که زن‌های اطراف تو همه‌شون ترسو و جیغ‌جیغو هستن، من همیشه همین بودم، به‌خاطر همین هم همیشه تنها سفر می‌کنم، چون به خودم مطمئنم که از پس خودم برمیام.
کمی فاصله گرفته و نگاه از او گرفتم و گفتم:
- گرچه این بار بدشانسی آوردم و گم شدم.
رییس با انگشتش کمی کنار چانه‌اش را خاراند.
- این بار جایی اومدی که نباید می‌اومدی.
دستانم را باز کردم و گفتم:
- من که نمی‌دونستم، یه تابلو می‌زدی کسی نزدیک نشود، علم غیب نداشتم بدونم این‌جا چه غلطی می‌کنی که نزدیک نیام.
مرد چشم سبز که تا الان آرام بود یک‌دفعه تشر زد و گفت:
- خفه جوجه!
نگاهم به طرف او رفت که کمی خود را جلو‌ کشیده بود گویا قصد حمله داشت. رئیس با حرکت دست او را آرام کرد و رو به من با طمأنینه گفت:
- ما این‌جا چه غلطی می‌کنیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
مثل این‌که کمی تند رفته بودم و او حساس شده بود، باید وضعیت را جمع می‌کردم. دستی به نشانه نفهمیدن بالا انداختم و گفتم:
- من چه می‌دونم چیکار می‌کنی؟ ولی این برخوردت با منی که فقط برای کمک اومده بودم نشون میده نمی‌خوای کسی از کارت سر در بیاره.
رئیس خونسرد جوابم‌ را داد و گفت:
- پس قبول داری چیزهایی دیدی که نباید می‌دیدی؟
کمی نزدیکش شدم و به چشمانش که خیره من بود زل زدم.
- گوش کن! من نه کاری به کار شما دارم، نه برام مهمه این‌جا چیکار می‌کنی، من فقط برای پیدا کردن راه نجات اومدم این طرف، گرچه معلومه حماقت کردم اومدم طرف شما.
رئیس سرش را تکان داد و نزدیک‌تر آمد و گفت:
- آره حماقت کردی، یه حماقت بزرگ، این‌قدر بزرگ که می‌تونه به قیمت جونت تموم بشه، بگو چه دلیلی وجود داره که همین‌جا نکشمت؟
ته دلم خالی شد؛ اما نباید خودم را می‌باختم. محکم به او نزدیک شدم و‌ خونسرد گفتم:
- هیچ دلیلی نداره منو نکشی، خیلی هم راحت می‌تونی بکشی، طوری که کسی هم نفهمه؛ اما آخرش با کشتن من ضرر می‌کنی.
کمی عقب رفت. ابروهایش را بالا داد. پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
- ضرر؟ چه ضرری؟ کشتن تو تنها ضرری که برای من داره خرج اون گلوله‌ای که حرومت میشه.
دستانش را در بغلش جمع کرد و گفت:
- که حتی اون هم می‌تونم خرج نکنم و بدم خفه‌ت کنن.
سرش را به طرف مرد چشم سبز چرخاند و گفت:
- مگه نه؟
مرد چشم سبز که از پشت دستار هم خشونتش مشخص بود. نگاه ترسناکش را به من دوخت و با صدای کلفتش گفت:
- بله قربان، کافیه دستور بدید من برای خفه کردن جوجه‌های زر زرو آماده آماده‌م.
از ترس آب دهانم را قورت دادم و چند لحظه نگاهم را به مرد چشم سبز دوختم. خفه کردن من برای او با آن بازوان پهن، دستان قدرتمند و هیکل درشتی که حتی از رئیسش هم بزرگ‌تر بود، مثل آب خوردن بود. ترس داشت در دلم می‌نشست که به خودم تشر زدم:«برای نجات نباید بترسی» و بعد در حالی‌که سعی می‌کردم خونسردی‌ام‌ را حفظ کنم به طرف رئیس برگشتم و گفتم:
- باشه، بهش بگو خفه‌ام کنه؛ اما خودت پول خوبی رو از دست میدی.
نرم شدنش را با بالا دادن ابروهایش حس کردم که گفت:
- پول؟
از این‌که پول‌ حلال همه مشکلات که نه؛ اما بسیاری از مشکلات بود، جرئتی در دلم پدید آمد. کمی قیافه حق به جانب گرفتم.
- بله پول... من آدم ثروتمندیم... می‌تونم زندگیم رو ازت بخرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین