- Jun
- 2,164
- 40,410
- مدالها
- 3
نورالله چند قدم جلوتر از من راه میرفت. با چند قدم تند خود را به او رساندم.
- تو هم اونهایی رو که نورخدا براشون بار میبرد رو میشناسی؟
جوابی نداد.
- پس میشناسی.
بازهم عکسالعملی نشان نداد.
- چرا تو و نورالدین اینقدر ترسویید که حاضرید برادرتون اعدام بشه؛ اما لب باز نکنید؟
نورالله ایستاد و با همان اخم همیشگیاش به من تشر زد و گفت:
- ما ترسو نیستیم.
من هم رودرو گفتم:
- هستید... عین چی از اونها میترسید و به پلیس نمیگید تا برادرتون نَمیره.
نورالله به راه افتاد و من هم همینطور و بعد کمی آرامتر گفت:
- همه از اونها میترسن.
- یعنی چی؟
نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:
- همهی مردم این اطراف اونها رو میشناسن و ازشون میترسن، چون خیلی راحت آدم میکشن، آب هم از آب تکون نمیخوره، یه جوری سر به نیست میکنن که انگار اصلاً نبوده.
- اینکه نشد بهونه، بالاخره یکی باید گزارش بده تا بیان بگیرنشون.
- تو اهل اینجا نیستی چیزی نمیفهمی، خیلیها براشون کار میکنن، همهجا آدم دارن، هم سیر میکنن هم میترسونن، کسی هم حاضر نیست نوندونیشو چَپه کنه، هرکی براشون کار میکنه میدونه اگه گیر افتاد همهچی پای خودشه، نورخدا میدونه لب باز کنه زن و بچههاش مردن، یکی مثل من هم دلش میخواد گزارششون رو بده؛ اما باید فاتحه خودم و خونوادهام رو باهم بخونم، جایی رو هم نداریم فرار کنیم.
- یعنی اینقدر قدرت دارن و مامورها کاری نمیکنن؟
- نمیدونم مامورها چیکار میکنن، شاید دنبال دردسر نیستن، شاید هم خبر ندارن، اینها که رو کار نمیکنن، اینجا هم که وسط بیابونه و برهوت، ظاهر کارشون چیز دیگهس، حتماً آدم هم دارن که کارشون ندارن.
- اجازه میدید به همین راحتی ازتون استفاده کنن؟
- استفاده چیه؟ اونها آدم میخوان براشون کار کنه، مردم هم اینجا بیکارن میرن براشون کار میکنن، وقتی گرسنه باشی دیگه برات مهم نیست از کجا سیر بشی.
- به قیمت جونشون.
- وقتی قراره از قحطی و گرسنگی بمیرم خب مگه فرقی هم میکنه؟
- تو و نورالدین هم براشون کار میکنید؟
- نه، من میخواستم پارسال برم نورخدا نذاشت.
- نورالدین چیکار میکنه؟
دوباره عصبی شد و گفت:
- به تو چه که چیکار میکنه.
- تو هم اونهایی رو که نورخدا براشون بار میبرد رو میشناسی؟
جوابی نداد.
- پس میشناسی.
بازهم عکسالعملی نشان نداد.
- چرا تو و نورالدین اینقدر ترسویید که حاضرید برادرتون اعدام بشه؛ اما لب باز نکنید؟
نورالله ایستاد و با همان اخم همیشگیاش به من تشر زد و گفت:
- ما ترسو نیستیم.
من هم رودرو گفتم:
- هستید... عین چی از اونها میترسید و به پلیس نمیگید تا برادرتون نَمیره.
نورالله به راه افتاد و من هم همینطور و بعد کمی آرامتر گفت:
- همه از اونها میترسن.
- یعنی چی؟
نگاه کوتاهی به من کرد و گفت:
- همهی مردم این اطراف اونها رو میشناسن و ازشون میترسن، چون خیلی راحت آدم میکشن، آب هم از آب تکون نمیخوره، یه جوری سر به نیست میکنن که انگار اصلاً نبوده.
- اینکه نشد بهونه، بالاخره یکی باید گزارش بده تا بیان بگیرنشون.
- تو اهل اینجا نیستی چیزی نمیفهمی، خیلیها براشون کار میکنن، همهجا آدم دارن، هم سیر میکنن هم میترسونن، کسی هم حاضر نیست نوندونیشو چَپه کنه، هرکی براشون کار میکنه میدونه اگه گیر افتاد همهچی پای خودشه، نورخدا میدونه لب باز کنه زن و بچههاش مردن، یکی مثل من هم دلش میخواد گزارششون رو بده؛ اما باید فاتحه خودم و خونوادهام رو باهم بخونم، جایی رو هم نداریم فرار کنیم.
- یعنی اینقدر قدرت دارن و مامورها کاری نمیکنن؟
- نمیدونم مامورها چیکار میکنن، شاید دنبال دردسر نیستن، شاید هم خبر ندارن، اینها که رو کار نمیکنن، اینجا هم که وسط بیابونه و برهوت، ظاهر کارشون چیز دیگهس، حتماً آدم هم دارن که کارشون ندارن.
- اجازه میدید به همین راحتی ازتون استفاده کنن؟
- استفاده چیه؟ اونها آدم میخوان براشون کار کنه، مردم هم اینجا بیکارن میرن براشون کار میکنن، وقتی گرسنه باشی دیگه برات مهم نیست از کجا سیر بشی.
- به قیمت جونشون.
- وقتی قراره از قحطی و گرسنگی بمیرم خب مگه فرقی هم میکنه؟
- تو و نورالدین هم براشون کار میکنید؟
- نه، من میخواستم پارسال برم نورخدا نذاشت.
- نورالدین چیکار میکنه؟
دوباره عصبی شد و گفت:
- به تو چه که چیکار میکنه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: