- Jun
- 2,162
- 40,333
- مدالها
- 3
گلجهان نیمخیز شد و از پنجره اتاق که رو به حیاط باز بود با صدای بلندی گفت:
- بفرما داخل.
حیاط چون کوچک بود صدا به وضوح به فرد پشت در رسید که درِ نیمه باز را کامل باز کرد و داخل شد. قد بلند آقامعلم که در حیاط رویت شد، گلجهان باذوق؛ اما آرام گفت:
- اِ... آقامعلمه.
از ذوق کلامش ابروهایم بالا رفت؛ اما تعجبم از لبخندی که روی لبش قرار گرفت و با اشتیاق بلند شد و بیرون رفت بیشتر شد. با ابروهای درهم و متفکر به تغییر رفتار گلی و رفتنش نگاه کردم. بلند شدم و از پنجره نظارهگر آقامعلم و گلی شدم.
گلی که با رسیدن به حیاط سربهزیر و آرام شده بود، گفت:
- سلام آقامعلم امری داشتید؟
آقامعلم هم سر به زیر شد و گفت:
- سلام حالتون چطوره؟
از سر به زیری هر دو خندهام گرفت.
- ممنونم، با آقام کار دارید؟
- بله، شنیدم آقایوسف فردا میره سرباز، خواستم سفارش دفتر و مداد و بقیه وسایل بهشون بدم.
- آقام الان نیست، شما بنویسید چی لازم دارید میدم دستش.
آقامعلم اول روی جیب شلوار پارچهای زیتونی رنگش دست گذاشت و بعد دست به جیب پیراهنش که کمی سیرتر از رنگ شلوار بود کشید.
- متأسفانه کاغذ و خودکار همراه ندارم، توی خونه دارید برام بیارید؟
گلی با همان لحن عجولش گفت:
- بله، بله، داریم، الان میارم.
گلی باسرعت به داخل برگشت و آقامعلم تازه وقت کرد سرش را بالا بیاورد و مرا پشت پنجره ببیند.
- اِ... خانم شما هم اینجایید.
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام حالتون چطوره؟
- ممنون، امیدوارم توی روستا بهتون بد نگذشته باشه.
- نه شکرخدا همهچیز خوبه... یه کم صبر کنید گلی برمیگرده.
آقامعلم سری تکان داد و من به طرف اتاق برگشتم. گلجهان با دستپاچگی درحال گشتن درون کمد خوابگاه بود که گفتم:
- گلیجان دنبال چی میگردی؟
درحال بیرون ریختن وسایل درون کمد گفت:
- یه دفتر و خودکار داشتم پیدا نمیکنم.
- نمیخواد اینجا رو بریزی بهم، بیا برگه و کاغذ میدم ببر برای آقامعلم.
از کولهام تخته شاسی و خودکارم را بیرون آوردم و به دستش دادم. با ذوق و تشکر گرفت و بیرون شتافت. از پنجره به آن دو خیره شدم. شوق و ذوق گلی چیزهایی را برایم مشخص کرد، حتی از نگاههای سر به زیر آقامعلم هم فهمیدم ممکن است خبرهایی باشد.
من خودم هنوز عاشق علی بودم و میتوانستم رفتار و نگاه عاشقها را درک کنم. عاشقهایی که معلوم بود از حال هم خبر ندارند. آقامعلم نمیدانست دل گلی برایش رفته و اگر دست به کاری نزند هفته آینده دیگر او را ندارد.
وقتی که آقامعلم رفت و نگاه مشتاق و غمگین گلی را پشت سرش دیدم، مصمم شدم قبل از برگشتنم برای این دو عاشق قدمی پیش بگذارم و به طریقی آقامعلم را تحریک به خواستگاری از گلی کنم.
سهم عاشقها باید رسیدن میشد. نمیخواستم گلی مثل من درد فراق را بچشد. او نباید سهمش حسرت و نرسیدن میشد.
- بفرما داخل.
حیاط چون کوچک بود صدا به وضوح به فرد پشت در رسید که درِ نیمه باز را کامل باز کرد و داخل شد. قد بلند آقامعلم که در حیاط رویت شد، گلجهان باذوق؛ اما آرام گفت:
- اِ... آقامعلمه.
از ذوق کلامش ابروهایم بالا رفت؛ اما تعجبم از لبخندی که روی لبش قرار گرفت و با اشتیاق بلند شد و بیرون رفت بیشتر شد. با ابروهای درهم و متفکر به تغییر رفتار گلی و رفتنش نگاه کردم. بلند شدم و از پنجره نظارهگر آقامعلم و گلی شدم.
گلی که با رسیدن به حیاط سربهزیر و آرام شده بود، گفت:
- سلام آقامعلم امری داشتید؟
آقامعلم هم سر به زیر شد و گفت:
- سلام حالتون چطوره؟
از سر به زیری هر دو خندهام گرفت.
- ممنونم، با آقام کار دارید؟
- بله، شنیدم آقایوسف فردا میره سرباز، خواستم سفارش دفتر و مداد و بقیه وسایل بهشون بدم.
- آقام الان نیست، شما بنویسید چی لازم دارید میدم دستش.
آقامعلم اول روی جیب شلوار پارچهای زیتونی رنگش دست گذاشت و بعد دست به جیب پیراهنش که کمی سیرتر از رنگ شلوار بود کشید.
- متأسفانه کاغذ و خودکار همراه ندارم، توی خونه دارید برام بیارید؟
گلی با همان لحن عجولش گفت:
- بله، بله، داریم، الان میارم.
گلی باسرعت به داخل برگشت و آقامعلم تازه وقت کرد سرش را بالا بیاورد و مرا پشت پنجره ببیند.
- اِ... خانم شما هم اینجایید.
لبخندی زدم و گفتم:
- سلام حالتون چطوره؟
- ممنون، امیدوارم توی روستا بهتون بد نگذشته باشه.
- نه شکرخدا همهچیز خوبه... یه کم صبر کنید گلی برمیگرده.
آقامعلم سری تکان داد و من به طرف اتاق برگشتم. گلجهان با دستپاچگی درحال گشتن درون کمد خوابگاه بود که گفتم:
- گلیجان دنبال چی میگردی؟
درحال بیرون ریختن وسایل درون کمد گفت:
- یه دفتر و خودکار داشتم پیدا نمیکنم.
- نمیخواد اینجا رو بریزی بهم، بیا برگه و کاغذ میدم ببر برای آقامعلم.
از کولهام تخته شاسی و خودکارم را بیرون آوردم و به دستش دادم. با ذوق و تشکر گرفت و بیرون شتافت. از پنجره به آن دو خیره شدم. شوق و ذوق گلی چیزهایی را برایم مشخص کرد، حتی از نگاههای سر به زیر آقامعلم هم فهمیدم ممکن است خبرهایی باشد.
من خودم هنوز عاشق علی بودم و میتوانستم رفتار و نگاه عاشقها را درک کنم. عاشقهایی که معلوم بود از حال هم خبر ندارند. آقامعلم نمیدانست دل گلی برایش رفته و اگر دست به کاری نزند هفته آینده دیگر او را ندارد.
وقتی که آقامعلم رفت و نگاه مشتاق و غمگین گلی را پشت سرش دیدم، مصمم شدم قبل از برگشتنم برای این دو عاشق قدمی پیش بگذارم و به طریقی آقامعلم را تحریک به خواستگاری از گلی کنم.
سهم عاشقها باید رسیدن میشد. نمیخواستم گلی مثل من درد فراق را بچشد. او نباید سهمش حسرت و نرسیدن میشد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: