جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,315 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
بعد از شام با توران در آشپزخانه مشغول‌جمع و جور کردن بودیم که صدای بلند«توران» گفتن ظاهر بلند شد. به جای توران دل من هوری ریخت و تا توران«ها ظاهرجان» گفت، ظاهر در آستانه در پیدایش شد و با نگاهی به من گفت:
- زود راه بیفتین بریم خونه آقامعلم.
توران هم سریع گفت:
- خانم وسایلاتون رو‌ بردارید بریم.
چند دقیقه بعد در کوچه‌ به‌طرف خانه آقامعلم در حرکت بودیم. درحالی‌که ظاهر جلوتر از من و توران راه می‌رفت و توران هم برای من مدام از آقامعلم و این‌که او با آمدنش اینترنت آورده و چطور از همان سال اولی که آمد، تک‌تک پیش همه اهالی رفته تا اطلاعات آن‌ها را بگیرد و برایشان سهام عدالت ثبت‌نام کند و بعد می‌خندید و می‌گفت:
- آقامعلم فکر می‌کنه این‌ کارها فایده داره، این‌جا خیلی‌ها اعتماد نکردن، فقط بعضی‌ها گذاشتن براشون ثبت‌نام کنه، ولی از همون موقع هرکی هرکاری با اینترنت داشته باشه، میره پیش آقامعلم.
من بیشتر از این‌که به حرف‌های پر ذوق و شوق توران که کم‌کم از آقامعلم داشت به افراد دیگر روستا منحرف می‌شد، گوش کنم، به آقامعلم پر جنب‌وجوش و فعالی فکر می‌کردم که فکرش بیشتر از حد این روستا بوده و در دل تحسینش می‌کردم.
از کوچه بیرون آمده و کمی در طول تنها خیابان روستا که تفاوتش با کوچه‌ها فقط پهن بودنش اما همانند آن‌ها خاکی بود و آسفالت فقط تا ابتدای روستا همان میدانچه اول روستا آمده بود، راه رفتیم تا به خانه آقامعلم یا بهتر است بگویم به مدرسه رسیدیم که در انتهای خیابان خاکی قرار داشت و بعد از آن دیگر خبری از ساخت منظم خانه‌ها نبود و خانه‌ها درهم ساخته شده بودند، گویا مدرسه مرزی برای این دو قسمت منظم و نامنظم روستا بود. مدرسه از دو کانکس سفیدرنگ کنار هم تشکیل شده بود، یکی بالای سرش پرچم وصل کرده بودند و همان کلاس درس بودنش را مشخص می‌کرد و دیگری که ظاهر زودتر به آن رسیده و در زده بود، به حتم خانه آقامعلم روستا بود. چند ثانیه کافی بود تا در کانکس باز شود و مرد جوان قدبلندی که موهای سیاه سرش را بسیار کوتاه کرده بود و پوست صورتش همانند سایر مردم این منطقه سبزه بود، اما برخلاف مردان این منطقه به جای ریش ته‌ریش داشت و فقط سیبلی کوتاه پشت لبش خودنمایی می‌کرد و به‌جای لباس بلوچی پیراهن و شلوار ورزشی تنش بود، در آستانه در ظاهر شد و با نگاه به همگی و توقف روی من به‌خاطر غریبه بودنم سلام کرد.
ظاهر گفت:
- آقامعلم وقت دارید کار این مهمون ما رو‌ راه بندازید؟
آقامعلم که نگاهش را به ظاهر داده بود، دوباره به‌طرف من برگرداند.
- چه کاری؟
- سلام، من خبرنگارم، برای تهیه گزارش اومدم این اطراف، برای ارسال گزارش نیاز دارم به اینترنت، گفتن شما دارید.
آقامعلم سری تکان داد و راه باز کرد.
- بله، بله، بفرمایید داخل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
چند دقیقه بعد در یک طرف کانکس که از اسباب آن نظیر گاز پیک‌نیکی، یک سبد ظرف و یک قفسه سیار پر از قوطی‌های مایحتاج زندگی مشخص می‌کرد که محل پخت‌وپز آقامعلم است، توران آب را در کتری به جوش آورده و در فلاسک آبی‌رنگ آقامعلم خالی می‌کرد، ظاهر با کمی فاصله به رخت‌خواب جمع شده در کناره‌ی دیوار تکیه داده و با اخم‌های همیشگی به من و آقامعلم چشم دوخته بود که در طرف دیگر کانکس در جایی که با قفسه سیار کتاب، چراغ‌ مطالعه، وسایل و ابزار معلمی‌اش مشخصاً محل مطالعه و کار خارج از کلاسش بود، نشسته بودیم و من منتظر راه‌اندازی اینترنت بودم.
سکوت میانمان را توران با صدا زدن آقامعلم شکست.
- آقامعلم چایی رو بستم بیارم اون‌جا؟
آقامعلم سر بلند کرد.
- دستت درد نکنه!
و بعد رو به من کرد.
- بفرمایید چایی، راه افتاد خبرتون می‌کنم.
- نه من فعلاً میل ندارم.
توران گفت:
- خانم بیارم پیشتون؟
به‌طرفش برگشتم.
- شما بخورید، من کارم تموم شد می‌خورم.
- آقامعلم شما چی؟
- من هم بعد میام.
توران که گویا منتظر همین اجازه بود، چای را کنار ظاهر برد و درحالی‌که به آهستگی با او حرف میزد، چای هم در فنجان برایش ریخت. با لبخندی نگاهم را از این زوج عجیب گرفتم. یکی کوپنی حرف میزد و دیگری فقط به دنبال کسی بود تا با او حرف بزند، زندگی با ظاهر برای توران خیلی سخت بود یا شاید هم نه، شاید راز خوشبختی توران همین گوش همیشه شنوا و کم‌حرفی ظاهر بود که او را سرزنده و شاداب نگه داشته بود. صدای آقامعلم مرا از فکر بیرون آورد.
- ببخشید خانمِ... ؟
سربلند کردم.
- ماندگار هستم.
- لپ‌تاپ رو بدید وصل کنم.
لپ‌تاپ را به‌طرفش روی زمین هل دادم و او آن را به‌طرف خود کشید.
- برام خیلی جالبه که یه خبرنگار خانم از زاهدان پا شده اومده این‌جا گزارش تهیه کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
لبخندی زدم.
- من از زاهدان نیومدم، از شیراز اومدم.
آقامعلم که درحال وصل کردن کابل به لپ‌تاپ بود سرش را بالا آورد و نگاهی متعجب به من انداخت.
- از شیراز؟ برای چی این همه راه اومدید؟
- برای یه کار خاص، ولی این‌جا که رسیدم و دیدم وضع آب چطوره، یه گزارش از کم‌آبی و مشقت تهیه آب نوشتم که الان می‌خوام بفرستم که اگر شد فردا بفرستن روی سایت.
- کار خیلی خوبی می‌کنید، دستتون درد نکنه، فقط این‌که سرعت اینترنت من خیلی پایینه، یه مقدار طول می‌کشه.
- مهم نیست، فقط می‌خوام یه ایمیل بفرستم.
آقامعلم از لپ‌تاپ فاصله گرفت و گفت:
- بفرمایید وصل شد.
پشت لپ‌تاپ قرار گرفتم و مشغول کار شدم. چند لحظه بعد آقامعلم گفت:
- کاش یه گزارش هم درمورد وضعیت تحصیل دخترها بنویسید.
بدون آن‌که نگاهش کنم گفتم:
- چرا؟
- این اطراف نمی‌ذارن دخترها بیشتر از کلاس سوم درس بخونن.
سرم را به‌طرفش چرخاندم.
- هنوز هم؟
- بله، من الان چهارده‌تا شاگرد پسر دارم، اما فقط چهارتا دختر که دوتاشون اولن یکی دوم و یکی سوم.
کارم تمام شده بود و منتظر بودم فقط ارسال شود.
- چه بد؟
- خانم ماندگار! ازتون می‌خوام یه گزارش با همین موضوع بنویسید، شاید سرسوزنی تأثیر بذاره، می‌دونم فرهنگ مردم این‌جا رو نمیشه عوض کرد، ولی شاید بشه مسئولان رو به فکر انداخت.
- نمی‌دونم، چشم بهش فکر می‌کنم.
- خوشحالم کردید، ممنونم ازتون، هروقت و هر ساعت اینترنت خواستید، بیاید، اگر سرکلاس نباشم براتون وصل می‌کنم.
- خواهش می‌کنم، من ازتون ممنونم که اجازه استفاده از اینترنت رو بهم می‌دید.
- بفرمایید، بفرمایید تا کارتون انجام میشه یه چایی بخورید.
در راه برگشت از کانکس آقامعلم پیامکی برای تقی‌پور فرستادم، تا او را از ارسال گزارش آگاه کنم و یادآوری کردم حتماً فردا روی سایت باشد. گوشی را به جیبم برگرداندم و به توران و ظاهر چشم دوختم و به محرومیت‌هایی که به این مردم تحمیل شده و محرومیت‌هایی که خودشان تحمیل می‌کردند فکر کردم، آیا کار کسی مثل من اثری دارد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
تازه وارد خانه خاله شده بودیم که تلفنم زنگ زد. توران و ظاهر به داخل رفتند و من در حیاط ماندم تا گو‍‌شی را جواب بدهم. تقی‌پور بود.
- سلام آقای تقی‌پور! طوری شده؟
صدای اخمویش پیچید.
- این چیه فرستادید خانم ماندگار؟
- یه گزارش از کم‌آبی روستاهای اطراف سرباز.
- من از شما چیز دیگه‌ای خواستم.
- می‌دونم، اون گزارش رو هم براتون می‌فرستم، فردا میرم سراغ خونواده نورخدا، شما اینی رو که فرستادم بدید بره روی سایت.
- تو واقعاً توقع داری اینو بفرستم روی سایت؟ اون هم با این سرعت؟
- آقای تقی‌پور نگید که نمی‌خواید بفرستید؟ وگرنه گزارش من هیچ ایرادی نداره بره برای بازبینی و انتظار، به‌جای یکی از اون گزارش‌های آبدوغ‌خیاری که تاریخ انقضا ندارن، اینو بفرستید روی سایت.
- این گزارش آورده‌ای نداره.
- مگه باید آورده داشته باشه؟ یادتون رفته بهم گفتین شما گزارش بنویس من خودم می‌فرستم روی سایت؟ خب این هم گزارش.
- یعنی چی؟
- یعنی همین، یا این گزارش فردا روی سایت هست یا من بدون گزارش از نورخدا برمی‌گردم و به‌جای خبرگزاری با اطلاعات گزارش نورخدا که تماماً دستمه میرم پیش آقای یغمایی، هنوز خودش مدیر اون هفته‌نامه‌س یا کَس دیگه جایگزین شده؟
- تو چنین کار نمی‌کنی سارینا.
- چرا نکنم؟ دلیل بیار چرا من با یه گزارش پروپیمون نرم پیش یغمایی و گزارش تو رو به اون ندم.
- شکایت می‌کنم هم از تو، هم از ارجمندی.
- بکن، من فلش ارجمندی رو ازش دزدیدم و گزارش رو فروختم، تازه بیا اثبات کن گزارش مال توئه، مال ارجمندی که فکر نکنم ازم شکایت کنه.
- پس شمشیرو برام از رو بستی.
- شمشیری در کار نیست، من گزارش می‌فرستم، تو هم بدون بهانه می‌فرستی روی سایت، در کوتاه‌ترین زمان.
- باشه می‌فرستم روی سایت، ولی بالأخره برمی‌گردی که.
- با گزارش نورخدا برمی‌گردم تا همه رو بزنی به اسم خودت، فقط به شرطی که تا برگشت هرچی فرستادم بره روی سایت، یادت باشه چک می‌کنم.
تقی‌پور بدون حرفی تماس قطع کرد. نگاه پیروزمندانه‌ای به گوشی انداختم.
- اینه آقای تقی‌پور.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
با لبخند روی لب به خانه وارد شدم. خبری از کسی نبود. گویا همه به اتاق‌های خود رفته بودند، پس من هم به اتاقم رفتم. توران رخت‌خوابی را برایم پهن کرده بود. لباس‌هایم را که لبه پنجره گذاشته بودم، برداشتم و‌ روی چمدان انداختم. لپ‌تاپم را از کوله درآوردم و روی رخت‌خواب نشستم تا کمی از گزارشی که به آقا معلم قول داده بودم را بنویسم. توران داخل شد.
- خانم براتون لباس آوردم عوض کنید.
سرم را بالا کردم.
- ممنون دستت درد نکنه.
لباس محلی تاشده زردرنگی که سوزن‌دوزی‌هایش مشخص بود، کنارم گذاشت.
- خانم با این لباس‌ها سختتونه بخوابید.
- خاله رو ندیدم.
- خانم خوابیده، شما نمی‌خوابید؟
- نه، فعلاً خوابم نمیاد، یه خورده کار کنم بعد می‌خوابم.
به تنگ و لیوانی که کنار دیوار بود، اشاره کرد.
- خانم براتون آب آوردم، اگه هوا گرم شد پنکه روشن کنید، چراغ حیاط هم تا صبح روشنه خواستید برید بیرون راحت باشید، این لباس رو هم بپوشید توی این شلوار مردونه‌ها نمی‌تونید بخوابید.
منظورش شلوار لی در پایم بود.
- نگران نباش لباس با خودم آوردم.
- خانم باور کنید هنوز نپوشیدمش‌ ها تمیزه.
لبخندی زدم.
- من که نگفتم تمیز نیست.
اما خیال توران راحت نشد.
- خانم خیالتون راحت، نوئه، ظاهر ماه پیش برام خرید، چشم روشنی بچه‌س، فعلاً برام تنگه بعداً می‌پوشمش، اما حالا شما بپوشیدش، راحت باشید.
خندیدم.
- چرا این‌قدر به‌خاطر من حرص می‌خوری؟ تو برو راحت بخواب، من راحتم.
- باشه خانم، این لباس این‌جا هست، خواستید بپوشید.
توران که رفت. نگاهی به لباس کردم و خندیدم.
- فکر‌ نمی‌کردم این پسر بداخلاق هدیه خریدن هم بلد باشه.
دوست داشتم لباس را تن بزنم و امتحان کنم، اما دلم نیامد لباسی را که شوهر عتیقه‌اش برای او هدیه آورده را اول من تن بزنم، شاید پوشیدن لباس کوتاه در جمع این‌ها نامناسب بود، اما برای خوابیدن که ایرادی نداشت تاپ و شلوارک بپوشم. لباس را تا شده کناری گذاشتم و مشغول کارم شدم تا زودتر تمامش کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
با صدای خروس چشمانم را باز کردم. عجب خواب خوبی کرده بودم. کمی در جایم کش و قوس خوردم و بعد به سقف چشم دوختم. شب قبل در خانه‌ی غریبه‌ای خوابیده بودم که آشنایی‌ام با آن‌ها به یک روز هم نرسیده بود. کمی نیم‌خیز شدم و از پنجره سرک کشیدم. هوا تازه روشن شده بود. بوی نان تازه به مشامم خورد. سریع بلند شدم و تا کنار پنجره رفتم. خاله کنار تنور بود. خوشحال از این‌که نان تنوری هم می‌خورم سریع سراغ مانتو و شلوارم رفتم، پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. توران سفره‌ی صبحانه را در هالی که میان اتاق‌ها قرار داشت، پهن کرده بود و خودش با ظاهر کنارش نشسته بودند.
- صبح بخیر خانم!
- صبح تو هم بخیر توران‌جان!
- بفرمایید صبحونه.
- ممنون میام الان.
به‌طرف حیاط رفتم و درحالی‌که از پله‌ها پایین می‌آمدم بلند«سلام خاله» گفتم.
- سلام دخترم، زود بیدار شدی، بیشتر می‌خوابیدی.
به نزدیک‌ خاله رسیده بودم.
- نه دیگه بس بود.
خاله مشغول صاف کردن چانه‌ی خمیری در دستش شد.
- راحت خوابیدی؟
- خیلی خوب خوابیدم.
خاله خمیر صاف شده را خم شده در دیواره تنور زد.
- خوشحالم ناراحت نخوابیدی، هرچی باشه این‌جا مثل شهر نیست.
- خیلی بهتر از شهره.
- برو دست و روتو بشور، از این نون تازه بدم ببری داخل صبحونه بخوری.
- چشم خاله!
وقتی از سرویس برگشتم و تا کنار تانکر رسیدم تا دستانم را صابون بزنم خاله هنوز درحال خمیر زدن در تنور و‌ درآوردن نان تازه بود. بوی نان مدهوشم کرده بود. دستانم را شسته و آب سرد را به صورتم زدم. با لرزی که بدنم گرفت، ته مانده خواب هم از سرم پرید.
- دختر چرا آب تانکرو زدی به صورتت؟
فکر کردم‌ کار اشتباهی کردم.
- نباید می‌زدم؟
- ایرادی نداشت، آبش سرد بود.
به کتری سیاهی که کنار تنور بود اشاره کرد.
- آب برات گرم کرده بودم بزنی به صورتت.
بلند شدم تا پیش خاله رفتم.
- دستتون درد نکنه، سرد بود ولی خوابمو پروند.
- بیا دوتا از این‌ نون‌ها رو ببر داخل صبحونه بخور.
دو نان گرد و‌ کلفت و داغ را برداشتم.
- ایول خاله کارتون خیلی درسته.
خاله خندید و«نوش جان»ی گفت. نان‌های داغ را درحالی‌که در دستانم جابه‌جا می‌کردم تا کمتر بسوزند، داخل بردم و کنار سفره نشستم. ظاهر صبحانه‌اش را خورده بود. بلند شد و به حیاط رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
توران‌ بشقاب کوچکی که نیمروی هم‌زده‌ای در آن بود جلویم گذاشت.
- خانم تخم‌مرغ‌هاش محلیه، این پنیر و کره هم مال حیوون‌های خودمونه، زن چوپونمون درست می‌کنه، زن تمیزیه نگران نباشید.
بعد فنجانی را با مایع قهوه‌ای رنگی جلویم گذاشت. کمی با تعجب نگاه کردم که توران متوجه شد.
- خانم! شیر چاییه، ما این‌جا زیاد می‌خوریم، از دیروز خاله نذاشت درست کنم، گفت شما از این‌جور چیزها نمی‌خورید، اما حالا دیگه درست کردم، خانم خیلی خوشمزه‌اس، شیر و چایی و شکر هست، خوبه امتحان کنید.
کمی به‌خاطر شکر داخلش درهم شدم، اما برای ناراحت نشدن توران باید می‌خوردم. لبخندی زدم و تشکر کردم. کمی از فنجان را خوردم و یاد شیرعسل‌های خودم افتادم. قطعاً باید تا مدتی به نخوردنش عادت می‌کردم.
صبحانه خوشمزه‌ای را با نان تازه و تخم‌مرغ محلی نیمرو شده خوردم و تازه داشتم به این فکر می‌کردم که آیا به توران بگویم یک فنجان شیر و چایی بدون شکر به من بدهد، یا با همان شکر یک فنجان دیگر بخورم؟ که ظاهر در آستانه در ساختمان پیدا شد.
- توران! زود آماده شو بریم.
توران چشمی گفت و با سرعت مشغول جمع کردن سفره‌ای که من از آن کنار کشیده بودم، شد. ظاهر نماند و به حیاط برگشت. می‌خواستم بپرسم مگر قرار نیست مرا به جنگران ببرد، اما گویا با توران می‌خواست جایی برود. سؤال پرسیدن از این اخموی همیشگی دل و جرئت می‌خواست. اگر زمانی که علی را مظهر خشونت می‌نامیدم با این موجود آشنا می‌شدم، قطعاً در طرز تفکرم نسبت به علی تجدیدنظر می‌کردم. توران همه وسایل صبحانه را داخل اتاق آشپزخانه برد و چند دقیقه بعد سرک کشید و به من که به دیوار تکیه داده بودم و چشم به در حیاط دوخته بودم که خاله داشت از آن خارج می‌شد، گفت:
- خانم مگه نمیاین؟
- کجا؟
توران از آشپزخانه به‌طور کامل بیرون آمد.
- مگه نمی‌خواستین برین جنگران؟ ظاهر بیرون منتظره.
بلند شدم.
- الان میام.
داخل اتاق رفتم و کوله‌ام را برداشتم و به حیاط رفتم. ظاهر یک‌وری روی موتور پارک شده نشسته بود، با دیدن من که درحال پوشیدن پوتین‌هایم بودم، ایستاد.
- خانم آماده‌اید؟
از پله‌ها پایین آمدم.
- من آماده‌م بریم.
ظاهر با صدای بلندی گفت:
- آهای توران! کجا موندی پس؟
از بلندی صدایش کمی پریدم و در دلم گفتم:
- با توران چی‌کار داری دیگه؟
توران از در ساختمان خارج شد و با «اومدم، اومدم» در را بست و یک دمپایی چرم در پا کرد. نگاهم را به توران دادم تا به جمع ما رسید. ظاهر موتور را از دیوار فاصله داد، سوار شد و با هندل زدن روشن کرد. به دنبالش توران هم سوار شد. با تعجب به حرکات این دو نفر نگاه می‌کردم که توران گفت:
- خانم سوار نمی‌شید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
با دست اشاره‌ای به آن‌ها و موتور کردم.
- این‌جوری؟
ظاهر جواب داد:
- ها خانم، پیاده که نمیشه تا جنگران رفت، خیلی راهه.
تعجبم اصلاً کمتر نشد.
- با موتور؟ اون هم سه ترکه؟
ظاهر شانه‌ای بالا داد.
- چاره‌ای نیست خانم، سوار شید.
- یعنی چی؟ حداقل توران تو خونه بمون من و ظاهر بریم.
توران دستش را جلوی دهانش گرفت و سعی کرد آهسته بخندد. ظاهر عصبی موتور را خاموش کرد.
- یعنی چی خانم؟ شما پشت من بشینید؟ قباحت داره، زنی گفتن، مردی گفتن.
من هم عصبی شدم. ترسیدن از این پسربچه‌ی اخمو هم حدی داشت.
- این حرف‌ها رو تموم کن، من ترک تو سوار میشم، کوله‌م رو هم می‌ذارم بین.
ظاهر سر بالا انداخت و پایش را از موتور پایین گذاشت.
- نمیشه خانم! زشته، توران هم باهامون میاد.
کوله‌ام را از شانه‌ام پایین کشیدم و رو به ظاهر محکم گفتم:
- من با این وضع جایی نمیام.
عصبی به‌طرف پله‌ها برگشتم. توران از موتور پایین آمد و به دنبالم راه افتاد.
- خانم! باور کنید میشه سه‌ نفره سوار شد.
برگشتم به شکمش اشاره کردم.
- فعلاً که‌ چهار نفریم.
ظاهر هم از روی موتور‌ پایین آمد.
- خانم‌! اگه بخواین ببرمتون توران هم باید بیاد.
رو به او کردم.
- یعنی چی پسر؟ فردا روز این بچه طوریش بشه تو که باباشی نمیگی تقصیر من‌ بود، به جون این بدبخت غر می‌زنی که چرا مواظب نبودی، خون به جیگر این می‌کنی.
ظاهر چیزی نگفت، توران کنارم آمد.
- خانم! نگران من نباشید طوریم نمیشه.
اما من رو به ظاهر‌ گفتم:
- ماشین می‌تونی برونی؟ این‌جا کسی هست ماشین ازش کرایه کنیم؟
ظاهر اخمو و سر به زیر در حالی‌که با چیزی در دستش مشغول بود به نشانه‌ تأیید سر تکان داد و گفت:
- ماشین کجا‌ بود خانم؟
کمی فکر کردم. یاد وانت یوسف افتادم.
- از آقایوسف ماشینش رو چند ساعت کرایه می‌کنم.
توران با تعجب گفت:
- یوسف کچل؟
کوله‌ام را به دوش انداختم و به‌طرف در حیاط رفتم.
- ظاهر! تو هم همراهم بیا، یوسف منو نمی‌شناسه شاید اعتماد نکنه، تو بیا ازش ماشین کرایه کن.
به در حیاط رسیده بودم. در را باز کردم و بدون آن‌که‌ منتظر کسی بمانم، راه افتادم، با سرعت در طول کوچه پیش می‌رفتم و صدای قدم‌های ظاهر‌ و‌ توران را هم از‌ پشت می‌شنیدم. آن‌قدر عصبی و سریع قدم می‌زدم که زودتر از آن دو به مغازه یوسف‌کچل رسیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
یوسف پشت دخل مغازه‌اش نشسته بود و مشغول رسیدگی به احتیاجات مرد میان‌سالی بود. سلام کردیم. یوسف با نگاهی به ظاهر جواب سلامش را داد و بعد رو به من کرد.
- سلام خانم! اومدی بریم کارهای گل‌جهان رو ببینی؟
یادم رفته بود پرسیدم:
- گل‌جهان؟
- آره مگه قول ندادی بیایی سوزن‌دوزی‌های دختر منو ببینی؟
یادم آمد.
- آها... چرا، حالا میام، الان برای کار دیگه‌ای مزاحمتون شدیم.
یوسف خرید مرد را که در تمام مدت به من خیره بود را دستش داد. مرد از کنارم گذشت و با ظاهر سلام و علیک کرد و رفت. ظاهر کنار در مغازه ایستاده بود و توران بیرون مغازه. یوسف گفت:
- خب چی‌کار داری؟
- می‌خوام اگه میشه امروز یه چند ساعتی ماشینتون رو‌ ازتون اجاره کنم.
یوسف ابروهایش را بالا داد، کلاهش‌ را برداشت کمی سر بی‌مویش را دست کشید. گفتم:
- حق داری بهم اعتماد نکنی، به ظاهر کرایه‌ش بده، تا ظهر سالم برش می‌گردونیم.
کلاهش را روی سرش برگرداند.
- چرا؟
- می‌خوام برم‌ جنگران، قرار شده ظاهر منو ببره، اما ماشین نداره، یه چند ساعت ماشینت رو به ما‌ کرایه بده.
دست در جیب کوله کردم و یک تراول پنجاه تومنی بیرون آوردم و روی دخل مغازه گذاشتم.
- کرایه‌ش رو‌ هم پیش‌پیش میدم.
یوسف اخم کرد.
- این چه کاریه خانم؟ پول نخواستم که.
سوییچ ماشین را که تسبیح آبی‌رنگی به آن متصل بود را از جیب بیرون آورد و کنار پول گذاشت.
- بفرما این سوییچ، شما مهمون مایی این حرف‌ها رو‌ نزن.
پول را به‌طرفش هل دادم.
- بی‌هیچ نمیشه، باید کرایه‌شو برداری.
- اِ زشته، این کارها یعنی چی؟
- زشت نیست ماشینت رو‌ دارم‌ می برم‌ باید پولشو قبول کنی، معامله‌ست، تو‌ که دیگه کاسبی باید بهتر بدونی.
- کاسبم ولی با همه‌چی‌ معامله نمی‌کنم، تو‌ ماشین می‌خوای من هم بهت قرض میدم.
- اصلاً نخواستم، فکر‌ کنم باید بدون ماشین برم، این‌جوری زیر دین هم نمیرم.
- چه دینی دختر؟ از این‌جا تا جنگران می‌دونی چقدر راهه؟
- خب پس کرایه‌شو بردار تا من هم با ماشین برم.
یوسف نفسش را بیرون داد.
- باشه ماشین رو‌ بهت کرایه میدم، اما کرایه‌ش اینه وقتی برگشتی بیایی از کارهای دخترم عکس بگیری تو روزنامه چاپ کنی.
- اونو که حتماً میام ولی کاش...
یوسف نگذاشت حرفم را بزنم.
- دیگه حرفی نداریم، گفتی معامله اینم معامله، نرخ کرایه ماشین من گزارش از دخترمه، همین، حالا قبول می‌کنی؟
پول و سوییچ را برداشتم.
- حتماًحتماً برای گرفتن گزارش میام خیالت راحت.
- پس خدا به همراهت.
خداحافظی کرده و با ظاهر از مغازه بیرون زدیم‌. نگاهم به ون پارک شده آن طرف میدانچه افتاد و بدون توجه دیگری به آن سوییچ را به دست ظاهر دادم و به‌طرف ماشین یوسف رفتیم. ظاهر پشت فرمان نشست، توران بین من و او و من کنار در. ظاهر اخمو و بداخلاق بدون هیچ‌ حرفی به راه افتاد. راه خاکی و‌ سنگلاخ بود و‌ ظاهر با سرعت رانندگی می‌کرد. گویا حرصش از من را می‌خواست با برخورد پک و پهلویم به در و دیوار ماشین دربیاورد. دستم را به داشبورد گرفته بودم تا کمتر به اطراف بپرم و به حرف‌های توران گوش می‌دادم که از همه‌جا سخن می‌گفت. از روستا، از مردمش، از روستاهای همسایه، از نام هر جایی که رد می‌شدیم و از اتفاقاتی که در هر مکان رخ داده بود. گویا من آمده بودم از تاریخچه منطقه گزارش بنویسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,332
مدال‌ها
3
بعد از یک ساعت با رانندگی ظاهر در مسیر خاکی و کوره‌راه به روستای بسیار کوچکی رسیدیم که برخلاف شاهوان آباد نبود و اگر روی بلندی می‌ایستادی می‌توانستی خانه‌هایش را بشماری. معلوم بود روستا جمعیت اندکی دارد. بیشتر چند خانه بود که‌ کنار هم ساخته شده بودند. برخلاف شاهوان که بیشتر خانه‌ها با مصالح جدید ساخته شده بود، این‌جا خانه‌ها از جنس سنگ و کاه‌گل بودند و تقریباً مخروبه. همه فضای روستا خاک و شن بود و در جاهایی شن تا قسمتی از دیوارها هم بالا آمده بود. هیچ سبزی جز چند نخل در اطراف دیده نمیشد. ظاهر در ابتدای روستا ایستاد و همگی پیاده شدیم. آفتاب تازه داشت گرمای خود را نشان می‌داد. کمی مقنعه‌ام را تکان دادم و گفتم:
- هیشکی نیست؟
توران گفت:
- همه رفتن شهر.
یادم به شماره‌ی نورالدین افتاد که حاجی‌خان داده بود. سریع به داخل ماشین برگشتم شماره را از داخل کوله پیدا کردم و گرفتم. بعد از چندبار زنگ زدن کسی جواب داد.
- الو، کی هستی؟
صدایش می‌گفت پسر جوانی‌ست.
- سلام آقای نورالدین جنگرانی؟
- نورالدین نیست، من برادرشم، تو کی هستی؟
- باهاشون کار دارم، کی میان؟
- گفتم تو کی هستی؟
عصبانی شده بود.
- من خبرنگارم، می‌خوام یه‌ گزارش از خانواده نورخدا برادرت بگیرم، تو جنگران هستی؟ می‌تونی بیایی بگی‌ خونه نورخدا کدومه؟
- با زن و بچه نورخدا چی‌کار داری؟
- کار‌ خاصی ندارم، می‌خوام یه چندتا سؤال ازشون بپرسم.
- چی می‌خوای؟
- نگاه پسرجون من اول روستای جنگران وایسادم، فقط می‌خوام بگی کدوم یک از این خونه‌هایی که جلومه خونه نورخداست همین.
پسر بدون هیچ حرفی قطع کرد. توران پرسید:
- چی‌شد خانم؟
- نمی‌دونم قطع کرد.
ظاهر که به ماشین تکیه داده بود راست ایستاد و گفت:
- میرم یکی از درها رو می‌زنم خونه نورخدا رو پیدا می‌کنم.
هنوز یک قدم هم برنداشته بود که در یکی از خانه‌ها که فاصله زیادی با ما نداشت، باز شد و پسر شانزده، هفده‌ساله‌ای بیرون آمد. نگاهم را به پسر دوختم و گفتم:
- صبر کن از این پسر می‌پرسیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین