- Jun
- 2,162
- 40,333
- مدالها
- 3
بعد از شام با توران در آشپزخانه مشغولجمع و جور کردن بودیم که صدای بلند«توران» گفتن ظاهر بلند شد. به جای توران دل من هوری ریخت و تا توران«ها ظاهرجان» گفت، ظاهر در آستانه در پیدایش شد و با نگاهی به من گفت:
- زود راه بیفتین بریم خونه آقامعلم.
توران هم سریع گفت:
- خانم وسایلاتون رو بردارید بریم.
چند دقیقه بعد در کوچه بهطرف خانه آقامعلم در حرکت بودیم. درحالیکه ظاهر جلوتر از من و توران راه میرفت و توران هم برای من مدام از آقامعلم و اینکه او با آمدنش اینترنت آورده و چطور از همان سال اولی که آمد، تکتک پیش همه اهالی رفته تا اطلاعات آنها را بگیرد و برایشان سهام عدالت ثبتنام کند و بعد میخندید و میگفت:
- آقامعلم فکر میکنه این کارها فایده داره، اینجا خیلیها اعتماد نکردن، فقط بعضیها گذاشتن براشون ثبتنام کنه، ولی از همون موقع هرکی هرکاری با اینترنت داشته باشه، میره پیش آقامعلم.
من بیشتر از اینکه به حرفهای پر ذوق و شوق توران که کمکم از آقامعلم داشت به افراد دیگر روستا منحرف میشد، گوش کنم، به آقامعلم پر جنبوجوش و فعالی فکر میکردم که فکرش بیشتر از حد این روستا بوده و در دل تحسینش میکردم.
از کوچه بیرون آمده و کمی در طول تنها خیابان روستا که تفاوتش با کوچهها فقط پهن بودنش اما همانند آنها خاکی بود و آسفالت فقط تا ابتدای روستا همان میدانچه اول روستا آمده بود، راه رفتیم تا به خانه آقامعلم یا بهتر است بگویم به مدرسه رسیدیم که در انتهای خیابان خاکی قرار داشت و بعد از آن دیگر خبری از ساخت منظم خانهها نبود و خانهها درهم ساخته شده بودند، گویا مدرسه مرزی برای این دو قسمت منظم و نامنظم روستا بود. مدرسه از دو کانکس سفیدرنگ کنار هم تشکیل شده بود، یکی بالای سرش پرچم وصل کرده بودند و همان کلاس درس بودنش را مشخص میکرد و دیگری که ظاهر زودتر به آن رسیده و در زده بود، به حتم خانه آقامعلم روستا بود. چند ثانیه کافی بود تا در کانکس باز شود و مرد جوان قدبلندی که موهای سیاه سرش را بسیار کوتاه کرده بود و پوست صورتش همانند سایر مردم این منطقه سبزه بود، اما برخلاف مردان این منطقه به جای ریش تهریش داشت و فقط سیبلی کوتاه پشت لبش خودنمایی میکرد و بهجای لباس بلوچی پیراهن و شلوار ورزشی تنش بود، در آستانه در ظاهر شد و با نگاه به همگی و توقف روی من بهخاطر غریبه بودنم سلام کرد.
ظاهر گفت:
- آقامعلم وقت دارید کار این مهمون ما رو راه بندازید؟
آقامعلم که نگاهش را به ظاهر داده بود، دوباره بهطرف من برگرداند.
- چه کاری؟
- سلام، من خبرنگارم، برای تهیه گزارش اومدم این اطراف، برای ارسال گزارش نیاز دارم به اینترنت، گفتن شما دارید.
آقامعلم سری تکان داد و راه باز کرد.
- بله، بله، بفرمایید داخل.
- زود راه بیفتین بریم خونه آقامعلم.
توران هم سریع گفت:
- خانم وسایلاتون رو بردارید بریم.
چند دقیقه بعد در کوچه بهطرف خانه آقامعلم در حرکت بودیم. درحالیکه ظاهر جلوتر از من و توران راه میرفت و توران هم برای من مدام از آقامعلم و اینکه او با آمدنش اینترنت آورده و چطور از همان سال اولی که آمد، تکتک پیش همه اهالی رفته تا اطلاعات آنها را بگیرد و برایشان سهام عدالت ثبتنام کند و بعد میخندید و میگفت:
- آقامعلم فکر میکنه این کارها فایده داره، اینجا خیلیها اعتماد نکردن، فقط بعضیها گذاشتن براشون ثبتنام کنه، ولی از همون موقع هرکی هرکاری با اینترنت داشته باشه، میره پیش آقامعلم.
من بیشتر از اینکه به حرفهای پر ذوق و شوق توران که کمکم از آقامعلم داشت به افراد دیگر روستا منحرف میشد، گوش کنم، به آقامعلم پر جنبوجوش و فعالی فکر میکردم که فکرش بیشتر از حد این روستا بوده و در دل تحسینش میکردم.
از کوچه بیرون آمده و کمی در طول تنها خیابان روستا که تفاوتش با کوچهها فقط پهن بودنش اما همانند آنها خاکی بود و آسفالت فقط تا ابتدای روستا همان میدانچه اول روستا آمده بود، راه رفتیم تا به خانه آقامعلم یا بهتر است بگویم به مدرسه رسیدیم که در انتهای خیابان خاکی قرار داشت و بعد از آن دیگر خبری از ساخت منظم خانهها نبود و خانهها درهم ساخته شده بودند، گویا مدرسه مرزی برای این دو قسمت منظم و نامنظم روستا بود. مدرسه از دو کانکس سفیدرنگ کنار هم تشکیل شده بود، یکی بالای سرش پرچم وصل کرده بودند و همان کلاس درس بودنش را مشخص میکرد و دیگری که ظاهر زودتر به آن رسیده و در زده بود، به حتم خانه آقامعلم روستا بود. چند ثانیه کافی بود تا در کانکس باز شود و مرد جوان قدبلندی که موهای سیاه سرش را بسیار کوتاه کرده بود و پوست صورتش همانند سایر مردم این منطقه سبزه بود، اما برخلاف مردان این منطقه به جای ریش تهریش داشت و فقط سیبلی کوتاه پشت لبش خودنمایی میکرد و بهجای لباس بلوچی پیراهن و شلوار ورزشی تنش بود، در آستانه در ظاهر شد و با نگاه به همگی و توقف روی من بهخاطر غریبه بودنم سلام کرد.
ظاهر گفت:
- آقامعلم وقت دارید کار این مهمون ما رو راه بندازید؟
آقامعلم که نگاهش را به ظاهر داده بود، دوباره بهطرف من برگرداند.
- چه کاری؟
- سلام، من خبرنگارم، برای تهیه گزارش اومدم این اطراف، برای ارسال گزارش نیاز دارم به اینترنت، گفتن شما دارید.
آقامعلم سری تکان داد و راه باز کرد.
- بله، بله، بفرمایید داخل.
آخرین ویرایش توسط مدیر: