- Jun
- 2,162
- 40,333
- مدالها
- 3
پسر نزدیکتر شد و قبل از اینکه ما حرفی بزنیم گفت:
- شما با نورخدا چیکار دارید؟
- تو برادرشی؟ همونی که باهات حرف زدم؟
- ها... .
- اسمت چیه؟
- نورالله.
- خب آقای نورالله جنگرانی من یه خبرنگارم، اومدم فقط یه چندتا سوال از زن نورخدا بپرسم و برم، همین.
پسر چشمان سیاه اخمویش را به من دوخت و گفت:
- واسه چی؟
کمی مکث کردم و گفتم:
- امیدوارم بدونی نورخدا چیکار کرده و الان کجاست؟
نورالله نگاهی به ظاهر که او هم با اخم به او خیره شده بود کرد و گفت:
- ها که میدونم، خب که چی؟
- من راجع به همون... .
نگذاشت حرفم تمام شود و گفت:
- نورالدین نیست، اون باید اجازه بده، فردا میاد برید فردا بیایید.
نورالله برگشت و به طرف خانه قدم برداشت پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- اجازه چی؟ فقط با زن داداشت میخوام حرف بزنم.
پسر به در خانه رسیده بود و گفت:
- نمیشه.
- چرا نمیشه؟
داخل خانه شد و از آستانه در برگشت و گفت:
- نورالدین زن و بچه خودش و نورخدا رو سپرده دست من رفته، من نمیتونم هر غریبهای رو راه بدم، برید فردا بیایید که خودش هست.
در چوبی را بست و صدای انداختن کلونش هم آمد. چندبار به در چوبی زدم و گفتم:
- لطفاً یک لحظه درو باز کن.
- گفتم نمیشه برو فردا بیا.
با حرص لگدی به دیوار زدم و به طرف ظاهر و توران برگشتم و گفتم:
- نذاشت، میگه برید فردا بیایید.
توقع داشتم ظاهر به خاطر علاف شدن عصبی شود، اما آرام گفت:
- خب سوار شید برگردیم، فردا میارمتون.
توران دستی روی شانهام گذاشت و گفتم:
- خانم ناراحت نشید فردا کارتون انجام میشه.
ناچار لبخندی زدم و همگی سوار شدیم تا برگردیم.
- شما با نورخدا چیکار دارید؟
- تو برادرشی؟ همونی که باهات حرف زدم؟
- ها... .
- اسمت چیه؟
- نورالله.
- خب آقای نورالله جنگرانی من یه خبرنگارم، اومدم فقط یه چندتا سوال از زن نورخدا بپرسم و برم، همین.
پسر چشمان سیاه اخمویش را به من دوخت و گفت:
- واسه چی؟
کمی مکث کردم و گفتم:
- امیدوارم بدونی نورخدا چیکار کرده و الان کجاست؟
نورالله نگاهی به ظاهر که او هم با اخم به او خیره شده بود کرد و گفت:
- ها که میدونم، خب که چی؟
- من راجع به همون... .
نگذاشت حرفم تمام شود و گفت:
- نورالدین نیست، اون باید اجازه بده، فردا میاد برید فردا بیایید.
نورالله برگشت و به طرف خانه قدم برداشت پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- اجازه چی؟ فقط با زن داداشت میخوام حرف بزنم.
پسر به در خانه رسیده بود و گفت:
- نمیشه.
- چرا نمیشه؟
داخل خانه شد و از آستانه در برگشت و گفت:
- نورالدین زن و بچه خودش و نورخدا رو سپرده دست من رفته، من نمیتونم هر غریبهای رو راه بدم، برید فردا بیایید که خودش هست.
در چوبی را بست و صدای انداختن کلونش هم آمد. چندبار به در چوبی زدم و گفتم:
- لطفاً یک لحظه درو باز کن.
- گفتم نمیشه برو فردا بیا.
با حرص لگدی به دیوار زدم و به طرف ظاهر و توران برگشتم و گفتم:
- نذاشت، میگه برید فردا بیایید.
توقع داشتم ظاهر به خاطر علاف شدن عصبی شود، اما آرام گفت:
- خب سوار شید برگردیم، فردا میارمتون.
توران دستی روی شانهام گذاشت و گفتم:
- خانم ناراحت نشید فردا کارتون انجام میشه.
ناچار لبخندی زدم و همگی سوار شدیم تا برگردیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: