جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,371 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
پسر نزدیک‌تر شد و قبل از این‌که ما حرفی بزنیم گفت:
- شما با نورخدا چی‌کار دارید؟
- تو برادرشی؟ همونی که باهات حرف زدم؟
- ها... .
- اسمت چیه؟
- نورالله.
- خب آقای نورالله جنگرانی من یه خبرنگارم، اومدم فقط یه چندتا سوال از زن نورخدا بپرسم و برم، همین.
پسر چشمان سیاه اخمویش را به من دوخت و گفت:
- واسه چی؟
کمی مکث کردم و گفتم:
- امیدوارم بدونی نورخدا چی‌کار کرده و الان کجاست؟
نورالله نگاهی به ظاهر که او هم با اخم به او خیره شده بود کرد و گفت:
- ها که می‌دونم، خب که چی؟
- من راجع به همون... .
نگذاشت حرفم تمام شود و گفت:
- نورالدین نیست، اون باید اجازه بده، فردا میاد برید فردا بیایید.
نورالله برگشت و به طرف خانه قدم برداشت پشت سرش راه افتادم و گفتم:
- اجازه چی؟ فقط با زن داداشت می‌خوام‌ حرف بزنم.
پسر به در خانه رسیده بود و گفت:
- نمی‌شه.
- چرا نمی‌شه؟
داخل خانه شد و از آستانه در برگشت و گفت:
- نورالدین زن و بچه خودش و نورخدا رو سپرده دست من رفته، من نمی‌تونم هر غریبه‌ای رو راه بدم، برید فردا بیایید که خودش هست.
در چوبی را بست و صدای انداختن کلونش هم آمد. چندبار به در چوبی زدم و گفتم:
- لطفاً یک‌ لحظه درو باز کن.
- گفتم نمی‌شه برو فردا بیا.
با حرص لگدی به دیوار زدم و به طرف ظاهر و توران برگشتم و گفتم:
- نذاشت، میگه برید فردا بیایید.
توقع داشتم ظاهر به خاطر علاف شدن عصبی شود، اما آرام گفت:
- خب سوار شید برگردیم، فردا میارمتون.
توران دستی روی شانه‌ام گذاشت و گفتم:
- خانم ناراحت نشید فردا کارتون انجام میشه.
ناچار لبخندی زدم و همگی سوار شدیم تا برگردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
به شاهوان نزدیک شده بودیم که گوشی ظاهر زنگ زد. کناری نگه داشت و چند لحظه به بلوچی با فرد پشت خط حرف زد و بعد از تمام شدن هم به بلوچی با توران شروع به حرف زدن کرد. یک آن متوجه من شد که بلوچی نمی‌فهمم، پس به فارسی گفت:
- خانم! شما‌ رو باید زود برسونم خونه برگردم، اگه یه‌ کم سرعت رفتم ناراحت نشید.
معلوم شد به عصبانیت صبح نیست که بی‌توجه سریع می‌راند. ماشین را به حرکت درآورد. پرسیدم:
- کجا کار داری؟
- باید برم‌ سر زمینم یه مشکل درست شده.
- چی می‌کاری؟
- من هیچی، دادم اجاره.
توران ادامه کلام را در دست گرفت:
- خانم! اونی که اجاره کرده از این میوه جدیدها می‌کاره.
- میوه جدیدها؟ منظورت خربزه درختیه؟
- ها خانم، از همون‌ها.
یک دستم به داشبورد بود، تا کمتر بالا و پایین بپرم و گفتم:
- چه جالب! خیلی دوست داشتم ببینم.
- واقعاً خانم؟
- آره خیلی دلم می‌خواد بفهمم درخت این‌ها چه شکلیه.
توران رو به ظاهر کرد و چندبار به داشبور‌د زد و گفت:
- ظاهر خونه نرو‌ برو‌ سر زمین، هم تو با عبدالقادر حرف بزن، هم من خانم رو‌ ببرم درخت‌ها رو ببینه.
- خانم خسته‌اس.
به جای توران جواب دادم:
- خسته نیستم، البته اگه مزاحم نیستم، بدم نمیاد چیزهای جدید ببینم.
ظاهر بدون آن‌که نگاه کند زیر لب «خب می‌ریم» گفت. مدتی بعد کنار دیوارهای سنگ‌چینی که تا زانو بیشتر نبود نگه داشت و همه پیاده شدیم. ظاهر به طرف دو مردی که دورتر در باغ روبه‌رو درحال گفت‌و‌گو بودند، رفت و توران دست مرا گرفت و‌ داخل باغ کناری کشاند و گفت:
- خانم! بیایین بریم درخت این میوه جدیدها رو نشونتون بدم.
از جایی از دیوار‌ که سنگ‌چین نداشت داخل شدیم. باغ زیاد بزرگی نبود به‌جز دور تا دور باغ که نخل کاشته شده بود، میانه باغ درخت‌های عجیبی داشت که کمی بزرگ‌تر از قد و قواره یک انسان بود. توقع داشتم درخت پاپایا مانند نخل‌های استوایی باشد؛ اما خیلی کوچک بود. تنه چندان کلفتی نداشت، برگ‌های پنجه‌ای داشت و شاخه‌ها از بالای درخت به اطراف کشیده شده و زیر شاخه‌های آن میوه‌های سبز و کوچک پاپایا خوشه‌ای به تنه چسبیده بودند شاید تنها شباهتش به درختان استوایی همین نحوه قرارگیری میوه‌ها بود که مرا یاد نارگیل‌‌های روی درخت که از تلویزیون دیده بودم، می‌انداخت.
صدای توران مرا به خود آورد که گفت:
- حیف خانم موقع میوه‌ها نیست براتون بکَنم.
- وای نه، تو که گفتی مال‌ خودتون نیست.
- آره خانم! عبدالقادر چند سال پیش اجاره کرد‌، سال دیگه نوبتش تموم میشه، ظاهر می‌خواد دیگه اجاره نده خودش کار‌ کنه.
- با درخت‌ها پس می‌گیره؟
- خانم! این درخت‌ها دیگه عمرشونو کردن باید بکنن دوباره بکارن.
- واقعاً؟
- آره خانم! عبدالقادر امسال آخرین محصولش رو که برداشت، درخت‌ها رو می‌کَنه، بعد دیگه ظاهر خودش باید بذر بکاره، یک سال طول می‌کشه درخت به ثمر برسه و بعد تا چهار پنج سال ثمرش خوبه بعدش خراب میشه، باید‌ دوباره درخت‌ها رو عوض کنن.
- چقدر زود!
- خانم‌! خوبیش اینه که زود به زود میوه میده، همه سال میوه میده، هوا گرم بشه بیشتر، سالی دوبار ازش بار برمی‌دارن، تازه شنیدم یه جا‌ یکی سالی سه بار هم برداشته.
سری تکان دادم و گفتم:
- عجب درخت‌ جالبیه.
صدای گوشی‌ام‌ مرا از دیدن درخت‌ها محروم کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
از توران کمی فاصله گرفتم تا جواب رضا را بدهم.
- سلام داداش رضا، چطوری؟
- سلام آبجی! تا وقتی برنگردی خوب نیستم.
- آخه چرا؟ من که خوبم.
- تو نمی‌خوای اون‌جا رو ول کنی برگردی؟
- نگران نباش، این‌جا همه‌چی امن و امونه، نمی‌دونی چه جای باحالیم، الان توی یه باغم پر از همون پاپایاهایی که خوردی، حس می‌کنم وسط استوام، اصلاً فکر می‌کردی بتونی از همون‌جایی که هستی چند ساعته برسی به جنگل‌های گرمسیری درخت پاپایا ببینی؟ رضا درخت‌هاش این‌قدر عجیبن که نگو، عکس گرفتم وقتی برگشتم نشونت میدم.
- تو زاهدان نموندی نه؟
لبم را به دندان گرفتم، دیگر لو رفته بودم و دروغ زاهدان ماندنم مشخص شده بود.
- ببخشید داداشی، ناراحت نشو.
- موندم منِ احمق چرا هربار گول حرف‌هاتو می‌خورم، سارینا! کاری می‌کنی که دیگه حرف راستت رو هم باور نکنم‌ ها.
- من که معذرت‌خواهی کردم، باور کن خیلی بهم خوش می‌گذره.
- خوش می‌گذره که فکر خطرش نیستی.
- خطر کجا بود؟ رضا باید بیایی این‌جا رو ببینی خیلی باحاله این‌جا.
- خواهش می‌کنم سارینا، التماس می‌کنم، زودتر برگرد، قبل از این‌که اتفاقی بیفته.
- چرا بیخود نگرانی رضا؟ باور کن، باورکن این‌جا هیچ خبری نیست، تو توی شیراز نشستی از لای خبرها فکر می‌کنی وای این‌جا وسط میدون جنگه، من که این‌جام میگم هیچ خبری نیست، هیچی.
- از همین خبری نیست باید بترسی دیگه، اونی که بخواد کاری کنه که نمیاد خبر بده.
- والا رضا همون‌قدر این‌جا خطرناکه که شیراز خطرناکه، الکی داری شلوغش می‌کنی.
- دِ نمی‌فهمی دختر! شیراز خونه‌ی توئه، هیچ‌جای دنیا بهتر از خونه‌ات نیست، هیچ‌کسی هم برات بهتر از آقا و مادر و من نیست.
- رضا! چرا این‌قدر تند میری؟ این حرف‌ها چیه؟ مگه من اومدم که دیگه برنگردم، میام بابا، صبر کن.
- ببخشید... یه لحظه نفهمیدم چی گفتم.
- عیبی نداره، ولی رضاجان بیخود داری خودت رو نگران می‌کنی.
- من چرا نمی‌تونم به تو بقبولونم که اون‌جا جای تو نیست.
- باور کن رضا همین تلقین بیخودی که همه به خودشون دادن که این‌جا ناامنه، باعث شده این منطقه هیچ پیشرفتی نکنه، خطر هست، اما نه این‌قدر که بزرگش کردید.
- تو مگه مسئول آبادانی منطقه‌ای که اون‌جا وایسادی برنمی‌گردی؟ زود کارهاتو جمع کن برگرد، دیگه خیلی دیر کردی.
- یکی دو روز دیگه بهم مهلت بده، کارم داره تموم میشه، برمی‌گردم.
- پس دو روز دیگه شیراز باشی‌ ها.
- حالا برای این‌که بدقول نشم روی هفته جدید حساب کن.
رضا نفس کلافه‌ای بیرون داد و گفت:
- پس اول هفته بعد باید شیراز باشی، وگرنه میام دنبالت.
- چشم داداش کوچیکه خودبزرگ‌پندار! اول هفته بعد شیرازم، نگران نباش، به همه هم سلام برسون، بای‌بای.
تلفن را که قطع کردم، متوجه اشاره توران که دورتر از من ایستاده بود، شدم که می‌گفت دیگر باید برویم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
وقتی مقابل مغازه یوسف‌کچل از ماشین پیاده شدیم توران خداحافظی کرد و به طرف خانه راه افتاد و من و ظاهر وارد مغازه یوسف شدیم و هر دو تقریباً هم‌زمان سلام دادیم. یوسف که مشغول حساب و کتاب خرید با مرد جوانی بود که پاکتی از اندک تنقلات مغازه را در دست داشت، سری در جواب ما تکان داد، من و ظاهر دو سوی مغازه ایستادیم تا خرید مرد جوان تمام شود. نگاهم را به مرد دوختم که هرازگاهی برمی‌گشت و مرا نگاه می‌کرد. سر و وضع مرتب و پیراهن و شلوار تنش خبر می‌داد که اهل این‌جا نیست. موهای کوتاه و ریش آنکادر شده‌اش هم او را شبیه کارمندان دولت کرده بود.
یوسف حساب مرد را به او گفت و او هم پرداخت و قبل از آن‌که از مغازه خارج شود، دوباره نگاهی به من انداخت. با چشم به رفتنش نگاه کردم که خود را به همان ون آن طرف میدان‌چه رساند و سوار شد و آرام گفتم:
- این‌ها دیگه کی‌ان؟
صدای یوسف مرا به خود آورد که گفت:
- خانم خبرنگار این‌ها مهمونن.
«چی؟» گفته و برگشتم.
- واسه خاطر خبرنگاری دلت می‌خواد، سر از کارشون دربیاری که این‌جوری بهشون زل زدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- آخه اون هم به من زل زده بود، سر و وضعشون هم به روستا نمی‌خوره.
- خب اون‌هم به تو زل زده بود چون لباست به دخترهای این‌جا نمی‌خوره.
حق با آقایوسف بود. من هم برای او عجیب بودم که نگاه از من نمی‌گرفت. ظاهر پرسید:
- حالا کی‌ان؟
یوسف روی چهارپایه پشت دخل نشست و گفت:
- نمی‌دونم از دیروز پیداشون شده، میگن واسه نقشه‌کشی اومدن، ندیدم جایی برن، دیروز عصر که اومدن تا غروب همین‌جا ماشینشون رو‌ زده بودن، بعد غروبی رفتن، صبح دوباره برگشتن، نمی‌دونم چی‌کار می‌کنن، هرچی لازم داشته باشن میان می‌خرن، ولی ندیدم جایی برن.
نگاهی به ون عجیب انداختم و گفتم:
- نگفتن از چی نقشه می‌کشن؟
- نگفتن، ولی حتماً می‌خوان کوچه‌های اون پایین رو درست کنن، اداره آب گفته فقط جاهایی که کوچه‌هاش معلوم باشه لوله می‌کشه، پارسال مامورهای برق صداشون دراومد که اون‌قدری که ما برای این‌جا‌ ترانس گذاشتیم برای شهرک نمی‌ذاریم.
- چرا خب؟
- اون پایین روستا رو ندیدی خیلی خونه‌ها درهم ساخته شده، روستای اصلی و قدیمی اون پایین بود، بعداً این قسمت ساخته شد که درست ساختن، ولی اون‌جا هنوز همون شکل قدیمی مونده، کوچه‌هاش درست و‌ حسابی نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
ظاهر نگاهی به ون انداخت.
- خدا کنه زودتر کوچه‌ها رو‌ درست کنن اداره آب لوله بکشه.
یوسف پشت گردنش را دست کشید و ادامه داد:
- لوله هم بکشن چه فایده داره وقتی میرو‌ زمین نمیده‌ چاه بزنن.
- لوله که بکشن میرو‌ هم راضی میشه، نشد یه کاریش می‌کنیم.
- نمی‌شه مرد مومن، اون پیرمرد تا زنده‌اس زمین بده نیست، هممون ول معطلیم.
- نمی‌دونم، تا خدا چی بخواد.
یوسف به طرف من برگشت و گفت:
- ببخش با حرف‌هامون سرتو درد آوردیم.
- نه خواهش‌ می‌کنم راحت باشید.
ظاهر سوییچ را روی ترازو گذاشت و گفت:
- دستت درد نکنه این هم ماشینت صحیح و سالم.
- قابل نداره، کارتون شد؟
گفتم:
- نه نشد، فردا هم باید برم.
ظاهر گفت:
- فردا می‌تونی دوباره بدی دستمون؟
- آخه... صبح باید برم سرباز جنس بیارم.
غمگین شدم.
- یعنی بمونم برای پس فردا؟
یوسف گفت:
- اگه صبح قبل هفت جلوی مغازه باشی خودم می‌برمت جنگران بعد میرم سرباز.
خوشحال شدم.
-خیلی خوبه، حتماً میام، پس من میرم فردا صبح میام.
- کجا دخترم؟ گفتم گلی ناهار درست کرده، ظهر مهمون منی.
- وای لازم نبود، دستتون درد نکنه، من عصر می‌اومدم از کارهای گلی‌خانم گزارش می‌گرفتم، دیگه ناهار لازم نبود.
- همین که گفتم، وایمیسی این‌جا کارهام رو تموم می‌کنم باهم میریم.
- ممنونم ازتون، چشم.
- ظاهر تو هم ناهار بیا بریم خونه.
- نه من باید برم، کار دارم.
- چه کاری؟
- باید برم سراغ عابدین، آب نمیده به عبدالقادر، امروز‌ سهم زمین من بوده آب رو بسته میگه تا کامل آب ندم به باغم باز نمی‌کنم، میرم مش‌صفر رو بردارم برم سراغ عابدین.
- خب پس دست خدا همراهت.
ظاهر همان‌طور که بیرون می‌رفت گفت:
- عصر توران رو‌ می‌فرستم دنبال خانم.
- نگران نباش گلی هست.
خندیدم از این‌که مرا چقدر بی دست و پا می‌بینند؛ اما اعتراضی نکردم.
یوسف مشغول کارهایش شد و من اندکی در مغازه کوچک در و دیوار را نگاه کردم و بعد میخ ون آن سوی میدان‌چه شدم تا کار یوسف تمام شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
یوسف در مغازه‌اش را بست و مرا به خانه‌ای که کنار دست مغازه بود، دعوت کرد. در را که روی هم بود باز کرد و به من «بفرمایید» گفت. داخل شدم و به حیاط خانه که نقلی و کوچک بود چشم دوختم. کف حیاط کاملاً سیمان شده بود. باغچه کوچکی در سمت راست بود و بعد از آن مکانی را توری کشیده و یک خروس و دو مرغ و تعدادی جوجه داخل آن در رفت و آمد بودند، حوضچه کوچکی در سمت چپ قرار داشت که تانکر آب کنارش قرار داشت، کمی دورتر از حوضچه اتاقکی بود که احتمالاً سرویس بهداشتی بود. حیاط کوچک خانه یوسف با یک سکوی کوچک که نیازی به پله نداشت، از ساختمان جدا میشد. یوسف از من که ایستاده بودم و‌ خانه را نگاه می‌کردم، جلوتر رفت و دخترش را صدا زد.
- گلی‌خانم کجایی؟ مهمونمون اومد.
کمی بعد دختر‌جوان قدبلندی از در ساختمان خارج شد. پوست سفید دختر و ابروهای کشیده‌اش کاملاً موردتوجه بود با عجله دمپایی‌هایش را پا کرد و با سرعت نزدیکم شد و گفت:
- سلام خانم، چطورین؟ خیلی خوش اومدین، قدم رو چشم ما گذاشتید، بفرمایید، بفرمایید داخل.
از لحن عجولش لبخندی زدم و گفتم:
- سلام گل‌جهان‌خانم، ممنونم ببخشید توی زحمت انداختمتون.
گل‌جهان سریع با صمیمیت بغلم کردم و گفت:
- قربونتون بشم، چه زحمتی؟ شما لطف کردید دعوت آقام رو‌ قبول کردید، ما رو خوشحال کردید، همه بهم میگن گلی، ولی شما هرچی دوست دارید بگید.
از صمیمیتش لذت بردم و گفتم:
- حالا که دوست شدیم من میگم گلی، تو هم بگو سارینا.
- چشم ساریناخانم، ببخشید همین‌طوری نگهت داشتم، بفرما داخل، بفرما.
با دعوت یوسف و دخترش وارد پذیرایی کوچک خانه‌شان شدم. دورتادور اتاق را بالش و تشکچه‌های مخمل آبی‌رنگ نو چیده شده بود. یوسف مرا چون آدم مهمی بالای اتاق نشاند و خود در طرف دیگر نشست و گل‌جهان همان‌طور که «خوش آمدید» روی لبش بود با مجمعی که درونش پر از شیرینی محلی، خرما خشک، انجیر و مویز بود، داخل شد و مجمع را بین من و پدرش گذاشت.
- شما بفرمایید تا ناهار هم آماده بشه.
- زحمت نکش گلی‌جان، بیام کمکت؟
- نه ساریناخانم! شما بفرمایید، کاری نمونده.
بعد رو به پدرش کرد و گفت:
- آقاجان! حواستون به مهمونمون باشه.
گلی خواست بیرون برود که یوسف گفت:
- قلیون من رو بیار.
گلی با «چشم آقاجان» بیرون رفت. یوسف مجمع را به طرف من هل داد و گفت:
- غریبگی نکن دختر! این‌جا خونه خودته.
یک کلوچه مثلثی برداشتم و گفتم:
- ممنونم از دیروز که اومدم فقط دارم شرمنده خوبی‌های همه میشم.
- این چه حرفیه دختر؟ تو هم از خود مایی.
- ممنونم واقعاً.
گلی با قلیانی برگشت و کنار پدرش گذاشت و گفت:
- آقاجان! بیا نزدیک در بکش دودش خانم رو اذیت نکنه.
یوسف خواست بلند شود سریع و دست‌پاچه گفتم:
- نه، نه، راحت باشید من اصلاً اذیت نمی‌شم.
یوسف سرجایش نشست و گفت:
- بیا گلی فکر کردی این خانم خبرنگار از این شهری‌های ناز نازیه که از دود و دم بدش بیاد؟ نه این مثل خودمونه، اصلاً همین که تنهایی پا شده اومده این‌جا معلوم می‌کنه چه شیرزنیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
گلی رو به من کرد و گفت:
- خانم اگه اذیتتون می‌کنه تعارف نکنید ها.
- نه عزیزم من راحتم پدر رو اذیت نکن.
بوسف رو به گلی گفت:
- تو برو ناهارتو راه بنداز، من بیشتر از تو با این دختر آشنام.
گلی لبخندی زد «چشمی» گفت و بیرون رفت.
- آقا یوسف! باور کنید راضی به این همه زحمت نبودم.
یوسف پُکی به قلیان زد و گفت:
- تعارف نکن دختر!
- تعارف نیست، واقعاً لازم نبود ناهار تدارک ببینید.
یوسف پک دوم را زد و گفت:
- می‌خوای بگی خونه یه خراسانی کم از خونه بلوچ داره که مهمونش نمی‌شی.
سریع از سوءتفاهم ایجاد شده برایش ترسیدم.
- نه اصلاً... .
نگذاشت حرف بزنم و گفت:
- نه تو فکر می‌کنی منِ خراسانی اندازه بلوچ مهمون‌نواز نیستم که خونه خاله راحت‌تری.
وحشت‌زده گفتم:
- نه، نه، باور کنید من هیچ فکری نکردم، خواهشاً حرفم رو به دل نگیرید، من منظوری نداشتم.
یوسف که با چهره جدی و اخمو به من نگاه می‌کرد، یک‌دفعه زیر خنده زد و گفت:
- هنوز یوسف رو نشناختی... شوخی کردم باهات... ببین چه سرخ و سفیدی هم شد.
لبخندی به این شوخی نامتعارف زدم و یوسف درحالی‌که به قلیانش پک می‌زد گفت:
- ولی مطمئن باش خراسانی توی مهمون‌نوازی کم از بلوچ نداره.
لبخندم بیشتر شد و گفتم:
- مطمئنم آقایوسف، فقط راضی به زحمت نیستم.
- تعارف نکن که از تعارف خوشم نمیاد.
- امیدوارم بتونم خوبی‌هاتونو جبران کنم.
- حالا وقتی از کارهای گل‌جهان من توی روزنامه نوشتی تا مثل خاله همه بشناسنش جبران میشه.
- چشم حتماً گزارش می‌نویسم شما نگران نباشید.
گلی با مجمعی که سفره و وسایل ناهار در آن بود آمد. سریع بلند شدم و کمک کردم تا وسایل پذیرایی را جمع کرده و سفره را پهن کردیم. وقتی انداختن سفره تمام شد، چشمم از سفره هفت‌رنگی که گلی تهیه دیده بود گرد شد. کنار سفره نشستم و گفتم:
- دختر چقدر به زحمت افتادی.
گلی کنار سفره نشست و گفت:
- خانم چه زحمتی؟ فقط چون نمی‌دونستم چی دوست دارید هم غذای محلی بیرجندی براتون درست کردم هم غذای شهری.
- دختر یکیش بس بود.
گل‌جهان به رشته پلویی اشاره کرد و گفت:
- خانم اسم این خوشتلی هست، بیرجندیه، ولی براتون پلو ساده هم درست کردم.
به خورش کم‌آب که رنگ قرمز تیره‌ای داشت گفت:
- این قلیه دلبندی هم غذای بیرجندیه؛ اما مرغ هم براتون سرخ کردم تا راحت باشید.
قلیه را پیش کشیدم.
- از چی درست میشه؟
- از جگر و دل و قلوه گوسفند، خانم تازه‌اس.
کمی خوردم مزه‌ی ترش جالبی داشت.
- عجب ترش و خوش‌مزه‌اس.
- خانم رب انار توش داره.
- دستت درد نکنه دختر واقعاً توی دردسر افتادی.
- آقاجان! نزدیک هستید از همه برای خانم بکشید.
با اصرارهای یوسف و دخترش تا حد انفجار از آن غذاهای خوش‌مزه خوردم، تا بالاخره راضی شوند که به من بد نمی‌گذرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
بعد از جمع کردن سفره و بردن وسایل گلی با فلاسک و سینی چای آمد و همین که آن‌ها را زمین گذاشت رو به آقا یوسف کرد و گفت:
- آقاجان خواستی بری به ننه زینی سر بزنی ناهار گذاشتم براش ببر.
یوسف دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت:
- خوب شد یادم انداختی باید برم.
- الان که مهمون داریم.
گلی این را گفت و بیرون رفت. به آقایوسف گفتم:
- شما اگه کار دارید بفرمایید من هستم.
یوسف رو به طرف من کرد و گفت:
- شرمنده دخترم من باید برم تا جایی، به گلی میگم بیاد پیشت.
- نه خواهش می‌کنم شما راحت باشید.
یوسف خداحافظی کرد و از صدایش که در حیاط با گلی حرف می‌زد، فهمیدم گلی در حیاط است. از نشستن تنها در اتاق خسته شده پس ناچار به حیاط رفتم تا پیش گلی باشم.
گلی درحال شستن ظرف‌ها بود که کنارش رفتم و نشستم و گفتم:
- بذار کمکت کنم.
- وای نه خانم، چرا اومدین بیرون؟ آفتاب می‌خوره به سرتون، ببخشید آقاجانم باید می‌رفت، شما تنها موندید، برید داخل من الان میام.
هم لحن عجول گل‌جهان که جملات را سریع و پشت سرهم ردیف می‌کند، هم حرکات سریعش در شستن ظرف‌ها به من یادآوری می‌کرد که با چه دختر عجولی طرف هستم.
- دختر! نگران من نباش من راحتم، این ننه زینی کی بود که پدرت رفت پیشش؟
- اون خانم؟ یه پیرزن علیله، اون‌ور روستاس، هرازگاهی آقاجان براش وسایل و خرده ریز می‌بره.
سری به نشانه فهمیدن تکان می‌دهم و میگم:
- آقایوسف می‌گفت خوب سوزن می‌زنی.
گلی همان‌طور که ظرف‌ها را با سرعت اسکاچ می‌کشد، می‌خندد.
- آقام همیشه زیاد تعریف منو می‌کنه.
- از خاله سبزه‌گل یاد گرفتی؟
- ها خانم، از خیلی وقت پیش از همون موقع که بچه بودم، جام خونه خاله بود، آقام که می‌رفت مغازه، منم می‌رفتم خونه خاله پیش زهرا و توران، زهرا دختر خواهر خاله هس، خاله ما سه تا رو‌ می‌نشوند سوز‌ن‌دوزی یاد می‌داد، توران زیاد دوست نداشت، زهرا هم وقتی شوهر کرد گفت دیگه حوصله‌ام نمی‌شه؛ اما من دوست دارم، هر وقت بتونم سوزن می‌زنم.
- چه خوب... می‌دونی آقات ازم‌ خواسته از کارهات گزارش بنویسم؟
باز هم سر به زیر می‌خندد و می‌گوید:
- بهم گفته... آقام خیلی بزرگ کرده، من که کاری نمی‌کنم.
- ولی باید کارهات رو بهم نشون بدی.
- چشم خانم، این‌ها رو که تموم کردم می‌ریم همه رو‌ نشونتون میدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
گل‌جهان بعد از تمام شدن کارش مرا به اتاق دیگر خانه برد که کوچک‌تر بود. یک زیلوی ساده کف اتاق پهن بود که روی آن روفرشی انداخته بودند، یک کمد خوابگاه سه لنگه در یک طرف قرار داشت و روی آن رخت‌خواب‌های پیچیده شده در چادرشب‌های زردرنگ خودنمایی می‌کرد و روی آن‌ها نیز بالش‌های رنگارنگ چیده شده بود. گلی بالشتی را برداشت و کنار دیوار گذاشت و گفت:
- بفرمایید بشینید ساریناخانم.
با تشکر کردن نشستم. گلی با همان سرعت عملش به طرف خوابگاه رفته و جلوی‌ یکی از کمدهایش نشست، کمد را باز کرده و بقچه‌ی پارچه‌ای بزرگ و قهوه‌ای رنگی که با نوارهای طلایی تزیین شده بود را بیرون آورد و همان‌طور نشسته خود را به من رساند. بقچه را باز کرد. لباس‌ها و کارهایش را تک به تک نشانم داد و با سرعت درمورد هر نقش و طرح و روش دوختشان برایم توضیح داد. سعی کردم گفته‌هایش را به‌خاطر بسپارم و از لباس‌ها و‌ نقش‌هایشان عکس گرفتم. آن‌قدر سریع صحبت می‌کرد که نه می‌توانستم فرصتی برای نوشتن بیابم و نه روی آن را داشتم از او‌ بخواهم آرام‌تر حرف بزند، فقط باید روی حافظه‌ام برای نوشتن گزارش حساب می‌کردم.
به انتهای لباس‌های درون بقچه که رسیدیم لباس سفیدی با تزئینات قرمزرنگ نظرم را جلب کرد زیباییش مرا وادار به اعتراف کرد.
- وای این چه قشنگه!
گل‌جهان لباس را که بلند کردم، باحسرت نگاه کرد. متوجه رفتارش شدم، پرسیدم:
- این همون لباس عروسیه که آقات می‌گفت برای خودت دوختی؟
آه کشید و گفت:
- خیلی دوست داشتم‌ لباس عروسیم باشه، خیلی روش زحمت کشیدم.
لباس را به دستش دادم و او روی آن دست کشید.
- خب چرا نباشه؟ ایشالله می‌پوشیش.
چیزی نگفت؛ اما‌ اشک جمع شده در چشمانش گویای همه‌چیز بود. دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
- چرا ناراحتی؟
سعی کرد خود را شاد نشان دهد و گفت:
- ناراحت نیستم خانم.
ولی می‌توانستم تغییر رفتار دختر روبه‌رویم را متوجه شوم او دیگر آن دختر شاد و سرخوش نبود.
- حرفی که روی دلت‌ هست رو بهم بگو، من رازدار خوبیم، حداقلش سبک‌ میشی.
گویا منتظر همین حرف بود تا حرف‌های مانده روی دلش را عیان کند.
- راستش عمه بزرگ که اومد با آقام برای پسرش حرف بزنه این لباس رو نشونش دادم، گفت لباس عروس من باید بیرجندی باشه نه بلوچی، گفت اگه آقات اجازه‌ات رو‌ داد خودم برات لباس می‌خرم، نباید اینو‌ بپوشی.
اشک‌هایش را دیگر نتوانست نگه دارد و ادامه داد:
- الان باید یکی رو پیدا کنم این رو بهش بدم، شاید هم با آقام‌ یه‌ روز بردم سرباز فروختمش، وقتی زن پسرعمه‌ام‌ شدم دیگه به‌دردم نمی‌خوره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,162
40,333
مدال‌ها
3
دلم‌ برای گلی سوخت. با نگاه عجیبی به لباس عروس دل‌خواهش نگاه می‌کرد که حتماً با ذوقی سرشار ساعت‌های زیادی را صرف درست کردن آن کرده بود، تنها با این امید که در بهترین روز عمرش تن بزند و حالا تنها حسرتش را باید با خود یدک می‌کشید.
دستی به بازویش کشیدم و گفتم:
-پسر عمه‌ات چه جور آدمیه؟ شاید اون بذاره بپوشی.
- خانم شما عمه بزرگم رو نمی‌شناسید، همیشه حرف حرف خودشه، پسرش روی‌ حرفش حرف نمی‌زنه، حتی عمه خودش منو انتخاب کرده، اون هم چیزی نگفته.
- یعنی راضی نیست؟
- نه خانم حتماً راضیه، نمی‌دونم شاید هم نباشه.
- مگه پسرعمه‌ات نیست، خب یه حرکتی، رفتاری که مشخص کنه راضیه یا نه نداشته؟
- خانم من نمی‌شناسمش، از وقتی بچه بودیم‌ هم‌ رو ندیدیم، نظامیه، تو‌ی مرزبانی زیرکوه، هنوز خودش نیومده، ولی قراره یه هفته دیگه که عمه برای جواب میاد اونم‌ بیاد.
- می‌خوای زنش بشی؟
لباس‌ها را باسرعت در بقچه جمع کرد‌ و گفت:
- خانم من چی بگم؟ هرچی‌ آقام‌ بگه همونه.
- خودت چی دلت می‌خواد؟
دست از جمع کردن بقچه کشید و‌ لحظه‌ای مکث کرد. با لحن غمگینی گفت:
- من دلم‌ می‌خواد همین‌جا‌ پیش آقام‌ بمونم.
- خب به آقات بگو، این‌طور که فهمیدم اون‌قدر براش عزیز هستی که حتماً به حرفت گوش بده.
لبخند تلخی زد و گفت:
- می‌دونم خانم، ولی آقام خیلی سر من حرف شنیده، دیگه نمی‌خوام به‌خاطر من خواهرش هم ازش دل‌خور بشه.
- یعنی چی دختر؟ پدرت برای راحتی تو همه کار‌ می‌کنه، حتماً خواهرش رو هم یه جور راضی می‌کنه دل‌خور نشه.
- می‌دونم آقام‌ برای خاطر من همه کار‌ می‌کنه، وقتی گذاشت تا پنجم بخونم خیلی‌ها همین‌جا بهش‌ طعنه زدن که دخترت رو گذاشتی بغل پسرها درس بخونه، این‌جا یا دخترها رو نمی‌ذارن بخونن یا خیلی بخونن دوم یا سوم، آقام‌ هیچ‌وقت به حرف کسی گوش نکرد؛ اما‌ مردم مگه راحت گذاشتنش، خودم هم از این و‌ اون شنیدم‌ که میگن دختری که‌ پنج کلاس سواد داشته باشه شوهر‌ گیرش نمیاد، حتماً بیشترش رو به آقام گفتن، می‌دونم آقام سر من غصه زیاد خورده، خودم هم خسته‌ام، منِ نوزده ساله هنوز نشستم خونه، توران هفده ساله شکمش هم اومده جلو؛ آقام اگه پسرعمه‌ام رو‌ قبول نکنه و بیست سالم بشه دیگه ترشیدم.
- این چه حرفیه دختر؟ پس من با بیست و پنج سال سن دیگه پیردخترم.
گلی با بقچه جمع شده به طرف خوابگاه برگشت و گفت:
- خانم! شما توی شهرید وضعتون با ما فرق می‌کنه.
بقچه را در کمد گذاشت و به طرف من برگشت.
- من باید پسرعمه‌ام رو قبول کنم، حداقل براش مهم نیست من پنج کلاس سواد دارم، تازه خواهرش می‌گفت برادرش می‌ذاره شبونه درسم رو هم بخونم، این هم خوبه دیگه نه؟
چیزی نگفتم و فقط لبخند تلخی زدم. خوب می‌دانستم گلی دلش با این ازدواج نیست؛ اما فقط دارد خودش را راضی می‌کند تا بی‌شوهر نماند. هر دو لحظاتی در سکوت به فکر‌ رفته بودیم‌ که صدای در زدن بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین