- Jun
- 2,164
- 40,410
- مدالها
- 3
دو دستم را از هم باز کردم و گفتم:
- خب از دخترهای همینجا بگیرید، مطمئناً مشکلی با زندگی کردن اینجا ندارن، جز اینکه شما روستا رو نپسندید.
آقامعلم دقیق به صورتم نگاه کرد و گفت:
- منظورتون از این حرفها چیه؟
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
- منظورم واضحه، میخوام بدونم حاضر به ازدواج هستید که بهتون پیشنهاد بدم؟
- پیشنهاد؟ به من؟ برای ازدواج؟
- بله برای ازدواج و برای شما.
آقامعلم جدی و کمی اخمو شد و گفت:
- کسی درمورد من چیزی گفته؟
- نه، اصلاً، اینها حرفهای خود منه.
- چه پیشنهادی دارید؟
- اول باید مطمئن بشم حاضر به ازدواج هستید تا بهتون پیشنهاد بدم، اگر واقعاً تمایلی ندارید که... پس هیچی... حالا واقعاً تمایلی به ازدواج ندارید؟
آقامعلم کمی در سکوت به چهرهی من نگاه کرد. شاید در پی یافتن شوخی کلامم بود و بعد گفت:
- اگر واقعاً پیشنهاد خوبی باشه بدم نمیاد به ازدواج فکر کنم.
لبخندی زدم و گفتم:
- پیشنهاد من به شما، گلجهان هست.
کمی جابهجا شد و گفت:
- دختر آقایوسف؟ ایشون درمورد من چیزی بهتون گفتن؟
- نه، نه، اصلاً، من از پیش خودم دارم این حرف رو میزنم، من احساس میکنم شما دو نفر مناسب هم باشید.
دو انگشت اشاره و وسطش را روی لبهایش گذاشت. لحظاتی در سکوت متفکرانه به من نگاه کرد.
- میدونم توقع چنین حرفهایی رو از یه غریبه نداشتید، اصلاً منِ غریبه حق چنین دخالتی رو ندارم، حتی اگه بگید به من ارتباطی نداره هم ناراحت نمیشم، بههرحال نه شما منو میشناسید، نه من شما رو، ما فقط یه آشنایی سطحی از هم داریم.
کمی سکوت کردم. هنوز خیره به من در فکر بود.
- این فقط یه پیشنهاد بود، اگر تمایلی به دختر آقایوسف ندارید مسئلهای نیست، من حرفم رو پس میگیرم، شما هم فرض کنید اصلاً از یه دختر غریبه این حرفها رو نشنیدید، من فردا میرم و دیگه هم من رو نمیبینید، ببخشید مزاحمتون شدم.
یکدفعه از حالت متفکر بیرون آمد.
- نه، نه، چه مزاحمتی؟ فقط توقع چنین حرفهایی رو نداشتم، شما حرف بدی نزدید.
- خب از دخترهای همینجا بگیرید، مطمئناً مشکلی با زندگی کردن اینجا ندارن، جز اینکه شما روستا رو نپسندید.
آقامعلم دقیق به صورتم نگاه کرد و گفت:
- منظورتون از این حرفها چیه؟
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
- منظورم واضحه، میخوام بدونم حاضر به ازدواج هستید که بهتون پیشنهاد بدم؟
- پیشنهاد؟ به من؟ برای ازدواج؟
- بله برای ازدواج و برای شما.
آقامعلم جدی و کمی اخمو شد و گفت:
- کسی درمورد من چیزی گفته؟
- نه، اصلاً، اینها حرفهای خود منه.
- چه پیشنهادی دارید؟
- اول باید مطمئن بشم حاضر به ازدواج هستید تا بهتون پیشنهاد بدم، اگر واقعاً تمایلی ندارید که... پس هیچی... حالا واقعاً تمایلی به ازدواج ندارید؟
آقامعلم کمی در سکوت به چهرهی من نگاه کرد. شاید در پی یافتن شوخی کلامم بود و بعد گفت:
- اگر واقعاً پیشنهاد خوبی باشه بدم نمیاد به ازدواج فکر کنم.
لبخندی زدم و گفتم:
- پیشنهاد من به شما، گلجهان هست.
کمی جابهجا شد و گفت:
- دختر آقایوسف؟ ایشون درمورد من چیزی بهتون گفتن؟
- نه، نه، اصلاً، من از پیش خودم دارم این حرف رو میزنم، من احساس میکنم شما دو نفر مناسب هم باشید.
دو انگشت اشاره و وسطش را روی لبهایش گذاشت. لحظاتی در سکوت متفکرانه به من نگاه کرد.
- میدونم توقع چنین حرفهایی رو از یه غریبه نداشتید، اصلاً منِ غریبه حق چنین دخالتی رو ندارم، حتی اگه بگید به من ارتباطی نداره هم ناراحت نمیشم، بههرحال نه شما منو میشناسید، نه من شما رو، ما فقط یه آشنایی سطحی از هم داریم.
کمی سکوت کردم. هنوز خیره به من در فکر بود.
- این فقط یه پیشنهاد بود، اگر تمایلی به دختر آقایوسف ندارید مسئلهای نیست، من حرفم رو پس میگیرم، شما هم فرض کنید اصلاً از یه دختر غریبه این حرفها رو نشنیدید، من فردا میرم و دیگه هم من رو نمیبینید، ببخشید مزاحمتون شدم.
یکدفعه از حالت متفکر بیرون آمد.
- نه، نه، چه مزاحمتی؟ فقط توقع چنین حرفهایی رو نداشتم، شما حرف بدی نزدید.
آخرین ویرایش توسط مدیر: