جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,443 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
دو دستم را از هم باز کردم و گفتم:
- خب از دخترهای همین‌جا بگیرید، مطمئناً مشکلی با زندگی کردن این‌جا ندارن، جز این‌که شما روستا رو نپسندید.
آقامعلم دقیق به صورتم نگاه کرد و گفت:
- منظورتون از این حرف‌ها چیه؟
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
- منظورم واضحه، می‌خوام بدونم حاضر به ازدواج هستید که بهتون پیشنهاد بدم؟
- پیشنهاد؟ به من؟ برای ازدواج؟
- بله برای ازدواج و برای شما.
آقامعلم جدی و کمی اخمو شد و گفت:
- کسی درمورد من چیزی گفته؟
- نه، اصلاً، این‌ها حرف‌های خود منه.
- چه پیشنهادی دارید؟
- اول باید مطمئن بشم حاضر به ازدواج هستید تا بهتون پیشنهاد بدم، اگر واقعاً تمایلی ندارید که... پس هیچی... حالا واقعاً تمایلی به ازدواج ندارید؟
آقامعلم کمی در سکوت به چهره‌ی من نگاه کرد. شاید در پی یافتن شوخی کلامم بود و بعد گفت:
- اگر واقعاً پیشنهاد خوبی باشه بدم نمیاد به ازدواج فکر کنم.
لبخندی زدم و گفتم:
- پیشنهاد من به شما، گل‌جهان هست.
کمی جابه‌جا شد و‌ گفت:
- دختر آقایوسف؟ ایشون درمورد من چیزی بهتون گفتن؟
- نه، نه، اصلاً، من از پیش خودم دارم این حرف رو می‌زنم، من احساس می‌کنم شما دو نفر مناسب هم باشید.
دو انگشت اشاره و وسطش را روی لب‌هایش گذاشت. لحظاتی در سکوت متفکرانه به من نگاه کرد.
- می‌دونم توقع چنین حرف‌هایی رو از یه غریبه نداشتید، اصلاً منِ غریبه حق چنین دخالتی رو ندارم، حتی اگه بگید به من ارتباطی نداره هم ناراحت نمی‌شم، به‌هرحال نه شما منو می‌شناسید، نه من شما رو، ما فقط یه آشنایی سطحی از هم داریم.
کمی سکوت کردم. هنوز خیره به من در فکر بود.
- این فقط یه پیشنهاد بود، اگر تمایلی به دختر آقایوسف ندارید مسئله‌ای نیست، من حرفم رو پس می‌گیرم، شما هم فرض کنید اصلاً از یه دختر غریبه این حرف‌ها رو نشنیدید، من فردا میرم و دیگه هم من رو نمی‌بینید، ببخشید مزاحمتون شدم.
یک‌دفعه از حالت متفکر بیرون آمد.
- نه، نه، چه مزاحمتی؟ فقط توقع چنین حرف‌هایی رو نداشتم، شما حرف بدی نزدید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
از این‌که حرف تندی نزد چراغی در دلم روشن شد.
- آقای هاشم‌پور شاید من در موقعیتی نباشم که این حرف رو بزنم؛ اما شما الان در یک وضعیت بلاتکلیف زندگی می‌کنید، بالاخره که باید زندگی تشکیل بدید، مدام هم با این بهانه که زندگی در روستا سخت هست زن نمی‌گیرید، ولی توجه ندارید زندگی در روستا برای دخترهای این‌جا اصلاً سخت نیست، از اون طرف گل‌جهان هم دختر زیبا و کدبانویی هست، از نظر من مناسب ازدواج هست، از نظر شما ایرادی داره که قبولش نکنید؟
کمی دستش را بالا آورد و گفت:
- نه، نه، من نگفتم گل‌جهان‌خانم ایرادی دارن، فقط شاید آقایوسف نخواد دخترش رو به یه غریبه بده.
از این‌که در علاقه آقامعلم به گلی اشتباه نکرده‌ام خوشحال می‌شوم.
- شانستون رو امتحان کنید و بعد ناامید بشید.
- ولی... .
- ولی نداره آقای هاشم‌پور، اگر واقعاً گل‌جهان رو می‌خواید هرچه زودتر دست بجنبونید.
- یعنی... .
- یعنی دختری با کمالات گل‌جهان قطعاً بدون خواستگار نیست.
- شما می‌گید... .
- من میگم امشب خوب فکرهاتون رو بکنید، اگر تمایلی برای ازدواج با گل‌جهان دارید همین فردا با آقایوسف درمیان بگذارید، یا موافقت می‌کنه یا نمی‌کنه، دیگه بدتر از این دو که نیست.
آقامعلم سرش را زیر انداخته دستی به صورتش کشید. در فکر بود که صدای ظاهر از بیرون کانکس آمد.
- آهای آقامعلم؟
آقامعلم سربلند کرد و بلند گفت:
- صبر کنید الان میام.
خواست بلند شود، با اشاره دست او را دعوت به نشستن کردم.
- شما بفرمایید اومدن دنبال من.
بلند شدم آقامعلم هم همراهم بلند شد.
- دارید می‌رید؟
- آقای هاشم‌پور احتمالاً دیگه نبینمتون، من رو ببخشید می‌دونم خیلی گستاخی کردم، فقط خواستم حرف دلم رو بزنم، به حرف‌های من فکر کنید، گل‌جهان دختر خوبیه، همون‌طور که شما پسر خوبی هستید.
- خواهش می‌کنم، خوشحالم که با شما آشنا شدم، دختری که کلاً تابوشکنی رو دوست داره، فکر کنم دیگه پیش نیاد با چنین آدمی در زندگیم روبه‌رو بشم.
- من هم خوشحالم توی این سفر با معلم بزرگی آشنا شدم که از دل و جون برای شاگردهاش و مردم روستا وقت می‌ذاره، امیدوارم همیشه موفق باشید.
کوله و لپ‌تاپم را برداشتم و با خداحافظی از در کانکس خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
ظاهر با دیدن من سرش را زیر انداخت و گفت:
- سلام خانم! شب‌ها این کوچه‌ها سگ داره، اگه کارتون تموم شده بریم.
- ممنون که اومدید دنبالم، بریم.
ظاهر با چراغ شارژی که در دست داشت تا راه را روشن کند، جلوتر راه افتاد. هنوز اول شب بود؛ اما کوچه‌ها از شلوغی زمان آمدنم خلوت شده بود. ظاهر قدم‌هایش تند بود و من عقب افتاده بودم.
- آقاظاهر... آقاظاهر.
ایستاد به طرفم برگشت و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
به او رسیدم.
- تند می‌رید بهتون نمی‌رسم.
سری تکان داد و دوباره برگشت و راه افتاد، اما این بار آهسته‌تر راه می‌رفت. هنوز سر به زیر و اخمو بود.
- آقا ظاهر؟
- چیه خانم؟
نگاهش به کوچه بود و راه می‌رفت. بدون این‌که به من توجه کند.
- من یه عذرخواهی به شما بدهکارم، دیروز ناخواسته رفتاری کردم که ناراحت شدید من رو ببخشید.
بدون این‌که حتی سرش را به طرف من برگرداند، گفت:
- ایرادی نداره.
در سکوت قدم‌زنان به کوچه‌ی خانه خاله رسیدیم. حتی یوسف هم مغازه‌اش را بسته بود.
- چقدر همه زود میرن خونه.
- مردم روستا زود می‌خوابن.
نگاهی به ظاهر انداختم. هنوز هم چشم به من نمی‌انداخت. معلوم بود دلش با من صاف نشده، به خانه رسیدیم، تا دست برد درِ روی هم قرار گرفته خانه را باز کند، گفتم:
- صبر کنید آقاظاهر.
دستش بین راه در هوا ایستاد. گفتم:
- من فردا دیگه برمی‌گردم، دیگه لازم نیست وجود من رو تحمل کنید، ببخشید که مزاحم شما شدم، چاره‌ای نداشتم. فقط می‌خوام‌ خیالم رو راحت کنید و بگید به‌خاطر کار دیروزم من رو بخشیدید و چیزی ازم به دل نگیرید.
کمی به طرفم برگشت و گفت:
- خانم شما مزاحم من نیستید، مهمونید و مهمون هم حبیب خداست، من هم از شما چیزی به دل نگرفتم، شما شهری‌ها همینید، بز و گوسفند برای شما جک و جونوره برای ما زندگی، شما چیزی از زندگی ما دهاتی‌ها نمی‌دونید، از بوی پهن و پشگل فراری هستید، ولی منِ دهاتی اگه این بو رو ندم. زندگیم لنگ می‌مونه، من از شمایی که‌ چیزی از زندگی ما نمی‌دونید و برای دو روز خوش‌گذرونی اومدید این‌جا ناراحت نمی‌شم، شما هم بهش فکر نکنید و راحت باشید‌. ظاهر نمی‌ذاره به مهمونش بد بگذره.
ظاهر داخل رفت و من هم به دنبالش داخل شدم. در را بستم. نگاهم را از پشت سر به ظاهر دوختم. من از این پسر تخس خواسته بودم مرا ببخشد تا عذاب وجدان نداشته باشم؛ اما او با حرف‌هایش بیشتر مرا در عذاب وجدان گیر انداخته بود. واقعاً من به چه حقی به خودم اجازه واکنش داده بودم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
بعد از شام وقتم را صرف جمع و جور کردن وسایلم کردم تا فردا زمانی که از جنگران برگشتم وقت تلف نکرده و فقط وسایلم‌ را بردارم و به زاهدان برگردم، تصمیم داشتم فردا برای رفتن به جنگران چیزی به همراه نبرم. کار خاصی در خانه‌ی نورخدا نداشتم. برای ثبت گفته‌های خانواده او رکوردر گوشی و برای ثبت عکس، دوربین عکاسی‌ام کافی بود. آن دو را درون یک کیف کمری که به همراه آورده بودم گذاشتم تا فردا همراهم باشد. بقیه وسایلم را درون کوله کنار چمدان می‌گذاشتم بماند مانتوی مشکی کتانم را به همراه مقنعه هم‌رنگش و شلوار لی زغالیم کنار گذاشتم تا فردا بپوشم و درنهایت همه مدارک و کارت‌هایم را هم از جیب عقب شلوار بیرون آورده و در کوله گذاشتم، فردا به آن‌ها نیاز نداشتم. می‌خواستم در سبک‌ترین حالت ممکن به جنگران بروم. کارهایم که تمام شد به رخت‌خواب رفتم تا فردا صبح زود سرحال بیدار شوم. صبح خیلی زود با آلارم گوشی بیدار شدم، بعد از صبحانه‌ای که خوردم به اتاق برگشتم. کیف کمری‌ام را برداشتم و خواستم گوشی اصلیم را هم درونش قرار دهم که لحظه‌ای برای چک‌کردن ساعت، صفحه‌اش را روشن کردم. نگاهم به پیغام کم بودن شارژ خورد. فراموش کرده بودم به شارژ بزنم و الان فقط پنج درصد شارژ داشت.
- چیکار کنم؟ الان دیگه وقت شارژ ندارم.
کمی فکر‌ کردم واقعاً نیازی هم به آن نداشتم. شب قبل با ایران، پدر و رضا حرف زده بودم و دیگر تا شب تماس نمی‌گرفتند، می‌توانستم تا ظهر سراغ این گوشی نیایم. برای تماس گرفتن هم اگر نیازی بود، گوشی ساده را داشتم. گوشی اصلی را داخل کوله گذاشتم و با کیف کمری که فقط محتوای دوربین دیجیتالم و گوشی‌ای بود که اول سفر از زاهدان خریده بودم، از خانه بیرون آمدم. پوتین‌هایم را پوشیدم و از پله‌های جلوی ایوان خاله پایین آمدم. خاله به مانند دیروز پای تنور بود‌.
- صبحونه خوردی دخترم؟
به کنار خاله رسیدم و گفتم:
- آره خاله، دستتون درد نکنه، وسایلم رو جمع کردم گذاشتم گوشه‌ی اتاق، اگه مشکلی نداشته باشه بذارم بمونه، ظهر که برگشتم فقط برشون دارم و برگردم زاهدان.
- مشکلی نیست، وسایلت همون‌جا‌ می‌مونن تا برگردی، ولی نمی‌خوای بیشتر مهمون خاله بمونی؟
- خیلی دوست دارم خاله، ولی دیگه خیلی از خونه دور بودم.
- هرجور میلته، خدا به همراهت دختر، میگم ظهر توران غذا درست کنه، برگشتی بخوری و بری.
- ممنونم، لازم نیست، اصلاً معلوم نیست کارم تا کی طول بکشه، شاید تا ظهر هم طول نکشید قبل از ظهر برگشتم، برای من غذا درست نکنید.
- مگه میشه گرسنه برگردی؟
- گرسنه برنمی‌گردم خیالتون راحت.
خاله تکه‌ای از نان تازه‌ای را که از تنور درآورده بود کند و دستم داد و گفت:
- خودم می‌دونم برای ناهار چی‌کار کنم، تو این رو بخور که صبحونه‌ت رو چون عجله داشتی با نون دیروز خوردی.
لبخندی زدم با تشکر نان داغ را گرفتم و بعد از خداحافظی از خانه‌ی خاله بیرون زدم. زمانی‌که به مغازه یوسف رسیدم آماده رفتن بود با دیدن من گفت:
- سلام اومدی دخترم؟
به جای خالی ون نگاه کردم و گفتم:
- سلام آقایوسف! ون دیروزی نیست مثل این‌که رفتن.
او سوار ماشینش شد و من هم به تبعیت سوار شدم.
درحال آماده‌سازی برای شروع حرکت گفت:
- نگرانشون نشو! بعد هشت پیداشون میشه، هنوز هشت نشده.
«آهانی» گفتم و آقایوسف هم ماشین را به حرکت درآورد. تا به جنگران برسیم آقایوسف از همه‌جا و همه‌ک.س سخن گفت و در‌نهایت هم به من شماره داد و شماره خواست تا وقتی کارم تمام شد به او‌ خبر دهم یا او‌ زمانی‌که از سرباز قصد برگشتن کرد به من خبر دهد، شماره خطی را که روی گوشی ساده داشتم به او‌ دادم و بعد از تشکر از او‌ داخل جنگران سوت و کور که چون روستای ارواح گویا ساکنی نداشت، پیاده شدم و آقایوسف مسیر آمده را برگشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
آقایوسف که رفت به طرف خانه‌ی نورخدا رفتم و کلون فلزی در چوبی را زدم، کمی منتظر ماندم تا نورالله با همان اخم‌هایش در را باز کرد و گفت:
- تو که باز اومدی؟
- برادرت اومده؟
- نه هنوز.
نفس درون سی*ن*ه‌ام را بیرون دادم و به اطراف نگاه کردم.
- می‌خوای همین‌جا منتظر اومدنش بمونم؟
بدون حرف فقط سوالی نگاه کرد.
- بذار بیام داخل یه ذره بشینم.
کمی تردید کرد و بعد از جلوی در کنار رفت. «با اجازه‌ای» گفتم و داخل شدم. داخل خانه از بیرونش محقرتر بود. ساختمان خانه تماماً از کاه‌گل ساخته شده و در قسمتی از جلوی ساختمان سقفی با ستون‌های چوبی برپا بود که نقش ایوان را داشت و با ارتفاع کمی از حیاط ساختمان بلندتر شده و تنها قسمتی از حیاط بود که خاکی نبوده و کف آن‌جا را سیمانی کرده بودند. در حیاط خاکی جز یک تانکر آب مقدار زیادی دبه‌های بیست لیتری و مقداری خرت و پرت چیزی دیده نمی‌شد.
زنی از داخل خانه بیرون آمد و گفت:
- کی بود نورالله؟
نگاهم را به سر و وضع زن دوختم، کهنگی لباس‌هایش نوید خوبی نمی‌داد.
- سلام من خبرنگارم.
زن که گمان نمی‌کردم زیاد با من فاصله سنی داشته باشد در صورتم دقیق شد و گفت:
- تو همون زن دیروزی هستی که نورالله می‌گفت؟
- بله، شما زن نورخدایید؟
- نه من زن نورالدینم، با زن نورخدا چیکار داری؟
دو پسر و یک دختر چهار، پنج ساله با لباس‌های درهم ریخته و موهای ژولیده از کنار تن زن که جلوی در ورودی ساختمان ایستاده بود، بیرون جهیدند. لحظه‌ای نگاهم روی آن‌ها که بی‌توجه به من می‌دویدند، رفت و بعد رو به زن کردم.
- کاری ندارم من فقط می‌خوام دو کلمه با زن نورخدا درمورد وضع زندگیش حرف بزنم و برم.
زن دستی به کمرش زد و گفت:
- چه دردی از تو دوا می‌کنه؟
با دست دیگرش به حیاط اشاره کرد و ادامه داد:
- ببین این وضع زندگی زن نورخداست، فایده حرف زدن باهاش چیه؟
- می‌دونم، شاید حرف زدن باهاش چیزی رو عوض نکنه ولی باز هم بهتر از حرف نزدنه.
دستش را به طرف در گرفت.
- این کارها برای ما نون و آب نمی‌شه برو دنبال کارت.
- زن نورخدا کجاست؟ بذارید من ببینمش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
زن ابتدا در سکوت به صورتم نگاه کرد و بعد کمی سرش را داخل خانه چرخاند.
- زلیخا؟... زلیخا؟
صدایی از داخل پاسخ داد و زن او را فراخواند. مدت کوتاهی بعد زن جوان دیگری که کوتاه‌تر از زن اول بود درحالی‌که دستانش تا ساعد آغشته به چیز سفید رنگی شده بود، بیرون آمد و قبل از این‌که چیزی بگوید زن اول به من اشاره کرد و گفت:
- این همون زن دیروزیه است که نورالله می‌گفت.
زلیخا نگاهی به من کرد و گفت:
- چیکار داری؟
- فقط می‌خوام یه ذره باهم حرف بزنیم.
- من حرفی ندارم، خداحافظ.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- اجازه بدید چندتا عکس بگیرم.
- نمی‌شه.
- خواهش می‌کنم، کاری با شما ندارم فقط عکس می‌گیرم.
- گفتم نمی‌شه برو خانم.
تا خواستم چیزی بگویم زن اول گفت:
- مگه نشنیدی برو دیگه.
عصبی شدم نباید دست خالی برمی‌گشتم.
- شنیده بودم بلوچ مهمون‌نوازه، نمی‌دونستم مهمون بیرون کردنم جزو مهمون‌نوازیشه.
نورالله که با فاصله ایستاده و هنوز چیزی نگفته بود پرخاش کرد و گفت:
- چی برای خودت میگی؟
به نگاه اخمویش زل زدم و گفتم:
- میگم من یه مهمونم و توئه بلوچ داری منو بیرون می‌کنی، غیرت بلوچیت کجا رفته؟
زلیخا نگذاشت نورالله حرفی بزند و محکم گفت:
- قدم مهمان روی چشم ما بلوچ‌هاست، مهمون بمون ولی از ما نخواه حرف بزنیم، حداقل تا وقتی نورالدین برسه.
باز نورامیدی وجود داشت. شاید نورالدین را راضی می‌کردم. برایم روی همان ایوان سیمانی فرش نیم‌داری انداختند و بالشتی گذاشتند و من نشستم. نورالله دورتر روی خرت و پرت‌های گوشه حیاط نشست و چون دشمن خونی به من چشم دوخت و سه بچه‌ی خانه دورتر گوشه دیگری از حیاط بازی کرده و به سرو کله هم می‌زدند. زن نورالدین برایم ظرفی از خرماخشک آورد دانه‌ای برداشتم، تشکر کردم و گفتم:
- من هنوز اسم تو رو نمی‌دونم.
زن ظرف را کنار دستم گذاشت و گفت:
- اسمم صغری است.
- صغری‌خانم باور کنید من دشمن شما نیستم.
- ما هم نگفتیم دشمنی، ما فقط نمی‌خوایم حرف بزنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
حرف نزدنش عجیب بود.
- خب چرا؟
- ما از نورالدین اجازه نداریم، مرد خونه باید اجازه بده.
- من چیز خاصی نمی‌خوام بپرسم که، فقط از این کاری که نورخدا کرده و دلیلش بهم بگید.
صغری بلند شد و گفت:
- همین‌ها رو بذار وقتی نورالدین اومد ازش بپرس، امروز ناهار مهمون ما باش تا خودش برسه.
صغری منتظر نماند و داخل رفت و نگاهم را به نورالله دادم. به هیچ عنوان از این برج زهرمار نمی‌توانستم حرفی بکشم. چند دقیقه بعد صغری با سینی چای برگشت. سریع پرسیدم:
- شما بزرگ‌ترید یا زلیخاخانم؟
- زلیخا عروس بزرگه.
به بچه‌ها اشاره کردم و گفتم:
- بچه های کدوم یکیتونن؟
به پسری که دورتر از دو بچه دیگر ایستاده بود، اشاره کرد.
- اون پسر منه، دوتای دیگه بچه‌های زلیخان.
- خدا حفظشون‌ کنه، همه همین‌جا زندگی می‌کنید؟
- ها... این‌جا خونه پدری این سه تا برادره.
- کار این برادرها چیه؟
نورالله سریع از جا پرید و‌ کمی نزدیک شد و گفت:
- کار ما چه دخلی به تو داره؟
- چرا گُر می‌گیری، چیزی نگفتم، فقط دارم با زن داداشت حرف می‌زنم.
- لازم نکرده، صغری برو تو.
صغری هوفی کشید و داخل رفت.
- چته پسر؟ چرا عصبی شدی؟
- اصلاً تو کی هستی که اومدی سر از کار ما دربیاری.
من هم عصبی شدم و گفتم:
- من هیشکی نیستم، فقط یه خبرنگارم، اومدم کارمو بکنم، دلم برای این زن‌ها می‌سوزه که یه جقله‌ای مثل تو آقابالاسرشون شده.
- ما نیاز به دلسوزی هیچ‌ک.س نداریم، مهمون نبودی می‌دونستم چی بگم.
از این‌که تند رفته بودم پشیمان شدم.
- ببخش اگه بد حرف زدم، ولی یه ذره فکر‌ کن من چی میگم بعد شلوغ راه بنداز.
نورالله رو از من گرفت و به طرف در حیاط رفت و از خانه بیرون زد. بچه‌ها هم که لحظه‌ای آرام شده و دعوای ما دو نفر را نگاه می‌کردند با باز شدن در گویا فرصت فرار پیدا کرده باشند، سریع از در خانه بیرون پریدند. با ناراحتی نگاهی به سر و وضع کهنه خانه انداختم. زمانی که از شیراز برای فهمیدن وضع زندگی نورخدا می‌آمدم هرگز فکر نمی‌کردم با‌ چنین وضعی‌ روبه‌رو شوم، فکر می‌کردم نورخدا حتماً پول کلانی از صاحب مال گرفته که لب بسته و همه‌ی اسلحه و مواد را گردن گرفته، ولی الان با این‌ وضع زندگی‌اش مطمئن بودم که نورخدا از ترس خود را به ورطه اعدام کشانده. همین وضع اسف‌بار خانواده‌اش مرا مصمم کرد نورالدین را آگاه کنم و‌ او را وادار سازم‌ تا رای برادرش را بزند تا با اعتراف نام صاحب مال حکم خود را از اعدام‌ به حبس تغییر دهد. هر‌چه‌ که بود حبس هرچه قدر هم طولانی، بهتر از اعدام بود. امید به دیدار دوباره پدرِ در حبس وجود داشت؛ اما‌ پدرِ اعدام شده نه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
با افتادن سرم به پایین از چرت کوتاهی که ناخودآگاه دچارش شده بودم پریدم. نمی‌دانستم چه مدت گذشته بود که بدون آن‌که کسی به سراغم بیاید، آن‌جا نشسته بودم که درنهایت چرتم گرفته بود. دستی به صورتم کشیدم تا شاید خواب از چشمانم بپرد که در خانه باز شد و نورالله داخل شد. کمی بعد پشت سرش مرد چهارشانه‌ایی با موتور آبی‌رنگ داخل شد و پشت‌بندش بچه‌هایی که جز دویدن گویا کاری نداشتند.
مرد لباس بلوچی سفیدرنگی به تن داشت و سر و صورتش را با چفیه بسته بود. با آمدنش بلند شدم و پوتین‌هایم را به پا کردم. مرد که حتماً همان نورالدین بود، موتور را گوشه‌ی حیاط نگه داشت، پیاده شد و مرا نگاه کرد و من سلام کردم و گفت:
- تو همون خبرنگاری هستی که نورالله می‌گفت؟
تایید کردم. نورالدین چفیه را باز کرد. نگاهم به صورت آفتاب‌سوخته مرد حدوداً سی ساله‌ای خورد که موهای مجعد و ریش سیاهش درهم ریخته و خاک‌آلود بود.
- گفت اومدی از بدبختی ما گزارش بگیری.
- من فقط اومدم یه کم با خانواده نورخدا حرف بزنم.
نورالله با دبه آبی نزدیک برادرش شد، نورالدین روی دو‌ پا نشست و دستانش را دراز کرد تا نورالله در آن آب بریزد.
- هر خبری می‌خوای بنویسی، بنویس و برو.
دستانش که پرآب شد به صورتش زد.
- می‌خوام بدونم چرا نورخدا راضی شد قاچاق ببره؟
نورالدین مشت دوم آب را به صورتش زد و گفت:
- از بدبختی، از نداری.
نورالدین سرش را خم کرد تا برادرش آب را بر سرش بریزد.
- نمی‌شد دنبال یه کار دیگه بره که خلاف نباشه، اصلاً مگه پیش حاجی‌خان کار نمی‌کرد؟
پوزخند واضح نورالله را دیدم. نورالدین از شستن موهایش با آب خالی فارغ شد و با دست موهایش را عقب زد و به طرف من برگشت و گفت:
- چاره‌ای نداشت، کاری غیر قاچاق این اطراف نیست، فکر کردی اون ماشینی که باهاش پیش حاجی‌خان کار می‌کرد رو کی بهش داده بود؟ اون رو نداشت که حاجی‌خان بهش کار نمی‌داد.
- یعنی حاجی‌خان هم دستش تو کاره؟
پوزخندی زد.
- نه دختر! حاجی‌خان هیچ‌کاره‌س، گناهش این بود که دنبال راننده می‌گشت، به نورخدا هم گفتن بره پیشش تا راحت‌تر بره شهرهای دیگه.
- خب دنبال کار دیگه‌ای می‌رفت، مثلاً کشاورزی.
- با کدوم آب زن! آب قنات این‌قدر کم شده که آب خوردنمون رو‌ به زور میده.
- خب چرا این‌جا موندید؟ برید جای دیگه.
نورالدین بلند شد تا به داخل خانه برود کنارم ایستاد و گفت:
- بعد ناهار می‌فرستمت لب جاده برگردی، هرچی هم می‌خوای بنویسی، بنویس.
کمی به طرف خانه رفت، ایستاد و به طرف من برگشت.
- نورالله گفت می‌خوای عکس هم بگیری، از همین تیر و تخته‌های حیاط بگیر.
نورالدین که داخل شد. پشت سرش نورالله و بچه‌ها هم داخل رفتند و‌ من دوباره تنها شدم.
کمی دور حیاط چرخیدم و عکس گرفتم که صدای گوشی‌ام بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
از کیف کمری‌ام گوشی‌ ساده‌ام را بیرون آوردم و نگاه کردم. آقایوسف بود.
- سلام آقا یوسف شمایید؟
- سلام دخترم! کار من سرباز تموم شده، دارم برمی‌گردم، آماده باش تا اومدم سوارت کنم‌.
- نه آقایوسف من کارم طول می‌کشه شما برگردید شاهوان من خودم برمی‌گردم.
- تنهایی نمی‌شه دختر.
- چیکار کنم؟ این‌جا هنوز کار دارم.
- خب... من میرم شاهوان، هر وقت کارت تموم شد زنگ بزن یا خودم‌ میام دنبالت یا ماشین رو میدم ظاهر بیاد پِی‌ات.
- چشم، حتماً، نگران من نباشید، من از پس خودم برمیام.
- اون که صد البته، ولی ما هم وظیفه‌ای داریم.
- ممنونم ازتون فعلاً خداحافظ.
گوشی را قطع کرده و داخل کیف برگرداندم. برگشتم و روی فرش نشستم. به فکر خونسردی نورالدین بودم. برادرش در زندان در شرف اعدام بود و خودش بی‌خیال زندگی می‌کرد. در فکر این بودم که چگونه وادارش کنم حرکتی به نفع برادرش انجام دهد که صغری با مجمعی که وسایل ناهار در آن بود بیرون آمد. سفره کوچکی برای من انداخت و غذای آش مانندی که رنگ روشنی داشت را همراه با دو گرده نان و آب برایم گذاشت.
- ببخشید قابل‌دار نیست.
- نه اتفاقاً خیلی هم خوبه.
خواست برود که گفتم:
- من تنها باید بخورم؟
- شما راحت باشید، ما داخل می‌خوریم.
می‌خواستم از او‌ بخواهم بماند با هم بخوریم تا تنها نباشم؛ اما نماند و سریع به داخل برگشت.
معذب و‌ ناراحت غذا را خوردم تا حداقل آن‌ها از نخوردنم ناراحت نشوند.
غذا را تمام‌ کرده بودم که نورالدین بیرون آمد و گفت:
- خانم، تونستید غذا بخورید؟
- ممنون، از خانومتون تشکر کنید، خیلی خوب بود.
نورالدین «نوش‌جان» کم‌جانی گفت و سراغ موتورش رفت.
بلند شدم و پوتین‌هایم را پایم کردم؛ اما از ایوان جلوتر نرفتم.
- آقای نورالدین چرا برای برادرتون کاری نمی‌کنید؟
نورالدین نگاهی به من کرد و گفت:
- چی‌کار می‌تونم بکنم؟
- من می‌دونم اون اسلحه و‌ مواد مال نورخدا نیست، مطمئناً پلیس هم می‌دونه؛ اما مسئله اینه نورخدا گردن گرفته، اگه شما برید برادرتون رو قانع کنید صاحب مال رو لو بده اعدام نمی‌شه.
نورالدین چیزی نگفت و خودش را مشغول موتورش کرد.
یک قدم جلو رفتم و گفتم:
- موقعی که فهمیدم نورخدا با این‌که بهش نمی‌خوره صاحب مال باشه، ولی همه رو گردن گرفته گفتم حتماً پول خوبی گرفته که این‌کارو می‌کنه؛ اما حالا که این‌جا رو دیدم میگم فقط ترس باعث شده چیزی نگه.
- حق داره.
از خونسردی نورالدین عصبی شدم و کمی تند گفتم:
- حق داره خودش رو اعدام کنه و زن و بچه‌هاشو بی‌سرپرست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,164
40,410
مدال‌ها
3
بدون این‌که دست از آچار کشیدن به موتور بردارد گفت:
- من بالای سر زن و‌ بچه‌اش هستم.
کمی نزدیک‌تر شدم و تندتر گفتم:
- هیچ می‌فهمید چی می‌گید؟ به همین راحتی راضی شدید به مرگ برادرتون؟ برید باهاش حرف بزنید راضیش کنید بگه کی صاحب اون مال کوفتیه.
نورالدین جوابی نداد و خود را سرگرم موتور کرد.
نزدیکش روی دو پا نشستم و گفتم:
- شما دیگه چه‌جور برادری هستید؟ برادرتون به جای یکی دیگه داره اعدام میشه، بعد شما بی‌خیال دارید زندگیتون رو می‌کنید؟ هیچ‌ فکر کردید بچه‌هاش بزرگ شدن چی باید بهشون بگید؟ اصلاً می‌فهمید بیوه شدن و یتیم بودن یعنی چی؟ فکر کردید همین که بگید من بالای سرشونم دیگه وجدانتون رو راحت کردید؟
نورالدین عصبی آچار درون دستش را پرت کرد و با خشم مرا نگاه کرد و گفت:
- فکر کردید من چی‌ام؟ یه بی‌وجدان؟ این شمایید که نمی‌فهمید، شما که نفستون از جای گرم بلند میشه چی می‌فهمید ما تو چه فلاکتی دست و پا می‌زنیم که فقط نَمیریم؟ من خوب می‌فهمم یتیم بزرگ کردن یعنی چی؟ یتیم شدن یعنی چی؟ من خودم‌ با یتیمی بزرگ شدم بهتر از هرکس می‌دونم چیه، اون نورخدای بدبخت بود که من و نورالله رو به دندون گرفت تا بزرگ بشیم، هیشکی بیشتر از من دلش نمی‌خواد نورخدا بیاد بیرون؛ اما نمی‌شه، خانم نمی‌شه، خودش هم می‌دونه نمی‌تونه با اون‌ها دربیفته، می‌دونه اگه گردن نگیره تا پلیس بخواد بجنبه کاری بکنه، اون‌ها زن و بچه‌هاش رو کشتن.
می‌توانستم بغض کلام این مرد که سعی می‌کرد پنهان کند را حس کنم.
- شما هم اون‌ها رو می‌شناسید؟
نورالدین دوباره آچارش را برداشت و بی‌توجه به من مشغول شد با حرص گفتم:
- پس چرا لوشون نمی‌دید؟
نورالدین بلند شد و رو به خانه با صدای بلند نورالله را صدا زد. او هم سریع بیرون آمد.
- ها... چی شده؟
نورالدین با سر اشاره‌ای به من کرد و گفت:
- خانم کارش تموم شده، بیا ببرش سر جاده، سوار ماشین که شد برگرد.
بلند شدم و گفتم:
- این یعنی چی؟
نورالدین با اخم به طرف من برگشت و گفت:
- یعنی شما این‌جا کاری ندارید برید دیگه.
نورالدین عصبی به طرف خانه قدم برداشت و داخل رفت. نگاهم را اول به او دوختم که داخل شد و بعد به نورالله که با اخم به طرف در حیاط رفت و آن را باز کرد.
- راه بیفتین بیاین.
چاره‌ای نداشتم. کار دیگری از دستم برنمی‌آمد، به طرف جایی که نشسته بودم برگشتم. کیفم را که موقع غذا خوردن از کمر باز کرده بودم برداشتم و بعد از بستن دوباره به کمرم با نورالله از خانه بیرون زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین