جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,637 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
***
قبل از شروع کلاس بود و با شهرزاد روی نیمکت کنار باغچه نشسته بودیم. باغچه مستطیل شکل بزرگی وسط حیاط دانشکده قرار داشت. درِ بخش شیمی در یکی از گوشه‌های باغچه بود، برای رفتن به بخش از کنار باغچه دو راه وجود داشت یا ضلع شمالی و غربی را باید طی کرده یا از کنار ضلع غربی و جنوبی باغچه می‌رفتی. روبه‌روی ضلع شمالی باغچه نشسته بودم تا هم در بخش زیر نظرم باشد و هم مسیر رفت و آمد. می‌دانستم علی همیشه از این مسیر به بخش می‌رود، مدتی بود فرصت نشده بود چیزی به او بگویم و می‌خواستم امروز کمی دلم را خنک کنم. نگاهی به ساعت کردم.
- شهرزاد! الانه که پیداش بشه.
- کی؟
- درویشیان.
- ساعت اومدنش رو‌ با تو هماهنگ کرده؟
نگاهش کردم و گفتم:
- دیلاق عین ربات دقیقه، همیشه ربع ساعت قبل کلاس می‌رسه.
- پس ما هم این‌جا نشستیم تا جناب‌عالی یه چیزی بهش بپرونی.
سری تکان دادم و گفتم:
- دقیقاً، این مدت که رفته عقب نشسته نتونستم دلم رو‌ خنک کنم.
شهرزاد نگاه از من گرفت.
- الان هم تیرت به سنگ خورد، ببین، از اون طرف رفت.
نگاهم به جایی که شهرزاد گفت دوخته شد. متوجه نشده بودم و علی از ضلع روبه‌رو داشت می‌رفت، تا از در بخش وارد شود با چشم دنبالش کردم، دست شهرزاد را گرفتم تا بلند شویم.
- بخشکی شانس! بیا بریم.
شهرزاد منِ نیم‌خیز را روی نیمکت برگرداند.
- چه عجله‌ای داری؟ هنوز وقت داریم.
ناچار نشستم و گفتم:
- بشینم چیکار کنیم؟
- میگم‌ سارینا، الان که دیگه این پسره جلو نمی‌شینه که بخاطر رو کم کنی بخوای جلو بشینی، بیا عقب پیش من بشین.
- چرا من بیام عقب؟ تو بیا جلو.
- مگه خر شدم بیام زیر چشم استاد که نشه کاری کرد؟
- مگه اومدی دانشگاه چیکار کنی جز درس خوندن؟
شهرزاد نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای انداخت.
- کلاً به فنا رفتی، یعنی چی که نمی‌دونی؟ اون عقب خبرهاست خانم، باید بیایی ببینی.
سرم را چرخاندم.
- همون بهتر که نیام، این‌قدر ور ور می‌کنید که نمی‌فهمم استاد‌ چی میگه.
- دریغ از یه ذره ذوق، چی هستی تو؟
ابروهایم را بالا دادم.
- من سارینام.
شهرزاد با ابروها و لب جمع شده از من رو گرفت و بعد سریع برگشت با حالت ذوق‌زده‌ای ضربه‌ای به شانه‌ام زد و گفت:
- راستی یه خبر دست اول‌ برات دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
به طرف شهرزاد برگشتم و گفتم:
- چی؟
- این پسر تپله هست رفیق درویشیان.
- بولک؟... راستی شهرزاد تو آخرش فهمیدی کدومشون لولک‌ بودن کدومشون بولک؟ چاقه بولک بود یا لاغره؟
- اونا رو‌ ول کن، می‌دونی مهدیس چی می‌گفت؟
- مهدیس کیه؟
- دختر تو همکلاسی‌هاتو نمی‌شناسی؟ همون دختره‌ی عینکی که فرفری‌هاش رو یه وری می‌زنه.
سری تکان دادم و‌ گفتم:
- خب.
- می‌گفت رفیق درویشیان پسرخاله زینبه.
- زینب؟ همون دختر چادریه؟
- آره، از زینب هم پرسیدم، راسته.
ابروهایم را بالا دادم.
- تو واقعاً با این چادریه رفیق شدی؟
- آره بابا، دختر خیلی خوبیه.
سرم را برگرداندم و گفتم:
- هیچ ازش خوشم نمیاد، چادریه.
- تازه نمی‌دونی سمانه چی می‌گفت.
دوباره به طرف شهرزاد برگشتم و‌ خونسرد گفتم:
- سمانه کیه؟
ابروهای شهرزاد از تعجب بالا رفت.
- سارینا! به خدا می‌زنم از وسط نصفت می‌کنم، مگه این سه ترم توی دانشکده نبودی که هیشکی رو نمی‌شناسی؟
سرم را برگرداندم و گفتم:
- همین که پرونده همه زیر بغل توئه کافیه.
- تو فقط درویشیان رو می‌شناسی.
سرم را کمی کج کردم.
- عامری رو هم می‌شناسم.
شهرزاد هم رویش را برگرداند.
- چقدر هم باهاشون خوب برخورد می‌کنی.
به طرفش برگشتم و ابروهایم را در هم کردم.
- شهرزاد! الان نزدیک‌ شروع کلاسه، بگو سمانه کیه و چی گفته؟
شهرزاد رو به من کرد.
- سمانه همین دختر خوابگاهی است که هرازگاهی مانتو می‌پوشه هرازگاهی چادر ملی.
سری تکان دادم.
- آها... همون که تکلیفش با خودش مشخص نیست، خب چی می‌گفت؟
- هم‌اتاقیش، توی بسیج رفیق جینگ زینبه، از اون شنیده که این پسرخالهه از زینب خواستگاری کرده، تازه زینب هم با این‌که هنوز جواب نداده؛ اما نظرش مثبته.
رویم را برگرداندم.
- اَه، اَه،اَه شهرزاد! به خاطر این حرف‌های خاله‌زنک نذاشتی بریم سر کلاس؟
- هنوز که‌ کلاس شروع نشده.
دستش را گرفتم، از روی نیمکت بلندش کردم و درحالی‌که به طرف بخش می‌رفتیم گفتم:
- پاشو بریم کلاس، دوتا اُمل همدیگه رو‌ پسندیدن، به ما‌ چه؟ هر دوشون ارزونی هم.
***
چشم‌هایم داشت کم‌کم گرم می‌شد.
- علی‌جان، آخرین ترمی که رو در رو باهم رقابت کردیم‌ همون ترم بود، ترم‌ بعد تو مرخصی گرفتی من هم کلیه‌م عود کرد، ترم پنج هم که برگشتیم این‌قدر سرمون با ۲۴واحدی که مجبور بودیم بگیریم تا چهارساله تموم کنیم گرم بود که دیگه فرصت فکر‌ کردن به همدیگه رو‌ نداشتیم چه برسه به رقابت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
***
پشت میز شطرنج نشسته بودم و نگاهم به علی بود، متوجه بودم چقدر او را با نپذیرفتن حرف‌هایش کلافه کرده‌ام؛ اما بازهم دست‌بردار نبودم.
- خانم ماندگار! قرار نیست که نعمت‌های خدا بدون زحمت در اختیار ما قرار بگیره.
به طرف او خم شدم.
- چرا اصرار دارید چیزهایی رو که خودمون با تلاش خودمون بدست آوردیم رو پای خداتون بنویسید.
دستانش را که درهم گره بود باز کرد.
- چون واقعاً همینه، تا خدا نخواد تلاش ما فایده‌ای نداره.
سرم را بالا انداختم و گفتم:
- نخیر! ما هرچی بدست میاریم از تلاش خودمونه، نه از خدای تو.
دستی در موهایش کشید و نفسش را بیرون داد و کمی به دورتر خیره شد و آرام گفت:
- خانم ماندگار، نشده یک بار علی‌رغم تلاشتون به چیزی نرسید یا بدون تلاش گشایش ببینید؟
- اون موقع یا تلاشم کم بوده یا شانس آوردم.
- چرا به شانس که یه چیز مجهوله اعتقاد دارید؛ اما به تدبیر خدا اعتقاد ندارید؟
- چون خدایی وجود نداره.
سری تکان داد.
- پس شانس وجود داره، بهم بگید شانس چیه؟
یک لحظه مات شدم و‌ چیزی نگفتم. ادامه داد:
- شما فقط دارید اصرار می‌کنید خدا نیست، اما به یه چیز موهوم مثل شانس معتقدید، این همه استدلال بر وجود خدا هست، الان می‌تونید یه استدلال بر وجود شانس برای من بیارید؟
از خشم لب‌هایم را فشردم. چیزی نمی‌توانستم بگویم.
- خانم ماندگار! تنها حرف من اینه شانس وجود نداره، به جای اون خواست خدا هست، خدایی که از ابتدا ما رو با استعدادها و توانایی‌های خاص آفریده... .
به تندی جوابش را دادم:
- این‌ها همش ژنتیکیه، این‌که من یه استعداد خاص دارم توی ژنتیک من نهفته‌ است.
علی خنده کوتاهی کرد.
- لجبازی بی‌حد و حصر هم توی ژنتیک شماست.
عصبی شدم.
- خیر، هیچ هم این طور نیست آقای درویشیان!
برای اولین بار تندی‌اش را دیدم؛ اما هنوز محترمانه و آرام حرف زد.
- پس اثبات کنید که لجبازی نمی‌کنید، با منطق حرف بزنید، مدام دارید می‌گید من قبول ندارم خب چرا قبول ندارید؟
کوله‌ام را چنگ زدم.
- می‌دونید چیه آقای درویشیان؟ من می‌خوام بحث رو همین‌جا تموم کنم، چون معلومه شما هم دیگه حوصله ندارید، خدانگهدار!
تا بلند شدم با عجله گفت:
- صبر کنید!
با خشم نگاهم را به نگاه مستأصلش دوختم.
- چیه؟
ایستاد و نگاهش را زیر انداخت.
- ببخشید نتونستم خودم رو کنترل کنم و ناراحتتون کردم.
خوب می‌دانستم دلیل ناراحتی‌ام تندی او نبود، چرا که تندی نکرد و فقط کمی بحثمان بالا گرفت که آن هم طبیعی بود. دلیل ناراحتی من استدلال‌های ضعیف خودم و تلاش برای عدم‌ اعتراف به درستی حرف‌های او بود. من داشتم از ضعف خودم فرار می‌کردم، بدی ماجرا این بود که او درست می‌گفت و طرف اشتباه من بودم و همین آزارم می‌داد.
- خیر آقای درویشیان! مقصر شما نیستید، فقط این‌که دو نفرمون نیاز به استراحت داریم.
با لحن مرددی گفت:
- برای دیدار فردا یا پس فردا امیدوار باشم؟
می‌خواستم به کل ناامیدش کنم و بگویم بحث ما به جایی ختم نمی‌شود و بهتر است وقت و انرژی‌مان را بیش از این هدر ندهیم؛ اما زبانم برخلاف مغزم فرمان راند.
- فردا می‌بینمتون، خدا‌نگهدار.
وقتی از او دور می‌شدم از حرفی که برخلاف میلم زده بودم متعجب بودم. چرا همین‌جا رشته‌ی جلسات را نبریدم؟ چرا این آزار روحی را ادامه می‌دهم؟ من که نمی‌خواهم خدای او را قبول کنم، وقتی او قانع نمی‌شود که اشتباه می‌کند، چرا باید بازهم با او حرف بزنم؟ چرا زبانم برخلاف میلم مرا به طرف او می‌کشاند؟ یعنی این هم کار خدای او بود؟ او داشت قدرتش را نشان می‌داد؟
سرم را محکم تکان دادم و آرام به خودم گفتم:
- نه، خدایی وجود نداره سارینا، این فقط ناخودآگاه خودته که دوست داره با این پسر حرف بزنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
***
اصلاً متوجه نشده بودم کی خوابم گرفته با حس نفس تنگی و کمبود هوا چشم گشودم و دیدم روی پتوی مچاله شده خوابیده‌ام. گرمای آزاردهنده کانکس باعث شده بود تمام بدنم خیس عرق شده و نفسم بالا نیاید. بلند شدم و تا کنار پنجره رفتم و کمی نفس تازه کردم، نگاهم به ته مانده آب درون بطری خورد که روی میز بود. فقط چند قطره بود، اما نزدیک میز رفتم و همان را هم برداشتم و سر کشیدم تا شاید عطشم کم‌تر شود، نگاهم را به محل پتوها دادم.
- علی‌جان! هوا خیلی گرم شده، من هم تشنمه.
درحالی‌که به طرف پتو می‌رفتم، انگشتم را از زیر چانه داخل مقنعه کرده و آن را بالای سرم کشیدم. هوایی که به گردنم خورد کمی خنکم کرد. کنار پتو نشسته، سرم را به دیوار تکیه دادم و دستم را پشت گردنم کشیدم.
- خوب شد موهامو کوتاه کردم، وگرنه عرق سوز می‌شدم.
دستم را بیرون آوردم و‌ عرقش را با گوشه مانتو پاک کردم.
- شهرزاد همیشه می‌گفت کله خری من آخرش کار دستم میده، منو همیشه از در افتادن با تو می‌ترسوند، چون فکر می‌کرد تو دستت به جایی بنده؛ اما منِ لجباز گوشم بدهکار نبود به قول شهرزاد کله خر بودم.
خنده کوتاهی کردم.
- الان کجاست که ببینه کله‌خریم واقعاً من رو انداخته توی هچل؟
به طرف پتو برگشتم.
- به نظرت جون سالم در می‌برم یا همین‌جا میشه قبرستونم؟
دوباره رویم را برگرداندم.
- نگفتم برات ولی من یه بار مُردم، بعد از تو، خودخواسته... .
کمی مکث کردم.
- اصلاً تجربه خوبی نبود، خیلی بد بود.
به طرف پتو برگشتم.
- علی، من نمی‌خوام بمیرم و دوباره برگردم همون‌جا... .
دوباره نگاهم را به دیوار روبه‌رو دادم.
- به نظرت بخوان بکشنَم، اون رئیسه با یه گلوله کارمو می‌سازه یا منو میده دست وزغ؟
با تصور وزغ و نگاهش ترس همه وجودم را گرفت. دستانم را روی صورتم گذاشتم.
- خدایا! کمکم کن... من می‌ترسم... خدایا! زودتر رضا رو‌ برسون.
دستانم را از روی صورتم برداشتم. اشک‌ داشت در چشمانم جمع میشد.
- اگه این‌جا بکشنَم، تو همین بیابون هم دفنم‌ می‌کنن، حتی جنازه‌ام هم برنمی‌گرده، کسی نمی‌فهمه کجام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
از ترس به گریه افتاده بودم. به صورت جنینی از پهلو‌ روی زمین دراز کشیدم و درحالی‌که در خودم جمع شده بودم گریه کردم. تا چشمانم‌ را می‌بستم، چشم سبز با آن چشمانش پشت پلک‌هایم بود. همان‌طور که هق‌هق می‌کردم گفتم:
- خدایا، نذاری دست اون وزغ بهم برسه، قبلش خودت جونم رو بگیر؛ اما‌ نذار اون به خواسته‌اش برسه.
از ترس چشم سبز و کاری که بعد از نرسیدن رضا می‌توانست با من انجام‌ دهد گریه کرده و‌ می‌لرزیدم.
- خدایا! کمکم کن، تنهام نذار، جز تو هیشکی رو‌ ندارم، رضا رو سر وقت برسون.
آن‌قدر با اشک و ترس نام‌ خدا را بردم که دوباره خوابم‌ گرفت.
***
در آغوش علی بودم. نوازشم‌ می‌کرد.
- می‌دونی خانم‌گل؟ وقتی همه چیز رو‌ سپردی به خدا، دیگه نباید بترسی باید تسلیم فرمان اون باشی، وقتی خدا رو به خدایی قبول‌ کردی دیگه نباید از چیزی جز خودش بترسی، ترس از خدا، ترس از آزار نیست، ترس از هیبته، یه جور ترس از سر احترام، هر وقت به این‌جا رسیدی که فقط خدا رو ببینی، اون وقت به ایمان رسیدی.
***
چشمانم را که باز کردم پتوی مچاله شده‌ جلوی چشمم بود، اشک‌های خشک شده صورتم را دست کشیدم.
- راست میگی علی... دیگه به اون وزغ و‌ کاری که ممکنه بکنه فکر‌ نمی‌کنم، چون من خدا رو‌ دارم خدا ناامیدم‌ نمی کنه، من رو نجات میده، فقط به خدا فکر می‌کنم و‌ دیگه از این‌ها‌ نمی‌ترسم.
بلند شدم و روبه‌روی علی تخیلی‌ام نشستم.
- علی‌جان! کاری نمی‌کنم شرمنده بشی، این‌ها‌ هیچی نیستن تا وقتی خدا رو‌ دارم، ممنونم ازت، ممنونم که من رو با خدا آشنا کردی.
نفس عمیقی کشیدم و به آسمان نگاه کردم.
- شاید هم باید از خدا تشکر کنم که تو رو‌ توی زندگی من گذاشت، خدایی که یه عمر ندیدمش اما‌ همیشه کمکم کرد. مثل همون شب آخر قبل از‌ پیوند، وقتی که همه ازم‌ ناامید شده بودن، خدا کمکم کرد و‌ خودش رو بهم نشون داد، گرچه ندیدمش؛ اما ولم نکرد، امروز‌ هم‌ همون خدا رو‌ د‌ارم، اون حتماً کمکم می‌کنه.
بلند شدم. دلم‌ قرص شده بود. سرخوش‌ مقنعه‌ام‌ که‌ روی‌ زمین افتاده بود را برداشتم‌ و‌ سرم‌‌ کردم، تا کنار پنجره رفتم‌ و کمی نفس تازه کردم. گرمای هوا آن‌چنان بود که کسی در محوطه خاکی نباشد. وقتی نفسم روان شد به سر جایم برگشتم و در تصورم روی زانوهای علی، ولی در واقع روی پتوی مچاله شده سرگذاشتم و دراز کشیدم. انگشتانم را روی سی*ن*ه‌ام درهم گره کردم.
- وقتی بعد از پیوند از ترم پنج دوباره اومدم دانشگاه دیگه از هوای اذیت کردن تو افتاده بودم اون موقع فکر می‌کردم به خاطر شلوغی سرم و درس‌های زیاده که این اتفاق افتاده؛ اما حالا فکر می‌کنم به این خاطر اتفاق افتاد که یه تیکه از بدن تو رفت تو‌ی بدن من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
***
شروع ترم پنج بود. بعد از مدت‌ها دوری از دانشگاه، برگشته بودم، شهرزاد چون مادری مهربان هنوز مراقب و نگرانم بود. مرا روی نیمکت روبه‌روی باغچه‌ی نزدیک بخش شیمی نشانده و خود به بوفه رفته بود با بی‌حالی آرنج دو دستم را روی پاهایم تکیه کرده، سرم را زیر انداخته بودم و به سطح آسفالته کف حیاط چشم دوخته بودم. شهرزاد که کنارم نشست، متوجه شده و سرم را بالا آوردم. نی را درون پاکت آب‌میوه‌ای فرو می‌کرد.
- دختر، روابط اجتماعیت در حد صفره.
- به روابط اجتماعی من چیکار داری؟
پاکت را به طرفم گرفت.
- بگیر این رو ، به فکر خودت نیستی که بدنت زخمیه و عمل کردی یه وقت ضعف می‌کنی.
آبمیوه را گرفتم.
- شهرزاد! من هفت ماه پیش عمل کردم، زخمم تا الان هرچی بوده بسته شده، دیگه بدنم هم به شرایط نرمال برگشته باز می‌ترسی ضعف کنم؟
پاکت آب‌میوه خودش را باز کرد.
- بخور، اعتراض نکن، من نبودم تو چیکار می‌کردی؟
نی را درون دهانم گذاشتم و کمی خوردم.
- نگفتی چرا روابط اجتماعیم ضعیفه؟
- میگم حالا... .
مقداری از آب‌میوه‌اش را خورد.
- تا رفتم بوفه و اومدم همه حال تو رو از من پرسیدن، ولی آیا یه نفر سراغ خودت اومد حالت رو بپرسه؟... نه... اومد؟... نیومد... چرا که خانم ماندگار بزرگ کلاً با کسی صمیمی نیست و ابهتش اون‌قدر هست که کسی جرئت نمی‌کنه باهاش احوال‌پرسی کنه.
پوزخندی زدم.
- ماندگار بزرگ... .
مکث کردم و گفتم:
- خب چیکار کنم؟ منم اخلاقم اینه، حالا خوبه تو جور من رو می‌کشی.
شهرزاد آرنجش را روی لبه‌ی بالای تکیه‌گاه نیمکت قرار داد و گفت:
- چیکار کنیم دیگه؟ ماهم این‌جوری فداکاریم.
فقط خندیدم و مشغول آب‌میوه‌ام شدم.
- ولی سارینا! خیلی خوشحالم اجازه دادن پیش‌نیازها رو هم‌ نیاز کنی و با هم برداری، وگرنه اگه می‌خواستم این ترم هم تنهایی برم سرکلاس، دیگه عذاب اخروی بود.
- تو که با همه رفیق شدی، دیگه من رو می‌خوای چیکار؟
- اختیار داری، با همه دنیا هم رفیق بشم، باز تو یه چیز دیگری.
- چاپلوسی هم خوب بلدی.
- چاپلوسی چیه؟ جدی میگم، ترم پیش خیلی سخت گذشت. خوشحالم دوباره باهامی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
لبخندی به روی شهرزاد زدم و گفتم:
- من هم خوشحالم، می‌دونی که من واقعاً غیر تو هیچ دوست دیگه‌ای ندارم.
- ولی خودمونیم‌ ها خوب استراحت کردی.
- به تلافی اون استراحت‌ها حالا مجبورم ۲۴واحد بگیرم تا چهارساله تموم کنم.
شهرزاد ته آب‌میوه‌اش را هم با فشردن تمام کرد و گفت:
- پس کارت دراومده رفیق.
پاکت نصفه خودم را روی نیمکت بینمان گذاشتم.
- اون هم چه دراومدنی! روز و شب فقط باید بخونم کم نیارم.
- نگران نباش، تو از پسش برمیایی.
فقط سر تکان دادم و نگاهم را به گنجشکان روی زمین که دنبال غذا بودند، دوختم.
- اِ... دیلاق هم اومد، یه ترم نبود خوشحال بودیم.
به جایی که شهرزاد نگاه می‌کرد، نگاه کردم. علی از ضلع مقابل باغچه عبور کرده و داخل بخش شد. رویم را برگرداندم.
- منِ بدشانس اَد همون ترمی حالم بد شد و نیومدم که این عتیقه هم مرخصی گرفته بود.
- متاسفم برات، نتونستی یه ترم بی سر خر داشتن رو‌ تجربه کنی.
- بدتر از اون اینه که نه تنها توی درس‌های این ترم، بلکه توی درس‌هایی که اضافه برمی‌دارم هم این هست.
- اینم مثل تو برداشته؟
- آره، اون روزی که رفتم دفتر استاد مشاور تاییده بیست و چهار واحد رییس بخش رو بهش بدم تا واحد بگیرم یه لیست دروس داد بهم، گفت این‌ها رو بگیر آقای درویشیان هم شرایط شما رو‌ داره لیست دروستون رو عین هم تنظیم کردم.
- پس دیگه تا آخر چهارسال با همید، چه شود... .
شهرزاد خنده کوتاهی انتهای کلامش چسباند.
- باور کن شهرزاد! هیچ‌ حوصله این دیلاق رو ندارم، نیومده خسته شدم از دیدنش؛ اما مجبورم تحملش کنم.
شهرزاد ضربه‌ای به بازویم زد.
- بعد کلی استراحت برگشتی، الان باید بگی پرانرژی‌تر می‌خوام سر به سر این بذارم بعد میگی حوصله‌ش رو ندارم؟
- نمی‌دونم چم شده، اون مدت زیادی رو که توی قرنطینه بودم و بقیه رو فقط از پشت شیشه می‌دیدم خیلی بهم سخت گذشت، کاری جز فکر کردن نداشتم، به این اُمل هم فکر کردم، دیدم هرچه‌قدر هم تلاش کنم اون باز بهتر از منه حتی اگه از وضع راضی نباشم؛ اما واقعیت اینه اون ابله از من بهتره، واسه همین نمی‌خوام انرژیم رو بذارم روی اذیت کردن این، بهتره به جای رقابت با کسی که توان مقابله باهاش رو ندارم، انرژیمو‌ بذارم روی خودم و هدفم.
- این حرف رو نزن! تو ترم سه ازش زدی جلو، ولی منم موافقم که دست از کل‌کل باهاش برداری، اصلاً این پسرو ول کن، خوب حالا هدفت برای آینده چیه؟
نفسم را بیرون دادم.
- هدفم اینه تا آخر ارشد همین‌جا بمونم و بعد بورسیه دانشگاه رو بگیرم برم اون‌ور.
- عالیه دختر، تو لیاقتش رو‌ داری، کافیه همین‌جور که تا الان نمره برتر بودی تا آخرش برتر بمونی، دیگه دانشگاه راحت بورسیه‌ات می‌کنه.
سر تکان دادم.
- دیگه فقط باید روی موفقیت خودم تمرکز کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
***
به طرف پهلو چرخیدم و گفتم:
- تو با اومدنت توی زندگی من حتی هدف‌هام رو هم بهم ریختی، دیگه نخواستم برم اون‌ور، گفتم ایرادی نداره همین‌جا دکترا می‌گیرم، اما حالا که‌ ولم‌ کردی، دیگه موندم‌ چی‌کار کنم، نه علاقه دارم برم اون‌ور نه دلم می‌خواد برگردم دانشگاه، نه حتی دوست دارم شیمی بخونم.
نفس درون سی*ن*ه‌ام را بیرون دادم.
- عزیزم، فکر کردی بری فقط خودت رو ازم‌ گرفتی؟ تو همه‌ی انگیزه و هدف زندگیم رو ازم گرفتی، من دیگه هیچی نیستم، دیگه بدون تو آینده‌ای هم ندارم.
به کمر چرخیدم و نگاهم را به سقف کانکس دوختم.
- روزهای خوشم چقدر زود تموم شد... علی‌جان! خدا می‌خواست چی بهم بگه؟ می‌خواست بگه لیاقت خوشبختی ندارم؟ می‌خواست بگه برای من زیادی؟ یا فقط می‌خواست بهم نشون بده روزهای خوش چه شکلیه تا محروم از دنیا نرم؟
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- شاید نصیب من از دنیا همین بوده که هیچ‌وقت خوش زندگی نکنم، وگرنه چرا از همون روز اول ژاله منو نخواست؟ چرا بی‌مادری کشیدم؟ چرا وقتی ایران شد مادرم و رضا برادرم و با اون‌ها داشتم خوشی رو تجربه می‌کردم مریضی یقه‌ام رو گرفت؟ چرا وقتی به قرص و داروها عذاب‌آور عادت کردم، دیالیزی شدم؟ حتی اون روزهای وحشتناک دیالیز رو هم قبول کردم و بعد یهو گفتن دیگه دیالیز جواب نمی‌ده باید بری بیمارستان بمونی توی نوبت؛ اما چه نوبتی؟ هیچکی به من نمی‌خورد، دیگه زندگی‌ام به مو رسیده بود که خدا تو رو رسوند و منو از سال‌ها عذاب نجات دادی، گرچه نمی‌دونستم از کجا کلیه نصیبم شده؛ اما خوشحال بودم دوباره شادی داشت سراغ من می‌اومد، وقتی هم که تو اومدی دیگه خوشبختیم داشت تکمیل میشد، می‌گفتم دیگه هرچی تلخی بود گذشت، دیگه از این به بعد زندگی شیرین می‌شود.
پوزخندی زدم.
- ولی تو هم رفتی و من رو تنها گذاشتی.
قطره‌‌های اشکی از گوشه چشمانم راه شقیقه‌هایم را پی گرفت.
- شاید هیچ‌وقت نباید پام رو می‌ذاشتم توی دنیا، شاید اشتباهی اومدم، شاید... .
دستانم را به چشمانم کشیدم.
- نه، دارم چرت و پرت میگم، تنهایی باعث شده چرندیات ببافم، من اشتباهی نیستم علی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
دوباره به طرف پهلو چرخیدم .
- من آخرش تو رو برمی‌گردونم، هرچه‌قدر سخت، هرچه‌قدر طولانی، تو باید مال من بشی، اگه خدا سختی گذاشت توی زندگی من، فقط به این خاطر بود تا قدر خوشی‌هامو بدونم، من قدر تو رو می‌دونم، دوباره سرنوشتم رو دست خودم می‌گیرم، و دوباره برمی‌گردم به روزهای خوش.
بلند شدم و نشستم.
- من سارینام، می‌فهمی؟ من همونی‌ام که هرکاری اراده می‌کردم انجام می‌دادم، حتی اگه همه مخالف بودن؛ اما من شکست نمی‌خوردم، کافیه برگردی علی تا دستم بهت برسه، دیگه نمی‌ذارم‌ از توی دستم لیز بخوری، تو فقط باید مال خودم بشی، شده با همه دنیا بجنگم تو‌ رو‌ مال خودم می‌کنم، برای برگردونت با خودت هم می‌جنگم، تو درنهایت پیش خواسته من کم میاری علی‌آقا!
سرم را تکان دادم.
- آره علی! شده به اجبار ولی تو باید با من باشی، من آدم شکست خوردن نیستم.
خودم را کنار دیوار کانکس کشیدم و تکیه دادم. نگاهم از پنجره به آسمان بیرون خورد که درحال رنگ عوض کردن بود، نگاهم را به لامپ روشن دادم.
- علی‌جان، خوبه امشب این لامپ رو‌ دارم.
نفسم را بیرون‌ دادم و‌ به طرف پتو برگشتم.
- یعنی ممکنه امشب هم بیایی ببینمت؟ من حتی توهم بودنت رو‌ هم دوست دارم.
رویم‌ را برگرداندم.
- ولی علی ازت خیلی دلخورم، من حتی به توهمی دیدنت هم راضی‌ام، چون نمی‌تونم فراموشت کنم؛ اما تو خیلی راحت من رو فراموش کردی، خیلی راحت دل بریدی، نمی‌تونم قبول کنم هیچ‌وقت دل نبسته بودی؛ اما خیلی راحت تونستی منو کنار بذاری، فقط با چند روز قایم شدن از دست من و ندیدنم تونستی فراموشم کنی و خیلی راحت حلقه‌مو پس بدی، شاید به جایی رسیدی که فهمیدی ارزش دل بستن ندارم که راحت رفتی، چه اتفاقی افتاد که فهمیدی ارزش دل بستن ندارم؟ چی از من دیدی که فهمیدی دلت رو جای عوضی گذاشتی باید برداری و بری؟ باور کن هرچی باشه عوضش می‌کنم، حاضرم برای داشتنت همه وجودمو بریزم زمین از نو بسازم، همون‌جور که تو می‌خوای، فقط برگرد پیشم، هرجور خواستی آجرهای وجودم رو خودت بچین هرگز اعتراض نمی‌کنم، میشم غلام حلقه به گوشت هرچی گفتی مو به مو اجرا می‌کنم، من دیگه توی زندگی چیزی نمی‌خوام جز بودن تو کنارم.
دیگر دست به اشک‌های جاری شده صورتم نکشیدم تا آزادنه پایین بیایند. فقط خودم را به پهلو روی زمین انداختم و چشمانم را بستم تا به گذشته‌های با علی فکر کنم، به آخرین سالگرد عقدمان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,169
40,623
مدال‌ها
3
***
در یکی از آلاچیق‌های دامنه‌ی کوه دراک بساط پیک‌نیک پهن کرده بودیم. ناهار را مهمان علی بودم که کباب چنجه مخصوص خودش را زده بود و بعد از ناهار کنار هم درون آلاچیق‌هایی سیمانی با سقف چوبی که دیوارهای نیم‌متری‌اش اجازه نمی‌داد داخل آن از بیرون دید داشته باشد، کنار او که نیم‌خیز بود دراز کشیده بودم، سرم را روی بازوی علی گذاشته بودم و علی با دست دیگرش موهایم را نوازش می‌کرد.
- خانم‌گل، امروز خوش گذشت؟
- آره علی! با تو بودن همیشه خوش می‌گذره.
- خوشحالم برات خاطره شد، گفتم امسال جشن سالگردمون رو یه جور متفاوت بگیریم.
- کار خوبی کردی، این پیک‌نیک دونفره چسبید.
- یه کم که استراحت کردی می‌زنیم به دل کوه، نظرت چیه؟
- بد نیست، عالیه.
سرم را بلند کردم و گفتم:
- علی دستت رو بکش، سرت رو بذار روی بالشت می‌خوام کنارم بخوابی.
علی نگاهش را به ورودی آلاچیق داد. منظورش را گرفتم.
- ببین همه‌جا دیواره، دید نداره، ورودی آلاچیق هم رو به کوه هست، محل عبور نیست، تازه الان هم کسی این اطراف پر نمی‌زنه، فقط چند دقیقه کوتاه دراز بکش، جون من!
با لبخند به نگاه ملتمسم نگاه کرد و گفت:
- جونت رو الکی قسم نخور، چشم.
همین که دراز کشید، دستم را از روی بدنش رد کردم و سرم را به شانه‌اش چسباندم. او هم متعاقباً مرا در آغوش کشید و صورتش را روی سرم گذاشت.
- علی جان؟
- جانم.
- تا کی پای من می‌مونی؟
دستش را آزاد کرد و زیر چانه‌ام برد. سرم را بالا کشید و تا نگاهم به نگاهش بخورد. با اخم گفت:
- تا کی؟! مگه باید وقت تعیین کرد؟
نگاهم را به تارهای موی پریشان روی صورتش دادم. با انگشتانم آن‌ها را از روی پیشانی‌اش بالا دادم.
- می‌خوام ببینم چی بشه تو من رو ول می‌کنی؟
دستم را گرفت و به طرف لبش برد و بوسید و همان‌طور در دستش نگه داشت.
- این حرفا چیه؟ امروز که نباید تلخ حرف بزنیم.
نگاهم را از صورتش پایین کشیدم و به دکمه یقه پیراهنش دادم.
- علی همه‌اش فکر‌ می‌کنم این خوشی‌ها همیشگی نیست، همه‌اش حس می‌کنم نکنه تو هم یه روز منو ول کنی بری، همون‌طور که ژاله بابا رو‌ ول کرد.
نگاهم را بالا کشیدم و به چشمانش خیره شدم.
- بهم بگو چی بشه ولم‌ می‌کنی؟
اول کمی در سکوت چشمانش در‌ چشمانم دو دو زد و بعد لبخند دندان‌نمایی زد. انگشتانم را که هنوز در دستش بود روی گونه‌اش کشید.
- متأسفم‌ که دارم‌ ناامیدت می‌کنم؛ اما حالاحالاها باید‌ من رو تحمل کنی، چون من قصد ندارم از تو دست بکشم، حداقل تا وقتی که نفس می‌کشم، اون موقعی هم که نفسم قطع بشه، دیگه به زور جدامون کردن و‌ کاری از دستم برنمیاد.
اخم کردم و گفتم:
- چرا حرف از مُردن می‌زنی؟ خوشم‌ نمیاد.

سرش را به پیشانی‌ام چسباند.
- فقط مرگ می‌تونه تو رو از دست من نجات بده، تازه روی اون هم زیاد حساب نکن، اگه رفتم اون‌ور هم باز تو‌ رو انتخاب می‌کنم برای زندگی، منتظرت می‌مونم بیایی.
غصه‌ام گرفت و با بغض گفتم:
- نزن این حرف رو‌ علی! کاش هیچ‌وقت نبودنت رو‌ نبینم، تو نباشی من هم نیستم.
انگشتانم را رها کرد و دستش را زیر چشمم کشید. هیچ متوجه اشکی که پایین آمده بود، نبودم.
- جانِ علی، علی هم نباشه تو باید زندگی کنی، باید خوب و پرانرژی زندگی کنی، باعلی یا بی‌علی... علی تو رو برای دو دنیاش انتخاب کرده.
دستم را دور او انداخته و سفت صورتم را به شانه او چسباندم.
- من زندگی بی‌علی رو نمی‌خوام، هیچ‌وقت حق نداری بی‌من جایی بری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین