- Jun
- 2,169
- 40,630
- مدالها
- 3
***
قبل از شروع کلاس بود و با شهرزاد روی نیمکت کنار باغچه نشسته بودیم. باغچه مستطیل شکل بزرگی وسط حیاط دانشکده قرار داشت. درِ بخش شیمی در یکی از گوشههای باغچه بود، برای رفتن به بخش از کنار باغچه دو راه وجود داشت یا ضلع شمالی و غربی را باید طی کرده یا از کنار ضلع غربی و جنوبی باغچه میرفتی. روبهروی ضلع شمالی باغچه نشسته بودم تا هم در بخش زیر نظرم باشد و هم مسیر رفت و آمد. میدانستم علی همیشه از این مسیر به بخش میرود، مدتی بود فرصت نشده بود چیزی به او بگویم و میخواستم امروز کمی دلم را خنک کنم. نگاهی به ساعت کردم.
- شهرزاد! الانه که پیداش بشه.
- کی؟
- درویشیان.
- ساعت اومدنش رو با تو هماهنگ کرده؟
نگاهش کردم و گفتم:
- دیلاق عین ربات دقیقه، همیشه ربع ساعت قبل کلاس میرسه.
- پس ما هم اینجا نشستیم تا جنابعالی یه چیزی بهش بپرونی.
سری تکان دادم و گفتم:
- دقیقاً، این مدت که رفته عقب نشسته نتونستم دلم رو خنک کنم.
شهرزاد نگاه از من گرفت.
- الان هم تیرت به سنگ خورد، ببین، از اون طرف رفت.
نگاهم به جایی که شهرزاد گفت دوخته شد. متوجه نشده بودم و علی از ضلع روبهرو داشت میرفت، تا از در بخش وارد شود با چشم دنبالش کردم، دست شهرزاد را گرفتم تا بلند شویم.
- بخشکی شانس! بیا بریم.
شهرزاد منِ نیمخیز را روی نیمکت برگرداند.
- چه عجلهای داری؟ هنوز وقت داریم.
ناچار نشستم و گفتم:
- بشینم چیکار کنیم؟
- میگم سارینا، الان که دیگه این پسره جلو نمیشینه که بخاطر رو کم کنی بخوای جلو بشینی، بیا عقب پیش من بشین.
- چرا من بیام عقب؟ تو بیا جلو.
- مگه خر شدم بیام زیر چشم استاد که نشه کاری کرد؟
- مگه اومدی دانشگاه چیکار کنی جز درس خوندن؟
شهرزاد نگاه عاقل اندر سفیهانهای انداخت.
- کلاً به فنا رفتی، یعنی چی که نمیدونی؟ اون عقب خبرهاست خانم، باید بیایی ببینی.
سرم را چرخاندم.
- همون بهتر که نیام، اینقدر ور ور میکنید که نمیفهمم استاد چی میگه.
- دریغ از یه ذره ذوق، چی هستی تو؟
ابروهایم را بالا دادم.
- من سارینام.
شهرزاد با ابروها و لب جمع شده از من رو گرفت و بعد سریع برگشت با حالت ذوقزدهای ضربهای به شانهام زد و گفت:
- راستی یه خبر دست اول برات دارم.
قبل از شروع کلاس بود و با شهرزاد روی نیمکت کنار باغچه نشسته بودیم. باغچه مستطیل شکل بزرگی وسط حیاط دانشکده قرار داشت. درِ بخش شیمی در یکی از گوشههای باغچه بود، برای رفتن به بخش از کنار باغچه دو راه وجود داشت یا ضلع شمالی و غربی را باید طی کرده یا از کنار ضلع غربی و جنوبی باغچه میرفتی. روبهروی ضلع شمالی باغچه نشسته بودم تا هم در بخش زیر نظرم باشد و هم مسیر رفت و آمد. میدانستم علی همیشه از این مسیر به بخش میرود، مدتی بود فرصت نشده بود چیزی به او بگویم و میخواستم امروز کمی دلم را خنک کنم. نگاهی به ساعت کردم.
- شهرزاد! الانه که پیداش بشه.
- کی؟
- درویشیان.
- ساعت اومدنش رو با تو هماهنگ کرده؟
نگاهش کردم و گفتم:
- دیلاق عین ربات دقیقه، همیشه ربع ساعت قبل کلاس میرسه.
- پس ما هم اینجا نشستیم تا جنابعالی یه چیزی بهش بپرونی.
سری تکان دادم و گفتم:
- دقیقاً، این مدت که رفته عقب نشسته نتونستم دلم رو خنک کنم.
شهرزاد نگاه از من گرفت.
- الان هم تیرت به سنگ خورد، ببین، از اون طرف رفت.
نگاهم به جایی که شهرزاد گفت دوخته شد. متوجه نشده بودم و علی از ضلع روبهرو داشت میرفت، تا از در بخش وارد شود با چشم دنبالش کردم، دست شهرزاد را گرفتم تا بلند شویم.
- بخشکی شانس! بیا بریم.
شهرزاد منِ نیمخیز را روی نیمکت برگرداند.
- چه عجلهای داری؟ هنوز وقت داریم.
ناچار نشستم و گفتم:
- بشینم چیکار کنیم؟
- میگم سارینا، الان که دیگه این پسره جلو نمیشینه که بخاطر رو کم کنی بخوای جلو بشینی، بیا عقب پیش من بشین.
- چرا من بیام عقب؟ تو بیا جلو.
- مگه خر شدم بیام زیر چشم استاد که نشه کاری کرد؟
- مگه اومدی دانشگاه چیکار کنی جز درس خوندن؟
شهرزاد نگاه عاقل اندر سفیهانهای انداخت.
- کلاً به فنا رفتی، یعنی چی که نمیدونی؟ اون عقب خبرهاست خانم، باید بیایی ببینی.
سرم را چرخاندم.
- همون بهتر که نیام، اینقدر ور ور میکنید که نمیفهمم استاد چی میگه.
- دریغ از یه ذره ذوق، چی هستی تو؟
ابروهایم را بالا دادم.
- من سارینام.
شهرزاد با ابروها و لب جمع شده از من رو گرفت و بعد سریع برگشت با حالت ذوقزدهای ضربهای به شانهام زد و گفت:
- راستی یه خبر دست اول برات دارم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: