- Jun
- 1,027
- 6,640
- مدالها
- 2
لبخندی به لب راندم و دست روی شکمم گذاشتم و آخ و آخ کنان به طرف در اتاق رفتم. در اتاق را با احتیاط باز کردم. پاورچین پاورچین راهرو را طی کردم و سرکی از پشت نردههای طبقه بالا کشیدم و گوش تیز کردم تا ببینم پدر هنوز در خانه است یا به سر کار رفته؟! که صدایش آمد و غرولندکنان گفت:
- فروزان به آن خواهر چشم سفیدت بگو فعلاً جلوی من آفتابی نشود و اِلا قلم پایش را میشکنم. دختره خیرهسر نمک به حرام، مرا سکه یک پول کرد. کاری میکنم که موهایش مثل دندانهایش سفید شود و حسرت ازدواج کردن بر دلش بماند. صبر کند تا آن روی سگ مرا ببیند! نمک به حرام!
فروزان در سکوت به پدر گوش میداد و زیرلب زمزمه میکرد:
- پدر خواهش میکنم تمام کنید. این همه حرص خوردن، برای قلبتان ضرر دارد. دیگر آن اتفاق تمام شده.
تن صدای پدرم بلندتر شد و گفت:
- خدا فروغ را بکشد، خدا ذلیلش کند که مرا ذلیل کرد و آبرویی که با جانکندن نگه داشته بودم را بر باد داد.
صدای قدمهای پدرم که با حرص روی کفپوش خانه میکوبید، شنیده شد و چند لحظه بعد در با صدای محکمی کوفته شد، خیالم از بابت رفتن پدر راحت شد. از پلهها سرازیر شدم. بهجت خانم با دیدنم گفت:
- صبح بخیر فروغخانم، حالتان چطور است؟!
درحالی که دستم روی شکمم بود گفتم:
- بهترم، بابا رفت؟
فروزان برای کمک به من به سر پلهها آمد و گفت:
- آره، ولی آتش عصبانیتش هنوز داغ است.
خندهای زیرلب کردم و گفتم:
- عیبی ندارد. همین هم شکر!
بهجتخانم از حرفم خندهای کرد و گفت:
- والله که شما نوبر هستید فروغخانم. آخرش کار خودتان را کردید.
فروزان صندلی را از پشت میز به عقب راند و من با آخ و ناله نشستم و او با خنده گفت:
- هیچ ک.س مثل فروغ سمج نیست. همیشه مرغش یکپا دارد و باید همانی که میخواهد بشود، حتی اگر بخواهد جانش را تسلیم کند.
بهجتخانم سر تکان داد و با حسرت گفت:
- حیف جوان برازندهای چون ارسلان که فروغ نخواست! به خدا که اشتباه کردید خانم! همهچیز تمام بود و بالاترین مقام این مملکت را داشت. به بختتان خیلی لگد زدید!
تکه نان در دهان گذاشتم و خونسرد گفتم:
- من که راضی هستم.
او نفسی بیرون داد و ابرو جنباند و گفت:
- خدا هردویتان را عاقبت بخیر کند. اما حیف که قسمتتان با هم نبود.
فروزان از جا بلند شد و گفت:
- من دیگر بروم دانشگاهم دیر شده برف سنگینی میآید. راستی بهجتجان آقا کرم خانه است؟! میشود مرا تا مسیری برساند، میترسم ماشین گیرم نیاید.
- بله خانم، الان میروم بیدارش میکنم تا شما آماده شوید او هم میآید.
با عجله جرعهای چای سر کشیدم و گفتم:
- من هم با شما میآیم. وقتش هست من هم به درمانگاه برگردم.
اولش با مخالفت فروزان مواجه شدم اما به قول آنها مرغم یکپا داشت. کمی بعد به درمانگاه رفتم. درگیر کارهای روزمره شدم و سری به امیرحسین زدم که از دیدنم بال درآورده بود و در این دو روز غیبتم بسیار نگرانم شده بود. برای اینکه از دلش دربیاورم کمی با او برف بازی کردم. بعدش به درمانگاه برگشتم. زندگی طور دیگری لبخند میزد. کارم که تمام شد. پالتو به تن کردم و عزم رفتن کردم. دست در جیبم فرو کردم و آینه حمید را بیرون کشیدم قلبم پر شد از حس حسرت و زجرآور... . آهی کشیدم و باز خاطره آن روز برفی که همدیگر را اتفاقی دیدیم و خواست مرا برساند در سرم دم گرفت. آهی کشیدم و قلبم او را فریاد میزد.
- فروزان به آن خواهر چشم سفیدت بگو فعلاً جلوی من آفتابی نشود و اِلا قلم پایش را میشکنم. دختره خیرهسر نمک به حرام، مرا سکه یک پول کرد. کاری میکنم که موهایش مثل دندانهایش سفید شود و حسرت ازدواج کردن بر دلش بماند. صبر کند تا آن روی سگ مرا ببیند! نمک به حرام!
فروزان در سکوت به پدر گوش میداد و زیرلب زمزمه میکرد:
- پدر خواهش میکنم تمام کنید. این همه حرص خوردن، برای قلبتان ضرر دارد. دیگر آن اتفاق تمام شده.
تن صدای پدرم بلندتر شد و گفت:
- خدا فروغ را بکشد، خدا ذلیلش کند که مرا ذلیل کرد و آبرویی که با جانکندن نگه داشته بودم را بر باد داد.
صدای قدمهای پدرم که با حرص روی کفپوش خانه میکوبید، شنیده شد و چند لحظه بعد در با صدای محکمی کوفته شد، خیالم از بابت رفتن پدر راحت شد. از پلهها سرازیر شدم. بهجت خانم با دیدنم گفت:
- صبح بخیر فروغخانم، حالتان چطور است؟!
درحالی که دستم روی شکمم بود گفتم:
- بهترم، بابا رفت؟
فروزان برای کمک به من به سر پلهها آمد و گفت:
- آره، ولی آتش عصبانیتش هنوز داغ است.
خندهای زیرلب کردم و گفتم:
- عیبی ندارد. همین هم شکر!
بهجتخانم از حرفم خندهای کرد و گفت:
- والله که شما نوبر هستید فروغخانم. آخرش کار خودتان را کردید.
فروزان صندلی را از پشت میز به عقب راند و من با آخ و ناله نشستم و او با خنده گفت:
- هیچ ک.س مثل فروغ سمج نیست. همیشه مرغش یکپا دارد و باید همانی که میخواهد بشود، حتی اگر بخواهد جانش را تسلیم کند.
بهجتخانم سر تکان داد و با حسرت گفت:
- حیف جوان برازندهای چون ارسلان که فروغ نخواست! به خدا که اشتباه کردید خانم! همهچیز تمام بود و بالاترین مقام این مملکت را داشت. به بختتان خیلی لگد زدید!
تکه نان در دهان گذاشتم و خونسرد گفتم:
- من که راضی هستم.
او نفسی بیرون داد و ابرو جنباند و گفت:
- خدا هردویتان را عاقبت بخیر کند. اما حیف که قسمتتان با هم نبود.
فروزان از جا بلند شد و گفت:
- من دیگر بروم دانشگاهم دیر شده برف سنگینی میآید. راستی بهجتجان آقا کرم خانه است؟! میشود مرا تا مسیری برساند، میترسم ماشین گیرم نیاید.
- بله خانم، الان میروم بیدارش میکنم تا شما آماده شوید او هم میآید.
با عجله جرعهای چای سر کشیدم و گفتم:
- من هم با شما میآیم. وقتش هست من هم به درمانگاه برگردم.
اولش با مخالفت فروزان مواجه شدم اما به قول آنها مرغم یکپا داشت. کمی بعد به درمانگاه رفتم. درگیر کارهای روزمره شدم و سری به امیرحسین زدم که از دیدنم بال درآورده بود و در این دو روز غیبتم بسیار نگرانم شده بود. برای اینکه از دلش دربیاورم کمی با او برف بازی کردم. بعدش به درمانگاه برگشتم. زندگی طور دیگری لبخند میزد. کارم که تمام شد. پالتو به تن کردم و عزم رفتن کردم. دست در جیبم فرو کردم و آینه حمید را بیرون کشیدم قلبم پر شد از حس حسرت و زجرآور... . آهی کشیدم و باز خاطره آن روز برفی که همدیگر را اتفاقی دیدیم و خواست مرا برساند در سرم دم گرفت. آهی کشیدم و قلبم او را فریاد میزد.