جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,884 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,657
مدال‌ها
3
کسی از شانه‌ام گرفت، مرا بلند کرد و به نام صدا زد.
- سارینا؟ خوبی؟ نترس! گریه نکن! من این‌جام.
صدای رضا بود، انگار دنیا را به من داده باشند، در میان گریه خندیدم. رضا چشم‌بند را برداشت.
- آبجی! روبه‌راهی؟ همه جات سالمه؟
- رضا... خیلی ترسیدم کجا بودی؟
با دستش طرفی را نشان داد.
- من دورتر از این‌جا با اون‌ها قرار داشتم، تو رو از دور نشونم دادن، تا پول‌ها رو نگرفتن نذاشتن بیام طرفت.
- ممنونم که اومدی، ممنونم که سالمی.
رضا شروع به باز کردن دستانم کرد.
- حقته دعوات کنم، حقته بزنمت، حقته اصلاً خفه‌ات کنم، دیدی چیکار کردی؟ دیگه عمراً بذارم تنها جایی بری، اگه خدایی نکرده بلایی سرت می‌اومد چی؟ منِ بدبخت جواب آقا رو چی باید می‌دادم؟ ها؟
چیزی نگفتم و سربه‌زیر اشک ریختم. رضا بعد از باز کردن دستم کیف کمری‌ام را که راننده کنار پایم انداخته بود را با یک دست برداشت و با دست دیگر زیر بازویم را گرفت تا بلند شوم. یاد علی افتادم که به کمکم نیاز داشت.
- رضا زود باید بریم... .
نگذاشتم حرفم تمام شود.
- دیگه تموم شد آبجی! زود برمی‌گردیم خونه، بلند شو تا یه سره بریم تا شیراز.
بلند شدم. اشک‌های صورتم را پاک کردم و همراه رضا به راه افتادم.
- رضا! من باید... .
- فعلاً سوار شو فرصت برای حرف زدن داریم.
سرم را به جایی که رضا به طرفش دست دراز کرده بود چرخاندم. ماشین من کنار جاده پارک بود.
- مگه نفروختیش؟
به ماشین رسیده بودیم، رضا در را باز کرد و گفت:
- فعلاً سوار شو، بهت میگم.
سوار شدم و او هم پشت فرمان نشست. سریع سوییچ را چرخاند و ماشین را به حرکت درآورد.
- اگه این رو نفروختی پس پول رو از کجا آوردی؟
رضا درحالی‌که دور می‌زد گفت:
- از پول‌های پس‌اندازت استفاده کردم.
- اون‌ها کافی نبود، بقیه‌اش رو از کجا آوردی؟
رضا لحظه‌ای مکث کرد و بعد دنده را عوض کرد.
- خب ماشینم رو فروختم و یه مقدار هم پس‌انداز داشتم.
ناراحت روی داشبورد زدم.
- من گفتم اینو بفروش، بعد تو ماشین خودت رو فروختی؟ آخه چرا پس‌اندازت رو دادی رضا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,657
مدال‌ها
3
رضا حواسش به جاده بود.
- خب این ماشین به اسم تو بود من که نمی‌تونستم بفروشمش.
با دست به پیشانی‌ام زدم.
- وای که من چقدر احمقم، تو همه داراییت رو به خاطر من دادی رفت؟
نگاه کوتاهی کرد و لبخند زد، آروم گفت:
- فدای سرت آبجی!
دوباره روی داشبورد زدم.
- برگشتیم همین رو می‌زنم به نامت.
- لازم نیست، قیمت این خیلی بیشتر از ماشین من و پول‌هاس.
- در هر صورت می‌زنم به نامت بفروشش، هرچی سهمت میشه بردار، باقی رو‌ پس بده.
- گفتم که نمی‌خواد.
تقریباً داد زدم:
- می‌خواد، خیلی خوب هم می‌خواد، همین که گفتم، حرف هم نباشه.
- باشه بابا! اصلاً هرچی تو بگی، چرا داد می‌زنی؟
سرم را به پنجره کنار دستم تکیه دادم و نگاهم را به حاشیه جاده دوختم. یاد علی غمگینم کرد. رضا متوجه شد.
- دیگه غصه نخور آبجی! هرچی بود تموم شد، بگو وسایل‌هات کجاست؟ بریم برشون داریم سریع برگردیم خونه.
همان‌طور که بیرون را نگاه می‌کردم گفتم:
- رضا!... بریم پیش پلیس.
رضا پوزخندی زد.
- حالا می‌خوای بری؟ می‌خوای بری بهشون بگی دلتون بسوزه منو گروگان گرفتن بهتون خبر ندادم؟
سرم را برداشتم و به طرف رضا که با لبخند مسخره‌ای به جاده نگاه می‌کرد، برگشتم.
- نه، می‌خوام برم بهشون بگم علی رو اون‌جا دیدم.
رضا یک‌دفعه آن‌چنان پا روی ترمز گذاشت که با شتاب به جلو پرت شدم و با بهت به طرف من برگشت.
- تو کیو دیدی؟
- علی رو، علی هم اون‌جا بود.
چشمان رضا کاملاً گرد شده بود.
- علی هم‌دست این بی‌شرف‌ها بود؟
- نه رضا، اون رو هم اسیر کرده بودن، زندانی بود.
- تو مطمئنی علی بود؟
- آره، خودش بود، خودم دیدم.
- اون هم تو رو دید؟
- نه ، اون من رو ندید.
- مطمئنی اسیر بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,657
مدال‌ها
3
دیگر کلافه شدم.
- بله... اسیر بود... اگه به کسی که کتکش زدن، زندونیش کردن توی یه دخمه و در رو روش قفل کردن، میگی اسیر... علی اسیر بود.
رضا متحیر دستی به صورتش کشید.
- حالا من رو زودتر ببر پیش پلیس تا بهشون بگم علی کجاست، برن نجاتش بدن.
رضا درحالی که دستش را به دهانش می‌کشید، ناباورانه نگاهی به روبه‌رو انداخت، بعد دوباره به طرف من برگشت و چند لحظه بعد سریع گوشی‌اش را برداشت و از ماشین پیاده شد، مسافتی را مقابل ماشین پیاده رفت و وقتی دور شد با گوشی مشغول صحبت شد. در حین حرف زدن دست آزادش را گاه به موهایش و گاه درون جیب شلوارش فرو می‌کرد. با تعجب و سوال نظاره‌گر رفتارش بودم، بعد از چند دقیقه تماس را پایان داد و برگشت و پشت فرمان نشست و رو به من پرسید:
- وقتی رسیدم بهت چشم‌هات بسته بود، چطور می‌خوای بگی از کجا آوردنت؟
- از یه جایی چشمم رو باز کردم تونستم ببینم مسیر کجاست؟ تا یه جایی می‌تونم ببرمشون.
رضا «خوبه» آرامی گفت. ماشین را به حرکت درآورد و دور زد.
- اول می‌ریم اون‌جا رو‌ به من نشون بده، بعد می‌ریم پیش پلیس.
- باشه اول تو رو می‌برم تا مطمئن شی راست میگم.
وقتی به جایی که راننده وانت رهایم کرده بود، رسیدیم گفت:
- از الان حواست رو‌ خوب جمع کن راه رو نشون بده، من هم آروم میرم.
به طرفی از جاده که موقع آمدن دقت کرده و عوارض آن را به‌خاطر سپرده بودم، نگاه دوختم و هرازگاهی با گفتن «همین راه رو برو»، «درست میری» رضا را راهنمایی می‌کردم. تا وقتی که به جایی رسیدم که دیگر آشنا نبود. روی داشبورد زدم.
- صبر کن رضا، از این به بعد رو دیگه نمی‌دونم از کجا باید بری؟ چشم‌هام بسته بود.
رضا ماشین را نگه داشت. پیاده شد و کمی اطراف را نگاه کرد. جاده خالی بود و اطراف برهوت و خارزار، جز چند تپه در دوردست چیزی دیده نمی‌شد. رضا برگشت و به طرف در عقب رفت. با نگاه دنبالش می‌کردم از درون کیفی که روی صندلی عقب گذاشته بود، تبلتش را بیرون آورد. ماشین را دور زد و در طرف مرا باز کرد. همان‌طور که با تبلت کار می‌کرد، گفت:
- تا این‌جا برسید چند دقیقه توی راه بودید؟
- نمی‌دونم شاید یه ربع.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,657
مدال‌ها
3
تبلت را روی پایم گذاشت و گفت:
- پس بیا از روی تصاویر ماهواره‌ای اون‌جا رو پیدا کنیم.
تعجب کردم که چگونه رضا در این بیابان نت دارد؛ اما چیزی نگفتم و‌ به‌جای آن تصاویری که رضا زوم کرده بود تا عوارض منطقه مشخص شود، را جابه‌جا کردم و بعد از مقداری جست‌وجو به صورت محو یک ساختمان مربعی قدیمی را دیدم و‌ حدس زدم همان کاروانسرای دیشب باشد.
- رضا شاید این‌جا باشه.
رضا بادقت نگاهی کرد.
- مطمئنی؟
- نمی‌دونم، در این‌که اون‌جا یه کاروانسرای قدیمی بود که شک ندارم؛ اما نمی‌دونم این‌جا همون‌جاست یا نه.
رضا تبلت را برداشت.
- ایرادی نداره می‌ریم سر می‌زنیم.
در طرف مرا بست و ماشین را دور زد و‌ سوار شد.
- رضا مطمئنی خطری نداره خودمون بریم؟
ماشین را به حرکت درآورد.
- محتاط شدی دختر شجاع! نترس. از دور که مطمئن شدیم همون‌جاست، برمی‌گردیم می‌ریم پیش پلیس.
فقط در جوابش سری تکان دادم. رضا با کمک تبلت مسیر رسیدن به کاروانسرا را پیدا کرد و وارد مسیر خاکی شد و بعد از طی مسافتی ایستاد. سوالی به طرف او که سرش در تبلت بود، برگشتم. تبلت را روی داشبورد گذاشت و به تپه‌هایی که کمی دورتر از ما بود، اشاره کرد.
- طبق چیزی که تبلت نشون میده، کاروانسرها پشت این تپه‌هاست، بمون تا برم یه سر و گوشی آب بدم.
رضا از ماشین پیاده شد و من هم چند لحظه بعد دلم طاقت نیاورد و پیاده شدم و پشت سرش راه افتادم. رضا به تپه رسیده بود که به او رسیدم.
- تو چرا اومدی؟
- بذار من هم بیام ببینم.
هر دو با احتیاط از تپه بالا رفتیم‌، روی آن دراز کشیدیم و نگاه به دروازه‌ی بدون در کاروانسرا دوختیم. هیچ‌ خبری از رفت و آمد نبود.
- مطمئنی همین‌جاست؟
- نمی‌دونم شبیه همون‌جای دیشبیه، ولی حتماً اشتباه اومدیم که خبری نیست.
رضا بلند شد و درحالی‌که پایین می‌رفت، گفت:
- فقط خدا کنه اون‌طوری که فکر می‌کنم نباشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,657
مدال‌ها
3
هر دو سوار ماشین شده و تا مقابل کاروانسرا رفتیم. رضا ماشین را نگه داشت و به دروازه کاروانسرا چشم دوخت. با تردید لب باز کردم:
- رضا، حتماً اشتباه اومدیم، نه؟
رضا چیزی نگفت و فقط شانه‌ای به نشانه ندانستن بالا انداخت. درحالی‌که پیاده می‌شدم گفتم:
- این‌جا فقط شبیه اون‌جاست.
به طرف دروازه کاروانسرا دویدم و درون محوطه ایستادم، نگاهم را به ساختمان دادم. امیدم، ناامید شد. این‌جا همان کاروانسرای دیشب بود که کاملاً خالی شده بود. همان ساختمان، همان پله‌ها و همان ورودی کنار پله‌ها. هنوز کمی به خودم دلداری می‌دادم که اشتباه آمده‌ایم. باسرعت از ورودی کنار راه‌پله داخل شدم راهرو را پیمودم و به مقابل دخمه رسیدم. امیدوار بودم دخمه را پیدا نکنم، اما دخمه سرجایش بود، کل تنم را عرق سرد گرفت. در دخمه باز بود. دیگر مطمئن شدم بعد از بردنم از این‌جا، افراد رئیس علی را هم از این‌جا برده و فرار کرده بودند. منِ احمق چقدر ساده بودم که فکر می‌کردم همین‌جا می‌مانند. ماشین‌های زیادی را که شب قبل در محوطه بودند را به خاطر آوردم که صبح بسیاری از آن‌ها نبودند از همان دیشب عزم رفتن داشتند و من نفهمیدم. دیگر هیچ‌وقت علی را نمی‌دیدم. بیچاره علی! او را کجا برده بودند؟
با قدم‌های لرزان داخل شده و از پله‌ها پایین رفتم. کف اتاق ایستاده و با ناباوری به جای خالی علی چشم دوختم، رضا که به دنبالم آمده بود، صدایم کرد. به طرف او که بالای پله‌ها ایستاده بود، برگشتم و گنگ نگاه کردم.
رضا همان‌طور‌که پایین می‌آمد گفت:
- چی شده آبجی؟
به سختی لب باز کردم.
- رضا... رضا... من دیشب این‌جا بودم.
به جایی که دیشب نشسته بودم، اشاره کردم. بعد دستم را به جایی که علی نشسته بود برگرداندم.
- علی هم این‌جا نشسته بود.
بطری آبش هنوز روی زمین بود. بطری را برداشتم، بغل کردم و سر جای علی روی دو زانو نشستم. بغضم شکست و گریه‌هایم سرازیر شد.
- علی این‌جا بود.
همان‌طور نشسته برگشتم و به جایی که دیشب نشسته بودم اشاره کردم.
- من اون‌جا بودم.
رضا که روی آخرین پله ایستاده و دستانش را در جیب شلوارش فرو کرده بود نزدیک‌تر شد.
- پس چطور علی تو رو ندید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,657
مدال‌ها
3
اشک‌هایم را پاک کردم.
- من رو وقتی آوردن این‌جا علی روش این‌ور بود.
به دیوار زیر پنجره اشاره کردم.
- داشت ذکر می‌گفت، من رو ندید.
به طرف جایی که نشسته بودم برگشتم.
- من رفتم اون‌جا کنج دیوار، اون‌جا تاریک بود تا آخرش همون‌جا نشستم، من رو ندید.
- خب چرا نخواستی تو رو ببینه؟
دلم سوخت و اشکم دوباره روان شد.
- حماقت کردم رضا... می‌خواستم بفهمم چرا ولم کرده... گفتم اگه بفهمه من کی‌ام... حرف نمی‌زنه.
رضا متفکر بالای سرم ایستاده بود.
- بهت گفت؟
فقط سرم را تکان دادم و سعی کردم اشک‌هایم را پاک‌ کنم.
- خب چرا ولت کرد؟
- نپرس، نمی‌گم، به خودم مربوطه.
رضا نفس کلافه‌ای بیرون داد و گفت:
- باشه نمی‌پرسم.
با فکر این‌که دیشب آخرین فرصت بودنم با علی بود و من چگونه خودم را محروم کرده بودم، زار زدم.
- رضا... علی رو کجا بردن؟ من دیگه علی رو هیچ‌وقت نمی‌بینم.
رضا کنارم‌ نشست.
- گریه نکن عزیزم! پلیس پیداش می‌کنه.
سرم را به اطراف تکان دادم.
- نه... علی دیگه هیچ‌وقت... .
رضا به میان حرفم‌ پرید.
- باور کن پیداش می‌کنن، من میرم‌ یه زنگ به پلیس بزنم، تو هم بلند شو بیا.
رضا بلند شد. درحالی که گوشی‌اش را از جیب بیرون می‌آورد از پله‌ها بالا رفت و از اتاق خارج شد.
- علی، یعنی پلیس پیدات می‌کنه؟
چند لحظه بعد سرم را تکان دادم.
- آره، باید زودتر برم به پلیس خبر بدم.
اشک‌هایم را پاک کردم. بلند شده و خودم را به محوطه رساندم. رضا درحال صحبت با گوشی بود و با آمدن من قطع کرد.
- رضا! پلیس علی رو‌ پیدا می‌کنه؟
- آره آبجی! باید برگردیم زاهدان هماهنگ کردم بریم اون‌جا پیش پلیس.
- رضا! الان نزدیک مرزیم؟
- زیاد فاصله نداریم.
- نکنه رفتن اون‌ور؟
رضا چند لحظه چیزی نگفت، نگرانی را در چشمان او می‌دیدم و بعد زبان باز کرد.
- نترس! بگو وسایل‌هات کجاست؟ باید سریع برگردیم زاهدان.
بطری آب علی را محکم‌تر در آغوش گرفتم و‌ سری تکان دادم.
- باید بریم.
و هر دو از کاروانسرا خارج و به طرف ماشین راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,657
مدال‌ها
3
رضا تبلتش را از روی داشبورد برداشت و به طرفم گرفت.
- نشون بده وسایل‌هات کجاست.
تبلت را گرفتم و بین دو صندلی مشغول جابه‌جایی روی نقشه شدم. رضا هم تمام توجه‌اش روی تبلت بود به نام جنگران که رسیدم ایستادم. رضا گفت:
- باید بریم جنگران؟
سرم را بالا آوردم.
- وسایل‌هام یه جای دیگه‌اس؛ اما برو این‌جا تا دیشب توی یه جایی نزدیک این روستا بودم.
کمی مکث کردم. سرم را پایین انداختم و به نام جنگران چشم دوختم.
- با این‌که مطمئنم این‌جا رو‌ هم خالی کردن اما بریم‌ یه سربزنیم.
رضا «بریم» گفت و تبلت را از من گرفت. روی داشبورد برگرداند و ماشین را روشن کرد ‌و به راه افتادیم در سکوت تا جنگران رفتیم با نزدیک شدن به مقر متوجه متروکه بودن آن‌جا شدم، توقعش را داشتم.
- رضا، این‌جا رو هم خالی کردن.
رضا بدون حرف تا داخل محوطه رانندگی کرد و بعد ماشین را نگه داشت. خودش پیاده شد و من از همان داخل به محوطه خالی نگاه کردم. دیگر حتی کانکس‌ها هم نبودند. همه را در یک شب برده بودند؟ کمی که فکر کردم یادم به تریلی افتاد که دیروز این‌جا بود و آرام گفتم:
- اون رو برای کانکس‌ها آورده بودن.
ناامیدانه اشک از چشم‌هایم روان شد. تا رضا به داخل ماشین برگردد سرم را زیر انداختم دستانم را دو طرف سرم گذاشتم و گریه کردم. دیگر هیچ‌وقت علی را نمی‌دیدم.
رضا که سوار شد اشک‌هایم را پاک کرده و سرم را بالا آوردم.
- سارینا، هیچی این‌جا نیست.
سرم را تکان دادم.
- بریم شاهوان، وسایلم اون‌جاست.
رضا ماشین را روشن کرد و دور زد.
- غصه نخور آبجی! بالاخره پلیس یه ردی ازشون پیدا می‌کنه.
فقط سری تکان دادم و تا شاهوان جز راهنمایی رضا حرفی نزدم. به شاهوان که نزدیک شدم سعی کردم غصه‌هایم را پشت چهره بی‌خیال پنهان کنم، نمی‌خواستم خاله و بقیه چیزی از موضوع علی بفهمند، همین که با راهنمایی من رضا مقابل مغازه یوسف‌کچل نگه داشت رو به رضا کردم.
- رضا، می‌خوام امیدوار بمونم که علی پیدا میشه، تو هم دعا کن.
رضا لبخندی زد.
- حتماً آبجی! مطمئن باش علی پیدا میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,657
مدال‌ها
3
همین که با رضا وارد مغازه شدیم و نگاه آقایوسف به من خورد از پشت دخل بلند شد.
- کجا بودی دختر؟ نگرانت شدیم.
لبخند معذبی زدم.
- ببخشید آقایوسف! یه گرفتاری برام پیش اومد.
- از بس توی فکرت بودم که چی سرت اومده وقتی دیدمت هول کردم سلام یادم رفت.
به برادرم اشاره کردم.
- برادرم آقا رضا!
بعد رو به رضا کردم.
- رضا! آقایوسف مدتی که این‌جا بودم خیلی هوام رو داشت.
رضا با آقایوسف دست داد و گفت:
- سلام آقایوسف، خیلی ممنونم که حواستون به خواهرم بوده.
آقایوسف هم به گرمی دستان رضا را فشرد.
- سلام پسرم! کاری نکردم، خواهرت که نیاز به مراقب نداره خودش یه پا مَرده
رضا نگاه کوتاهی به من انداخت.
- بله... همین خصلتش هم توی دردسر می‌اندازتش
کمی اخم کردم و گفتم:
- داشتیم داداش؟
رضا رو به آقایوسف کرد.
- مگه بد میگم آقایوسف؟
آقایوسف به حمایت از من برخاست.
- پسرجان! خواهرت رو دست کم نگیر.
از پشت دخل کمی به جلو خم شد و به برگه‌هایی که روی شیشه یخچال قدیمی مغازه چسبانده بود، اشاره کرد.
- ببین خواهرت برای ما چیکار کرده؟
خوب که نگاه کردم متوجه شدم پرینت گزارش‌هایم از کم‌آبی و وضعیت دختران است. رو به آقایوسف کردم.
- کاری نکردم آقایوسف فقط گزارش نوشتم.
رضا هم ادامه داد:
- بله وظیفه‌اش بوده نیاز به تشکر نیست.
- این چه حرفیه پسرجان؟ خیلی کار خواهرت رو کم نشون میدی‌ها؟
حواسم از حرف‌های آن دو نفر پرت شد و نگاهم به دمپایی‌های چرمی زنانه داخل قفسه کنار در افتاد که برای فروش بودند. یادم افتاد که بعد از چند روز پوتین‌هایم را باید از پا دربیاورم و حتماً تا الان زخمی شده‌اند، پس دوباره نمی‌توانستم از پوتین استفاده کنم و نیاز به چیزی شبیه دمپایی داشتم که پاهایم را درونش فرو کنم. به طرف قفسه رفتم و تک‌تک دمپایی‌ها را چک کردم تا یکی را که هم‌شماره پایم بود پیدا کردم. رو به رضا و آقایوسف که گرم صحبت با هم بودند کردم و رضا را صدا زدم و او هم به طرفم برگشت.
- چیه آبجی؟
دمپایی را نشان دادم.
- این رو برام حساب کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,657
مدال‌ها
3
آقایوسف پیش‌دستی کرد.
- این چه حرفیه دختر؟ برش دار برای خودت.
با دمپایی‌ها به طرف دخل رفتم و روی دخل گذاشتم.
- نه باید حسابش کنید.
- دخترجان، میگم برای خودت این حرفا چیه؟
- آقایوسف! می‌دونی حساب نکنی نمی‌برم.
آقایوسف سری تکان داد.
- دخترجان! تو چرا این‌قدر لجبازی؟
رضا دست در جیب شلوارش کرد.
- حق با ساریناست حساب کنید.
- خواهر و برادری عین همید.
پاکت پلاستیکی مشکی را برداشت و دمپایی را داخلش گذاشت.
- باشه، ولی این رسم مهمون‌نوازی نیست.
رضا با آقایوسف حساب کرد و من گفتم:
- آقایوسف! شما مهمون‌نوازی رو در حق من تموم کردید نگید این حرف رو.
آقایوسف پول را از دست رضا گرفت و گفت:
- کاری نکردم دختر!
- خیلی لطف بهم کردید... من دیگه دارم برمی‌گردم شیراز اومده بودم ازتون خداحافظی کنم.
- به سلامتی دختر! ولی کاش بیشتر می‌موندی.
- ممنون، ولی دیگه خیلی از خونه دور موندم.
- به‌هرحال تعارف ندارم، خوشحال می‌شدم با برادرت یه شب رو مهمونم باشید.
- شما لطف دارید، ولی دیگه باید برگردم.
- این دو سه روز که ازت خبری نبود، خیلی نگرانت شدیم، هرچی هم زنگ می‌زدیم جواب نمی‌دادی، دیروز با خاله رفتیم جنگران، خونه همون یارو گفتن همون روز از اون‌جا رفتی، گفتیم حتمی بلایی سرت اومده که برنگشتی، فردا می‌خواستیم با خاله بریم سرباز پیش پلیس، خبر بدیم گم شدی.
حدس می‌زدم نورالله بترسد و حرفی نزند که کجا رفته‌ام. رضا به جای من از آقایوسف تشکر کرد و من گفتم:
- آقایوسف، کاری ندارید؟ من دیگه برم خونه خاله وسایلم رو‌ بردارم
- سلامت باشی دخترم! برو خیر پیش.
- ایرادی نداره ماشین همین‌جا بمونه؟
نگاهی به ماشین مقابل مغازه انداخت.
- نه چه ایرادی؟ تا برید من هم به گلی خبر میدم برگشتی.
پاکت خریدم را برداشتم و از آقایوسف خداحافظی کرده از مغازه او‌ خارج شدیم و به طرف خانه خاله راه افتادیم.
- نیومده با همه آشنا شدی سارینا!
لبخند زدم.
- رضا! باور‌ کن من کاری نکردم خودشون گرم و باصفان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,657
مدال‌ها
3
به خانه خاله رسیدیم و در خانه مثل همیشه باز بود. چند ضربه به در نیمه‌باز زدم، پایم را داخل خانه گذاشتم و با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- صاحبخونه مهمون نمی‌خوای؟
خاله و ظاهر که روی تخت ایوان نشسته بودند و با صدای در هر دو به طرف من نگاه می‌کردند. با دیدن من خاله بلند شد و با گفتن «کجا بودی دختر؟» پله‌ها را پایین آمد. به عقب برگشتم و به رضا گفتم:
- بیا تو.
با داخل شدن رضا، ظاهر هم از روی تخت بلند شد و همچون خاله به استقبال ما آمد. خاله که دیگر به ما رسیده بود، دستانم را گرفت.
- کجا رفته بودی دختر؟ نصفه جون شدم.
- ببخشید خاله! یه جایی گرفتار شده بودم.
رو به طرف رضا کردم.
- برادرم رضا اومده من رو برگردونه خونه.
رضا سلامی داد و خاله گفت:
- سلام پسرم! خوش اومدی.
ظاهر هم که دیگر رسیده بود با رضا شروع به سلام و احوال‌پرسی کرد. خاله به طرف من برگشت.
- این چند روز کجا بودی که نمی‌تونستی یه خبر به ما بدی؟
- شرمنده خاله! یه جایی گیر کرده بودم، رضا اومد کمکم.
خاله رو به ظاهر کرد.
- آقا رو ببر روی تخت، خوب نیست سرپا.
رضا با تعارفات ظاهر به طرف تخت روی ایوان رفت و خاله رو به من کرد.
- تو هم بیا بشین، معلومه خسته‌ای، یه چایی چیزی بخور.
دستم را به بازوی خاله گرفتم.
- ممنونم خاله نمی‌مونیم، باید بریم، فقط اومدیم وسایلم رو برداریم و این‌که اگه اجازه بدین کنار همین تانکرها پاهام رو بشورم.
- نگران وسایل‌هات نباش! همون‌جوری که گذاشتی دست نخورده مونده میگم توران برات بیاره، تو هم تا پاهات رو بشوری وقته ناهاره، یه غذا می‌خورید و می‌رید.
- نه خاله دیگه مزاحم نمی‌شیم.
توران که از سر و صدا بیرون آمده بود تا چشمش به من خورد ذوق‌زده از پله‌ها پایین آمد.
- ساریناخانم، اومدید؟
- سلام توران‌جان! چطوری؟
- سلام خانم! کجا بودید؟ می‌دونید چه‌قدر نگرانتون شدیم؟
- ببخش که نگرانت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین