- Jun
- 2,171
- 40,651
- مدالها
- 3
کسی از شانهام گرفت، مرا بلند کرد و به نام صدا زد.
- سارینا؟ خوبی؟ نترس! گریه نکن! من اینجام.
صدای رضا بود، انگار دنیا را به من داده باشند، در میان گریه خندیدم. رضا چشمبند را برداشت.
- آبجی! روبهراهی؟ همه جات سالمه؟
- رضا... خیلی ترسیدم کجا بودی؟
با دستش طرفی را نشان داد.
- من دورتر از اینجا با اونها قرار داشتم، تو رو از دور نشونم دادن، تا پولها رو نگرفتن نذاشتن بیام طرفت.
- ممنونم که اومدی، ممنونم که سالمی.
رضا شروع به باز کردن دستانم کرد.
- حقته دعوات کنم، حقته بزنمت، حقته اصلاً خفهات کنم، دیدی چیکار کردی؟ دیگه عمراً بذارم تنها جایی بری، اگه خدایی نکرده بلایی سرت میاومد چی؟ منِ بدبخت جواب آقا رو چی باید میدادم؟ ها؟
چیزی نگفتم و سربهزیر اشک ریختم. رضا بعد از باز کردن دستم کیف کمریام را که راننده کنار پایم انداخته بود را با یک دست برداشت و با دست دیگر زیر بازویم را گرفت تا بلند شوم. یاد علی افتادم که به کمکم نیاز داشت.
- رضا زود باید بریم... .
نگذاشتم حرفم تمام شود.
- دیگه تموم شد آبجی! زود برمیگردیم خونه، بلند شو تا یه سره بریم تا شیراز.
بلند شدم. اشکهای صورتم را پاک کردم و همراه رضا به راه افتادم.
- رضا! من باید... .
- فعلاً سوار شو فرصت برای حرف زدن داریم.
سرم را به جایی که رضا به طرفش دست دراز کرده بود چرخاندم. ماشین من کنار جاده پارک بود.
- مگه نفروختیش؟
به ماشین رسیده بودیم، رضا در را باز کرد و گفت:
- فعلاً سوار شو، بهت میگم.
سوار شدم و او هم پشت فرمان نشست. سریع سوییچ را چرخاند و ماشین را به حرکت درآورد.
- اگه این رو نفروختی پس پول رو از کجا آوردی؟
رضا درحالیکه دور میزد گفت:
- از پولهای پساندازت استفاده کردم.
- اونها کافی نبود، بقیهاش رو از کجا آوردی؟
رضا لحظهای مکث کرد و بعد دنده را عوض کرد.
- خب ماشینم رو فروختم و یه مقدار هم پسانداز داشتم.
ناراحت روی داشبورد زدم.
- من گفتم اینو بفروش، بعد تو ماشین خودت رو فروختی؟ آخه چرا پساندازت رو دادی رضا؟
- سارینا؟ خوبی؟ نترس! گریه نکن! من اینجام.
صدای رضا بود، انگار دنیا را به من داده باشند، در میان گریه خندیدم. رضا چشمبند را برداشت.
- آبجی! روبهراهی؟ همه جات سالمه؟
- رضا... خیلی ترسیدم کجا بودی؟
با دستش طرفی را نشان داد.
- من دورتر از اینجا با اونها قرار داشتم، تو رو از دور نشونم دادن، تا پولها رو نگرفتن نذاشتن بیام طرفت.
- ممنونم که اومدی، ممنونم که سالمی.
رضا شروع به باز کردن دستانم کرد.
- حقته دعوات کنم، حقته بزنمت، حقته اصلاً خفهات کنم، دیدی چیکار کردی؟ دیگه عمراً بذارم تنها جایی بری، اگه خدایی نکرده بلایی سرت میاومد چی؟ منِ بدبخت جواب آقا رو چی باید میدادم؟ ها؟
چیزی نگفتم و سربهزیر اشک ریختم. رضا بعد از باز کردن دستم کیف کمریام را که راننده کنار پایم انداخته بود را با یک دست برداشت و با دست دیگر زیر بازویم را گرفت تا بلند شوم. یاد علی افتادم که به کمکم نیاز داشت.
- رضا زود باید بریم... .
نگذاشتم حرفم تمام شود.
- دیگه تموم شد آبجی! زود برمیگردیم خونه، بلند شو تا یه سره بریم تا شیراز.
بلند شدم. اشکهای صورتم را پاک کردم و همراه رضا به راه افتادم.
- رضا! من باید... .
- فعلاً سوار شو فرصت برای حرف زدن داریم.
سرم را به جایی که رضا به طرفش دست دراز کرده بود چرخاندم. ماشین من کنار جاده پارک بود.
- مگه نفروختیش؟
به ماشین رسیده بودیم، رضا در را باز کرد و گفت:
- فعلاً سوار شو، بهت میگم.
سوار شدم و او هم پشت فرمان نشست. سریع سوییچ را چرخاند و ماشین را به حرکت درآورد.
- اگه این رو نفروختی پس پول رو از کجا آوردی؟
رضا درحالیکه دور میزد گفت:
- از پولهای پساندازت استفاده کردم.
- اونها کافی نبود، بقیهاش رو از کجا آوردی؟
رضا لحظهای مکث کرد و بعد دنده را عوض کرد.
- خب ماشینم رو فروختم و یه مقدار هم پسانداز داشتم.
ناراحت روی داشبورد زدم.
- من گفتم اینو بفروش، بعد تو ماشین خودت رو فروختی؟ آخه چرا پساندازت رو دادی رضا؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: