جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط *الناز* با نام [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,988 بازدید, 25 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [برفراز قدرت] اثر «الناز h. p کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع *الناز*
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط *الناز*
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
1000008523.png
به نام خدا
اسم رمان: برفراز قدرت
اسم نویسنده: الناز h.p
ژانر: عاشقانه، تخیلی
عضو گپ نظارت: (5)S.O.W
خلاصه‌: :
من، آکوامارین، از همان بدو تولد وارد دنیای انسان‌ها شدم. همیشه فکر می‌کردم که شاید، بازگشت من به دنیای موازی برابر با اتمام روزهای سختی است که پشت سر گذاشتم! اما روحم هم خبر نداشت که عمق ماجرا در دنیای خودم شروع خواهد شد.

مقدمه:
در دنیایی قدم گذاشتم که از همان اول، مانند عروسک خیمه شب‌بازی با من رفتار شد. زندگی‌ای برایم برگزیدند که خودم در آن نقشی نداشتم. شاید تنها انتخابی که در زندگی داشتم عشق بود؛ اما حس می‌کردم این هم انتخاب من نبوده و کار قلب درمانده‌ام است. بدون اراده، به لبه پرتگاه نزدیک می‌شوم، زیر پاهایم می‌‌لغزد و به پایین دره پرت می‌شوم. به جای درد و فرا رسیدن لحظه‌ی مرگ به یک باره دنیا رنگ قرمز به خود گرفت، چه مسخره بود که حتی مرگ و زندگی هم به دست خودم نیست.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,653
55,600
مدال‌ها
12
1708891031064.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
خاویر، جذاب و خوشگل و صد البته آدم باحالی هم هست.
- خدای من، از کجا معلوم که جفت اون هستی؟
+ ام خب چطور باید این رو بفهمم؟
- با لمس کردن و البته گاهی اوقات با هم خواب شدن. امیدوارم خوش شانس باشی و فقط با لمس کردن کارت حل بشه. اوه یه چیز دیگه‌ام هست بعد از این‌که لمسش کردی شاید جرقه‌ای به وجود نیاد؛ اما ته دلت یجوری میشه، انگار یکی داره قلبت رو قلقلک میده و باعث به وجود آمدن رابطه و هم خوابی بین‌شان خواهد شد.
+من شکر خوردم؛ اما تسلیم نمیشم.
راوی:
بعد از رفتن آکوامارین و رونیکا، داریا را به سالن راه دادند. همانطور که نقشه کشیده بودند آلیا، آلسترا و لونا بر روی جسد پریماه خون گریه می‌کردند. داریا با دیدن صحنه روبه‌رو پاهایش توان ایستادن را از دست دادن و بر روی زمین فرود آمد. آرکا برای این‌که نقشه‌یشان واقعی‌تر باشد، خود را کنار داریا بر روی زمین رها کرد و با صدایی گرفته شروع کرد به تعریف کردن و میان حرف‌هایش چند قطره هم اشک ریخت تا جایی برای شک باقی نگذارد.
داریا به سمت جسد دخترکش رفت، او را در آغوش خود پنهان کرد و با صدای گرفته‌ای شروع به حرف زدن کرد.
داریا: دختر قشنگم، دختر پاک‌تر از گلم. چه کسی این‌ کار را با تو کرد؟ قسم می‌خورم انتقامت را می‌گیرم، نمی‌زارم که خونت پایمال بشه مطمئن باش.
به آرکا رو کرد و ادامه داد:
- کسی که دخترم رو کشته پیدا کن خودم جهنمی برایش به پا می‌کنم که به خاطر این کارش تاوان سختی پس بده.
کای: به ‌ها مشکوک هستیم، ک.س دیگری نیست که بخواهد چنین کاری بکند.
داریا پریماه را از آغوش خود جدا کرد.
داریا‌: کار آن‌ها نمی‌تواند باشد، چرا باید به دختر من صدمه بزنند؟
دانته‌: برای نابود کردن آرکا دست به هر کاری می‌زنند، حتی کشتن پریماه، که انجامش هم دادند.
داریا: راتین را هم امروز از ما دزديدن. معلوم نیست چه کسی این کار را کرده.
سوتی، داریا سوتی دارد بود و امان از دست «کای» که از موقعیت سو استفاده کرد.
کای: از ما؟ امروز؟ مگر راتین دست شما بوده؟
داریا: میفهمی که چه می‌گویی شاهزاده‌ی جوان؟ منظور من... منظورم این بود که امروز هم این اتفاق افتاده و قبلاً هم راتین را دزدیدند.
دایان حرف‌هایش را نمی‌دانست چگونه سر هم کند.
برای بیشتر از این سوتی ندهد به سمت در راه افتاد و از قلعه خارج شد. بعد از رفتن داریا پسرها تصمیم گرفتند که پریماه را دفن کنند.
آکوامارین:
داشتیم درمورد شاهزاده‌ها و کارهایشان حرفی می‌زدیم که با ناله کسی به خودمان آمديم، ماندانا بود. به او نزدیک شدم. انگار درد داشت که به خود می‌پیچید و ناله می‌کرد. دستم را روی پیشانی‌اش گذاشتم و زیر لب وردی برای تسکین دردش خواندم کم‌کم آرام گرفت.
- چرا اینجوری شد؟
+ تب داشت شاید بخاطر همین هست.
ماندانا پلکی زد و چشمانش را آرام باز کرد، به من خیره شد و لب زد.
ماندانا: چه عذاب جدیدی برایمان در نظر گرفتید.
خدای من این دختر چه دردهایی کشیده بود که باز هم از عذاب حرف می‌زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
(سه ماه بعد)
راوی:
در بین این سه ماه آکوامارین و رونیکا کامل با همه جا آشنا شده بودند، آکوامارین هم به قولی که به الهه‌ها داده بود عمل کرد و با تمام تلاشش سعی در یاد دادن شیمششیر زنی به رونیکا بود، گاهی اوقات آلیا و آلسترا هم با آن‌ها تمرین می‌کردند. میشد گفت که آکوامارین یک مربی شمشیر زنی شده بود. ماندانا هم دوست خوبی برای رونیکا و آکوامارین شده بود و هر روز خدا حتماً یک بار هم که شده به دیدن دخترا می‌رفت.
آکوامارین:
به جلو قدم برداشتم آسمان انگار از لباس آبی رنگش خسته شده بود و قرمز به تن کرده بود، صدای رعد و برق با برخورد شمشیرها با هم آمیخته شده بود. سپاه دشمن روبه شکست بود. ابرها انگار به جای باران آتش را بر سر مردم می‌باراند. به اطراف خود نگاه کردم کای و خاویر را دیدم که پشت به پشت هم‌دیگر می‌جنگیدند. آرکا آن طرف سربازها را سلاخی می‌کرد دانته و راتین هم نزدیک به آرکا درحال جنگیدن بودند. لاشه‌ی سربازها و ‌ها زمین را پر کرده بود به قدری که جایی برای قدم گذاشتن نمانده بود. کم‌کم افراد دور هم جمع شدند و می‌خواستند که این پیروزی را جشن بگیرند، که به یک باره صدای عظیمی بلند شد همه میدان در سکوت فرو رفت و بعد از آن صدای دمیده شدن شیپور جنگ دوباره بلند شد، همه از صدای شنیده شده به حیرت آمده بودند. صدای فریاد از سمت پرتگاهی که به دره جهنم معروف و دروازه‌ی بین موجودات اهریمنی بود شنیده میشد. همان لحظه موجودات عجیبی با بال‌های بزرگی به دنبال خود می‌کشیدند و جثه‌های بزرگ و قدی بلند که از دهن و چشم و گوش‌شان مایع سیاه رنگی روان بود پدیدار شدند.
آرکا با حیرت لب زد:
- دروازه‌ی جهنم باز شده!
اهریمن‌ها شباهت زیادی به زامبی‌ داشتند. با صدا و فریا به سمت سپاه باقی مانده ما در حرکت بودند.
- دروازه چطور بسته میشه.
پدر خاویر تا خواست جوابم را بدهد ابرها شروع به باریدن کردند و صدای رعد و برق در آسمان پیچید.
همان لحظه از خواب بیدار شدم، خدای من این دیگر چه خوابی بود. خیلی واقعی به نظر می‌آمد، اون موجودات عجیب، اهریمن‌ها، دروازه جهنم و شکست و مرگ سپاه‌مان. اولین بار بود که همچین خوابی می‌دیدم، تمام بدنم خیس از عرق شده بود. به سمت در تراس رفتم و وارد تراس شدم. نشستم و نفس‌های عمیقی کشیدم تا بلکه کمی از اظطرابم را کاهش یابد. هوای تاریک نشان می‌داد که تازه اول شب است. برای خواب مجدداً وارد اتاق شدم به‌سمت تخت حرکت کردم، به یک باره سرم گیج رفت و صحنه‌ای جلوی چشمانم نقش بست. خود را دیدم که بر روی تخت خوابیده بودم، زیرلب هزیان می‌گفتم و ناله می‌کردم، تمام بدنم هم از عرق خیس بود. این صحنه برای چند دقیقه قبل از این بود که بیدار شوم. بر روی زمین افتادم قدرت نگه داشتن پاهایم را نداشتم، خدای من، این دیگر چه مصیبتی است. ترس و دلهره تمام وجودم را گرفته بود به سختی بلند شدم و به دیوار تکیه دادم، همین که یکمی حالم بهتر شد به اتاق آرکا طی‌الارض کردم تا پیش او بخوابم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
آرکا در جای خود غلطی زد، انگار خواب شب بر او هم حرام شده بود. حضورم را حس کرده بود، به سمت من چرخید و گفت:
- نصف شبی اینجا چیکار داری خواهر؟
+ میشه پیش تو بخوابم.
آرکا: چرا که نه، بیا بخواب.
به سمت تخت رفتم زیر ملافه خزیدم. آرکا من را در آغوش خود گرفت و موهایم را نوازش کرد.
آرکا: چرا نخوابیدی؟
- خواب بد دیدم، وقتی هم بیدار شدم صحنه‌ی قبل از بیدار شدنم را دیدم. خیلی ترسناک بود.
آرکا آغوش خود را تنگ‌تر کرد و گفت:
- مشکلی نیست، خودم مراقبت هستم نگران نباش.
+ مي‌دونم که هستی، برای همین پیش تو اومدم... « یهو امروز عصر را به یاد آوردم که خیلی کلافه بود» راستی امروز عصر حالت بد بود، موقع شام هم مثل قبل نبودی، چیزی شده؟
آرکا: شاه اعظم به خاطر این‌که ولیعهد دارای فرزند پسری شده، فردا شب مهمانی بزرگی برپا کرده. همه ایل و طایفه‌ها رو هم دعوت کرده، برای ما هم دعوت نامه فرستاده. می‌خواد که به مهمونی فردا شب بریم.
- خب چرا به خاطر دعوت شدن ناراحت شدی؟
آرکا: به خاطر دعوت شدن نیست، شاه من رو بی‌خود تبعید کرد. شاید نگفته باشد که تبعید شدی؛ اما این‌کار دست کمی از تبعید ندارد. درحالی که می‌توانستم پیش خودش باشم، اون من رو به دورترین نقطه سرزمین فرستاده، که نزدیک‌ترین مکان به دروازه جهنم هست. از همون روزی که درک کردم، فهمیدم که برای شاه هیچ ارزشی ندارم. همچین مادری هم نداشتم که حمایتم کند. الان هم برای نوه پسرش به فکرش رسیده که یک پسر دیگه‌ای هم داره.
- هي داداشی می‌دونم سختت بوده و کلی درد کشیدی؛ اما من نمی‌دونم چجوری باید دلداری‌ات بدم، ببخشید.
آرکا: لازم به دلداری نیست، جوجه بگیر بخواب فردا کلی کار داریم.
- اولاً جوجه خودتی ثانیاً من خوابم نمیاد ثالثاً میشه بگی دروازه جهنم چیه؟
آرکا: خیلی پر حرفی.
- می‌دونم، جواب سؤالم رو بده.
آرکا: یه پرتگاه نزدیک اینجا هست، البته زیاد هم نزدیک نیست، پایین دره هم مواد مذاب هست. چندین سال پیش الهه‌ها اهریمن‌ها رو در آنجا زندانی کردند و قوی ترین طلسم رو برای دروازه گذاشتند. بعضی‌ شایعه‌ها پخش شده، که طلسم دروازه ضعیف شده و بازگشت اهریمن‌ها خیلی نزدیک هست. خلاصه، به اون‌جا دروازه جهنم گفته میشه. سوال دیگه‌ای نداری؟
- چرا. سوال زیاد هست؛ ولی خوابم میاد، پس ترجیح می‌دهم بخوابم.
آرکا: خوبه.
خیلی زود خوابم برد، فکر نمی‌کردم خوابیدن در آغوش برادر آنقدر حس خوبی داشته باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
صبح زود با فریادهای رونیکا، آلیا و آلسترا از خواب بیدار شدم. یکم خودم را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم، دخترها هم از اتاق من خارج شده بودند.
- چه خبر شده؟ چرا قلعه ‌رو گذاشتید روی سرتون؟
رونیکا: اون‌جا چرا تشریف دارید شما؟
- باید به تو جواب پس بدم؟
رونیکا: تا لنگه ظهر خوابیدی، بعد میگه «ادای من رو موقع حرف زدن تکرار کرد» باید به تو جواب پس بدم؟
نکنه می‌خواهد به خرید برود که باز اژدهای درونش همه‌جا را به آتش کشیده. برای همین هم آنقدر عصبانی هست، طبق عقیده اون و قانون نانوشته‌ای که دارد هر چقدر هم زود به خرید بروی باز هم دیر است، خدا امروز را به خیر بگرداند.
- دو دقیقه وقت بده برم لباس بپوشم، الان می‌رسم.
آلیا و آلسترا از مکالمه‌ی من و رونیکا ریزریز می‌خندیدند.
رونیکا: تو اصلا می‌دونی که کجا قرار هست بریم هوم؟
- با این اخلاق و نشانه‌های معلوم، مطمئنن خرید. برای همین هم اینجا رو روی سرت خراب کردی و آلیا و آلسترای بدبخت رو از خواب شیرین‌شان بیدار کردی. حالا هم اجازه بده من آماده بشم بعد سرم غر بزن.
رونیکا با گفتن ایششی راهش رو به سمت اتاق من کج کرد.
رونیکا‌‌‌‌: خب قراره من و دخترا برات لباس انتخاب کنیم، زود باش بیا وگرنه دونه‌دونه موهای سرت رو می‌کنم. مفهومه؟
با اینکه همیشه کنترل اوضاع به دست من بود، اما وقتی بحث لباس و خرید و مهمونی به میان مي‌آمد، رونیکا ملکه و کار فرما میشد.
بالأخره با کلی غر زدن‌های رونیکا و سربه‌سر گذاشتن‌های من و دخترا آماده رفتن شدیم. آرکا تصمیم گرفته بود که من و رونی را هم با خود به مهمانی ببرد، همین هم باعث شده بود رونیکا سر از پا نشناسه.
سوار بر اسب از جنگل عبور می‌کردیم، درخت‌های بزرگ و سر به فلک کشیده به خاطر نزدیک بودن پاییز جامه‌ی سبز رنگ خود را با جامه‌ای به رنگ قرمز و زرد و نارنجی تغییر داده بود و باد مهمان لای شاخه‌ها شده بود. کم‌کم به دهکده نزدیک شدیم و خانه‌ها آشکار شدند. خانه‌های کوچک و بزرگ که از چوب ساخته شده بودند، دود کشی که از سقف خانه بیرون زده بود،
مردم در حال رفت و آمد، همه این‌ها شبیه به فیلم‌های تاریخی روم و یونان باستان بود.
رونیکا: این‌جا شدید باحال هست.
آلیا: اینجا یکی از دهکده‌های تحت فرمان آرکا هست، البته مهمان نواز بودن مردم دهکده بیشتر از هر چیزی این مکان را زیبا کرده.

بعد از حرف‌های آلیا با راهنمایی دخترها به سمت اسطبل رفتیم، اسب‌هایمان را تحویل دادیم و به سمت بازار حرکت کردیم.
- قراره چی بخریم؟ اصلا چیزی هست که بخریم؟
رونیکا چشم‌هایش را در حدقه چرخاند.
رونیکا: آلسترا به خیاط قلعه سپرده که لباس خوب و مناسبی برای امشب آماده کند، ما هم برای خرید هدیه برای برادر زاده‌ات به این‌جا تشریف آوردیم.
با دست به پس کلش کوبیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
- برادرزاده و زهرمار، الدنگ؛ من که چیزی نمی‌خرم چون اصلا قرار نیست بفهمند که من چه کسی هستم.
آلسترا: برای این‌که در دل پادشاه جایگاهی به دست بیاری باید این کار را بکنید.
رونیکا کیسه کوچکی سمتم پرتاب کرد که در هوا گرفتمش و بازش کردم، یک کیسه طلا بود.
رونیکا: آرکا گفت سعی کنی بهترین هدیه رو بخری برای برادرزاده‌ات.
- زمین هم نیست بخوام براش ماشینی، گوشیی، لب‌تابی چیزی بخوام براش بخرم.
آلیا: ماشين و اون چیزایی که گفتی چی هستن؟
- ما به جای اسب از ماشین استفاده می‌کنیم یه وسیله فلزی بزرگ تقریبا دومتری هست،گوشی هم به جای نامه و کاغذ هست وسیله ارتباط از راه دور هست و خیلی کاربردهای دیگه‌ای هم دارد. لب‌تاب هم تقریبا مثل گوشی هست.
معلوم بود چیزی از حرف‌های من را نفهمیده‌اند.
رونیکا: توضیح نمی‌‌دادی بیشتر می‌فهمیدند.
بی‌خیال جواب دادن شدم، باید چیزی برای کادو پیدا می‌کردم به همه دکان‌ها سر می‌زدیم تا بلکه چیز خوبی پیدا کنیم. از مغازه زیورآلات خارج شدم، با اصرار رونیکا یک گردنبند از جنس نقره که مروارید سبز رنگی داخلش بود خریده بودم. به مغازه‌های اطراف نگاهی کردم که بت‌که‌ای کنار آهن‌گری بود خنجر، شمشیر و وسایل جنگی می‌فروخت. دخترها هنوز داخل مغازه زیورآلات بودند، چه بهتر. به سمت آهن‌گری رفتم، یک پیرمرد زیر سایه مغازه نشسته بود.
- سلام، ببخشید این وسایل برای شما هست؟
پیرمرد آهن‌گر نگاهی به من انداخت و با پارچه‌ای که دور گردنش بود عرق پیشانی‌اش را پاک کرد.
پیر مرد: بله دخترم، چطور می‌توانم کمکت کنم.
- من یک خنجر، برای هدیه دادن می‌خواهم.
پیرمرد از جای خود بلند شد و به سمت بت‌که‌ای که در چند قدمی خودش بود رفت، من هم پیشش رفتم. چند تا خنجر گذاشت جلوم.
پیرمرد: این‌ها بهترین خنجرهای من هستن امیدوارم که خوش‌تان بیاید.
واقعا زیبا بودن؛ اما نمی‌دانستم کدام یک را انتخاب کنم، غرق برسی کردن خنجرها بودم که با شنیدن اسمم به اطراف نگاه کردم، کای بود که داشت به من نزدیک میشد.
- جناب کای شما کجا و اینجا کجا؟
کنارم ایستاد و با لبخند جوابم را داد.
کای: از زیر آب بودن خسته شدم گفتم یکمم به خشکی بیام. راستی امشب به مهمونی میای؟
- آره به مهمونی میام. میشه یه درخواستی داشته باشم؟
کای: خوبه، البته بفرما.
با دستم خنجرها را نشان دادم.
- کدام یک را انتخاب کنم، می‌خواهم که چیز خوبی باشه.
به خنجر ها نگاه کرد. یکی از خنجرها که به رنگ سیاه بود و طرح‌های گل که وسط آن مروارید قرمز بود را برداشت و به سمتم گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
کای: این خیلی خوشگل هست.
خنجر را از دست او گرفتم و از غلافش خارج کردم واقعا زیبا بود. آن را به سمت پیرمرد گرفتم و خواستم که برایم در پارچه‌ای کادو کند. پس از گرفتن خنجر با کای از آنجا دور شدیم.
کای: تنها اومدی؟
- نه با دخترها اومدم، فکر کنم هنوز هم داخل همان مغازه باشن.
و با دستم به مغازه زیورآلات اشاره کردم.
خیلی وقت بود به ما سر نزده بودی شاهزاده خبریه؟
کای: پدر میگه که وقت ازدواجم رسیده و باید ازدواج کنم، این چند وقت هم کلی دختر معرفی کردن، برای همین وقتم پر بود.
ازدواج، برای یک لحظه حس حسودی وجودم را فرا گرفت.
- به سلامتی، پس باید برای عروسی شما هم آماده بشیم؟
کای: نه بابا، کسی که می‌خواستم رو پیدا نکردم. کلی هم دردسر جمع کردم تا پدر از ازدواج من صرف نظر کند.
چرا نفس آسوده‌ای کشیدم! این چه حسی بود؟
با لحن خنده داری داشت حرف‌هایش را می‌زد، که باعث خنده‌ی من هم شد.
وقتی به مغازه رسیدیم کای از حرکت ایستاد.
کای: خیلی خوشحال شدم تو رو دیدم آکوامارین، راستش یکم کار دارم که باید به آن‌ها رسیدگی کنم، شب می‌بینمت.
- ممنون، البته شما به کارهایتان رسیدگی کنید؛ فعلا.
بعد از رفتن کای به دنبال دخترها رفتم بعد از کلی گشتن، برای نهار به قلعه بازگشتیم. بعد از خوردن نهار، آلسترا رفت تا لباس‌هایمان را بیاورد، به اتاق من رفتیم تا خود را آماده کنیم. بعد از چند ساعتی هر چهار نفرمان کاملا آماده شده بودیم و هیچ عجله‌ای هم در کارمان نبود؛ چون رونیکا سر میز غذاخوری به آرکا گفته بود که نباید هیچ عجله‌ای برای آماده شدن داشته باشند، آرکا هم او را از این بابت مطمئن کرد، خیلی هم به نفع‌مان شد که آرکا به زور به این مهمانی می‌رود هه‌هه.
لباس من ابي رنگ و بالا تنه‌اش دکلته بود از پایین لباس هم کمی پف‌دار بود آستین‌های لباس هم تا کمی بالاتر از مچ دست بود از بالا هم چاک داشت، لباس زیبایی بود. موهایم هم از جلو سر بافته و بعد بالای سرم بسته بودم موهای پایینی هم آزاد گذاشته بودم، از نظر من که خیلی خوب بود.
لباس رونیکا زیتونی بود بالا تنه‌اش مانند من دکلته بود، دامنش کاملا ساده بود و آستین‌های پرنسسی داشت واقعا زیبا بود. لباس آلیا و آلسترا هم صورتی عروسکی بود، شبیه به باربی شده بودن.
خلاصه بعد از کلی تعریف‌های تیکه پاره، افتخار به رفتن دادیم.
چند لحظه بعد، راوی:
(قصر پادشاهی)
افراد زیادی از پیر تا جوان اطراف سالن را پر کرد بودند، همه آن‌ها با دعوت پادشاه اعظم در آن‌جا حضور داشتند. شاه بر روی تخت پادشاهی خود نشسته بود و جام شرابش را سر می‌کشید و به انبوه افراد حاضر در جمع خیره بود، ندیدن آرکا بین مردم او را عصبانی کرده بود. ملکه (مادر ولیعهد) در کنار شاه نشسته بود و آتش درون شاه را دو چندان می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
در سالن باز شد و آرکا و بقیه هم به همراه او وارد شدن، همه با احترام برای آرکا خم و راست می‌شدند، آرکا با همراهانش به سمت تخت پادشاهی رفت و روبه پادشاه تعظیم کوتاهی کرد و ابراز خوشحالی کرد.
شاه از جای خود بلند شد روبه روی آرکا ایستاد و با صدایی که خشم از آن مشهود بود، گفت:
- فکر نمی‌کنی خیلی دیر آمدی؟
آرکا: کمی کار داشتم باید به آن‌ها رسیدگی می‌کردم برای همین دیر شد، جناب پادشاه!
رونیکا از لحن حرف زدن پدر و پسر تعجب کرده بود، خیلی آرام زیر گوش آکوامارین پچ زد.
رونیکا: چرا آنقدر سردن باهم؟
آکوامارین شانه‌ای بالا انداخت. به آرامی جلو رفت و گلویی صاف کرد تا توجه شاه به او جلب شود.
آکوامارین:
گوشه‌های دامنم را گرفتم و به آرامی تعظیم کردم.
- جناب پادشاه از ملاقات کردن شما بسیار خرسندم، امیدوارم که نوه‌ شما آینده روشنی داشته باشد.
شاه سری تکان داد و پرسید.
شاه: تو چه کسی هستی؟
- من یکی از دوستان شاهزاده آرکا هستم.
انگار کلمه‌ی شاهزاده زیاد مطابق میل او نبود.
شاه‌: خوش آمدی، از مهمانی لذت ببرید.
شاه بعد از گفتن این حرف از آن‌جا دور شد، مردک خود شیفته. به سمت میزی که گوشه‌ای از سالن بود رفتیم، همین که نشستیم شاهزاده‌های دیگر هم به ما ملحق شدند.
کای: شاه پوستت رو کند؟
خاویر: ملکه شبیه زنبور هي زیر گوش شاه وزوز می‌کرد.
رونیکا: مردک هرکول، خیلی بد اخلاق بود.
هر کدام داشتند از بدی‌های شاه می‌گفتند. از شاه به عنوان پدر که بخاری بلند نشد ببینیم مادر چطور خواهد بود.
آرین: ببخشید؛ اما این مکان پر از گوش‌هایی است که به دنبال جاسوسی هستند پس تا اینجا هستیم یکمی رعایت کنید.
کم‌کم سالن از مهمان پر شده بود، یکی از سربازها وارد شدن اعظای سلطنتی را اعلام کرد. شاه به همراه دو زن، ولیعهد و همسرش به سمت تخت سلطنتی رفتند و به مهمانان چشم دوختند. همه باصدای زنده باد شاه تعظیم کردند و بعد از نشستن شاه و همراهانش همه کمر صاف کردند، دوباره بر روی صندلی‌های خود نشستیم. به سمت تخت پادشاهی نگاه کردم یکی از زن‌ها که موهای کوتاه قهوه‌ای رنگ داشت، فهمیده بودم که مادر ولیعهد هست، شاید آن زن مو بلند با چشمان طوسی مادر باشد، شاید هم نباشد. دلم می‌خواست که به نزد او برم و بپرسم که تو مادر من هستی؟ شاید هم بعد این همه سال حتی فراموش کرده باشد که منی هم وجود دارم، قلبم از این بیچارگی‌ام گرفته شد، چرا من را رها کرد؟ فقط برای این‌که بد نام نشود که یک دختر را با پسرش در یک نطف پرورش داده است؟ مسخره بود. با تشر آرکا به خود آمدم و فهمیدم که خیلی وقت هست به آن زن چشم طوسی خیره شده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

*الناز*

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
36
244
مدال‌ها
2
- اون زن! مادر هست؟
آرکا ابرویی با انداخت سری به عنوان تایید تکان داد.
- عجیب دلم می‌خواهد پیش او بروم و باهاش هم کلام بشم.
آرکا: اون اولین نفر بود که به من خبر داد که خواهری هم دارم؛ اما من دل خوشی از او ندارم، تو هم هر کاری دلت می‌خواهد بکن.
خاویر‌: یهو نپری بغلش بگی مادر ببین من برگشتم.
کای: همه که مثل تو احمق نیستند، بعدشم از آکوامارینی که ما در این سه ماه دیدیم، عمرا همچین کاری رو انجام بده. بعدش هم این به ما مربوط نیست جنابِ... ولیعهدِ... اجنه.
راتین: دو دقیقه دهنتون رو ببندید! خوب میشه به‌ خدا قسم.
دانته: کاریت نباشه راتین این‌ها نصف عقلشون کامل نشده.
از بحث این شاهزاده‌ها خنده‌ام گرفته بود، با دخترها ریزریز به آن‌ها می‌خندیدیم.
ارکا: خدایی خجالت داره برای شماها که ولیعهد سرزمین‌هایتان هستید یکم آدم باشید.
رونیکا‌: از دیو و اجنه و پری و الف انتظار آدم بودن نداشته باش جناب شاهزاده.
صدای اعتراض همه بلند شده بود، همه خطا را گردن یک دیگر می‌انداختند. بعد از این که با حرف‌هایشان را کلی در سر و کله‌ی هم کوبیدند، بالأخره آتش بس را اعلام کردند و ماهم به زور خنده‌هایمان را جمع کردیم تا بیشتر از این آبرویمان نرود.
نگاه گذرایی به همه انداختم که نگاهم بر روی ماندانا ماند که با چشم ابرو به راتین چیزی را می‌فهماند، که همان لحظه راتین گلویی صاف کرد و توجه همه را به خود جلب کرد. دستانش را در ماندانا حلقه کرد و به حرف آمد.
راتین: یه خبر خوب داریم براتون.
کای: محل ‌ها رو پیدا کردی؟
خاویر با دست به پس کله‌ی کای کوبید که صدای اعتراضش را بلند کرد.
خاویر: نفهمی دیگه، اون می‌خواد بگه که با ماندانا به سفر میره و ما از شرش خلاص می‌شیم.
آدرین: شما رو به خدا قسم بسه دیگه، هنوز چند دقیقه از آتش بس نگذشته بخدا.
آرکا: حرفت رو بزن راتین.
راتین: اول این‌که خاویر جان تا آخرین لحظه‌ی تپش قلب من کنارتم چه بخوای چه نخوای مفهومه؟ حالا بریم برای موضوع اصلی، من دارم بابا میشم.
تا خواستیم ابراز خوشحالی کنیم، اعلام کردند که شام سرو می‌شود باید به سالن غذا خوری برویم. برای همین مجبور شدیم این کار را به بعد موکول کنیم. بعد از سرو غذا تصمیم گرفتم پیش مادر برم تا باهاش حرف بزنم. بعد از کلی گشتن او را بین گروهی از زن‌ها پیدا کردم، وقتی از آن‌ها جدا شد سریع خودم را به او رساندم و سلام کردم.
- سلام بانوی من.
(البته تعظیم هم کردم)
آندریا: سلام خوش اومدی.
- ممنون، راستش می‌خواستم تنهایی باهاتون حرف بزنم البته اگر میشه؟
آندریا قبول کرد و به خلوت‌ترین گوشه سالن رفتیم.
آندریا: خب بگو چی می‌خواستی بگی؟
- می‌دونی من کیم؟ من... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین