خاویر، جذاب و خوشگل و صد البته آدم باحالی هم هست.
- خدای من، از کجا معلوم که جفت اون هستی؟
+ ام خب چطور باید این رو بفهمم؟
- با لمس کردن و البته گاهی اوقات با هم خواب شدن. امیدوارم خوش شانس باشی و فقط با لمس کردن کارت حل بشه. اوه یه چیز دیگهام هست بعد از اینکه لمسش کردی شاید جرقهای به وجود نیاد؛ اما ته دلت یجوری میشه، انگار یکی داره قلبت رو قلقلک میده و باعث به وجود آمدن رابطه و هم خوابی بینشان خواهد شد.
+من شکر خوردم؛ اما تسلیم نمیشم.
راوی:
بعد از رفتن آکوامارین و رونیکا، داریا را به سالن راه دادند. همانطور که نقشه کشیده بودند آلیا، آلسترا و لونا بر روی جسد پریماه خون گریه میکردند. داریا با دیدن صحنه روبهرو پاهایش توان ایستادن را از دست دادن و بر روی زمین فرود آمد. آرکا برای اینکه نقشهیشان واقعیتر باشد، خود را کنار داریا بر روی زمین رها کرد و با صدایی گرفته شروع کرد به تعریف کردن و میان حرفهایش چند قطره هم اشک ریخت تا جایی برای شک باقی نگذارد.
داریا به سمت جسد دخترکش رفت، او را در آغوش خود پنهان کرد و با صدای گرفتهای شروع به حرف زدن کرد.
داریا: دختر قشنگم، دختر پاکتر از گلم. چه کسی این کار را با تو کرد؟ قسم میخورم انتقامت را میگیرم، نمیزارم که خونت پایمال بشه مطمئن باش.
به آرکا رو کرد و ادامه داد:
- کسی که دخترم رو کشته پیدا کن خودم جهنمی برایش به پا میکنم که به خاطر این کارش تاوان سختی پس بده.
کای: به ها مشکوک هستیم، ک.س دیگری نیست که بخواهد چنین کاری بکند.
داریا پریماه را از آغوش خود جدا کرد.
داریا: کار آنها نمیتواند باشد، چرا باید به دختر من صدمه بزنند؟
دانته: برای نابود کردن آرکا دست به هر کاری میزنند، حتی کشتن پریماه، که انجامش هم دادند.
داریا: راتین را هم امروز از ما دزديدن. معلوم نیست چه کسی این کار را کرده.
سوتی، داریا سوتی دارد بود و امان از دست «کای» که از موقعیت سو استفاده کرد.
کای: از ما؟ امروز؟ مگر راتین دست شما بوده؟
داریا: میفهمی که چه میگویی شاهزادهی جوان؟ منظور من... منظورم این بود که امروز هم این اتفاق افتاده و قبلاً هم راتین را دزدیدند.
دایان حرفهایش را نمیدانست چگونه سر هم کند.
برای بیشتر از این سوتی ندهد به سمت در راه افتاد و از قلعه خارج شد. بعد از رفتن داریا پسرها تصمیم گرفتند که پریماه را دفن کنند.
آکوامارین:
داشتیم درمورد شاهزادهها و کارهایشان حرفی میزدیم که با ناله کسی به خودمان آمديم، ماندانا بود. به او نزدیک شدم. انگار درد داشت که به خود میپیچید و ناله میکرد. دستم را روی پیشانیاش گذاشتم و زیر لب وردی برای تسکین دردش خواندم کمکم آرام گرفت.
- چرا اینجوری شد؟
+ تب داشت شاید بخاطر همین هست.
ماندانا پلکی زد و چشمانش را آرام باز کرد، به من خیره شد و لب زد.
ماندانا: چه عذاب جدیدی برایمان در نظر گرفتید.
خدای من این دختر چه دردهایی کشیده بود که باز هم از عذاب حرف میزد.