- Jun
- 1,024
- 6,640
- مدالها
- 2
چند گام به عقب رفتم و تا مرا ببیند. از دور نگاهش کردم متحیر لبهی بام ایستاده بود و مرا مینگریست. مثل جغدی که دنبال شکار باشد به من زل زد و بعد با همان صدای نخراشیده غرید:
- چی میخواهی؟ کی هستی؟
صدا صاف کردم و گفتم:
- کارتان دارم. باید با شما صحبت کنم.
دستمال یزدیاش را از دور گردن جدا کرد و به دور دستش پیچید و از مقابل چشمانم غیب شد. طولی نکشید که صدای کشیده شدن کفشهایش روی زمین نوید آمدنش را در پشت در داد. خودم را محکم نگه داشتم. در با نالهای روی پاشنه چرخید و هیبت ترسناک و کَریه مرد تنومندی لای دو لنگه در قلبم را از ترس تکان داد. ابروهای پرپشت مشکی پهن و چشمان کشیده و دریدهای داشت، موهای مجعد مشکیش از زیر کلاه لگنی شاپو مانندی مشخص بود و از سبیلهای پرپشت مشکیش هم که خون میچکید. آن چهره رعبآور که شباهت عجیبی به گندهلاتهای معروف تهران داشت؛ برای لحظهای مرا از ترس خشک کرده بود. مچ دستش را که دستمال یزدی قرمزی به آن پیچیده بود را به در تکیه داد و با صدای نخراشیدهای گفت:
- بفرما؟ سرکار علیه، خیره!
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم بر آشوب درونم غلبه کنم و نسبت به آن دیو دوسر ضعف نشان ندهم بنابراین با صدایی که سعی میکردم نلرزد گفتم:
- میخواهم راجع به موضوعی با شما صحبت کنم.
دوشیار عمیق لابهلای ابرویش پدیدار شد که چهرهاش را بیش از پیش خشنتر میکرد از جای خود تکانی خورد و از لای دو لنگه در بیرون آمد و در را محکم به هم کوفت از ترس یک گام لرزان به عقب رفتم. سر چرخاند و امیرحسین را دید و چشمانش به سرخی نشست و با نگاه تیزی به من نگریست با صدایی چون رعد گفت:
- نکند واسهی خاطر این حرامی آمدهاید؟
ناخنهایم را به کف دست فرو بردم و گفتم:
- اگر از عهده مخارجش برنمیآیید، بهتر است این بچه را به من بسپارید.
مات و حیران با همان چهرهی شمرذیالجوشنش به من نگریست و دهانش از پشت آن سبیلهای مشکی به پوزخندی کج شد و گفت:
- مادمازل خیال کردید کجا تشریف آوردید؟ مثل اینکه خوشی به زیر دلتان زده و از کاخ اعیانیتان دست کشیدید و آمدید بهر صفا حالی از سفره خالی ما بپرسید یا اینکه خیلی فضول و بیعار هستید که دنبال این حیفنان راه گرفتید و خیال تحصیل و قاطی آدمها شدنش به سرتان زده؟ نخیر! محال است بگذارم این حیفنان برود پای میز چوبی مکتبخانه بنشیند و الف...ب... از بر کند آنوقت من تک و تنها شکم ده سر عایله سیر کنم.
دندان به هم سائیدم و گفتم:
- اگر بخواهد کار کند هم، روزی سهتومان یا چهارتومان عایدتان نمیشود که پول یک نان سنگکی هم نمیشود، آن پول را هم من به گردن میگیرم، فقط دست از سر این طفل بردار و بگذار راه خودش را برود. با بقیه عایلهتان چه میکنید به من ارتباطی ندارد اما دخل و خرج این طفل معصوم را خودم میدهم.
خنده زنگار گرفتهاش از ته حلقوم بیرون جست و دست به کمر گفت:
- سهچهار تومان؟ سهچهار تومان ارزانی خودتان و گور پدرتان! الان در این دور و زمانه به تف و لعنتی هم نمیارزد.
- چی میخواهی؟ کی هستی؟
صدا صاف کردم و گفتم:
- کارتان دارم. باید با شما صحبت کنم.
دستمال یزدیاش را از دور گردن جدا کرد و به دور دستش پیچید و از مقابل چشمانم غیب شد. طولی نکشید که صدای کشیده شدن کفشهایش روی زمین نوید آمدنش را در پشت در داد. خودم را محکم نگه داشتم. در با نالهای روی پاشنه چرخید و هیبت ترسناک و کَریه مرد تنومندی لای دو لنگه در قلبم را از ترس تکان داد. ابروهای پرپشت مشکی پهن و چشمان کشیده و دریدهای داشت، موهای مجعد مشکیش از زیر کلاه لگنی شاپو مانندی مشخص بود و از سبیلهای پرپشت مشکیش هم که خون میچکید. آن چهره رعبآور که شباهت عجیبی به گندهلاتهای معروف تهران داشت؛ برای لحظهای مرا از ترس خشک کرده بود. مچ دستش را که دستمال یزدی قرمزی به آن پیچیده بود را به در تکیه داد و با صدای نخراشیدهای گفت:
- بفرما؟ سرکار علیه، خیره!
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم بر آشوب درونم غلبه کنم و نسبت به آن دیو دوسر ضعف نشان ندهم بنابراین با صدایی که سعی میکردم نلرزد گفتم:
- میخواهم راجع به موضوعی با شما صحبت کنم.
دوشیار عمیق لابهلای ابرویش پدیدار شد که چهرهاش را بیش از پیش خشنتر میکرد از جای خود تکانی خورد و از لای دو لنگه در بیرون آمد و در را محکم به هم کوفت از ترس یک گام لرزان به عقب رفتم. سر چرخاند و امیرحسین را دید و چشمانش به سرخی نشست و با نگاه تیزی به من نگریست با صدایی چون رعد گفت:
- نکند واسهی خاطر این حرامی آمدهاید؟
ناخنهایم را به کف دست فرو بردم و گفتم:
- اگر از عهده مخارجش برنمیآیید، بهتر است این بچه را به من بسپارید.
مات و حیران با همان چهرهی شمرذیالجوشنش به من نگریست و دهانش از پشت آن سبیلهای مشکی به پوزخندی کج شد و گفت:
- مادمازل خیال کردید کجا تشریف آوردید؟ مثل اینکه خوشی به زیر دلتان زده و از کاخ اعیانیتان دست کشیدید و آمدید بهر صفا حالی از سفره خالی ما بپرسید یا اینکه خیلی فضول و بیعار هستید که دنبال این حیفنان راه گرفتید و خیال تحصیل و قاطی آدمها شدنش به سرتان زده؟ نخیر! محال است بگذارم این حیفنان برود پای میز چوبی مکتبخانه بنشیند و الف...ب... از بر کند آنوقت من تک و تنها شکم ده سر عایله سیر کنم.
دندان به هم سائیدم و گفتم:
- اگر بخواهد کار کند هم، روزی سهتومان یا چهارتومان عایدتان نمیشود که پول یک نان سنگکی هم نمیشود، آن پول را هم من به گردن میگیرم، فقط دست از سر این طفل بردار و بگذار راه خودش را برود. با بقیه عایلهتان چه میکنید به من ارتباطی ندارد اما دخل و خرج این طفل معصوم را خودم میدهم.
خنده زنگار گرفتهاش از ته حلقوم بیرون جست و دست به کمر گفت:
- سهچهار تومان؟ سهچهار تومان ارزانی خودتان و گور پدرتان! الان در این دور و زمانه به تف و لعنتی هم نمیارزد.