جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,575 بازدید, 666 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
چند گام به عقب رفتم و تا مرا ببیند. از دور نگاهش کردم متحیر لبه‌ی بام ایستاده بود و مرا می‌نگریست. مثل جغدی که دنبال شکار باشد به من زل زد و بعد با همان صدای نخراشیده غرید:
-‌ چی می‌خواهی؟ کی هستی؟
صدا صاف کردم و گفتم:
-‌ کارتان دارم. باید با شما صحبت کنم.
دستمال یزدی‌اش را از دور گردن جدا کرد و به دور دستش پیچید و از مقابل چشمانم غیب شد. طولی نکشید که صدای کشیده شدن کفش‌هایش روی زمین نوید آمدنش را در پشت در داد. خودم را محکم نگه داشتم. در با ناله‌ای روی پاشنه چرخید و هیبت ترسناک و کَریه مرد تنومندی لای دو لنگه در قلبم را از ترس تکان داد. ابروهای پرپشت مشکی پهن و چشمان کشیده و دریده‌ای داشت، موهای مجعد مشکیش از زیر کلاه لگنی شاپو مانندی مشخص بود و از سبیل‌های پرپشت مشکیش هم که خون می‌چکید. آن چهره رعب‌آور که شباهت عجیبی به گنده‌لات‌های معروف تهران داشت؛ برای لحظه‌ای مرا از ترس خشک کرده بود. مچ دستش را که دستمال یزدی قرمزی به آن پیچیده بود را به در تکیه داد و با صدای نخراشیده‌ای گفت:
-‌ بفرما؟ سرکار علیه، خیره!
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم بر آشوب درونم غلبه کنم و نسبت به آن دیو دوسر ضعف نشان ندهم بنابراین با صدایی که سعی می‌کردم نلرزد گفتم:
-‌ می‌خواهم راجع به موضوعی با شما صحبت کنم.
دوشیار عمیق لابه‌لای ابرویش پدیدار شد که چهره‌اش را بیش از پیش خشن‌تر می‌کرد از جای خود تکانی خورد و از لای دو لنگه در بیرون آمد و در را محکم به هم کوفت از ترس یک گام لرزان به عقب رفتم. سر چرخاند و امیرحسین را دید و چشمانش به سرخی نشست و با نگاه تیزی به من نگریست با صدایی چون رعد گفت:
-‌ نکند واسه‌ی خاطر این حرامی آمده‌اید؟
ناخن‌هایم را به کف دست فرو بردم و گفتم:
-‌ اگر از عهده مخارجش برنمی‌آیید، بهتر است این بچه را به من بسپارید.
مات و حیران با همان چهره‌ی شمر‌ذی‌الجوشنش به من نگریست و دهانش از پشت آن سبیل‌های مشکی به پوزخندی کج شد و گفت:
-‌ مادمازل خیال کردید کجا تشریف آوردید؟ مثل این‌که خوشی به زیر دلتان زده و از کاخ اعیانی‌تان دست کشیدید و آمدید بهر صفا حالی از سفره خالی ما بپرسید یا این‌که خیلی فضول و بی‌عار هستید که دنبال این حیف‌نان راه گرفتید و خیال تحصیل و قاطی آدم‌ها شدنش به سرتان زده؟ نخیر! محال است بگذارم این حیف‌نان برود پای میز چوبی مکتب‌خانه بنشیند و الف...ب... از بر کند آن‌وقت من تک و تنها شکم ده‌ سر عایله سیر کنم.
دندان به هم سائیدم و گفتم:
-‌ اگر بخواهد کار کند هم، روزی سه‌تومان یا چهار‌تومان عایدتان نمی‌شود که پول یک نان سنگکی هم نمی‌شود، آن پول را هم من به گردن می‌گیرم، فقط دست از سر این طفل بردار و بگذار راه خودش را برود. با بقیه عایله‌تان چه می‌کنید به من ارتباطی ندارد اما دخل و خرج این طفل معصوم را خودم می‌دهم.
خنده زنگار گرفته‌اش از ته حلقوم بیرون جست و دست به کمر گفت:
-‌ سه‌چهار تومان؟ سه‌چهار تومان ارزانی خودتان و گور پدرتان! الان در این دور و زمانه به تف و لعنتی هم نمی‌ارزد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
با خشم غریدم:
-‌ این بچه توانی بیشتر از این برای در آوردن نان ندارد.
-‌ مگر نمی‌خواهید قیم او شوید؟ فقط با روزی سه‌چهار تومان می‌خواهید شکم این فلک‌زده را پر کنید؟! حاشا به کرامتتان!
نفس لرزانم را بیرون دادم و گفتم:
شما از این پول هم کف دست نانی به این طفل نمی‌دهید. حاشا به غیرت شماها که فقط اَدای یک لات را درمی‌آورید.
یک گام با خشم سوی من پیش آمد و غرید:
-‌ هرچه هست همین هم از سرش زیاد است! شما که در کاخ خود لم داده‌اید و از گرسنه خبر ندارید! من این لقمه‌حرام را به شما نمی‌فروشم! سودش خیلی بیشتر از آنی هست که شما برایم چک و چانه می‌زنید. حالا هم گورتان را گم کنید. عزت زیاد!
خواست به سمت امیرحسین برود که سراسیمه فریاد زدم:
-‌ روزی ده تومان! فقط دست از سرش بردار و بگذار درسش را بخواند.
ایستاد و پوزخندی به من زد و گفت: روزی ده‌تومان می‌شود ماهی سیصدتومان که باز هم برای من نمی‌صرفد. ماهی سه هزارتومان وگرنه هیچ!
دندان‌قروچه‌ای کردم و نگاهم را به چهره‌ی وقیحش دوختم. بسیار آدم دندان گرد و عوضی بود و دقیقاً ثلث حقوق مرا می‌خواست. امیرحسین از ترس آماده فرار بود که نفسم را با ناراحتی بیرون راندم و ناچار فقط به خاطر امیرحسین مجبور شدم کوتاه بیایم بنابراین گفتم:
-‌‌ فقط به یک شرط حاضرم قبول کنم.
خونسرد گفت:
-‌ این پولی که گفتم فقط برای یک شرطت بود و اِلّا باید باز هم جیبت را بتکانی.
بی‌توجه گفتم:
-‌ زیادی دندان‌گردی می‌کنی کاری نکن همین هم از کیسه‌ات برود. یک کارگر نانوایی روزی شصت‌تومان می‌گیرد من روزی صدتومان به شما می‌دهم که همان ماهی سه هزارتومان می‌شود. این مبلغ هزینه کار کردنش است! پس حق ندارید او را از مدرسه منع و وادار به درآوردن پول بیشتر کنید. اگر بشنوم او را منع و آزار دادید و مجبور به کار کرده‌اید از شما شکایت می‌کنم. این را هم بدانید که به راحتی آب خوردن می‌توانم شما را در بند زندان قصر دربیاورم و از این بابت خیالتان را راحت کنم که روابط بسیار قوی با دربار حکومتی دارم، پس حواستان باشد که نمی‌توانید مکری ببندید.
دستی به سبیلش کشید و گفت:
-‌ آن زمان خرج مخارج کتاب و دفتر و دواتش چه؟! لابد انتظار دارید از جیب من بچکد!
-‌ آن هم بر عهده خودم است. امیرحسین باید به مدرسه برود و خرج تحصیلش را خودم گردن می‌گیرم و به ازای هرروز صدتومان، او در اختیار من خواهد بود.
-‌ هرروز صدتومان باید داده شود وگرنه یک روز تاخیر بیافتد و بنای ناسازگاری بگذاری این طفل تاوانش را می‌دهد.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
-‌ پس مکتوب می‌کنیم.
-‌ هه! زهی خیال باطل! ما که سواد نداریم شما هم هرچه بخواهی بنویسی.
-‌ این‌جا کسی سواد دارد؟
دست به کمر سر به اطراف چرخاند و گفت:
-‌ نه! بعید می‌دانم.
نیم‌نگاهی به چهره‌ی مظلوم امیرحسین انداختم و گفتم:
-‌ او می‌تواند کمی بنویسد. او را قبول داری؟
مردد سبیلش را جوید و گفت:
-‌ وای به روزگارتان اگر بخواهید مرا دور بزنید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
مصمم به او چشم دوختم و گفتم:
-‌ ما از خودمان مطمئن هستیم. وای به روزگار تو اگر بخواهی زیر آنچه که مکتوب کردیم بزنی! آن‌وقت خواهی دید چه‌طور قشون شهربانی خانه‌ات را ویران کنند.
پوزخندی به لب راند و با تحکم گفت:
-‌ ضعیفه! تو به قولت وفا کن ما حرفی نداریم.
در را با لگدی باز کرد و اشاره کرد داخل شوم. اما جرات این‌که به درون وارد شوم، در من نبود. نگاهی مردد به امیرحسین کردم که نعره زد:
-‌ آهای تن لَش! بیا و برو کاغذ و دوات یا هر لامذهبی که با آن می‌خواهی بنویسی را بیاور.
امیرحسین مردد از جا کنده شد و با حالی نگران جلو رفت صدای گریه کودکی از درون خانه به گوش می‌رسید و به دنبال آن صدای عتاب‌گونه زنی که بچه را سرزنش می‌کرد شنیده شد. امیرحسین داخل شد و پشت سر آن من هم با تردید و زانوانی لرزان وارد شدم. از راهروی کاه‌گلی به دنبال صفدر روانه شدیم و به حیاط فراخی رسیدم که بچه‌ای سه‌ساله‌ی بی‌شلواری در آن زارزار گریه می‌کرد و حیاط را بر سرش گرفته بود و زنی که چادر به کمر پیچیده بود و جلوی تشت آهنی زیر شیر آب داشت لباس می‌شست و دستانش قرمز شده بودند. زن از دیدنم مات ماند. چهره استخوانی و چشمانی به گود نشسته داشت. موهای مشکی از زیر روسری بیرون آمده بود. حیران ایستاد به صفدر و امیرحسین نگریست. صفدر با همان صدای نخراشیده گفت:
-‌ یالله!
بی‌گمان آن زن که داشت با چشمان ناباورش مرا قورت می‌داد عمه‌ی سیاه‌بخت امیرحسین بود. سلامی دادم. زن بیچاره دست‌پاچه شده بود و نگاهی به صفدر کرد و حیران با تکان سر جوابم را داد. در صورت هزاران سوال بی‌جواب موج می‌خورد اما جسارت بیان را در خود نمی‌دید.
امیرحسین به گام‌هایش شتاب داد و با عجله به اندرونی رفت و تا زمانی که او بیاید من سرپا در حیاط میان نگاه آن زن و حضور سنگین صفدر داشتم له می‌شدم. نفسم در سی*ن*ه حبس بود می‌خواستم هرچه زودتر از آن قفس رها شوم. عمه امیرحسین با خجالت دست بچه بدون شلوارش را گرفت و کشان کشان او را به اندرونی برد. ترسم از تنهایی با صفدر صد برابر شده بود. هوای آن‌جا آن‌قدر سنگین بود که تاب و تحمل درنگ کردن بیش از آن را از من می‌ربود. طولی نکشید که امیرحسین با برگه‌ و خودکاری آمد و صفدر با عتاب گفت:
-‌ بیا این‌جا!
امیرحسین با ترس پیش رفت به او اشاره کرد به روی تراس سیمانی بنشیند. دستمال یزدی‌اش را از دور دست باز کرد و در هوا تکاند و گفت:
-‌ هرچی که می‌گویم مو به مو می‌نویسی. یک کلمه این طرف و آن طرفش کنی زیر همین باغچه چالت می‌کنم.
با انزجار نگاهش کردم او گفت:
-‌ بنویس این سرکارعلیه... اسمت چیست؟
نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم:
-‌ لازم نکرده شما بگویی بنویسد، چاله‌میدان که نیست این‌ دیگر چه‌طور مکتوب کردن است. امیرحسین بنویس مقرر می‌شود از امروز به تاریخ ... .
امیرحسین با سختی می‌نوشت درحالی که بعضی کلمات را نمی‌دانست و من با مصیبتی توانستم صفدر را راضی کنم تا بالاخره قراردادی بین خودمان تنظیم کنیم. هردو اثر انگشت را زدیم. هریک برگه خود را برداشتیم. نفسی بیرون راندم و گفتم:
-‌ فردا صبح‌زودتر می‌آیم تا امیرحسین را به مدرسه ببرم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
-‌ تا مقرری را که ندهید حق بردنش را ندارید.
دست در کیفم کردم و پنجاه تومان بیرون آوردم و گفتم:
-‌ مابقی مقرری را فردا که آمدم می‌دهم، فعلاً همین مبلغ را دارم.
پول را از دستم قاپید و شروع به شمردن کرد و بعد بوسید و به پیشانی گذاشت و بعد درون جیب پیراهنش کرد و نیم‌نگاهی به امیرحسین کرد و گفت:
-‌ فردا این تن‌لَش از آن شماست .
نگاه به صورت کبود امیرحسین کردم و گفتم:
-‌ با او حرف دارم.
-‌ همین‌جا حرفتان را بزنید.
کلافه از کیفم کیسه داروهایش را بیرون آوردم و مقابل امیرحسین نشستم و کیسه دارویش را به دستش دادم و با مهربانی گفتم:
-‌ من می‌روم فردا صبح زود به سراغت می‌آیم تا به مدرسه برویم. این داروها را ببین... این پماد را روزی دوبار به محل کبودی بزن و مواظب خودت باش.
او در سکوتش نگاه تشکرآمیزی به من کرد لبخندی زدم شانه‌اش را فشردم و به چهره‌ی پر تمسخر صفدر نگریستم و گفتم:
-‌ امیدوارم دیگر کاری به کارش نداشته باشید. خداحافظ.
-‌ عزت زیاد.
از آنجا بیرون رفتم امیرحسین تا دم در بدرقه‌ام کرد سفارش‌های لازم را کردم و با عجله از آنجا بیرون رفتم. به سختی مسیر را تا خیابان اصلی یافتم و تا زمانی که به خانه برسم عصر شده بود. تا پا به عمارت گذاشتم فروزان چون پلنگ خشمگینی گفت:
-‌ هیچ معلوم است کجایی؟ مگر به تو نگفته بودم باید به شاه‌عبدالعظیم برویم حالا چه وقت آمدن است؟!
خسته و کلافه گفتم:
-‌ حال خوشی ندارم فروزان خودت تنهایی برو.
اما آنقدر غر زد و آسمان ریسمان به هم بافت که ناچار شدم دیدن خاله و سوسن را به جان بخرم اما زیر بار شماتت‌های او نمانم.
بعد از خوردن لقمه‌نانی ناهار، به طرف ماشین کرم که پشت عمارت منتظر ما بود، رفتیم. تمام راه را با خودم در جدال بودم که چه‌طور اتفاقات میان خودم و حمید را به سوسن بفهمانم. آنقدر عذاب وجدان و استرس داشتم که به خاطرش دست و پایم می‌لرزید.
به شاه‌عبدالعظیم که رسیدیم از دور نگاه به گنبد آجریش کردم و با قدم‌هایی که پیش نمی‌رفت به داخل خزیدیم. از دور خاله و سوسن را در جای همیشگی دیدم ته دلم خالی شد. در من جسارتی برای گفتن حقیقت به سوسن نبود. بهتر بود که باز هم زبان به کام می‌گرفتم و می‌گذشتم در گذر زمان بفهمد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
خاله با دیدن ما به گام‌هایش شتاب داد و نگران پیش آمد و گفت:
-‌ فروغ عزیز دلم! حالت چطور است مادر؟!
مرا تنگ در آغوش کشید و صورتم را غرق بوسه کرد و میان دو دستش گرفت و گفت:
-‌ آه جان دلم! تو که آب شده‌ای. پوست و استخوان شده‌ای خدا لعنت کند این پدر ظالمتان را، نگاه کن چه بر سر جگرگوشه‌های خواهرم آورده رنگ به رخ ندارند.
فروزان خنده‌ای در پاسخ بی‌تابی‌های خاله کرد و گفت:
-‌ آه خاله تو هربار که ما را می‌بینی همین را می‌گویی اما دریغ که حتی ذره‌ای وزن کم کرده باشیم.
خاله از من دل کند و فروزان را در آغوش کشید نگاهم به چهره‌ی افسرده و پریشان سوسن کردم و هردو بی‌هیچ حرفی همدیگر را در آغوش گرفتیم. از خودم بیزار بودم، از این حال... از این عذاب وجدانی که سنگینی‌اش را روی قلبم انداخته بود و از این عذابی که نمی‌توانستم به سوسن کمک کنم و زخمش را تازه کرده بودم.
از سوسن جدا شدم و به چشمان بی‌فروغش زل زدم و زیرلب نجوا کردم:
-‌ حالت چطور است؟
بغضی چانه‌اش را لرزاند و تبسم تلخی زد و گفت:
-‌ من خوبم، تو حالت چطور است؟ ببخشید که در لحظات سخت زندگیت کنارت نبودم.
زهرخندی به لب راندم و شانه‌اش را فشردم و گفتم:
-‌ تو را به خدا این حرف را نزن. خداراشکر همه چیز به خیر گذشت.
لبخندی در پاسخم به لب راند. خاله رو به من گفت:
-‌ فروغ! مادر آخر چرا لگد به بختت زدی و آن پدر سنگدلت را به جان خودت انداختی؟ ارسلان که پسر خوب و عالی‌مقامی بود.
زهرخندی زدم و گفتم:
-‌ بله خاله در خوب بودن ارسلان شکی نبود اما او با من فرق داشت هرچه پیش می‌رفتیم این تفاوت‌ها آشکارتر می‌شد.
خاله با نگرانی گفت:
-‌ آخر چرا؟! تا کی می‌خواهی مجرد بمانی؟ دیگر دارد از سن ازدواجتان می‌گذرد. تا ابد می‌خواهید سایه پدرتان روی سرتان تحمل کنید؟
به راه افتادیم و گفتم:
-‌ آن‌وقت عاقبتم می‌شد شبیه مادر!
خاله سکوت کرد و آهی کشید و گفت:
-‌ آخر چه بگویم، خدا عاقبتتان را بخیر کند و هرچه صلاح هست پیش پایتان بگذارد.
همگی چادر به سر کردیم و برای عرض ادب به داخل امام‌زاده رفتیم. آهسته زیر گوش سوسن زمزمه کردم:
-‌ چرا حالت این‌طوری است؟ چیزی شده؟
دلگیر دستم را فشرد و گفت:
-‌ چه کنم فروغ؟ ایرج به خواستگاریم آمده و آقاجان و فردین مدام زیرگوشم می‌خوانند که وقت شوهرت است. تو بهتر از هرکسی می‌فهمی چه می‌گویم من ایرج را نمی‌خواهم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
پفی با ناراحتی کردم و با چشمانی دلخور او را نگریستم و گفتم:
-‌ اما اگر دست از این عشق نکشی همه‌چیز را از دست می‌دهی.
اشک‌هایش پشت هم سرریز کردند که بار عذاب‌وجدان مرا بیش از پیش می‌کرد. او را در آغوشم فشردم و گفتم:
-‌ سوسن دیگر وقتش است رهایش کنی! شاید ایرج همان کسی باشد که خوشبختت می‌کند.
از من جدا شد و دلگیر غرید:
-‌ تو دیگر چرا این حرف را می‌زنی؟ مگر تو با ارسلان توانستی که من با ایرج بتوانم.
دستش را گرفتم و فشردم. چشم به زیر انداختم و گفتم:
-‌ ارسلان شبیه ایرج نبود او بیشتر شبیه پدرم بود اگرچه مرا دوست داشت اما دوست داشتن او برای خوشبخت شدن ما کافی نبود. او به خواسته‌های من بی‌توجه بود. مگر این‌که ایرج هم همین باشد، آن‌وقت مرد زندگی تو نیست. تو باید به او فرصت بدهی سوسن، باید او را بشناسی و به خاطر یک عشق پوچ نباید لگد به بخت خودت بزنی. تو چه ایرج را نخواهی چه بخواهی، دیگر عشق تو به حمید تمام شده است و دستت به او نمی‌رسد. از خاله شنیده‌ام که به تازگی نظر حمید را راجع به تو جویا شده و حمید باز هم همان حرف را زده! تا می می‌خواهی خودت را گول بزنی؟ دیگر رهایش کن! وقتش است به زندگی خودت برگردی. فرصت ما هم برای ازدواج کوتاه است و چند سال دیگر انگ پیردختری را به پیشانیمان می‌چسبانند. می‌خواهی مضحکه حمیرا شوی؟ بی‌گدار به آب نزن. به ایرج فرصت بده و او را بشناس اگر او را نخواستی آن‌وقت بهانه برای نخواستنش زیاد است. خداراشکر خاله و عمورحیم که مثل پدر من مستبد نیستند. آن‌ها بسیار فرهیخته و عاقل هستند. وقتی دلیل قانع کننده بیاوری تو را حمایت می‌کنند سوسن‌جان! ایرج پزشک است خانواده خوبی دارد نباید صرف خاطر یک عشق پوچ، بی‌دلیل چشم روی او ببندی. شاید محبتش بر قلبت نشست.
اشک‌های سوسن قطره قطره چکید و خروار خروار عذاب وجدانش روی سر من می‌بارید دلگیر گفتم:
-‌ حمید به ک.س دیگری علاقه دارد و روزی با او ازدواج خواهد کرد می‌خواهی یکه و تنها شاهد ازدواج او باشی و موقعیت‌های خودت را از دست بدهی؟
درمانده سری تکان داد و گفت:
-‌ چه کنم که از سرم بیافتد؟ چه کنم ؟
-‌ رهایش کن دیگر! او متعلق به تو نخواهد شد.
آهی سوزناک کشید و گفت:
-‌ آخر این هفته به خواستگاریم می‌آیند.
شانه‌اش را فشردم و گفتم:
-‌ هرچه خیر است.
اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
-‌ نمی‌دانم. اگر هوای او از سرم نیافتد چه کنم؟
حرفی را زد که من آن را با تمام پوست و گوشت و خونم در آن لحظات نفس‌گیر حس کرده بودم. آن زمان که مدام خودم را تسلی می‌دادم و سعی می‌کردم با ارسلان قدمی جلو بگذارم هیچ‌گاه هوای او از سرم نیافتاد. چه بیهوده سوسن را مجاب می‌کردم راه تلخ خودم را برود! راهی که عاقبت طاقت نیاوردم و از آن بازگشتم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
لب فشردم و دردمند گفتم:
-‌ آن‌وقت تو درد خواهی کشید. آن‌وقت این تو هستی که تنها می‌مانی! نگاه کن... کسی که از این عشق یک‌طرفه درد می‌کشد تنها خودت هستی. نمی‌گویم ایرج را انتخاب کن، اما به هرقیمتی که شده فکر عشق حمید را از سرت بیرون کن، چون تا ابد درد خواهی کشید.
سری تکان داد و دستم را فشرد و گفت:
-‌ فروغ! هیچ ک.س مثل تو مرا درک نمی‌کند. هیچ‌ک.س مثل تو مرا آرام نمی‌کند. متاسفم که ان روزها، تو با ارسلان این درد را می‌کشیدی و من کنارت نبودم. مرا ببخش!
دستش را فشردم و متاثر گفتم:
-‌ تو مرا ببخش!
-‌ برای چه؟
بغض در گلویم شکفت و اشک‌هایم سرریز شدند و گفتم:
-‌ به خاطر حرف‌های تلخم مرا ببخش! ببخش اگر دلت را شکستم به خدا که نمی‌خواستم این‌گونه شود، اما فقط صلاحت را می‌خواهم. می‌دانم چه حسی به ایرج داری! می‌فهمم که حتی نگاه کردن به او هم برایت عار و سنگین است می‌دانم چه دردی می‌کشی اما هیچ‌کدام بدتر از این نخواهد بود که از این عشق تو خالی نابود شوی. من نمی‌خواهم بیش از این دلشکسته شوی.
مرا در آغوش فشرد و گفت:
-‌ می‌دانم فروغ، تو از روی محبتت می‌خواهی کمکم کنی. تمام تلاشم را می‌کنم که فراموشش کنم.
اشک‌هایم پشت هم فرو می‌ریخت و در دل می‌نالیدم:
-‌ سوسن مرا ببخش که عشق تو را از دستت ربودم. خدا مرا بکشد که مایه عذابت شدم. مرا ببخش سوسن!
با صدای خاله از هم جدا شدیم فروزان متعجب به چشمان سرخ ما نگریست و گفت:
-‌ شما دونفر چرا گریه کردید.
سوسن اشکهایش را زدود و گفت:
-‌ هیچی‌، فقط کمی درد و دل کردیم.
خاله با تاثر سوسن را نگریست و آهی کشید. بعد از زیارت شاه‌عبدالعظیم و گشت و گذار در بازارچه شب عید جوار حرم، با کوله‌باری از عذاب وجدان آن‌ها را ترک کردیم. تمام راه را در ماشین کرم بق کرده بودم و به حال سوسن می‌اندیشیدم بی‌گمان هنگامی که حقیقت من و حمید را بداند هرگز مرا نخواهد بخشید.
فردای همان روز برای بردن امیرحسین به مدرسه و ثبت‌نام در مدرسه‌ای که قبلا در آن امتحان داده بود، رفتیم. با او که از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت به مدرسه رفتیم و با استقبال مدیر از حضور او در مدرسه خیالم از بابت تحصیل او راحت شد خصوصاً این‌که مدیر از آشنایان و دوستان نزدیک حمید بود و همان کسی بود که به خاطر امیرحسین رفته بود با صفدر صحبت کند. بعد از گذاشتن او در مدرسه به محل کارم برگشتم که هنگام پوشیدن لباس یکی از همکاران بخش صدایم زد و گفت کسی در بخش آمده و می‌خواهد مرا ببیند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
متعجب از رختکن بیرون آمدم و وارد سالن شدم کنجکاوانه گردن کشیدم و متوجه مرد لاغراندام و قد بلندی شدم که پشتش رو به من بود. افکار مختلفی در سرم می‌تاخت تا این‌که داشتم نزدیکش می‌شدم که روی به سوی من برگرداند و از دیدن او یکه‌ای خوردم. چهره‌ی آشفته‌ی عمورضا مقابل چشمانم نقش بست. در چندقدمی‌اش از حرکت باز ایستادم. او با دیدنم کلافه دستی به صورت عصبی و کلافه‌اش کشید و عینک مربع شکلش را به چشمانش نزدیک کرد و با نگاهی دلخور به من زل زد. از دیدن عمورضا آن هم با آن حال آشفته هری دلم فروریخت. زانوانم را لرز گرفت و ضربان قلبم شروع به بالا رفتن کرد. نه من از جا حرکتی کردم و نه او ازجایش تکان خورد. فقط به مدت چندثانیه از دور به هم زل زده بودیم. حتم داشتم حمید راجع به من با عمورضا صحبتی کرده که او را تا این‌جا کشانده است. آب دهانم را به سختی قورت دادم. او تکانی به خودش داد و مصمم نزدیک من شد. سعی می‌کردم بر حالم غلبه کنم و خودم را محکم نگه دارم. سنگینی هر قدمش گویا بر قلب من پا می‌گذاشت نزدیکم شد و آشفته گفت:
-‌ فروغ... .
از لحن صدایش خودم را باختم و با صدای مرتعشی سلامی زیرلب دادم. نفسش را بیرون داد و دستی به ریش‌های جوگندمی‌اش کشید و کلافه با تکان سر سلامی داد و گفت:
-‌ می‌توانم وقتت را بگیرم.
گویا لب‌هایم به هم دوخته شده بودند و فقط او را نگاه می‌کردم به سختی و با زور جان کندن عاقبت با صدایی که از ته حلقوم چاه می‌آمد گفتم:
-‌ بله، البته! سرتا پاگوشم عمورضا!
عمورضا سری به اطراف چرخاند و نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌ پس اگر مساعده می‌فرمایی در جایی خلوت صحبت کنیم.
ته دلم هی خالی و خالی‌تر می‌شد و ناامیدی و آشوب در قلبم می‌تاختند سری تکان دادم و اشاره به اتاق رختکن که انتهای سالن بود و در حال حاضر خالی بود اشاره کردم. او پشت سر من به راه افتاد. ضربان قلبم با شدت بیشتری شروع به تپیدن کردند و کف دست‌هایم از هیبت حرف‌هایی که قرار بود بشنوم عرق کرده بودند. مدام خودم را تسلی می‌دادم اما بی‌فایده بود. حس بدی با قدرت زورش به هر آنچه خوش‌خیالی بود، می‌چربید و گواه می‌داد که عمورضا هم با این وصلت مخالف است اما طبق قولی که به حمید داده بودم قصد نداشتم عقب‌نشینی کنم.
با انگشتان بی‌رمقم در رختکن را تکان دادم و کنار ایستادم عمو رضا مصمم داخل رختکن شد و پشت او داخل شدم و در را بستم و برای این‌که فرو نریزم مستاصل کمرم را به آن تکیه دادم. عمورضا مقابلم ایستاد و نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌ فروغ آیا با حمید این اواخر دیدار داشتی؟
چشم به زیر انداختم و او از سکوتم جوابش را گرفت. گویا خودش را باخته بود کلافه چانه‌‌اش را با دو انگشت فشرد و گفت:
-‌ ببین فروغ... خاطر تو هم مثل سوسن برای من عزیز است. اگر حمید حرفی راجع به خاطرخواهی به تو زده همه را از خیالت دور کن. حمید هنوز دست راست و چپش را نمی‌داند، این رفتارش یک خروش جوانی است که قول می‌دهم با نسیمی هم از سرش می‌پرد. من تو را دختر عاقلی می‌بینم و می‌دانم که تو خام حرف‌های او نخواهی شد پس اگر حرفی... .
حرف‌های عمورضا چون خنجری زهرآلود در قلبم فرو می‌شد و قلبم را تکه‌پاره می‌کرد دیگر صحبت‌هایش را نمی‌شنیدم. تنها بغض تیزی گلویم را نیش زد و پرده‌ی اشک چهره‌ی او را مقابلم لرزان کرده بود. درست بود او هم مثل پدرم حق داشت که دلش نخواهد من جزیی از خانواده‌اش باشم. هرچه باشد من دختر دشمن خونی و رقیب سرسخت معشوقه‌اش بودم. حق داشت چرا که من یادآور خاطرات تلخ آن روزها و آن آوارگی‌هایی هستم که حمیرا هنوز هم از آن شاکی بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
قطرات ‌اشک از گونه‌ام سر خورد سر به زیر انداختم، صدای عمورضا بر سرم مشت می‌کوفت:
-‌ حمید پسر کله‌شق و زبان‌نفهمی است. من قادر به متقاعد کردنش نیستم قبل از این‌که آتش این بلا زندگیت را بسوزاند باید او و خودت را نجات دهی. برو و به او بگو او را نمی‌خواهی. خودم متقاعدش می‌کنم و او را به لندن می‌فرستم چند صباحی که آنجا بماند شور این عشق از سرش می‌پرد پس باید کمکم کنی؟
در قلبم پوزخندی زدم و دلگیر نالیدم: پس من چه؟ آیا من قلبی در سی*ن*ه برای تپیدن ندارم؟ چه خیال باطلی!
در انتظار پاسخ به من زل زد، سکوت انتظار را برایش طولانی کرد با لحنی نرمی گفت:
-‌ فروغ!
نفسم را بسان آهی بیرون دادم. من قول داده بودم تقدیر را آن‌طور که می‌خواهم تغییر دهم. من همه‌چیز را به جان خریده بودم تا کنار کسی باشم که از دلم جان و دل آن را طلب می‌کند.
با این‌افکار مصمم سر بلند کردم. نگاهش که به چشمان خیس من ماند آشکارا جا خورد. آهسته با صدایی که از حلقوم چاه بیرون می‌آمد گفتم:
-‌ مرا ببخشید، اما نمی‌توانم.
برای لحظه‌ای چشمانش از فرط حیرت گشاد شدند و با دهانی نیمه‌باز یک قدم لرزان جلو نهاد مات و حیران به من زل زد. مصمم به او زل زده بودم. با همان حال گفت:
-‌ چه می‌گویی فروغ؟! تو دختر عاقلی هستی. من این انتظار را از تو نداشتم!
چهره با دلخوری برگرداندم و سکوت کردم و او آشفته غرید:
-‌ هیچ می‌دانید که چه سرنوشتی در انتظارتان هست؟! به عاقبت این خاطرخواهی بی‌سرانجام فکر کردید؟ خیال کردید چون شما یکدیگر را خواستید همه‌چیز کفایت می‌کند؟
نفس لرزانم را بیرون راندم و باز هم سکوت کردم. او از در صلح درآمد و گفت:
-‌ فروغ تو دختر عاقلی هستی خوب می‌دانی که پدرت هرگز با وصلت تو موافقت نمی‌کند من هم تمام این مدت اگر سکوت کرده بودم محض خاطر زندگی شما دو دختر و مرحوم مادرتان بود اما حالا دیگر جز خانواده‌ام چیزی برای از دست دادن ندارم کافی است پدرت پا روی دم من بگذارد، آن وقت خودش با چشم می‌بیند که چه در انتظارش خواهد بود. پس بگذار آتش این غائله را بخوابد و از به پا شدن یک رستاخیز جلوگیری کن.
اشک از چشمانم ریزش کرد و او با اوقات تلخی غرید:
-‌ حمید را از خاطر ببر فروغ! من هرگز مایل به این وصلت نیستم. هرطور شده او را به لندن می‌فرستم. این به صلاح هردوی شماست.
قدمی جلو پیش نهاد که فهمیدم قصد رفتن دارد. بی‌هیچ حرفی با چشمانی خیس و سری که به زیر افتاده بود تا حال خرابم را نبیند کنار رفتم. نزدیکم شد و ایستاد و گفت:
-‌ من فقط خیر شما را می‌خواهم.
سپس بعد از گفتن این حرف، درست مانند تندبادی که طوفانی ویران کننده در وجودم به پا کرده بود و مرا با حرف‌هایش ویران کرد از اتاق بیرون رفت. با دو دستم را صورتم را پوشاندم و اشک‌هایم به روی کف دستم فرو می‌ریختند. حرف تلخش روحم را خراشیده بود، این عشق هیچ سرانجامی نداشت... .
تا زمانی که حالم کمی بهتر شود در رختکن ماندم اشک‌هایم را با آستین لباسم زدودم و با حالی ویران به سرکارم برگشتم. عصر خسته و دل مرده با سری که از افکار منفی آتش به آن می‌دوید مسیری را پیاده رفتم و به این می‌اندیشیدم که چه باید کرد؟ آیا خیر و صلاح در آنچه که بزرگترها می‌گفتند بود؟ آن عشق قدیمی تخم نفرت در دل‌های همه کاشته بود و زندگی ما را نیز جهنم کرده بود. این راه عاقبتش همان می‌شد که ما می‌خواستیم یا همان می‌شد که اطرافیانمان پافشاری می‌کردند؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,024
6,640
مدال‌ها
2
به خانه که رسیدم پدر مثل همیشه روی صندلی مخصوصش لم داده بود و سیگار دود می‌کرد و با آوازی که از رادیو پخش می‌شد گوش سپرده بود و چشمانش را برای لحظاتی بسته و غرق در نغمه‌‌ی غمگینی شده بود که فضا را پر کرده بود. نگاهم برای چندثانیه روی او ماند... به راستی او مادر را دوست داشت؟ اگر چنین بود چرا او را به زور تصاحب کرد مگر عشق زوری می‌شود؟مگر می‌شود خودت را به زور در قلب کسی که از یاد غیر از تو پر شده است جا کرد؟ چه اشتباه نابخشودنی! او نه تنها زندگی خودش را سوزاند بلکه زندگی مادر و عمورضا و اطرافیانش را هم با خود در این آتش بدبختی گرفتار کرد. به راستی که او مردی خودخواه بود.
نگاه سبز پدر از پشت پرده دود با نگاه متفکر من گره خورد، سلامی زیرلب دادم و با حالی دردمند مثل همیشه به اتاقم پناه بردم. لباس‌هایم را بیرون آوردم و در تراس را باز کردم تا هوای نوروز پایش را در خانه بگذارد. اما آنقدر قلبم پر از درد بود که عطر دل‌انگیز بهار حالم را به وجد نمی‌آورد و از سوال‌های بی‌جوابی که در سرم می‌تاختند سرم گویا آماس کرده بود. کلافه روی تخت نشستم و سر در گریبان فرو بردم، حالا که عمورضا هم شمشیرش را از رو بسته بود باید چه می‌کردم؟ حمید چه خواهد کرد؟ آیا پای دوست داشتنش خواهد ماند یا به خاطر پدرش و دردهایی که از بی‌انصافی‌های پدرم کشیده بود، عقب‌نشینی می‌کند؟ حالا که اطرافیان بین من و او دیوار قطور و بلندی می‌چیدند ما چگونه از شکستن آن برمی‌آمدیم؟ آیا این عشق ممکن بود؟
با این افکار اشک‌هایم به جوشش درآمد. آه از این عشق... از اول هم می‌دانستم همه‌چیز غیرممکن است. از اول هم می‌دانستم بین ما نخواهد شد. از اول هم او روز بود و من شب ...طبیعت عشق میان من و او این بود.
اشک‌هایم از سر ناامیدی پی‌درپی فروریختند. گلویم پر از بغض‌های فروخفته شده بود که بی‌صدا آن‌ها را باز می‌کردم به پشت روی تخت فرو افتادم و بی‌صدا زار می‌زدم. از این بی‌سرانجامی... از این که عاقبت می‌دانستم چنین می‌شود اما باز مقابل قلبم نایستادم و به راه دل رفتم.
آخر شب گوشه تختم کز کرده بودم و با ورق زدن آلبوم کهنه و خا‌ک‌ خورده، خاطرات کودکیم را با حمید در باغ فرحزاد در ذهنم مرور می‌کردم. صدایش در گوشم زنگ می‌زد که می‌گفت "فروغ بیا در هفت‌سنگ من و تو و بهروز در یک گروه باشیم. خودم کمکت می‌کنم تا درست نشانه بگیری." و من که مغرورانه نگاهش می‌کردم و با تکبر برای این که پیش او کم نیاورم می‌گفتم" نخیر! خودم این بازی را خوب بلدم. هیچ احتیاجی به تو نیست."
آخرش هم در بازی تمام هم‌ گروهی‌هایم را از خرابکاری‌هایم به اعتراض وا می‌داشتم و تهش می‌شد نیشخند تمسخرآلود او که گویا سیخونکی به قلب من می‌زد. تحمل نمی‌کردم لنگه کفشم را به سمت او که می‌خندید پرت می‌کردم که قهقهه‌‌ی‌ بیشترش قلبم را می‌خراشید و آخرش ختم می‌شد به بغض کردن و گریه من و درست نوبت او که می‌شد، از لجم می‌رفتم و می‌زدم تمام سنگ‌هایی که روی هم می‌چیدند، می‌ریخت و بازی را با لوس‌بازی‌هایم به هم می‌زدم.
یا آن زمان که بالای درخت زردآلو می‌رفتند و زردآلو می‌خوردند و تخمه‌هایشان را سوی ما نشانه می‌گرفتند و حمید همیشه در زدن من و خالی کردن بغض تلافی‌هایش اهتمام می‌کرد.
 
بالا پایین