جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,633 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
استخرباغ فرحزاد هم بی‌خاطره خوش نبود اگرچه بعد از آن اتفاق دیگر هرگز پر از آب نشد. خوب یادم است قبل از آن اتفاق؛ همه درگیر زیر و رو کردن خاک و پیدا کردن کرم‌های بیچاره برای به قلاب بستن و ماهی گرفتن بودیم که آن هم هرگز موفق نمی‌شدیم و حمید با مسخره بازی سنگی به نخ قلاب آن می‌بست و دور از چشم همه به درون استخر می‌انداخت و با هیجان داد و بیداد می‌کرد و وانمود می‌کرد که ماهی بزرگی دارد قلابش را می‌شکند. ما هم هیجان‌زده دور و اطرافش را می‌گرفتیم و هرکس چیزی می‌گفت و همه حیران به ترکه خیس گردویی که از زور سنگینی سنگ خم شده بود زل می‌زدیم و می‌خواستیم حمید آن را به هر زوری بیرون بکشد و او بعد از کلی بازی دادن ما با خنده‌های شیطانیش ما را به باد تمسخر می‌گرفت و از همه بیشتر زور مرا بالا می‌آورد.
اشک‌هایم فرو ریختند. زهرخندی به لب راندم و آلبوم را بستم. با کف دست اشک‌هایم را زدودم. حرف‌های عمورضا بر سرم مشت می‌کوفت. سرم را روی زانوانم گذاشتم و به آن حرف‌های تلخ اندیشیدم. قطره اشکی از استخوان بینی‌ام سر خورد. در آن حال و هوا بودم که صدای گرم حمید چون نسیم مطبوعی قلبم را نوازش کرد. حیران سر بلند کردم فکر کردم اشتباه شنیدم که دوباره صدایش از تراس قلبم را تکان داد. سایه‌ای را در نور کم‌رمق مهتاب می‌دیدم که پشت پرده حریر تراس تکان می‌خورد. سراسیمه از تخت بیرون آمدم و به سویش پر گشودم. او را در تراس دیدم. نور نقره فام مهتاب اندکی بر نیمی از صورت و سرشانه‌ایش پاشیده بود و چهره‌ی خندانش را روشن کرده بود. با دیدنم تکانی خورد و چهره‌اش کاملا زیر نور مهتاب روشن شد. چشمان قهوه‌ای شیطنت‌بارش برق می‌زد و قلبم را به تپش وا می‌داشت. زیرلب خندید و گفت:
-‌ باز که دختر زرزروی فرخنده‌خانم نشسته است و دارد اشک می‌ریزد.
درونم غوغایی به پا شد و از دیدنش بغضی به قدر یک پرتغال در گلویم باد کرد، تنها کسی که می‌توانست مرا از آن آشوب نجات دهد فقط او بود، حالا او تمام بهانه‌های دلتنگی من بود و دیدنش چون اکسیری بود همه‌ی زخم‌های مرا التیام می‌داد. اگر برود...اگر دیگر او را نبینم چه کنم؟ با این قلب دیوانه‌واری که او را می‌خواند چه کنم؟ بدون او دوام خواهم آورد؟ از جا کنده شدم و او را تنگ در آغوش گرفتم و سر روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم بغضم سر باز کرد و با لبهای بسته آهسته اشک می‌ریختم. بر این درد می‌گریستم که اگر عمورضا او را متقاعد کند که از این‌جا برود و دور شود فروغ چگونه با دلتنگی‌هایش کنار بیاید؟
چانه بر روی سرم گذاشت و گفت:
-‌ آه فروغ! هنوزم چون کودکی‌هایت کم‌طاقت و لوس هستی می‌ترسم آخرش مرا در این راه تنها بگذاری.
حلقه‌ی دستانم بر دور کمرش تنگ‌تر شد و صدای ظریف هق‌هق‌هایی که در گلوم خفه می‌شد گاه و بی‌گاه سکوت ما را در هم می‌شکست، زیر لب بریده بریده آهسته نالیدم:
-‌ حمید... تو را به خدا نرو. من... من با این دلتنگی... چه کنم؟
مرا از خود جدا کرد و به چشمان اشک‌آلود من زل زد و گفت:
-‌ من بدون تو جایی نمی‌روم فروغ، چه کسی گفته حمید جانش را می‌گذارد و به جایی می‌رود؟!
با سر انگشتانش اشک‌هایم را پاک کرد و ابرویی بالا راند و گفت:
-‌ هوم؟ چه کسی گفته حمید بدون فروغ می‌تواند جایی برود؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
چانه‌ام از بغض می‌لرزید و به چهره‌ی مهربان و گیرایش چشم دوختم و گفتم:
-‌ اما... انگار... پدرت می‌خواهد... می‌خواهد... .
نفسش را با حرص بیرون راند و به زل زد و گفت:
-‌ پدرم به دیدنت آمد؟
لب فشردم و ماتم‌زده به او زل زدم. از سکوتم جوابش را گرفت و گفت:
-‌ فروغ تا من نخواهم کسی مرا از تو دور نخواهد کرد. نگاه کن... پدر مرا در اتاقم حبس کرده است اما حالا من پیش تو هستم. پدر خیال می‌کند که می‌تواند مانع من شود. تا من نخواهم هیچ‌ک.س مرا از تو دور نخواهد کرد.
حرفش موجی از دلگرمی را به قلبم فرود آورد. شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ تو چه؟ می‌خواهی زود طاقت از کف بدهی؟
اشک‌هایم باریدند و ناامید گفتم:
-‌ هیچ‌ک.س ما را در کنار هم نمی‌خواهد. خودت بگو... آخر این راه چه می‌شود؟ می‌ترسم به عاقبت مادرم و پدرت دچار شویم.
او مصمم غرید: هرگز چنین نخواهد شد. هیچ‌ک.س نمی‌تواند مانع ما شود. آن‌ها خودشان تقدیرشان را خراب کردند من و تو اگر ایستادگی کنیم هیچ‌ک.س نمی‌تواند مانع ما شود. این ما هستیم که تقدیرمان را می‌سازیم.
فروغ نگاهش از هرلحظه‌ی دیگری مصمم و درخشان‌تر بود مصمم به من زل زد و گفت:
-‌ حتی اگر این تقدیر هم مرا با تو نخواهد تو را هرطور که شده می‌دزدم فروغ! با هم فرار می‌کنیم و از همه دور می‌شویم و می‌رویم. چه‌طور است؟
با کف دستم چشمان خیسم را پاک کردم و گفتم: نمی‌دانم! اما این رسوایی جان هردوی ما را می‌گیرد. نمی‌خواهم آسیبی به تو برسد.
لبخند کجی زد و گفت:
-‌ جایی می‌رویم که دست هیچ‌ک.س به ما نمی‌رسد. بگذار آن‌ها هیاهویشان را به دور از ما بکنند و بر سر و کله‌ی هم بزنند. تو با من باشی کافی‌است.
از حرفش لبخند کم‌جانی بر لبم شکفت. به چشمان درخشانش چشم دوختم قلبم غوغایی در وجودم به وا کرده بود. یک دستش را در دو دستم گرفتم و فشردم و گفت:
-‌ نمی‌خواهم با فرار کردن به دیگران صدمه بزنم. تا هرزمان که شود به خاطر تو صبر و تحمل می‌کنم و مقابل همه می‌ایستم. بالاخره شب‌های هجر هم می‌گذرند و روز وصل می‌رسد.
زیرلب خندید و گفت:
-‌ درست است.
سر بلند کردم و به نگاه گیرایش چشم دوختم و گفتم:
-‌ آنقدر دیوانه‌وار دوستت دارم که اگر سال‌ها هم بگذرد مهم نیست.
مرا در آغوش گرفت و گفت:
-‌ هرگز چنین نمی‌شود، قول می‌دهم زود به هم می‌رسیم. من قلبم روشن است.
از حرف‌هایش ابرهای ناامیدی کنار رفتند و قلبم با نور گرم امید آرام گشت. دیگر هراس چند لحظه قبل را نداشتم. دیگر دلم از ندیدن و نبودن او لرزان نبود. بی‌گمان نیروی عشق از هرآنچه در اطرافمان بود قوی‌تر بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
همان‌طور که در آغوشش بودم زیر گوشم زمزمه کرد:
-‌ روزهای روشن در راه هستند فروغ... همه در پی آمدن آن در این شهر تکاپو هستند. بالاخره ورق برمی‌گردد و همه‌چیز درست می‌شود. بالاخره آشوبی به پا می‌شود و تیغ تیز ظلم را خواهد شکست آن زمان دیر نیست و پدرت هیچ قدرتی نخواهد داشت که مقابل ما بایستد.
از او جدا شدم و مردد گفتم:
-‌ حمید... تو که نمی‌خواهی بگویی میان این مردم فریب‌خورده در تلاشی که حکومت را عوض کنی؟
نفسش را با تمسخر بیرون داد و گفت:
-‌ فروغ کسی فریب نخورده راه درست همین است.
تمام وجودم آشوب شد به بازویش چنگ انداختم و گفتم:
-‌ تو را به خدا نزدیک آن‌ها نشو... پدر من بغض سنگینی در وجودش است می‌خواهی بهانه به دستش دهی که به تو ضربه‌‌ی سختی بزند؟ تو را به خدا میان این مردم ... نمی‌دانم میان این حرف‌ها... اصلاً دنبال طرفداران ایت‌الله خمینی نرو! می‌دانی که این کارها تیغ را به گردن خودت می‌اندازد و تهش هم قرار نیست اتفاقی بیافتد. من از شکنجه‌های آن‌ها... .
بغضم ترکید و بازویش را فشردم و گفتم:
-‌ خواهش می‌کنم میان آن‌ها نرو...
دستم را گرفت و بی‌آنکه نگاهم کند، گفت:
-‌ من میان آن‌ها نیستم فروغ، اما آینده را چنین پیش‌بینی کرده‌ام.
خیالم از بابت آن راحت شد و نگاه به چشمانش کردم که چشم از من چرخاند و گفت:
-‌ خب دیگر وقت رفتن من است. باید تا قبل از این‌که پدر و عمه از رفتن با خبر شوند برگردم.
سری تکان دادم که گفت:
-‌ روزهای سختی پیش و رو داریم فروغ که بالاخره از پس آن برخواهیم آمد از تو می‌خواهم طاقت از کف ندهی و گریه نکنی بالاخره تقدیر آن خواهد شد که ما می‌خواهیم.
سری تکان دادم لبخندی زد و از نرده‌ها آویزان شد و دستی به علامت خداحافظی بالا برد و گفت:
-‌ فردا به دنبالت به درمانگاه می‌آیم.
-‌ اما مگر زندانی پدرت نیستی؟
خنده‌ای آرام کرد و گفت:
-‌ به خیال پدرم چنین است اما حمید برای دیدن فروغ سر از پا نمی‌شناسد.
خنده‌ای در پاسخش کردم و رفتن او را نظاره کردم تا زمانی که پایش به زمین رسید، خیالم راحت شد. دستی برایم در تاریکی تکان داد و چون شبهی در تاریکی شب گم شد.
نفس راحتی کشیدم و قلبم از حس اطمینان و امید پر شده بود. در تاریکی اتاقم کز کردم و این بار دلم را به روزگار خوش وصل گرم کردم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
نوروز سال ۵۷ بود و چند روزی از آن شب گذشت از سرکار به خانه می‌آمدم که وضعیت خیابان‌ها دوباره مثل روزهای اخیر آشوب و نابه‌سامان دیدم. از ترس این‌که مثل آن شب پا سوز رفتار یک عده شورشی نشوم به بهجت زنگ زدم و خواستم کرم یا احمدآقا را به دنبالم بفرستد. در این چندوقت شورشی‌ها ومخالفان حکومت در خیابان‌های شهر غوغا به پا کرده بودند. آشوب‌ها و اعتراضات خیابانی بیش از پیش شده بود، تا جایی که زمزمه‌هایی از محاکمه و تیرباران مخالفان و شورشی‌هایی که توسط نیروهای نظمیه دستگیر شده بودند در شهر پیچیده شده بود و حکومت نظامی بیش از پیش برقرار بود، روی دیوارها شبانه عده‌ای فریاد مرگ برشاه و شاه خائن نقش می‌زدند و مجازات پخش اعلامیه‌های آیت‌الله خمینی به دو سال حبس تقریر یافته بود. هرکسی را که می‌گرفتند یا بازگشتی به خانه نداشت یا در زندان مهمان شکنجه‌های ساواک می‌شد و تا مدت‌ها نمی‌توانست سرپا بایستد. وضعیت سیاسی کشور آشفته بود. نوروز امسال به دلیل کشتار مردم تبریز و قم در دی ماه پارسال با فتوای آیت‌الله خمینی تحریم اعلام شده بود و عده‌ای از مردم خصوصا طلاب و روحانیون از دید و بازدید امتناع و برخی پرچم‌های سیاه به منظور عزاداری کشته‌شدگان معترضان قم و تبریز بر فراز خانه‌هایشان گسترده بودند. در بسیاری از شهرها از جمله مشهد، قم، تبریز و تهران اعتراضات چریکی کوچکی در خیابان‌ها برگزار می‌شد.
از پشت شیشه ماشین با چهره‌ای عبوس به لاستیک‌های آتش‌زده زل زدم و عده‌ای که از دور سنگ به پاسبان‌ها می‌انداختند و با مشت‌های گره خورده فریاد مرگ برشاه سر می‌دادند، نگریستم. با صورتی ترشرو گفتم: کرم از جایی برو که این‌ها نباشند.
کرم گازش را گرفت و از میان دود غلیظی عبور کردیم و از خیابان باریکی گذشتیم که به مراتب خلوت‌تر از خیابان اصلی بود.زیر لب غرولندکنان گفتم: معلوم نیست چه مرگشان شده، انگار دنبال دردسر هستند. کسی نیست به این جماعت بفهماند کجای دنیا با آتش زدن لاستیک ماشین و مشت‌های گره خورده بشود حکومت عوض کرد.
به خانه که رسیدم، هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که از دور دیدم پدرم با لباس نظامیش مصمم و باصلابت سوار ماشین شد و احمدآقا گازش را گرفت و در حیاط خانه تاخت و از ما دور شد. این شورش‌ها و آشوب‌ها حسابی پدر را مشغول ساخته بود و طوری که گاهی سپیده نزده از خانه خروج می‌کرد و تا نیمه‌های شب هم به خانه نمی‌آمد.
سری تکان دادم و با تشکر کوتاهی کردم و از ماشین پیاده شدم. وارد عمارت که شدم تلفن بی‌وقفه زنگ می‌خورد. گویا بهجت‌خانم خانه نبود، تا من به تلفن برسم فروزان غرولندکنان سراسیمه پله‌ها را پائین آمد و تلفن را نفس‌نفس‌زنان برداشت. از حالت چهره‌اش مشخص بود از صدای پشت تلفن تعجب کرده بود. با لحن متعجب گفت:
-‌ سلام، حمیراخانم شما هستید؟! خوب هستید، عمورضا...
حرف در دهانش ماند و با چشمانی گرد شده گوش به تلفن سپرد از شنیدن نام حمیرا گوش‌هایم تیز شد و سرجایم خشکیدم. متعجب به چهره‌ی فروزان چشم دوختم که رنگ از رخش پریده و با چشمانی از حدقه بیرون زده به من زل زده بود و گوشی تلفن را به گوشش چسبانده بود، من‌من‌کنان گفت:
-‌ فروغ ما؟ شما اشتباه می‌کنید... یک لحظه...اجازه بدهید... چرا انقدر جوش می‌خورید... محال است... .
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
سپس با چشمانی گرد و حیرت زده و صورتی برافروخته به من زل زد، حتم داشتم این خبر به گوش حمیرا هم رسیده بود و او هم به نوبه‌ی خودش شمشیر را از رو بسته بود همین‌طوری هم به خون من تشنه بود حالا زنگ زده بود تا زهرش را بریزد. در سکوت به فروزان زل زدم که سعی داشت حمیرا را متقاعد کند که آنچه می‌شنود غیرممکن است و می‌گفت:
-‌ چه عرض کنم... من با فروغ حرف می‌زنم... مگر می‌شود... اجازه بدهید... شاید منظور برادرزاده... .
کلامش را دیگر ادامه نداد چرا که حمیرا ارتباط را قطع کرده بود. فروزان خیره به چهره من گیج و سرگردان گوشی را گذاشت، به صورت من ناباورانه زل زد و گفت:
-‌ فروغ حمیرا چه می‌گفت؟ راست است؟ حقیقت دارد؟
در سکوتم به او زل زدم و لپم را از داخل گاز گرفتم. فروزان ناباورانه فقط به من زل زد و کم‌کم چهره‌اش برافروخته شد و یک‌گام به سوی من برداشت و حیران گفت:
-‌ آن کسی که دوستش داری حمید است؟
با چهره‌ای متاثر فقط نگاهش کردم و هیچ نگفتم. صدای فریاد فروزان در سالن منعکس شد:
-‌ فروغ تو به خاطر حمید آن بلوا را به پا کردی و تا پای جان از پدر کتک خوردی؟ حرف بزن؟ چرا لال شدی؟ بین تو وحمید چیزی است؟
آب دهانم را قورت دادم و نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و گفتم:
-‌ فروزان...
او چندگام دیگر خشمگین نزدیک من شد و با عتاب فریاد کشید:
-‌ می‌خواهی خون به پا کنی؟ چه کردی فروغ؟ می‌خواهی سر خودت و بقیه را به باد بدهی؟ می‌خواهی بابا را سکته دهی؟ هیچ می‌فهمی داری چه کار می‌کنی؟ سوسن را چه می‌کنی؟ چطور می‌توانی به او به صورت او نگاه کنی! فروغ تو چه کردی؟ چطور از پشت داری به همه خنجر می‌زنی.
با خشم غریدم:
-‌ چه کرده‌ام؟ مگر گناه کردم؟ چرا همه‌ی شما این عشق را یک گناه نابخشودنی می‌بینید؟ مگر چه شده!
او بر سرم دیوانه‌وار فریاد کشید:
-‌ چه شده؟ هه! می‌گوید چه شده! انگار خودش خبر ندارد چه گذشته سیاهی پشت این عشق و عاشقی بوده. مثل این‌که کتک‌های پدر سیرت نکرده و جانت به تنت زیادی کرده. مثل این‌که می‌خواهی خون به پا کنی و دوباره دو طایفه را به جان هم بیاندازی. تو رفته بودی که میانجیگری سوسن و حمید را بکنی آن‌وقت با وقاحت رفتی و زیر پای حمید نشسته‌ای تا او را از دست سوسن بدزدی؟ تو دیگر چه آدم پست وقیحی هستی. پس کو آن همه ادعایت که می‌گفتی از حمید متنفری؟ چه شد؟ عاشق سی*ن*ه‌چاکش که از آب در آمدی!
حرف‌های فروزان آتش خشمم را شعله‌ور کرد و فریاد زدم:
-‌‌ بس است فروزان! هیچ حرف دهانت را می‌فهمی؟
به طرفم آمد و دست تهدیدش را بالا برد صورت سفیدش سرخ شده و چشمان خشمگینش داشت از حدقه بیرون می‌زد:
-‌ به ارواح خاک مادر، اگر پدر تو را بکشد هرگز پا درمیانی نمی‌کنم. شرمم می‌شود تو را خواهرم بخوانم رفتی و عشق سوسن را دزدیدی و تازه با وقاحت آن را مباح می‌دانی و می‌گویی گناهت چیست؟ با چه رویی... .
از حرف فروزان شعله‌ور شدم تمام قدرتم در دستانم جمع شد و سیلی محکمی به صورتش زدم که از شدت ضربه صورتش کمی به آن طرف متمایل شد و حرف در دهانش ماند. کف دستم از شدت ضربه سوزش پیدا کرد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
دندان به هم سایید و تیز نگاهم کرد، دستم را مشت کردم و هردو به هم زل زدیم، خشمگین از پس دندان‌های بهم سائیده گفت:
-‌ عاقبت خوشی را در انتظارت نمی‌بینم فروغ، خیال کردی با سیلی زدن به صورت من می‌توانی حقایق را پنهان کنی. آن زمان که یک چشمت اشک و یک چشمت خون شد می‌فهمی چه می‌گفتم، این گوی و این میدان!
چهره با خشم از من برتافت و پله‌ها را دوتا یکی پیمود و بالا رفت. بغض تیزی گلویم را نیش زد، با حالی پشیمان یک قدم نادم به جلو برداشتم تا صدایش بزنم اما صدایم در پشت لب‌های بسته خفه شد. پرده اشک در چشمانم تا نیمه بالا آمد. هیچ یاد نداشتم که دست روی او بلند کرده باشم. او تنها، خواهر کوچکم نبود بلکه پاره‌ی تنم بود.
اشک‌هایم تندتند باریدند با پشت آستینم آن را پاک کردم و با گام‌های کشیده سوی اتاقم رفتم. هیچ نمی‌دانستم دیگر باید چه کنم. هرکسی یک طور مقابلم قد علم می‌کرد و برای این تب عشق سرزنشم می‌کرد. من مانده بودم یک دنیا بلاتکلیفی از عشقی ممنوعه که همه خط بطلان به رویش می‌کشیدند و آن را اشتباه می‌دانستند. من مانده بودم و قولی که به حمید داده بودم که برای این عشق تا پایان جانم با این تقدیر خواهم جنگید. من مانده بودم و یک دنیا بلاتکلیفی و هجوم سرزنش‌هایی که ریسمانشان را دور گلویم پیچیده و داشتند نفسم را قطع می‌کردم. تنها می‌دانستم که گامی به عقب نخواهم راند مقابل هرچه پیش من قد علم خواهم ایستاد چرا که جان و قلبم فقط او را می‌خواهد و بس... من به خاطر او سال‌های سال هم که شده باشد منتظر می‌مانم و می‌دانم عاقبت این عشق به ثمر خواهد نشست.
به دنبال این اتفاق ماجرای عشق میان من و حمید نیز بالاخره به گوش خاله و خانواده‌اش هم رسید و آشوبی هم در آن‌جا به پا شد. علارغم اصرار خاله از دیدن آن‌ها و شنیدن نصیحت‌هایشان امتناع می‌کردم و از دیدن آن‌ها خصوصا از دیدن روی سوسن گریزان بودم. نه جواب تلفن‌های خاله را می‌دادم و نه مایل به رفتن به خانه‌اش بودم. تا بالاخره خاله باز عنان از کف داد و تهدیدم کرد که اگر به منزلش نروم خودش تا عمارت ما می‌آید. از ترس این‌که امدن خاله اوضاع را وخیم‌تر کند و بوی این قضیه به مشام پدر برسد؛ علارغم میل باطنی‌ام ناچار شدم به آنجا بروم. اوسط صبح بود که از درمانگاه ساعتی مرخصی گرفتم و به سوی عمارت خانه رفتم. تمام راه در دلشوره و اضطراب دست و پنجه نرم می‌کردم و دعا می‌کردم سوسن در خانه نباشد. حرف‌هایم را آماده کرده بودم و می‌دانستم قرار است نصیحت‌های تلخشان به جانم نیش بزند.
به عمارت خاله که رسیدم تا چند دقیقه پشت در بودم چندین بار دستم به سوی زنگ در رفت اما جسارت فشردن آن در وجودم از بین می‌رفت. دست و دلم می‌لرزید، ته دلم آشوبی برپا بود که ذره ذره دلم را می‌جوید. نفسم را در سی*ن*ه حبس کردم و با انگشت لرزانم دستم را روی زنگ فشردم. صدای زنگ در فضا انعکاس داد. در دلم رخت می‌شستند و هرلحظه بیشتر از قبل از آمدنم پشیمان می‌شدم. مدتی طول کشید تا صدای گام‌های کشیده‌ای از ورای در شنیده می‌شد تمام وجودم از ترس روبه‌رو شدن با سوسن به لرزش درآمده بود و از ته قلب آرزو می‌کردم که سوسن را لااقل امروز نبینم. در که باز شد چهره باغبان خاله در گویچه چشمانم نشست و نفس حبس شده در سی*ن*ه را برون دادم. سلامی دادم و به داخل خزیدم دو گام جلو رفتم اما مردد سر چرخاندم و گفتم:
-‌ عمو حبیب اطلاع دارید چه کسی در منزل هست؟
عمو حبیب در را بست و گفت:
-‌ خانم در خانه هستند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
خیالم که راحت شد سر چرخاندم و به راه افتادم از دور به عمارت سیمانی سفید خاله چشم دوختم و چشم چرخاندم و اتاق سوسن را نگریستم. بی‌گمان امروز در خانه نبود و به کارگاه خیاطی رفته بود. گرچه تا بالاخره باید با سوسن و حرف‌های تلخش نیز روبه‌رو شوم اما همین‌که امروز نبود اندکی آرامشم را بازیافتم.
به عمارت که نزدیک شدم در را کوفتم. مدتی در پشت در بودم که چهره‌ی خاله میان دو لنگه در نقش بست و با دیدنم به گرمی پذیرای حضورم شد. لبخند گرمش مرا کمی از موضعم عقب کشید بی‌گمان خاله مثل عمورضا و حمیرا قرار نبود به این اوضاع واکنش تندی نشان دهد. دستم را گرفت و گفت:
-‌ خوش آمدی فروغ‌جان... بیا مادر کمی بنشین تا برایت چایی بیاورم.
با اصرار از او خواستم که زمان مهمان‌داری نیست و باید هرچه زودتر به درمانگاه برگردم، رفت و از سر بخاری قوری گلی‌اش را برداشت و چایی درون استکان کمرباریکش ریخت و گفت:
-‌ حداقل باید یک گلویی تازه کنی.
آب دهانم را قورت دادم و چهره چرخاندم به سوی اتاق سوسن و زیرلب با صدایی که به زور از ته حلقم شنیده می‌شد گفتم:
-‌ سوسن... کجاست؟
خاله مکث طولانی کرد که جان را به لبم رساند. با استکانی که مقابلم گذاشت لب گشود و با تردید گفت:
-‌ بیرون رفت تا کمی هوا بخورد.
خیالم که راحت شد شرمنده سر به زیر انداختم. سکوت سنگینی میان ما پرده افکند. خاله نفسش را بیرون داد و گفت:
-‌ فروزان در چه حال است؟
با یاد فروزان وجودم لبریز از ناراحتی شد. بعد از سیلی آن روز او دیگر به رویم نگاه نیانداخته بود و مرا نادیده می‌گرفت گرچه حق داشت. آهی از سی*ن*ه برون دادم و گفتم:
-‌ حالش خوب است.
خاله لب فشرد و گفت:
-‌ فروغ‌جان چایت را بخور سرد می‌شود.
حرفی نزدم و منتظر بودم تا خاله لب بگشاید. دیری نپائید که گفت:
-‌ فروغ خودت می‌دانی که تو همیشه سوای این بچه‌ها برای من بودی، علارغم کم‌تحملی و کم‌طاقتیت همیشه دختر خوب و عاقل سربه‌زیری هستی. علارغم این‌که هربار در گوش شما بچه‌ها می‌خواندم عشق بلای خانمان‌سوز است انگار بیشتر از این‌که شما را از آن دور کنم شما را بیشتر به آن سوق دادم. چرا با وجود نصیحت‌هایم تو و سوسن چشم و گوش بستید و به سوی آن قدم برداشتید. ای کاش لااقل اگر خاطرخواه کسی می‌شدید دست روی پسر رضا نمی‌گذاشتید.
حرفی نزدم، خاله آهی کشید و گفت:
-‌ خاله پیش مرگتان شود شما نمی‌دانید که من از این عشق و عاشقی‌ها به چشم خود چه دردهایی را ندیدم. تو برای من همیشه دختر عاقل و فهمیده و جسوری هستی اما این راهی که تو و حمید آن را خواستید انتهایش ظلمات و تاریکی و حسرت است.
دستم را گرفت و با نرمی و نصیحت‌گرانه گفت:
-‌ فروغ تو را به خدا این راه آخرش نه برای تو خیر است و نه برای پسر رضا! تو نمی‌دانی من چه چیزهایی را دیدم. تو نمی‌دانی من چطور ذره‌ذره آب شدن مادرت را حس کردم. عشق یک بلای خانمان‌سوز است آتشی است که جانت را می‌سوزاند. بیا و از خیر لجاجت بگذر! نه رضا راضی به این وصلت است که تو عروسش شوی و نه پدرت می‌گذارد که دست تو به حمید برسد. خدا می‌داند که عاقبت شومی نصیبتان می‌شود. کینه‌ی این دو چرکین است و تهش شما را می‌سوزاند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
دستم را کشیدم و دلگیر گفتم:
-‌ همه به یک سرنوشت دچار نخواهند شد. تقدیر مادرم شوم بود چون او در مقابل آن سر خم کرده بود اما من هرگز جلوی آن سر خم نمی‌کنم و مقابل هرآنچه جلوی پایم قد علم کند می‌ایستم.
خاله نفسش را با ناراحتی بیرون راند و گفت:
-‌ فروغ به خدا که چنین نبود. مادرت تا ابد پای تصمیمش برای عشقش ماند و سوخت. ای کاش او مقابل تقدیر سرخم می‌کرد این طوری با درد چشم از این جهان نمی‌بست و جوان‌مرگ نمی‌شد. باشد! وقتش هست راجع به عشق مادرت بدانی، آن‌وقت تصمیم‌ بگیر که این عشق ارزش سوختن دارد یا نه. اگر می‌دانستم این اتفاق می‌افتد پرده از این راز زودتر برمی‌داشتم.
چشم به سوی خاله چرخاندم و مصمم گفتم:
-‌ دیگر دیر است. من تصمیم خود را گرفته‌ام و چرا که در تجربه‌ای که با ارسلان داشتم می‌دانم غیر از حمید تحمل سایه‌ی هیچ مردی را بر سر خود ندارم.
خاله آهی کشید و گفت:
-‌ حرف‌هایت حرف‌های مادرت است اما ببین تقدیرش چه شد؟! نه خودش بلکه همه در آتش این عشق سوختند.
سکوتی حکم‌فرما شد که خاله لب گشود و گفت:
-‌ سیزده‌سالم بود که خانواده رحیم به قصد امرخیر به منزل ما پا گذاشتند و آقاجان مرا به عقد رحیم درآورد و سر دوماه عزیز هم جهیزیه را فراهم کرد و مرا به خانه بخت فرستادند. هردوخانواده اهل کسبه بازار بودند و آقاجان که حجره فرش‌فروشی داشت و خانواده رحیم از تاجران بنام تهران بودند که دوستی کهنی با خانواده ما داشتند و بسیار اهل تجدد و روشن‌فکری بودند. به خاطر همین اولین‌بار در تمام عمرم پا از تهران بیرون گذاشتیم و به همراه خانواده همسرم ابتدا به دست‌بوسی آقا امام رضا و پس از آن از سر مسیر به شمال سفر کردیم. دیدن دریا و شکوه و سرسبزی شمال برای دختر حاج یونس که پا از کلاه‌فرنگی بیرون نگذاشته بود به مثال این بود که انگار پرده از جهانی دیگر برایش برداشته بودند و همین شد که آن خاطره زیبا شروعی برای یک خاطره‌ی تلخ و سرنوشت شومی شد. وقتی تعریف شمال و دریا را به خانه آقاجان بردم فرخنده که یازده‌سالش بود، در وسوسه صحبت‌های من، بعد از آن روز خودش را به زمین کوفت و به قول معروف خون آقاجان و عزیز را در شیشه کرد که من هم باید شمال را ببینم. آنقدر که صدای شیونش از آن کلاه‌فرنگی به صدها متر به آن‌طرفتر می‌رفت و جگر عزیزجان را خون کرد که چرا آبجی شمال را دیده و من ندیدم. یکی دو روزی لب به غذا نزد تا بالاخره آقاجان و عزیزجان را راضی به سفر شمال کرد. بیچاره‌آقاجان که تا به حال جز برای دست‌بوسی شاه‌چراغ و آقا امام رضا و سفرهای زیارتی هیچ سفری نمی‌پسندید به خاطر شیون فرخنده مجبور قدمی آن‌طرفتر بگذارد بلکه فرخنده دست از یقه‌اش بکشد. طفلک خواهرم که تا چند شب خواب و خیال دریا می‌دید اما از بخت بد هربار برای خرید بلیط اتوبوس عازم ترمینال می‌شدند، چیزی عایدشان نمی‌شد و جیغ و گریه‌ فرخنده هم وبال گردنشان شده بود. با درشکه آن مسیر را طی کردن هم روزها طول می‌کشید. آن‌زمان هم جز قشر مرفه و قدرتمند کسی اتومبیل نداشت. رفت و آمدها بیشتر یا با اسب بود، یا با درشکه. کسی هم نبود که آقاجان بیچاره از راننده‌اش بخواهد آن‌ها را چند روزی به شمال ببرد، جدا از آن سواد رانندگی هم نداشت که از شوهر من اتومبیلش را قرض بگیرد. تا کام دل سوسن را برآورده کند. تنها کسی که در کل اقوام ما اتومبیل داشت شوهر و پدرشوهر من بود که باز هم پدرم هرگز غرورش را نمی‌شکست تا از خانواده شوهر من چیزی طلب کند. وقتی خبر این قضیه به گوش رحیم رسید، رحیم پادرمیانی کرد و به آقاجان گفت که به زودی قصد رفتن به شمال دارند و از او خواست با آن‌ها همسفر شوند. این شد که دو تا خانواده به خاطر شیون فرخنده عازم شمال شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
سر راه برای خوردن ناهار پیاده شدیم سر سفره آن زمان رضا دوازده‌سال سن داشت پسرک شیطان و شروری بود. از دیوار راست بالا می‌رفت و گاهی شیطنتش به قدری زیاد بود که مردم پسر حاج ولی را دیوانه می‌خواندند. بیچاره عظمت‌بانو مادرش؛ خون و دلی خورد تا رضا سرعقل بیاید. توی دست رضا همیشه یه تیرو کمان دوشاخه بود و به آدم و پرنده و چرنده رحم نمی‌کرد و هرکسی را سر مسیرش می‌دید هدف می‌گرفت. همیشه جلوی در خانه قیامت بود تا حاج‌ولی از راه برسد و مردم شکایت پسر شروش را به او بکنند و خسارتشان را بگیرند. مادرش هم هرروز دست رضا را می‌گرفت و پیش یک دعانویس می‌برد بلکه او را کمی آرام و سر به راه کند. آن روز هم بعد از ناهار رضا که عادت داشت تا شیطنت نکند روزش نگذرد سیبی از سبد برداشت و پرت کرد خورد به پیشانی فرخنده و قیامتی به پا کرد. فرخنده هم که همین‌طوری بچه نحس و بدعنقی بود تا جایی که می‌توانست حاشا کرد تا حاج‌ولی بلند شد و گوش پسرش را پیچاند. این شد که به خاطرغوغای فرخنده، رضا یک دست کتک حسابی هم از پدرش خورد و از فرخنده کینه کرد. آه... نگویم که این دوتا چطور یکدیگر را تا پایان سفر نیش می‌زدند، یا این تلافی می‌کرد یا آن تلافی می‌کرد. رضا مور ملخ می‌انداخت روی فرخنده و فرخنده هم یکبار به جهت تلافی رضا را از پله‌ها هل داده بود و تمام دست و بدنش را زخم و زیلی کرد. آخر آن سفر هم، با اوقات تلخی خانواده‌ها تمام شد. این مسئله آن‌جا تمام نشد. هروقت عزیز و فرخنده به دیدن من به خانه مادرشوهرم می‌آمدند، رضا هم سر و کله‌اش پیدا می‌شد و تا آتشی نمی‌سوزاند خیالش راحت نمی‌شد. فرخنده هم که رفتار رضا دستش آمده بود کم نمی‌گذاشت. نمی‌دانم کی آتش بس دادند چه شد که رضا و فرخنده به‌جای آزار همدیگر به هم دل دادند. می‌گویند عشق‌هایی که از دل نفرت سبز می‌شوند عشق‌های پایداری هستند. کم‌کم متوجه تغییر حالات رضا شده بودم که دست از شرارت برداشته بود و هروقت عزیز و فرخنده به خانه ما می‌آمدند سر و کله‌ رضا هم پیدا می‌شد. عاقبت از اصرارهای زیاد فرخنده برای ماندن در خانه ما پی بردم که بین این دو سر و سری است. برای حفظ آبرویمان هردوی آن‌ها را نصیحت کردم و آخرش که کار به جایی نبرد، قضیه را به رحیم سپردم اما رضا سفت و سخت می‌گفت که دلباخته فرخنده شده و او را می‌خواهد و تا هجده‌سالگیش زمان بدهند تا قبول شدن در مدرسه طب برای خواستگاری فرخنده قدم برمی‌دارد. فرخنده هم برای هرخواستگاری زیر بار کتک آقاجان می‌رفت اما راضی به ازدواج با کسی غیر رضا نبود. کم‌کم بوی این قضیه به مشام همه رسید و همه می‌دانستند که خاطر رضا و فرخنده برای هم است این شد که حاج‌ولی برای خواباندن آشوب‌ها و حفظ آبروی دوخانواده پیش قدم شد و فرخنده را برای رضا نشان کردند تا رضا در مدرسه طب قبول شود، وصلت این دو سر بگیرد. در این میان آقاجان قصد داشت حجره‌اش را بزرگتر کند و با یکی از اهل کسبه بازار که از قضا از تبار قزاق‌ها بود، شریک شد و پسرش نیز شاگرد حجره پدرم شد که همان پدر شما بود و حین بردن پیغام‌ها و کارهای پدر به منزل، فرخنده را دیده و دلباخته او شده بود.
خاله آهی کشید و ادامه داد:
-‌ بارداری دیر هنگام من باعث شد که مادرشوهرم لغزخوانی کند که من نازا هستم و گرفتن یک عروس دیگر از همین خانواده شگون ندارد و بار دیگر آبروی خانواده ما را در بوق کرنا کردند و خواستند همه‌چیز را برهم بزنند. این شد که روابط بین دوخانواده تیره و تار شد. اگرچه رضا سفت و سخت پایش را در یک کفش کرده بود و در قبال بهانه‌جویی‌های مادر شوهرم ایستادگی می‌کرد و ناز آقاجان را هم به جان می‌خرید اما آخرش همه‌چیز با بهانه عظمت‌بانو برهم خورد که می‌گفت یا باید هوویی بر سر من بیاید یا رضا از وصلت با فرخنده به صرافت بیافتد. زندگی هردوی ما رو به سیاهی بود که خانواده شریک پدر برای پسرشان پیش قدم شدند و فرخنده را برای پدرتان خواستند. آقاجان هم برای زهرچشم گرفتن از خانواده شوهر من، همه‌چیز را بر هم زد و قول وصلت فرخنده را به پدر شما داد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,641
مدال‌ها
2
خدا می‌داند که فرخنده زیربار نمی‌رفت و زیر کمربندآقاجان زار و سیاه شده بود. وصلت فرخنده با پدرت معلق بود؛ نه آقاجان می‌توانست فرخنده را بیش از این کتک بزند و رضایتش را بگیرد و نه پدر تو دست بردار بود و مدام پدرش را تحریک می‌کرد که از طریق شراکتشان آقاجان را تحت فشار بگذارد. یک شب رضا به حجره آقاجان رفته بود تا التماسش کند از خر شیطان پایین بیاید اما آقاجان با پرخاشگری او را از خود رانده و از حجره بیرون انداخته و گفته بود جنازه فرخنده را روی دوش او نمی‌گذارد.
اشک‌های خاله سرریز کرد و لب فشرد و گفت:
-‌ خدا مرا بکشد... قصور من برای فرزندآوری زندگی خواهرم را سیاه کرد.
حیران دست خاله را به جهت تسلی فشردم و با تاثر به او زل زدم، خاله با چشمان خیس به من زل زد و ادامه داد:
-‌ صبح همان شبی که رضا به حجره آقاجون رفته بود صبح تلخی بود دیشب کسی حجره آقاجان را آتش زده بود و دار و ندار ما و شریکش یک شبه دود شده بود و به هوا رفته بود و کارگر بیچاره‌ای که در حجره‌آقاجان نگهبانی می‌داد هم با سوختگی زیاد از دنیا رفته بود. اقاجان از دیدن آن صحنه سکته قلبی کرد و در جستجوی کارآگاه‌ها مشخص شد ساعت رضا در آن‌جا یافتند و پدر نامردتان هم به این قضیه دامن زد و با دوتا شاهد دروغین رضا را به اتهام آتش زدن حجره پدر و قتل کارگرش به زندان انداختند. پدرتان انقدر بی‌رحم بود که برای رسیدن به فرخنده از هیچ ظلمی دست نکشید، آن طرف آقاجان با حال بیمار و نابودی کسب و کارش دست به یقه بود از آن سو پدرت، پدرش را تحریک می‌کرد که به خاطر مال‌باختگی و قصور پدر در ارتباط با دشمنی با خانواده حاج ولی، پدرم را تهدید کنند که یا خسارتش را بدهد یا فرخنده را به عقد پسرش دربیاورد. زندگی همه‌ی ما آشفته شده بود. آن‌طرف رضا به جرم نکرده زندانی و حکم اعدامش صادر کرده بودند، این طرف خانواده شوهرم تلاش می‌کردند از پدر رضایت بگیرند و از این سو پدرم و خانواده کارگری که داغ دیده بودند، کوتاه نمی‌آمدند. زندگی من هم رو به فروپاشی می‌رفت. بیچاره فرخنده دیواری کوتاه‌تر از او نبود. در تب عشق می‌سوخت و حاضر به وصلت با پدرت نبود اما مانده بود با آقاجان و حال بیمارش و التماس‌های عزیز و نجات جان رضا که بی‌گناه داشت سرش بالای دار می‌رفت. عاقبت به خاطر نجات همه تن به این وصلت داد و خودش را خاکستر کرد تا زندگی همه‌ی ما را نجات دهد. از پدرت قول گرفت که اگر با او وصلت کند باید خانواده‌اش از خیر جبران خسارت بگذرند و رضا را آزاد کنند. پدرت هم به همین بهانه فرخنده را تصاحب کرد. آه... هرگز روز عروسی فرخنده را از یاد نمی‌برم چهره‌اش چون میت بی‌رنگ و رو و به جای رخت عروس گویی کفن سفید بر تن کرده بود. بیچاره رضا وقتی خبر وصلت فرخنده را در قبال آزادیش شنید خرد و نابود شد. با این‌حال از همان زمانی که فرخنده پا به خانه پدرت گذاشت پدرت با بی‌رحمی دوباره رضا را به زندان انداخت و دست از سر مادر بیچاره‌ات برنداشت و به بهانه‌های مختلف او را به باد کتک می‌گرفت. خانواده پدرت هم که از وقاحت دست کمی از پدرت نداشتند، بالاخره گرگ‌زاده گرگ می‌شود. تا یک روز فرخنده برای نجات جان رضا دست به تهدید به خودکشی کرد این شد که پدرت کوتاه آمد و رضا از زندان آزاد شد و از تهدیدهای جانی که توسط مزدورهای پدرت تطمیع می‌شدند ناچار آواره شهر به شهر شد. بیچاره رضا یک روز خوش از زندگیش ندید خانواده‌اش او را در اصفهان پنهان کردند و به زور زنش دادند. گرچه رضا به راحتی پای سفره عقد نمی‌نشست و تا ماه‌ها از مرحومه ثریا دوری می‌کرد اما عاقبت مثل فرخنده مقابل سرنوشت سر خم کرد. پدرت عهد کرده بود که اگر رضا در تهران پا بگذارد خودش با دستان خودش او را می‌کشد و همیشه با بددلی و بدطینتی‌هایش زندگی را بر مادرت تنگ کرده بود.
 
بالا پایین