جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,388 بازدید, 259 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 78
بازدیدها NaN
اولین پسند نوشته 12
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,830
مدال‌ها
4
1000008140.png
عنوان اثر: تقدیرچهاردوتا
نویسنده: فاطمه امینی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
عضو گپ نظارت : (۶)S.O.W
خلاصه: همیشه به تو امیدی دوباره می‌دهد، طلوع خورشید را می‌گویم. هر صبحی که چشم به دنیا باز می‌کنی در گوشه‌ای از دل پریشانت کورسویی امید روشن می‌شود، تنها و تنها به آن دلیل که امروز کمی از دیروزت بهتر باشد؛ چه برای تو، چه برای من و چه برای هر هشت نفر ما که این دل، گرم می‌شود با حضور و لبخند و حالِ خوبت و من با تو، مشتاق دیدن طلوع خورشید و فرداهای دیگر می‌شوم.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1712396276629.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,830
مدال‌ها
4
مقدمه:
مهم نیست آخرین زلزله زندگی‌ات چند ریشتر بود...
مهم نیست که در آن زلزله چه چیزهایی را از دست دادی...
مهم این است که دوباره از نو بسازی...
جهانت را...
زندگی‌ات را...
باورت را...
مهم شروع دوباره است.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,830
مدال‌ها
4
به نام خدا.

تکانی می‌خورد و چشم باز می‌کند. هراسان به تاریکی اطرافش چشم‌ می‌دوزد. چندبار پشت سر هم پلک می‌زند و با دیدن عروسک باربی آویزان در کنار پرده، خوشحال از اینکه در اتاقش است، نفس عمیقی می‌کشد و ملحفه تخت که اسیر مُشت محکمش شده بود را رها می‌‌کند. تپش‌های شدید قلبش، حتی از روی آن لباس راه‌راه آبی نیز حس می‌شود و نفس‌های عمیقی که‌ می‌کشید هم کار ساز نبود.
ترسیده و بی‌حال روی تخت می‌نشیند، سرش را خم می‌کند و گیسوان فرفری‌اش را در دست می‌گیرد؛ این دیگر چه خوابی بود؟ این خواب با رؤیاپردازی‌های قبل خوابش جور درنمی‌آمد! مگر نمی‌گویند خواب تأثیر افکاریست که در روز گذرانده‌ای؟ او که همش خود را سربلند و موفق می‌دید نه آن‌گونه که... .
تندتند سرش را تکان می‌دهد، کلافه از روی تخت بلند می‌شود و در اتاق را باز می‌کند. چشم دور خانه می‌چرخاند، تاریکی کمی دلش را می‌لرزاند اما این وقت شب که نمی‌تواند به‌خاطر یک لیوان آب باقی افراد خانه را زا به راه کند. آهسته و آرام به‌ سمت آشپزخانه که به اتاقش هم نزدیک است قدم برمی‌دارد.
لحظه‌ای می‌ایستد و نگاهی به پشت سرش می‌اندازد، کلافه سرش را تکان می‌دهد. حال کمی چشمانش به تاریکی عادت کرده بود و نورِ کمی که از چراغِ برق داخل کوچه به فضای خانه تابیده بود برایش کافی بود تا چشمش لیوان را ببیند. با احتیاط لیوانی که کنار سینک ظرفشویی به صورت وارونه قرار داشت را برمی‌دارد و در دل می‌گوید:
- معلوم نیست آخرین نفر کی آب خورده و لیوان رو همین‌جوری گوشه سینک گذاشته؛ حتماً کار فربده!
لحظه‌ای لیوان را زیر شیر آب می‌گیرد تا به خیال خودش محض احتیاط، شسته شود؛ پلک‌هایش خستگی را فریاد می‌زنند و خمیازه عمیقی می‌کشد. به‌ سمت یخچال می‌رود و لیوان را به زیر آبسردکن آن می‌گیرد که ناگهان همان ذره نوری که از یخچال روشن می‌شود، او را که غرق افکار پریشان و خواب آلودگی است را می‌ترساند. با حرص مشتش را به در یخچال می‌کوبد.
- با اون نور مزخرفت! سکته‌م دادی!
و لیوان آبی که حال لبریز شده بود را برمی‌دارد و در یک لحظه آن را سر می‌کشد. خستگی و اضطراب، باعث می‌شود تنبلی کند و لیوان را همان‌جا کنار کانتر بگذارد؛ به خود قول می‌دهد تا وقتی از خواب بیدار شد سریع لیوان را به داخل کابینت بگذارد.
قدم به‌ سمت اتاقش بر‌می‌دارد که با شنیدن صدایی سرجایش می‌ایستد. کوچک‌ترین صدا کافی بود تا دلش را بلرزاند؛ چشمان درشت شده‌اش را دور تا دور خانه نیمه تاریک می‌چرخاند؛ اما به نتیجه‌ای نرسید و زیر لب غرغرکنان گفت:
- همین کم مونده بود که توهم بزنم! اونم این وقت شب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,830
مدال‌ها
4
پوفی می‌کشد و دستش را میان موهایش فرو می‌برد که با باز شدن در اتاقی سرش را به‌ سمت صدا می‌چرخاند و نگاهش به اتاق اول ثابت می‌ماند که در تا نیمه باز شده و سوگند با چشمان خواب آلودش خیره به اوست.
- چرا بیداری؟
نفس عمیقی از سر آسودگی می‌کشد و به او نزدیک می‌شود.
- تو چرا بیدار شدی؟
- جیغ کشیدی؟
لب و لوچه‌‌اش را آویزان می‌کند و در همان حال از سوگند می‌پرسد:
- جیغم کشیدم؟ آره کابوس دیدم.
سوگند سرش را به درگاه در تکیه می‌دهد و با یک چشم باز و دیگری بسته، سرش را به نشانه تأیید تکان می‌دهد.
- اولش فکر کردم خواب دیدم چون خيلي جيغت بلند بود، بعد که صدای یخچال رو شنیدم فهمیدم حدسم درست بود.
بعد از خمیازه طولانی‌اش، دستش را از جلوی دهانش برمی‌دارد و با تعجب رو به سوگند می‌کند.
- بابا دمت گرم! تا تو هستی ما دزدگیر لازم نداریم.
سوگند اَبروهایش را درهم می‌کشد.
- تو بلند جیغ زدی!
با خنده و اعتماد به نفس به اتاق‌هایی که درشان بسته بود اشاره می‌کند.
- می‌بینی که فقط تو بیدار شدی! پس مشکل من نیستم.
و بی‌خیال کل‌کل نیمه شب می‌شود و دستش را روی شانه‌اش می‌گذارد.
- برو بخواب خواهری، ببخشید.
- دل‌آرا؟
با شنیدن صدای نگران سوگند، می‌ایستد و یک قدم رفته را برمی‌گردد.
- جونم؟
سوگند به اتاقش اشاره می‌کند.
- بیا پیش من بخواب... یه وقت نترسی.
دل‌آرا سرش را بالا می‌اندازد و برخلاف حال و احوال پریشان دلش می‌گوید:
- نه قربونت برم نمی‌ترسم.
سرش را جلو می‌برد و گونه‌ي سوگند را می‌بوسد، شب بخیری می‌گوید و به اتاقش برمی‌گردد.
نگاهی به چهاردیواری اتاق می‌اندازد، حال اتاق با نور مهتاب کمی روشن شده است. روی تخت دراز می‌کشد و روتختی را تا گردن بالا می‌کشد. دور تا دور این اتاق کوچک چشم می‌چرخاند و در همان حال به خودش دلداری می‌دهد:
- بخواب دل‌آرا نترس، یه خواب مزخرف بود که تموم شد!
نگاهش به عروسک باربی می‌افتد، سن و سالی ازش گذشته بود و پیراهن صورتی‌اش چرک شده بود؛ اما برایش بیشتر از یک عروسک ارزش داشت. لبخند کم‌ رنگی روی لب‌هایش می‌نشیند. چشمانش را می‌بندد و زیر لب می‌گوید:
- می‌دونم همیشه نگاهم می‌کنی و مراقبمی، همه جا.
استرس کم‌کم از دلش پر می‌کشد و خستگی‌اش بر او غلبه می‌کند و خیلی زود به خواب می‌رود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,830
مدال‌ها
4
عقربه‌ي کوچک به هشت رسیده بود و عقربه‌ي بزرگ ساعت را دور میزد تا به دوازده برسد. رأس ساعت هشت است که در هشت اتاق باز می‌شود. نگاهی به‌ هم می‌اندازند و خنده بر لب‌هایشان جای می‌گیرد؛ سختگیری‌های پدربزرگشان آن‌ها را منظم کرده است، حداقل برای صبح جمعه!
با سروصدا، از پله‌های مارپیچ پایین می‌روند و یکی‌یکی پدربزرگ و مادربزرگشان را که دو طرف میز بزرگ ناهارخوری نشسته‌اند،‌ می‌بوسند و پشت میز می‌نشینند. اینقدر این جمع دَه نفره برایشان با ارزش بود که هیچ صبح جمعه‌ای را برای خوردن صبحانه‌ي دورهمی از دست نمی‌دادند چون تنها روز در هفته بود که فرصت دور هم نشستن را داشتند... .
فربد تکه‌ای نان در دست گرفت و درحالی ‌که با چاقو پنیر را برش می‌داد، رو به دخترها که مقابلش نشسته بودند گفت:
- دیشب کسی جیغ کشید؟
بردیا که همیشه در خوردن عجول بود، هنوز لقمه را تمام نکرده لقمه‌ي دیگر را در دست داشت؛ به فربد نگاه کرد.
- نه بابا خواب دیدی! شام چی خوردی؟
فربد لیوان چای را به دست گرفت و آرنجش را به پهلوی بردیا کوبید.
- همون چیزی که تو خوردی!
بردیا با اخم ریزی که ناشی از فکر کردن بود، به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و گفت:
- اوم... یادم نمیاد؛ تو یادته شام چی خوردیم؟
و نگاهش کرد که با صدای نچ‌نچ سوگند، هر دو به او نگاه کردند و سوگند گفت:
- واقعاً براتون متأسفم!
فربد با تعجب به سوگند گفت:
- حالا ما یادمون نمیاد شام چی خوردیم تو باید واسمون متأسف باشی؟ نکنه تو شام پخته بودی؟!
سوگند سری به نشانه‌ي مخالفت تکان داد. چاقو را رها کرد و رو به چهار نفر دیگر کرد و گفت:
- هیچ‌کدوم صدای جیغ نشنیدین؟
سوزان که سعی داشت دستش را به مربای هویج که وسط میز بود، برساند، گفت:
- راستش من یه صدایی شنیدم ها، ولی فکر کردم از تو کوچه‌ست... آخ دل‌آرا، اون مربا رو بده به من!
دل‌آرا با اَبروهای درهم مربا را به دست سوزان رساند و دست به سی*ن*ه رو به او گفت:
- اتاق من و تو دیوار به دیواره! بعد فکر کردی صدا از تو کوچه میاد؟
سوزان با چشم‌های درشت شده نگاهش کرد.
- تو جیغ زدی؟ نه بابا! چرا؟
دل‌آرا که باز به یاد خواب شبِ گذشته‌اش افتاده بود، با بی‌حالی سرش را تکان داد و سوزان بی‌توجه به حال خراب او سرش را خم کرد و به سوگل که سمت دیگر دل‌آرا نشسته بود، نگاه کرد.
- سوگل تو چرا نفهمیدی؟ تو هم اتاقت دیوار به دیواره دل‌آراست!
سوگل از گوشه چشم تنها نگاهی به سوزان انداخت و چیزی نگفت و آرام جرعه‌ای از چای نوشید.
- خواب بد دیدی عزیزم؟
دل‌آرا با صدای باراد نگاه گرفته‌اش را به او می‌دوزد و ناخودآگاه نگاهِ مهربان و نگران برادرش، او را کمی مثل گذشته، به لوس‌بازی‌های دخترانه وا می‌دارد. سرش را کج می‌کند و با لب‌های آویزان، آرام به نشانه‌ي مثبت پلک می‌زند.
- آره! کابوس دیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,830
مدال‌ها
4
باراد لبخند گرمی به اون تحویل می‌دهد. نیم‌خیز می‌شود و لقمه‌ي کره و مربايي كه در دستش بود را به دل‌آرا می‌دهد. قبل از اینکه چیزی بگوید، عزیزجون، مادربزرگ مهربانشان لبخندی به روی دخترک نگرانش می‌زند.
- قربونت برم مادر، زیاد بهش فکر نکن فقط یه خواب بود، ان‌شاءالله خیر باشه.
دل‌آرا لبخندی می‌زند و لقمه‌ي پر مِهر باراد را با عشق به دهان می‌گذارد، دستش را جلوی دهان می‌گیرد و رو به عزیزجون می‌گوید:
- ان‌شاءالله که این‌طوره.
با صدای بردیا، نگاه از عزیزجون گرفت.
- مگه چه خوابی دیدی؟
با یادآوری خوابش لبخندش رنگ گرفت و رو به بقیه با هیجان گفت:
- اولین روز کارم بود، به‌طور رسمی با اون لباس خوشگل مهمانداری! یه سفر به خارج از کشور داشتیم و من بی‌نهایت ذوق زده و خوشحال مشغول انجام دادن کارها بودم که... یهویی صدای آژیر بلند شد و بعدش هواپیما منفجر شد!
فربد و بردیا با لب‌هایی که روی هم فشار می‌دادند مانع لبخندشان شدند. سوزان که همچنان مشغول خوردن مربای هویج بود بی‌خیال، قاشق مرباخوری را در هوا تکان داد و گفت:
- خب حالا گفتم چی ‌شده!
اما عزیزجون که نگران به‌ نظر می‌رسید رو به نوه‌اش کرد و گفت:
- مادر چندبار گفتم سراغ این شغل نرو خطرناکه اما گوش ندادی!
لبخندی به روی عزیزجونِ عزیزش زد. صورتش پر از چین و چروک بود و موهای کم پشت اما حنا کرده‌اش را به عقب شانه زده بود و دل‌آرا در دل قربان آن ذره روحیه‌ي خوب مادربزرگش شد که حتی در این سن هم همیشه مرتب بود و به خودش می‌رسید. یک لاخ موی فرفری لجباز که جلوی دیدش را گرفته بود، پشت گوش زد و گفت:
- دوستش دارم عزیزجون!
- دیگه یه انفجاره، دور هم تو هوا می‌ترکین!
اخم دل‌آرا جواب حرف فربدی بود که از آن سمت میز هم با شیطنت سعی در اذیت کردن او داشت.
- آقا فربد!
با اعتراض سوگند، فربد سر به زیر انداخت و خندید. مثل همیشه دختر بزرگ به دفاع از خواهران کوچک‌تر خود پرداخته بود، دلش نمی‌آمد دل‌آرا را با شغل رؤیایی‌اش اذیت کنند.
- اِنقدر مربا نخور سوزان، چاق هستی چاق‌تر هم میشی!
اما سوگند با جمله بردیا خندید و در دل گفت:
- اینو خوب گفت!
بردیا دست دراز کرد و کاسه‌ي کریستال مربا را از جلوی سوزانی که با لُپ‌های پر و چشم‌های درشت شده به او نگاه می‌کرد، برداشت. سوزان با حرص گفت:
- من چاقم؟ خدا ازت نگذره بردیا!
بردیا نگاه چپی به دختر خوش اشتها انداخت و درحالی که خودش به جان مربا افتاده بود گفت:
- نه پس! کیلو کیلو مربا می‌خوری همین میشی دیگه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,830
مدال‌ها
4
سوزان که روی این مورد حسابی حساس بود اخم کرد و مُشتش را آرام به میز کوبید و در جواب بردیا گفت:
- من اصلاً هم چاق نیستم! دخترا من چاقم؟
مظلومیت را در چشمان قهوه‌ای روشنش ریخت و به دخترها نگاه کرد بلکه تحت تأثیر او از حقش دفاع کنند. دل‌آرا فقط لبش را گزید، سوگند سرش را با ریختن شکر در چای گرم کرد و اما سوگل سرش را به‌ سمت سوزان چرخاند و با تشر گفت:
- راست میگه دیگه! روز به روز داری چاق‌تر میشی!
سوزان با عصبانیت به‌ سمت بردیا نگاه کرد و با چشم‌های باریک شده‌اش برای او خط و نشان کشید و گفت:
- یعنی من تو رو می‌کشم بردیا.
بردیا با نهایت بدجنسی برایش اَبرو بالا انداخت، نقطه ضعف دخترک را بلد بود و اذیت کردنش برایش بامزه بود. باراد که نگاه پر از شیطنت بردیا را دید، با لبخند به سوزانی که در حال حرص خوردن بود چشم دوخت و گفت:
- تپل هم باشی بانمکی! جوش نزن.
سوزان آهی کشید و از باراد تشکر کرد، ظرف خامه را برداشت و در همان حالت گفت:
- والا منم همینو میگم باراد جان! مثل این دخترا خوبه؟ نگاشون کن؛ یکی از یکی لاغرتر!
و لقمه‌ي حاوی خامه‌ را به دهان گذاشت که این دفعه همه بلند خندیدند. دختر کوچک خانواده آنقدر هم چاق نبود، فقط کمی استخوان بندی درشت‌تری نسبت به اندام باربی بقیه دخترها داشت؛ اما همین تفاوتش آن را برای بقیه سوژه کرده بود.
بردیا در میان خنده‌هایش بلند گفت:
- آخ سوزان که تو از رو نمیری!
سوزان لقمه را به گوشه لُپش فرستاد، نگاه بدی به همه انداخت و با پررویی به بردیا گفت:
- شاید من بخوام چربی خون بگیرم اصلاً به تو چه؟!
- سوزان!
اخطار سوگند بود برای درست صحبت کردن خواهرش. سوگند سری به نشانه تأسف تکان داد و در دل به این فکر کرد که چرا در حضور پدربزرگ و مادربزرگشان بی‌خیال این همه صحبت و شوخی نمی‌شوند؟ حداقل صبحِ جمعه، این دو را کلافه نکنند؛ اما آن دو عزیز، با لبخندی عمیق به نوه‌های عزیزتر از جانشان خیره بودند و با هر لبخندِ آن‌ها، خدا را در دل شکر می‌کردند.
پدربزرگشان تک سرفه‌ای کرد و با لحن جدی مخصوص به خودش رو به بقیه گفت:
- امروز میرین سر خاک؟
توجه هر هشت نفر به او جلب شد. همین جمله کافی بود تا لبخندشان محو شود و به فکر فرو روند و بالاخره سکوت در جمع حاکم شود.
فرهود کمی روی صندلی جابه‌جا شد و با دستمال کاغذی گوشه لبش را تمیز کرد و در جواب پدربزرگ سرش را تکان داد و گفت:
- بله، بچه‌ها که آماده بشن راه میفتیم، شما هم میاین؟
پدربزرگ در جواب نوه بزرگ و متینش، لبخند محوی زد.
- آره فرهود جان، ما با ماشین خودمون میایم.
- باشه آقاجون.
فرهود این جمله را گفت و از جا برخاست، نگاهی به بقیه انداخت که چشمشان به او بود.
- من تو حیاطم، می‌خوام روغن ماشین رو چک کنم، زود حاضر بشین و بیاین.
تشکری کرد؛ میز ناهارخوری را دور زد، از پذیرایی گذشت، در خانه را باز کرد و پنج پله مقابلش را پایین رفت. قدم به‌ سمت ماشینش که گوشه‌ي حیاط بزرگشان پارک شده بود، گذاشت... ‌.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,830
مدال‌ها
4
(فرهود)

سرم رو بلند کردم، آسمون ابری و گرفته بود. همچین روزی، همیشه ابری بود؛ حداقل برای ما. نگاهم کشیده شد به‌سمت صدایی که خیلی وقته فضای این‌جا رو پر کرده بود. صدای غمگین گریه و فریادهای خانواده‌ای که تازه عزیزشون رو از دست داده بودند. تلخی این لحظه‌ها رو با گوشت و خونم حس کرده بودم، خصوصاً شش سال پیش در همچین روزی! برای همین از ته دلم برای این خانواده‌ای که نمی‌شناختم طلب صبر کردم.
واقعاً چه درمانی داشت جز صبوری؟ تو باید صبوری می‌کردی تا زمان هر چند کُند، هر چند سخت، بگذره و روح زخمی تو رو کمی التیام ببخشه. البته، هضم واژه صبر، اون‌قدر هم آسون نبود!
سرم چرخید به‌سمت فربد که کنارم ایستاده بود. با قیافه در هم، بی‌حرف و بی‌حرکت، فقط به نقطه‌ای خیره بود. این‌که در سخت‌ترین شرایط زندگی، یک برادر کنار خودت داشته باشی شاید بهترین اتفاق ممکن باشه اما اگه تو بزرگ‌تر باشی کمی اوضاع پیچیده میشه.
سرم به پایین خم شد، سنگ قبری مقابل چشم‌هام بود. «امیررضا جاوید». اسم و فامیل پدر عزیزم بود که چند ساله روی این سنگ سرد حک شده. تفاوت زمانی بین تاریخ تولد و تاریخ فوت، اون‌قدر برای زندگی در این دنیا، کم بود که هربار با دیدنش قلبم رو به درد می‌آورد.
باز نگاهم چرخید به‌سمت فربد، که نگاهش به من بود. هم‌ قدِ خودم بود، شاید دو سانتی کمتر که به چشم نمی‌اومد. به چشم‌های تیره برادرم خیره شدم و زیر لب گفتم:
- خوبی؟
نامربوط نبود. در حال حاضر خوب بودنِ حالِ اون از همه چی مهم‌تر بود. به نشونه مثبت، آروم پلک‌هاش رو روی هم گذاشت. ترکیب زمان و صبوری، به ما یاد داده بود که در تلخ‌ترین روز سال هم بتونیم حداقل کمی خوب باشیم.
- فرهود، چرا درک رفتن عموها سخت‌تر از بابا بود؟
چشم‌های تیره برادرم، شباهت زیادی به خودم داشت و هر دو به بابا شبیه بودیم. غم نهفته در چشم‌هاش، حالا بیشتر از هر وقتی خودش رو نشون می‌داد. حق با فربد بود.
- چون بعد از بابا، برامون پدری کردن.
- و رفتنشون خیلی یک دفعه‌ای بود.
و نگاهش رو ازم گرفت.
- به نظرم باراد و بردیا و دل‌آرا، از هممون بیشتر اذیت شدن.
نگاهم هم‌ مسیرِ نگاهِ فربد شد. بین باراد و بردیا، دل‌آرا نشسته بود و با بطری آب سنگ قبر رو می‌شست. سنگینی نگاهِ نگران باراد رو روی دل‌آرا حس می‌کردم. اون هم مثل من، بار سنگین بزرگ‌تر بودن رو روی شونه‌هاش حس می‌کرد و همیشه نگران بود خصوصاً برای دل‌آرا.
دست خودمون نبود، این‌جا که می‌اومدیم ناخواسته گذشته رو مرور می‌کردیم و هربار رفتن یکی سخت‌تر از بقیه به نظر می‌رسید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
664
11,830
مدال‌ها
4
دل‌آرای عزیزم، به سختی با اتفاقات شش سال پیش کنار اومده بود و شاید بیشتر از همهٔ ما حق داشت.
بردیا، همیشه قوی بود چون یک روحیه خوب داشت؛ هر چند که اون رو با چنگ و دندون حفظ کرده بود اما برای ادامه دادن در این حجم از تلخی کفایت می‌کرد و من خوشحال بودم که مسیرش با فربد یکی هست.
باز نگاهم برگشت به روی فربد. موهای تقریباً کوتاهش به بالا مرتب شده بود، پیراهن سرمه‌ای رنگی به تن داشت و شلوار جین و کفش‌های اسپرت سفید. ما قیافه مشابهی داشتیم اما بقیه خصوصیات فربد شبیه بردیا بود، حتی استایلش.
نفسم رو بیرون فرستادم و بعد از این سکوت طولانی، در جوابش گفتم:
- اون سه‌تا هم شریک تنهایی ما شدند.
لبخند کم‌ رنگی روی لبش نشست.
- زیاد جالب نیست اما، آره!
- خوشحالم که تو و بردیا با هم هستین.
نگاهم کرد. خبر داشتم از وابستگی عجیب برادرم به بردیا، که حالا رنگ لبخندش رو عوض کرد.
- من و بردیا با همیم اما چه فرقی داره؟ وقتی که ما همه برای هم هستیم؟
لبخند روی لب‌هام نشست. واقعاً همین بود. حتی اگه باراد و بردیا و دل‌آرا کنار قبر عمو علیرضا نشسته باشند و اون سه خواهر کنار قبر عمو محمدرضا. تفاوتی نداشت. این تکه زمین شش متری، ناخواسته متعلق به خانواده خُفته ما شده بود و حالا همه ما، برای هم شده بودیم. دخترعمو پسرعمو نه! ما مثل خواهر و برادر هم بودیم و به قول فربد همه برای هم.
این نگرانیِ همیشگی که به افکارم گره خورده بود، فقط برای فربد خرج نمی‌شد، من نگران تک‌تک این بچه‌ها می‌شدم اما دلم گرم بود از این‌که خودمون رو این‌قدر قوی کنار هم می‌دیدم. فربد و بردیا رو یار و همراه هم می‌دیدم، چه الان و چه سال‌های پیش؛ چه این‌جا و چه هر جایی؛ چه زندگی و چه در کارمون؛ حتی مثل من و سوگند!
نگاهم چرخید به‌طرف سه‌تا خواهری که روی زمین نشسته بودند و آروم‌تر از هر وقتی برای خودشون عزاداری می‌کردند.
سوگند از جا بلند شد و با دستش مانتوی خاکیش رو تکوند. نفس عمیقی کشید و کلافه قدمی عقب رفت و به درخت پشت سرش تکیه داد. دختر بزرگ خانوادهٔ هشت نفره ما بود. مادری می‌کرد، خواهری می‌کرد و هنوز هم صبور و پر قدرت بود. سرش رو بلند کرد که رد نگاهش رو دنبال کردم.
آقاجون و عزیزجون، در این فضای دلگیر، روی صندلی‌های خودشون نشسته بودند. آقاجون هنوز هم همون کوه محکم و استوار همیشه بود. همون مرد قوی و با جذبه. کمرش خم شده بود اما به‌خاطر همهٔ ما هنوز هم چشم بر تلخی‌های زندگیش می‌بست و خودش رو خوب نشون می‌داد اما چه سخت. اون بزرگ‌تر از همه ما بود و لابد همیشه دل نگرونِ این هشت نوهٔ پریشون حالش بود!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین