جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,347 بازدید, 255 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
دستم رو بلند کردم و نگاهی به ساعتِ قهوه‌ای رنگ انداختم. این ساعت متعلق به بابا بود و همیشه توی دستم بود و من حتی برای دیدن زمان هم باید از تونل عظیم خاطرات عبور می‌کردم و جالب این‌ بود که با وجود تلخیش، خوب به نظر می‌رسید چون عجیب دلتنگ بابا بودم.
عصر شده بود. لبخند کم‌ رنگی روی لبم نشوندم و به‌سمت دخترها رفتم. کمرم رو خم کردم، هر دو بی‌حرف به سنگ قبر «محمدرضا جاوید» خیره بودند. دستم رو روی شونه هر دو گذاشتم و گفتم:
- خواهرای محترم دیگه وقت رفتنه، لطفاً برخیزید.
سوگل سر بلند کرد و سریع دستی به صورتش کشید و نگاهم کرد. سوگلِ مغرور و جذاب ما با اتفاقات گذشته ساکت‌تر و آروم‌تر از قبل شده بود، حتی درون‌گراتر. سری تکون داد و دستش رو توی دستم گذاشت و از جا بلند شد.
دستم رو به‌سمت سوزان دراز کردم. با چشم‌های خیس و هق‌هق دستش رو به دستم داد. غم انگیز‌تر از آوای گریه‌هاشون مگه بود؟ دستم رو دور شونه‌اش گذاشتم و آروم گفتم:
- آروم باش سوزان، لطفاً.
لبش رو گاز گرفت و تندتند سرش رو تکون داد. نگاهم کشیده شد به‌سمت سوگند که بی‌حرف به ما خیره بود، نگاهم رو که دید لبخند کم‌ رنگی زد و نگاهش رنگ قدردانی گرفت. چشم‌هام رو به سختی ازش گرفتم و با حرکت سر به فربد اشاره کردم تا بقیه رو برای رفتن به خونه بلند کنه و در همون حال سوزان رو به‌سمت ماشین بردم تا از شربت لیمونادی که سوگند برای همه درست کرده بود و از خونه آورده بود، ذره‌ای به خوردش بدم تا حالش بهتر بشه.
در ماشین رو باز کردم و سوزان نشست اما به‌سمت من و پاهاش رو روی آسفالت گذاشت و با چشم‌های پر از غمش بهم خیره شد. خم شدم و بطری شربت رو از سبد زیر صندلیش برداشتم و لیوانی پر کردم و به دستش دادم.
- امسال هم گذشت اما ما باز هم، هم‌دیگه رو داریم، مگه نه؟
جرعه‌ای نوشید و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- اگه شما نبودین، من هم الان جزئی از اون خونواده سنگی بودم!
لبخندی به روش زدم و زیر لب گفتم:
- زبونت رو گاز بگیر که خونه بی ته‌تغاری خوشگل و تپلمون صفا نداره!
ابروهاش رو در هم کشید و معترضانه گفت:
- باید کلمه تپل حتماً ذکر میشد؟
فقط خندیدم، تا بلکه اون هم بخنده، حتی اگه بی‌حال باشه و چه زود لب‌هاش به لبخند باز شد و همین کافی بود.
ما به زود آروم شدن و خندیدن بعد از سختی، عادت کرده بودیم... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
(سوگند)

در قابلمه رو برداشتم و عطرِ خوش خورش قرمه‌‌سبزی رو نفس کشیدم، آخ از این عطر و بو که من دیوونه‌اش بودم چون بوی زندگی می‌داد! همون حس و حالی رو برات می‌ساخت که برای ادامهٔ زندگی بهش احتیاج داری. این عطر نوستالژیه و آدم رو به یاد روزهایی می‌ندازه که به خونه می‌رسیدی و عطر این غذا باعث می‌شد چند دقیقه‌ای، با همون کفش و لباس مدرسه، جلوی در بایستی و قربون صدقهٔ دست و پنجهٔ مادر بری.
یا حتی روزهایی که با مامان قهر می‌کردم و به خودم قول می‌دادم هیچ غذایی نخورم بلکه مامان راضی بشه و عروسک مورد علاقه‌ام رو بخره، اما اون زرنگ‌تر بود و من رو با قرمه‌سبزی گول میزد. می‌اومد پشت در و می‌گفت «به‌خاطر من نمیای به‌خاطر قرمه‌سبزی بیا! پختمش چون تو عاشقشی» و منی که قهر و دعوا رو فراموش می‌کردم تا این غذای خوشمزه رو از دست ندم.
همون لحظه‌ها اسمشون زندگی بود، ساده بود، دلمون به عطر قرمه‌سبزی خوش بود اما، زندگی بود.
- آخ آخ آخ... نگو که قرمه‌سبزی داریم؟
لبخند روی لب‌هام نقش بست. در قابلمه رو بستم و به‌سمت فرهود برگشتم. پشت سرم ایستاده بود و شاید اون هم مثل من غرق کودکی‌ها بود که لبخند مهمان صورتش بود.
- بله که قرمه‌سبزی داریم.
به شکمش اشاره کرد و گفت:
- چاق شدم ها، از دست تو سوگند خانوم!
بلند خندیدم اما قبل از این‌که جوابش رو بدم صدای معترضانه سوگل باعث شد توجه‌ام به‌سمتش جلب بشه.
- ای وای بشکنه این دست که نمک نداره! داشتیم داداش؟ حالا فقط دست‌پخت سوگند خانوم خوبه؟
و دست به کمر و طلب‌کارانه به ما خیره شد.
فرهود به‌سمت سوگل چرخید و با آرامش گفت:
- آره سوگلی، هیچ کدومتون دست‌پختش مثل سوگند نمی‌شه!
سوگل چشم‌هاش رو باریک کرد و مرموزانه گفت:
- که این‌طور... اما راستش...
و با خنده ادامه داد:
- متأسفانه حق با شماست! غذاهای سوگند عطر زندگی داره.
حسمون مشترک بود و من دلم لرزید با حرف خواهرکم. سوگل لبخندی به روم زد و مشغول کار خودش شد. نفس عمیقی کشیدم و چشمم چرخید به روی فرهود که مشتاق نگاهم می‌کرد. من عطر این غذا رو دوست داشتم چون باعث لبخند و ذوق این خانواده بود و من جونم رو برای این خنده‌ها می‌دادم چون، زندگی همین بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
- خب آقا فرهود چرا حاضر و آماده‌ای؟
دستی به یقه کت اسپرت طوسی رنگش کشید و و سرش رو به نشونه تأسف تکون داد.
- یعنی منو ببین که با یه غذا دل و ایمونم رو به باد میدم! کلاً یادم رفته بود که برای چی اومدم پیشت.
خندیدم و دستم رو به‌سمت هود بردم و خاموشش کردم تا این صدای سرسام آور از فضای آشپزخونه دور بشه. مقابل فرهود، روی تک پله ورودی آشپزخونه ایستادم و دست به سی*ن*ه نگاهش کردم.
- تا موقع شام چیزی نمونده نگران نباش، حالا چی شده؟
خندید و ناگهانی تغییر حالت داد و تندتند پرسید:
- سوگند! فرمی که مربوط به قرارداد دکتر کاظمیان بود رو یادته؟
دستی به چونه‌ام کشیدم و متفکرانه گفتم:
- همونی که دیروز قبل رفتن بهم نشون دادی؟
- آره! یادم نیست بعدش چیکارش کردم.
با آرامش در جواب فرهودی که کمی مضطرب بود گفتم:
- نگران نباش، بعدش صدات زدن و رفتی پیش عمو رجب، من فرم دکتر کاظمیان رو گذاشتم لای زونکن، یعنی همون‌جای اولش.
نفس راحتی کشید و دستش رو به شونه‌ام زد.
- دم شما گرم، پس من یه سر میرم سالمندان.
و پشتش رو بهم کرد که با تعجب دو قدم به‌سمتش برداشتم.
- فرهود؟ خسته نیستی؟ ما تازه از سر خاک برگشتیم!
همون‌طور که در آینه‌ای، که روی دیوار نزدیک پله‌ها نصب بود، به خودش نگاه می‌کرد گفت:
- آره منتهی دکتر کاظمیان برای بستن قرارداد الان میاد، دیگه وقت نداشت و امشب بهترین فرصته.
و نگاهم کرد که شونه‌ای بالا انداختم.
- باشه، اگه لازمه منم بیام؟
- نه قربونت، شام رو نکشی تا من بیام!
تهدیدش بیشتر از این‌که ترسناک باشه خنده‌دار بود.
- چشم، مراقب خودت باش.
لبخندی به روم زد و پله‌ها رو با قدم‌های سریع و محکمش پایین رفت.
فرهود که از نگاهم محو شد از لبه میله‌های طلایی پله‌ها فاصله گرفتم و مجدد به‌سمت آشپزخونه برگشتم و لیوان آبی برای خودم ریختم و همون‌جا روی صندلی نشستم تا کمی خستگی در کنم. از ته دلم برای موفقیت فرهود دعا کردم.
مسئولیت سنگینی روی دوشش بود و عجیب مسئولیت پذیر بود! کل خونه سالمندان با همه بالا و پایینی که داشت رو به‌خوبی مدیریت می‌کرد و روز به ‌روز تلاشش برای پیشرفت مجموعه و آوردن پزشک‌ها و نیروهای بهتر بود و من فقط از خدا تنی سالم برای فرهود آرزو می‌کردم. اون پسر بزرگ این خانواده بود و بعد از آقاجون تکیه‌گاه همه ما بود.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
جرعه‌ای از لیوان آب خوردم و به بچه‌ها نگاه کردم. سوگل با دقت مشغول بسته بندی بادمجان‌ها و سبزیجات سرخ شده برای فریزر بود. دقت و تمیزی این دختر جون می‌داد برای نظم دادن به خونه و از همه مهم‌تر به آشپزخونه! سوگل که کارهای خونه رو به دست می‌گرفت خیالم راحت می‌شد البته فقط حیف که دیر به دیر دل به کار می‌داد؛ هر چند که از سوزان خانوم بهتر بود!
گردنم رو بالا کشیدم تا سوزان رو ببینم. با اَبروهای درهم خیره به صفحه موبایلش بود و کلافگی توی صورت ته‌تغاری خونه موج میزد.
سوزان و دل‌آرا، امروز بیشتر از همه بی‌تابی می‌کردند. بیشتر از همه آتش به دلِ سوختهٔ ما زدند. از یک جایی به بعد دیگه هیچ چیز مهم‌تر از حالِ دل بچه‌ها نبود، هیچ چیز مهم‌تر از چشم‌هاشون نبود، تا به بهونهٔ زخم‌های کهنه اشکی نشن اما، چطور ممکن بود؟ خودِ من هم زخم خورده‌ام و فقط به‌خاطر بقیه خودم رو کنترل می‌کنم.
آه کشیدم، آه از این روزگار!
قبل از رفتن به آرامگاه خانوادگی، قرمه‌سبزی رو بار گذاشتم تا با شعله کم بپزه. می‌دونستم این جمعیت بعد از برگشتن نیاز به یک شام خوب دارن تا کمی روز تلخمون رو بشوره ببره.
سوزان از جا بلند شد که همزمان نگاه من هم باهاش حرکت کرد.
به‌سمت بردیا رفت و من تازه بردیا رو دیدم که به صورت کج روی مبل لم داده بود و پاهاش رو روی دسته مبل انداخته بود و کانال‌های تلویزیون رو بالا پایین می‌کرد. آخ از دست تو بردیا!
- بردیا!
قبل از این‌که من چیزی بگم صدای اعتراض سوگل بلند شد. بردیا تکونی خورد و با تعجب سرش رو به‌سمت سوگل چرخوند.
- چته!؟
سوگل شاکی و معترض رو به بردیا گفت:
- دسته مبل می‌شکنه از سنگینی پاهای تو! خب عین آدم بشین.
بردیا سریع پاهاش رو جمع کرد اما این‌بار روی میز گذاشت که دوباره صدای سوگل بلند شد و من هم خواستم اعتراض کنم که نگاه پر از شیطنت بردیا باعث سکوتم شد. آخ از دست تو پسره شیطون! برای این‌که حرص سوگل رو دربیاره این کار رو کرده بود و چقدر هم موفق شده بود، همین چهرهٔ شیطون کافی بود تا صدای کل‌کل و سروصداشون بالا بره.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
- پات رو بردار من میز رو تمیز کردم!
- ای بابا پس من چجوری بشینم؟!
- اصلاً نمی‌تونی مثل بچه آدم پات رو روی زمین بذاری نه؟!
بردیا سرش رو بالا انداخت.
- نچ! این‌جوری دلم می‌خواد فیلم ببینم.
- تو بی‌خود می‌کنی!
و سوگل چاقوی توی دستش رو بالا گرفت که بردیا با چشم‌های درشت شده دست‌هاش رو بالا برد.
- سوگلی؟ چرا خشونت؟ لطفاً سلاح سرد رو کنار بذار.
سوگل گوشه لبش رو گاز گرفت تا نخنده و بردیا بالاخره اون‌طور که باید نشست بدون این‌که به میز و مبل بیچاره آسیب بزنه! و من باز از دستشون خندیدم.
- دو دقیقه داداش گلم رو ول کن تا به من توجه کنه!
بردیا سرش رو به‌سمت سوزان چرخوند.
- باز کارت به کجا گیر کرده که داداش گلت شدم؟
لب و لوچه‌اش رو آویزون کرد و موبایلش رو به دست بردیا داد.
- ببین چرا هنگ می‌کنه؟ اعصابم رو خورد کرده.
نگاهم از روی بردیا و سوزانی که درگیر موبایل بودند، به روی باراد و دل‌آرا چرخید که چه آروم مشغول انجام کارشون بودند و فربد کجاست؟
از روی صندلی بلند شدم و به‌سمت کانتر رفتم و چشم دور پذیرایی نقلی چرخوندم، زیاد طول نکشید که فربد رو جلوی تلویزیون دراز کشیده و بی‌هوش دیدم، غرق خواب بود.
خنده‌ام گرفت، هیکل فربد نصف فضای خونه رو گرفته بود! این‌جا طبقه بالای خونه آقاجون بود که آقاجون مخصوص ما طراحی کرده بود و ساخته بود. بیشترین فضای این خونه رو اتاق تشکیل داده بود، برای ما داشتن اتاق‌های مخصوص به خودمون از همه چی مهم‌تر بود برای همین هشت‌تا اتاق هر چند کوچک برای ما ساخته بودند، به علاوه این پذیرایی و آشپزخونه نقلی.
سمت راست چهارتا اتاق ما دخترها بود، وسط هم آشپزخونه و پذیرایی که با یک دست مبل راحتی پر شده بود و سمت چپ چهارتا اتاق پسرها بود.
این‌جا پناهگاهِ امن ما بود و زندگی جریان داشت، ما در حرکت بودیم حتی با وجود بالا بلندی‌های سخت و طاقت فرسایی که داشت... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
(باراد)

نور زیاد آفتاب، چشمم رو میزد. مجبورم کرد تا از تخت کنده بشم و پرده شکلاتی رنگ رو کامل بکشم. آفتا‌‌ب گیر بودن این خونه، اول صبح کمی رو اعصاب بود، باعث می‌شد عرق زده از خواب بیدار بشم و همین‌طور کمی زودتر از آلارم!
با یک چشم باز و یکی بسته، طبق عادت هر روزه، حوله روی دوشم انداختم و به حمام رفتم تا خواب از سرم بپره... .
با دو دست حوله رو روی موهام حرکت می‌دادم و به‌طرف آشپزخونه می‌رفتم. سوگل که پشت میز نشسته بود، با دیدنم لبخندی زد و سلام کرد. با صدای بلند و لحن محکمی گفتم:
- صبح بخیر خواهر سوگل.
دستش رو که کنار شقیقه‌اش گذاشته بود، به جلو حرکت داد.
- صبح بخیر برادر باراد.
من هم پشت میز، روبه‌روی سوگل نشستم. حوله رو از سرم برداشتم و روی پشتی صندلی بغل انداختم، موهای خیسم روی پیشونیم ریخت اما بی‌خیالش شدم.
- عافیت باشه.
لبخندی به روش زدم و از شیشه‌ای که تا نصفه شیر داشت، یک لیوان برای خودم پر کردم و در همون حال پرسیدم:
- امروز کلاس داری؟
تکه نان بزرگی جلوی دستش گذاشته بود و مشغول درست کردن ساندویچ پنیر و گردو بود.
- آره، به سلامتی دانشگاه شروع شد، اون هم با کلاسِ هشت صبح! زیبا نیست؟
سرم رو به بالا و پایین تکون دادم و یک نفس شیر رو نوشیدم و گفتم:
- خیلی زیباست! اصلاً کلاس باید هشت صبح شروع بشه.
و چون دستمال کاغذی دم دستم نمی‌دیدم، دستم رو به پشت لبم کشیدم تا رد شیری که احتمال می‌دادم به جا مونده، پاک بشه.
چپ‌چپ نگاهم کرد.
- بله دیگه! شما استادهای دانشگاه جز آزار و اذیت دانشجو هدف دیگه‌ای هم دارین؟
از کیک روی میز تکه‌ای به دهان گذاشتم.
- هشت صبح بیشترین بازده رو داری، نداری؟
- نخیر!
و پشت چشمی نازک کرد و به‌طرف یخچال رفت، خندیدم و من هم بلند شدم تا به‌سمت اتاق برم، پرسیدم:
- سوزان کلاس نداره؟
همون‌طور که سرش داخل یخچال بود، در جوابم گفت:
- نه، سوزان خانوم روز اول رو پیچوندن! خوابشون می‌اومد.
انتظار دیگه‌ای ازش نمی‌رفت؛ شاید هم اثرات زیاده‌روی در قرمه‌سبزی دیشب بود!
- برسونمت؟
سرش رو کج کرد تا از پشت یخچال ببینمش.
- اگه زحمتی نیست.
اَبرو بالا انداختم و گفتم:
- این حرف‌ها چیه سوگلی‌؟ نیم ساعت دیگه آماده باش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
با لبخند نگاهم رو ازش‌گرفتم و در اتاق رو آروم پشت سرم بستم. جلوی آینه قدی که به در کمد وصل بود ایستادم و سشوار رو به پریز برق زدم و با درجه پایین مشغول خشک کردن موهام شدم.
شلوار سرمه‌ای و پیراهن هم‌رنگش رو تنم کردم، کت اسپرتی که کمی از پیراهنم روشن‌تر بود رو پوشیدم.
جلوی آینه ایستادم و یقه کت رو درست کردم، شونه رو به موهام کشیدم و اون‌ها رو به‌سمت بالا مرتب کردم، خداروشکر موهای خوش حالتی داشتم و مرتب کردنش زیاد وقتم رو نمی‌گرفت.
ادکلن رو به دو طرف یقه کت و کنار گردنم زدم و کیف مشکی رنگی که پر از برگه و جزوات مختلف بود رو به دست گرفتم و از اتاق بیرون رفتم.
تقه‌ای به در اتاق سوگل زدم و خبر آماده شدنم رو دادم، پله‌ها رو پایین رفتم و به‌طرف حیاط قدم برداشتم.
قبل از این‌که در ماشین رو باز کنم، شنیدن صدای استارت زدن، باعث شد تکونی بخورم و با تعجب سرم رو به عقب برگردونم.
با دیدن فرهود و سوگند که توی ماشین فرهود نشسته بودند اَبرو بالا انداختم و گفتم:
- شما دوتا کی بیدار شدین و کی آماده رفتن شدین؟!
فرهود گردنش رو کج کرد و سرش رو از پنجره ماشین بیرون آورد.
- صبح بخیر داداش، ما اینیم دیگه.
صبح بخیر گفتم که سوگند هم سرش رو از پنجره طرف خودش بیرون آورد و گفت:
- کدوم یکیشون معطلت کرده باراد؟
- مشخص نیست؟ سوگل!
سوگند ضربه آرومی به پیشونیش زد.
- از سوگل بعیده! باز سوزان بود یه چیزی.
خندیدم و کیفم رو روی صندلی عقب گذاشتم و در همون حالت گفتم:
- من که دیرم نمی‌شه.
فرهود در ادامه حرفم گفت:
- اصلاً استاد دانشگاه باید دیر برسه! کلاس داره.
لبخند کجی زدم و به ماشینش که پشت ماشینم پارک بود اشاره کردم و گفتم:
- می‌بینم که رفتنتون در گرو رفتنِ منه، آره؟
فرهود با شیطنت نگاهم کرد و دستش رو در هوا تکون داد.
- آره حاجی این لگنت رو جابه‌جا کن ما به زندگیمون برسیم.
دستم رو به کمرم زدم و یک تای اَبروم رو بالا انداختم.
- آبجیمون کار داره، باس صبر کنی حاج فرهود!
صدای خنده سوگند که بلند شد لبخندی روی لب‌های ما هم نشست، صورتم به‌خاطر آفتابی که مستقیم می‌تابید در هم شده بود.
- الان بهش زنگ می‌زنم.
- اومدم اومدم!
سرم به‌سمت پله‌ها چرخید که سوگل با قدم‌های سریع پایین اومد و خودش رو بهم رسوند و در همون حالت گفت:
- ببخشید باراد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
فرهود همون‌طور که آرنجش رو به شیشه تکیه داده بود رو به سوگل گفت:
- اول مهره، مدادت رو گم کرده بودی‌‌؟
به فرهود نگاه کردم و ادامه دادم:
- ما که تازه واسش مداد و پاک‌کن خریدیم!
سوگند بلند خندید و سوگل نگاه چپی به من و فرهود انداخت و شاکی گفت:
- دست اون دوتا پسرِ شر خونه رو از پشت بستین ها! نخیر مقنعه‌ام اتو نداشت... حالا من که اومدم، روشن کن بریم دیگه.
و سریع در ماشین رو باز کرد و نشست، سری به نشونه تأسف تکون دادم و دستم رو برای فرهود و سوگندی که از پشت شیشه نگاهم می‌کردند بالا بردم.
- روزتون خوش.
- موفق باشی باراد جان.
لبخندی به سوگند مهربون زدم که فرهود گفت:
- سال تحصیلی خوبی رو براتون آرزو می‌کنم.
با خنده سری برای فرهود تکون دادم و پشت فرمون نشستم و به قول بچه‌ها پیش به سوی سال تحصیلی جدید... !
سوگل پوفی کشید و کلافه کمی شیشه رو پایین داد و در همون حالت گفت:
- ببینم این دانشگاه بالاخره تموم میشه یا نه!
کلافگیش رو می‌فهمیدم، حق داشت. با لحن جدی گفتم:
- تموم میشه، دو ترم دیگه مونده.
آرنجش رو به شیشه تکیه داد و دستش رو به پیشونیش گرفت.
- واقعاً بد شد، فکر نمی‌کردم دو سال پشت کنکور بودن اِن‌قدر تأثیر بدی روم بذاره.
نیم‌نگاهی بهش انداختم.
- مگه خودت خواستی عقب بیفتی؟ پیش اومد، دلت از چی پره سوگلی؟
سنگینی نگاهش رو حس کردم اما نمی‌تونستم چشم از خیابون شلوغ بگیرم، دستم رو برای لحظه‌ای روی بوق گذاشتم و بعد صدای سوگل به گوشم خورد.
- نمی‌دونم! فقط از دانشگاه رفتن خسته شدم.
- تو فقط ۲۴ سالته! اون‌قدر که فکر می‌کنی عقب نیستی.
- آره، اینم میشه.
نگاهش کردم که سرش رو به جهت مخالف چرخوند و به بیرون خیره شد. حال بدش طبیعی بود اما این‌که یک دفعه این حس بهش دست داده طبیعی نبود. فرمون رو چرخوندم، لبخندی روی لبم نشوندم و گفتم:
- دو سال دیرتر رفتی اما تو رشته مورد علاقه‌ات داری درس می‌خونی و شاگرد اولی، طبق تعریفات خودت اِن‌قدر دوست‌های خوبی هم داری که به اندازه کافی این روزها برات شیرینه، پس بگذر از اون دو سال نحس، باشه؟
و ترمز کردم و به‌سمتش‌ چرخیدم. نگاهم کرد و لبخند کم رنگی زد.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
- چشم.
به آینه اشاره کردم و گفتم:
- نمی‌خوای خودت رو نگاه کنی؟ هر وقت سوزان رو می‌رسوندم عادت داشت قبل از پیاده شدن صدبار خودش رو چک کنه.
خندید و همین که آوای خنده‌اش رو شنیدم کمی دلم به بهتر شدن حالش گرم شد چون سوگل سخت می‌خندید.
- نه بابا، سوزان معلوم نیست تو دانشگاهشون چه خبره که اون‌قدر چیتان پیتان می‌کنه، من خیلی هم خوبم مگه نه؟
رنگ صورتش کمی برنز بود، چشم‌هاش قهوه‌ای روشن بود اما نه به روشنی چشم‌های خواهرش سوزان. موهای فندقی رنگش به صورت کج از جلوی مقنعه بیرون زده بود، آرایش ماتی داشت و خیلی جذاب به‌ نظر می‌رسید. دستم رو به‌سمتش دراز کردم و گفتم:
- شیک و جذاب هستی، مثل همیشه... موفق باشی سوگل جان.
لبخندش گرم‌تر شد، دستش رو توی دستم گذاشت.
- مرسی قربونت برم، ممنون که منو رسوندی.
در ماشین رو باز کرد اما قبل از این‌که پیاده بشه با چهره در هم‌ نگاهم کرد که کمی تعجب کردم؛ بعد از چند لحظه سکوت، یک دفعه‌ای با صدای بلند شروع به صحبت کرد:
- در ضمن چه معنی میده استاد دانشگاه اِن‌قدر به خودش برسه؟ عطرش اِن‌قدر دخترکُش باشه؟ گفته باشم ها ما این جوجه ترمکی‌ها رو واست نمی‌گیریم بهشون بگو که دلشون رو خوش نکنن.
و نگاه چپی بهم انداخت و ادامه داد:
- هر چند که وقتی استاد اِن‌قدر جذاب باشه معلومه عاشقش میشن! دل اون بیچاره‌ها رو نلرزون که خدا دلت رو می‌لرزونه.
با تموم شدن جمله‌اش بلند خندیدم، تندتند و پشت سر هم شماتتم کرد و من نفهمیدم!
- آخ آخ از دست تو سوگل!
- روز خوبی داشته باشی باراد جون.
و لبخند به لب، دستی برام تکون داد و کیفش رو روی شونه‌اش محکم کرد و به‌سمت ورودی دانشگاه قدم برداشت.
نگاهم رو از سوگل گرفتم. نفس عمیقی کشیدم و ماشین رو حرکت دادم. تا دانشگاه خودم زیاد راهی نبود، پس می‌تونستم وقت‌هایی که ساعتمون هماهنگه دخترها رو برسونم، خصوصاً سوزان رو که با هم تو یک دانشگاه بودیم اما دانشکده‌های متفاوت.
من دانشکده زبان‌های خارجه تدریس می‌کردم و سوزان رشته‌اش گرافیک بود. سوگل هم دانشجوی ادبیات بود.
در حال حاضر فکر و ذهنم سوگل بود. حالش بهتر شد، از خنده آخرش معلوم بود. ما با کمی صحبت کردن خوب می‌شدیم چون برای هم هم‌صحبت خوبی بودیم... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
(سوگل)

صدای خنده‌های بلند دختر‌های کلاس، توجه‌م رو جلب کرد. بی‌دلیل فقط می‌خندیدند و حرف می‌زدند و آلودگی صوتی ایجاد می‌کردند! همین دخترهای پرحرف، دو روز پیش توي صفحه‌های اجتماعیشون عکس دسته‌جمعی منتشر کردند و حالا یه‌جوری از دلتنگی و بدی تابستون حرف می‌زدند که انگار کل این سه‌ ماه رو از هم دور بودند! نفسم رو بیرون دادم و مجدد به کشیدن طرح‌های بی‌معنی روی کاغذ ادامه دادم. از دست خودم کلافه بودم؛ نباید اول صبحی با غرغر کردن، اعصاب باراد رو داغون می‌کردم. کاش زبون به دهن می‌گرفتم و افکار پریشونم رو با برادر عزیز و صبورم در میون نمی‌ذاشتم. درسته آروم‌تر شده‌بودم اما دوست نداشتم فکر باراد رو درگیر خودم کنم؛ اون هم برادری که مدام پیگیر حالِ ما بود. البته کدوم برادر پيگیر نبود؟ یکی از یکی حساس‌تر و نگران‌تر!
- به جوهر خودکار رحم کن!
پوفی کشیدم و خودکار رو رها کردم، به ساناز که کنارم نشسته‌بود نگاه کردم و گفتم:
- چرا استاد نمیاد؟ اگه نمی‌خواد بیاد خب بگه ما بریم.
نگاهم به‌طرف ساعت دایره‌ای شکلي که وسط دیوار، بالای تخته بود، چرخيد. با دست بهش اشاره کردم و کلافه گفتم:
- بفرما! یک ربع گذشته.
ساناز خندید و دستش رو به‌سمت صورتم آورد و لُپم رو کشید.
- بذار روز اولی کسی نیاد حال کنیم، مگه بده؟
اَبرو بالا انداختم.
- آره بده چون هرهر و کرکر بچه‌های کلاس داره مغزمو می‌ترکونه! یه لحظه به حرفای اون چهارتا دختر ردیف اول گوش کن... مدام راجع به مارک لوازم آرایش صحبت می‌کنند، من نمی‌فهمم برندی هست که اینا امتحان نکرده باشن؟
با خنده نگاهم کرد و لبخند به لب گفت:
- نه! ولشون کن برنز طلایی، کی به اونا محل میده.
اَبرو بالا انداختم.
- برنز طلایی دیگه چی بود؟
با هیجان سرش رو تکون داد و گفت:
- رنگِ تو!... سوگل رنگ پوستت رو خیلی دوست دارم! کاملاً برنز طلاییه، به چشماتم خيلي مياد!... تا حالا بهت نگفته بودم؟
اين لقب جديدي بود كه بهم اختصاص داد؛ خندیدم و دستم رو به شونه‌اش زدم که اون هم خندید. چتری‌های لختش، استایل جدیدش برای ترم هفت بود و انصافاً خیلی بهش می‌اومد، در خودآرایی اغراق نمی‌کرد و برای همین همیشه زیبا بود و خوب تونسته بود دل ببره.
با ابرو به حامد که بین چند نفر از بچه‌ها ایستاده بود اشاره کردم و گفتم:
- آقا رو ببین، داره راجع به گردشگری صحبت می‌کنه، مفید و جذاب.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین