- Dec
- 660
- 11,828
- مدالها
- 4
دستم رو بلند کردم و نگاهی به ساعتِ قهوهای رنگ انداختم. این ساعت متعلق به بابا بود و همیشه توی دستم بود و من حتی برای دیدن زمان هم باید از تونل عظیم خاطرات عبور میکردم و جالب این بود که با وجود تلخیش، خوب به نظر میرسید چون عجیب دلتنگ بابا بودم.
عصر شده بود. لبخند کم رنگی روی لبم نشوندم و بهسمت دخترها رفتم. کمرم رو خم کردم، هر دو بیحرف به سنگ قبر «محمدرضا جاوید» خیره بودند. دستم رو روی شونه هر دو گذاشتم و گفتم:
- خواهرای محترم دیگه وقت رفتنه، لطفاً برخیزید.
سوگل سر بلند کرد و سریع دستی به صورتش کشید و نگاهم کرد. سوگلِ مغرور و جذاب ما با اتفاقات گذشته ساکتتر و آرومتر از قبل شده بود، حتی درونگراتر. سری تکون داد و دستش رو توی دستم گذاشت و از جا بلند شد.
دستم رو بهسمت سوزان دراز کردم. با چشمهای خیس و هقهق دستش رو به دستم داد. غم انگیزتر از آوای گریههاشون مگه بود؟ دستم رو دور شونهاش گذاشتم و آروم گفتم:
- آروم باش سوزان، لطفاً.
لبش رو گاز گرفت و تندتند سرش رو تکون داد. نگاهم کشیده شد بهسمت سوگند که بیحرف به ما خیره بود، نگاهم رو که دید لبخند کم رنگی زد و نگاهش رنگ قدردانی گرفت. چشمهام رو به سختی ازش گرفتم و با حرکت سر به فربد اشاره کردم تا بقیه رو برای رفتن به خونه بلند کنه و در همون حال سوزان رو بهسمت ماشین بردم تا از شربت لیمونادی که سوگند برای همه درست کرده بود و از خونه آورده بود، ذرهای به خوردش بدم تا حالش بهتر بشه.
در ماشین رو باز کردم و سوزان نشست اما بهسمت من و پاهاش رو روی آسفالت گذاشت و با چشمهای پر از غمش بهم خیره شد. خم شدم و بطری شربت رو از سبد زیر صندلیش برداشتم و لیوانی پر کردم و به دستش دادم.
- امسال هم گذشت اما ما باز هم، همدیگه رو داریم، مگه نه؟
جرعهای نوشید و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و با صدای گرفتهای گفت:
- اگه شما نبودین، من هم الان جزئی از اون خونواده سنگی بودم!
لبخندی به روش زدم و زیر لب گفتم:
- زبونت رو گاز بگیر که خونه بی تهتغاری خوشگل و تپلمون صفا نداره!
ابروهاش رو در هم کشید و معترضانه گفت:
- باید کلمه تپل حتماً ذکر میشد؟
فقط خندیدم، تا بلکه اون هم بخنده، حتی اگه بیحال باشه و چه زود لبهاش به لبخند باز شد و همین کافی بود.
ما به زود آروم شدن و خندیدن بعد از سختی، عادت کرده بودیم... .
***
عصر شده بود. لبخند کم رنگی روی لبم نشوندم و بهسمت دخترها رفتم. کمرم رو خم کردم، هر دو بیحرف به سنگ قبر «محمدرضا جاوید» خیره بودند. دستم رو روی شونه هر دو گذاشتم و گفتم:
- خواهرای محترم دیگه وقت رفتنه، لطفاً برخیزید.
سوگل سر بلند کرد و سریع دستی به صورتش کشید و نگاهم کرد. سوگلِ مغرور و جذاب ما با اتفاقات گذشته ساکتتر و آرومتر از قبل شده بود، حتی درونگراتر. سری تکون داد و دستش رو توی دستم گذاشت و از جا بلند شد.
دستم رو بهسمت سوزان دراز کردم. با چشمهای خیس و هقهق دستش رو به دستم داد. غم انگیزتر از آوای گریههاشون مگه بود؟ دستم رو دور شونهاش گذاشتم و آروم گفتم:
- آروم باش سوزان، لطفاً.
لبش رو گاز گرفت و تندتند سرش رو تکون داد. نگاهم کشیده شد بهسمت سوگند که بیحرف به ما خیره بود، نگاهم رو که دید لبخند کم رنگی زد و نگاهش رنگ قدردانی گرفت. چشمهام رو به سختی ازش گرفتم و با حرکت سر به فربد اشاره کردم تا بقیه رو برای رفتن به خونه بلند کنه و در همون حال سوزان رو بهسمت ماشین بردم تا از شربت لیمونادی که سوگند برای همه درست کرده بود و از خونه آورده بود، ذرهای به خوردش بدم تا حالش بهتر بشه.
در ماشین رو باز کردم و سوزان نشست اما بهسمت من و پاهاش رو روی آسفالت گذاشت و با چشمهای پر از غمش بهم خیره شد. خم شدم و بطری شربت رو از سبد زیر صندلیش برداشتم و لیوانی پر کردم و به دستش دادم.
- امسال هم گذشت اما ما باز هم، همدیگه رو داریم، مگه نه؟
جرعهای نوشید و سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و با صدای گرفتهای گفت:
- اگه شما نبودین، من هم الان جزئی از اون خونواده سنگی بودم!
لبخندی به روش زدم و زیر لب گفتم:
- زبونت رو گاز بگیر که خونه بی تهتغاری خوشگل و تپلمون صفا نداره!
ابروهاش رو در هم کشید و معترضانه گفت:
- باید کلمه تپل حتماً ذکر میشد؟
فقط خندیدم، تا بلکه اون هم بخنده، حتی اگه بیحال باشه و چه زود لبهاش به لبخند باز شد و همین کافی بود.
ما به زود آروم شدن و خندیدن بعد از سختی، عادت کرده بودیم... .
***
آخرین ویرایش: