جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,347 بازدید, 255 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
دیدن حامد، لبخندش رو عمیق‌تر کرد. هیجانِ حامد برای تعریف دربارهٔ سفر به روسیه فوق‌العاده بود و همه اطرافیانش رو به سکوت وادار کرده بود، امان از تجربه‌های خنده‌دار و عجیبش. هفته پیش، به رستوران رفته بودیم و اون‌جا همهٔ ماجراهای سفرش رو براي اكيپمون تعریف کرده بود، برای همین داستان‌های نگفته‌اش رو هم حفظ بودم.
- خیلی حامد پر حرفه ولی چیکارش کنم؟
نگاهم کشیده شد به نگاهِ عاشقانهٔ ساناز که تقدیم حامد می‌شد. لبخندم عمیق شد و به صندلی تکیه زدم، عاشق و معشوق کلاسِ ما بودند، مثل همون داستان‌های عاشقانه‌ای که در کتاب‌ها می‌خوندیم. همون‌قدر خالص و صادق. کمی درک عاشقی‌هاي اين زمونه برام سخت بود اما این دوتا خیلی شیرین بودند.
- چرا تو رو عقد نکرد با خودش ببره روسیه؟!
توجه ساناز جلب شد و با تعجب نگاهم کرد. دستم رو زیر چونه‌ام زدم و لبم رو روی هم فشردم و با چشم‌ها‌ی ریز شده نگاهش کردم.
- حالا بعد عقد فوقش تو رو تا شرق و غرب همین کشور ببره و تمام! عشق و حالش واسه مجردیش بود، ای حامدِ شیطون!
ساناز دست به سی*ن*ه نشست و چپ‌چپ نگاهم کرد.
- چرا سوسه میای؟... ولی فکر خوبیه بیا حامد رو اذیت کنیم.
و بعد بلند صداش زد. حامد از جمع بچه‌های دیگه خارج شد و به ما که انتهای کلاس نشسته بودیم پیوست. مقابلمون ایستاد و با لبخند به ساناز نگاه کرد.
- جانم؟
ساناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- حامد؟ سوگل می‌پرسه ماه‌عسل قراره بریم کجا؟
حامد نگاهی به من انداخت و گفت:
- سوگل جان همه چی آرومه؟ الان تنها سوالت ماه‌عسل ماست؟ بذار بگیرمش بعد! الان که صلاح نیست بریم ماه‌عسل.
ساناز با تشر صداش زد و من خندیدم.
- بدتم نمیاد بری! نه حامد خان، می‌خواستم بگم بعد ازدواج هم یه سر به اون ور آب بزنین که ساناز دلش نگیره.
حامد صندلی جلو رو چرخوند و مقابلمون نشست و با لبخندی که روی چهرهٔ شیطونش نشسته بود گفت:
- چشم! ساناز خانوم بله بده من همه جا می‌برمش.
به ساناز نگاه کردم و گفتم:
- مگه مرحله ناز کردن تموم نشد؟
ساناز با عشوه سرش رو بالا انداخت که صورتم در هم شد.
- وای چه لوس! این اداها چیه؟ شما دوتا از هم خسته نمی‌شین؟ دوستی هم حدی داره تمومش کنین.
حامد خندید و گفت:
- عمق احساساتت منو کشته سوگل!
- مگه دروغ میگم‌؟
ساناز نگاه چپی بهم انداخت.
- الان دوران خوشِ عاشقیه سوگل خانوم! اَه... تو کی می‌خوای عشق رو بفهمی؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
دفتر و وسایلم رو توی کیفم انداختم، کاغذ خط‌خطی شده رو مچاله کردم و تو مشتم گرفتم و در همون حال گفتم:
- نمی‌خوام، مگه دیوونه‌ شدم‌ که عقل و هوشم رو از دست بدم و اختیارم رو بدم به قلبم؟ اون که نباید واسه من تصمیم بگیره.
ساناز به حامد نگاه کرد و حامد با لبخند معنی‌داری به من خیره شد و گفت:
- من اِن‌قدر منتظرم اون روز رو ببینم که تو گرفتار عشق و عاشقی شدی!
مقنعه عقب رفته رو کمی جلو کشیدم و در حالی که جلوی موهام رو مرتب می‌کردم گفتم:
- منتظر نمون که خسته میشی حامد جون.
ساناز با حرص در ادامه حرفم گفت:
- آخه تو که یه ذره احساس نداری چطور به این رشته علاقه داری؟
- مگه فقط باید عاشق جنس مخالف بود تا احساس رو بفهمی؟
ساناز به خودش و حامد اشاره کرد، انگار مجبور بود من رو توجیه کنه!
- منو حامد رو ببین، از ترم یک عاشق هم شدیم، خب مگه بده؟ یا قشنگ نیست‌؟
لبم رو به پایین خم کردم و گفتم:
- من که شما دوتا رو خیلی دوست دارم! من خودم درگیر شدن با احساسات رو، تو اين دوره زمونهٔ خراب، دوست ندارم وگرنه شما دو نفر که ماهین، ماه!
و کیفم رو روی شونه‌ام انداختم و از روی صندلی، در مقابل نگاهِ ناامیدانه حامد و ساناز، بلند شدم.
- این استاده که نیومد، من برم تریا يه بطری آب بگیرم، شما دوتا رو با هم تنها می‌ذارم صفا کنین.
و با خنده از بینشون رد شدم.‌ قیافه‌ام با دیدن دخترهای پر حرف ردیف اول در هم شد و نگاهم رو ازشون گرفتم. کاغذ مچاله شده رو پرت کردم به‌سمت سطل زباله‌ای که گوشهٔ دیوار بود كه مستقیم رفت توی هدف! از کلاس خارج شدم و قدم در راهروی طولانی گذاشتم تا به تریا برسم. از اون‌جایی که ساعت دوازده هم کلاس داشتیم نمی‌تونستم به خونه برم و باید یه‌جوری سر خودم رو گرم می‌کردم. اکثر کلاس‌ها درشون بسته بود و سکوت سالن رو فرا گرفته بود.
از روبه‌رو دختر و پسری در جهت مخالف من، دست در دست هم قدم برمی‌داشتند، واقعاً این دانشگاه بیشتر از این‌که دانشجو تحویل بده، زوجِ عاشق تحویل داد! کلافه نگاهم از اون دو نفر به مردی که با فاصله و هم جهت با اون‌ها قدم برمی‌داشت، کشیده شد. برگه‌ای به دست داشت و نگاهش بین برگه و سر در کلاس‌ها می‌چرخید، نگاهم رو ازش گرفتم و از کنارم عبور کرد.
لحظه‌ای مکث کردم، ایستادم و به عقب برگشتم، نکنه استاد جديدمون بود؟ یک لحظه با استرس قدم به عقب برداشتم تا دنبالش برم، خیلی نرفته بودم که دوباره ایستادم. کلافه پوفی کشیدم، حواسم کجا بود؟ استاد این درس ما خانوم بود نه آقا!
بی‌خیال برگشتم تا به تریا برم، قطعاً اگه استاد برسه بچه‌ها خبرم می‌کنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
در بطری آب رو بستم و موبایلم رو برداشتم، شماره شیلا رو گرفتم اما جواب نمی‌داد. کلاس اول رو بود اما یک دفعه‌ای غیبش زد و نفهمیدم کجا و چرا رفت!
بهش پیام دادم و علت غیبتش رو پرسیدم. با شیلا یک‌جور دیگه‌ای صمیمی بودم، آخه نه تنها دوست دانشگاه، بلکه یکی از آشناهای قدیمی ما بودند. چند سال پیش همسایه بوديم و از بچگی هم رو می‌شناختیم.
تو چندتا قرار گروهي اخیر شرکت نکرد و امروز هم که رفت، نمی‌فهمیدم علت کارهاش رو اما مطمئن بودم اگه مشکلی پیش بیاد یا درگیر ماجرای خاصی بشه برام تعریف می‌کنه. وای نکنه شیلا هم درگیر جریان‌های عاشقی بشه؟ نه!
- تو چرا این‌جایی؟
با شنيدن صدا، سرم رو بلند کردم و به مهیار که نفس‌نفس میزد نگاه کردم.
- علیک سلام آقا مهیار! کلاس صبح رو که پیچوندی، دومی رو هم با تأخیر می‌رسی‌؟
لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست و با استرس ادامه داد:
- سوگل جدی چرا فقط تو بیرونی؟ استرس گرفتم لعنتی.
بلند خندیدم و بهش اشاره کردم پشت میز بنشینه، با دو دستم به سر تا پاش اشاره كردم و گفتم:
- مهیار خجالت بکش تو با این قد و قواره به‌خاطر دیر رسیدن استرس گرفتی؟
خودش رو روی صندلی انداخت و با اخم نگاهم کرد.
- نخیر! آخه خواب موندم و خیلی با سرعت حاضر شدم و بدو‌بدو خودم رو رسوندم، تو باشی تو این وضع حالت خوب می‌مونه؟
با حالت دلسوزی نگاهش کردم و گفتم:
- آخی، برم واست آبمیوه بگیرم؟
- نه!
و دستی بین موهاش کشید و من دوباره بهش خندیدم.
- دير رسيدي ولي خوب به خودت رسيدي!
با غرور نگاهم كرد و دستي به پيراهن خوش‌دوخت چهارخونه آبي رنگش كشيد.
- اگه فرصت رسيدن به خودم رو نداشتم كلاً نمي‌اومدم.
سري به نشونه تأسف تكون دادم و بي‌خيال اين بحث شدم و گفتم:
- کلاس اول که جات خالی بود، کلاس دوم هم استاد نیومد، من که کنسلش کردم ولی بچه‌ها هنوز سر کلاس نشسته بودن.
مهیار خندید و کیفش رو روی میز انداخت و گفت:
- خوبه، مهم تویی که‌ کنسل کردی.
معیارش من بودم چون من همه کلاس‌ها رو شرکت می‌کردم. نگاهم رو گرفتم از مهیاری که حالا استرسش از بین رفته بود و همون پسر بی‌خیال و خنده‌رو شده بود و مشغول خبر كردن بچه‌ها براي اومدن به تريا بود. موبایلم رو برداشتم؛ شیلا که جوابم رو نداده بود پس براي سوزان پیامی بلند بالا نوشتم تا دل از خواب بکنه و غذایی برای ناهار درست کنه، البته اگه زحمتی براش نباشه... !

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
(بردیا)

با کلیک چپ روی موس، فایل‌های آخرین پروژه رو برای بررسی بیشتر باز کردم و بعد یک ساعتی که گذشت با خستگی فایل رو بستم. نگاهی به ساعت انداختم، چهار و نیم عصر بود و دیگه برای امروز کافی بود.
سیستم رو خاموش کردم و به صندلی تکیه دادم. گردنم رو عقب کشیدم و چشم‌هام رو بستم. چند لحظه‌ای از آرامشِ سکوت اتاق استفاده کردم، کم‌کم گرم شدم و داشتم چُرت می‌زدم که با صدای باز شدن در اتاق، مغزم در لحظه فعال شد و سریع به خودم اومدم، کمرم رو صاف کردم و دستم رو به میز گرفتم تا صندلی رو جلو بکشم که با دیدن فربد و لبخند مرموزش، اَبروهام در هم رفت و چپ‌چپ‌ نگاهش کردم.
- هول نشو، منم!
در رو بست و چند قدم جلو اومد. نفس راحتی کشیدم، از این‌که کارمند دیگه‌ای من رو در این حالت ندید.
- خواب تشریف داشتین آقای رییس؟
و دست‌هاش رو به میز تکیه داد و مقابلم ایستاد. نگاه بدی بهش انداختم و گفتم:
- دو دقیقه داشتم استراحت می‌کردم، اگه گذاشتی!
سرش رو به چپ چرخوند و نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
- دیگه می‌تونیم بریم، ساعت پنج شد.
خسته، دستی‌ به گردنم کشیدم و بی‌تحمل، دلشوره‌ام رو به زبون آوردم.
- فربد،‌ خیلی نگران پروژه این فروشگاهی هستم که برداشتیم، خیلی سنگینه!
دست به سی*ن*ه ایستاد و با تعجب گفت:
- برای چی؟
شونه بالا انداختم و در کشو رو باز کردم تا موبایل و شارژرم رو بردارم.
- نمی‌دونم، حس می‌کنم قدم بزرگی برای ماست.
- برای من و تو آره ولی نه برای شرکت.
دستم روی وسایل متوقف شد و نگاهم به‌سمتش چرخید، دو قدم عقب رفت و روی صندلی چرم‌ مشکی نشست و گفت:
- مگه دروغ میگم؟ همه به اعتبار این شرکت ما رو قبول می‌کنن، پس نباید بترسیم یا نگران باشیم بردیا.
در کشو رو بستم و نگاهم این‌بار چرخید به روی عکسی که بالای سر فربد به دیوار وصل بود، زیر لب گفتم:
- چه اعتبار محکمی هم پشت سر ماست.
و از پشت میز بلند شدم. خورده ریزهای روی میز رو مرتب کردم. میز رو دور زدم و مقابل فربد ایستادم که گفت:
- ما که تا الان قوی پیش رفتیم پس مشکلی پیش نمیاد.
دستم رو به‌سمتش دراز کردم، دستش که توی دستم قفل شد، کشیدمش و بلندش کردم.
- حق با توئه.
به‌طرف پریزهای برق رفتم و در حالی که یکی‌یکی خاموش می‌کردم گفتم:
- بابا و عمو محمد، خوشحالن که ما راهشون رو ادامه دادیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
و بلافاصله بعد تاریک شدن اتاق، در رو باز کردم و دوتایی بیرون رفتیم. شرکت خلوت و بی سروصدا بود، همه رفته بودند.
- فکر کنم آره، مثل اون‌ها قوی نبودیم ولی زود جلو افتادیم.
در رو بست و قفلش کرد، دکمهٔ آسانسور رو زدم تا بالا بیاد و در جواب فربد گفتم:
- همه این‌ها رو می‌دونم فربد ولی راستش گاهی پشتم می‌لرزه! آدم‌های کله گنده‌ای که به حساب مهندس‌های بزرگ جاوید پا توی این شرکت می‌ذارن خیلی روی ما حساب می‌کنن، اگه خدایی نکرده یک درصد اشتباه کنیم...
وارد آسانسور شد و من هم دنبالش رفتم، لحظه‌ای چشم بست و نفس عمیقی کشید و گفت:
- بردیا؟! درست بگو چت شده!
دستی به موهام کشیدم و چیزی نگفتم. آسانسور به پایین رسید. از نگهبان خداحافظی کردیم و سوئیچ رو به‌سمت فربد پرت کردم که روی هوا گرفتش و پشت فرمون نشست.
- بردی خان!
کمربند رو بستم و دستی به چشم‌های خسته‌ام کشیدم.
- اصلاً چرا نیروی حسابداری جدید پیدا نمی‌شه؟
- تو الان نگران این موردی؟
- نگران اوضاع شرکتم.
نیم‌نگاهی بهم انداخت و با اَبروهای در هم گفت:
- همه چی خوبه، فقط تو ترسیدی که نمی‌فهمم چرا!
چیزی نگفتم که با حرص ادامه داد:
- لعنتی بذار یک‌بار گند بزنیم بعد این‌جوری نگران توانایی‌هامون بشو!
نفس عمیقی کشید و در ادامهٔ سکوت من باز به حرف اومد:
- بردیا جان، ما سنمون کم هست، تجربه‌مون از عموها کمتره، ولی الان چهار پنج ساله داریم این‌جا رو می‌چرخونیم... چرا یه‌هویی قاطی کردی‌؟ اصلاً مگه من و تو به عشق این‌که جای اون‌ها کار کنیم مهندس نشدیم؟
سریع در جوابش گفتم:
- نه، ما می‌خواستیم کنارشون کار کنیم.
- این حرف‌هات تأثیرات سالگرد فوتشونه؟
کلافه شیشه رو پایین دادم تا کمی هوا رو نفس بکشم.
- شاید.
- من بهت حق میدم خب؟ خودمم میزون نیستم اما نگرانی‌هات تو این موقعیت که تازه قرارداد بستیم خطرناکه! ما الان باید قوی و با اعتماد به نفس باشیم، مثل همیشه.
با ضربه‌ محکمی که به پام زد از جا پریدم و چپ‌چپ‌ نگاهش کردم، یک تای ابروش رو بالا انداخت.
- آدم باش! این حرف‌ها رو تو همیشه به من می‌گفتی، حالا ببین چقد اوضاعت خرابه که من دارم بهت میگم.
- روانی چقدر محکم زدی!
- حقت بود.
و خندید. با اخم نگاهم رو ازش‌ گرفتم و به خیابون خیره شدم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
درست می‌گفت، این‌ها تأثیرات سالگرد بود،‌ مگه آسون بود سالگردِ رفتن مادر و پدرم تو یک روز باشه و من بی‌تفاوت باشم؟ یا تأثیری روم نذاره؟
- می‌دونی آقاجون همیشه بهم‌ چی می‌گفت؟
نگاهش کردم که ادامه داد:
- اون معتقد بود تو ژن قوی و خوبی داری، می‌گفت بردیا استعداد و ذهن مهندسی پدر و مادرش رو به ارث برده و خوب می‌تونه از پس همه چی بربیاد.
- تو چی؟ تو رو آدم حساب نکرد؟
و‌گوشهٔ لبم رو به دندون گرفتم تا نخندم. سری به نشونه تأسف تکون داد و گفت:
- نه، به من گفت تو فقط حسادت کردی و دنبال بردیا راه افتادی وگرنه هیچ استعدادی نداشتی!
- حق با آقاجونه.
خندید و گفت:
- خوشحال نشدی؟
ضربه‌ای به پشت سرش زدم.
-‌ بابت این‌که استعداد مامان و بابام بهم رسیده خوشحالم، خصوصاً این‌که آقاجونِ سخت‌گیر هم تأیید کرده... اما راجع به خودت حرف الکی نزن که می‌زنم لهت می‌کنم، آقاجون عمراً این‌جوری باهات حرف بزنه!
گردنش رو به چپ و راست حرکت داد و گفت:
- خب منم اگه خوبم، به عشق عموها قوی شدم.
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- اما به قول تو آقاجون هست، هر جا سخت شد از اون کمک می‌گیریم.
نگاهش کردم و با خنده ادامه دادم:
- فربد، آقاجون احتمالاً نگفت این ژن قوی رو از خودش به ارث بردیم؟ بالاخره خودش مهندس کبیره!
فربد خندید و ضربه‌ای به فرمون زد و گفت:
- تا حالا نگفته ولی مطمئنم تو ذهنش به این فکر می‌کنه!
- هر چی هم بگه راست میگه... آقاجون خیلی کار بلده!
- دقیقاً، من که پشتم بهش گرمه.
ریموت در رو زدم. در فلزی مشکی رنگ به دو طرف باز شد و فربد ماشین رو همون جای همیشگی پارک کرد.
وارد خونه شدیم، طبقهٔ آقاجون و عزیزجون سوت و کور بود، احتمالاً خونه نبودند.‌ از پله‌های انتهای سالن بالا می‌رفتیم که فربد با صدای آرومی گفت:
- بردیا؟
نگاهش کردم، شونه‌ام رو به شونه‌اش کوبیدم و گفتم:
- نگران نشو رفیق، من‌ میزونم... تو هم که هستی، گند بزنم تو جمعش می‌کنی.
دستش رو تهدیدکنان تکون داد، انگار می‌خواست کتک بزنه!
- فردا صبح با همون انرژی سابق بیدار میشی وگرنه تو رو تحویل آقاجون میدم تا ادبت کنه.
به لحنش خندیدم، واقعاً هم تصورش ترسناک بود. چشمکی بهش زدم و محکم «چشم» گفتم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
آخرین پله رو که رد کردیم، با صدای دخترها نگاهم رو از فربد گرفتم. با دیدن دل‌آرا و سوزانی که از سر و کله هم بالا می‌رفتند دوباره نگاهی به فربد انداختم، دستش رو به کمر زد و صداش رو بالا برد.
- آی! چه خبره؟
توجه‌شون جلب شد، خندیدند و سلام کردند. با هر دو دست دادم و خودم رو روی مبل انداختم، فربد هم به اتاقش رفت.
- احوال خواهر کوچولوها‌؟
دل‌آرا لبخندی به روم زد و لپم رو محکم بوسید.
- تو خوبی داداشی؟ خسته نباشی.
خستگی‌ها به همین راحتی پر‌ می‌کشیدند. همهٔ دل نگرانی و سختی‌ها سرجاش، من دلم برای این خواهر کوچیکه می‌رفت و چه خوب که هست و اِن‌قدر نگاه و صداش و همه حرکاتش، با مامان یکیه؛ برای زمانی که دلم تنگِ مامان بود، دیدن دل‌آرا بیشتر از همیشه مایهٔ آرامش بود.
- خوبم عزیزم مرسی.
از جاش بلند شد و در همون حالت گفت:
- برم واسه داداشام یه شربت خنک بیارم.
- نگاهش کن توروخدا! تا الان سر رفتن به آشپزخونه داشت با من دعوا می‌کرد!
نگاهم چرخید به روی سوزانی که حیرت زده به دل‌آرا خیره شده بود. به‌سمت من چرخید و با حرص گفت:
- می‌زنم لهش می‌کنم!
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
- بذار شربت رو واسه من بیاره بعد لهش کن سوزن‌ جون.
لحظه‌ای خیره موند و بعد چشم‌هاش درشت شد.
- سوزن؟ بی‌شخصیت!
- حالا یه الف این همه سروصدا داره؟
- پاشو برو لباس‌هات رو عوض کن نشستی شر به پا می‌کنی؟
فربد لباس عوض کرده، برگشت و کنار سوزانِ اخمو نشست و این‌بار رو به اون گفت:
- چرا اخمات تو همه خوشگله؟
سوزان به من و دل‌آرا اشاره کرد.
- جفتشون بدجنسن!
دل‌آرا با سینی شربت برگشت و کنار من نشست، یک نفس شربتِ خوشمزه و خنک آلبالو رو سر کشیدم و خیلی چسبید.
دل‌آرا مرموزانه به سوزان خیره شد و گفت:
- جیغ جیغ نکن پاشو به فکر شام باش!
سوزان چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
- تو خودت چیکاره‌ای؟
با خنده از روی مبل بلند شدم و رو به هردو گفتم:
- اِن‌قدر بحث نکنین، باز الان سوگند میاد باید غرغراشو گوش کنین، جفتتون تسلیم بشین.
نگاهشون باعث خنده دوباره‌ام شد و به‌طرف اتاقم رفتم... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
(دل‌آرا)

دستم رو روی شکمم گذاشتم و بلند خندیدم، اون‌قدر از ته دل خندیده بودم که آخرش کفِ دستم رو به‌سمت سوزان گرفتم تا مانع صحبت کردنش بشم و گفتم:
- آخ، آخ... دلم درد گرفت... دختر بسه دیگه، منو نخندون.
و چندتا نفس عمیق کشیدم.
- دل‌آرا خب مگه دروغ میگم؟ باور کن اگه یه بوتاکس بره مثل ماه میشه.
خندید و با انگشت به گونه‌های برجسته‌اش اشاره کرد.
- این‌جاش!
گوشه لبم رو گاز گرفتم تا دوباره سِیر خنده‌ام شروع نشه و با صدای آرومی گفتم:
- خفه شو سوزان، عزیزجون بره بوتاکس‌؟ توروخدا ادامه نده.
قابلمه رو جلوی دستش گذاشت تا پلو و عدس رو لابه‌لای هم بریزه و در همون حالت گفت:
- تو این رو میگی! عزیزجون به‌روزتر از این حرف‌هاست، فکر کردی بدش میاد؟ نمی‌بینی چقدر به خودش می‌رسه، مو رنگ می‌کنه، کرم روز و شب می‌زنه.
به سینک ظرف‌شویی تکیه دادم و دست به سی*ن*ه نگاهش کردم که خیلی هول هولکی و به قول بردیا، پَلشت طور، مواد جلوش رو تبدیل به عدس‌پلو می‌کرد. پریدم وسط صحبتش و گفتم:
- سوزان خانوم! درصدِ زیادی از کارهای عزیزجون به‌خاطر ماست! اون می‌خواد خوب بمونه تا ما غصه نخوریم.
- می‌دونم دلی، ولی جونِ تو بوتاکس خیلی بهش میاد.
- کوفت.
و با خنده نگاهم رو ازش گرفتم.
- می‌خوام برم لب پایینم رو ژل بزنم، نظرت چیه‌؟
با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم، نچ‌نچی کردم و گفتم:
- لازم‌ نکرده! صورتِ به این زیبایی! احتیاج نداری.
لب پایینش رو جلو کشید و با قیافه مسخره‌ای گفت:
- لب پایینم نیاز داره! نگاهش کن!
- سوگند می‌کشت! حرف نزن دیگه.
لب و لوچه‌اش رو آویزون کرد و شونه‌‌ بالا انداخت و بعد لحظه‌ای مکث گفت:
- ولي عزیزجون هم لب پایینش ژل لازمه!
- سوزان!
و باز از دستِ این دخترِ شیطون به خنده افتادم كه عجيب درگير معيارهاي زيبايي بود. سوزان هم خندید و قابلمه رو بلند کرد تا روی گاز بذاره و من هم خم شدم تا شعله گاز رو تنظیم کنم. نگاهم به شعله بود که با صدای عصبي سوگل در همون حالت، سرم به‌طرفش چرخید، كه با چهره پر خشمش مواجه شدم. دست‌هاي مشت شده‌اش رو بالا آورد و اون‌ها رو به هم كوبيد و در همون حالت گفت:
- دلم می‌خواد کلهٔ شما دوتا رو بگیرم، بکوبم به هم‌دیگه!
چشم‌هام درشت شد که سوزان جیغ خفیفی کشید، موهام رو تو مشتش گرفت و همون‌طور من رو به‌سمت خودش کشید که باعث جیغ بلندم شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
- چیکار می‌کنی‌؟ سوزان!
و با حس رها شدن موهام، سرم رو بالا آوردم و چشم غره‌ای بهش رفتم که به موهای بازم اشاره کرد و مظلومانه گفت:
- جونِ دل‌آرا ترسیدم، آخه شعله گاز داشت موهات رو می‌سوزوند تو هم که حواست نبود.
دلم ریخت! هول‌هولکی دستم رو به دنبالهٔ موهای بلند و فرفریم کشیدم که با صدای خنده سوگل، سرم به‌سمتش چرخید. لبخند دندون‌نمایی به رومون زد و گفت:
- خوبه، خدا انتقام منو گرفت.
و با خنده به‌سمت مبل رفت و نشست. چپ‌چپ نگاهش کردم، خدا رو شکر موهام نسوخته بود اما واقعاً خطرناک بود.
روی میز و کانتر رو تمیز کردم تا آثار باقی‌مونده از آشپزی سوزان خانوم رو جمع و جور کنم و نهایتاً من هم به دخترها پیوستم.
- حالا چرا شاکی بودی سوگلی‌؟
ناراحت نگاهمون کرد و ابروهاش رو در هم کشید؛ کافی بود چیزی با منطق و چهارچوب فکریش پیش نره تا اعصاب سوگل خانوم خط خطی بشه و امروز هم انگار از اون روزهاست.
- چی بگم! امروز دیوونه شدم... متنفرم از استادهای بی‌مسئولیت، هم کلاس ساعت دَه، هم دوازده کنسل شد و استادها خبر نداده بودن، چهار ساعت علافی!
سوزان بی‌خیال، در حالی که یک نگاهش به صفحه موبایلش بود و یک نگاهش به سوگل، گفت:
- من که‌ گفتم نرو! فکر کردی من برای چی پیچوندم؟
سوگل چشم غره‌ای به سوزان رفت.
- حالا بعد یک روز سخت، اومدم دو دقیقه بخوابم که یه‌بار صدای جیغ و دادتون میاد، یه‌بارخنده! چتونه معلوم هست؟!
من و سوزان با چشم‌های خندون نگاهی به هم انداختیم و قبل از این‌که جواب سوگل رو بدیم با شنیدن سر و صدای پسرها سرمون به‌طرفشون چرخید. باراد دست به سی*ن*ه به‌سمت پذیرایی می‌اومد و فربد و بردیا هم به دنبالش.
با تعجب به اون دوتایی که باراد رو محاصره کرده بودند، نگاه کردم و گفتم:
- چی‌شده؟
بردیا با حرص ضربه‌ای به بازوی باراد زد، درسته باراد تکون نخورد اما معلوم بود چقدر محکم زده!
- هر چی میگم بیا کارهای ترجمه شرکت رو انجام بده ناز می‌کنه!
فربد هم چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
- بدو دیگه باراد، چی می‌خوای‌؟
باراد با اعتماد به نفس نگاهشون کرد.
- مگه‌ گفتم انجام نمی‌دم؟ گفتم برگه قراردادت رو بیار!
بردیا‌ انگشتش رو به گوشۀ لبش كشيد.
- چند می‌گیری؟
باراد ابرویی بالا انداخت، سرش رو به عقب کشید و گفت:
- گرون!
فربد چشم‌هاش رو تو کاسه چرخوند و با حرص گفت:
- برو بابا... بردیا میرم می‌زنم ترنسلیت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
660
11,828
مدال‌ها
4
بردیا عصبی دستش رو بلند کرد و به باراد حمله‌ور شد که باعث خندهٔ ما شد. هر چی باراد‌ دستش رو به نشونه تسلیم بالا می‌آورد بی‌فایده بود و فربد و بردیا ولش نمی‌کردند و واقعاً بیشتر از این‌که شبیه دعوا باشه، شبیه یک سکانس خوب از صحنهٔ زندگی بود که برادرها سربه‌سر هم می‌ذاشتند و از ته دل می‌خندیدند‌ و دیدنش شیرین بود، برای مایی که با خنده به اون‌ها زل زده بودیم.
- چه خبره!
با صدای بلند سوگند، خنده‌هامون قطع شد. سوگند و فرهودِ تازه از راه رسیده جلوی پله‌ها ایستاده بودند. سوگند نگاهِ بدی به هممون انداخت، دستش رو به‌سمت طبقه پایین گرفت و با صدای آرومی گفت:
- عزیزجون خوابه! چرا مراعات نمی‌کنین؟ چه خبرتونه خرس‌های گنده؟
سوگند بود و اخطارهای همیشگیش که عجیب ازش حساب می‌بردیم و همه رو وادار به سکوت کرد. فرهود، دست به جیب به‌طرفمون اومد و وسط پذیرایی ایستاد. نگاهِ تیزش رو بین هممون چرخوند و آروم زمزمه کرد:
- شماها خجالت نمی‌کشین؟ ها؟!
ابروهام با لحن جدیش بالا رفت که ادامه داد:
- بدون من به چی داشتین می‌خندیدین؟ یالا تعریف کنین ببینم.
و خودش رو بین پسرها جا داد که بلندتر از قبل خندیدیم و از همه خنده‌دارتر چهرۀ بهت زده سوگند بود. این سکانس بهتر از قبلی بود چون در این لحظه همه حضور داشتند و این خنده‌ها هشت‌تایی یك‌جور دیگه می‌چسبید... .
تقه‌ای به در اتاقش زدم و وارد شدم. رنگ سبزی که در این اتاق غالب بود همیشه بهت انرژی مثبت می‌داد. برای سوگند همه چیز سبز بود، با طراوت بود؛ مثل خودش، مثل چشم‌هاش.
- جونم؟
لبخندی به روش زدم و پشت سرش ایستادم. روبه‌روی میز آرایش نشسته بود و مشغول بافتن موهاش بود.
- سوگند؟ من امروز صبح رفتم لباس فرم کارم رو گرفتم.
لبخند عمیقی به روی صورت قشنگش نشست. دسته موی سمت چپ رو رها کرد و آماده بافتن دسته موی سمت راستش شد.
- مبارکت باشه عزیزم، حتماً خیلی بهت میاد.
تندتند و با عجله گفتم:
- مرسی، سوگند؟ من لباس فرم صحرا رو هم گرفتم، چون خودش نمی‌تونست، قرار شد امشب بیاد ببره ولی چون جایی دعوت بود دیر می‌رسه.
کش ریزی به پایین موهای بافته شده‌اش بست و به‌طرفم چرخید، گردنش رو بالا گرفت، با آرامشِ ذاتی و همیشگیش نگاهم کرد و با لبخند گفت:
- خب؟ چی می‌خوای بگی دل‌آرا؟
گوشه لبم رو به دندون گرفتم و آروم گفتم:
- اشکالی داره شب پیشم بخوابه؟ چون فردا هم صبح زود باید بریم فرودگاه و می‌دونی که چقدر براش هیجان دارم، گفتم تنها نباشم... اشکالی داره‌؟
دستم رو گرفت و از جا بلند شد، نگاهش رو بین اجزای صورتم چرخوند و بعد کمی مکث، گفت:
- تا حالا از این کارها نکردیم اما چه اشکالی داره دوست صمیمیت یه شب بیاد پیشت؟ نه عزیزم، هیچ نگران نباش.
ذوق‌ زده بغلش کردم که خندید، اگه اجازه نمی‌داد یا حس می‌کردم به دلش درست نیست قطعاً یک‌جوری اومدن صحرا رو کنسل می‌کردم. خدا رو شکر سوگند راضی بود.
- مرسی خواهری، بیا بریم شام که دست‌پخت مشترکِ من و سوزانه!
سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- به‌به چه شود.
و دوتایی به‌سمت میز شامی که بچه‌ها دورش نشسته بودند، رفتیم... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین