- Dec
- 660
- 11,828
- مدالها
- 4
دیدن حامد، لبخندش رو عمیقتر کرد. هیجانِ حامد برای تعریف دربارهٔ سفر به روسیه فوقالعاده بود و همه اطرافیانش رو به سکوت وادار کرده بود، امان از تجربههای خندهدار و عجیبش. هفته پیش، به رستوران رفته بودیم و اونجا همهٔ ماجراهای سفرش رو براي اكيپمون تعریف کرده بود، برای همین داستانهای نگفتهاش رو هم حفظ بودم.
- خیلی حامد پر حرفه ولی چیکارش کنم؟
نگاهم کشیده شد به نگاهِ عاشقانهٔ ساناز که تقدیم حامد میشد. لبخندم عمیق شد و به صندلی تکیه زدم، عاشق و معشوق کلاسِ ما بودند، مثل همون داستانهای عاشقانهای که در کتابها میخوندیم. همونقدر خالص و صادق. کمی درک عاشقیهاي اين زمونه برام سخت بود اما این دوتا خیلی شیرین بودند.
- چرا تو رو عقد نکرد با خودش ببره روسیه؟!
توجه ساناز جلب شد و با تعجب نگاهم کرد. دستم رو زیر چونهام زدم و لبم رو روی هم فشردم و با چشمهای ریز شده نگاهش کردم.
- حالا بعد عقد فوقش تو رو تا شرق و غرب همین کشور ببره و تمام! عشق و حالش واسه مجردیش بود، ای حامدِ شیطون!
ساناز دست به سی*ن*ه نشست و چپچپ نگاهم کرد.
- چرا سوسه میای؟... ولی فکر خوبیه بیا حامد رو اذیت کنیم.
و بعد بلند صداش زد. حامد از جمع بچههای دیگه خارج شد و به ما که انتهای کلاس نشسته بودیم پیوست. مقابلمون ایستاد و با لبخند به ساناز نگاه کرد.
- جانم؟
ساناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- حامد؟ سوگل میپرسه ماهعسل قراره بریم کجا؟
حامد نگاهی به من انداخت و گفت:
- سوگل جان همه چی آرومه؟ الان تنها سوالت ماهعسل ماست؟ بذار بگیرمش بعد! الان که صلاح نیست بریم ماهعسل.
ساناز با تشر صداش زد و من خندیدم.
- بدتم نمیاد بری! نه حامد خان، میخواستم بگم بعد ازدواج هم یه سر به اون ور آب بزنین که ساناز دلش نگیره.
حامد صندلی جلو رو چرخوند و مقابلمون نشست و با لبخندی که روی چهرهٔ شیطونش نشسته بود گفت:
- چشم! ساناز خانوم بله بده من همه جا میبرمش.
به ساناز نگاه کردم و گفتم:
- مگه مرحله ناز کردن تموم نشد؟
ساناز با عشوه سرش رو بالا انداخت که صورتم در هم شد.
- وای چه لوس! این اداها چیه؟ شما دوتا از هم خسته نمیشین؟ دوستی هم حدی داره تمومش کنین.
حامد خندید و گفت:
- عمق احساساتت منو کشته سوگل!
- مگه دروغ میگم؟
ساناز نگاه چپی بهم انداخت.
- الان دوران خوشِ عاشقیه سوگل خانوم! اَه... تو کی میخوای عشق رو بفهمی؟
- خیلی حامد پر حرفه ولی چیکارش کنم؟
نگاهم کشیده شد به نگاهِ عاشقانهٔ ساناز که تقدیم حامد میشد. لبخندم عمیق شد و به صندلی تکیه زدم، عاشق و معشوق کلاسِ ما بودند، مثل همون داستانهای عاشقانهای که در کتابها میخوندیم. همونقدر خالص و صادق. کمی درک عاشقیهاي اين زمونه برام سخت بود اما این دوتا خیلی شیرین بودند.
- چرا تو رو عقد نکرد با خودش ببره روسیه؟!
توجه ساناز جلب شد و با تعجب نگاهم کرد. دستم رو زیر چونهام زدم و لبم رو روی هم فشردم و با چشمهای ریز شده نگاهش کردم.
- حالا بعد عقد فوقش تو رو تا شرق و غرب همین کشور ببره و تمام! عشق و حالش واسه مجردیش بود، ای حامدِ شیطون!
ساناز دست به سی*ن*ه نشست و چپچپ نگاهم کرد.
- چرا سوسه میای؟... ولی فکر خوبیه بیا حامد رو اذیت کنیم.
و بعد بلند صداش زد. حامد از جمع بچههای دیگه خارج شد و به ما که انتهای کلاس نشسته بودیم پیوست. مقابلمون ایستاد و با لبخند به ساناز نگاه کرد.
- جانم؟
ساناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- حامد؟ سوگل میپرسه ماهعسل قراره بریم کجا؟
حامد نگاهی به من انداخت و گفت:
- سوگل جان همه چی آرومه؟ الان تنها سوالت ماهعسل ماست؟ بذار بگیرمش بعد! الان که صلاح نیست بریم ماهعسل.
ساناز با تشر صداش زد و من خندیدم.
- بدتم نمیاد بری! نه حامد خان، میخواستم بگم بعد ازدواج هم یه سر به اون ور آب بزنین که ساناز دلش نگیره.
حامد صندلی جلو رو چرخوند و مقابلمون نشست و با لبخندی که روی چهرهٔ شیطونش نشسته بود گفت:
- چشم! ساناز خانوم بله بده من همه جا میبرمش.
به ساناز نگاه کردم و گفتم:
- مگه مرحله ناز کردن تموم نشد؟
ساناز با عشوه سرش رو بالا انداخت که صورتم در هم شد.
- وای چه لوس! این اداها چیه؟ شما دوتا از هم خسته نمیشین؟ دوستی هم حدی داره تمومش کنین.
حامد خندید و گفت:
- عمق احساساتت منو کشته سوگل!
- مگه دروغ میگم؟
ساناز نگاه چپی بهم انداخت.
- الان دوران خوشِ عاشقیه سوگل خانوم! اَه... تو کی میخوای عشق رو بفهمی؟