- Dec
- 702
- 12,530
- مدالها
- 4
در اتاق رو بستم و با ذوق دستهام رو به هم کوبیدم، امشب خیلی شب خوبی بود، خیلی هم خوش میگذشت فقط امیدوار بودم بتونیم بخوابیم! روی تختم نشستم و زل زدم به مانتو شلواری که با چوب لباسی به در کمد آویزون بود. لباس فرم مورد علاقهام، که قرار بود با اون بهسمت شغل رؤیاییم برم. طول کشید، سخت بود اما شد و بالاخره اون روز داره میرسه.
به تخت تکیه دادم و نگاهم به روی عروسک باربی عزیزم چرخید. بیست سالی بود کنار خودم داشتمش، کادوی مامان و بابا برای تولد چهار سالگیم بود. اون موقع این عروسک مو طلایی هم قد خودم بود و داشتنش برای من مساوی بود با کل دنیا!
شور و ذوق مامان و بابا هم به اندازه من بود چون با صدای بلند فریاد زده بودم «من خوشبختترین دختر دنیام» و بودم. اون روز من خوشبختترین بودم که حالا، بعد از این همه مدت، هنوز که هنوزه شیرینیش زیر زبونم بود.
این یادگاری با ارزش، روبهروی تختم و کنار پرده آویزون بود تا هر روز ببینمش و یادم بیاد روزهای خوبی هم داشتم و با تکیه به اون احساسات ناب، روز جدیدی رو شروع کنم. مامان و بابا که نبودن، اینجوری نگاهِ گرمشون رو حس میکردم، حتی از آسمونهای بالا و بالاتر.
نفس عمیقی کشیدم و موهای پریشونم رو به دست گرفتم و به روی شونهٔ چپم فرستادم. اتاقِ من ترکیب رنگی کرم و نارنجی داشت، در واقع اتاق هممون کرم رنگ بود، به علاوه رنگ انتخابي خودمون که من نارنجی رو دوست داشتم. روتختی و پرده به این رنگ بود.
دنیامون که زیاد رنگیرنگی نبود، حداقل اتاقهامون رو به رنگهای دلخواهمون درآورده بودیم تا بلکه چشمهامون با دیدن رنگهای شاد، انرژی مثبت دریافت کنه و مغزمون پیغام ترشح هورمونهای شادیبخش رو بده.
موبایلم رو برداشتم تا خبر اومدن صحرا رو بگیرم، رفیقی که همکار بودیم و هر دو تازهکار. خوشحالم که بهانهای جور شد تا امشب رو پیشم باشه، میدونستم که خیلی خوش میگذره.
نزدیک بود، پس از اتاق بیرون رفتم، صندلی پشت میز رو عقب کشیدم و نشستم. خونه برخلاف یک ساعت قبل، غرق سکوت بود تا وقتی که صدای باز شدن در اتاقی به گوشم رسید و بعد حضور فربد رو کنارم حس کردم.
لبخندی به روش زدم و کنجکاوانه پرسیدم:
- کجا میری؟
به پایین اشاره کرد، دفتر و لپتاپ در دستش رو تکون داد و گفت:
- میرم پیش آقاجون، چراغِ قسمت کتابخونه روشنه، حتماً بیداره.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه داداشی، شبت بخیر.
لپم رو با دو انگشتش کشید و از پلهها پایین رفت. فربد که از نگاهم محو شد، برای بار چندم، آخرین پیام صحرا رو چک کردم... .
***
به تخت تکیه دادم و نگاهم به روی عروسک باربی عزیزم چرخید. بیست سالی بود کنار خودم داشتمش، کادوی مامان و بابا برای تولد چهار سالگیم بود. اون موقع این عروسک مو طلایی هم قد خودم بود و داشتنش برای من مساوی بود با کل دنیا!
شور و ذوق مامان و بابا هم به اندازه من بود چون با صدای بلند فریاد زده بودم «من خوشبختترین دختر دنیام» و بودم. اون روز من خوشبختترین بودم که حالا، بعد از این همه مدت، هنوز که هنوزه شیرینیش زیر زبونم بود.
این یادگاری با ارزش، روبهروی تختم و کنار پرده آویزون بود تا هر روز ببینمش و یادم بیاد روزهای خوبی هم داشتم و با تکیه به اون احساسات ناب، روز جدیدی رو شروع کنم. مامان و بابا که نبودن، اینجوری نگاهِ گرمشون رو حس میکردم، حتی از آسمونهای بالا و بالاتر.
نفس عمیقی کشیدم و موهای پریشونم رو به دست گرفتم و به روی شونهٔ چپم فرستادم. اتاقِ من ترکیب رنگی کرم و نارنجی داشت، در واقع اتاق هممون کرم رنگ بود، به علاوه رنگ انتخابي خودمون که من نارنجی رو دوست داشتم. روتختی و پرده به این رنگ بود.
دنیامون که زیاد رنگیرنگی نبود، حداقل اتاقهامون رو به رنگهای دلخواهمون درآورده بودیم تا بلکه چشمهامون با دیدن رنگهای شاد، انرژی مثبت دریافت کنه و مغزمون پیغام ترشح هورمونهای شادیبخش رو بده.
موبایلم رو برداشتم تا خبر اومدن صحرا رو بگیرم، رفیقی که همکار بودیم و هر دو تازهکار. خوشحالم که بهانهای جور شد تا امشب رو پیشم باشه، میدونستم که خیلی خوش میگذره.
نزدیک بود، پس از اتاق بیرون رفتم، صندلی پشت میز رو عقب کشیدم و نشستم. خونه برخلاف یک ساعت قبل، غرق سکوت بود تا وقتی که صدای باز شدن در اتاقی به گوشم رسید و بعد حضور فربد رو کنارم حس کردم.
لبخندی به روش زدم و کنجکاوانه پرسیدم:
- کجا میری؟
به پایین اشاره کرد، دفتر و لپتاپ در دستش رو تکون داد و گفت:
- میرم پیش آقاجون، چراغِ قسمت کتابخونه روشنه، حتماً بیداره.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه داداشی، شبت بخیر.
لپم رو با دو انگشتش کشید و از پلهها پایین رفت. فربد که از نگاهم محو شد، برای بار چندم، آخرین پیام صحرا رو چک کردم... .
***
آخرین ویرایش: