جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,355 بازدید, 295 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
702
12,530
مدال‌ها
4
در اتاق رو بستم و با ذوق دست‌هام رو به هم کوبیدم، امشب خیلی شب خوبی بود، خیلی هم خوش می‌گذشت فقط امیدوار بودم بتونیم بخوابیم! روی تختم نشستم و زل زدم به مانتو شلواری که با چوب لباسی به در کمد آویزون بود. لباس فرم مورد علاقه‌ام، که قرار بود با اون به‌سمت شغل رؤیاییم برم. طول کشید، سخت بود اما شد و بالاخره اون روز داره می‌رسه.
به تخت تکیه دادم و نگاهم به روی عروسک باربی عزیزم چرخید. بیست سالی بود کنار خودم داشتمش، کادوی مامان و بابا برای تولد چهار سالگیم بود. اون موقع این عروسک مو طلایی هم قد خودم بود و داشتنش برای من مساوی بود با کل دنیا!
شور و ذوق مامان و بابا هم به اندازه من بود چون با صدای بلند فریاد زده بودم «من خوش‌بخت‌ترین دختر دنیام» و بودم. اون روز من خوش‌بخت‌ترین بودم که حالا، بعد از این همه مدت، هنوز که هنوزه شیرینیش زیر زبونم بود.
این یادگاری با ارزش، روبه‌روی تختم و کنار پرده آویزون بود تا هر روز ببینمش و یادم بیاد روزهای خوبی هم داشتم و با تکیه به اون احساسات ناب، روز جدیدی رو شروع کنم. مامان و بابا که نبودن، این‌جوری نگاهِ گرمشون رو حس می‌کردم، حتی از آسمون‌های بالا و بالاتر.
نفس عمیقی کشیدم و موهای پریشونم رو به دست گرفتم و به روی شونهٔ چپم فرستادم. اتاقِ من ترکیب رنگی کرم و نارنجی داشت، در واقع اتاق هممون کرم رنگ بود، به علاوه رنگ انتخابي خودمون که من نارنجی رو دوست داشتم. روتختی و پرده به این رنگ بود.
دنیامون که زیاد رنگی‌رنگی نبود، حداقل اتاق‌هامون رو به رنگ‌های دلخواهمون درآورده بودیم تا بلکه چشم‌هامون با دیدن رنگ‌های شاد، انرژی مثبت دریافت کنه و مغزمون پیغام ترشح هورمون‌های شادی‌بخش رو بده.
موبایلم رو برداشتم تا خبر اومدن صحرا رو بگیرم، رفیقی که همکار بودیم و هر دو تازه‌کار. خوشحالم که بهانه‌ای جور شد تا امشب رو پیشم باشه، می‌دونستم که خیلی خوش می‌گذره.
نزدیک بود، پس از اتاق بیرون رفتم، صندلی پشت میز رو عقب کشیدم و نشستم. خونه برخلاف یک‌ ساعت قبل، غرق سکوت بود تا وقتی که صدای باز شدن در اتاقی به گوشم رسید و بعد حضور فربد رو کنارم حس کردم.
لبخندی به روش زدم و کنجکاوانه پرسیدم:
- کجا میری؟
به پایین اشاره کرد، دفتر و لپ‌تاپ در دستش رو تکون داد و گفت:
- میرم پیش آقاجون، چراغِ قسمت کتابخونه‌ روشنه، حتماً بیداره.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه داداشی، شبت بخیر.
لپم رو با دو انگشتش کشید و از پله‌ها پایین رفت. فربد که از نگاهم محو شد، برای بار چندم، آخرین پیام صحرا رو چک کردم... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
702
12,530
مدال‌ها
4
(فربد)

برگه‌های دستم رو به‌سمت باراد گرفتم و گفتم:
- داداش یه متن خوشگلِ انگلیسی با این‌ها بساز و آبروی شرکت رو حفظ کن.
از بالای عینک نگاهم کرد و لبخند زد، کاغذها رو یکی‌یکی ورق زد و نگاهی به متن‌هایی که با دست‌خط نه چندان زیبا و خوانای من نوشته شده بود، انداخت و گفت:
- خیالت راحت.
لبه تخت نشستم، انگشت‌هام رو در هم گره زدم و دست‌هام رو پشت گردنم قرار دادم.
- خیالم که راحته، فقط زحمتت زود تحویل بده.
عینکش رو به روی موهای پرپشت مشکیش انتقال داد و نگاه چپی حواله من کرد و گفت:
- حداقل تایپشون کن! با این خطِ بی‌ریختت!
با اعتماد به نفس، ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- این‌ها جزو چالش‌های کارته استاد!
خندیدم و باراد هم خندید، لحظه‌ای مکث کرد و جدی‌تر از قبل ادامه داد:
- بردیا امروز چِش بود؟
- هیچی.
دستهٔ برگه‌ها رو مرتب کرد و روی میز مطالعه گذاشت، از میز فاصله گرفت و روی تخت، کنارم نشست. دستش رو به کمرم زد و گفت:
- که هیچی... از دست شما دوتا!
با خنده سرم رو تکون دادم، می‌دونست که من چیزی نمی‌گم.
- اشکال نداره، می‌دونم خودتون دو تا از پس همه چی برمیاین و حلش می‌کنین، ولی فربد! اون شرکت مالِ آقاجون بوده و با وجود بابا و عمو خیلی رشد کرده، نگه داشتن شرکت در اوج برای شما دوتا کار آسونی نیست، خصوصاً با کنار کشیدن آقاجون در دو سه سالِ اخیر.
نگاهم رو به فرش سرمه‌ای رنگ اتاقش دوختم، همه این‌ها رو می‌دونستم؛ هر روز این حرف‌ها با حضور در شرکت و چالش‌هایی که پیش می‌اومد، برای ما تکرار میشد.
- بیین، من به تو و بردیا ایمان دارم چون خیلی باهوشین، درست مثل بابا و عمو، مثل آقاجون... اما داداشِ من لازم نیست همهٔ بار سنگین شرکت رو تنهایی تحمل کنین، هر جا مشکلی بود به ما بگین... به من، به فرهود، به آقاجون.
از جا بلند شد و پرده‌اش رو کمی کنار زد تا پنجره رو باز کنه و در همون حالت گفت:
- بردیا عادت داره خودش رو شاد نشون بده و همه چی رو تو خودش بریزه، با من خیلی حرف می‌زنه ولی مشکلات شرکت رو به من نمی‌گه.
دست به سی*ن*ه به‌طرفم چرخید، باد ملایمی که می‌وزید باعث حرکت آروم پرده میشد و حواسِ نگاهم رو پرت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
702
12,530
مدال‌ها
4
- من خیالم راحته چون تو پیشش هستی... اما باز هم میگم، هر وقت جایی گیر کردین به ما بگین، تخصصش رو نداریم اما هم‌فکری که می‌تونیم بکنیم.
نفس عمیقی کشیدم و از روی تخت بلند شدم، دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم. باراد سنگ صبور بود، تکیه‌گاه بود، باهوش بود. هیچ وقت لازم نبود زیاد بشنوه چون اون با نگاهش، عمق حالمون رو می‌فهمید و همه جوره کمک خودش رو به ما می‌رسوند.
نگاهم به‌سمت چشم‌های نگرانش چرخید، چشم‌هاش شبیه بردیا و دل‌آرا بود، همون‌قدر سیاه و درشت.
آروم پلک روی هم گذاشتم و با آرامش گفتم:
- چشم داداش، چشم... ما که هر وقت کمک لازم داشتیم میایم پیشت، مثل قضیه ترجمه... ولی تو نگران ما نباش.
قدمی عقب رفتم و دستم رو داخل جیب شلوارم گذاشتم.
- من و بردیا با هم حلش می‌کنیم، شرکت رو جلو می‌بریم... هر جا کم آوردیم قطعاً از شما کمک می‌گیریم.
لبخندی به روم زد، آروم سری تکون داد و به کاغذها اشاره کرد.
- نگران ترجمه‌ها نباش، زود انجامش میدم.
دستم رو کنار سرم گذاشتم و مثل یک سرباز ادای احترام کردم.
- تشکر خان داداش، جبران کنیم.
با خنده ضربه‌ای به بازوم زد، شب بخیر گفتم و از اتاقِ این برادر همیشه نگران، خارج شدم.
تبدیل به عادت شده بود که در پنج سال اخیر، این موقع از سال، که همزمان با سالگرد فوت عموها و زن‌عمو بود، از این چالش‌های روحی و روانی زیاد داشته باشیم و انگار این نگرانی‌ها با وجود ما یکی شده بود که ذره‌ای کمتر نمی‌شد.
آروم دستگیره در اتاق بردیا رو پایین کشیدم و سرم رو داخل بردم. با دیدنش ناخواسته خندیدم. این بشر حتی خوابیدنش هم خنده‌دار بود! جوری روی تخت پخش شده بود که فضای تخت براش کم بود و از اطراف آویزون شده بود. من که میگم این پسر نیاز به تخت دو نفره داره!
بی‌خیال خندیدن به بردیا شدم و آروم در رو بستم و به‌سمت اتاقم رفتم. نیم ساعت پیش طبقهٔ پایین رو چک کرده بودم و از روشنی کتابخونهٔ آقاجون، فهمیدم امشب از اون شب‌هایی هست که خواب به چشمش نیومده. قرار بود با بردیا درباره قراردادهای جدید شرکت با آقاجون مشورت کنیم و اون رو در جریان بذاریم. بردیا که غرق خواب بود اما من باید از فرصت استفاده می‌کردم.
آقاجون همهٔ کارها رو به ما سپرده بود، اما باز هم اون رو همیشه در جریان اتفاقات شرکت می‌ذاشتیم و به قول باراد، ازش کمک می‌گرفتیم.
بردیا دوست داشت مسئولیتی که به گردنش بود رو به تنهایی جلو ببره و تا جایی که ممکنه از کسی کمک نگیره، البته به استثناء من! اخلاقش باعث پیشرفت و قوی شدنش میشد اما در همچین روزهایی که حالِ روحی خوبی هم نداشت، یک دفعه‌ای بهم می‌ریخت و حالا بیا و درستش کن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
702
12,530
مدال‌ها
4
برعکسِ بردیا، برای من اهمیتی نداشت از کسی کمک بگیرم یا نه فقط دلم می‌خواست کار به بهترین شکل انجام بشه حتی با کمک بقیه.
شرکت ساختمون سازی، مدیریتش آسون نبود اما، به‌ نظر من که موفق بودیم و شاید همین تفاوت من و بردیا، باعث قوی‌تر شدن هر دوی ما شده بود.
لپ‌تاپ و دفتر به دست از اتاقم خارج شدم، خونه غرق سکوت بود و هر کسی در اتاق خودش بود. از یک ساعتی به بعد مشغول کارهای خودمون می‌شدیم و استراحت می‌کردیم. فشرده بود، روزهای زندگیمون اما خوب می‌گذشت، چون ما این‌طور خواسته بودیم.
دل‌آرا پشت میز ناهارخوری که نزدیک راه‌پله‌ها قرار داشت، نشسته بود و دستش رو زیر چونه زده بود. کنارِ صندلیش ایستادم که سرش رو بلند کرد.
- کجا میری؟
با چشم و ابرو به طبقهٔ پایین اشاره کردم و وسایل دستم رو تکون دادم.
- میرم پیش آقاجون، چراغِ قسمت کتابخونه روشنه، حتماً بیداره.
سرش رو تکون داد و در حالی که نگاهش به‌سمت صفحه موبایلش می‌چرخید گفت:
- باشه داداشی، شبت بخیر.
بانمک بود. موهای فرفری مشکی و بلندش و همون چشم‌های گیرایی که از برادر‌ها و مادرش به ارث برده بود، زیباییش رو چند برابر کرده بود؛ خواهر کوچولوی من بود.
با دو انگشتم لپش رو کشیدم. پله‌های مارپیچ رو با احتیاط پایین رفتم تا خدایی نکرده بلایی سر لپ‌تاپم نیاد!
قدم به‌سمت کنج خونه برداشتم، یک فضای سه در چهار مخصوص به آقاجون. دور تا دور قفسه‌های کتاب بود و دو تا مبل و یه میز گرد هم وسط قرار داشت.
- مخلصِ آقای جاوید بزرگ.
نگاهش رو از کتاب مقابلش گرفت و با دیدن من لبخند زد.
- سلام بابا، حالت چطوره؟ چرا نخوابیدی‌؟
نفس عمیقی کشیدم و روی مبل نشستم، وسایلم رو روی میز گذاشتم و در همون حالت گفتم:
- ما هم مثل رحیم خان، خواب به چشممون نیومد!... عوضش بردیا جای همه ما خوب خوابیده!
و با آقاجون چند لحظه‌ای خندیدیم. موهاش یک‌دست سفید بود، صورتش پر از چین و چروک بود اما ذره‌ای از اون ابهت و جذبهٔ جاوید بزرگ کم نشده بود.
- چیه بابا؟ چرا وسایلت رو آوردی‌؟
دستی به موهام کشیدم و تک سرفه‌ای کردم.
- والا آقاجون قصد داشتیم راجع به قرارداد جدید شرکت باهاتون صحبت کنیم، یه فروشگاهِ زنجیره‌ای که... .
- فربد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
702
12,530
مدال‌ها
4
مکث کردم، سرم رو به عقب برگردوندم، صدای دل‌آرا بود.
- ببخشید آقاجون حتماً دل‌آرا کارم داره، الان میام.
- برو پسرم.
مسیر اومده رو برگشتم و به‌طرف پله‌ها رفتم، از همون پایین، سرم رو بالا گرفتم. دل‌آرا از میله‌های طبقه بالا آویزون شده بود و در حالی که تلاش می‌کرد با صدای آروم صحبت کنه گفت:
- داداشی در رو باز می‌کنی؟... چقدر گفتم این دکمه بالا رو درست کنین، هر چی می‌زنم باز نمی‌شه، دِ آخه واسه شما مهندس‌ها مگه چقدر کار داره که... .
انگشتم رو جلوی دهنم گرفتم و اخم کرده، گفتم:
- هیس!
ولش می‌کردم تا صبح می‌خواست غرغر کنه و آبروی ما رو جلوی آقاجون ببره! درسته که کتابخونه زیاد در معرض دید نبود اما گوش‌‌های آقاجون که تیز بود!
- برو عقب، الان باز می‌کنم.
خندید و خودش رو عقب کشید. به‌طرف در ورودی رفتم و این وقت شب کی بود؟! دل‌آرا مهمون داشت؟
قسمت‌های دیگه خونه تاریک بود و همون یک ذره نور کتابخونه برای روشنایی این مسیر کفایت می‌کرد اما محض احتیاط و به‌خاطر فردی که پشت در بود، دیوارکوب رو روشن کردم تا کمی فضای بزرگِ خونه آقاجون، بیشتر روشن بشه.
آروم دستگیره سلطنتی طلایی رنگ رو پایین کشیدم و در رو باز کردم. با دیدن دختری که پشت در ایستاده بود، جفت ابروهام بالا پرید.
با دیدن من، سریع شالِ صورتی رنگش رو جلو کشید که موهای لَخت و سیاهش به زیر شال رفت، تندتند لبش رو به دندون می‌گرفت، دستش، دستهٔ چمدون کوچکی که کنارش بود رو می‌فشرد و چشم‌هاش در کاسه می‌چرخید؛ این همه استرس‌ برای چی بود‌؟
لبخند کم رنگی روی لبم نشوندم و به داخل اشاره کردم.
- سلام، بفرمایین.
نفس بلندی کشید و بالاخره لب‌هاش رو از چنگ دندون‌هاش رها کرد و گفت:
- سلام شبتون بخیر، دل‌آرا جان هست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
702
12,530
مدال‌ها
4
لحظه‌ای نگاهِ کنجکاوم مات صورتش شد، گوش‌هام درست شنید؟ چقدر خوش صدا بود!
سری تکون دادم و گفتم:
- بله، تشریف بیارین داخل، بالا منتظرتونه.
کفش‌های اسپرت سفیدش رو درآورد و گوشه‌ای، جفت کرد و آروم قدم به داخل گذاشت و با خجالت، در حالی که نگاهش اطراف خونه می‌چرخید گفت:
- ببخشید این وقت شب مزاحم شدم.
من که نمی‌دونستم جریان چیه و دلیل حضورش رو در این ساعت نمی‌فهمیدم اما در جوابش گفتم:
- اختیار دارین، خوش اومدین.
نیم نگاهی بهش انداختم، چمدون رو با دست بلند کرده بود برای این‌که چرخش روی فرش کشیده نشه. یک قدم به‌سمتش برداشتم و خم شدم و چمدون رو از میون دستش بیرون کشیدم.
- سنگینه، بدین من براتون میارم.
- ای وای نه!
و دستش رو به‌سمتم دراز کرد؛ من هم دستی که چمدون رو باهاش نگه داشته بودم رو عقب کشیدم و گفتم:
- سنگینه، پله‌ها زیاده، اذیت می‌شین.
- خب برای شما هم سنگینه!
برای من سنگین بود؟ یه نگاه به خودم انداختم و دوباره اما با صورتی خندون، به اون دو چشمِ خوش‌ حالت، چشم دوختم که انگشت‌هاش رو در هم گره زد و سرش رو پایین انداخت، معذب‌تر از قبل گفت:
- خیلی شرمنده‌ام.
به پله‌های انتهای سالن اشاره کردم و گفتم:
- خواهش می‌کنم، با من بیاین.
و قدمی جلوتر رفتم، پله‌ها رو بالا رفتیم، به دل‌آرای منتظر رسیدم و چمدون رو همون‌جا گذاشتم.
دل‌آرا نگاهِ پر محبتش رو به چشم‌هام دوخت و زیر لب «ممنون» گفت و با اشتیاق به‌طرف دختر رفت و محکم بغلش کرد.
- صحرا جونم خیلی خوش اومدی.
و صدای دختر، که صحرا نام داشت به گوشم رسید، آروم اما پر از حرص.
- از دست تو دل‌آرا.
و البته خوش آوا و پر از ناز! سری برای دل‌آرا تکون دادم و با قدم‌های سریع پله‌ها رو پایین رفتم. یادآوری تصویر چهرهٔ بهت زده دختر، باعث شد لبخندی روی لب‌هام جای بگیره. فقط صداش نبود که زیبا بود... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
702
12,530
مدال‌ها
4
(سوزان)

خسته و بی‌انرژی، دستم رو داخل کیف بزرگم فرو بردم تا بلکه انگشت‌هام، بین اون همه خرت و پِرت، کلید رو حس کنه. انگار خورشید تمام زورِ گرما و آفتابش رو هدفِ جسم خستهٔ من کرده بود و از این میزان گرمای عجیب مِهر ماه داشتم از حال می‌رفتم. شاید تابستون هنوز دل از این شهر نَکنده بود که هوا اِ‌ن‌قدر نامیزون بود! خستگی کلاس‌های دانشگاه یک طرف، این هوا هم یک طرف!
با لمس بدنه سردِ دسته کلید، لبخندی روی لب‌هام نشست و کلید رو به داخل قفل در انداختم، در سنگین رو با پام به عقب هل دادم و بالاخره وارد شدم. کلید فلزی رو در مُشتم نگه داشتم و بی‌حال مسیر حیاط رو طی کردم. فقط این موقع از روز میشد زیبایی این حیاط بزرگ رو دید چون هیچ ماشینی داخلش پارک نبود.
نمای سفید حیاط و ساختمون، سلیقهٔ آقاجون بود. دو طرف حیاط باغچه‌‌های بزرگ و پر از گل و درخت داشتیم. فرهود دور تا دور بدنه درخت‌ها رو ریسه بسته بود؛ وقتی که دلمون فضای باز می‌خواست، شب‌ها، این‌جا، دور هم می‌نشستیم و روشن کردن ریسه‌ها نور قشنگی به این فضا می‌داد.
آخر حیاط و نزدیکی پله‌های ورودی، یک تاب سفید رنگ و بزرگ داشتیم و حیف که الان آفتاب بود و بدنه تاب هم سوزاننده و نمی‌شد روش نشست.
پنج‌ تا پلهٔ مرمر سفید ورودی رو با غرغر و ناله بالا رفتم، کفش‌هام رو در‌آوردم و به دست گرفتم و مجدد کلید به داخل قفل در انداختم و وارد شدم. کفش‌هام رو داخل طبقه پایین جاکفشی بزرگ قرار دادم.
- ای وای از این هوا! اصلاً معلوم نیست این خورشید فازش چیه از وسط آسمون کنار نمیره، اونم ظهر پاییز!
- سلام مادر.
سرم به‌طرف عزیزجون چرخید، روی مبل‌های راحتی نشسته بود. با میل‌های بافتنی به دست و کاموای سرخابی رنگ رها شده روی زمین. دیدنش هم انرژی آدم رو چند برابر می‌کرد. قدم تند کردم و خودم رو کنارش انداختم. دست دور گردنش انداختم و صورتِ ماهش رو محکم بوسیدم که صدای خنده‌اش بلند شد. همین خنده‌ها سلاحی برای مقابله با مشکلات زندگی بود، ما دیگه چی می‌خواستیم؟!
- سلام دورتون بگردم خوبین؟
و کمی ازش فاصله گرفتم که دستش رو به گونه‌اش کشید و گفت:
- خوبم مادر، سرخ و صورتیم نکردی که‌؟
منظورش به رنگ رژ لبم بود که البته نه سرخ بود و نه صورتی! سرم رو بالا انداختم.
- نُچ، رژِ لبم چرب نیست، رنگی از خودش به جا نمی‌ذاره، حالا مگه بد بود لُپ گلی بشی؟
خندید و نیم نگاهی بهم انداخت و میل‌های بافتنی رو در دستش به حرکت درآورد و گفت:
- ای پدر سوخته!
لب پایینم رو گاز گرفتم و دست راستم رو محکم روی دست چپم زدم.
- نگو مادر جان! آقاجون تاجِ سرِ ماست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
702
12,530
مدال‌ها
4
شونه‌هاش لرزید، سرش رو عقب داد و باز هم خندید و دلِ من غنج رفت.
- قربونت بشم عزیزجون، دیگه چه‌خبر؟
و مقنعه رو از سرم کشیدم و اون رو جلوی صورتم تکون دادم تا بلکه ذره‌ای هوا به جریان بیفته و حالم بهتر بشه.
- هیچ مادر، امروز خونه بودم ولی فردا صبح میرم جلسه قرآن خونهٔ خانوم کریمی.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم.
- بله دیگه همش دنبال رفیق بازی هستی! آقاجون بهت توجه نمی‌کنه؟!
- سوزان خدا نکشه تو رو مادر!
و این دفعه هر دو بلند خندیدیم.
- خب عزیزجون مرد باید به زنش توجه کنه دیگه، مگه دروغ میگم؟
فکر کنم یکی زیر بود و دو تا رو، حرکات با سرعت میله‌های بافتنی و کاموای سرخابی.
- بله مادر، معلومه... امروز آقاجانت بیرون کار داشت وگرنه تو که پدرت رو می‌شناسی.
با افتخار و لحن کشیده‌ای گفتم:
- بله... می‌شناسم، هم آقاجون رو هم مردهای خانوادهٔ جاوید رو!
حرکت دستش متوقف شد و نگاهش به روی صورتم چرخید. نگرانی در چشم‌هاش، به همین سرعت اوج می‌گرفت؛ نگرانِ دلِ تنگِ ما برای مردهای جاوید.
- تو خسته‌ای مادر،‌ برم برات شربت بیارم.
و دستش رو به زانو‌های ناتوانش گرفت و قصد بلند شدن کرد که من زودتر ایستادم و دستم رو به شونه‌اش گرفتم تا مانعش بشم.
- نه قربونت برم شما بلند نشو، با اجازه‌تون میرم بالا، دخترهامون برگشتن؟
عزیزجون «بسم‌الله» گویان، مجدد روی مبل نشست و کمی جابه‌جا شد، سر بلند کرد و خطاب به من گفت:
- آره دخترم برگشتن.
خم شدم و دوباره صورتش رو بوسیدم، محکم و جون‌دار.
- آخیش! دور سرت بگردم.
دست نوازشش رو روی صورتم کشید، چشم‌های براقش رو به چشم‌هام دوخت. رد پای اشک در نگاهش بود و مثل همیشه خیلی زود آماده باریدن بود!
- قربون شکل ماهت برم دخترم، برو خستگی در کن.
قدمی عقب رفتم و کمرم رو خم کردم.
- با اجازه، لعبت عمارت جاوید.
و دوباره صدای دل‌نواز خنده‌هاش که بیمه عمرمون بود. خوشحال از مکالمه با عزیزجون، لبخند به لب قدم به‌سمت پله‌ها برداشتم. دستم رو به میله گرفتم و پا روی اولین پلهٔ مرمری گذاشتم.
تقریباً مثل هر روز، چند لحظه‌ای روی این پله مکث کردم و به عکس بزرگِ مقابلم، روی دیوار، خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
702
12,530
مدال‌ها
4
یک عکس خانوادگی از جاویدها. چه زمانی این عکس گرفته شد؟ یادم نیست اما در بهترین زمان ممکن ثبت شده بود و حالا در بهترین جای خونه نصب شده بود.
انگشت‌هام به‌سمت تصویر بابا رفت و صورتش رو لمس کردم. نامردی بود که به جای صورت زِبر و ته ریش دارش، سردی شیشه رو لمس کنم!
نفس پر حسرتی کشیدم، نوک انگشت‌هام بوسه زدم و اون رو به‌طرف قاب عکس بابا و عمو‌های نازنینم فوت کردم و قدم روی پله‌های بعدی گذاشتم. دلم می‌گرفت از این سناریو‌های تکراری و غم انگیز زندگی اما محکومیم به ادامه دادن، حداقل به‌خاطر خنده‌های عزیزجون و نگاهِ پر افتخار آقاجون.
آخرین پله رو بالا رفتم و نگاهم دور خونه چرخید و بلند سلام دادم که با تکونِ تندتند دست‌های دختر‌ها در هوا و دعوت من به سکوت، کیفم رو همون‌جا گذاشتم و متعجب به‌طرفشون رفتم.
سوگند و سوگل روی مبل نشسته بودند و سوگند تلفن رو کنار صورتش نگه داشته بود. سوگل هم گوشش رو به اون چسبونده بود و حالا من هم خودم رو به سوگل چسبوندم تا بلکه چیزی دستگیرم بشه اما صدا دیگه تا گوش من نمی‌رسید! فقط جواب‌های سوگند رو می‌شنیدم.
- بله، درست می‌گین... بله.
انگار سوگند فقط شنونده بود. آروم بغل گوشِ سوگل زمزمه کردم:
- کیه؟
- زن‌ِ عمو کریم.
چشم‌هام درشت شد و مشتاقانه خودم رو به سوگند نزدیک کردم که برای این‌کار تقریباً از روی سوگل رد شدم. سوگل چند ضربهٔ محکم به کمرم زد و زیر لب، با صدای خفه‌ای گفت:
- گمشو عقب! خفه شدم دختر... سوزان!
پچ‌پچ کنان گفتم:
- تحمل کن می‌خوام بشنوم.
- وزنت سنگینه، گفتم برو کنار!
از همون فاصلهٔ نزدیک، چپ‌چپ نگاهش کردم که سوگند شونه خالی کرد و یک دفعه‌ای از روی مبل بلند شد. سوگل روی مبل پخش و من که آمادگیش رو نداشتم روی اون افتادم و جیغمون بالا رفت!
- الهی بترکی سوزان!
سریع خودم رو عقب کشیدم و روی زمین نشستم، موهایی که پریشون روی صورتم پخش شده بود رو کنار زدم که با چشم غره‌های سوگند مواجه شدم. مظلومانه نگاهش کردم و انگشتم رو به نشونه بستن زیپ دهنم، روی لب‌هام کشیدم و جرأت نداشتم به سوگل نگاه کنم!
- درست می‌فرمایین... ان‌شاءالله... خب شما تشریف بیارین... فداتون بشم.
پلاک و زنجیرش رو به بازی گرفت و در حالی که نگاهش بی‌هدف اطراف می‌چرخید گفت:
- چشم، حتماً... قربونتون برم به همه سلام برسونین... چشم خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
702
12,530
مدال‌ها
4
تلفن رو قطع کرد. رنگ نگاهش درجا پر از خشم شد و با حرص گفت:
- یه دقیقه نمی‌تونین آروم بگیرین؟ هی بغل گوشم جیغ‌جیغ می‌کنین... اون هم وقتی دارم با زن‌عمو حرف می‌زنم!
قبل از این‌که من چیزی بگم از گوشهٔ چشم سوگل رو دیدم که به من اشاره کرد و عصبی گفت:
- می‌بینیش؟ مثل بچه گربه می‌پره رو آدم! مگه می‌تونه نرمال باشه؟
ابرو‌هام در هم رفت و معترضانه گفتم:
- اِه... خب می‌خواستم بدونم چی میگه که بعد مدت‌ها زنگ زده... عوض این حرف‌ها بگو چی گفت سوگند خانوم!
سوگند پشت چشمی برام نازک کرد و مجدد روی مبل نشست و رو به ما گفت:
- گفت فردا شب تشریف بیارین!
کلافه و با صدای بلند گفتم:
- وای! چه کسل کننده.
سوگل کوسن مبل رو بغل کرد و اون هم کلافه گفت:
- معلوم نیست باز چی‌شده که می‌خواد فخر فروشی کنه!
سوگند گوشه لبش رو گاز گرفت، به سوگل نگاه کرد و گفت:
- تا تو رو داریم غم نداریم دیگه؟!
سوگل قری به گردنش داد.
- تلاش خودم رو می‌کنم.
خندیدیم و من از روی زمین بلند شدم تا برای تعویض لباس به اتاقم برم. عمو کریم تنها برادر آقاجون بود که بیست سال با هم اختلاف سنی داشتند، جوری که سنش به پسرهای آقاجون بیشتر نزدیک بود. قبلاً که بابا و عموها زنده بودند کمی رابطه بهتری داشتیم اما در حال حاضر، چند سالی هست که از هم فاصله گرفتیم و دیر به دیر هم‌دیگه رو می‌بینیم.
زن‌عمو هم آدمی به شدت اِفاده‌ای و پُزی بود و رفتن به اون‌جا یعنی چند ساعتِ کسل کننده! امیدوارم به خوبی و زود بگذره.
لباس‌هام رو عوض کردم و مقابل آینه ایستادم، با دیدن خودم، کنجکاوانه نگاهم به روی اندامم چرخید. شاید چون رنگ تی‌شرت و شلوارم صورتی بود کمی چاق به نظر می‌رسیدم نه؟ نه! چاق شدی سوزان خانوم!
با لب و لوچه آویزون کِش سرم رو باز کردم تا موهام رو بعد از شونه زدن مجدد ببندم.
سرم رو جلو بردم و نگاهم رو دور صورتم چرخوندم. صورت سفید و چشم‌های قهوه‌ای روشنِ مایل به عسلی و موهایی که مشکی نبود و روشن بود. مثل همیشه با اعتماد به نفس لبخندی به روی خودم زدم.
- خیلی هم خوشگلی، اصلاً از وقتی تپل شدی خوشگل‌تر شدی!
از آینه فاصله گرفتم و موبایلم رو از روی تخت چنگ زدم تا به پیش دخترها برم، امروز زودتر برگشته بودند و باید از فرصت با هم بودن به خوبی استفاده کنیم... .

***
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین