- Dec
- 701
- 12,524
- مدالها
- 4
(فرهود)
نگاهم رو بین کاغذهای قرارداد چرخوندم و لبخندی روی لبهام جای گرفت. یک مرحله سخت گذشته بود و باز قدمی برای بهتر شدن این مجموعه برداشته شده بود که خدا رو شکر موفق بود و به نتیجه رسید.
نوک کفشم رو به زمین فشردم، صندلی چرخدار رو به عقب هُل دادم و نگاهم رو از پنجره به حیاط دوختم. همه چیز امن و امان بود؛ آرامش جریان داشت و فقط جای بابا خالی بود. تمام زندگی و وقتش رو صرف ساختن رؤیای دیرینهاش کرد. اون عاشق این فضای پر آرامش بود و نهایت تلاشش رو برای تأسیس اینجا به کار برد اما چه حیف که حالا، که باید باشه و روزهای خوش اینجا رو ببینه نیست.
من، پسرِ خوب بابا بودم، آرزوم این بود که قدم جای پای اون بذارم چون از ته دلم به وجودش، فکرش و همه کارهاش ایمان داشتم. ازم قول گرفت و من بعد از رفتنش، تمام روز و شب فکرم درگیر اینه که به قولم وفا کنم و بابا رو سرافکنده نکنم. در کنار سخت بودنش، شیرین بود چون این مسیر برای من روشن بود، بابا حتی از اون دنیا هم راه رو بهم نشون میداد.
مجدد نوک کفشم رو به کاشیهای کف فشردم و صندلی رو بهسمت میز بردم، موبایلم رو برداشتم و از پشت میز بلند شدم. یک اتاق با با یک سیستم و پوشیده شده با قفسههایی پر از زونکن و پرونده از کارمندان و سالمندان محترم این مجموعه، تبدیل شده بود به محیط کار مسئول فنی و روانشناس اینجا که بنده بودم.
آروم در اتاق رو پشت سرم بستم و نگاهم رو به سالن طولانی و بیصدا دوختم. از کنار هر اتاقی که رد میشدم، سر خم میکردم و نگاهی به داخل اون مینداختم. اکثر مهمونهای اینجا، این زمان از روز رو ترجیح میدادند در حیاط بگذرونند و از هوای خوبِ این روزها استفاده کنند.
با شنیدن صدایی که انگار معترضانه بود، بهطرف اتاق هفتم رفتم. دستهام رو در جیب شلوارم فرو بردم و کنجکاوانه قدم بهسمت در نیمه باز اتاق برداشتم. از لای در، نگاهم کشیده شد به داخل اتاق که فقط حاج رضا، پیرمرد ۸۶ ساله خوش سرزبون و گاهاً بهونهگیر، دیده میشد؛ الان هم روی تختش نشسته بود، پاهاش رو دراز کرده بود، ابرو درهم کشیده بود و نگاهِ تلخش رو به روبهروش دوخته بود. لبخند کم رنگی روی صورتم نشست، این بدخُلقیها دیگه جوابگو نبود و برای ما شیرین بود.
- نکن دختر، بهت میگم این کارها رو نکن! چی میخوای از منِ پیرمرد بسازی؟
آروم خندیدم و دستم رو به روی در گذاشتم.
- تو خسته نمیشی هر روز میای اینجا؟ کارهای تکراری انجام میدی؟
از دست این حاج رضا! خواستم در رو به عقب هُل بدم که با شنیدن صدای سوگند مکث کردم.
نگاهم رو بین کاغذهای قرارداد چرخوندم و لبخندی روی لبهام جای گرفت. یک مرحله سخت گذشته بود و باز قدمی برای بهتر شدن این مجموعه برداشته شده بود که خدا رو شکر موفق بود و به نتیجه رسید.
نوک کفشم رو به زمین فشردم، صندلی چرخدار رو به عقب هُل دادم و نگاهم رو از پنجره به حیاط دوختم. همه چیز امن و امان بود؛ آرامش جریان داشت و فقط جای بابا خالی بود. تمام زندگی و وقتش رو صرف ساختن رؤیای دیرینهاش کرد. اون عاشق این فضای پر آرامش بود و نهایت تلاشش رو برای تأسیس اینجا به کار برد اما چه حیف که حالا، که باید باشه و روزهای خوش اینجا رو ببینه نیست.
من، پسرِ خوب بابا بودم، آرزوم این بود که قدم جای پای اون بذارم چون از ته دلم به وجودش، فکرش و همه کارهاش ایمان داشتم. ازم قول گرفت و من بعد از رفتنش، تمام روز و شب فکرم درگیر اینه که به قولم وفا کنم و بابا رو سرافکنده نکنم. در کنار سخت بودنش، شیرین بود چون این مسیر برای من روشن بود، بابا حتی از اون دنیا هم راه رو بهم نشون میداد.
مجدد نوک کفشم رو به کاشیهای کف فشردم و صندلی رو بهسمت میز بردم، موبایلم رو برداشتم و از پشت میز بلند شدم. یک اتاق با با یک سیستم و پوشیده شده با قفسههایی پر از زونکن و پرونده از کارمندان و سالمندان محترم این مجموعه، تبدیل شده بود به محیط کار مسئول فنی و روانشناس اینجا که بنده بودم.
آروم در اتاق رو پشت سرم بستم و نگاهم رو به سالن طولانی و بیصدا دوختم. از کنار هر اتاقی که رد میشدم، سر خم میکردم و نگاهی به داخل اون مینداختم. اکثر مهمونهای اینجا، این زمان از روز رو ترجیح میدادند در حیاط بگذرونند و از هوای خوبِ این روزها استفاده کنند.
با شنیدن صدایی که انگار معترضانه بود، بهطرف اتاق هفتم رفتم. دستهام رو در جیب شلوارم فرو بردم و کنجکاوانه قدم بهسمت در نیمه باز اتاق برداشتم. از لای در، نگاهم کشیده شد به داخل اتاق که فقط حاج رضا، پیرمرد ۸۶ ساله خوش سرزبون و گاهاً بهونهگیر، دیده میشد؛ الان هم روی تختش نشسته بود، پاهاش رو دراز کرده بود، ابرو درهم کشیده بود و نگاهِ تلخش رو به روبهروش دوخته بود. لبخند کم رنگی روی صورتم نشست، این بدخُلقیها دیگه جوابگو نبود و برای ما شیرین بود.
- نکن دختر، بهت میگم این کارها رو نکن! چی میخوای از منِ پیرمرد بسازی؟
آروم خندیدم و دستم رو به روی در گذاشتم.
- تو خسته نمیشی هر روز میای اینجا؟ کارهای تکراری انجام میدی؟
از دست این حاج رضا! خواستم در رو به عقب هُل بدم که با شنیدن صدای سوگند مکث کردم.
آخرین ویرایش: