جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Fati-Ai با نام [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,342 بازدید, 295 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تقدیر چهاردوتا] اثر «فاطمه امینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
701
12,524
مدال‌ها
4
(فرهود)

نگاهم رو بین کاغذهای قرارداد چرخوندم و لبخندی روی لب‌هام جای گرفت. یک مرحله سخت گذشته بود و باز قدمی برای بهتر شدن این مجموعه برداشته شده بود که خدا رو شکر موفق بود و به نتیجه رسید.
نوک کفشم رو به زمین فشردم، صندلی چرخ‌دار رو به عقب هُل دادم و نگاهم رو از پنجره به حیاط دوختم. همه چیز امن و امان بود؛ آرامش جریان داشت و فقط جای بابا خالی بود. تمام زندگی و وقتش رو صرف ساختن رؤیای دیرینه‌اش کرد. اون عاشق این فضای پر آرامش بود و نهایت تلاشش رو برای تأسیس اینجا به کار برد اما چه حیف که حالا، که باید باشه و روزهای خوش اینجا رو ببینه نیست.
من، پسرِ خوب بابا بودم، آرزوم این بود که قدم جای پای اون بذارم چون از ته دلم به وجودش، فکرش و همه کارهاش ایمان داشتم. ازم قول گرفت و من بعد از رفتنش، تمام روز و شب فکرم درگیر اینه که به قولم وفا کنم و بابا رو سرافکنده نکنم. در کنار سخت بودنش، شیرین بود چون این مسیر برای من روشن بود، بابا حتی از اون دنیا هم راه رو بهم نشون می‌داد.
مجدد نوک کفشم رو به کاشی‌های کف فشردم و صندلی رو به‌سمت میز بردم، موبایلم رو برداشتم و از پشت میز بلند شدم. یک اتاق با با یک سیستم و پوشیده شده با قفسه‌هایی پر از زونکن و پرونده از کارمندان و سالمندان محترم این مجموعه، تبدیل شده بود به محیط کار مسئول فنی و روان‌شناس اینجا که بنده بودم.
آروم در اتاق رو پشت سرم بستم و نگاهم رو به سالن طولانی و بی‌صدا دوختم. از کنار هر اتاقی که رد می‌شدم، سر خم می‌کردم و نگاهی به داخل اون می‌نداختم. اکثر مهمون‌های اینجا، این زمان از روز رو ترجیح می‌دادند در حیاط بگذرونند و از هوای خوبِ این روزها استفاده کنند.
با شنیدن صدایی که انگار معترضانه بود، به‌طرف اتاق هفتم رفتم. دست‌هام رو در جیب شلوارم فرو بردم و کنجکاوانه قدم به‌سمت در نیمه باز اتاق برداشتم. از لای در، نگاهم کشیده شد به داخل اتاق که فقط حاج رضا، پیرمرد ۸۶ ساله خوش سرزبون و گاهاً بهونه‌گیر، دیده میشد؛ الان هم روی تختش نشسته بود، پاهاش رو دراز کرده بود، ابرو درهم کشیده بود و نگاهِ تلخش رو به روبه‌روش دوخته بود. لبخند کم‌ رنگی روی صورتم نشست، این بدخُلقی‌ها دیگه جوابگو نبود و برای ما شیرین بود.
- نکن دختر، بهت میگم این کارها رو نکن! چی می‌خوای از منِ پیرمرد بسازی‌؟
آروم خندیدم و دستم رو به روی در گذاشتم.
- تو خسته نمی‌شی هر روز میای اینجا؟ کارهای تکراری انجام میدی؟
از دست این حاج رضا! خواستم در رو به عقب هُل بدم که با شنیدن صدای سوگند مکث کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
701
12,524
مدال‌ها
4
- وای حاجی، چقدر بداخلاق شدی! می‌خوام پاهات رو با دستگاهم ماساژ بدم تا جون بگیرن، یه‌کم هم ورزش کنی... مگه دلت نمی‌خواست تو حیاط بدوبدو کنی؟
گوش تیز کردم که حاج رضا در جواب سوگند گفت:
- نه دختر جان، نمی‌خوام!
صدای خنده‌ی بلند سوگند در اتاق پیچید و لبخندم رو پر رنگ‌تر کرد.
- باشه بابا، باشه دورت بگردم، قول میدم آخرش باشه... میشه پاهات رو بیاری بالا؟ یک، دو، سه... آهان، آفرین بابا جان دیدی تونستی؟
- بله که می‌تونم، به جای این کارها برو شوهر کن، خونه‌داری کن، اِ‌نقدر همش میای اینجا وَر دل ما که کسی نمی‌گیرت!
- اِه! مگه شما قول ندادی من رو واسه پسرت بگیری؟!
صدای قهقهه سوگند در ادامه حرفش بالا رفت. تک سرفه‌ای کردم و تقه‌ای به در زدم، در رو به عقب هل دادم و وارد شدم. سرشون به‌طرفم چرخید و حاج رضا جوری که انگار فرشته نجاتش رو دیده باشه خطاب به من گفت:
- اومدی فرهاد جان! بیا بابا من رو از دست این دختر نجات بده.
و انگار دوباره ریست شده بود و باید خودم رو بهش معرفی می‌کردم تا درست به یاد بیاره؛ اما فعلاً نه! سلام کردم و خنده به لب، کنار تختش ایستادم و نگاهم رو بین حاجیِ اخمو و سوگندِ خوش‌رو چرخوندم. سوگند چشم‌هاش رو در کاسه چرخوند، همون‌طور که دستش رو زیر ساق پای حاج رضا انداخته بود و آروم بالا پایینش می‌کرد گفت:
- همش ناشکری کن! الان رعنا جون یاد گرفته میره دور حیاط و پیاده‌روی می‌کنه اون‌ وقت شما موندی کُنج این اتاق!... بعدش هم، ما فرهاد نداریم بابا، ایشون اسمش فرهوده، فرهاد کیه؟!
سوگند، پیرمرد رو به حرف گرفته بود و در همون حالت هر کاری که مربوط به حرفه‌ی فیزیوتراپی بود رو روی پاهاش پیاده می‌کرد. حاج رضا در جواب سوگند گفت:
- فرهاد پسرمه! این پسر هم خیلی گله، مثل فرهادِ من.
لبخندی به روش زدم. دستم رو روی شونه‌‌اش گذاشتم و با خوشحالی گفتم:
- قربونت بابا جون، آقا فرهاد پیغام داده گفته به زودی از لندن برمی‌گرده و میاد دیدنت.
لبخند بی‌جونی مهمونِ صورت پر چین و چروکش شد. با سوگند زیر بغلش رو گرفتیم تا بایسته. سوگند واکر رو جلوش قرار داد و سمت راستش ایستاد، من هم سمت چپش، از دو طرف هواش رو داشتیم تا چند قدمی با واکر در اتاق راه بره و به قول سوگند بدنش خشک نشه.
باز رو کرد به سوگند و گفت:
- دیدی! پسرم داره میاد، اذیتم نکن تا براش بگیرمت.
سوگند باز خندید و من چشم غره‌ای به روش رفتم که با خنده شونه‌ای بالا انداخت و در جوابش گفت:
- چشم، قول میدم اذیتت نکنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
701
12,524
مدال‌ها
4
با چهره‌ای که به‌خاطر فشارِ راه رفتن درهم شده بود خطاب به سوگند گفت:
- تو آشپزی هم بلدی؟ یا فقط یاد گرفتی منِ پیرمرد رو اذیت کنی؟ فرهادِ من خیلی شکموئه!
این‌‌بار من در جوابِ این پیرمرد گفتم:
- حاج رضا، ما اصلاً سوگند رو عروس نمی‌کنیم!
صورتش رو به‌طرف من بالا گرفت. بدنش تحلیل رفته بود و جثه کوچک‌تری نسبت به حاج رضای گذشته‌ای که در عکس‌ها دیده بودم، داشت و همین‌طور من.
- ببینم تو چیکاره‌ی این دختری‌؟!
- پسر عموش.
سنگینی نگاهِ سوگند رو حس کردم؛ حاج رضا کوبنده در جوابم گفت:
- پس کاره‌ای نیستی.
سوگند گوشه لبش رو به دندون گرفت تا نخنده و من با حیرت به حاج رضا نگاه کردم که بی‌خیال، قدم‌های ضعیف و کوتاهش رو می‌شمرد. نفس عمیقی کشیدم و دوباره نگاهم رو به سوگندی دوختم که هوش و حواسش پی آموزش و مراقبت بود. روپوش سفید به تن داشت. موهای بورش به صورت فرق وسط باز شده بود و از جلوی مقنعه سرمه‌ای رنگش بیرون زده بود و چند لاخی پریشون، روی صورتش رها شده بود. چشم‌های سبزش خیره به پاهای اون بود و هر از گاهی در ادامه کل‌کل‌هاشون لبخند روی صورتش نقش می‌بست. به کی رفته بود؟ خاله پدر پدربزرگش یا عمه مادر مادربزرگش؟ این زیبایی بی‌همتا رو از کی به ارث برده بود؟ معلوم نبود.
در اتاق هفتم رو بستم. سوگند وسط راهرو دست به جیب ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد، این رنگِ شیطنتی که در نگاهش جای گرفته بود به علت ضایع شدن من نبود؟!
- به چی می‌خندی؟
و مقابلش ایستادم. سرش رو به چپ و راست تکون داد و گردنش رو بالا گرفت.
- چرا همش می‌خواد تو رو برای پسرش بگیره؟!
در جواب لحنِ معترضانه من با خنده گفت:
- چون حافظه کوتاه مدتش خیلی ضعیف شده و مدام حرف‌هاش رو تکرار می‌کنه، من هم می‌خوام سرش گرم بشه تا بذاره کارم رو انجام بدم، باهاش کل‌کل می‌کنم.
دستم رو پشت گردنم کشیدم و نگاهم رو به انتهای سالن و حیاط دوختم، از همین فاصله هم حواسِ جمع پرستارها رو نسبت به سالمند‌ها می‌دیدم و این خیالم رو راحت‌تر می‌کرد.
- عصر ویزیت میشه، درمانی که نداره فقط امیدوارم بدتر نشه.
و نگاهش کردم که اون چشم‌هاش رو به‌سمت در بسته اتاق چرخوند و گفت:
- آره، همین که حافظه بلند مدتش کار می‌کنه هم خوبه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
701
12,524
مدال‌ها
4
و این‌بار من میزبان نگاهِ خوش‌رنگِ سوگند شدم، زمزمه‌وار گفت:
- فرهود؟
لبم رو از داخل به دندون گرفتم و بی‌حرف نگاهش کردم که ادامه داد:
- امروز زودتر برگردیم خونه؟
سرم رو بالا انداختم.
- نه، گفتم که عصر قراره دکتر مغز و اعصاب بیاد... به‌خاطر خونه‌ی عمو کریم میگی؟
دستش رو به‌سمت موهای پریشونی که روی چشم‌هاش افتاده بود برد و اون‌ها رو مرتب کرد و در همون حالت گفت:
- اوهوم، تا دوش بگیریم و حاضر بشیم زمان می‌بره، هفت باید اونجا باشیم.
یک تای ابروم رو بالا انداختم و با خنده گفتم:
- زن‌عمو هم که حساس!
خندید و با خستگی سرش رو کج کرد و گفت:
- دقیقاً، از طرفی هم باید بشم هشدار برای بچه‌ها که دیر نکنن.
با چشم‌های باریک شده کمی صورتم رو بهش نزدیک کردم و زیر لب گفتم:
- چرا اِنقدر به فکرشونی؟ موظف نیستی سوگند! دیگه بچه نیستن.
لبخند غمگینی زد و اون هم آروم گفت:
- مثل خودت! همون دلیلی که تو به‌خاطرش فکر می‌کنی موظفی و شیش دونگ حواست به ماست.
حرفی نداشتم چون این دلیلِ کاملاً درستی بود اما من نگرانش بودم. دلم نمی‌خواست اذیت بشه و اون زیادی برای بچه‌ها مادری می‌کرد.
- نگران نباش! ما عادت کردیم و این روند برامون اذیت کننده نیست... مگه نه؟
در جوابِ این صورت خسته که منتظر شنیدن جواب من بود، سکوت کردم. حرفش رو قبول داشتم اما من باز هم نگرانش بودم.
- فرهود‌؟
این مدل «فرهود» گفتن، خستگی‌ و دلشوره‌ی فرهود رو می‌تونست بشوره و ببره! لبخندی به روش زدم و گفتم:
- حق با شماست سوگند خانوم؛ اما قول بده حواست به خودت باشه.
درست دیدم یا اشتباه بود اما انگار نگرانی از صورت سوگند هم پَر کشید. لبخند به لب، قدمی عقب رفت و گفت:
- من به بقیه هم سر بزنم و بعدش میرم خونه.
و دستی برام تکون داد و به‌سمت اتاق دهم رفت. نفسم رو از اعماق وجودم بیرون فرستادم و با دو انگشتم، پشت پلک‌هام رو فشردم. یعنی انقدر نگرانی در صورتم معلوم بود یا سوگند زیادی حالت چهره‌ی من رو می‌شناخت؟ یعنی همه حس و حالم از صورتم مشخص بود؟! وای از تو فرهود، انگار یادت رفت کی هستی و باز زیاده‌روی کردی... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
701
12,524
مدال‌ها
4
(سوگند)

احساس می‌کردم همه وجودم پر از حرارته، صورتم داغ شده بود و به‌سختی نفس می‌کشیدم. کمی شیشه رو پایین دادم. باد ملایمی به صورتم خورد اما تأثیر چندانی روی حسِ گرمازدگی من نداشت. شال نارنجی رنگم رو جلوی صورتم کمی تکون دادم؛ صرفاً جهت دلخوشی!
- گرمته؟
نگاه گرفته‌ام به‌سمت فربد چرخید که سرش رو به عقب برگردونده بود و به من نگاه می‌کرد. سرم رو بالا پایین کردم و پرسیدم:
- مگه شما گرمتون نیست؟
باراد که پشت فرمون نشسته بود، نیم نگاهی از آینه‌ی جلو به من انداخت و گفت:
- آره گرممونه ولی نه به اندازه‌ی تو.
چپ‌چپ نگاهشون کردم. با تی‌شرت‌های آستین کوتاه جلوی چشم من نشسته بودند و تیپ قشنگشون رو به رخ می‌کشیدند.
- بله! منم اگه مانتوم رو دربیارم و با تی‌شرت راه برم کمتر گرمم میشه!
دوتایي خندیدند و فربدِ مثلاً غیرتی چشم غره‌ای حواله‌ام کرد که دستم رو دراز کردم و با شیطنت نیشگونی از بازوی برادرم گرفتم. صدای دادش بلند شد و در حالی که دستش رو به بازوش می‌کشید با پیشونی چین خورده، نگاهش رو به صورت بدجنس من دوخت.
- الان باید منو کبود کنی؟ زن‌عمو ببینه چی فکر می‌کنه؟!
چشم‌هام رو درشت کردم. نچ‌نچ کنان گفتم:
- چه فکرها که نکنه!
و سه‌تایی بلند خندیدیم. فضای ماشین با روشن کردن کولر خنک شد و با گفتن «دمت گرم» از باراد تشکر کردم. سرم به‌طرف دل‌آرا چرخید که به شیشه چسبیده بود و با اخم به خیابون زل زده بود. تو فکر بود، در حدی که چرت و پرت‌های ما رو نشنیده بود وگرنه قطعاً یک عکس‌العملی نشون می‌داد. دستم رو به شونه‌اش زدم که از جا پرید. با چشم‌های درشت شده نگاهم کرد و گفت:
- چیه؟
متعجب از این عکس‌العمل شدیدی که نشون داد، گفتم:
- چته؟! خوبی؟
چیزی نگفت و نگاهش رو ازم گرفت. دوباره صداش زدم و این‌بار آروم‌تر پرسیدم:
- دلی جانم؟ چی‌شده؟
لب و لوچه‌اش آویزون شد و با ناراحتی گفت:
- دلم نمی‌خواد بیام خونه‌ی عمو رحیم.
- به‌خاطر مهرداد؟
با شنیدن صدای فربد، لبم رو به دندون گرفتم. اصلاً آروم صحبت کردن فایده نداشت! گوش این پسرها بیشتر از این حرف‌ها تیز بود. دل‌آرا که همچنان حالش گرفته بود، در حالی که دستش رو به چپ و راست تکون می‌داد گفت:
- بله! باز می‌خواد جلوی من آسه بره آسه بیاد و چشم‌ چرونی کنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
701
12,524
مدال‌ها
4
- غلط کرده! تو کنار خودم بشین.
دل‌آرا پشت چشمی برای باراد نازک کرد و با حرص گفت:
- اون پسره به قدری رو داره که جلوی شما هم هر رفتاری دلش بخواد انجام میده.
فربد که انگار از جون خودش سیر شده بود در ادامه‌ی حرف دل‌آرای عصبی گفت:
- خب عاشقه! عشق که برادر و غیرت و این‌ها حالیش نیست.
دل‌آرا با چشم‌های درشت شده به من نگاه کرد که سعی کردم با گفتن «شوخی می‌کنه» آرومش کنم؛ اما فایده نداشت و برای چند دقیقه فضای ماشین متشنج شد و این دوتا بهم پریدند. دل‌آرا و فربد کل‌کل می‌کردند و من و باراد می‌خندیدیم.
به در تکیه دادم و به دختر چموش مقابلم خیره شدم. چشم‌های درشتِ مشکیش در صورت سفیدش، نقطه قوت بزرگی محسوب میشد. خصوصاً با اون مژه‌های فر و بلندی که با ریمل جلوه‌اش خیلی بیشتر شده بود. موهای فرفریش رو بالای سر بسته بود و انتهای شال کِرم رنگش رو روی دو شونه‌اش انداحته بود. چند لاخ از موهای فر هم دو طرف صورتش از شال بیرون زده بود. مانتوی مشکی رنگ کوتاه و شلوار کِرم به تن داشت و این ترکیب رنگی به دل‌آرای خوشگل و خوشتیپ زیادی می‌اومد. با این همه دلبری، مهرداد چطور عاشقش نشه؟
از ماشین باراد پیاده شدیم. ماشین فرهود هم پشت سرمون پارک شد و چهار نفر دیگه‌مون هم از اون ماشین پیاده شدند. آقاجون و عزیزجون هم انگار از ظهر اینجا بودند.
زنگ در رو فشردیم و هشت‌تایی وارد شدیم. خونه‌ی عمو رحیم طبقه اول از یک آپارتمان چهار طبقه بود. بی‌خیال آسانسور شدیم چون همگی داخلش جا نمی‌شدیم؛ پس روونه پله‌ها شدیم و من مدام در مقابل پچ‌پچ بچه‌ها «هیس» می‌گفتم تا بلکه یک لحظه دست از حرف زدن بردارند.
- به‌به، نوه‌های آقا کریم، خیلی خوش اومدین.
این استقبال گرمِ زن‌عمو از ما بود. یکی‌یکی از چهارچوب در رد شدیم و با زن‌عمو که خیلی ابراز دلتنگی می‌کرد روبوسی کردیم، همین‌طور عمو رحیم.
مهراب، مهرداد و مرجان، بچه‌های عمو بودند. با اون‌ها هم سلام و احوال‌پرسی کردیم و در نهایت بعد از بوسیدن عزیزجون و آقاجون روی مبل‌های سلطنتی فیروزه‌ای رنگ زن‌عمو که دایره‌وار دور قالی‌ها چیدمان شده بود نشستیم.
دل‌آرا از ترس مهرداد بین من و باراد نشسته بود. کمی خودش رو به‌طرفم کج کرد و زیر لب گفت:
- ببین! اومده رو‌به‌روم عینِ کاکتوس نشسته.
بدون این‌که نگاهم رو از گل‌های قالی بگیرم گفتم:
- چرا کاکتوس؟
- چون نگاهش هم برام تیزه!
لب‌هام رو روی هم فشردم و دستم رو روی دست دل‌آرا گذاشتم تا بی‌خیال این‌ حرف‌ها بشه و همین اولِ کاری باعث خنده‌مون نشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
701
12,524
مدال‌ها
4
- حالتون چطوره عزیزای من؟ از این طرف‌ها.
یک‌جوری صحبت می‌کرد که نمی‌فهمیدیم کی باید پاسخ‌ سوالش رو بده؛ اما برای این‌که سوگل همین اول کاری وارد میدون نشه سریع در جواب زن‌عمو گفتم:
- خداروشکر زن‌عمو جان، همه خوبیم... شما خوبین؟ زحمت کشیدین.
پیراهن بلند و پر نقش و نگاری به تن داشت. برای صحبت کردن حتماً از حرکت دادنِ دست راستش استفاده می‌کرد تا صدای جیلینگ‌جیلینگ النگو‌های باریکی که تعدادشون قابل شمردن نبود، زیرصدای صحبت‌هاش باشه.
- خداروشکر دخترم، ما هم همه خوبیم و حسابی درگیر بچه‌هاییم، کوچیکن یک‌جور دردسر دارن و بزرگ میشن هم یک‌جور!
مهراب جلوم خم شد. سینی چای رو مقابلم گرفت و تعارف کرد‌. یک استکان چای برداشتم و سر بلند کردم که با لبخند جمع و جوری، خیره به صورتم «نوش جان» گفت. قدمی به‌سمت راست برداشت و این‌بار به دل‌آرا تعارف کرد.
- زندگیه و گرفتاری‌‌هاش... خیر باشه زن‌عمو جان.
با جواب سوزان لبخندی روی صورتم نقش بست و نگاهم به‌سمتش چرخید.
- خودش رو با خونه‌ی عمو سِت کرده‌‌؟
دقیق‌تر به سوزان و تیپ آبی رنگش نگاه کردم و آروم خندیدم. در جواب بردیا که سمت دیگه‌ی من نشسته بود گفتم:
- سوزان این‌قدر به ظاهر و استایلش توجه می‌کنه که با دیزاین خونه‌ی میزبان هم هماهنگ میشه.
بردیا نگاهم کرد. چشم‌هامون داشت می‌خندید. زیر لب گفت:
- یادت باشه رفتیم خونه این قضیه رو برای بقیه هم تعریف کنیم، سوژه‌ی خیلی خوبیه!
سرم رو تکون دادم و ترجیح دادم نگاهم رو از بردیا بگیرم تا این حرف‌ها به جاهای باریک کشیده نشه. استکان چای رو به لبم نزدیک کردم و تازه توجه‌ام به حرف زن‌عمو جلب شد که خنده‌کنان و با شور و انرژی همچنان مشغول صحبت بود:
- آرزوی ما خوشبختی این بچه‌هاست، خداروشکر مرجانِ منم بختش باز شد و آدم خوبی نصیبمون شد.
استکان رو از لبم فاصله دادم و روی میز گذاشتم تا روی مانتوم نریزه چون شدیداً تعجب کرده بودم. مرجان داشت ازدواج می‌کرد؟
- هیچ مهمونی بی‌حکمت نیست! این سیاست کاریِ زن‌عموئه.
فقط به بردیا نگاه کردم و بعد نگاهم به‌طرف چهره متعجب بچه‌ها چرخید. یعنی برای این‌که این شکلی پُز ازدواج دخترش رو بده امشب ما رو دعوت کرد؟
با صدای فرهود که انگار زودتر از همه ما به خودش اومده بود، به خودم اومدم.
- خیلی مبارک باشه عمو جان، ان‌شاءالله به سلامتی و خوشبخت باشن... تبریک میگم مرجان خانوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
701
12,524
مدال‌ها
4
یک‌دفعه‌ای صدای هممون بالا رفت و همهمه عجیبی در خونه پیچید. علت این‌که زن‌عمو زیاد رفت و آمد با ما رو نمی‌پسندید تعداد زیادمون بود که اگه هر کدوم می‌خواست یک جمله بگه نهایتاً ختم به این همه سروصدا میشد.
- ماشاءالله وضعش عالی! زرنگ و تحصیل کرده... هُلدینگش رو روی یک انگشت می‌چرخونه و همه از مدیریت خوب و دقت بالای این پسر تعریف می‌کنن.
کلمه «هلدینگ» رو جوری در دهنش می‌چرخوند و به زبون می‌آورد که باز رنگِ خنده در صورت تک‌تک بچه‌ها پیدا شد، به جز سوگل، که جدی‌تر از همیشه به زن‌عمو که مغز ما رو با حرف‌هاش به کار گرفته بود خیره شده بود؛ اما بالاخره نتونست طاقت بیاره و به حرف اومد:
- چه عالی زن‌عمو، باعث خوشحالیه... خونواده‌ی جاوید قطعاً لیاقت چنین پسری رو داره چون همه افراد این خونواده سرشناس و موفق هستن و از قضا، همه توانایی اداره کردن کارشون رو به تنهایی دارند! ماشاءالله پسرهای ما یکی از یکی مدیرتر و به‌نظرم نامزد مرجان جون بتونه خیلی ارتباط خوبی با پسرهای ما بگیره.
به مامان رفته بود. این زبونِ تند و تیزش قطعاً ارثی بود که بین ما سه‌تا در سوگل نمایان شده بود و خداروشکر که تا کسی اذیتش نمی‌کرد به حرف نمی‌افتاد. مثلاً الان در این لحظه لازم نبود کسی جوابِ این خانواده‌ی پر ادعا رو بده؟
زن‌عمو پشت چشمی نازک کرد و با گفتن «درست میگی سوگل جان» از جا بلند شد و به آشپزخونه رفت. همه با نگاهمون سوگل رو تشویق کردیم که نفس راحتی سر داد و لبخند کم رنگی روی صورتش نشست.
- جونم شجاعت!
- بردیا! هیس.
برای این‌که نخنده نگاهش رو به سقف دوخت. از دست کارهای بردیا! به مرجان نگاه کردم که کم از زن‌عمو نداشت و یک چشم امروز باز می‌کرد و یکی فردا. نگاهم از روی مرجان به روی مهراب که به فاصله یک مبلِ خالی، کنار خواهرش نشسته بود، چرخید که همزمان سرش رو به‌سمت چپ چرخوند. همون یک ثانیه‌ای که نگاهمون بهم تلاقی کرد کافی بود تا بفهمم، این نگاهِ سنگینی که از اول مهمونی روی خودم حس می‌کردم مربوط به کی بوده؛ اما برداشت بدی نکردم چون مهراب همیشه خوب بود، حداقل خیلی بهتر از مهرداد که متأسفانه همچنان با لبخند خیره به دخترِ چشم قشنگ ما بود.
بشقاب میوه‌ام رو به دست گرفتم تا کنار مرجان بنشینم. این‌جوری به دلم درست نبود و با وجود این‌که اون زیاد مشتاق به‌نظر نمی‌رسید ترجیح دادم کمی با هم گپ بزنیم خصوصاً این‌که تازه عروس بود و قطعاً پر از شوق... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
701
12,524
مدال‌ها
4
(باراد)

دستم رو دراز کردم و نارنگی داخلِ بشقاب دل‌آرا رو که انگار حوصله خوردنش رو نداشت، برداشتم. پوست کندم و کنار نارنگی پوست شده‌ی خودم گذاشتم. عطرِ خوشمزه‌ترین میوه پاییزی در مشامم پیچید و مثل همیشه انرژی مثبتش رو با یادآوری خاطرات خوب، به وجودم تزریق کرد.
وقتی بردیا کوچیک بود، نارنگی صداش می‌زدم؛ چون مثل طعم نارنگی ترش و شیرین بودنش معلوم نبود. گاهی اون‌قدر اذیتت می‌کرد که میشد همون نارنگی‌ای که با هیجان پوست کندی اما وقتی به دهن می‌ذاری از مزه‌ی ترشش غافلگیر میشی. گاهی هم حرف‌ها و کارهاش شیرین و بامزه بود. در واقع بردیا همیشه شیرین بود، فقط در عالم بچگی، همیشه از دست شیطنت‌هاش حرص می‌خوردم.
با ابروی بالا رفته‌ی بردیا، به خودم اومدم و فهمیدم چند لحظه‌ای حواسم پی برادرم بوده و نفهمیدم. لبخند کم رنگی به روش زدم و با چشم‌ و ابرو به مهرداد که بین اون و فربد اسیر شده بود اشاره کردم. بردیا اخم ریزی کرد و سرش رو نامحسوس به نشونه تأسف تکون داد. با نگاهش به دل‌آرا که همچنان کنار من نشسته بود، اشاره کرد، مجدد توجه‌اش رو به حرف‌های فربد داد و خودش رو قاطی بحثشون کرد.
از گوشه چشم به دل‌آرا نگاه کردم و نصفه‌ای از حلقه‌ی نارنگی رو به‌سمتش گرفتم.
- دستت درد نکنه.
کمی گردنم رو به‌طرفش کج کردم.
- سالی یک‌بار می‌بینیمشون... بی‌خیال باش! اون از بچگی چشم‌چرون بود.
با ناراحتی نگاهم کرد که اخم کردم و گفتم:
- دل‌آرا؟ خودت رو این شکلی نکن... لازم باشه از روش رد میشم.
لب‌هاش به لبخند باز شد و خیالِ من راحت شد. دونه‌ای نارنگی به دهنش گذاشت و من به این فکر کردم، آرامشِ خیالِ خواهرکم ارزش این رو نداره که همین الان از روی مهرداد رد بشم؟ ولی چون مهمون بودیم، ترجیح می‌دادم باز هم تحمل کنم. فقط کافی بود دهن باز کنه و کلمه‌ای با دل‌آرا حرف بزنه و اذیتش کنه؛ شاید اون موقع دیگه به روابط فامیلی هم کاری نداشتم.
با اشاره‌ی سوزان، دل‌آرا از جا بلند شد. لبخندی به روم زد و به پیش سوزان و سوگل رفت که با زن‌عمو و عزیزجون گرم صحبت بودند. این‌جوری بهتر بود و حداقل حواسش پرت میشد.
تیکه دوم نارنگی رو به‌سمت فرهود گرفتم و وقتی عکس‌العملی از جانبش ندیدم، سر بلند کردم. چی شکارِ نگاهِ تیزِ فرهود شده بود؟ مسیر نگاهش رو دنبال کردم که باز به بچه‌های عمو رسیدم و البته سوگند. مرجان و سوگند و مهراب کنار هم نشسته بودند و صحبت می‌کردند. علت کنجکاوی فرهود رو نمی‌فهمیدم برای همین آرنجم رو به پهلوش کوبیدم که تکونی خورد و به‌طرفم برگشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
701
12,524
مدال‌ها
4
نارنگی رو جلوی صورتش تکون دادم که بی‌حرف از دستم گرفت و همون شکلی خورد. دوباره نگاهش رو به همون سمت چرخوند. مشتش رو جلوی دهنش گرفت و زیر لب گفت:
- باراد؟ این مهراب مشکوک نمی‌زنه؟
مجدد نگاهم رو به‌طرف اون سه نفر چرخوندم و با کنجکاوی به مهراب نگاه کردم.
- نه، چرا؟
- از مدل نگاه کردنش خوشم نمیاد!
مهراب چهار سالی از فرهودِ ۳۲ ساله بزرگ‌تر بود. چه بچگی و چه الان، همیشه شخصیت آرومی داشت و یادم نمیاد آزارش رو حس کرده باشیم. از اون پسرهای خوب‌ِ فامیل بود که همیشه کم حرف و با شخصیت بود. با پیراهن سفید رنگ و شلوار پارچه‌ای مشکی، خیلی مؤدب نشسته بود. بیشتر از همه، گل‌های قالی مورد توجه نگاهش بودند و با نیمچه لبخندی که داشت، با دخترها صحبت می‌کرد.
- باراد؟
شونه‌ای بالا انداختم و در جواب فرهود که منتظر نگاهم می‌کرد گفتم:
- والا اون مهردادِ که جنس نگاهش خرابه! دیدی چطوری به دل‌آرا زل زده بود؟ واقعاً دیگه حس می‌کنم ساکت بودن درست نیست.
هوای داخل ریه‌هاش رو با بازدم عمیقی بیرون فرستاد، باز به مهراب نگاه کرد و در جوابم گفت:
- فقط کافیه مهرداد پاش رو از گلیمش درازتر کنه اون موقع انتقام این چشم‌چرونی‌هاش رو می‌گیرم... ولی باز هم به مهراب دقت کن!
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- نه، مهراب به نظر بد نیست.
کف دستش رو جلوم گرفت. ذره‌ای از گره ابروهاش باز نشده بود. کمی عصبی به نظر می‌رسید و این کاملاً در موج صداش مشخص بود:
- امیدوارم این‌طور باشه!
هنوز دستش به‌طرفم دراز بود. سر از کارهاش درنمی‌آوردم و با تعجب پرسیدم:
- چیه داداش؟
- نارنگی!
نارنگی می‌خواست؟! لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم اما نتونستم نخندم. در حالی که شونه‌هام از شدت خنده‌هایی که تلاش می‌کردم بی‌صدا باشه می‌لرزید، نارنگی دوم رو داخل کف دستِ فرهود گذاشتم. انگار روی یک فیلم جنایی تمرکز کرده بود که بدون پلک زدن به اون‌ها خیره شده بود؛ اما این نارنگی خوردنش واقعاً خنده‌دار بود. اون هم با این تیپ و هیکل!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین