به نام خدا.
تکانی میخورد و چشم باز میکند. هراسان به تاریکی اطرافش چشم میدوزد. چندبار پشت سر هم پلک میزند و با دیدن عروسک باربی آویزان در کنار پرده، خوشحال از اینکه در اتاقش است، نفس عمیقی میکشد و ملحفه تخت که اسیر مُشت محکمش شده بود را رها میکند. تپشهای شدید قلبش، حتی از روی آن لباس راهراه آبی نیز حس میشود و نفسهای عمیقی که میکشید هم کار ساز نبود.
ترسیده و بیحال روی تخت مینشیند، سرش را خم میکند و گیسوان فرفریاش را در دست میگیرد؛ این دیگر چه خوابی بود؟ این خواب با رؤیاپردازیهای قبل خوابش جور درنمیآمد! مگر نمیگویند خواب تأثیر افکاریست که در روز گذراندهای؟ او که همش خود را سربلند و موفق میدید نه آنگونه که... .
تندتند سرش را تکان میدهد، کلافه از روی تخت بلند میشود و در اتاق را باز میکند. چشم دور خانه میچرخاند، تاریکی کمی دلش را میلرزاند اما این وقت شب که نمیتواند بهخاطر یک لیوان آب باقی افراد خانه را زا به راه کند. آهسته و آرام به سمت آشپزخانه که به اتاقش هم نزدیک است قدم برمیدارد.
لحظهای میایستد و نگاهی به پشت سرش میاندازد، کلافه سرش را تکان میدهد. حال کمی چشمانش به تاریکی عادت کرده بود و نورِ کمی که از چراغِ برق داخل کوچه به فضای خانه تابیده بود برایش کافی بود تا چشمش لیوان را ببیند. با احتیاط لیوانی که کنار سینک ظرفشویی به صورت وارونه قرار داشت را برمیدارد و در دل میگوید:
- معلوم نیست آخرین نفر کی آب خورده و لیوان رو همینجوری گوشه سینک گذاشته؛ حتماً کار فربده!
لحظهای لیوان را زیر شیر آب میگیرد تا به خیال خودش محض احتیاط، شسته شود؛ پلکهایش خستگی را فریاد میزنند و خمیازه عمیقی میکشد. به سمت یخچال میرود و لیوان را به زیر آبسردکن آن میگیرد که ناگهان همان ذره نوری که از یخچال روشن میشود، او را که غرق افکار پریشان و خواب آلودگی است را میترساند. با حرص مشتش را به در یخچال میکوبد.
- با اون نور مزخرفت! سکتهم دادی!
و لیوان آبی که حال لبریز شده بود را برمیدارد و در یک لحظه آن را سر میکشد. خستگی و اضطراب، باعث میشود تنبلی کند و لیوان را همانجا کنار کانتر بگذارد؛ به خود قول میدهد تا وقتی از خواب بیدار شد سریع لیوان را به داخل کابینت بگذارد.
قدم به سمت اتاقش برمیدارد که با شنیدن صدایی سرجایش میایستد. کوچکترین صدا کافی بود تا دلش را بلرزاند؛ چشمان درشت شدهاش را دور تا دور خانه نیمه تاریک میچرخاند؛ اما به نتیجهای نرسید و زیر لب غرغرکنان گفت:
- همین کم مونده بود که توهم بزنم! اونم این وقت شب.